text
stringclasses 1
value |
---|
"امشب بارون شروع کرد به باریدن...خوب هم بارید...ساعتای یه ربع به یازده به سرم زد که برم بیرون و دور پارک یه دوری بزنم و برگردم...لباس پوشیدم و گوشی و هدفون رو برداشتم و زدم بیرون...قبل این که برم بیرون ، مامان گفت چتر با خودت بردار! گفتم نمی خواد...فکر کنم بارون ناراحت میشه وقتی چتر استفاده می کنیم!مگه نه!؟ مگه ما وقتی خودمون ، یه هدیه ای به بقیه میدیم ، یه آهنگیو واسه کسی میفرستیم و اون طرف ، پسش میده یا قبولش نمی کنه ، ناراحت نمیشیم!؟ بارون هم همینه پس! موقع قدم زدن می خواستم آهنگ گوش بدم که دیدم صدای بارون قشنگ تره...به صدای بارون گوش دادم...صدایی که این موقع شب ، خیلی خوب آدمو پرت میکنه توی بعضی خیالات... یاد سه سال قبل افتادم...یادمه توی همین بهمن ماه ، برف اومد ، اون سال من کنکور داشتم و طبقه ی بالا درس می خوندم...همون شبی که بعد شیش سال ، برف بارید ، لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا قدم بزنم...خیلی شب خوبی شد...می بینی که هنوزم که هنوزه یادمه ...حتی شاید تک تک لحظه هاشو...یادمه اون شب هیشکی بیرون نبود...فقط من بودم که روی برفای تازه ، قدم میزدم...فقط رد پای خودم روی زمین می موند...یادمه اون شب به خیلی چیزا فک کردم...به همون چیزایی که امشبم موقع قدم زدن ، زیر بارون بهشون فکر می کردم...می بینی!؟ از اون شب ، تا امشب خیلی چیزا تغییر کرده...خیلی چیزا...خیلی چیزا...ولی یه چیزایی هم برام مث روز اول باقی مونده...یه چیزایی که تا آخر عمر باهام باقی می مونه...یعنی ، امیدوارم که باقی بمونه... یه چند دقیقه ای زیر بارون قدم زدم...خیسِ خیس شدم...بعد هم برگشتم خونه...ولی با آدم قبل از قدم زدن خیلی فرق داشتم...یعنی بازم امیدوارم که یه فرقی داشته باشم! تمام حقوق سایت اعم از مطالب ، تصاویر ، کلیپ ها ، صوت ها ، فایل ها و ... برای این سایت محفوظ می باشد و کپی برداری فقط با ذکر منبع مورد قبول است ." |