title
stringlengths
1
187
text
stringlengths
188
314k
tags
stringclasses
51 values
likes
stringclasses
246 values
replies
stringclasses
232 values
reading_time
stringclasses
120 values
user_id
stringlengths
3
27
url
stringlengths
27
756
قبل از صبح.
قبل از صبح. هر چقدر به صبح برسم، باز هم شب طولانی تر است. نه برای تاریکی. برای چراغِ نیمه سوخته در انتهای خیابانَش. مثل یک خاطره ی داغ دار.. تا ابد در ذهن می مانَد. اما اکنون ساعت سه صبح است و من واژه ها را به ناشیانه ترین شکل ممکن نشانتان می دهم. تصور میکنم که ماهیِ کوچکِ قرمز رنگ، در حوضچه ی مادربزرگ شنا می کند. باله هایش را به آرامی تکان می‌دهد. باد رقصی به آبِ حوضچه می اندازد. نسیم حکم میکند که ، باید هندوانه را به خُنَکای حوض بدهید! بعد از ظهر همین روز، یک آفتابِ بی رحم همه ی یخ در بهشت ها را آب می کند.. پس با اولین لحظه از طلوع، به سراغ هندوانه برو. ... ماهی قرمز، کاشی های آبی. و ترکیبِ زلال بودن ، که بهترین چاشنیِ این سکانس است.. اما میخواهم بدانم چرا این آپارتمان باید حقیقی باشد؟ چرا حوض و ماهی را باید خیال پردازی کنم.. خانه..و دیوار های زرد رنگ اش، هیچ عشق یا حسرتی به جانم نمی اندازد. تنها چیزی که خیال پردازی به من میدهد، لذت است. لذتی که شاید مرا از تخت خواب بیرون می کشد. شاید هم دلیلی برای خوردن صبحانه، خواندن کتاب ها و درست زندگی کردن باشد.. به هر حال، خیال پردازی دری از دنیای دیگر است و میتواند مرا هزار ساعت به نوشتن، کشیدن و فکر کردن وادار کند.. ... بازگشت به ماهی قرمز. طلوع نم نم از کوه ها بالا می رود. گربه ی نازِ همسایه، زیرِ درختِ بلوط، خواب است. نسیم هم وزیدن را با نور از لا به لای برگ ها شدت گرفت.. چه تجسمی. جانا. چه رنگی. خاک هم، بیدار ترین موجودِ شهر بود. حتی زیرِ قطره های بارانِ پاییز، خاک بیدار می ماند. کاش میتوانستم خاک باشم. خاکدانِ گل های طاقچه. اما دختری هستم که در خیال پردازی هایش غرق میشود، و همین میتواند سال ها خواب راحت را از او بگیرد.. باکی نیست. حرارات برای ترسیدن نیست. اگر صبح با اشتیاق بیدار شوم، هیچ چیز اشتباه نیست. نفیسه خطیب پور
خانواده
۲۷
۵
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%82%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%B5%D8%A8%D8%AD-aslxh5hvamfv
سرزمینِ سهراب.
سرزمینِ سهراب. هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر احساس میکنم. احساسِ لبریز شدن و خفگی در شب. فلان را بگذار برای بعد، به فلانی توضیح بده، برای فلان چیز اشک بریز و فلان دقیقه حرص نوشِ جان کن. هر چه بیشتر می گذرد، وظیفه ها بیشتر می شود. این یک بار زندگی کردن برای من به دوره های عمیقی تبدیل شد. هنوز به اتمام جوانی نرسیده ام، اما در همین اوایل اگر از خورشید هم کمک بخواهم، سرش را برایم تکان نمیدهد. خودم و تخت و اتاق با دری که برای باز شدن، التماس می کند. اگرچه این حال و احوال ماندنی نیست. من از تمامِ بی شعوری ها و تحمیل شدن ها، به سرزمینِ افسانه ای می روم. همان که قایق سهراب در اسکله ی رنگین کمانیِ آن نشسته است تا با مقصد، ازدواج کند‌. با ساحل ، صدف ، نور. اما پیش از آنکه سفر به انتهای خود برسد، من مانده ام و یک جماعتِ کم فهمِ عظیم. از آنهایی که آیِنه هم نمیتواند صادقانه کثافتِ مغزشان را نشان دهد. هر چه عطرِ نیمه ی پُرِ لیوان دار بود، به دلشکستگی ها پاچیدم! اما پرنده ای در آشیانه ی خالی، تخم نمی گذارد. نمی دانم شاید اشتباه می کنم. اما مگر قرار بر این نیست که زیستن زیبا باشد؟ هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر پشیمان می شوم. از انتخاب شدن، روییدن، رشد، عشق. اگر به امتخابِ من بود، بودنی نبودم. محو، نیست، فراموش. به تاریخ هم نمی پیوستم. نه در بهارِ هزار سال قبل کاشته می شدم، و در مهمانیِ پاییزِ ده سال بعد به دنیا می آمدم. نفیسه ای نبودم. برای تو، نوشتنی نداشتم. عاشقیِ کوچکِ خود را ، غصه نمی خوردم. ساز را برای نواختن، نمی ساختم. قلموی نقاشی را تکان نمی دادم. .... اما من هستم و نفس هایم آنقدر عمیق است که نمیتوانم از زندگی کردن فرار کنم.. تقدیر نیست، بیشتر انتخاب است. عهدی که بستم، رسیدن به سرزمینِ سهراب، باید بروم. پس می روم. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۲
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%D9%90-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8-j5s8z6npnrr3
تپیدنِ جانانه سیخی چند؟
تپیدنِ جانانه سیخی چند؟ برایم مهم نیست. خیلی از حرف ها و واژه ها با نهایت لحنشان، دیگر ارزشی ندارند که بخواهم اشک بریزم. اما همچنان تاثیرگذارند. مثل شوت کردن توپِ چهل تِکه به دروازه ای که دروازه بانی ندارد. توپِ لعنتی در هر صورت اگر از دروازه عبور کند، یک گل به حساب می آید و همین یعنی تاثیرگذاری واژه ها برای قلبم. اگر فلانی را میخندانم یا با فلانی دست می دهم، صرفا میخواهم یک خوش صحبتِ خوش رو باشم. هیچ غمی نمی‌تواند این دوری از انسان ها و داستان هایشان را پنهان کند، مگر خودِ غم زدگیِ اصلی، که از همان انسان ها می آید. احساس میکنم قلبی که برایم باقی مانده، تپیدنِ جانانه ای ندارد و آن غم، وقتی به داستان هایشان گوش میدهم، خودش را نشان می‌دهد. همه ی تجربه های آنها برایم هیچ است. هیچِ هیچِ هیچ. تنها شعارِ ( هم تجرُبِگی ) میتواند پلی میانِ تپیدنِ قلبم با واژه هایشان ترسیم کند. در غیر این صورت، صرفا شنونده ی خوبی هستم که میتواند مجسمه ی التیام باشد. آن هم نه برای همه. دستی که روی شانه هایم می اندازد ، غریبه ی آشنا. چه هستی؟ شعار؟ حقیقت؟ داستان؟ پند؟ کدام رنگی ؟ زیبایی؟ زشتی؟ چه طور اینجایی؟ مرا میبینی؟ یا آنچه که نشان میدهم؟ مرگی برای این بیماری نیست. تفاوتی نمیبینم که بخواهم جانانه تپیدن کنم. شاید قلبِ کوچکِ خسته ای دارم. یک خسته ی عصبانی. بله دقیقا همین است. یک خسته ی عصبانی. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۶
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%AA%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D9%86%D9%90-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%AE%DB%8C-%DA%86%D9%86%D8%AF-q927liupnci4
به درک هم بروی، ایرادی ندارد.
به درک هم بروی، ایرادی ندارد. آمدم بگویم که، هیچ ایراد ندارد جانم! تو برای تمام شیشه های صاف، الماس باش و خراش های شکست نا پذیر بده. در دشت لاله ها از طوفان بهانه بگیر و سرخ های کوچک را به باد بده. اصلا هر چه در توان داری بگذار تا نا کوک ترین سازِ جهان شوی! هیچ ایرادی ندارد. هیچ گله ای ندارم. واژه ها در قلبم، عذر خواهی نمی خواهند. برای هر ضربه ی شمشیرِ تو، کمانه ای از تقدیر گذاشته ام تا هر بار بشنوم: هیچ ایرادی ندارد، این یک اتفاق است، این انسان، یک اتفاق است، که افتاد، یک برگ بود که پاییز شد و سبزینه اش را به خشکی داد. نه دلبندم. این طور نیست که از چشم افتاده باشی، شاید فقط تفاوتی برای تو قائل نیستم. در حقیقت از رنگین کمان خواستم که خاطره هایت را به نقطه ی شروع برده و در همان جا چال کند. پس همچنان، قوی، هیچ ایرادی ندارد. تو بی مهر ترین محبتِ دنیا باش. هیچ ایرادی ندارد... نمی دانم شاید این به آن معناست که هیچ فایده ای ندارد!.. توجهی را جلب نمی کند، اشکی را به سقوط نمی برد و یا لبخندی ندارد. تو یک سطل زباله باش! تَر، خشک، لبریز، تُهی، فرقی ندارد. ایرادی ندارد. اهمیتی ندارد. تو شعار باش، سرود ملی باش، جام قهرمانی باش. تعجبی ندارد، تشویقی ندارد، تمجیدی ندارد. شاید این نقطه از زندگی را مدیون تو باشم. این کنار گذاشتن، سخت ترین کارِ دنیا.. بهتر بگویم، دشوار ترین تصمیم، برای رهایی. برو به هر چه هستی. همان باش، خودت باش، شجاع باش. کثیف بودن یا متانتِ تو، دیگر اهمیتی ندارد. خودِ خودَت باش، این هیچ ایرادی ندارد! نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۶
۲۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1%DA%A9-%D9%87%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF-mehontauorak
غم انگیز بازی.
غم انگیز بازی. میله ای که مرا خفه می کرد. دست انداختم تارِ موها را کنار زدم. پرده ای بود که میله ها را با نور درخشان کرد. میله ای که مرا خفه میکرد، سلام! عزیزم این نایِ باقی مانده ام با خود ببر. میخواهم تار و پودِ تو باشد، مرگِ من، از تو باشد.. میله ای که مرا خفه می کرد ، خندید. میله ، پیله ای داشت که پروانه اش، من بودم. این خفگی برای آزادی بود. برای گفتنِ جانانه ی رهایی. میله ای که مرا خفه می کرد ، سناتورِ شرابی را در کنجِ قابِ پنجره انداخت. دختر، باید قوی تر نفس کشید ، باید صادقانه باز دم داد... این ناله ها دیگر چیست؟ آزادی آزادی که میگویند، خیلی گران تر از غم انگیز بازی های توست! باید خورشیدی پیدا کرد تا از پشت پرده ها ، به جای آینه ی چشم هایت، قلبت را درخشان کند. پس این دست و پا زدن را کنار بگذار. هیچ نوزادی نمی‌تواند سالم از پیله ی نُه ماه اش پرواز کند، تو چقدر عجول بی پروا دست و پا می زنی!! اه میله ی عزیز، همه ام را همین حالا به نور بده. من نه پروانه خواهم شد و نه پرواز خواهم کرد. میخواهم پودر شود هر چه از این داستانِ غم زده مانده است... میخواهم دود شود، با همان سناتور شرابی. بگذار اینبار خودم را به مرگ در خفگیِ ساعتِ ۷:۲۲ دقیقه ی بعد از ظهر بدهم. این یکی واقعی تر از رها شدن است. باور نداری؟ باور ندارم. مهم نیست ، اعتماد چیزی نبود که سال ها دیده باشم. اما اگر میتوانی، رهایم کن، زندگی کردن را دوست ندارم. این سختی ها ، این نخوابیدن ها، این عقب ماندن ها و تمامِ استرس ها در تنگیِ نفس ها را نمیخواهم. میله ای که مرا خفه می کرد، خفه کرد. نفیسه خطیب پور @root.ofme برای غلط نگارشی پوزش می طلبم بسیار.
خانواده
۳۰
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%BA%D9%85-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-hyhxpiyy2ys7
جوانه، با زخم‌.
جوانه، با زخم‌. اگر قرار بود طعمه ی دلسوزی هایم شوم، خواسته ی زیادیست که وجود نداشته باشم؟ نمیدانم ایراد از کدام ریشه ی خاکیست، اما این جوانه زیرِ بارِ نگرانی برای کرم ها، رشد نمی کند‌. باید گلدانی باشد که عافت ها و کرم های آن از لولیدن های مدام، خسته باشد. خیلی شفاف ازار دهنده است. نمی خواهم خورشیدی داشته باشم که منت می گذارد. دلم میخواست رها تر از این حرف ها باشم. زیبا تر، شاد تر، مفید تر. اما اتاق و گلدان آن قدر افسردگی با خود حمل می کند که نمی توانم به فکر حالِ خودم باشم. دلم میخواست همه ی شکستگی ها و ترک هایم را بردارم و با خود به تبعیدی ترین نقطه ی دنیا ببرم. به همانجایی که نور است و خانه ی کاهگلی در جنگل. شاید آنجا جرعه ای از آرامش باشد. نوشیدن. نوشیدن با چشم های بسته. شاید آنجا، گلدانِ دیگری باشد. رشد کردنی و خواستنی تر. شاید آنجا مادر نگرانِ من نباشد. بگوید که چقدر حالم خوب است. از ذوق اشک ریخته و گیاه خود را در آغوش بگیرد. ... اما همه ی اینها، تنها چند شاید و چند لحظه از لحظه هایست که هرگز نداشته ام. نمی دانم این خواب تا کجا مرا به عرقِ سرد دعوت می کند اما، کمی آسودگی می خواهم. باید از این گلدان و شهرِ کرم های خاکی اش فرار کنم. آه بله. گیاهِ عزیزم، دوستت دارم. با چند خط آرزو و یک دوستت دارم بال هایت را باز کن. از درخت گردو برای روییدن و ماندن بپرس. به خورشید سفر کن و بگو که افتاب گردان ها در انتظار مانده و سر درد دارند. از کبوتر سراغِ عشق بازی های شاعرانه را بگیر و تکرار کن که یک عشقِ واقعی برایت بیاورد. بعد به خانه ی کاهگلی برو. گلدانِ تازگی بساز و از این خاکدانِ سیاه دور شو. جوانه ی من، روییدن دردسر دارد. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۱۵
۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B2%D8%AE%D9%85-m0ipaxywhtnj
داستان میخواهم.
داستان میخواهم. شاید اگر صد ها سالِ دیگر هم به دنیا می آمدم، باز هم نفیسه ای بودم که اکنون در آستانه ی بیست و دو سالگی میخواهد از در و دیوار بنویسد.. اما اینبار در و دیوار از من می گوید. داستانِ صفحاتِ دخترک. روی تخت، رو به روی آینه. با خیالِ عشق و عاشقی های نا تمام. چه عطرِ اشکی. چه نوایِ بادی. چشم هایش را رو به آسمان گرفت. دست ها را بالا کشید و تا می توانست خود را در آغوشِ شانه هایش برد. باید خودش را خیلی دوست داشته باشد.. لبخندی نبود. تاریکی از صبح می ترسید و همین برای ترکِ غم آلودِ خاطره هایش کافی بود.. باید نفسی تازه می کرد، چای می نوشید و لقمه ای از فراموشی می گرفت. اما همه ی این باید ها و فراموشی ها را، فکر می کرد. در واقعیت نمی توانست افساری از خود داشته باشد. هر یار شب می رسید، به موهای از دست رفته اش نامه می نوشت : عزیزِ من، دلم برایت تَنگ ترین تُنگِ ماهی است! برگرد و کمی رنگ به رخسارم بده.. بگذار ببافیم و پایکوبی کنیم. شاید عاشقی در پیچ و تابِ تو عشق بازی کند. اصلا شاید این بار رنگین کمان از فرقِ سرمان به خورشید کشیده شد! کسی چه می داند؟ مگر بازتابِ آن همه صبر و افسردگیِ زلیخا، شیرین نبود؟ شاید هرگز خَشِ سرفه های مرا در پیری گوش ندهند. شاید نخواهند که بوسه ای برای تارِ سفیدی هایم باشند.. اما من به هر حال داستانی تازه می خواهم. داستانی که برکه های آن از نیلوفرِ آبی پر شده باشد. یا حتی مرداب ها، طنابی برای نجات داشته باشند. داستانی که برای دقایقی، عشق باشد. عاشق کند و بماند.. حتی اینکه بگوید می ماند، کافیست. عزیزِ من، بیا! برای اولین بار، احساس میکنم تنهایی را دوست ندارم. من باز هم داستان می خواهم! نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۱۹
۹
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%85-ver7fl2y76kd
گذشته ها گذشته.
گذشته ها گذشته. در را باز کردم. پشتِ دیوارِ اتاق، خاطره بود. توجهی برای تمرکز نداشتم. فقط یک سر گیجه از خیال بود. نمی خواستم به گذشته فکر کنم. غرق شدن با این دریا، شبیه به تبعید شدن است. و من مدام در تنها ترین حالِ ممکن، تبعیدم. چرا باید بروم و زمینِ ده سال پیش را شخم بزنم؟.. بگذارید آن زمینِ لعنتی با خودش خلوت کند. او هم دل دارد. شاید بخواهد از مترسک خواستگاری کند.. مرا چه به گذشته ؟ من میخواهم در لحظه زندگی کنم، آن زمین و خاطره های شاداب یا پژمرده اش برای خودتان! نمی دانم اما انگار رها کردنی در من رخ نمی داد. .. هندوانه را آوردم. با هر چنگ و دندانی بود میخواستم خُنَکای وجودش را به جانم بی اندازم. یک نرسیدن و هزار حل نشدن با من می سوخت. پس هندوانه می توانست کار ساز باشد. اما این یک توهم بود. دست هایم را که نگاه می کردم، خورشید چشمک می زد و درخششِ خود را به نگاهم می انداخت. خنکایی نبود. اتشِ گذشته، جهنمی تر از انچه که فکر می کردم بود. پنکه ی اتاق هم هوا را آنقدر خنک نمی کرد که بخواهم از این لحظه فرار کنم. حقیقت. همه چی آن قدر سوزاننده بود که با کاغذِ دفترِ کاهی، یک باد بزنِ بی نوا ساختم. یک سمت کاغذ را خم کن، حالا سمت دیگر را. باد بزن. محکم تر، سریع تر! باید هر چه احساس از گذشته داریم را به باد بدهیم. به باد بدهیم تا از یاد ببریم. پس باد بزنت را برای دقایقی قرض بده.. بگذار این تله ی یاد اوری را فوت کنم. بعد همه ی باد بزن های جهان برای تو. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خودشناسی
۲۰
۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-ytb25sl18rh4
تغییر.
تغییر. و من بعد از هفت روز باز هم برای نوشتن دیر کردم. اما بالاخره نوشتم. ایجاد عادتِ نوشتن هم تغییر سختی بود. در ساعاتی از روز برای دردِ ساقِ پا اشک ریختم، اما خیلی زود تنشی که داشتم به افکارم پیوند خورد و رهایی خاصی ایجاد کرد. می دانستم که شهاب سنگی امد و برای تمامِ هر انچه که وجود داشت، با بی رحمی یک نمایشِ نابودی راه انداخت. اما فکری که مرا از ساق پا رها می کرد، چیزِ دیگری بود. می اندیشیدم که اگر آن شهاب سنگ کزایی نبود، چه اتفاقی برای زمین می افتاد ؟ اصلا ما یا تکاملی از ما به وجود می آمد؟ آن دانیاسور های غول پیکر با گذشت سال ها انسانی متولد می کردند؟ این صرفا یک فکر نبود. به من می گفت که شاید تو اصلا حقی برای زندگی کردن نداشتی و بودَنَت، یک اتفاق شد، بهتر بگویم ، اتفاقی شد! اتفاقی که برای نهایتا ۹۰ سال تو را به زندگی تحمیل می کند. شاید هم زندگی و شرایط را برای تو تحمیل کند. هر چه فکر می کردم، دریای این تفکرات بیشتر عمیق می شد و فشارِ آب رگ های پیشانی ام را بر جسته می کرد. از این اتفاق چه سودی باید ببرم؟ سوال اصلی برای من این بود که چه طور فکر کنم؟ این اتفاق ، فرصت بود ؟یا حقی بود که از دانیاسور ها گرفته شد تا چیزِ بهتری خلق شود؟ در گوشه ای از افکار می دانستم که لحظاتِ برخوردِ شهاب سنگ به زمین خیره کننده ترین لحظات بود. می گویند نور و درخشنگیِ او آن قدر زیاد بود که در آن مقیاس می توانستیم استخوان های جانوران را از روی پوست و گوشت به وضوح ببینیم. و این فکرِ دیگری به جانم می انداخت. این عظمت با آن شتاب .. شاید می خواست از وقوعِ هوشِ تکامل یافته ای که در آینده اتفاق می افتاد جلو گیری کرده و میمون نماهای انسانیِ ما را در ندانستن رها کند. شاید هم می خواست خودی نشان بدهد و بگوید که من میتوانم کره ی زمینِ شما را دو درجه در مدارِ لعنتی اش تکان دهم. حتی می توانم احتمال این را بدهم که موجوداتِ دیگری از سیاره ی دیگر، شهاب سنگ را برای تفکر و بهتر تلاش کردن در بقا فرستاده بودند. تلاشی که من در همین لحظات می کنم. ایا نباید زندگی می کردم؟ آیا زندگی من ، حضورِ من، علتی داشته است؟ ایا باید برخوردی اتفاق می افتاد تا نسلی از ما با علامت های سوال و انگشت به دهان به وجود آید ؟ اصلا ارزشی هست؟ اگر ما ذره ی از ذره های دیگر هستیم که در مقابل کهکشان ها در ذره ای کوچک تر غرق شده ایم، میتوانیم ارزشی برای زندگی کردن یا نفس کشیدنمان بسازیم؟ گیج مانده بودم. خیلی گیج. با خود فکر می کردم اصلا همه ی این ها را کنار بگذار. اگر هستی و نفس می کشی، با اینکه تنها ذره ای از هزار ذره ی کوچک تر هستی، می خواهی چه کار کنی؟ می خواستم چه کار کنم؟! زندگی؟ یک زندگی ارزشمند؟ ان لحظه بود که در تاریکی، جرقه ای برای خوابِ راحت دیدم. اکنون که هستم، حالِ خوبی خواهم داشت اگر با همین اندازه ی کوچکِ خود، صبح را در خورشیدی ترین حالت و روز را با حرکت کردن بگذرانم. خورشیدی از لبخند، و حرکتی برای بقا در لذت. پس باید تکانی به خودم داده و از همین شب خوابیدن با یک ساعت زودتر شروع می کردم. بله. برخورد شهاب سنگ با هر دلیل موجه، یک هدف مشخص دارد، ان هم تغییر است. نفیسه خطیب پور @roots.ofme پ ن : شب است و من خیلی خسته ام، برای غلط نگارشی در متن عذر می‌خواهم.
نویسندگی
۳۰
۴
خواندن ۳ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%AA%D8%BA%DB%8C%DB%8C%D8%B1-cmthuk6jfzcc
و خفه شد.
و خفه شد. برای کنجِ قلبِ تو، ساکن شدن کافی نیست.. باید درختی کاشت و سیب سرخی از آن چید. خوب می دانم عشق چیست. عشق همان لحظه ی برخوردِ بغض با خنده است.. همان ثانیه ای که برف پلک ها را می سوزاند. شاید عشق شروع باشد. ابتدایی از محبت. به او گفتم بهار دور است، بیا تابستان را فوت کنیم، اما عشق نداشت که بخواهد برایش ذوقی داشته باشد. حتی از پروانه ها و گل های محمدی گفتم، اما بی فایده بود.. آنجا بود که مادر دست هایم را گرفت. اشک. از مادر خواستم تا دانه دانه تارِ مو هایم را پیدا کند، میخواستم زلفی از بافته ی رویایی داشته باشم.. اما بافته ها در قبرستان بودند. برای همین مادر آینه ی شب را شکست تا حسرتی نداشته باشم. دست هایش را بوسیدم. بعد از سکوت، قهوه را نوشیدم. برای هر واژه، هزار ثانیه مکث کردم. اما جمله ها و زیبایی هایشان، همچنان غم انگیز بود. صبح که رسید، یک دیوار بود.. از آن دیوار های نیمه کشیده با پرتگاهِ کوتاه.. از دور طلوع سلام می کرد.. من باید نشستن روی آن دیوار را لمس می کردم.. با بهاری که انتظارش مرا تکه تکه می کرد، سخن می گفتم و برایش از همان عشقی که نداشتم، داستان سرایی می کردم. هزار ساعت قبل تر، قصد داشتم به خوابی عمیق بروم، از همان خواب های سفید برفی یا زیبای خفته. اما می دانستم بوسه ی عاشقانه ای برای بیدار شدن از خواب نصیب من نخواهد شد، پس هر چه میخواستم و نمیخواستم را فراموش کردم. همه را در سیاه چاله ی گذشته انداختم، همان جا که یوسفِ من نشسته و کسی او را از چاه بیرون نمیاوَرَد. ایرادی نداشت، دلبندم بغضی نیست. برای من همه چیز خاطره شد. برای من همه چیز محو شد و رنگی از بنفشه های خشک به خود گرفت.. زلزله ای نیامد اما تا صبح برای ترس بیدار ماندم. ترسِ تکرار، ترسِ به یاد آوردن ، ترسِ نجات دهندگان یوسف، ترسِ عشق.. . نابود؟ نه جانم. سودایی بود که در سکانس های پایانی غریق نجاتی نداشت و خفه شد. بله. هر چه باشد، بدون سایه ی عشق، زیرِ آفتابِ زندگی ایستادن، سوختن دارد. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
رابطه
۲۸
۱۳
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%88-%D8%AE%D9%81%D9%87-%D8%B4%D8%AF-ignvsmr0gdjw
از سفر باز میگردد.
از سفر باز میگردد. با نام و یادِ همیشگی. اگر می توانستم، تمامِ رُز ها را برای چیدن می کاشتم. سفید، مثلِ بوم. برای روییدن و سبز شدن در میانِ انگشتانِ تو، هر آنچه بود را به رُشد دعوت می کردم. شاعرانه و عاشقانه. اگر میتوانستم کَره ی بادام زمینی را با عسل، به تمامِ گرسنگی هایت هدیه می دادم. برای دل پیچه هایت، عرقِ نعناع ترین نعناع ها را برایت می آوردم. اگر میتوانستم بادبادک بازی هایت را پرواز می دادم. برایت تابستان می شدم و خورشید را ملایم می کردم. از همه ی پروانه ها برای واجِ آراییِ تو، کمک می خواستم. زیبا، خواستنی، شفاف.. جانم اگر میتوانستم پَرت می شدم، به استخوان ها و پوستی ترین نقاطِ تو، به پیچ و تابِ گردن و لاله ی سرخِ گوش هایت. اگر میتوانستم تمام تخت را به تو می دادم. تمامِ کیک های خامه ای را برای تو تزعین می کردم. نیمکتِ هم آغوشی در پارک افسرده را، با تو از تنهایی در می آوَردم. اگر می توانستم.. اما نمی توانم. توانِ من به نِ و نا سفر کرده است. به نشدن، نخواستن، ندیدن، نداشتن. به نا ملایمات، ناراحتی، نا امیدی. به تمامِ هر آنچه با رفتنِ تو، خاکستر شد. محو، کدر. به رنگِ غمگین ترین سکانس های عاشقانه. همان ثانیه هایی که مرد دستِ دخترک را برای همیشه رها می کند تا به فراموشی برسد. همان دقایقی که در ساحلِ آفتابی ، دختر را با موهای پرشان و بازتابِ عشقِ درمانده، تنها می گذارَد. .. توانِ من،پشتِ تابوتی از خاطره کمین کرد تا من دَرِ این سنگ ساخته ی عظیم را با لگد باز کرده و مرگ را ببوسم. بوسه ای که مرا در قبرستان خاک می کند. قبرستانِ عشق، حرف، کلمه، نگاه. توانِ من چهارچوبی از دست نیافتنی ها شد تا برای هزار بار گلوی بغض کرده ام را، آرام کنم. جانه من، اگر میتوانستم آینه ی این روزهایم بودم، اما نمی توانم. توانِ من به نِ و نا سفر کرده است.به نشدن، نخواستن، ندیدن، نداشتن.به نا ملایمات، ناراحتی، نا امیدی. اما از سفر باز می گردد?. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۲
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D9%85%DB%8C%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%AF-s6micgcieh6s
کابوس برای قدرشناسی.
کابوس برای قدرشناسی. دیر وقت به خانه رسیدم. تشنجی برای راهرو و سوسک های آن نبود. همه چیز با سکوت همبسترِ زندگی. گرده ها در هوا ساکن. بدونِ اشتیاق. خشمِ پدر و هزار ثانیه اضطراب هم نبود. یک لیوان آب پرتغالِ گرم روی میز. حتی درِ خانه، کلید های اشتباهی را پس میزد. چه شد بود؟ مادر کجاست ؟ پدر؟ شامِ داغِ خستگی های شبانه؟ چای قند پهلو در کنار خانواده ؟ کجاست؟ شاید خواب بودم. شاید هم زندگی میخواست آن روی تمامِ پلیدی هایش را نشان دهد و بگوید که قدر چیزهایی که داری را نمی دانی... نمی دانم. اما بیشتر شبیه به کابوس بود. کابوسی که هر آنچه قبل از آن داشتم ، از من گرفت. تمامِ نفس هایی که هوای خانه را خانوادگی می کرد، رفته بودند. همه چیز خالی، تنها. نه. این چیزی نبود که میخواستم. نقاشی ها و رنگ ها با خاکستریِ خون آلود به من نگاه می کنند. به کدام لحظه سوگند یاد کنم که من همان دقیقه های قبل از کابوس را می خواهم؟! اینجا دیگر کجاست؟ من آغوشِ زندگیِ خودم را میخواهم! بله بله، بله! همان زندگیِ نیمه تکراری.. همان شنبه صبحِ پر از تلاش های کم رنگم را می خواهم، همان شب بیداری ها و شیر داغ را ، همان عشقی که از دست داده ام و خاطراتش را میخواهم! مرا ببخش، مرا ببخش که نمیتوانستم در لحظه زندگی کنم.. مرا عفو کن جانه من، قلبِ من، برای بودن تپیدن کن، برای رسیدن، برای شدن و رفتن و باختن هایی که مرا به آرزو می بَرَد. به من همان زندگینامه ی خط خطی ام را بازگردان.. تنهایی در کنجِ خانه ی بی مهر؟ هرگز این را نمی خواهم. نفیسه خطیب پور. @roots.ofme
خانواده
۲۶
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B3-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%82%D8%AF%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-rkplbzk8yzsd
سیگار.
سیگار. اکنون که سرماخوردگی به جانم تجاوز کرده است، برای نوشتن هم کسالت دارم. اما کور خوانده است، من اگر نوشتن را کنار بگذارم، می میرم. درست مثل نقاشی کشیدن، دویدن یا ورزش کردن. پس به تمام عطسه ها، سرفه ها، خلط ها و آب ریزش بینی ها میگویم که بیخیالِ این تنِ تنها شوید. می خواهم ادامه دهم. با همه ی زجری که هر کدام از روز ها و سال های زندگی برایم بیاورد، باز هم می خواهم ادامه دهم. شاید این میخواهم ها برای آن است که بخواهم.. حقیقی بخواهم و برایش شاد باشم، یا حتی تِکه ذوقی در من بجوشد تا شعله ی گازِ خشم هایم را خاموش کُنَد. شب های پیش سیگار بود و فندکی که برای آتش بازی، عطش داشت. سیگار از طعم لب هایم به خاکستر گفت و این به شکل پنج نامه ی عاشقانه به باد رفت. هر پنج بار برای دود ، یک قفس از حبسِ سینه ساختم و این حنجره ی بی گناهم را در آتش سوزاند.. مرا ببخش نفیسه ی عزیزم، ببخش که شب ها سر درد دارم و سیگار برای بار ها با تو عشق بازی می کند. بعد هم در نهایت اندوه تو را تنها می گذارد. ببخش که نمی توانم از خورشید ، نوری برای بازتابِ قلبِ شکسته ات باشم. این روز ها تاریکی های زندگی را ، حتی از پشتِ پلک هایت می بینم. مرا ببخش که تنهاییِ تو هستم. اگر این را می نویسی و هشیاری، دست های تو همان خواستنی است که آینده از کوهستان ، بابونه می چینَد! پس کوتاه آمدن نداریم! راهِ تاریکه تو، پر از نور است. با عشق ، دوستت دارم . نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۵
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-ybrvyjg1iicg
من ۴.
من ۴. اگرچه ترانه ای برای بازیابی خاطره ها ندارم، اما با همین دست ها میتوانم همه چیز را به جانِ زندگی بی اندازم. برای نوشتن و گفتن. آره خب، بچه که بودیم با دختر همسایه آب بازی می کردم، خیلی خوش میگذشت، هنوز یادمه اون لحظه هارو، ولی یه سازی همیشه ته سینم فالش میزنه. بهش گفتم چته؟! خاطره ها قشنگن لعنتی، چرا انقد غم دارش می کنی؟ یه نگا از بالا تا پایین بهم کردو گفت: من خسته شدم از دلتنگی واسه ثانیه هایی که دیگه نیست. راستم می گفت، بابا بزرگ که انگورای درشتِ بنفشو برامون تو لگن خیس میکرد، دیگه شده یه سکانس از فیلمِ قدیمی. یا مثلا عشق رفته و بویِ چند تا بوسه ازش مونده. طبیعیه، طبیعته. .. ولی من باز به زمان گفتم اشکال نداره، مهم نیست چقد تلاش میکنی همه چیو پاک کنی، تا من نخوام یه چیزایی پاک نمیشه، مثل دخترِ همسایه و اون توپِ چهل تیکه اش که گوشه حیاط پنچر افتاده بود. البته این ابان ماه بارون میاد. نمی دونم شاید همه چیو بشوره ببره. دلمو به چیزی خوش نمیکنم، با اینکه کار و زندگیبرام چرخیدن نداره این روزا، ولی خب دستای مامان هست. زمان هم بعدِ گریه هام همه ی دستمال کاغذی هارو جمع میکنه میببره تو خاطره ، اخرین بار بهم گفت بسه دیگه، جا ندارم این ثانیه ها رو نگه دارم، میخوام بریزم دور.. باشه؟ منم گفتم اشکالی نداره، تو منو بهتر از خودم میشناسی. مامان واسه شب بخیر اومد درو اتاقو باز کرد، بهش گفتم فقط دو دقیقه دستاتو بزار رو پیشونیم، چشامو هم بگیر. مامان، می خوام برگردم تو سیاهیِ وجودِت. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
خانواده
۲۳
۹
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%85%D9%86-%DB%B4-ewcfuk2zqwhy
دلم تنگ است، ماهی ندارد.
دلم تنگ است، ماهی ندارد. ساعت ۳:۴۱ دقیقه ی صبح است. قصد داشتم برای بارِ هزارم از دلتنگی ها بگویم، اما این گویِ زندگی نایی برای سخن گفتن ندارد. تنها واژه ها بخشی از منِ این لحظه را برایت توصیف می کند. .. مثل همیشه نیست. سقف تیره تر از آنی بود که خیره شدن داشته باشد. بیدار نشسته بودم و میان آن همه تنوع افکار، یادِ چشم های او و نگاهش مرا رها نمی کرد. می دانم، این دلتنگی از آن کلیشه های دوست داشتن است که همه حداقل برای یکبار تجربه اش می کنند، اما برای من واقعی تر و طولانی تر از حد تصوراتم شد. مثل رنگین کمانِ هزار رنگ با قدرت به قلبم تابید. مثلِ نور طلوعِ رویایی داد و مرا غرق نجاتی کرد که میل به خودکشی با دریا دارد. گمان میکنم گرفتاریِ شوم لذت بخشی است که همواره برای داشتن و نداشتن آن مشتاقیم.. هر چه باشد، من نمی توانم از این بامِ آشفتگی پریدن کنم.. دلم اولین دیدارمان را می خواهد. نوشته هایم را نمی خواند. دیگر دست هایم را نمی گیرد. برای دیدار چشم هایمان، تلاشی نمی کند. نمی دانم کجاست. نمی دانم چه کار می کند. حدسی ندارم. قلب اش را، حس نمی کنم. نجوایی که او را به گوش هایم می رساند، ساکن است. ساکت است و حرفی برای گفتن ندارد. دلم یک عمر تنگ است و چاره ای برای داستانم ندارم. نمی دانم تا کی نوشتن ها ادامه دار می شود. سخت، خشک ، دور. دلم تنگ است، ماهی ندارد.دلم تنگ است، ماهی ندارد. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
۲۱
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D9%84%D9%85-%D8%AA%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF-jmtjtw0bqman
صرفا احساسات قبل خواب.
صرفا احساسات قبل خواب. بر تنِ شهر نوشتیم که امروز بهار است. اما تابستان از آن خورشیدی های گرم بود. از آن دلبرانه ها. شب که از راه رسید، بوته های سبز همخوانی داشتند. همخوانی از راز های آسمان. از کوچه ها و معشوقه ها. از خداحافظی ها. بر تنِ شهر نوشتیم که خواب زیباست. اما این شعاری بود تا کابوس نباشد. در بلند ترین نقطه ی پروازِ کبوتر، ارزو کردیم که دلی آشفته نمانَد. بیهوده عاشق نشود، عاشق نکُنَد. آرزو کردیم باد با همه ی وجود، برای بادبان ها وزیدن کُنَد، شعر بخواند، برگ بیاورد. و چه بادی وزیدن گرفت و شعری از برگ ها رقصاند. بر تنِ شهر نوشتیم که ما را بپوش، ما را بخوان، با تمامِ محبت ها و کثافت ها، دست هایمان را بگیر. شهر هم بی منت برایمان خاطره گفت. خاطره ای از ما که در سرزمینِ مادر، پرواز می کنیم. بهار می بینیم، دست ها را آلوده نمی کنیم. خاطره از بغض ها گفت که هرگز گلو دردی ندارد. از نگاه گفت که حسرتی نمی خواهد. از کاج گفت. از برف. از شاخه. از نور. خاطره را با آغوشِ طولانی پیوند داد و شب را زیباکرد. بر تنِ شهر نوشتیم که امروز بهار است. برخاست و گفت: بیا جانم، این هم بهارت. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
۲۲
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B5%D8%B1%D9%81%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%AA-%D9%82%D8%A8%D9%84-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-h7d5jtesrcl3
تا ابد، حوضِ انتظارمی.
تا ابد، حوضِ انتظارمی. چشم ها را بسته بودم. تجسم می کردم. شاید یک پاییز یا زمستان باشد که تو را در آن ببینم. بی هیچ نگرانی و ناامیدی، لبخندم را نشانَت دهم. شاید باران، گرفتن بگیرد و مژه های تو را نمناک ببینم. برگ ها ریزش کنند و باد یک عطسه را به وجودَت بی اندازد. شاید دست هایم را بگیری. شاید دست هایم را بگیری و این بار زندانیِ خوشحالی باشم که به اسارَتَش اعتیاد دارد. اعتقاد دارد. اعتماد دارد. ماندنی و شدنی و نورانی. شاید از جوی اب پریدن داشته باشیم. خدا را چه دیدی؟ شاید خورشید، رنگین کمانی هدیه کرد تا تو بار ها به آن اشاره کنی. شاید برای هزارمین بار تماشای نفس کشیدنَت را به خاطر سپردم. شاید برایم گلی بچینی. یک زرِ خیس خورده، یک گیاهِ نا معلوم، یکی، دو تا، شاید یک دسته گل برایم چیدی. شاید در آن تجسم ، پاکت سیگارِ گمشده ات را پیدا کردیم. شاید هزار نخ لحظه را به دود بدهیم. به باد. به شعر. به آغوش. شاید فندک را روشن کردی و گفتی : دودش اذیتت میکنه؟ نه جانم. تو هزار بار دود باش، هزار بار نفس هایت را حبس کن. هزار بار دم بگیر، میخواهم تماشا خانه ات تا ابد پایدار بماند. شاید برایم شعر خواندی، یا حتی برایم نوشتن کنی. شاید خمیازه های کشدارَت آن قدر زیاد بود که سرت را به تختِ خوابِ شانه ام بدهی. شاید با هم به خواب رفتیم. ... هر شب که چشم هایم بسته باشد، تو هستی و جهانی که اگر می توانستی کنارم باشی. تو هستی و تمامِ قول ها و دست دادن هایمان. دنیایی که قلب هایمان جلدِ زندگیِ هایمان است. دنیایی که رنگ پوست تو ، شفاف تر و نور تر از همیشه برایم چین و چروک می اندازد ، تا مرگ، تا عشق، تا همان نقطه ی جدا شدن. نمی دانم. تو حتی در آن جا ، در آن تجسم هم مرا رها کن. در اوجِ عاشقانه، رفتن زیبا تر است. نفیسه خطیب پور @root.ofme
۱۹
۰
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%A8%D8%AF-%D8%AD%D9%88%D8%B6%D9%90-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B8%D8%A7%D8%B1%D9%85%DB%8C-cuv2ma6niung
زندگی.
زندگی. چشم ها داغ بود و دیگر برای پلک زدن اصراری نداشت. چقدر خوشحال می شد اگر ساعتِ ۵:۴۵ دقیقه ی صبح را با صدای خورشید آغاز کند، اما هیچ صدایی خورشیدی تر از نگاهِ او نیست. سرش را به سمت نور گرفت، جانی که زندگی می کند، عشق می خواهد، عشقِ من کجاست؟ نه، عشق کجاست؟ مگر همین نان و پنیر و گردو همان عشقِ معروفِ زندگی نیست؟! همانی که برایَش لبخند زده و سفره را پهن می کنیم، همان عشقِ واقعی، عطش برای لذت های کوچک ، برای ادامه دادن، برای بودن، شدن و نشان دادن لبخند هایمان.. نمی دانم جانم. شاید معنای حقیقیِ عشقی که می گویی، چیز دیگری باشد. شاید یک حصارِ طولانی از تردید و اختلاف برای این کلمه کشیده باشند، اما هر چه هست، از پنیرِ صبحانه با گردو گرفته تا لحظه ای میانِ چشم های دو جوان، اشک های فرزندی که در آغوش مادر است ، گربه هایی که جفت گیری می کنند و یا شعری که بلند بلند خوانده می شود، همه رنگ و بوی عشق دارند. پس باید عاشق بود. باید رها کرد. باید دید و خندید و دوست داشت ، حتی برای یک هزارمِ این لحظه. میتوان عشق داد تا عاشقانه های طولانی ساخت. با بوسیدنِ پوستِ پرتغال هم می توان عاشقی کرد. ... چشم ها بارِ دیگر سوختن گرفت، باید آنها را به خواب می داد. هنوز یک دقیقه برای ۶:۰۰ صبح شدن باید زندگی کرد. هنوز می توان با عشق، یک ساعتِ دیگر هم خوابید. ساعت ۶:۰۰ . یا کریم هو هو کردن گرفت. باد وزید. بومِ دیوار ، سفید شد. صبح به خیر جانم. صبح به عشق. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
۲۷
۴
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-kcosff0iyfnf
به دنباله شیرینی.
به دنباله شیرینی. خورشید در آسمان. یک ظهرِ تابستانی، عطرِ چتری های عرق کرده بر پیشانی، دخترک وسط خیابان. ترس، و بعد بوقِ پرایدِ کهنه. یک فریاد. ترمز دستی و لاستیک هایی که می سوزد. خون از چشم، گوش، لب ها. پوستِ موز در انتظارِ سطل زباله و شهر در | هیچ | رها. حالت تهوع. دل‌پیچه. دل شکسته. اشک. فرار از خانه. فرار از اجبار. فرار از مدرسه. فرار از اینجا، آنجا. سر گیجه به تعادل تجاوز می کرد. زانو ها زمین را لمس کردند. تشنگی، خستگی، و یک تنگیِ نفس. باز خورشید در آسمان است. کلاغ ، نگاه، برو آن طرف! در عرض چند ثانیه ، یک استفراغِ عظیم. آسفالت داغ. تلاش برای تجسمِ یک خاطره ی شیرین. باز هم سر گیجه. تجسمی دیده نشد. اما یک شاخه انگور از اسمان اویزان بود. سرش را بالا گرفت. هنوز خورشید می تابید. انگور نزدیک تر آمد. وسط خیابان برق می زد. شیرین! شیرین است! دلم شیرینی می خواهد! انگورِ من را بدهید! چتری ها را باد گره انداخت. برخاست. زمین را چنگ زد و پاها برای انگور دویدند. نزدیک. نزدیک تر. چیزی نمانده. ... خورشید در آسمان ، یک ظهرِ تابستانی،عطرِ چتری های عرق کرده بر پیشانی،دخترک وسط خیابان.ترس، و بعد بوقِ پرایدِ کهنه.یک فریاد.ترمز دستی و لاستیک هایی که می سوزد.خون از چشم، گوش، لب ها. زیر لب می گوید: انگورِ من را بدهید.. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
۱۵
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C-z3owldqiozyc
تابستان.
تابستان. از پله های خاکی، یک مشت نورِ خورشیدی شُرّه می‌کرد و نگاهم با نهایت قدرت، به ذرات هوا بود. من اگر ماه بودم، حسودی داشتم. به نور آفتابی، به گرمای آن ، به خاکی که پله ها را روشن می کند. اخر این تابستان چه دردی را میخواهد دوا کند به جز همین عشق بازیِ خورشیدو خاک؟ حتی برای هزاران لحظه ای که در مترو می گذارنم، باز هم نوری که پنجره را برایم کِدِر می کند دوست داشتنی است. آه خدای من! چه جمعیتِ عرق سوز شده ای! از ورودی خیابان پنجم در بلوارِ فلانی، یک درخت انار برایم سایه بازی راه انداخته بود. لحظه ای نور در چشمانم می رقصید و بعد درخت سایه های شاعرانه به من داد. دستِ شما درد نکنه. کمی باد هم آمد تا چاشنیِ این بی نقصِ تابستانی باشد، که خب، موفق شد. اما چراغِ چهار راه سبز بود و من در میان بوق های بنفش جان می دادم. تابستان مرا گول می زند. هر سال همین کار را می کند. مثل شاعری که تو را در میانه ی راه نگه می دارد تا با یک کلمه از ذهنت، شعری بنویسد، و همین کار را هم می کند، اما آنقدر بی نقص و زیبا شعر می خواند که تو به همین چشمه ی جوشان و مغزِ متفکرِ شاعر برای در لحظه شعر گفتن، شک خواهی کرد. چه تابستانِ عجیبی. اما غریب نیست. همه اش را حفظ شده ام. همه ی آمدن ها و رفتن های آنها ، و همه ی شدن ها و نشدن های خودم. هر تابستان برای زرد آلو ها از دوست داشتن گفته و حتی گاهی چهره ی شخصی را توصیف می کنم. اما این در حدِ خواندنِ یک مقاله ی معمولی است. در کلمه هایم ذوقی برای انکه زرد آلو ها را مشتاق کند، پیدا نمی شود. صرفا شنونده های خوبی هستند که تابستان را زرد و گاهی قرمزِ خواستنی نشان دهند. تابستانِ من، برای من باش، نه کسی را هدیه کن و نه دلی را نشانه بگیر ، صادق باش و شکننده بودن را فراموش کن. مثل نور باش. سریع، شفاف، بیدار. نفیسه خطیب پور @roots.ofme
۳۵
۱۴
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-oancyrzenq1k
فردا نباشم.
فردا نباشم. فکر می کنم که جانی برای ماندن نیست. این بار دستم را روی چشم هایم گذاشتم و جهان خاموش شد. شب شد و ماه هم تابیدن نداشت. می خواستم تا ابد به عمیق ترین خواب تاریخ بروم. دوباره چشم هایم را بستم. باغی بود از انگور های بنفش. عشق را می دیدم. عشقی که دور بود. عشقی که کور بود. خیلی دور از آنکه چهره ی زیبا یا صدای شاعرانه اس داشته باشد، محو بود و درست مثل یک خاطره اهنگ های غمگین داشت. اهنگ های خداحافظی. اهنگ های برایم مهم نیست و زخم هایت را خودت مرحم باش. آهنگی از بدرود. حالم را به باد داده بودم. باد هم پوستِ زخم خورده ام را نمک دار می کرد. نمی توانستم حرکت کنم. باغ وسیع تر و سبز تر از نقاشی هایم بود. گم شده ام! سرم را چرخاندم. پدربزرگ انجا ایستاده بود. اه آقابابا! دلم برایت یک ذره شده! من کلی اشک دارم. یک شاهنامه ی سی ساله دارم که تا آخر عمر باید آن را نوشت! من زخم دارم آقابابا! می خواستم فریاد بکشم که چشم هایم باز شد. آقابابا را در یک لبخند به یاد آوردم. ناخودآگاه اشک ریختم. کاش من هم اینجا نبودم. حتی دیگر نمی توانم بنویسم. نمی دانم. می دانم اما نمی‌خواهم به آن فکر کنم. من به هیچ کس احتیاج ندارم. می خواهم بمیرم. می خواهم سقوط کنم. می خواهم با پشتِ بام در یک خاطره ی غمگین فروپاشی کنم. اگر جانی ماند، به کسی که دوستم داشته باشد میگویم، حاظری برای من زندگی کنی؟ و اگر عقل داشته باشد، مرا ترک می کند. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۷
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D9%81%D8%B1%D8%AF%D8%A7-%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D9%85-iegerkhbmfgc
لحظه ای از گذشته 6.
لحظه ای از گذشته 6. آن روز صبح زود خانه را با هر بهانه ای بود ترک کردم. میخواستم او را ببینم. وقتی صحبت از دیدارش می شد، هیچ خواب و خوراک و مثانه ی پُری، نمی تواند قدم هایم را متوقف کند. تنها لحظه ها بودند که تأثیر گذار برایم می نوشتند. درست همین جمله ها و همین کلمات. خورشید که طلوع می کرد، زیرِ لب از جهان می خواستم که امروز خواستنی باشم. یک خواستنیِ رویایی. از ان به تمام معنا های روزگار. اما بیشتر شبیه به دختر کبریت فروش، آوارگی داشتم و خواب در چشم هایم بیداد می کرد. زمان گذشت و او را تا هزار ساعت دیدم. برای من هزار ساعت بود. در دنیای ما، زمان متغیر عمل می کرد. .. به خانه ی دور افتاده ی قدیمی رسیدیم. یک درِ آبی رنگ از زنگ زدگی های پرتغالی داشت. خواهرش در را باز کرد. عشق داد و خوشآمد گفت. من چشم هایش را خیلی دوست داشتم. شبیه به او بود. .. خلاصه بگویم ، دست هایم را گرفت و تمام خانه را با یک تورِ چند دقیقه ای گشت زدیم. یک گلدانِ سنگی روی طاقچه نشسته بود و مرا نگاه می کرد. به چشمِ او مزاحمی بودم که قدرِ اکسیژن های درون آشپزخانه را نمی داند. اما خم شدم و سردیِ سنگ اش را بوسیدم. .. بعد از ظهر یک علی آقای پیرِ جوانی در خانه بود. دست دادیم. دست های علی آقا مهربان بود. مثل دست های او. لب هایش می خندید و دو هزار تجربه ی خالص داشت. خواهرش چای اورد و عدسیِ خوش طعمی از آشپزخانه ما را صدا می کرد. او هیچ وقت گرسنه نبود، همراه من طعم ها را می فهمید. تمایل به خوردن و نوشیدن و بوییدن را با من دوست داشت. شاید اینطور بود.. نمی دانم... هر چه بود دوستش داشتم. .. بشقاب های قدیمی را در آستانه ی سیری به ظرف شویی هدیه کردیم و بعد از ان دوباره دست هایم را گرفت. اینبار مرا در آغوش کشید. درست همان لحظه بود، همان لحظه ای از گذشته، همان لحظه ای که در آن جا ماندم. .. شاید یک ( او ) تازه ای پیدا شود و بخواهد مرا از ان لحظه نجات دهد، اما ایا می خواهم برگردم؟ امشب، اینجا، در رختخواب ، هوای تابستان، ساعت سه صبح، پنکه ی مادر بزرگ، خاطره، من که در آغوشِ او به خواب رفتم، این ها چیست؟ این.. این دیگر چیست؟ هنوز یک قاشق تهِ ظرفِ عدسی او مانده است. می خواستم در گوش هایش بگویم. بله، همان جمله ی معروفِ لعنتی. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۱
۵
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-6-x90wd440farp
دروغگو پست است.
دروغگو پست است. بیشتر از هر چیز، از چند چهره بودن بیزارم. دلم میخواست یک پروانه ی صداقت در پیله های پوسیده ی مغزشان رشد می کرد و آنقدر قوی بود که تا خورشید پرواز کند. اما این یک توهم یا بهتر بگویم، آرزوی دور است. شاید خود انسان هم چهره ی واقعی یا واحدی برای خودش ندارد، و دستِ بر قضا موجودی دروغگو بار می آید. نمی دانم. دیگر حتی سعی هم نمی کنم که بدانم و یا آنکه جویای علت باشم. کاش خانه ی خیالی مان که در جنگل با چوبِ درختِ گردو رشد کرده است، پیدا شود. حداقل یقین دارم که عطرِ پوستِ گردو ها، واقعی ترین حسِ دنیا را دارد. یک بار آیینه ی شکسته را درون دست هایم گذاشتند. بُرید . تا میتوانستند گفتند که یوسفی بوده و تو را خام کرده است. اما آینه تیزی داشت و تیغی عمیق برای دست هایم نشانه گرفته بود. این خون و آن خراش یوسفی نداشت، تنها یک جواب برایش می دانستم و آن هم دروغ بود. نفیسه خطیب پور
داستان
۳۲
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%BA%DA%AF%D9%88-%D8%AD%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-rw84bixzzhjz
توی تنهایی و سکوت مطلق.
توی تنهایی و سکوت مطلق. اینبار دقیق تر از سلیقه ی شخصی و ذهنِ مریضِ زیبایی که در من رشد کرده است می گویم. تنهایی و سکوت مطلق، این دو برایم یک شعرِ خالصانه از دنیای موازی اند. یک دنیا که خالقش را هر روز در آینه می بینم. در آن جا هر زمان که بخواهی، خورشید با یک روزِ آفتابی دریا را عاشقانه کرده و بعد هم یک سکوت برای بوسه ها و عشق بازی ها هدیه می دهد. حتی صخره ها برای تمامِ کوهنوردانِ جنگلی دست تکان میدهند یا تشویقشان می کنند! چیزی نمونده! تو میتونی! و این تشویق، با یک سکوتِ لعنتی و صداقت وارانه، به تک تکِ سلول های بدنشان تجاوز می کند. یک تجاوز که شعری از اندوه ندارد و اگر دستِ خودشان باشد، مشتاقَش می شوند. در این دنیا دری برای ورود و خروج ساخته نمی شود. چشم هایت را که باز کنی، تنهایی در سکوتی از باغستانِ رویایی شکل می گیرد. و درست در همان لحظه است که می گویی : ( ........... ). سکوت. و آغوشَت را برای تمامِ محبت های نداشته باز می کنی. برای تمامِ شاه توت های نرسیده ی صورتی. تمامِ بغض های نترکیده و برای یک دنیا خستگیِ قدیمی. آنجا همه چیز همان طور است که بخواهی چشم هایت را بسته و تا به ابد در تنهایی و سکوت مطلق غرق شوی. هر ده قدم یک دسته بادبادکِ رنگین کمانی اوج می گیرد، فقط برای آنکه صدای واژه ی زیبایی را در سکوت حس کنی. تنهایی و سکوت مطلق مرا به آن دنیای لعنتی پرت می کند. در آن دنیا، فنجانِ قهوه را که لبریز می کنم، به حرارت آن گوش می دهم. به بریدگیِ لبِ استکان، حتی گاهی به بازتابِ نور در آن گوش می دهم. سکوت که باشد، پنجره را برای هر فصلی به لبخند دعوت می کنم. برای تماشای هر زیبایی یا کثافتی در آن مشتاق هستم و اگر میتوانستم با او ازدواج می کردم. چند روز پیش که بومِ نقاشی هایم را به دیوار هدیه کردم، به ناله ی میخ ها گوش می دادم. به زنگِ تیزِ دیوارِ تَرَک خورده، دیوارِ ترک شده، تبعید شده. باور می کنی که من حتی به چسبندگیِ اسکوپ های بستنی هم گوش می دهم؟ در آن دنیا، سکوت مطلقِ من، یک نوای در جریان دارد که همیشه مو به تن سیخ کن است! اما تنهایی یک بِیتِ ملایم برایم تیراندازی میکند، یک بیتِ جاندار و اصیل. مدام می گوید : ( نفس بکش ). دم، باز دم. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۴
۹
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%DA%A9%D9%88%D8%AA-%D9%85%D8%B7%D9%84%D9%82-aqkwzgwp4phw
شادی کجا بود جانم؟
شادی کجا بود جانم؟ نمی دانم. دلِ کوچکم با خیلی چیزها شاد می شود. روز هایی بود که در زمستان، برف بازیِ شاعرانه ای داشتم. این را می دانم که آن زمان شاد بودم، اما یک شادیِ توخالی. زود تمام شد. دلم یک جعبه شیرینی نان خامه ای می خواست که به جای گوله برف های یخ زده، پرتاب کنم. اما از آن زمان پنج یا اگر اشتباه نکنم شش سال است که خاطره ای مرا عمیقا شاد نمی کند. شاید هم چشم هایم کور شده است. نه. دست هایم، گوش هایم، حرف هایم، همه با هم کور شده است. نمی توانم عشقی را لمس کنم. گوش می دهی؟ واقعا؟.. نمی توانم عشقی را لمس کنم. همه ی شادی ها ، عطرِ تندی از دروغ دارد. شاید هم من بیش از اندازه به حرف های سهراب گوش داده ام. شاید آنقدر چشم هایم را شسته ام که نایی برای دیدنِ رنگ ها نمانده است. رنگ های کمانیِ رنگی کمان. رنگ های شمع و گل و پروانه. رنگ های او و تو و تمامِ آنها. نمی توانم عشقی را لمس کنم. شاید اگر یک فنجان چایِ عسلی برایم آماده کنی یا دست هایم را بگیری، یک رقصی از اشک های چند هزار ساله را نشانت دهم. رقصی که زندگی هیچ وقت برایم موسیقی اش را نمی نوازَد. می دانم که حالم بد است. می دانم حالم خیلی بد است. عمیقا احساس شادی کرده باشم...؟ نمی دانم. شاید لحظه ای برای خنده هایشان عشق کرده باشم. نفیسه خطیب پور.
داستان
۲۱
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B4%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-%D8%A8%D9%88%D8%AF-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%85-g3enmkzkcdlh
منِ سه.
منِ سه. اینجا نشسته ام. لیوان شیرموز برایم پوزخند می زند. چقدر بیچاره ام. چقدر بی چاره ام! راه حلی ندارم! همه ی گُل هایم اینبار پوچ اند! ... نشسته ام و به این فکر میکنم که کاش یک آغوشِ واقعی داشتم. چند روز پیش مادر می گفت چرا باید گریه کنی؟ چه شده است؟! نمی دانم مادر. احساسِ بیهودگی ندارم اما قلبم لبریز است. بدن درد دارم و دلم میخواهد بمیرم. ... صندلی کافه خوشحال تر از من بود. او رو به رویم نشسته بود. اما نامرئی. نمی توانستم چشم هایش را ببینم. دیگر دوست داشتنی وجود نداشت. فکر می کردم که درست فکر می کنم. اما او یک افسانه ی رویایی بود. واقعیتی نداشت. انگار که به خواب دیدن های زیاد عادت کرده باشد. قلبم را می گویم. همه اش یک خواب بود. یک توهم. نه عشقی بود نه شعرِ زیبایی. اما توهمِ درخشانی بود. از طلوع خورشید هم درخشان تر. دلم میخواست به آنجا سفر کنم. هر ازگاهی با من حرف می زد. سیگار می کشید و دود هایش برایم می رقصیدند. یک بار دیدم که مرا نگاه می کرد. و می گفت : ببخشید. ...جانِ افسرده ام دیده نمی شد. دختری که روی صندلی کافه نشسته است و مثل سکانسِ تاریکِ شهر، غصه می خورَد. که چرا او دوستش ندارد. یا درست بگویم ، چرا او را آنطور که نیاز است دوست ندارد. نمی دانم شعرِ این داستان را باید با کدام قافیه ها زیبا کرد. کاش دستی باشد که برای همیشه دست هایم را بگیرد. نفیسه خطیب پور
داستان
۳۱
۱۰
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D9%85%D9%86%D9%90-%D8%B3%D9%87-ld2hsfvcitvz
منِ کال.
منِ کال. پرستو ها را تماشا کردم. یک شعرِ نوگرا در زمزمه هایشان جوانه داشت. شعر می خواست به من بگوید که بهار می شود، سبز بمان. اما رنگی نبود. چشم هایم کویر داشت. دست هایم شور بود و تنها یک ابرِ بی پدرمادر برایم لالایی می خواند. آن هم با یک نوای خفه در جیغِ بنفش. گل های داوودی برایم غصه می خوردند و شکوفه ها برایم بهارشان را فروخته بودند. تعجبی نداشت که ( تنهایی ) برایم دعوت نامه بفرستد. زیبا هم بود. این روزا عمیق ترین دوستِ من، کوله پشتیِ افسرده ایست که همه ی اشک هایم را تماشا می کند. مرا می بوسد و در کنارم به خواب می رود. حتی انگور های باغ پدر بزرگ هم دلشان برام تنگ شده است. . . . صدای اگزوز موتورسیکلت ها. گربه ها در کنار سطل زباله. جوانی که مرا دنبال می کند. جوانی ای که مرا ترک می کند. پیر می شوم. مثل یک پرستو که شعری برای سبز بودن ندارد. یا غروبی که خورشیدِ آن همه جا را خاکستر می کند. بی دلیل. بدون رحم. با نهایت حرص و بی وجدانی. مثل نگاهی که شاد نیست. خانه را که ترک می کردم، درخت شاتوت های خیس از کنارم گذشت. یک لبخند قرمز نثارم کرد. اما بی تفاوت تر از من وجود ندارد. اکنون که این جملاتِ مسموم را برایتان می نویسم در هیچ کجای این جهان برایم لذتی وجود ندارد. شاید اگر یک جفت بال برای پرواز به من می دادند امروز در چشم هایتان قصه های شادانه تعریف می کردم. مهم نیست که خرمالو های کال را نصیبمان می کند. ما در هر صورت آن را به هم تعارف می کنیم. این هم منِ کال است که برایتان می نویسد. نفیسه خطیب پور.
داستان
۱۹
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%D9%85%D9%86%D9%90-%DA%A9%D8%A7%D9%84-fhlwxxpcjcsp
پُر.
پُر. مادر، بیا و دست هایم را بگیر. اشک هایم را پاک کن. کلیشه ی دوستداشتنیِ من باش. هیچ کس نه، فقط تو. مادر بیا و دست هایم را بگیر. هق هق دارم. عزادارم. عزادار. قلبم خُرد. چشم هایم می سوزد مادر. دعا می خواهم مادر. خدا می خواهم مادر. مادر بیا و دست هایم را بگیر. بگیر به نفرین ببر. به کوهستان هدیه کن. به آبشار های کتابِ داستان بده. کودکی نکرده ام، این جوانی دیگر چیست. مادر سرسره از اب باران گل آلود است. مرا به سرسره ها ببر. مادر بیا و دست های لعنتی ام را فشار بده. بگذار زنده بودن را حس کنم. برایم یک توپ والیبال بیاور تا ذوق کردن را یاد بگیرم. بازیگر داستانِ من باش. یک مجنون شو و بگذار ببوسمَت. عشق بازی را به من یاد بده. آغوش مادر! آغوش را فراموش کرده ام. رنگ بده . به من رنگ بده. موج بده، اوج بده و پروازم را نشانه بگیر. مادر دلم سرد است و ساکت. سخت است و بی میلی را فرهنگ سازی می کند. مادر جزیره ی قلبم آتش سوزی دارد. یکی از آن شعله ور شدن های عمیق. مادر جان، گوجه سبز میخواهم. خیار های تُرد، پرتقال های شیرین. انگور های درشت. باغ پدر بزرگ را می خواهم. همان جا که سرتا پایمان را خاک میگرفت. غبار می شدیم و لبخند داشتیم. مادر جان زجه میخواهم. تیغ میخواهم. این گلو برای تو. بشکاف و بگذار تیرگیِ بغض هایم آزادی را حس کنند. مادر جان ازادم کن. این نوازش ها را کنار بگذار. من لبریزم. تو هم مرا رها کن. درد دارم. دست هایم را بگیر تا درد هایم را شعر کنم. بگذار رقصنده ی آن سکانس باشم. همان لحظه ای که می میرم. سقوط. نفیسه خطیب پور
خانواده
۲۸
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%D9%BE%D9%8F%D8%B1-xxxuzncpmk4u
بابا لنگ درازَم.
بابا لنگ درازَم. .باید دهانم را جر بدهم تا هر چه فحش در گلو حبس شده بود، بیرون بریزد.بپاچَد.بر تمامِ صورت های خیسِ عرق کرده در چهار صبح.صبحانه با نانِ خشک.کبودی هایی که دیده نمی شود. کمبود.درد در نفس ها.باید دهانم را جر بدهم.یک بی ناموسی از ان دربیاید و اوج گرفتن را نشان دهد.تا دریا پرواز کند و یک اوقِ عمیق تحویلتان دهد.سرگیجه از فشارِ خونِ پایین.کف پاهای یخ زده. تهوع. فشار. .. ..رگ های سبزتان که بعد از چهل سالگی چروک میشوند.بی مصرف های دروغ گو.من بابای لنگ درازِ لعنتی هستم.همانی که سرتاپایتان را به لجن می کشد.چرا؟چرا که نه.شما همان دروغ گو هایی هستید که سر صف اول صبح در مدرسه پاچه خواری می کردید. همان هایی که از شیشه ی عقب ماشین پوستِ موز پرت می کنند.به دروغ عشق می ورزین و گریه می کنید.همان کثافت هایی که ده هزار تومانی های قرض گرفته را بر نمی گرداندید.من بابای ترسناک و عجیبتان هستم که تک تک تان را له می کند. با کفش هایی از لبه های خار دارِ غم و زیره ی خشم. بابا لنگ درازم. شما لیاقتِ یک مهربانَش را ندارید. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۳
۴
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%D9%84%D9%86%DA%AF-%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D8%B2%D9%8E%D9%85-jjujyid1ugjd
بی بند و بار.
بی بند و بار. اه بله دلم میخواهد اینبار که دریا را دیدم ، با تمام وجود در یک غرق شدنِ ابدی گریه کنم. برای تمامِ کرده ها و نکرده هایم اشک بریزم. پر خوری کنم و یا گرسنگی بکشم. دلم میخواهد بر تمامِ دیوار های شهر ، آلت های تناسلیِ آغشته به خون رسم کنم. غمگین و لبریز شده از بی میلی جنسی. دلم میخواهد حقیقت را به نقش بیاورم. بنویسم. یک شعارِ بی ادبانه که جامعه را به ابتذال بکشم. با کودکان کار عکس بگیرم و در مجازیِ مسموم درباره ی آنها جملات غمگین بگویم. و فردای همان روز بی تفاوت از کنارشان عبور کنم. یک عوضیِ ( فرمی که دیگران ندارند و عوض شده ) به تمام معنا باشم. یا وقتی آفتاب غروب می‌کند ، هزار سال برایش دویدن های طولانی طی کنم و بگویم که من میدانم تو باز هم تابستانِ ما را می سوزانی! لعنت به تو و خوبی هایت و تمامِ شنبه هایی که قصد داشتم دو هزار متر بِدَوَم. کمی سینه خیز راه رفتن و خزیدن های سربازی میخواهم که با لگد به وسط پاهای مافوق حمله کنم. بعد هم یک حبس ابد برای عمرِ فانی ام، طلبکار باشم. دلم میخواهد که لباس عروسِ خوشبخت را با قیر های زندگی سیاه کنم و بگویم که برایت خوشحال نیستم. یا بر عکس، برایش یک گلدان گل ارکیده هدیه دهم و بعد بگویم ( خدافس، اینارم بزار دم پنچره گرون خریدم). دلم توف کردن در صورت پیرمرد های هیز میخواهد. یک هزار دورغ میخواهم که به افسر ها پلیس ها کارفرما ها و همه ی ( ها ) هایی که بالای سرمان هستند بگویم. نه تنها دلم، بلکه مغزم نیاز به بی بند و باری دارد. یکی از ان عظیم ها. از آن ها که با جیغ های بنفش رنگی شده اند. درون جوب خوابیده و یا روان پریش هستند. ( متفاوت هایی که در قفسِ دیوانگی خابیده اند ). دلم میخواهد که روزه خوارِ عالم باشم و شلاق نوشِ جان کنم. صد هزار نقش میله های پوسیده بر دیوار های زندان. بعد از آن، یک فنجانِ شکسته میخواهم تا متجاوز های تاریخ را کور کنم. روی سینه هاشان بنویسم: یک بی بند و بارِ بیمار در این دنیای مریض. نمی دانم. شاید هم شاشیدن هایی بخواهم که با خونِ آلوده به غم هایم همراه باشد. سر تا پایشان را غرق در کثافت کرده و بعد یک نخ سیگار برایشان تعارف کنم. بفرمایید! نفیسه خطیب پور. . . . .. ممنونم از همه ی دوستانی که دل نوشته های بی قاعده وچهار چوب بنده ارو میخونن و تو این مدت برای ویرگول پست گذاشتن و این نوشتن های زیبا رو همراهی کردن. تعداد دوستان و پست هایشون زیاده برای همین یک تشکر همگانی کردم از ته قلبم. یک دنیا سپاس هم از آقای دست انداز عزیز برای اینکه همیشه حواسشون به جمع کوچیک ویرگولی هست. بیشتر بنویسین، بیشتر بخونین، زیبایی خودشو نشون میده?.
داستان
۱۷
۶
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D8%A8%DB%8C-%D8%A8%D9%86%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D8%A7%D8%B1-z4b2wwfjvt8h
گرسنگی.
گرسنگی. این گرسنگی برای اسکوپ های بستنی یا قورمه سبزی بشدت خوش طعمِ مادر نیست..اینبار گرسنگی برای ذره ای انسانیت عذاب می‌کشد.اینبار دلم دریا و ارامش میخواهد.کمی آبی ، بنفش ، سرخابی و کاسه ای سبز..می دانم که نان و پنیر و گردو کارساز نیست.یک رنگین کمانِ شعور میخواهم.یک ترانه دوستت دارم میخواهم.هزار بار ذوق کردن میخواهم.دلم کوچک است اما یک دنیا گرسنگی می‌کشد..یک با شعوری عظیم میخواهم با دست های مهربان و عشق های فراوان و دوست های ماندگار.دلم نابود است.نابود تر هم میشود.مثل شما.و او که تنها روی نیمکت گرسنگی می‌کشد.. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۴
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%DA%AF%D8%B1%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C-qknpusclfbfr
سیزده بدرِ خب..
سیزده بدرِ خب.. امروز سیزده بدر بود و پروانه ها در کنار پشه ها، میهمانی گرفته بودند. جوان ها آرایش کرده و تا می‌توانستند زیبا پوشیده بودند. بعضی از انها مثل گوسفندان کوچک دیده میشدند. بعضی هم با آب و تاب لاتی راه رفته و دور از چشم خانواده سیگار می‌کشیدند. کتری روی آتش. دودِ ذغال و جوجه های آبکش شده. بشقاب های کثیف ناهار در ابخوری ها. عینک های آفتابیِ بی کلاس. ممد بیا انجا و ممد برو آنجا ها. دختر دو دقیقه سرت را از گوشی بیرون بیاور ها. بیاید عکس بگیریم ها. سنگینی بعد از ناهار ها. بادِ معده های یواشکی و پوکر فیس ها. جشنِ زنبور ها اطرافِ زباله ها. عرق سوزی ها و باد بزن ها. زنگ زدن ها و سلام برسان ها. والیبال بازی کردن ها و پاره شدن توپ ها. دراز کشیدن ها و سر درد گرفتن ها. دنبال هندزفری گشتن ها و هندزفری قرض گرفتن ها. چایی ریختن ها و شوخی های بی مزه شنیدن ها. پرتغال پوست کندن ها و چسب شدنِ کف دست ها. پاشو برو ( نمک، کبریت، فندک، باد بزن، فلفل و ..)از خانواده ی بغلی قرض بگیر ها. پاشو برو به خانواده ی بغلی ( آش، یک بشقاب برنج خشک با جوجه، دو قاچ هندوانه و ..) بده ها. استوری گذاشتن ها و من بد افتادم تو عکس ها. سر و صدای بیش از حد و سرسام گرفتن ها. تشنگی ها و آب تمام شدن ها. گوش دادن به حرف های بی معنی دیگران و به زور خندیدن ها. غروب شدن ها و چادر جمع کردن ها. زیر انداز های کثیف را تکاندن ها و دنبال کلاه گشتن ها. شارژ گوشی تمام شدن ها و پر شدنِ مثانه ها. دستشویی های کثیف و زود باشید به خانه برویم ها. و خیلی چیز های دیگر که حوصله شان را ندارم. سیزده بدر مبارک. نفیسه خطیب پور.
داستان
۲۰
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%AF%D8%B1%D9%90-%D8%AE%D8%A8-k5ztnb4jmzzk
جریانات این روزا.
جریانات این روزا. کاتر را برداشتم. خراش بود. از جنسِ طلا ، اصلِ اصل بود. عمود بر سبز، قرمز، عمود بر حس بود. پیش از آن بنفش بود که روحِ زیبای سبز را بلعیده بود. روحِ مهربانی. مهربان بود. چند فلانی داشت و حسودی بود. شعور نبود و بیشعوری بود. قبل تر از آن هم سفیدیِ بومِ یک سالِ، کُنجِ کمد دیواری بود. یک هدیه بود. خاطره ای از رنگین کمان. یک فنجان چای سردِ تلخ بود که اوارگی می کشید. مرا بنوشید. شعری بود و ترانه ای از خستگی. مرا بخوانید. آشِ غلیظ بود و یک تَه گرفتگیِ آلوده به شعله ی زیاد. مرا هم بزنید. قدرتی برای خشم همگانی نبود. هنوز آن قدر تاریک نشده است که بخواهد فواره ی ازادی را تا دور دست ها، فوران کند. اما سخت بود و بغض. هنوز در پشت تاب بازی ها، کودکی بود. که می خراشید. آینده را می دید. ناله گونه بود. اوج نداشت و فقط سقوط بود، مثل اشک. صبحانه بود از جنس ساعت یازده صبح. تابستان بود از جنسِ داغِ افراطی. همه چیز در شدت خودش، جریانی بود. اما همه خاکستری را با رنگِ دیگری آلوده می کردیم. با دوستت دارم. با شاخِ گلِ اُرکیده که در چهار راهِ کودکی است. مدام می‌گوید، عمو؟ این ذرت مکزیکی ها چند؟! نفیسه خطیب پور
داستان
۱۲
۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D8%A7-bsu6xz6gaxor
شب.
شب. کمتر می نویسم. شب که از راه می رسد، چمدان هایش را یک گوشه ی اتاق پرت کرده و درست مقابل من چمباتمه می زند. بعد هم با نهایت بی رحمی هر چه فکرِ بیهوده یا باهوده داشته باشم را، بلند بلند ترانه می کند! سرم سنگین. آن شانه هایی که نیاز دارم برای کیست؟ نمی‌دانم. برخاستم و یک تکه نانِ خشک شده را زیر شیرِ آب، به دریا زدگی محکوم کردم. بعد هم گردو های پیر را درون عسل کشیده و به گوشِ جان نیوش کردم. شب از اتاق مرا صدا می زد. بیا و بنشین و بگذار برای تمامِ کرده ها و نکرده هایت غصه بخوریم. اهمیتی ندادم. از گوش هایش یک جفت گوشواره ی پوچی آویزان بود. دست هایش با ستاره ها تزعین شده بود اما از سیاهی و تاریکی آن کم نمی کرد. لبخند هایش را به موریانه های قبر پدربزرگ هدیه داده بود و با این احوالات، چرا باید امشب با او در افکارم غرق می شدم؟ سخت بود و سفت و سرد و پر از شکوفه های مصنوعی. از همان هایی که وقتی پشت ویترین شیشه ای مغازه نگاهشان می کنی، با خودت میگویی ای کاش این گل ها واقعی بود. و بی تفاوت عبور میکنی. و بی تفاوت عبور میکنم از تمام مصنوعی ها. پس شب هم واجب است که یک عبور سر سخت را تحمل کند. این مقدار سلطنت بازی هایش را باید جمع کرده و با خود به گور ببرد. من نمیخواهم بازیچه ای در تصمیم گیری های قبل از خواب باشم. پس شبِ نسبتا مهربان، من مسافرم. اگر میخواهی دو کلام هم نشینِ احساسم بشوی، باید در ایستگاه اخر به انتظارم، هزار بار صبح شوی و خورشیدی به دنیا بتابی! من قصد نا امیدی ندارم. نفیسه خطیب پور
داستان
۱۶
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%D8%B4%D8%A8-cp6wcchl82zv
برای ۱۴۰۱.
برای ۱۴۰۱. کمی از پستی بلندی هایت برایم بیاور.یک فنجان چای با عطر دست هایت.از منظره ی پیراهن توری ات برایم خاطره بگو.بگذار در خمیدگی هایت، یک شاعرِ مست باشم. آفتابیِ من...یک از خانه تا جاده ی سبزِ چشمانت بیاور که طی کنیم.بیاور که طی کردن را با هم عشق کنیم.شعر کنیم و زیبا.ذوق کنیم و شعار دهیم این‌جا چند لحظه زندگی پرواز می‌کند.کمی از پروانه ها در قاب این پنجره داستان سرایی کن.این آبی های دریایی را به من بده.قدر دانم...یک اب پرتغال شیرین با یخ های بهشتی بیاور.بنوش و بگذار ببوسمت.ستاره شو و بگذار نورانی ات را سر بکشم.باد شو و بگذار سواره های نظامی ات باشم.آغوش باش و بگذار کودکی خواب آلوده شوم...می خواهم دست از سر تو بردارم اما،نفس هایت نمی‌گذارد. پس مرا پرت کن. شکوفه بارانم کن. مگر نمیبینی، بهار است. نفیسه خطیب پور
فلسفه
۲۰
۹
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DB%B1%DB%B4%DB%B0%DB%B1-qqrm5zyga4bj
تنفرِ هزارم.
تنفرِ هزارم. به جهان های نور بگویید که مغزم آتش گرفته است. دیگر خبری از آش نذری یا قیمه در خیمه ی سیاه نیست. باید دور شد از این کثافت بازار. اینجا همه در هم لولیده و از مرگِ غیرِ رویایی ، فرار میکنند. باید گریست. نه صبر کنید، انقدر گریستند که ما در ونیز های بارانی، شناگرانِ غرق شده ایم. اینجا همه ی نقاب ها سه لایه اند. شعار، دروغ و افسوس. اما نامِ این منقار های آهنی که گردنمان را می خراشد چیست؟ ترس؟ نمی دانم. ساعت سه و نیم نصفه شب در شهر دور افتاده ی هشتگرد. صدای گربه های گرسنه و عشق بازی درون سطل زباله. روی دیوار خانه ی چروکیده نوشته اند: چشم هایم می سوزد و دست هایم می نویسد. اینجا جسد ها داغ داغ تکان میخورند. شاید زمین لرزه های دروغین تکانشان می دهد. اینجا آزادی در نگاهِ من، ماه در لبخندِ نوزاد، و شعر بر لب های شاعر، خشک می شود. باید به گذشته ها سفر کرد تا نور به قلب هایمان ، کمی مهربانی هدیه کند. نفیسه خطیب پور
فلسفه
۲۷
۱۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%D8%AA%D9%86%D9%81%D8%B1%D9%90-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D9%85-cvoqzgm0w3eh
اگر فرصتی باشد.
اگر فرصتی باشد. این مشت های توست که قلبِ ویرانم را میکوبد. آرام تر عزیزم، آرام تر. من ندای آمدنت را از قبل تر ها شنیده ام. ... اگر فرصتی باشد، میخواهم دریاچه ی وجودت را فتح کنم. با تمامِ زالو ها و شقایق های وحشی ات. باکی از مار های سمی ندارم. هدف برام با ارزش است. اگر فرصتی باشد، دلم برای دست هایت شعار می دهد. شعار های نوری. شعار های وسیع و نا هنجار با تابوهای عمیق. اگر فرصتی باشد، میخواهم تو را حفظ کنم. مثل کتاب های سوخته در آتش. جملاتی که با چشم دیده نمی‌شوند اما، یک جفت گوش شنوا میتواند صدایشان را طنین انداز کند. اگر فرصتی باشد، آبیِ دریا را در چشم هایت می اندازم. حتی مرغابی ها را به آغوش تو دعوت میکنم. همه چیز باید رنگ و بوی تو را داشته باشد! اگر فرصتی باشد، به گلدان خشکیده های ابدی میگویم. همه چیز را میگویم. حقیقت محضِ قهوه ی تلخ که با تو به جانم افتاده است. رنگ هایت را ، شعر هایت را میگویم. از آهوی چشم و نرمی گوش هایت میگویم. سکوت های آواره ات را، سراسیمه بوسیدن هایت را، زخم های پیشانی ات را، حتی گرفتگی صدایت را به همه ی دنیا میگویم. اگر فرصتی باشد تو را نفس می‌کشم. مثل نفس های عمیق زیر نور ماه و درخت کاجِ بیهوده. اگر بتوانم ، خیابان های دامپزشکی و محمودی و شریفی تهران را برایت شکوفه باران میکردم. بهار نزدیک امده.. باید هدیه های آسمانی کلاس اول ابتدایی را به استقبال تو احضار کنم. چقدر کار دارم! . . .نفیسه خطیب پور
داستان
۲۵
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/atighefroshi/%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D8%B5%D8%AA%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF-a0p7f7i9xk08
دوباره.
دوباره. خب ، چندین بار است که کلاغ قصه ی ما، نمی تواند به خانه اش برسد. مبهوت است و گاهی وحشت زده در تاریکی ها جست و جو میکند. تقریبا هر سال. و اشتباه میکند. خانه همین جاست. دبیر ریاضی در چشم هایم زل زد. _ خطیب پور! کجایی؟ ... به تو چه که من کجا هستم. بگذار همان جا باشم. این دنیا گاهی ارزش دیدن ندارد. رفتگر آرام جارو می زد. نزدیک تر شدم. باد بی رحم بود. وزید و تمام برگ ها را دوباره خزان کرد. دست روی کمر گذاشت و گفت: _ خدایا. ... شاید این بار که باد وزیدن بگیرد، صدایش را شنیده باشد. دختر گل فروش دم چهار راه با دندان های سیاه. گل هایش را به طرفم گرفته بود. _ خاله یکی بخر به عشقت بده. نزدیک بود ماشین مرا زیر بگیرد. گیج و خام جمله ی دختر بودم. چه حماقتی. خداحافظی کرد. از نوع سفت و سخت. حرف هایش را می خواندم. مثل یک سمفونیِ فالش بود. مثل یاقوت تقلبی. درست شبیه به نقابی که با فشار، روی چهره ی بی حسش قرار داده باشند. کلاغ نمی توانست فکر کند. از من پرسید: _ خونه ی خاله کدوم وره؟ اینبار قلبم را نشانش دادم. . . . نفیسه خطیب پور
داستان
۱۹
۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D9%88%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-zz2agq8rycjr
عنوان را در قلبم وارد میکنم.
عنوان را در قلبم وارد میکنم. کاش می‌توانستم لحظه های خاص زندگی را پین کنم. . . دیشب را که نمی توان توصیف کرد. وضعیت، رنگین کمانی بود. قرمز های خشمگین در چشم هایم تبدیل به غرور شکسته شده بودند. ابی ها از دریا فرار کرده و پودر شده بودند. بنفش ها رگِ گردن را نورانی می کردند. نیلی های بی جان برای خودشان والیبال بازی می کردند. سبز ها هم از همیشه تیره تر بوده و ریه هایم را سبزه زار می کردند. زرد ها از خورشید به لامپ پر مصرف سفر کرده بودند تا سفرنامه ی اتاقم را برایش سوغاتی ببرند. نارنجی ها هم تشنه ی عطر نارنج، اه و ناله سر می دادند. من چه رنگی بودم؟ نمی دانم. امروز صبح که خانه را ترک می کردم، مرد چهل ساله ی خاکستری را دیدم. مردی که بی رنگ تر از هر شفافیت و درخشندگی بود. اول نگاهی به من انداخت. بعد همان نگاه را به مچِ پاهایم دوخت. سپس نگاهش خسته شد و نفی عمیقی کشید. بعد از آن مشغول صندوق عقب ماشینش شد. دولا با سر داخل یک گودال سیاه. همانطور که دولا بود پشتش را دیدم. شورت راه راه رنگینکمانی جذابی داشت. اما خاکستریِ روح او از خاکستر هم خاکستری تر بود! . . . . نفیسه خطیب پور
داستان
۱۹
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8%D9%85-%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-l8tcrdrpnfim
یک دلِ سیر، گشنه ام.
یک دلِ سیر، گشنه ام. می توانم ببینم که به معنای واقعی دلم اقیانوس آرام میخواهد. یک آبیِ خوش عطر. یک آفاق از نورهای بهشت. دلم میخواهد تهران زیباتر باشد. مثل پرتغال های خشک روی بام. آفتابی. مهتابی. شاعرانه های ابدی. .. امروز مادر بزرگ را شیرین تر دیدم. دلم میخواهد او را به جاودانگی هدیه دهم. .. من محتاج محبت های داستانی هستم. همان هایی که افسانه شده اند. تاریک شده اند. در تار های صوتیِ نگاهمان دفن شده اند. و بی شرمانه تبدیل به آرزوهای دست نیافتنی میشوند. .. از نیمکت هم آغوشی های شاعرانه بگویم؟ همانی که از سال های گذشته در پارک، خوراک موریانه ها شده است. گاهی دلم میخواهد برای دست کشیدن روی آن به خاطره ها پرواز کند. اما خاطره ها کتاب شدند. در حمله ی مغولان به آتش کشیده شده و خاموش شدند. تقدیر نداشتند اما من، دلم میخواهد های زیادی را به گورستانِ گلو داده ام. .. دلم پیچ های تند جاده های شمال می خواهد. سرود ملی سر صف میخواهد. بوی برنج ابکش شده را بدونِ حسودی می‌خواهد. دلم عمر میخواهد. عمری که رنگ ها به هم تجاوز کنند و خالق هم باشند. دلم هزار پشه ی با غیرت میخواهد که مغز پادشاهان این دوره را بخورند. دلم نفس میخواهد. سقوط نکردن میخواهد. دو بال پرواز، در شاعرانه ترین حالت ممکن با سفیدی خالص میخواهد. دلم یک تولدِ دوست داشتنی میخواهد. شعور! دلم شعور میخواهد! باور های واقعی میخواهد. شعر و ترانه های زیبا میخواهد. من دلم یک خواب آلودگیِ با شکوه میخواهد. کمای مطلق. شعار آزادی. گربه های سیر. دلم میخواهد که کور باشم و تمام این خواسته ها را در یک دنیای خنثی خفه کنم. دلم خفگی میخواهد. این زندگی با هزار دست روی گردن فشار میدهد اما، جانمان را نمی‌گیرد. . . . نفیسه خطیب پور
داستان
۲۰
۱۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D9%84%D9%90-%D8%B3%DB%8C%D8%B1-%DA%AF%D8%B4%D9%86%D9%87-%D8%A7%D9%85-mhymljjmqdb8
منِ ۱.
منِ ۱. احساساتِ ما همان چیزیست که هستیم. من گل ها را دوست دارم. اما از دنیای رُزهای قرمز، خیلی دور شده ام. من همراه قایق کاغذی، هزار ساعت راه در جوب های کم عمق سفر کرده ام. به خورشید؟ بله به خورشید جان سفر کرده ام.. از کجا حدس زدید؟.. من ظرف عسل صبحانه را با عشق تماشا میکنم. اصلا یکی از سکانس های مورد علاقه ام، همین طلایی رنگِ زنبوری است. من دیوار های قدیمی را دوست دارم. دیوار هایی که عطرِ پوسیدگی و خِرَد می دهند. من شعر ها را میفهمم. اشکی که می ریزند، جهنمی که در آن می سوزند، و معده درد هایی که دارند را میفهمم. من روزی هزار دفعه با رنگ ها ازدواج کرده و خیانت هایم را پنهان میکنم. خیانت به خاکستری ها. خیانت به سکوت ها. به نیمکت های مرده. من شکلات های تلخ را دوست دارم ... یک هوسِ زیبا برای چشیدن. من مسخره کردن چیز های مسخره را دوست دارم. لبخند زدن را دوست دارم وقتی در نگاهم اخم میکنند. من نفس کشیدن را دوست دارم وقتی که زمستان است. من دیدن کاج های کوچک را دوست دارم. چیدن آنها را با دیگران دوست دارم. من خیابان را برای بلند بلند خندیدن دوست دارم و بیشتر از آن، سراسیمه دویدن در پیاده رو ها را دوست دارم. من آسمان را بدون ستاره هایش دوست دارم. یک سیاهی مطلق، درست مثل وجه ی تاریک همه ی ما. بدون نشانی از محبت. نمادی از احترام. دقیقا همان حقیقتِ تلخ را دوست دارم. صداقتِ دشمنانم را دوست دارم. خبیث بودنشان. بی نهایت کثیف بودنشان. دوستشان دارم. حتی وقتی قلبم را تکه تکه میکنند، برایم لذت بخش است. یک لذت همراه با ذلت. من با کلمه ها بازی کردن را دوست دارم. نمایش حرف هایی که میخواهم بگویم در یک قالبِ خنثی همان چیزی است که در نهایت از همه چیز بیشتر دوست دارم. من دروغ گفتن را دوست دارم اما به خودم. من تمام کتاب نخواندن هایم را عاشقانه دوست دارم. بی حوصلگی ها. من توپ های پلاستیکی عهد بوق را، در انباری های قدیمی خانه ی قدیمی دوست دارم. مخصوصا اگر پاره پاره باشد. من زخم هایم را دوست دارم. من خاطره های عمیقم را که به لجن زار سفر کرده اند، دوست دارم. البته گاهی تنفر دارم. اما تنفر به آنها را هم دوست دارم. من همینم تمام، کمال، بی میل، با رغبت، و در نهایت یک احمق که صادقانه برایتان از خودش میگوید. من گل ها را دوست دارم اما با گَله ی گوسفندانِ گذشته غریبه ام. وقتی غریبه باشم دیگر دوستشان نخواهم داشت. و یک شبِ سیاه خواهم شد که روی هر چیزی توف میکند. میدانم. گاهی فهمیدن حرف هایم به مضحک ترین شکل علامت سوال تبدیل میشود. اما من همینم. نفیسه خطیب پور
داستان
۲۷
۱۵
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%85%D9%86%D9%90-%DB%B1-epimeyjwo2ey
مغز درد دارم.
مغز درد دارم. در ابتدای این صفحه، درست زمانی که هیچ واژه ای را ننوشته ای، یک جمله قرار داده شده است : .(هر چی دوست داری بنویس). اما نمی توانم هر چه دوست دارم بنویسم! اگر میخواستم از هر چه دوست دارم برایتان بگویم، سفیدی این صفحه را چرکِ روزگار سیاه می کرد. دلم میخواهد از مرگ بگویم. از شعور جامعه بگویم. از دین و ایمان برایتان بگویم. دلم میخواست از کشک و دوغ های آبکی برایتان بگویم. از کسانی که صدایشان برای یک نفر هم قابل شنیدن نیست.. چون حقیقت را می گویند. بله همان زهرمار معروف که تلخ ترین ها را به ما تزریق میکند. نمی دانم چرا .. گاهی نوشتن آنقدر آزار دهنده است که برای انتخاب کلمه ها، دویست بار آب دهانم را قورت می دهم. دلم میخواست از خانه برایتان بگویم. از کاغذ دیواری های پوسیده. ظرف های کثیف صبحانه. حتی میخواستم از پنجره ها بگویم. که در خاک آلوده ترین وضع ممکن ناله می کنند. ناله هایی شبیه به : خفه شو احمق! ولی با این حال دوستشان دارم. .. .. حقیقتا هر بار که شروع به نوشتن میکنم، در نهایت بی آنکه یک بار نوشته هایم را بخوانم، صفحه را ترک میکنم. چون خواندن این کلمه ها برای چشم های خودم هم دشوار است! نمی دانم چه طور این فلفل های تند را گاز می زنید! .. .. .. .. نفیسه خطیب پور
نویسندگی
۲۳
۲۴
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%85%D8%BA%D8%B2-%D8%AF%D8%B1%D8%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-p8ikqzdnstwa
گلشهر.
گلشهر. یک دختر بچه بود. زلف طلایی. مثل یک ربات کلماتی که باید را، تکرار می کرد. .. یک دختر بچه بود. هوا سرد بود و لباس هایش توری. انگشت هایش عاملِ انزجار. آب دماغش را بالا می کشید. فین فین های داغ. .. یک دختر بچه بود. دختری که چهره ی کثیف دارد. کفش های سوراخ و ده سایز بزرگ تر. با حنجره ی ظعیف و پَرت در بیهودگی های دنیا. نمادِ گرسنگی های جهان. .. یک دختر بچه بود. نمادِ کبودی از کتک های مسموم. نشانی از جامعه ی سیاه. علامتی برای گریستن بود. سکانس غرق شدن بود. تباهی بود! . . یک دختر بچه بود. اهمیتی نمی دهد که مردم اخم هایشان را در هم کشیده اند یا نه. پدر کجاست؟ مادرم کیست؟ برای او تنها یک چیز معنا دارد؛ غذا. . نزدیک من می آید و تخم چشم هایم را می‌شکافد! _ خاله یه ذره پول داری بدی؟ و من هندزفری را آنقدر به گوش هایم فشار می دهم که صدای اهنگ را هم نمی شنوم. یک دختر بچه بود. . نفیسه خطیب پور
خانواده
۱۸
۱۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%AF%D9%84%D8%B4%D9%87%D8%B1-xywykx0oyvl8
نامه ای از دنیای کلاغ ها به دنیای آدم ها!
نامه ای از دنیای کلاغ ها به دنیای آدم ها! سطح نیمکت آن قدر سرد بود که زانوهایم می لرزید. اما باید نگاهشان می کردم! کلاغ های زمختِ فرسوده. ــ کمی خودت را جمع و جور کن، من هم میخواهم بنویسم. + بیا اصلا تمامَش برای تو. ــ حالا ناراحت نشو، بگذار ببینم چه نوشته ای. ــ : حتما انتظار قار قار کردن دارید اما میخواهم شبیه به خودتان حرف بزنم، سلام! حرف هایم را به سختی روی کاغذ نوشته ام و با زحمت دورِ این گل ها پیچیده ام تا شاید وقتی پیدایش می کنید، دلتان به رحم بی آید! خیلی وقت بود که میخواستم برای شما نامه ای بنویسم و جواب سوال هایی که این همه سال ذهنم را درگیر کرده بود، پیدا کنم. این که میگویم شما، منظورم تویی که این نامه را پیدا کرده ای نیست. من با تمامِ شما که خود را « انسان » خطاب کرده اید حرف می زنم! قبل از هر چیز گل ها را بردارید تا کمی زیبایی نصیبتان شود.. خب شروع میکنم. .. از آن روز ها که چشم باز کرده ام مدت زیادی میگذرد و من در این سال ها نسبت به شما تنفر پیدا کرده ام! حتی نمیدانم از کجا شروع کنم.. میخواهم بدانم که چرا چشم هایتان تا این حد کور است؟! منظورم آن است که چرا خوب نگاه نمی کنید؟؟ همین چند روز پیش بود که با برادرم کنار درخت نشسته بودیم و فکر میکردیم که دنیا بدون شما چگونه است. نمی دانم چه بگویم. واقعا نمی دانم. مرگتان چیست؟! اگر انسانی که میگویند شما هستید، باید بروید داخل همان مکعب مستطیل فلزی که میله های پوسیده دارد. فقط این نیست، من حرف های زیادی دارم! میخواهم بدانم چرا با آن چشم های از حدقه بیرون زده به ما خیره می شوید؟ نگاهتان آن قدر آزار دهنده اس که انگار میخواهید بال هایمان را قطع کنید! شما قبل از کرونا هم همین قدر مضحک زندگی می کردید؟ نه نه بچیزی نگویید؛ خودم جوابش را می دانم. چرا پنجره هایتان را باز می کنید و فضای داخل خانه هایتان را با ما شریک می شوید؟ این بیرون مالِ ماست! پدرم همیشه می گفت از روزهایی که شما غار هایتان را ترک کرده و بیرون آمدید، زندگی ما روی خوش ندارد! درکتان نمی کنم! اصلا درکتان نمی کنم. پاییز که میشود برگ ها را جارو می کنید. زمستان، سفیدی خانه هایتان را پاک می کنید. چه می دانید زیبایی چیست؟ بهار که از راه می رسد، میوه ها را از درختان می گیرید! دوست دارید ما هم میوه های شما را بگیریم؟؟ تابستان را که دیگر قلمم یاری نمی کند.. این فصل را با بوی عرق به گند کشیده اید! من شنیده ام که در تمام طول سال یک جای مخصوص برای دفع فضولات خود دارید، پس چرا مثل ما هر جا که گیرتان می آید را قهوه ای کرده اید؟! انسان بودنتان را در چه چیز های می بینید؟ عشق بازی های شبانه تان یا چهره های افسرده اول صبحتان؟ از شما متنفرم! قاب پنجره ی خانه های قدیمی را شما افسرده کرده اید.. می دانم که اهمیتی برایتان ندارد اما اگر می توانستم زندگی تان را به آتش می کشیدم! یک بار در کودکی به دریا سفر کرده بودیم و در انجا مادرم به من مدام گوشزد می کرد : اینجا جای کلاغ ها نیست. چرا نباید جای کلاغ ها باشد؟ چه کسی گفته شما میتوانید روی آب با آن وسیله های عجیب و غریب پرواز کنید و ما باید از دور نگاهتان کنیم؟! هر بار که با هر کدامتان برخورد میکنم، از انسان ها بیشتر بدم می آید. کافیست تا ما روی زمین راه برویم؛ آن وقت است که جانمان بیشتر از همیشه در خطر است. چون شما روی زمین هستید. شما همه جا هستید! در زمین. در هوا. زیر زمین و حتی در دور ترین نقطه های این دنیا هم هستید. کاش میتوانستم یک روز را بدون دیدن قیافه های نحستان به شب برسانم. شب ها از ترس آنکه بینِ خودتان جنگ آغاز نکنید، نمی توانم بخوابم! از آن دوران مدت های زیادی می گذرد اما هیچ کلاغی خونِ ریخته شده ی عزیزانش را فراموش نکرده است! من شنیده ام که اعتقادات خاص خودتان را دارید؛ خب به همان اعتقادات از شما میخواهم که گورتان را گم کنید! . . . نفیسه خطیب پور
داستان
۳۰
۱۷
خواندن ۳ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%BA-%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%AF%D9%85-%D9%87%D8%A7-ktyaxmzsiate
خواب را در بیداری میخواهم.
خواب را در بیداری میخواهم. چشم هایم با نخ های گرسنگی به مانیتورِ بی مصرف دوخته شده است. اینبار هر چه تلاش کردم یک مشت حال و هوای خوب برایتان بیاورم، بی فایده بود. باید از خانه برایتان بگویم. از رگ هایم. از سبز های پژمرده ای که در نقاشی هایم دارم. باید از واژه های پدر بگویم. در سکوت غرق شده و ماتم زده اند. خام اند. نا خالص اند. نمی دانم چرا هیچ حرفی برای گفتن با او ندارم. دست هایش را دوست دارم اما، دست هایش کار دارند. مشغول اند. با زندگی مشغول اند. با اخم هایش مشغول اند. با کنترل تلویزیون مشغول اند. پدر خیلی از من دور است و این را نمیداند. همیشه به دنبال شفافیت ها رفته ام. به دنبال هر چیز که حفره ی خالی قلبم را پر کند. گاهی در خواب یک آفتاب گردانِ خوشبخت مرا نگاه میکند. انگار که خورشید شده باشم، همه چیزرا نورانی می بینم. گاهی یک تکه سفالِ شکسته می بینم که با من از سرنوشتِ قدیم تر ها اشک می ریزد. حتی یک بار پرده ی چروکیده و پاره پاره ای را دیدم که با گرد و خاک های خانه ازدواج کرده است. این خواب ها مرا بیشتر آغاز میکند. برای شروع در بغض هایم شکاف گونه مرا می خراشند و آواز میکنند. اما من اینها را از شما خواسته ام. دلم برای همان چیزی که نمی توانم احساسش کنم تنگ شده است. برای یک حس. حس عمیق. آنقدر عمیق که مرا به اعماق ببرد. به سفر ببرد. به سفر های اعماقِ ذوق کردن. مادر کجاست؟ دوستت دارم. می دانم که دوستتان دارم. پشت پدر ایستاده و دور تر از او، برایم دست تکان میدهد. یک چیزی شبیه به خدانگه دارت باشد یا، شبیه به یک سلامِ مبهوت مانند از کودکِ خردسال. نمیدانم. دلم میخواست وقتی نقاشی هایم را نشانشان میدهم یک جمله برای گوش هایم بگویند. یک جمله شبیه به : بیا بغلم دخترم. چرا آنقدر از من پرت هستید. بله میدانم گودیِ چشم هایم دره های عمیقی دارد اما، چرا تا این حد از من به دره سقوط کرده اید؟ چرا مرا با بغض بازی های شاعرانه ام تنها گذاشته اید؟ حتی نمیدانید که من هنوز هم می نویسم. برای شما. برای آنها. برای او و تمام احساساتم. حتی نمیدانید که دخترتان چیست. برایم پرتغالِ پوست کنده می آورید؟ مادر جان، پدر جان، من چیز های دیگری میخواهم. نفیسه خطیب پور
داستان
۱۳
۹
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%85-pz9hfb4jzm77
کوری وسواسی.
کوری وسواسی. مرگِ من کجاست؟ چند سالِ دیگر می آید؟ چند ماهِ دیگر جوانه می زند؟ اصلا مرگ را فراموش کنید، زندگیِ من کجاست؟ کدام خاطره ها مرا می سازد؟ کسالت بار است که بینِ این همه دل مشغولی؛ هنوز باید برای کوچک ترین چیز ها نگران باشم. و این نگرانی‌ها مسموم است. .... خیره به سقف سعی میکنم چشم هایم را ازار دهم. اخر می‌دانید، پلک ها خواب اور هستند. ماه هم بی رنگ و بو برایم نقاشی می کشد. اما نقاشی هایی که رنگ های جدید می سازند. سرخابی هایش به رنگِ مذاب های آلوده به خشم و ابی ها به رنگِ سرود ملی سر صف، تجملاتی است! اما نقاشی های ماه عجب مغناطیسی دارد.. برایم با عشق ، نقاشیِ یک کشتیِ تایتانیک را می کشد. کشتیِ تایتانیکی که هرگز غرق نمی شود. میان ابر ها یک بهشت می کشد که پرنده های طلایی دارد. آن سویِ جنگل ها برایم ارواح سرگردانی می‌کشد که آواز کریسمس می خوانند. اما با زجه های طولانی و ناله هایی شبیه به صدای ناخن کشیدن روی تخته ی سیاه. در همین نزدیکی های خیابانِ اصلی شهر، یکی توت فرنگی غول پیکر می کشد که رو به روی بستنی علی بابا زانو زده است و میخواهد بینِ اسکوپ های شکلاتی رَنده شود! آه من نقاشی هایم را از تو دارم! اما اکنون لبریزم. از همه چیز. از همه کس. همه ی باید های زندگی و نباید های آن. از تمام کلافه شدم ها و هنوز میتوانم ها خسته ام. من حتی از توجه به گربه های گارفیلدی هم خسته شده ام! پس؛ ماهِ وحشیِ من؛ این قشنگ بازی ها را کنار بگذار.. من هنوز با سقف اتاق درگیرم. نفیسه خطیب پور
هنر
۱۷
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D9%88%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%B3%DB%8C-tcrj4wto1ckn
قربانه تو بروم؟
قربانه تو بروم؟ طبیعتاً امروز که برای مادران سرزمینم عشق ها هدیه داده شده است؛ می توانیم کمی زیبایی بپوشیم! .. .. درست همان لحظه ها که لبخند روی لب هایم می میرد، دست به شانه هایم می کشی که آااای دخترم، گریه نکن. من اینجا هستم. ممنونم مادر جان. تو هم اشک هایت را به من بده. هنوز بیست سال دارم اما میدانم که اختلاف سنی ما کمتر از آنچه که فکر می کنی است. برای به دنیا آمدن خوشحال نیستم اما، آغوش تو را به وحشیانه ترین شکل ممکن دوست دارم. اگر عاشقی کردن را آغاز کنم؛ شعر دلسوزی هایت را برای او خواهم خواند. جانانه ی من، بوسه برای چشم های روشنی که داری کم است. لب هایم را به نشانه ی زیبایی عشقِ تو خواهم دوخت! . . . . روز مادر مبارک. نفیسه خطیب پور
فلسفه
۱۴
۱۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%82%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D9%85-ts9wgabfukxs
کاش زرافه ها مشکی بودند.
کاش زرافه ها مشکی بودند. چه می شد اگر یک زرافه بودم؟ به احتمال زیاد می‌توانستم حیاط خانه ی دیگران را ببینم. شاید شاشیدن یک گربه کنار درخت گیلاس را می دیدم. شاید هم در حیاط، عشوه های یک زن و شوهر تازه از ماه عسل برگشته را می دیدم که به شب زفاف ختم می‌شود. برای آنکه بتوانم آپارتمان های عمیق و دور را موشکافی کنم، باید یک زرافه ی غول پیکر می بودم. فکرش را که می کنم برای دیدن زندگی مردم زیادی کنجکاوم! اما چه اشکالی دارد که تصور کنم یک زرافه هستم؟ هیچ. بخدا خیلی بهتر از خیلی کارهاست. بگذارید با افکارم راحت باشم.. .. اگر از زرافه ی غول پیکر بگذرم، از تصور آنکه مردم چه طور زندگی میکنند نمیتوانم دست بکشم. داخل چه لیوانی آب می نوشند؟ چند لیوان آب می‌نوشند؟ چه طور پیراهن خود را برای معاشقه از بدن جدا میکنند و برهنه بودنشان چه رنگی دارد؟ آمیزش عطر غلیظ زنانه شان با پیاز های سرخ شده چگونه است؟ آیا برای زندگی کردن به یکدیگر چنگ میزنند؟ یا آنکه پسران و دختران جوانشان بی هیچ دلیلی خانه را ترک میکنند؟ به کجا؟ نمی‌دانم. شاید به آزادی سفر میکنند. شاید به مرگ. آیا آنها هم به چگونگی من فکر میکنند؟ اصلا فکر میکنند؟ یا فکر میکنند که فکر میکنند؟.. نمی‌دانم. کاش زرافه ی غول پیکری بودم و تنها درخت سکویا را به آغوش می‌کشیدم. این کنجکاوی برایم یک نوع روند تحلیلی است. شاید عجیب باشد که برایتان چرت و پرت هایم را پخش میکنم اما حقیقتا هر بار که حروف کنار هم چیده می‌شود، ذره ای آرامش در من ریشه پراکنی می‌کند. آنقدر مشغول نوشتن هستم که شیر داغ روی میز کافه به یخبندان کوچ کرده است. کمی (ها) برایم بیاورید. هوا سرد است. نفیسه خطیب پور
داستان
۱۷
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D8%A7%D8%B4-%D8%B2%D8%B1%D8%A7%D9%81%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%85%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%D8%AF-ssgl9i3sw2nb
ارم سبز.
ارم سبز. امروز برای دیدن یک روح تازه شهر متروکه را ترک کردم. یک تلخِ شیرین صفت. با اینکه راننده ی تاکسی هیز بودن را نموده بود، اما سفر همچنان لذت خودش را داشت. یک پسر نیمه بالغ کنارم نشسته بود و با دستگیره ی در بازی میکرد. آنقدر حواسم به نوشتن متن بود که دلم برای دوری از خانه تنگ نشد. آخر این رفت و امد ها برای من مثل چاقو های نخراشیده، کُند عمل میکند‌. .. اکنون که بیشتر فکر میکنم، راننده ی تاکسی مثل گراز با ترمز ماشین رفتار میکرد و آن استفراغ معروف در همه ی نوشته هایم، بینِ سلول های مغزم پرورش داده میشد. نمی دانم اما این را هم دوست داشتم. به معنای یک تفاوت زنجیره وار بود. ... صندلی جلو کنار راننده تاکسی از یک اندوهِ خالص پر شده بود. یک مرد با اخم های رنگین کمانی. از آیینه ی کنار ماشین به چشم هایم زل زد و من بدون ذره ای خجالت به بررسی های خود ادامه می دادم. چشم های چروک. پلک های ناپاک. درد های دوران سربازی. زخم های اندکی از ازدواج ‌‌‌. موهایی که هرگز نوازش نشده اند. مرد تو چقدر فسرده ای.. نگاهم را مسموم تر از آنی که شهر کرده است نکن. بگذار جمله هایم همچنان شاعرانه برقصند. ... و در همین لحظه ها بود که چشمکی از درون آیینه به من شلیک کرد. آخ . خاک بر سرِ تو با آن پلیدی های درونت. متاسفانه تا همین حد صبح را میتوانم به تصویر بکشم. اینجا اوضاع مسموم است و انگشت هایم مسموم تر. . . . نفیسه خطیب پور.
داستان
۱۷
۱۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%B3%D8%A8%D8%B2-am9vf1cygsgh
انتها
انتها مرا از رشته های تاریک آویزان میکنند. دو هزار تماشاچی، مشتاق خون ریزی هایم. دست هایم، پرده ها را بکشید. میخواهم تار و پود باشم. شعر باشم. چراغ قرمز چهار راه باشم. موج باشم. میخواهم شعور باشم. نه. سکوت باشم. میخواهم استفراغ باشم و کف خیابان را رنگ بپاچم. حتی دلم می خواهد یک ساز ناکوک باشم. امید؟ نه امید نه. تو امید باش. من جدول پوسیده خواهم بود. من سرود ملی گمشده ها خواهم بود. من کمی تاب بازی های کودکانه خواهم بود. دست هایم، پرده ها را بکشید. نور نمیخواهم. صبح نمیخواهم. حتی دیگر نگاه نمیخواهم. عشق بازی؟ نه نمیخواهم. بستنی؟ نه. شاید.. نمیدانم. .... پرتگاه میخواهم اگر میتوانستم آبشار باشم. زخم هم زیباست. تنش برای فراموشی زیباست. تلاش زیباست اما من تکمیلم. من آسیبم. ای عشق من آسیب شده ام دلم پرواز میخواهد. دلم خورشید را بلعیدن میخواهد. آشوب را دور بریز چشم های شور. آسودگی را سر بکش. بگذار بی قراری اهنگ شبانه ای باشد که در باد به صحرا می رود. رها کن. بگذار سر درد ها غلیظ بودنشان را خودنمایی کنند. تمام فریب ها را به سیاه چاله های واژه هدیه کن. بگذار صدا در نفس هایت جاری شود. نمی بینی چشم نداری؟ مگر جهان های تاریک را نمی خوانی؟ مگر نمیبینی که رنگین کمان قهر کرده است؟ واژه هایت را نمی بینی؟.. نفیسه خطیب پور.
هنر
۲۲
۴
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%87%D8%A7-cxzcuoczmvrt
از این عشق ها به هم هدیه دهید.
از این عشق ها به هم هدیه دهید. این روزها که دوباره به صورت مکرر مشغول نوشتن شده ام، خاطره ای به ذهنم خطور کرد که دلم می خواست با تمام کثافت ها و زیبایی هایش آن را به ساده ترین شکل ممکن بنویسم. ... یکی از روز های پاییزی بود که صبح را با صدای برخورد کفترِ کور به پنجره ی بالکن، آغاز کردم. خاص بودن آن روز از صبحانه ی تلخ یا نان خشک شروع نشده بود، بلکه با یک پیام داخل تلفن همراه، زهر به جانم افتاد. نوشته شده بود: ... هیچ. بله هیچ پیامی نبود. هیچ ندایی، حرفی حدیثی برای خواندن نبود. هیچ عشقی و هیچ پوچی نبود. آن لحظه بود که احساس کردم دهانم میخواهد گوشی را گاز گرفته و یکجا ببلعد. چرا منتظر مانده بودم دیگران مرا خوشحال کنند؟ با من تماس بگیرند یا بخواهد حالی از من پرسیده باشند؟ مگر قبل از اینها نمیدانستم که چه طور لبخند بزنم؟ خیلی نادانم خیلی. اینطور شد که همان لحظه در ساعت های شش یا هفت صبح برخاستم و با هر چه در توان بود قدم هایم را سریع تر کردم. آنقدر رفتم که شهر تمام شد! به انتها رسید. شب شد. کمی آه یا شاید کمی ناله ی گربه شد. سطل های زباله شد. یک دیوار شد که من را به نشستن دعوت کرد. حتی به نوشتن دعوت کرد. آغوش سردی داشت اما با من نشست و همین کافی ترین حس دنیا بود، خودم! آن شب، آنجا روی دیوار تا دیر وقت نشسته بودم و فکر میکردم که چقدر خودم را دور انداخته ام و چقدر دلم برای خودم می سوزد. غصه ها و قصه ها با تمام حرف های بغض شده بیرون ریختند و من در حالی که جانی نداشتم، خالی شدم. سوز می آمد و باران رفت و امد داشت اما من با خودم چنان خلوتی داشتم که هیچ کس وجودم را حس نمیکرد. عاشق شده بودم. عاشق تنهایی و خودم و دستانم و گریه هایم. چه دختر نازنینِ مرگباری آنجا نشسته بود و نمیدانست که تا چه حد برای شاد زیستن تواناست. به یاد دارم که حتی تلفن همراهم را به خانه هدیه کرده بودم تا این حس با شکوهِ رهایی را تا انتهای ریه هایم حس کنم. و همین طور هم شد. عجب عشقی داشت آن شب. عشقی که هیچ کس به من هدیه نداده بود. نفیسه خطیب پور.
داستان
۲۲
۱۴
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D9%85-%D9%87%D8%AF%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%87%DB%8C%D8%AF-nsibaklppa9m
یخ.
یخ. امروز که در خیابان راه می رفتم، کمی بیشتر نگاه کردم. همه چیز را با خیرگیِ خاصی قورت می دادم. صدای زنی که چند سال پیاده رو های شهر را طی میکند و فقط یک جمله ی معروف دارد: به خدا گدا نیستم! نمیدانم. نمیفهمم. دنیا را نمیفهمم. .... بساط میوه فروش ها رنگ های واقعی زندگی را نشان می داد. - دخترم این خیارارو تازه از سر زمین آوردم نمیخوای؟ + ممنون. آنقدر بی حال از کنار گربه ها عبور می کنم که خنده دار است. باران هم آمد. همه ی علاف ها به خانه می روند. چشم چرانی هایشان ارزش خیس شدن ندارد. ... چند کلاه بیسبالی پشت ویترین مغازه مرا میخکوب میکند. اما شب است. دیر است. باران می بارد. کرکره های شهر خوابشان می آید. از مغازه دار می پرسم : خسته نباشید دارین میبندین مغازه ارو؟ سگ محل من نمیدهد. می خندم. کلاه هایت را نداشتی خسته نباشیدی هم در کار نبود اما اشکالی ندارد. می روم. ... پارک کوچک نزدیک خانه مثل یک زباله در کثافت دست و پا می زند اما دوستش دارم. در حقیقت گزینه ی دیگری ندارم که دوستش داشته باشم. دلم برای پیتزاهای بد طعم آن طرف چهار راه تنگ شده است. ای کاش امشب یکی از پسر های پارک برایم از آنجا پیتزا سفارش میداد و تلو تلو خوران به سمتم می آمد تا نوشخار کردن را جشن بگیریم. بعد هم تا خرتناق دراگ مصرف می کردیم تا به درگاه الهی دعوت شویم. خیلی میخواهم بدانم چه طور میتوانم بدون آنکه آدم خوبی باشم، زندگی کنم. هر بار که به خود آمده ام، جهان مرا تا ماتحت اسید تزریق کرد. همیشه فکر می کردم که چرا باید مهربانی کنم، اعتماد داشته باشم یا تلاش کنم که ببخشم.. هنوز هم حس میکنم خوب بودن زیبا تر از بد بودن است اما مدتی زندگی مرا از هر لحاظ به خبیث بودن دعوت میکند. شاید اینبار نوبت من است که با خیال راحت سوژه ای برای مردم باشم تا نسبت به من تنفر داشته باشند. نمی دانم. نفیسه خطیب پور.
داستان
۱۸
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DB%8C%D8%AE-g6vevmugtthc
چرا
چرا یک جایی به خودم آمدم. نه آن به خود آمدن را نمی‌گویم. واقعا به خود آمدم. بازگشتم. به من. شبی بود که برای تمام لحظات سرزنش کننده ام غصه می خوردم. انقدر غصه می خوردم که تا صبح یک تار موی سفید، مهمان خرمایی هایم شد. یک ساعتی بود که اشک می ریختم و به انسان های دور در گذشته های دور فحش می‌دادم. خسته شد. چشم هایم. گلو. لب هایم. بستم تا کمی آرام بگیرم. پلک هایم را میگویم. .... .... چشم هایم را که باز کردم سقف را می دیدم که تلو تلو میخورَد. یک حشره ی بال دار که نمیدانم چه بود، در هوا به دنبال یک حفره ی توخالی از من، جهان را جست و جو میکرد. البته اینطور حس میکردم چون رومانتیک می شد. یک چیزی بینِ پروانه و شب پَره بود. حق داشت. شب بود جایی را نمی‌دید. اما بالاخره مقصد خود را انتخاب کرد. روی لب هایم کمین گونه نشست و آرام بال هایش را بست. از ترس فرار کردن اش ، نفس نمی کشیدم! احساس تنهایی است دیگر.. چه میشه کرد. چند لحظه بعد دوباره بال هایش را باز کرد. پر کشید و اینبار روی چشم راستم فرود. باز هم برخاست و پرواز کنان چشم چپم را مقصد قرار داد. میخواستم تماشا کنم. به دنبال چه بود. اینبار بعد از مکث کوتاهی پرواز کرد و به سقف اتاق اوج گرفت. رفت و رفت و رفت و ناگهان بی رحمانه روی قلبم سقوط کرد! ای وای. بیدار شو نازنین! بال هایش بی حرکت در سکوت خشک شد. چرا باید این صحنه را می دیدم؟! اشک هایم دوباره سرازیر شد. لب هایم می لرزید و دنیا میان جگر هایم می‌سوخت. این چه مصیبتی است که از جانه من می رود.. آن شب انقدر گریه کردم تا حتی برای پلک زدن نیازمند چند لحظه مکث بودم. انگار این موجودِ پروانه وار، بوسه های غصه دار هدیه آورده بود. از اعماق قلبم غصه هایم را بیرون کشیده بود تا مرا خوشحال کند. شاید هم یک همدرد برای لرزیدن لب هایم بود که میخواست مرا ببوسد. نمی‌دانم. نفیسه خطیب پور _ مسموم شده ام.
۲۸
۱۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%86%D8%B1%D8%A7-jz1a6lpqo0vy
نازبانو.
نازبانو. دوستت دارم مثل هر عشق کهنه ای که روی طاقچه ؛درون قاب، خاک نوشِ جان می‌کند. . . صحنه ی تئاتر را از یاوه گویانه بی استعداد پر کرده بودند. باید دست به کار می شدم. وقتی که همه ی لامپ های سالن را خاموش کردند؛ به سرعت خود را به روی صحنه بردم. چراغ ها روشن شد و من با فریاد اعلام حضور کردم: دوستت دارم مثل انجیر های خشکِ خانه ی انگوری! .. .. سکوت میان چشم هایشان دلبری می کرد. اساتید و بازیگران گیج شده بودند ولی برای انکه مرا بیرون بی اندازند منتظر بودند. از قیافه هایشان پیدا بود که می‌گفتند شاید این یک بداهه گویه حرفه ای است و میخواهد صحنه را دراماتیک کند. اما من یک گَندِ عاشقانه برایشان آورده بودم. حرف هایم را با فشار آب دهانم که نمیتوانستم قورت بدهم به تماشاچی ها توف میکردم: آه بگذارید قلبم را کمی باز کنم. حیف نیست که از عشقمان نگویم؟ بو کنید! بو بکشید! این عطرِ نازبانوی من است. به او می‌گفتم که ؛ آخر ای زیبا، ای جان، ای روح، ای نبض، بگذار بگویم که دوستت دارم. بگذار بگویم که دوستت دارم مثل آلبوم های انتشار نیافته ی دنیا. اخر این عشق را نمی توانم افشاگر باشم! می‌خندید. با چال هایش برایم در آهنگ چشم هایش شعر می‌شد. دوستت دارم مثل یک گربه ی تشنه به نوازش هایت نازبانو! باز هم میخندید. بو کردید؟ خوب دیگر بسه تمامش کنید. این رایحه برای شب بیداری های من است. .. .. پچ پچ کنان چشم هایشان را درشت و ریز میکردند. به دیدگاهشان یک دیوانه بودم. .. .. فریاد زدم: من دیوانه ام! نازبانو بگو که چقدر دوستت دارم! بگو که تمام نیمکت های دنیا را برای ما جفت چیده اند! بگذار بدانند دوستت دارم. .. .. تمام لحظاتی که با فریاد از تو میگفتم مرا با عنوان یک موجود خر فهم تماشا می‌کردند. خر که بزرگی اش را ثابت کرده بود. من بودم که برای خودم حتی یک خر نبودم. نتوانستم برایت تمام گل های بنفشه را پر پر کنم. نشد که عشقم را ثابت کنم. نازبانو؛ ببین؛ دست هایم را محکم تر از تو گرفته اند. از تو به من نزدیک تر شده اند. بیدار شو باز هم عشق باش. تو که میدانی دوستت دارم مثل جوانه ها. مثل تمام بوسه های جانانه. مثل تمام صدف های به ساحل رسیده عشق را به من بده. _بیایید این دیوانه را ببرید دیگر! . . ... شش نفر مرد درشت هیکل مرا هل میدادند تا از صحنه بیرون بی اندازند. آخ نکنید! من خسته ام ولی نه آنقدر که دوستت دارم هایم خسته کننده باشد! _مردک نفهم با توام، گمشو صحنه ی پایانم را کمی شلوغ تر دوست داشتم نازبانو. دلم میخواست برایم بگویی که من هم دوستت دارم مثل تمام دوستت دارم هایت. اما دیر شد. شاید هم من صدایت را نمی‌شنیده ام. _همه بخوابید روی زمین! زود! این ابلح اسلحه دارد! .... راستش را بخواهی؛ دوستت دارم مثل تمام گلوله های عاشقانه ی خاطراتت.نفیسه خطیب پور_ اینستاگرامroots.ofme@ دوستان ویرگولی این یک پست برای شرکت تو مسابقه ی آقای دست انداز بود. هر کسی تمایل داره میتونه شرکت کنه و یک فضای تازه ای به ویرگول بده^^. برای شرکت تو مسابقه یکی از دوستان داخل پستشون لینک گاه نامه ی شرایط شرکت در مسابقه گذاشته ان. من لینک پستشون رو میزارم که بخونید.
۳۵
۱۸
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/WwwwAbi/%D9%86%D8%A7%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%88-sxhotsaac125
خوشا
خوشا خیلی سخت گذشت. همان چند دقیقه ی لعنتی را میگویم. که با یک جمله اعتمادم را فوش کِش کردی. .......... : بدون تو میمیرم! _بمیر. : حالا شاید مردم واقعا! _منتظرم. : به همین راحتی؟ _بله. : اصلا به وجود تو نیازی ندارم! _درسته. : لیاقت نداری! _لیاقت؟ معلومه! لیاقت غصه های زندگی رو ندارم. لیاقت خنده دارم. عشق دارم. : من عاشقتم!! _ تو یه حروم زاده ای عزیزم. ...... قهوه میان انگشتانم آرام لم داده بود. هر ثانیه برایم بخار می‌شد. با صدای ملایم خطاب به صاحب کافه گفتم: _ ببخشید؛ قهوه زهرمار دارد؟ چشم هایش دو تا بود، دوتای دیگر هم قرض گرفت. + شرمنده متوجه منظورتان نمیشوم؟! نباید هم بشوی.. زندگی همه جایش را برایم زهرمار پاچیده است. قهوه طعمی ندارد. حرارت فنجان حس کردنی نیست. + خانم؟ با شمام! به چشم هایش نگاه کردم. سالم. زخم نخورده. اشک نریخته. +خانم! _ آه ببخشید . بله زهرمار را میگویم؛ قهوه تلخ است؟ + اها بله تلخ است. یک لبخند ملیح نسارش کردم. .. این همه خاطره را با قهوه به توالت می‌سپارم. . . . . @roots.ofme نفیسه خطیب پور_ هنری مسموم
مهندسی نرم افزار
۱۸
۱۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%A7-cepxfml0imjp
کودکی هایمان زنده باد.
کودکی هایمان زنده باد. یک کودک زیر نور خیابان با دانه های برف بازی میکند. شال گردن مادر بزرگ از شانه هایش آویزان است. نگاه یخ زده ی ماه هوای گرم وجودش را به ما نشان میدهد.. دم... آه، باز دم.. لب های کوچک بنفش. دست های بی جانش، درون جیب های خاکستری به خواب رفته اند. بینی سرخ شده اش را با آستین کتش پاک میکند. تو چقدر برای ما پاسخی! چقدر زیبا برایمان جوابی! یک جواب که قهوه ی گرم را با لبخند به همراه دارد. آرامشی آرامش! به ماه خیره شو نازنینم.. چشم های تو؛ بازتابِ کودکیِ به خاک رفته ی ماست. بگذار خیابان، جریانِ نگاه تو را مثل یک موسیقی بی کلام در تمام کوچه های شهر پخش کند.. بگذار ضرب آهنگِ نفس هایت را به پنجره خانه هایمان بیاورد.. بگذار بخار شود تمامِ خنده هایی که حبس کرده ایم. به ماه نگاه کن زیبای شهر. تو شوقِ روز های تابستانی را داری. دریا داری. تو عشق داری. نور داری. به ماه نگاه کن کودکم. تو پایان تمام قصه های شیرینی. اینجا تنها چه میکنی؟! این خیابان با زمستانِ بی رحم سزاوار محبت چشم های تو نیست. میخواهم تا آخرین پلک زدن هایم به تماشای تو بنشینم. تو معصومیت از دست رفته ی مایی! بگذار با خیالِ تو به تمام جهان های رنگ، سفر کنم. جهان های نور. جهان های دریای آفتاب.. میدانم.. سخت فراموش شده ای.. با حسِ آلوده به ترک شدن، اینجا بغض کرده ای.. گریه نکن جانِ من. اشک های تو تمام مداد شمعی هایم را آب میکند. ... اه از این همه سکوت.. برایمان توپ بازی کن. برایمان زانوی شلوارت را پاره پاره به خانه بیاور. بگذار موی پریشانِ تو، کنار کاسه ی ابگوشت روی زمین افتاده باشد. تمامِ عیب های کودکی را نشانمان بده. تمامِ به سادگی اشک ریختن ها را نشانمان بده.. همه ی آبنبات های قایم کرده ات را نشانمان بده.. دور شده ایم.. خیلی دور. بگذار در این بی روح بازارِ زندگی؛ کمی جان بگیریم.. کمی جان برای تماشای آلبوم عکس های کودکیمان. برای تجسم کردن کاردستی های خلاقانه مان. به ماه خیره شو دلبندم. بگذار چراغِ خاموش وجودمان خورشید باشد. .. .. کودک روی زمین زانو میزند. خیابان او را به آغوشش دعوت میکند. یک ثانیه. دو ثانیه. سه ثانیه؛ به خاک رفت! چشم هایش سیاه تر از همیشه پلک نمیزند. جسم بی جانِ او را بردارید.. جسم بی جان کودکی هایمان را بردارید.. این روز ها؛ ماه هم با ما قهر کرده است. نفیسه خطیب پور_ فضای نا معصوم اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۵
۱۱
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-v6nukqfs0k9h
قر و قاطی.
قر و قاطی. مغز برهنه ام را پرت میکنم میان قافیه های لذت بخش دنیا. بله لذت بخش. زیبا. لذت بخش و باز هم زیبا. ساده است. این قافیه ها تمام نقاط حساس زندگی ام را دستکاری می‌کنند. تمام پدیده های احساسی وجودم را پوشش می‌دهند. مثل یک مادر. یک دوست. یک عشق. همان قافیه هایی که لالایی دارند. مثل شعر جاروی رفتگر های نارنجی. یا زنگ صدای گرمی که بگوید: من اینجا هستم. حتی شکل آسمان جمعه شب؛ قافیه ی هم وزن قلبم را نشانم میدهد. هم وزن بار این سنگینی های بغض گونه. یا هم وزن تمام قهقه هایی که در لحظه زندگی کردن را به چشم نشان می‌دهند. خیلی زیبا. خیلی. گاهی قافیه می‌تواند همان مسکنی باشد، که در یک لحظه سر درد را فراری می‌دهد. یا آن ثانیه ای که ناهار هنوز برایت یک خیار شور میان بشقاب خالی باقی گذاشته است و تو چشم هایت قلب می‌شود! آه خیار شور های لعنتی. قافیه حتی صدای چرخ گاریچی های پیر را نشان می‌دهد. یا نگاه می‌دهد. نگاه های مهربان. لبخند های مهربان. قافیه گاهی در آب دماغ آویزان شده ی کودکِ همسایه خلاصه می‌شود. یا آن صدای در زدن که مدیر پشت در کلاس می‌گوید: _زنگ اخر تعطیله. پاشید برید خونه. آخ قلبم. زیبا زیبا زیبا. نمیدانم چگونه است که هر جا چشم هایم را باز میکنم؛ این قافیه های لعنتی برایم عشق بازی می‌کنند. آن هم چه عشق بازی... گاهی در میان اسکوپ های بستنی. یا خمیر پیتزایی که بخار می‌شود مقابل چشم هایم. شاید هم در قاب ِ تصویرِ لنگ کفش آویزان شده از درختِ چنار؛ قافیه ای باشد که با دیدن آن ؛ گوش هایم شنوا ترین موسیقیِ دنیا را لمس می‌کند. آه از این همه زیباییِ نهفته. آه از این همه. قلبم؛ بارانی. حتی میتواند این لحظه باشد؛ که تمام نوشته های امشب را بازخوانی نمی‌کنم؛ و همان خامِ آلوده به غلط املایی را به انتشار می‌رسانم. این هم زیباست. این هم زیباست! نفیسه خطیب پور _ فضای مزخرف اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۲
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%82%D8%B1-%D9%88-%D9%82%D8%A7%D8%B7%DB%8C-xszc0zwqerqz
در آرزوی آمدنِ امروز.
در آرزوی آمدنِ امروز. امروز با اینکه تخت، کمر درد را به من هدیه می‌کرد؛ با ناز و نوازش چشم هایم را از خواب بیدار کردم. با اینکه هر روز؛ کمی بالا میاورم در زندگی اما؛ همچنان پارسِ توله سگ های خال خالی مرا به وجد می آورد. یا حتی با اینکه یک سوزش از سوگِ سکوت در میانِ جمعیت مرا آزار می‌دهد اما؛ همهمه های ریزِ مردم این شهر را دوست دارم... دو متر آن طرف تر با یک دست؛ بطریِ آب در دهانِ پسر کوبیده می‌شود و پرتابِ توف های آغشته به خنده، آسفالت را نم دار می‌کند. قهقه. قهقه به توان چهار. دیوانه ها. به همان خدا سوگند که نمی‌توانم با خنده هایتان شریک نباشم! کمی بعد، زنگِ صدای سرفه... نگاهم از فَکِ گشاد شده ی پسر ها به نیمکتِ پژمرده کشانده می‌شود. سیگار، یک مردِ میانسالِ چرک را می‌کِشَد! آه قلبم. مرد جان می‌دهد اما؛ زیبا! جلوتر می‌روم. از روبه‌رو، سوژه ی دیگری مرا مبهوت میکند.. تمسخرِ یک پیر زن از دیدنِ تارِ مو هایم! شالِ خسته از پایداری، از بالای سَر، تا گردنِ برهنه، سُر سره بازی کرده است و این او را آزار می‌دهد. آه پیر زن جانِ عزیز! چه کار کنم که این مصیبت را از قابِ انزجارِ تو رها کنم؟! من که می‌دانم... حتی اگر این موها زیرِ تیغ قیچی قربانی بشوند، و سَرِ تاسِ گِریانَم در مقابلِ تو زانو بزند؛ باز هم این چشم های از حدقه بیرون زده ات را نثارِ روزمرگی هایم می‌کنی. پس بیهوده است. هر چقدر میخواهی تماشا کن. می‌دانم می‌دانم. زیباییِ بیخیالی، نگاه کردن دارد! چند قدم جلو تر، آب پاشِ چمن های جوان؛ ساق پاهایم را بوسید. آخ که چقدر این لحظه برایم جانانه است. خنک. گوارا. .. هوا گرم بود اما، گرما امروز جریانِ عشق داشت. جلو تر بر روی جدول؛ همان دو کفترِ عاشقِ قصه هایمان نشسته بودند. چشم های پسر غرق در لب های دخترک جان می‌داد.. ناگهان غنچه هایشان در هم گره خوردند! بوسه های شاعرانه. آه چه تایتانیکِ جذابی.. خجالت بر پیشانیِ دختر جاری شد.. چه شعری دارد این لحظه ها. امروز؛ آغوش تمامِ زیبایی ها و زشتی های شهر؛ بغل کردنی است..! این هم دست ها و آغوش بازِ من.. بفرمایید! نفیسه خطیب پور _ فضای بی نور اینستاگرامی roots.ofme@
داستان
۲۳
۸
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D8%AF%D9%86%D9%90-%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2-sd0uomcpuxn2
هیزِ فرهیخته.
هیزِ فرهیخته. .. تار و پود در هم گره خورده ام را جمع و جور کرده بودم تا با قدم زدن های کوتاه، جسم بی جانم را به خانه برسانم. با تمامِ دروغ های پشت پرده؛ ظاهر سازی های زندگی را بلعیده بودم. قورت بده. .. فشارِ بغض بر حنجره آوازهای شاعرانه میساخت . از فاصله ی هزار متری تپش قلب پیر مردِ فرتوت را حس میکردم. نمی‌توانستم تشخیص بدهم این پیر مرد از آن هیز های روزگار است یا نگاهِ مستقیمِ او ریشه در چیزِ دیگری دارد. چرائیِ خیره نگاه کردنِ پیر مرد هیچ تغیری در اصل قضیه ایجاد نمیکرد. در هر صورت او و حلقه ی سفیدِ از حدقه بیرون زده اش برایم چندش آور بود. احساس میکردم هر لحظه که به من نزدیک میشود؛ مویرگ های خونی چشم هایش باد می‌کند. شاید هورمون های چروکیده اش با دیدنِ مو های جوانِ دخترانه ؛ از بازنشستگی دوری کند. شاید هم نگاه کردنِ او تنها برای این بود که به من ترحم می‌کرد. دخترک تنها روی نیمکت نشسته است و چشم های قرمز او نشان از اشک های تمام شده اش دارد. بگذار تماشایش کنم. بگذار از تنهایی او استفاده کنم. یا بگذار تمام زیبایی های نامرئی او را با چشم های بصیرت ببینم. آه زیباست! .. شاید هم این تصورات من بود... گاهی حضورِ واژه ها آن قدر استحکام دارد که من در بین ان ها گمراه می‌شوم. مثل یک زمین که تمام آن را شخم زده باشی اما خیلی ماهی گونه فراموش کرده ای و میخواهی قسمت به قسمت آن را بشکافی. شکاف از تمام نقطه های کوری که همه شان را یکبار دیده ای. .. اما بگذریم که پیر مرد همچنان با نگاهش قلب من را به درد می‌آورد. کلاه لبه دار طوسی با ریش های بزی او مرا به احترام گذاشتن ترغیب نمی‌کرد. من هرگز درک نکرده ام که چطور میتوان برای داشتن ریش های بلند سفید یا ظاهر متمدن؛ یک شخص را فرهیخته خطاب کنیم. این چرند تر از تمام چرند های دنیاست. هیچ وقت فراموش نکنید؛ تمدن از ریش های کسی آویزان نمی‌شود! نفیسه خطیب پور
۲۱
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%87%DB%8C%D8%B2%D9%90-%D9%81%D8%B1%D9%87%DB%8C%D8%AE%D8%AA%D9%87-n5zdyjydp56u
بخت بد.
بخت بد. امشب تمام غصه های زندگی برایم نواختند. شمشاد های سبز در میان راه دلبری میکنند. یک دلبریِ بیهوده. باز هم ضربان قلبم پرواز میکند. به هزار بار در ثانیه پرواز میکند. به چشم هایم پرواز میکند تا با اشک هایم سقوط کند. دست یک نفر مرا لمس میکند. عقب میکشم. نمیشناسم. غریبه است. با من غریبه است. با دلم غریبه است. اعتماد مترادف پوچ است. خالی. تهی. آه بغض نکن!. ابر بهاری نباش! شعرِ گریه نخوان. بیا در آغوشِ مهتاب برقص. در آغوش مهتابِ سال های کودکی. بله کودکی.... همسایه... کوچه.. ذوق. اما خورشید این روز ها پشت ابرِ سیاه جان میدهد. زیباست. زیبا جان میدهد. نفیسه خطیب پور .
۱۹
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D8%AF-qdn5ehvocqns
بستنی میخواهم.
بستنی میخواهم. امروز کمی اشک برایم بغض بازی میکند. چرا انقدر مفلوکم. چرا شب بعد از ساختنِ خاطره، مرا ترک میکند. با تمامِ احساس، خواب های شیرین را به توالت دستشویی سپرده ام. چرا انقدر مفلوکم. چرا مسواک در دهانم کف نمیکند. از پنجره نمایان است؛ کبوتر ها روی شیشه ی ماشین پدرم ریده اند. چرا جمعه کسالت دارد.. چرا انقدر مفلوکم. چرا سیم هندزفری همیشه دلپیچه دارد. دلم میخواهد آنقدر راه بروم که از کف پایم خون بریزد. چطور این حجم از غم آغوشی میانِ نقطه و کلمات پیدا میشود.. چرا بستنی میتواند حالم را خوب کند. چرا نمیتوانم با اطمینان یکی را دوست داشته باشم. چرا انقدر مفلوکم. چرا شمال آنقدر دور است. برای دلنوشته هایم موسیقی ندارم. آهنگ از کلماتم سقط شده. چرا پدر دست از سرِ کولر برنمیدارد. چطور است که منتظر هستم یکی به من نیاز داشته باشد. چرا نمیتوانم در میان جمع آرام بشینم. چرا باید به دیگران بخندم. چرا دیگران باید به من بگویند که تو را درک میکنم. چرا انقدر مفلوکم. در میان جامدادی هیچ خودکاری نمینویسد. هیچ پاک‌کنِ مورد علاقه و گوگولی وجود ندارد. هیچ عشقی برای خالی کردنِ آشغال تراش ها دیده نمیشود. چطور هنوز از جامدادیِ نوزده سال پیش استفاده میکنم. چرا انقدر دلم جگر قرمز میخواهد. چرا باید هر روز بیرون بروم. دوباره موجوداتِ نفرت انگیزِ قدیمی پیدایشان میشود. چرا نمیتوانم گذشته را رها کنم. چرا سوالی میپرسم که جوابش را میدانم. چطور محرم آنقدر سم شده است. چرا امسال شیر کاکائوی داغ پخش نمیکنند. چرا اگر ببینم که پخش میکنند باز هم دلم نمیخواهد چیزی از دست هایشان بگیرم. چرا خانه بوی عدسی و کسالت میدهد. یک لباس زمستانیِ آبی درون کمد با من حرف میزند. التماس میکند که او را به سطل آشغالیِ معشوقش برسانم. چرا هنوز در کمد خاک میخورد. چرا دلم برای خودم نمیسوزد. چرا دلم برای دیگران میسوزد. چرا انقدر مفلوکم. پسر ها و دختر ها در خیابان راه میروند. چرا فش میدهند. چرا انگشت وسط خود را در ماتحت یکدیگر میکنند. چرا نمیتوانند مثل آدمیزاد راه بروند. چرا انقدر خشن تایپ میکنم. یک گلدان پشت شیشه ی مغازه در سکوت به خواب رفته است. چرا نمیتوانم در کنارش بمیرم. چرا نگاهِ سردِ مادر برایم عادی نمیشود. امسال بدتر از سال قبل و سال قبل بدتر از سال قبل تر است. فصل ها قر و قاطی شدند. چرا علی سلیمانی فوت کرد. چرا شوهر عمه ی دوستم فوت کرد. چرا حس میکنم کرونا یک آدم است. مدام دلم میخواهد له شدن زیرِ تریلی را حس کنم. چرا تریلی ها فرار کرده اند. چرا دلم میخواهد موهایم را از ته بزنم. تقویم از یک سال پیش تکان نخورده است. مادر خانه را گرد گیری میکند. چرا انقدر حساس است. چرا انقدر توجه میکنم. چرا بارفیکس زدن برایم خوشایند است. چرا نمیتوانم مثل آدم با یک شخص ارتباط برقرار کنم. چرا انقدر چرا در ذهنم رشد میکند. هوای تهران از آلودگی خسته شده است. چرا فشند و طالاقان افسرده شده اند. گوش هایم تیر میکشد. به معنای واقعی تیر میکشد. یک هفته میشود که زخم شده است. میسوزد. چرا وقتی از گوش هایم در خانه میگویم کسی نگاهم نمیکند. چرا کسی تا خون از دهانت نریزد به تو توجه نمیکند. چرا نمیتوانم یک هنزفری جدید بخرم تا گوش هایم را کمتر آزار دهد. چرا از گوش هایم مینویسم. نیاز به درد و دل دارم. نیاز به درد و دل نکردن دارم. دلم میخواهد پسری که دماغم را مسخره میکند از بدبختی نجات دهم. چرا انقدر مفلوکم..... نفیسه خطیب پور _ اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۴
۱۳
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%85-f6xkwqigvwmu
سیگار چهارم.
سیگار چهارم. صدای ساییده شدنِ مداد شمعی روی کاغذِ پوستی چشم های آیینه را باز می‌کند. سلام! باد پنجره را می‌لرزانَد. باز هم ناخن هایم را شکسته می‌بینم. اهمیتی ندارد. اکنون که ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح شده است، هیچ عاملی نمی‌تواند باعث نادیده گرفتن درد گوش هایم بشود. وقتی همه چیز، همه کس؛ مورد تجاوز دیگری قرار گرفته است، چرا درد گوش هایم را نادیده بگیرم؟ ..آه؛ بازدم های خسته.. باید بروم. از این خانه باید بروم. همین حالا! سرعت به جانِ پاشنه هایم رخنه می‌کند. چقدر بند کفش ها با دست هایم غریب است. .. در را بستم. باز هم جا گذاشتنِ کلید های گمشده مرا متوقف می‌کند؛ اما اهمیتی ندارد. به راه رفتن ادامه می‌دهم. دکه ی آن طرف خیابان، ملقب به دکه‌ی ممد، هنوز باز است. _ یه بهمن می‌خوام. .. دود سیگار به اکسیژن های در حال انقراض تجاوز کرد. به ریه های سوخته ام تجاوز کرد. با زیباییِ نورِ ماه همبستر شد اما، به سفیدیِ دندان هایم تجاوز کرد. تمام که شد، جسمَش به آسفالتِ باران خورده تجاوز کرد. سیگار روی زمین هنوز روشن بود؛ جان میداد. زیرِ چراغِ کوچه ی آفتاب، جدول را تنها گیر آوردم. با ماتحت به جدول تجاوز کردم. آه چقدر ساکت است. سیگار دوم. اینبار علاوه بر آن هایی که گفتم، خاکستر هایش به پیراهن چهار خانه ام تجاوز کرد. بعد از این، باد قدم هایش را عظیم تر برداشت و به زیباییِ رقصِ دود تجاوز کرد. از دور گربه ای نزدیک می‌آمد. سیگار دوم را با شدت به سمتش پرتاب کردم. حمله ی سیگار، به احساسِ نیازِ گربه ی تنها تجاوز کرد. چند دقیقه ای بود که می‌گذشت. دقیقه ها به شب تجاوز کردند. سیگار سوم. قوطی کبریت نفس های آخر را می‌کشید. عطر غلیظ از تمامِ سطل زباله های تهران، به کوچه ی آفتاب آمد. سرفه همراه با خلطِ سرماخوردگی از سه سال پیش، سکوت را شکست. اینبار جدول با تمام قدرت به استخوان های لگن و دنبالچه ام تجاوز کرد. سیگار سوم هنوز میان انگشتان دلبری می‌کرد. برخاستم. گربه ی مفلوک از پشت بوته ی خشکیده نگاهم می‌کرد. آه.. می‌دانم نوازش دست هایم را از تو دریغ کرده ام؛.. اما اهمیتی ندارد. راه خانه را پیش گرفتم. از دکه‌ی ممد عبور می کردم. همان جا وسط خیابان، مجلس عزاداریِ سیگار سوم تمام شد. می‌توانستم تصور کنم که کلید ها داخل خانه برایم زبان درازی می‌کردند. اشکالی ندارد. اهمیتی ندارد. دمِ در هم رختِ خوابِ دوست داشتنیِ من است. زمینِ آشفته ی بیمار با آغوشِ سفتِ گرم. مقابل در نشستم. به شکل چهار زانو با دو زانو. وقتِ جشنِ عروسی لب هایم با سیگار چهارم رسیده است. .. کجاست.. آه قلبم!! نگاه کن پسر.. چقدر تلخ.. اینبار که پاکتِ سیگار روی جدول جا مانده؛ بهمن به احساساتِ من تجاوز کرد.!
سلامت
۲۸
۱۵
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85-myqcqehh3yfl
لحظه ای از گذشته .5.
لحظه ای از گذشته .5. آن روزها که درختِ کاج بهانه ای برای نگاه کردن بود، دلم میخواست با تمام کاج های جهان رفیق باشم. دلم میخواست برایشان از سایه های به دیوار گرفتار شده بگویم. سایه های تنهایی. سایه های تنها. سایه های زیبا. با چهره ای از پیوندِ اخم های چروکیده، به آیینه‌ی مغازه نگاه کردم. شالِ آبی مرا شاداب تر نشان می داد. اما مهم نبود. شادابی را میخواهم چه کار؟ آه بله! تولدی بود که گذشت. گذشت؟ نمی دانم. آن روز دلم برای دیدنِ تازگی ها پرواز می کرد. دلم نو بود. روشنی داشت. گیج در قافیه ی دنیا لبخند می زد. دلم شعر داشت. می رقصید. چشم هایم فضای تکراری را برای اولین بار، خوب نگاه می کرد. او را نگاه می کرد. لبخند هایش را نگاه می کرد. روحم در انتظارِ لحظه ای که می خواهد آرام بگیرد، خوشحال بود. فکر می کردم بودن در کنارِ دیگران خوب است. بودن در کنارِ او خوب است. خوب است؟ خوب بود؟ نبود. جشن برای هر دوی ما بود. شاید هم جشنی در کار نبوده و این یک مُتِوَهِمِ خسته است که برایتان از روزِ تولدَش می گوید. شاید آن روز در یک خوابِ عمیق غرق شده است. خواب عمیق یا کابوس؟ نمی دانم. او که خوشحال به نظر می رسید. دیگران هم برای رفتن به دستشویی زمان بندی می کردند. کجای این ضیافت نشسته بودم؟ _ دست هایش که برای لمس کردنِ تو تکان می خورَد. آه بله دست هایش. حس عجیبی بود. حس غریبی بود. انگار برای خوشحال بودن از مرز های قدیمی عبور می کردم. نیازمند. نیاز به آغوشِ آرامش. آغوشِ بی نهایت آرامش. آرامش داشت؟ داشت؟ اگر داشت؛ چرا به فعلِ آرامش "دارد" نرسید؟ ندارد؟ دروغ بود. کیک را فوت کردم. برایم دست می زدند. نه نه. دست نمی زدند. بیشتر با هم حرف می زدند. نگاهش می کردم. نگاهم می کرد. نگاهم طولانی می شد. چشم هایم را نگاه نمی کرد. نگاه می کرد اما جای دیگری پلک می زد. نگاهش باخت. به لب هایم باخت. به دست هایم. به نفس هایم باخت. بازنده شد. این بازنده را ببینید. بازنده..یا مجرم؟ نمی دانم. نمی خواهم کلمه ها برای بیان از صداقتی که داشت، دیوانه شَوَند! صداقت برای استفاده. برای حضور. برای نفس کشیدن از اعماق رگ های گردن. برای در آغوش کشیدن. تنها برای همین ها گلِ رزِ بی عشق را به طرفم گرفت. رُزِ مسموم. منی که به مبتذل ترین شکل؛ پروانه شدن هایم را گرفتارِ شمعِ بی وجودش کردم. همه چیز از تضادِ صداقت هایش، شُره می کرد. من هم آلوده به حماقت جوانه زدم. دست در دست هایش اشک ریختم. خندیدم. کمی دیگر اشک ریختم. به اشک ریختن ادامه دادم. احمق بودم. چه قدر؟ نمی دانم. زیاد. شبِ زاد روزم را با نقابِ : "من دخترِ خوشحالی هستم" تمام کردم. شاید لحظه هایی از آن روز خوشحال بوده باشم. شاید هنوز هدیه های آن روز را نگه داشته باشم. اما امروز؛ اما امروز.. هیچ دیگر. همین. کاش آن لحظه ها را می توانستم از دیدِ چشم هایم بیرون بیاورم و در صفحه های کتابِ شعری، خشکشان می کردم. در آخر هم وقتی تمامِ حضورش را دور می انداختم، آن کتاب را بر سرش می کوبیدم. نفیسه خطیب پور _ اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۰
۱۴
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-5-dm5qlpzxmfxs
کم نوشته.
کم نوشته. دلم می خواهد به الیافِ پرز های لباسِ مادر سفر کنم. آه رفیق قدیمی که تمام پول تو جیبی هایم را برایت باخت داده ام؛ امروز دلم برایت تنگ نشد. سرد. پرت. غروب که سکسکه های افسردگی با خمیازه هایم پیوند می خورد؛ خفه از تمامِ اصرار های زندگی، به گوشه ی پارک پناه می برم. روز های بی تابی برای جوانیست دوسته من. شاید هم برای کودکی بوده و ما گمراهِ خوش اقبالی بودیم. بله شاید. ساعت به وقت دیر وقتیِ اجتماع. آن گاه که چشم هایت را نیمه باز نگه داشته ای ، بی هوا صبح می شود. سیگار با سپیده دم. دود برای این چهار دیواری سم نیست. خمار. صدای قهقه، گلدانِ شکوفه های مصنوعی را می لرزانَد. اینجا چقدر سرد است. چقدر گرم است. چقدر کولر برایمان بی جان نفس می کشد. پول. فردا. باز هم سیگار. یک سرفه ضرب در سه. .. .. دود. این روز ها کنجِ خانه مرا به ویلای شمالِ خیالی می بَرَد. همان جا که یک بار صبح را با نون و پنیر و گردو جشن می گیرم. کنار اولین درختِ ارغوان، یک یادگاری، روی دیوار در آرامش به خواب رفته بود: دریا نزدیک است؛ بیا. نفیسه خطیب پور_ فضای شعار گونه اینستا گرام ROOTS.OFME@
۲۲
۱۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D9%85-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-a2bd6hqe8kiy
بیایید بخوابیم.
بیایید بخوابیم. کاش میتوانستم دلِ تنگم را به خیاطِ ماهری بدهم و از او بخواهم که هم اندازه ی زندگی کند! ................................................... . دلتنگی می تواند چشم هایت را از کاسه در بیاوَرَد! خوب میدانم چیست. اگر قصه ی بی قراری هایت را به جانِ آیینه ی اتاق بی اندازی؛ دلتنگی روحِ خسته ات را می بیند!؛ شاید آن موقع، کمی دست از آواره نگه داشتنِ احساساتمان بردارد. وقتی روز به میهمانی میرود؛ و شبِ خسته خودش را به آفتاب گردان نشان میدهد؛ دلتنگی برای نگاهِ گرمِ خورشید، به جانِ آفتاب گردان غنچه میشود. دلتنگی سرای خودش را دارد. هر لحظه ای که اراده کند؛ کاخِ پر شکوهِ قلبت را اجاره میکند و بی هیچ چشم داشتی تو را از جایگاهِ حاکم؛ به درویشِ دلتنگی های ابدی محکوم میکند! ای ظالم. این ظلمِ تاریکی های تو، از تکه تکه شدن با آرواره های کفتارِ پیر؛ دردناک تر است.. مگر قلبِ نیمه جانمان را ندیده ای؟ مگر از عشق هایمان خبر نداری! مگر از دست های مرگ، که شب ها ما را در بغض غوطه ور میکند، برایت نگفته ایم؟ تو؛ مگر حالمان را نمیدانی...؟ ... شیشه ی عینکِ پدر بزرگ؛ جامه ی افسردگی به تن کرده است؛ قابِ لبخندِ کودکی هایمان، روی میز؛ خاک نوشِ جان میکند؛ آثارِ خط خطی های پوستی؛ جانی برای خود نمایی پیدا نمیکنند؛ لبخند های پدر با چشم هایمان قهر کرده است؛ زنگِ صدای جیرجیرک ها از پنجره ی اتاق؛ به سکوت کوچ کرده است؛ تلفنِ همراه با بی میلی روی زمین، لالایی میخوانَد؛ چروکِ پیشانی؛ عمیق تر از همیشه؛ پا برجاست؛ دستمال کاغذی ها، به ملاقاتِ اشک هایشان آمده اند؛ و جسمِ من؛ خیره به سقف، در تلاش برای خوابیدن، جان میدهد. . . . کاش میتوانستم دلِ تنگم را به خیاطِ ماهری بدهم. نفیسه خطیب پور _ فضای سمیِ اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۵
۱۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/Whitenoise/%D8%A8%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8%DB%8C%D9%85-pqb0jyzszdv5
لحظه ای از گذشته . 4.
لحظه ای از گذشته . 4. من هم احمق بودم. آن روز های آخر که برایم از عشق میگفت؛ چشم هایم از حدقه بیرون میزد! برای عشق داشتن و عشق ورزدن؛ بیش از حد تلاش میکرد؛ و تلاش برای مجنون بودن؛ آن چیزی نبود که حقیقت داشته باشد. آن روز ها که تمایلی برای گوش دادن به واژه ها تکراری اش نداشتم؛ وقتی دست هایم را میگرفت و تا چند ساعت رها نمیکرد؛ با خود میگفتم: چه طور میتواند تا این اندازه احساساتی باشد؛ آن هم درست زمانی که از او دلسرد بودم وحتی نزدیکی با او؛ میلی برای به آغوش کشیدَنَش به من نمیداد. خیلی برایم سخت میگذشت. خیلی سرد بود. همه چیز شور بود و اشک های غم گونه؛ حتی از گوش هاشم جاری میشد... و تنها کاری که میکرد تشکر برای حضورم بود. همچنان در شکنجه گاهِ دروغ هایش، قدم میزدم. هنوز برای خیره شدن به چشم هایش حوصله به خرج میدادم وگاهی تنفر از وضعی که در آن گیر کرده بودم را، مخفی میکردم. با وجودِ تمامِ لحظه هایی که از بودن کنارش پشیمان بودم؛ باز هم دلم میخواست او را ببینم؛ و این برایم ازار دهنده ترین حسِ دنیا بود. بدترین قسمت از این گذشته ی پر قدرت؛ حضورِ زالو مانندِ کسی بود؛ که دوست و همراهه همیشگیِ او بود. آخ که چقدر بیهوده زندگی میکرد (و میکند) و چقدر قلم برای نوشت از او؛ بی ارزش میشود. ( اما پستِ بعدی از او میگویم چون موجودِ عجیب و ناشناخته ای است). .. در ابتدا اوضاع خیلی متفاوت تر از چیزی بود که برایتان نوشتم. من با او میخندیدم و از حسِ خوبی که کمی آرامش همراهش بود؛ لذت میبردم. اما چه تلخ تمامِ لذت های با او بودن؛ به ذلت های خفه کننده تبدیل شد!.. .. دروغ. دروغ. دروغ. .. اما اگر میتوانست یک جوابِ قانع کننده برای دروغ هایش داشته باشد؛ این فرصت را برای دیدارِ دوباره به او میدادم... آخر چه طور میتوانست هم عاشق باشد و هم دروغ بگوید!؟.. چه طور میتوانست پنهانی؛ برای دیگری لیلی باشد و در ظاهر، مجنونِ من؟!!.. چه طور میتوانست برای جلب توجه؛ چاخان های شاخ دار بگوید و برای اثباتشان، خود را به درو دیوار بکوبد؟! کدام مجنون را دیده اید که روزی بتواند لیلی اش را بی ارزش خطاب کند، و روزِ دیگر باز برای او از عشقِ احمقانه اش بگوید.. .. تمامی کشتار های لحظه ای که از سمتِ او تجربه کرده ام را هم اگر کنار بگذاریم؛ یک چیز مرا خیلی آزار میدهد! اینکه او همچنان فکر میکند حق داشته است! همچنان فکر میکند که کوتاه آمده است و همچنان فکر میکند که "دارد فکر میکند!!" آه مرا نخندان. بگذار این تنفر از تمامِ لحظه هایی که برایت اشک ریختم، آرام بگیرد. بگذار دلم برایت تنگ بشود. بگذار اگر خنده بر لبانم مینشیند؛ ماندگار باشد! .. حتی برای دیگران هم از مظلوم نماییِ خودساخته ات میگویی و آن یزیدی که کشتار کرده است؛ من خواهم شد! ... ... ... هرگز برای لحظه هایی که ترس به جانم انداختی تو را نمیبخشم. هرگز برای واژه هایی که به دروغ گفتی؛ تو را نمیبخشم. فراموش نمیکنم که چه طور طلبکارانه مانده ای؛ و در تَوَهُماتِ "عشقِ از دست داده ات" به زمین و زمان شکایت میکنی. بس کن. کمی بیشتر از هزاران سالِ نوری از من فاصله بگیر. با همانی که از منِ ظالم برایش میگویی مجنون بازی کن. .. من هم احمق بودم.
فلسفه
۱۸
۱۵
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-4-si961ihvnjeb
زمستان بود.
زمستان بود. باز هم پشتِ بام بود. باز هم غروبِ زخم خورده ی رویا؛ به تاریکی سفر میکرد.. باز هم آبی بود و نارنجی های ژرف. سکوت بود. نسیم می رقصید. باز بارانِ زمزمه های قدیمی، از چشم ها جاری میشد. باز آوارگی های شهرِ خاکستری، خود نمایی میکرد. کاج بود؛ و سقوط در سکوت؛ آواز میشد. چه آوازی! .. ماه میانِ عشق بازیِ خورشید و آقتاب گردان؛ شب بیداری اش را آغاز میکرد؛ و باز هم با حضورِ زمستان؛ وجودِ یخ زده مان ، به قهوه دعوت میشد. باز برف بود و سوزِ کبودی های سر انگشتان. بنفش بود و رگ های سبزِ خونی. باز هم پنجره ی بامداد؛ خبر از پیچک های خسته می رساند. آشفتگی می رساند. باز هم سفال های ترک خورده هدیه میداد و طاقچه ی زندگی اش را با برف، مرهم میگذاشت. .. باز هم تار و پوده در هم طنیده شده ی تنهایی؛ حضورمان را تنها تر میکرد؛ و موسیقیِ نگاهِ گربه ی خیابانی؛ ما را میلرزاند. دانه های برف بود. سرد؛ گرم. . . . . نفیسه خطیب پور_ فضای شب بیداری ها roots.ofme@
۱۹
۱۰
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B2%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%88%D8%AF-zickx6ebm1jm
سلام عزیزم.
سلام عزیزم. اگر به گذشته بازگردم؛ برای خودم این چنین از اینده میگویم: سطل های زباله دیگر به سطلِ زباله شباهتی ندارند و تو میتوانی از انها برای دسشویی رفتن و تولیدِ سمومی انسانی استفاده کنی؛ آنقدر همه چیز به کثافت خواهد رفت که دلت میخواست یکی از همان کثافت های بی جان بودی! اگر بخواهم از خانه های قدیمی و پله های سه تایی برایت بگویم؛ چیزی از آنها باقی نمیمانَد. هر گوشه را که نگاه میکنی ؛ همه چیز شکلِ تکرارو کلیشه به خود گرفته است و همچنان همه ی نوجوانان برای آنکه از خانه فرار کنند کنکور میدهند و به دانشگاه و سپس به ازدواج پناه میبرند. سرو های کشیده ، به خاکستری های بی جانی بدل شده اند که چشم هایت دیگر نمیخواهد نگاهی به آن ها بی اندازد.. همچنان خورشید میخواهد عاشقانه هایت را هنگام غروب رویایی کند اما ساختمان های کشیده ی بی وجدان؛ این را از تو دریغ میکنند. گربه های خیابانی به جوب نِشین هایی بدل شده اند که میتوانی نفرت از زیستن را درونِ چشم هایشان ببینی.. دیگر پرنده ای، آوازِ آزادی نمیخواند. دیگر گلدانِ سفالی هنگامِ باران؛ عطرِ نم به خود نمیگیرد. اصلا دیگر باران برای تو نمیبارد! برای هیچ میبارد؛ برای چرک میبارد. برای اخم های ابدیِ پدر میبارد. برای دلشوره های دخترک درون تاکسی میبارد. حتی دیگر برای اندوه های شبانه، ستاره ای چشمک نمیزند که باران بخواهد اشک ها را با خود به فراموشیِ خیابانی، هدیه کند! تابستان، فلکه های آبیاریِ بهشتی اش را میبندَد و کاج های زمستانی برف را با خود به غروب نمیبرند. دیگر ذوقی درونِ برگ های پاییزی برای سقوط های شاعرانه وجود ندارد و حتی بهار برایت شکوفه هایش را به پرواز نمیرساند.. دیگر برادرت برای صحبت با تو وقت ندارد و تنها چیزی که از او برایت میماند؛ فریاد های خشم گونه است. شاید نمیخواهی این حقیقت ها را به دوش بکشی اما باید برایت میگفتم . همان زهرماریست که آینده به جانت میاندازد. . . . . نفیسه خطیب پور_ فضای آینده گونه root.ofme@
۲۵
۲۲
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2%D9%85-f1zst5btaxru
یک مشتِ محکم.
یک مشتِ محکم. بله؛ حضورِ باران کم رنگ شده است. آفتاب مدام، طلوعِ شکوه بار و غروبِ غم زده اش را نثارمان میکند؛ و گاهی هم؛ قابِ لبخندِ خاکستری، به روی میز؛ ما را برای عزاداری های طنز گونه ی فردا، آماده میکند. بله ،بله ،بله. تابستان در راه است و ما سرِ خاکِ مرحوم؛ از شدتِ عرق سوزیِ کِشاله های ران؛ یا گردن های برهنه، اخم هایمان را در هم میکشیم؛ و دلمان میخواهد از حضور در این جهنمِ دلسوزانه فرار کنیم!... _ببخشید؛ دستشویی کجاست؟.. برای ریدن های فشار آمیز، که دل و جانمان را یکی میکند ؛ مشتاق تر از صلوات فرستادن برای شادیِ روحِ به خاک رفته هستیم و درونِ جمعیت؛ چشم هایمان را به هم فشار داده ایم تا قطره ی اندوهش جاری شود. آه که چقدر دلمان میخواهد هزار ساعت بخوابیم. .. از دستشویی رفتن ها و چهار چوبِ تظاهر هایمان که بگذریم؛ به دست های شورش گری میرسیم، که با وَلَع در پیِ تصاحبِ حلوا و خرما؛ به این و آن چنگ میزند! _ دسته شما درد نکنه؛ غم آخرتون باشه. ( اخ جون ازین حلواها). شاید از کودکی دلمان میخواست که به طورِ حقیقی برای مرحوم هایی که رفته اند عزاداری کنیم؛ اما فرصت آموختن نداشتیم. شاید هم دلمان نمیخواست که این طور باشد و ما فقط از این واقعیت که " تظاهر میکنیم " ؛ بیزاریم. آه بله فکر کنید! کمی به چهره هایتان که دست سازِ خودتان است فکر کنید! به رنگ و رویی که بر سرِ جنازه ها ریخته ایم و بعد از نزدیک ترین مسیر به سمتِ ناهار های لعنتی؛ به خاک رفته را ترک کرده ایم؛ فکر کنید! .. میتوانید به آن لحظه ها که برای جذبِ دیگری؛ دختران خودشان را مظلوم و آراسته و پسران خودشان را یک مرد که بغضش را فرو میبَرَد نشان میدهند؛ فکر کنید. دختران به رژ لب هایی که در مراسم، آخرین بار پنج دقیقه پیش به صورتِ جیمز باندی مالیده ایم؛ و پسران به ژشت هایی که هنگامِ اندوه برای مرحوم میگیریم تا کتف هایمان را برجسته تر و مردانه تر نشان دهد؛ فکر کنید. .. دختران میتوانید به عینک های آفتابیِ گران قیمتی که لا به لای موهای افشانمان، نورِ خورشید را به چشمِ دیگری می اندازد و در عین حال نمیتوانیم آن را در بیاوریم چرا که به موهایمان گیر میکند و ما را در چشمِ آن کس که میخواهیم به ما توجه کند، مسخره جلوه میدهد، فکر کنید؛... یا پسران به دست کشیدن های پی در پی به ریش هایمان که ما را مرررد نشان میدهد؛ ( جوان تر ها دارای ته ریش و شیوید های کم پشت و بزرگ تر ها دارای ریش های بزی هستن) فکر کنید.. میخواهم به یک ثانیه از تظاهر کردنتان دست پیدا کنم و آن را از حلقتان بیرون بکشم و بگویم که شما در آن لحظه، به شانه ی چپتان هم نبوده است که چه کسی زیرِ خاک میرود؛ پس برای چه به آنجا آمده بودید؟! فکر میکنید؟ . نفیسه خطیب پور_فضای متظاهر های ابدی roots.ofme@
۲۱
۱۷
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B4%D8%AA%D9%90-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%85-wyrzzpbxpdn5
بروید شکر گذاریِتان را بکنید.
بروید شکر گذاریِتان را بکنید. "ما را جر دادین اما تنها یک کلام برایتان گفتیم: آخ!" حتی اگر سال ها از نفهمی هایمان گذشت کرده باشند و چیزی بروز ندهند و خودمان هم ماهی گونه همه چیز را به فراموشی داده باشیم؛ باز هم در انتهای آغوشِ تخت هایشان؛ اشک ها بر ملافه های افسردگی، ریخته خواهد شد؛ و این مصیبت ازماییمی آید؛ که خود خواهانه خنجر به قلبی فرو کردیم. نمیتوانیم برای شکستگی هایی که پراکنده کردیم؛ متاسف باشیم؛ ..حق نداریم بخواهیم ما را ببخشند؛ برای بخشیده شدن خیلی دیر است؛ خیلی دیر. . این بی ثباتیِ پایدار که از اعصابِ کنترل نشده مان می آید، در یک لحظه میتواند خنده های چند سال را از لب هایشان که در کنارمان غنچه داده است؛ ناپدید کند؛ و این همان چیزیست که به خاطرش نمیتوانیم متاسف باشیم. ما بی ثباتیم. همه ی ما. ( تنها در مقدارش تفاوت دارد). دیگر آپشنِ آخ گفتنی ندارم که در مقابلتان از آن استفاده کنم. شما که چهار چوب های خودساخته ی تان را به حلقم فرو کرده بودید؛ باز هم انتظار دارید برایتان لبخند های مهربانانه بسازم؟ .. این ته مانده ی پوسیده از بودن کنارِ شما؛ همراهِ تمامِ واژه های به خاک رفته؛ از حقیقتِ پَنچَر گیری های ناقصی که برایم انجام داده اید؛ خسته است. آه چه قدر عذر خواهی های قدیمیِ تان را بیشتر دوست داشتم؛ نو بود. تازگی داشت. نفیسه خطیب پور_ فضای لاستیک سوخته ی اینستاگرام roots.ofme@
۲۰
۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%DA%A9%D8%B1-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%90%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF-ynyhd31quvwk
لحظه ای از گذشته .3.
لحظه ای از گذشته .3. تمامِ لبخند های طعنه آمیز را هم اگر جمع کنم؛ به پوزخند های بیخودیِ این راننده ی تاکسی نمیرسد. آن روز هوا به طوری آفتابی بود، که تابستانی تر از هر تابستان به نظر می آمد. این که قصد داشتم به کجا بروم و مقصدم چه بود، اهمیتی ندارد که برایتان بگویم.. همین قدر بدانید که تاکسیِ زرد رنگ مرا در ترافیکِ شهری همراهی میکرد. راننده در طول مسیر یک کلمه هم صحبت نکرد و فقط گاهی پوزخندی نثارِ جمعیت میکرد. همان طور که گفتم، تابستان با ما سرِ لج افتاده بود و هوا آنقدر گرما زدگی داشت که کاپوتِ ماشین در انتظارِ مرگ ذوب میشد و گریه میکرد! در همین لحظه ها که از داخلِ ماشین ، منظره ی سوختگیِ دسته جمعی را نگاه میکردم؛ سینی به دستان؛ (افرادی که سینی به دست دارند و داخل آن چیزی برایمان می آورند)؛ نزدیک می شدند و اخمِ چهره هایشان را بر گرما زدگی مان فرود می آوردند. "یک سینی پر از ساندیس های مُرده." با دست به شیشه ی ماشین ها ضربه میزدند و ساندیس های خالی از شکوه را ؛ در خیابان به مناسبته جشنشان ؛ ( که نمیدانم برای چه بود)؛ بینِ ماشین ها بخش میکردند و مردم خیلی مشتاق برای آبمیوه های جوشیده از حرارته خورشید ؛ دستشان را از پنجره ی ماشینشان بیرون می آوردند، تا از این موقعیتِ بیهوده بهره ببرند. دقیق به خاطر ندارم اما همان لحظه هم به این فکر میکردم که طعمِ ساندیسِ پرتقالیِ جوشیده ؛ میتواند تا فیها خالدونِ ذهنمان را از هر چیزی پرت کند و ما را از هر آن چیزی که در زندگی درگیرش هستیم دور کند؛ یا حتما آنقدر بد مزه است که میتواند ما را از این رو به آن رو کند... در لحظه که یکی از آن ها به پنجره ی مقابله من نزدیک میشد؛ با خود فکر کردم که شاید اگر من هم یک نفس از آن ساندیس ها را به وجودم تحمیل کنم؛ تجربه ی جالبی از آب در بیایَد و مرا در عالمی بی اندازد که تا به حال به آن توجه نکرده بودم. یک عالم؛ به دور از عالمی که برایم ساخته اند... شاید هم این گرما زدگیِ زجر آور ، و بویِ عرقِ راننده ی تاکسی و کیسه زباله های کفِ ماشین که مگس های سرکِش را مشتاق کرده بود، و صفحه نمایشِ گوشی که جانش را در این جنگِ روانی داده بود ؛ یک ضربه ی نهایی کم داشت که طنابِ تحملم را پاره کند و مرا از پا در بیاوَرَد! پس بهتر بود که من هم خودم را؛ تسلیمِ این خود نابودیِ دسته جمعی کنم و به سوت کشیدنِ اتاقِ مغزم گوش بدهم.. .. .. شیشه ی ماشین را پایین دادم و ساندیسِ شگفت انگیز را با احترام از سینی به دستِ اخمو، گرفتم. داغ! خیلی داغ! .. ماشین روی دنده ی یک، به صورتِ لاک پشتی در حرکت بود و راننده ی تاکسی از آیینه ی جلو ، مرا در حالِ فرو کردنِ نِی به ساندیس نگاه میکرد.. .. نی را که بر دهانم گذاشتم؛ جوشیده ی اسیدی بلافاصله راهش را به وجودم یافت و تا انتهایم را مملو از تحول کرد. .. .. .. چشم هایم را بستم . آخرین صحنه ای که به آن لحظه از گذشته تعلق میگیرد: من در حال اوق زدن؛ از دردِ عضله های شکم به خود میپیچیدم و صدای راننده ی تاکسی می آمد که میگفت : _ ای بابا چه مرگته خانوم! گند زدی به کفِ ماشین! این همان لحظه بود که مرا از هر چیز که آن روز ها درگیرش بودم و اندوهی برایش داشتم، دور کرد. به طوری که برای لحظه هایی؛ هیچ چیز برایم مهم نبود؛ و فقط میخواستم بالا بیاورم! . .. . . . نفیسه خطیب پور _ فضای شُخمی اینستاگرام ROOTS.OFME@
داستان
۱۸
۱۰
خواندن ۳ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-3-h8otzztm6s14
زخمِ حقیقی.
زخمِ حقیقی. + حال که موهایم را کوتاه کردم ؛ دیگر هیجانی برای بافتنشان وجود ندارد. درست مثلِ زندگی که هیجانم را با بی رحمی خورده است.. تو متوجه نیستی.. _ عزیزم؛ میدانم که چمدانه مغزت را بسته ای و فکر میکنی تنها راهِ رهایی ؛ دوری از خودِ حقیقی ات میتواند باشد؛ اما من این راه را ؛ مسیری به جز تباهی نمیبینم... شاید جمله ها و واژه هایی که انتخاب میکنم مناسب نباشند اما باید به تو بگویم که این راهش نیست! + خب راهش چیست؟... اگر بروم، خاطره ها و زخم هایی که کهنه شده اند به یک باره ناپدید می شوند؛ چون دیگر منی نفس نمیکشد که بخواهد از بودن و حضور داشتن ؛ آزار ببیند. _ یک لحظه صبر کن. برایم بگو زخمِ واقعی چیست. + یعنی چه؟ _ یعنی برایم بگو؛ چه چیز در حقیقت و در نهایت باعث میشود احساسِ سر افکندگی از تصمیمات و نوعِ تفکراتَت داشته باشی؟ + خیلی چیز ها. _ خب برایم همان خیلی چیز ها را بگو . نه نه ؛ گُلِ سر سبدشان را بگو؛ همان زخمی که خون ریزیِ بیشتری برایت داشته است ؛ آن را میخواهم بشنوم. + نمیدانم.. شاید بدترین زخم برای من؛ همان لحظه ای باشد که؛ آخرین نفر که انتظار میکشی گوش هایش را به صحبت هایت تقدیم کند؛ تو را میانِ سوختگیِ درجه سه از رویداد های زندگی، رها میکند و میرود... یا همان لحظه ای باشد که دردِ بی درمانِ تو موضوعِ طنز گونه ای برای دیگری باشد.. یا شاید آن لحظه ای که اعتراف میکنی از بودن خسته ای و دلت میخواهد اقیانوسی باشد که تو را با تمامِ پلیدیِ زندگی ات بِبَلعَد ؛ به تو میگویند که : نگاه کن! مگر شب ها داخلِ جوب میخوابی؟ مگر غذا برایت نمی آورند تا سیر شوی؟ مگر سقفِ بالای سرت را نمیبینی!؟ چرا شکر گذار نیستی؟؟ .... ... این ها همه حقِ انسانیِ یک آدم است که باید برای زندگی کردن و پیش رفتن آنها را داشته باشد؛ چرا فکر میکنند این جمله ها آدم را از ناراحتی هایش دور میکند؟ چرا فکر میکنند با یاد آوریِ این نکته ها میشود به ماهیتِ هر آنچه برایمان دشواری به وجود آورده است فکر نکنیم؟ این احمقانه است که چون سقف بالای سر دارم پس خوشبخت هستم و باید شکر گذار باشم! .... آن سقف ؛ آن غذا ؛ آن بستر برای خوابیدن؛ همه و همه نیازهای یک زندگیِ عادیست. نباید برای فراموش کردنِ مشکلات یا سختی هایم؛ هر آن چیزی را که داشتنش حقِ من است بر دهانم بکوبند تا بگویند که مشکلی ندارم. هر آن کس که دلیلِ گشودنِ چشم هایم به این دنیاست ؛ تمامِ نیاز های حقیقیِ من بر پای اوست. درست است که از یک جایی به بعد آن نیاز ها وابسته به دیگری نخواهد بود، اما اکنون که بیست سال دارم و نمیتوانم از این خانه بروم ؛ چرا برایم از خوراک و بستر و پوشاک میگویند؟! _ درست است. حق با توست. این اشتباهِ محض است که برای فرار از ناراحتی هایمان ؛ خودمان را با چیز هایی که حقِ طبیعیمان محسوب میشوند گول بزنیم. در حقیقت باید مشکل را بر طرف کنیم نه این که از ناراحتیمان فرار کنیم. میخواستم برایم از زخمِ حقیقی بگویی تا به تو نشان دهم که این زخم دیگر وجود ندارد. + نمیفهمم؟! _ تو برایم از احساساتی گفتی؛ که شاید از کاه های کوچکی که داری، کوه های بزرگ ساخته است و مدام بد ترش میکند؛ و از دغدغه ی " در نطفه خفه کردنِ بشر" گفتی که جایگزینِ ارائه ی راهکار، برای حلِ پیچیدگی هایت بود. + درست است اما چرا میگویی زخمِ حقیقی که برایت گفتم دیگر وجود ندارد؟ _ به خاطر اینکه من به تمامِ حرف هایت گوش سپردم و همان شخصی شده ام که تیرِ آخر را به سمت تو نشانه نگرفت ؛ و تو همین الان دریافته ای که خودکشی راهکارِ حقیقی برای درمانِ زخم هایت نیست! تو خودت برایم گفتی که باید مشکل را حل کرد، نه آنکه خودمان را گول بزنیم یا از ناراحتیمان دوری کنیم... پس خودکشی تو را تبدیل به خود باخته ای میکند که در تنهایی غوطه ور شده است . یا بهتر است این گونه بگویم: تو را تبدیل به باخته ای میکند که در پایانِ لحظاتِ دردناکش، ثانیه ای از افکارت ؛جوانه ی خودساختگی را برایت سبز کرده بود؛ اما با این حال که کور سویِ امیدی برایت یافت شده است و گوش های شنوایی حرف هایت را با جان و دل شنیده است؛ این بار خودت جوانه ات را به آتش میکشی! ..چون نبودن و نفس نکشیدن، راهکاری ساده تر از برطرف کردن و کنار امدن یا به دنبالِ راهه حل گشتن است؛ پس تو این بار همانی هستی که خنجری به قلبت فرو میکند! ........ اگر این باشد ؛ تو لایقِ همان بی توجهی و نصیحت های اطرافیانت خواهی بود؛ که تو را درک نمیکنند و حتی دلشان برایت نمیسوزد که به حرف هایت گوش بدهند! میبینی..؟ تو هیچ فرقی با همانی که دلت را شکسته است نداری. اگر خودت برای خودت جاده را طوفانی کنی؛ دیگران چه کاری میتوانند برایت انجام دهند؟ .. .. .. + میخواهم موهایم را بلند کنم.. _ افرین. همینطور جوانه بزن! نفیسه خطیب پور - فضای ابتذالِ اجتماعی roots.ofme@
۲۳
۹
خواندن ۴ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B2%D8%AE%D9%85%D9%90-%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%DB%8C-dh405ivyi0uw
جشنِ بارانی.
جشنِ بارانی. .. درست در همان لحظه که دیگران چتر هایشان را باز میکنند و با شدت گردن هایشان را در یقه هایشان فرو میبرند یا در همان لحظه ها که دخترکِ سرخاب سفیدابیِ شهر با سرعت به دنبالِ سر پناهی برای فرار از باران میگردَد؛ با خود میگویم که چرا؟! .... نگاه کنید! خواهش میکنم نگاه کنید! این قطره های سردِ کوچک برای جنگیدن نیستن! مردم با عجله به این طرف و آن طرف خیز بر میداشتند و گاهی با هم بر خورد میکردند؛ ابرهای سیاه، آنقدر آسمان را تاریک کرده بودند که مردِ جوان، عینک آفتابی اش را به یقه پیراهنش آویزان کرد. زیرِ سایه بانِ کافه ایستاده بود و در انتظارِ پایانِ نمایشنامه ی بارانی، خیابان را نگاه میکرد. گاهی باد شدت میگرفت و چشم ها را وادار به پلک زدن میکرد. مردِ جوان هر چند دقیقه دستی به موهایش میکشید تا آراستگیِ خود را حفظ کند؛ اما باد بازیگوش تر از آنی بود که به نظر میرسید. همچنان که باران، تلفن های همراه را به داخلِ کیف ها و جیب ها فرو میکرد؛ سر و صدای خِش خِش گونه ی خیابان می آمد؛ که پلاستیک های زباله و آشغال های بشر را به مسافرت های فاضلابی میبُرد. این بار که دستش را به موهایش میکشید، نگاهی به ساعتش انداخت که در خیسیِ بارانی، غوطه ور شده بود. این انتظار که چشم هایش متحمل میشدند؛ برای دیدنِ دوباره ی خورشید و گرمای مُلایِمَت آمیزَش نبود؛ بلکه برای لمسِ ثانیه هایی از آرامشِ شهر بود؛ که با سکوت و خلوصِ نیت به کسانی که تا پایانِ نمایشنامه ی بارانی در خیابان ایستادگی کرده اند، اهدا میشد. .. آن روز هر لحظه را به امید ثانیه ای از آرامشِ بهشتی ایستادگی کرد... و برایش ظاهرِ آشفته یا موهای شلخته که در کنارِ چهره ی خسته اش جالب به نظر نمیرسید؛ اهمیتی نداشت. آن روز فقط یک ثانیه از زندگی میخواست. برای حضور در یک لحظه از زندگی مشتاق بود و با تمام وجود میدانست که این لحظه؛ هوادار های دیگری هم دارد.. یکی کنارِ پنجره همراهِ گلِ رُز؛ یکی دست در دست با معشوقِ ابدی؛ دیگری تکیه بر دوچرخه ی وفادارش؛ و هزاران مشتاقِ دیگر در آغوشِ خیابان های شلوغ؛ زیرِ سایه بانِ کافه ها؛ برای جشنِ بارانی؛ در انتظارند. . . . . .............................................. نفیسه خطیب پور _ فضای فیکِ اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۳۰
۱۲
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/dastanke/%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%90-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-dtaxeupczfah
لحظه ای از گذشته . 2.
لحظه ای از گذشته . 2. _ من دارم میرم. + مراقب باش دخترم. به این فکر میکنم که شاید اگر امروز ؛ روزه به دنیا امدنم می بود؛ برای عصرِ روزِ یکشنبه مقداری هیجان جمع می کردم. اما خب نمیشود کاری کرد، نمیتوانم به گذشته بازگردم. گاهی حتی از خسته بودن خسته میشویم و به خودمان میگوییم که چرا حتی ؛ شنیدنِ یک بار صدای بوقِ دوچرخه ای میتواند با اعصاب و روانِ ما بازی کند. آن روز که از خانه میرفتم؛ دلم میخواست برای همیشه بروم. یک تنهایی خاص، با همراهی کردنِ مهربانانه اش به من دلگرمی میداد که بروم و یک جایی گم و گور شَوَم؛ اما نمیتوانستم شهر کوچکِ زنگ زده را ترک کنم. دلم میخواست یک شتر داشته باشم و با آن به تئاتر شهرِ تهران بروم و در آنجا؛ چهار دستو پا بر زمین، علف های پارکِ دانشجو را به دندان بگیرم تا ببینم این مردم، که قدرتِ حرف در آوَردَنِشان از زئوسِ افسانه ای بیشتر است، این بار چه میخواهند بگویند! اما بگذریم .. آنقدر چیز ها دلم میخواهد که اگر برایتان بگویم از من فرار میکنید^^. ..... آن روز؛ منِ هجده ساله که اطرافِ خیال های خیابانی اش پرسه میزَد؛ به درختِ گردویی رسید که شاخه هایش از پشتِ دیوارِ سیمانی؛ اندوه وارانه خم شده بود. آنقدر خمیده و غم زده بود که خورشید برایش تابش های شاعرانه نشان میداد تا اگر میتوانست؛ با تمام وجود؛ از تهِ دلِ تمامِ گردو هایش اشک بریزَد. چند قدمی برداشتم و سعی میکردم درختِ گردویِ افسانه ای را به خیال هایم راه ندهم؛ اما باد شدت گرفت و درست در همان لحظه بود که اِستشمامِ گردو های آفتاب سوخته؛ مرا به عقب باز گرداند. به پایِ خمیدگی اش نشستم؛ و او هم سایه های خنکِ تابستانی را به جانم انداخت .(سایه هایی که واقعا به آن نیاز داشتم). بعد از آن هم؛ غروبی دیگر آمد و من باید به خانه باز میگشتم.. . . _ من اومدم. + سلام بیا شام. _ مامان گردو داریم..؟ نفیسه خطیب پور_ فضای فیک اینستاگرامی ROOTS.OFME@
داستان
۲۴
۲
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-2-mkkqpbneb7j5
جشنمان مبارک باشد.
جشنمان مبارک باشد. باد آن چنان صبح را با خود می آوَرَد؛ که گویی امشب؛ آخرین صبحِ پاییزی از خواب های عمیق است. هزار دروغِ خاکستری، میانِ گلدانِ خشکیده های ابدی، همچنان جوانه میزند. یک لیوان از ابِ لیوانِ سفالی، که عمرِ جاودان دارد؛ شب را برایم مست میکند. آری امشب؛ دیدارمان را با حباب های زردِ خاطره؛ جشن میگیریم. تمامِ شب بیداری هایمان را، به سیاه چاله ی رویا میدهیم، تا در انجا؛ به آرزو هایمان سلام کنیم. از همان طهرانِ دسته دار تا چرخ های پوسیده ی میدانِ معروفش ؛ پُلی به تمامِ دیوانگی هایم میزنم تا بنویسم. ... به اجتماع های بیخودیمان که کوزِت های پیر را پرورش میداد و میدهد، درود می فرستم؛ چرا که این رَوَندِ پایدار، زخم هایی هدیه میکند، که سال های بعد از آن اگاه میشویم؛ و درد های گذشته را آن چنان به یادمان می اوَرَد، که کمی به خواسته های زیرِ خاک رفته فکر میکنیم.. به نگاه ها و حرف هایمان، به تمام شعار هایمان؛ یا حتی ما را به ثانیه های خنجر گونه که به قلب های دیگری فرو میکردیم؛ می بَرَد.. ... شاید لحظه ای از گذشته باشد که ما با اندیشیدن به آن ؛ بتوانیم صادقانه به خودمان بگوییم که : بد کردیم یا اشتباه کردیم! انگار به یک خودکشی سفر میکنیم و به غرق شده ای بَدَل میشویم، که رنگِ نجات را نمی بینَد اما، پشیمان نیست.. انگار ما در آن لحظه که حقیقت را به خود میگوییم؛ صداقتی را که در وجودمان به خاک رفته بود ؛ نبش قبر میکنیم! امشب دلم میخواست در آغوشِ تمامِ خیابان های شهر؛ عشق بازی کنم. دلم میخواست انبوهِ زمزه های شهر را ؛ که از لب های چروکیده ی پیر مرد ها و پیر زن های شکست خورده سر چشمه میگیرد؛ خفه کنم. دلم میخواست زنگِ تلفن های همراه را؛ با جیغ های دختری که بارِ تجاوز های لبریز از آبرو ریزیِ بی اهمیت را به دوش میکشد؛ جا به جا کنم؛ تا شاید پدر مادر هایشان، که مغز های پوسیده شان نیاز به تعویض دارد؛ کمی دلسوزیِ دخترِ بیچاره شان را بُکُنَند! . . دلم خیلی چیز ها میخواست. خیلی چیز ها میخواهد. ... کاش میانِ جشنِ حباب هایمان زندگی میکردیم. یا کاش گلدانِ خشکیده های ابدی ؛ پارادوکسِ جوانه های دروغش را می شِکَست. ... نفیسه خطیب پور _ فضای بی حبابِ اینستاگرام roots.ofme@
۲۲
۲
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF-dk5wlei27tim
لحظه ای از گذشته. 1.
لحظه ای از گذشته. 1. از میانِ خاطره های سریالی که عبور میکردم؛ به لحظه هایی رسیدم، که همانا بی نظیر ترین شکلِ تنهایی در آن ها نهادینه شده بود.. یادم آمد آخرین سالِ هنرستانِ پوسیده؛ زنگِ اولِ سه شنبه ی بارانی از فصلِ پاییز بود، که چشم هایم را آرام بستم و به ناله های گربه ی سیاه، درکنارِ پنجره کلاس گوش میدادم. روی طاقچه نشسته بود و گاهی نگاهم میکرد و به نظرِ او هم، این چنین می آمد که زنگِ دینی را باید به خواب رفت. آنقدر خودش را کِش و قوس میداد که تنها نگاه کردن به او؛ دهانم را تا جایی که میشد، برای خمیازه های طولانی باز میکرد! اما پیش از آن که تسلیمِ خواب شوم؛ آوای گوش خراشِ دبیر دینی امد که میگفت : بیست دقیقه وقت دارید دوره کنید. ..... میدانستم که این جمله برای امتحان است و باید کتاب را که هنوز داخلِ کیف بود؛ (شاید هم نبود)؛ بیرون می آوَردَم. چشم هایم را به گربه ی سیاه دوختم تا ببینم نگاهش، اشتیاقِ انجامِ چه کاری را به من میدهد... که گربه ی سیاه آنجا نبود. احتمالا برای او هم بیش از اندازه کسل کننده بود که بینِ خوابیدن و درس خواندن یکی را انتخاب کند؛ چون پاسخ مشخص بود! آن روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برمی گشتم، تصمیم گرفتم کمی بیشتر راه بروم و مسیر را از بالای شهر کوچیکِ زنگ زده طی کنم. آنقدر راه رفتم که احساس میکردم کفش هایم میخواهند بالا بیاورند. همه چیز با یک نگاهِ ثابت،در سکوت بود و در عین حال؛ آنقدر ناگهانی، شلوغیِ زندگی گوش هایم را میگرفت که نمیتوانستم هارمونیِ نا هماهنگِ محیط را بشناسم! ... سرم را پایین انداخته بودم تا با چشم های مذکرِ دبیرستانی های آبی پوش(گاهی قهوه ای به تن داشتند) ؛ رو به رو نشوم و یا با چشم هایشان تا فیها خالدونم را نَبَلعَند. همان طور که راه میرفتم دلم به حالِ خیابان های خشکِ چروکیده ی اطرافم میسوخت. آنقدر کنده کاری و گودال های کوچک داشت که میتوانستم درون آن گیاهان دارویی بکارم و خودم را " یانگوم" خطاب کنم. همیشه وقتی خیابان را دیدِبانی میکردم؛ به مورچه ها می اندیشیدم و فکر میکردم که اگر بخواهند از خیابان عبور کنند ؛ آن را با چه نامی خطاب میکنند؟.. کویر؟..ذغالِ پهناور؟ ..دریای سنگی؟! همان لحظه ها همزمان با افکار، دریچه ی دیگری باز میشد که به من میگفت چرا به خانه برنمیگردی..؟ چرا وقتی شخصی را برای پرسه در آغوشِ شهر نداری، باز هم به خانه نمیروی..؟ چرا ؟! گاهی فکر میکردم شاید برای این دیر به خانه میروم که میخواهم میانِ اکسیژن ها؛ احساس طراوتِ خاصی را برای خودم ثبت شده نگه دارم؛ و هر روزِ بعد از مدرسه را بازگشایی کنم؛.. تا شاید صبح که سپیده ی خورشید چشم هایم را کور میکند؛ به اشتیاقِ همین دیر به خانه بازگشتن از جایم برخیزم! نفیسه خطیب پور _ فضای مزخرف اینستاگرام ROOTS.OFME@
داستان
۲۴
۱۰
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-1-jnzkwhfhoeo3
مستقیم به سمتِ همانی که باید بروی.
مستقیم به سمتِ همانی که باید بروی. ... تمامِ خوش گذرانیِ بلوغ وارانه ام را؛ با صندلیِ آغشته به سُسِ قرمز، در پیتزا فروشیِ آن طرفِ خیابان گذاشته ام تا فهمیدم؛ حتی پیتزای پِپِرونی میتواند غصه هایم را به قصه های پایان یافته بدل کند.. اما؛ تنها همان پیتزا بر روی همان صندلی، برای پایان یافتنِ داستانی کافی نیست. یک لبخند؛ یک دهانِ پُر؛ یک نوشابه ی اضافی در کنارِ من؛ دلتنگِ همراهی های شبانه ی توست! اگر برای یک لحظه از پیتزا و روغن های سوخته ی ابدی مشتاقی؛ با من بیا تا شب ها؛ در خیابان های با هم غریبه ی تهران شهر؛ کلاه بوقی های خود را به سر کنیم؛ و عربده کنان بگوییم که اینجا؛ در این لحظه؛ هیچ کس بدونِ دیگری؛ خوشحال نخواهد بود! بگوییم که این گوشه گیریِ تنها گونه، در نیمکتِ پارک های پژمرده؛ تنها یک درمان دارد؛ آن هم رفتن به سمتِ کسی است که مدت هاست از خودمان دور شده.. از خودِ قبلیِ ما! .... همانی که درِ تمام آب معدنی های جهان را برایمان باز میکند. .... شاید اولین نگاهِ او با طلوعِ خورشید به تلفنِ همراهش؛ در جست و جویِ تماسی از تو باشد. آه بله!! ای ابر های تیره ای که آسمانِ عصرِ هشتگردِ حدودا 60 هزار نفری را؛ خفه از افسوسِ طراوت داشتن کرده اید؛ تمام تُف های ساخته از بزاقِ حرص گونه؛ تقدیمِ شما باد. چراکه اگر نبودید؛ شاید دوستی، آشنایی؛ تا شب هنگام، به یادِ روز های آفتابی که در کنارِ هم گذرانده بودیم می افتاد؛ و به سراغم می آمد! . . . . . نفیسه خطیب پور _ فضای ارتباط های قدیمی roots.ofme@
غذا
۲۴
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%82%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D9%85%D8%AA%D9%90-%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%88%DB%8C-ygbzyvkcuvz3
یه روزه بد چیه؟
یه روزه بد چیه؟ حتما نباید یه قتل اتفاق بیوفته یا یکی فوت کنه یا یکی به یکی خیانت کنه یا شبا تو جوب بخابیم تا بگیم که روزه بدی داشتیم! میتونه یه حسِ بد باشه. نسبت به هر چیزی. هر کسی. می تونیم از دردِ کفِ پای راست، به خاطرِ پیاده رویه طولانی مثال بزنیم. از پاره شدنِ برچسبِ روی کفش یا از بندای گره خورده ای که هیچ وقت قرار نیست باز بشن و کفشی که بوش میتونه آدم بکشه. میتونیم از صدای ماشینا و موتورایی بگیم که، ثانیه های آخره چراغه سبزِ چهار راهو گرفتن... میشه یواش تر رانندگی کرد؟ شاید قراره مهمی داشته باشیم جناب سرهنگ! (شاید سرهنگ نباشه) _ من سرهنگ نیسم. (شت) ... می تونیم از جیگرکی بالای میدون بگیم که شیشه هاش از دوده قلیون و سیگار؛ شبیه تخته سیاه کلاس اولمون شده. یا از ثبتِ رکوردِ هیز ترین نگاه تو گینس بگیم؛ که متعلق به پیتزا فروشیِ اون طرفِ میدون میشه. اره همش یه حسِ بد قاطیش میکنم؛ چون بَده! ... تو شهرِ ما، یه روزه بد میتونه از سطلِ آشغالایی شروع بشه که بویِ شاشو مدفوعِ سگو گربه و آدمیزاد؛ تا صد متر اطرافشو گرفته.. یا اصلا میتونه از خِشتَکای آویزونه تهِ پارکای قدیمی شروع بشه.. شایدم از اون لحظه ای شروع میشه که توی صفِ فروشگاه؛ یه مرد که از کنار یه دختر رد میشه؛ تا جایی که بتونه بهش نزدیک میشه تا ارضای روحیشو تکمیل کنه. یه کم دردناکه. یه کم زیاد! ... وقتی نُه سالم شده بود فک میکردم بزرگ شدم؛ فک میکردم پسرِ همسایه میتونه شوهرم بشه و با هم خوش بخت بشیم؛ یا مثلا یه روز قراره شبیه زورو یا رابین هود بیاد دم پنجره ی اتاقم؛ منم ذوق کنم چش ابرو بیام براش و بگم: واااایی برو تا کسی نیومده جَک! حالا نمیدونم چرا اسمشو گذاشتم جک.. یه کم که بزرگ تر شدم دیدم نه من اتاقی دارم که جک به خاطرم بیاد دم پنجره؛ نه پسره همسایه ای وجود داشته که نقششو به عهده بگیره. به خودم میگفتم پس پسره بورِ رویاهامو از کجا اورده بودم؟! اصن چرا بور! ... ... تولد نُه سالگیم بهم یه جا نماز و چادر کادو دادن.( یه دفتر نقاشی ترجیح میدادم) منم انقدر ذوق داشتم (واقعا چرا ذوق داشتم) پوشیدمشون و فک میکردم قراره با حجاب و زندگیِ سالم یا اعتقاداتو نماز ؛ جوری پیش برم که هیچ کس نگاهه بد بهم نداشته باشه . اما بعدا فهمیدم نگاهه بد مالِ جامعه اس! مالِ من؛ مادرم؛ برادرم؛ رفیقم؛ مالِ تو و تمامِ آدمایی که میشناسی. فرقی نمیکنه تو چه سنی باشی یا چه شکلی باشی؛ همیشه یه چیزی برای به هم زدنِ حالت وجود داره. ...... اینجا یه روزِ بد میتونه از اینکه دارم این حرفا و احساساتو میریزم بیرون شروع بشه.(میخوام بالا بیارم) اینکه همش به این فکر کنی که میتونستم ساعته هشت از خواب بیدار بشم و همه ی اون کارایی که هزار ساله میخوام انجام بدمو انجام بدم!... اما خب چی شد الان؟ چه مرگمه؟ چرا وقتی میتونم از خواب بلند نمیشم..چرا دلم میخواد بیشتر بخوابم تا روزا کوتاه تر بشه وبگذره .. چرا نمیتونم از نون پنیرو خامه عسل لذت ببرم یا چرا چایی شیرین دیگه اونقد شیرین نیس.. چرا اصلا تصمیم باید بگیرم در مورد یه روزِ بد بنویسم! مگه روزای خوب چشونه... _ هیچیشون نیست فقط اگه یه بار بجای سلام علیک کردن یا دست تکوت دادن بیان خونه امون بشینن حرف بزنیم خیلی خوب میشه.. شاید از یه حسِ تنفرِ همگانی که توی شهر موج میزنه شروع میشه. اینکه تنها کاری که میتونی برای آدمای مهم زندگیت انجام بدی، گوش کردن به درد و دلاشون باشه. ... شاید از اونجایی شروع میشه که از کناره یه غریبه رد میشی؛ یه لحظه به خودت میای ؛ بر میگردی دوباره نگا میکنی؛ یادت میاد که یه روزی با اون غریبه ساعتِ چهار نصفه شب، پشت گوشی از خنده پاره میشدین. بعدشم دل تنگ میشیو میخای داد بزنی بهش بگی : کاش اصلا هیچ وقت بهت نمیگفتم سلام! _ شما؟ به همین تلخی میتونه باشه. (یه چی مثه زهرمار) امیدوارم از ادبیاتم که گاهی خشن میشه زده نشین:).. فکر کردم عامیانه تر و راحت تر بنویسم این بار رو.. ^^) نفیسه خطیب پور _ فضای روزای بدِ اینستاگرامی roots.ofme@.
داستان
۳۲
۸
خواندن ۳ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DB%8C%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D8%AF-%DA%86%DB%8C%D9%87-a377d491cln8
کمی از زهرمارِ زندگیم.
کمی از زهرمارِ زندگیم. اگر فردا کلیدی داشت؛ آن را به دور ترین نقطه های سرزمینم هدیه میکردم؛ تا امروز؛ ابدی ترین روزِ تاریخ باشد.. زخم ها دیگر توانی برای بر انگیختنِ چِرک هایشان ندارند... هر چند سطحی.. سپیده دم که میرسد؛ از پنجره نگاه میکنم، یک توپِ چهل تِکه کنارِ جوی آب؛ از آسمان، تمنای بارانِ جاودانه دارد... خالی از هر محبت، در سکوتِ آمیخته به زهرِ تنهایی؛ غرق میشود. ... پیرمردی با قلبِ چروکیده کنارش روی زمین مینِشینَد. پلک هایش در شکنجه گاهِ بیداری به سر میبَرَند و گوش هایش در حسرتِ شنیدنِ ؛ سلام پدر! اگر سکانسِ غم انگیزه صبحگاهی؛ به دورانی که در آن، عید ها برای پسته های خام با مادر بزرگ به بازار میرفتم بر میگشت؛ شاید در جدا شدن از آغوشِ تخت، اندکی تمایل به خرج میدادم.. یا شاید اگر داشتنِ احساسِ شیرین به یک نفر یا یک خاطره؛ در چند لحظه به تنفر بَدَل نمیشد؛ اکنون صدای خفه ی شهر برایم انزجاری نداشت.. بیشتر از همه ی توپ های چهل تِکه و پیرمرد های چروکیده و خاطراتِ به مضحک بَدَل شده؛ از خودم بیزارم. که تمامِ ثانیه های بغض ناکم را؛ پای بلوغ ریختند؛ و تنها چیزی که از من میخواستند؛ چیدنِ سفره و شستنِ ظرفِ میهمان ها بود! . . . نفیسه خطیب پور_ فضای مغز های مسموم شده roots.ofme@
داستان
۲۸
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%DA%A9%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%90-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%85-hjv0wh6wihli
دنبال کنندگانه عزیز^^
دنبال کنندگانه عزیز^^ . . . سلام دوستان^^ امیدوارم سالِ جدید براتون حالِ خوب داشته باشه. دلم میخواست ازتون تشکر کنم برای اینکه همراه من هستین و برای خوندنِ متنای من وقت میزارید^^ این حسِ خیلی خوبی برای من داره و باعث میشه به اینکه اینجام افتخار کنم.. تقدیر از تمامِ لحظه هایی که تصمیم گرفتین روی پستای من کلیک کنید؛ و تقدیر از تمامِ نظرای مهم و با ارزشتون. چه در مورد نوشته هام چه در مورد طراحیام^^ همیشه شما هستین که به نوشته ها و شخصتِ من ،هویت دادید. برای قلبای قشنگتون ؛ بوسه های دوستانه میفرستم^^ اگر کسی در مورد من کنجکاوِ و یا اینکه سوالی از من داره ، در مورد هر چیزی باشه، میتونین بپرسین حتما جواب میدم. اگر هم انتقاد یا نظری دارید؛ من برای شنیدنِ صحبت های شما مشتاق و منتظرم^^ . . .
۲۰
۳۲
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-vt4y524eclj6
زنبور عسل.
زنبور عسل. هر گاه برای بستنِ دهانِ کسی نفس هایم تنگ میشود؛ با خود میگویم : مصیبت این است؟! شاید این من باشم که نمیتوانم شیدنِ صدایشان را تحمل کنم..نمی دانم .. شاید نمیخواهم بدانم، یک نفر پیدا میشود که میتواند تنهاییِ مرا از خودم دور کند... شاید چون بار ها و بار ها، پشیمانی هایِ ناشی از اعتماد را به گورستانِ پشتِ چَشم هایم داده ام و جسمم توانی برای تاوانِ تصمیماتم ندارد.. نمیتوانم به شما گوش بدهم.. تمام حرف هایتان؛ دیالوگ هایی از پوچی و شب خماری هاست.. وقتی مادر بزرگ ساعتِ هشت و نیم صبح، درِ کمد را محکم میکوبد و به منی که خود را به خواب زده ام چَشم میدوزد؛ درست در همان لحظه درک میکنم که شاید، بتوانم تنش های صبحِ مادربزرگ گونه را هضم کنم اما، نمیتوانم یک کلمه ی دیگر از حرف ها و عقایدتان را، به گوش هایم اجاره دهم! ابتدا برایم سخت بود از سم های زندگی فاصله بگیرم و یا آن ها را ترک کنم؛ اما به خود که آمدم؛ دشتِ زخم خورده ی احساسم، خفه در انبوهِ پروانه های تنهایی شد.... آن قدر تک تکشان را به ضرب در های قرمز محکوم کردم؛ که بیماریِ ناشی از سُمومِشان بهبود یافت.. بله بدونِ شما خوشحال ترم! بدونِ تماشای پلک هایتان، که با هر بار نیمه باز شدن، ریز گرد های قلبِ چِرکِتان را به سمتِ من رها میکند، احساس بهتری دارم!... همان ریز گرد هایی که مُتِشَکِل از نفرت ها و گستاخی های وجودتان است... همنشینی با موجوداتی که از تار و پودِ اِبتِذال و پَست گرایی هایِ هَمِگانی باشد؛ قمار برای نداشتنِ خوابِ آسوده است! باید از من فاصله بگیرید..شاید من همان زنبورِ عسلی باشم که شما را نیش میزند. نفیسه خطیب پور_ فضای زنبور های پنهانِ اینستاگرامی roots.ofme@
۱۸
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AD%D9%88%D8%B5%D9%84%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-uwpeg0wsvdju
تو. تو. همه اش تو!.
تو. تو. همه اش تو!. دیگر ستاره ای در آسمان نیست که برای تو از آن بگویم. سرزمین های نور؛ طلوعِ شکوه بارشان را؛ به خاطره های کودکی داده اند. فراتر از بارش های بارانِ اشک گونه؛ شب؛ قصه های خسته ی دیگری هم دارد.. مثلِ ناله های گلِ اُرکیده ی رویا؛ که از پشتِ پنجره نگاه کردن؛ عشقِ شاعرانه ی شب را، از او دریغ میکند.. نمی دانم.. شاید این چِرک های آلوده به تنهایی را؛ دوست داشته باشم.. . . اگر کتاب ها، طاقچه و گلدانِ گلِ اُرکیده نباشد؛ یا اگر زمستان، در بسترِ زخم های حُزن بار غرق شَوَد؛ دیگر برای بودن کنارِ خاطره ها؛ جانی ندارم.. شاید تَتَبُع در شیار های سرخِ بوسه ای؛ دانه ی رِغبَتی را؛ میانِ باغچه ی پژمرده ی احساس بِکارَد.. اما؛ بعد از بازتابِ عشقِ دوباره؛ چگونه مثالی از تو را؛ به نگاهه دیگری بدهم!؟... . . زیرِ خروار ها حسرت، چگونه عِشرَتی دوباره داشته باشم..؟ . . تمامِ من؛ در نخستین آهنگِ چَشم هایت به آسمان ها رفت.. به چَشم های کدام بی خبر از تو، پناه بِبَرَم!؟ تَتَبُع : جست و جو . دقت . بررسی عشرت : جشن . سرور. شادی حُزن : اندوه .... نفیسه خطیب پور _ فضای تزریقاتیِ اینستاگرام roots.ofme@
۲۲
۸
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AA%D9%88-%D8%AA%D9%88-%D9%87%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B4-%D8%AA%D9%88-ce6q2ulqwhq5
سال های بعد، کنار جوی آب.
سال های بعد، کنار جوی آب. کنارِ جوی آب؛ سبزه های خشکیده آه میکِشَند. در آغوشِ چروکیده شان؛ موریانه های سرگردان، عشق بازی میکنند. کنارِ جوی آب؛ ماه برای اشک های هزاران ساله، سکوت را به آوای باد میدهد. مردی پوسیده؛ دَرویش گونه قدم هایش را بر میدارد. کنارِ جوی آب مینِشینَد. به آسمان نگاه میکند؛ ابری برای او نمیبارد. کنارِ جوی آب؛ جیغ های بنفشِ کودکانِ گرسنه؛ حکاکی شده است. کنارِ جوی آب؛ قلبِ تَرَک خورده ای برای انتقام؛ کَمین کرده است. کنارِ جوی آب؛ اشک؛ عشق؛ شور؛ کنارِ جوی آب؛ سبزه های تَرد شده از شادی؛ در اندوه غوطه ور؛ و خواستارِ توجه. کنارِ جوی آب؛ شکایت های خاموشِ یک خیابان؛ دفن شده است. کنارِ جوی آب؛ حماقت های ابدی. عید بود. جشن؛ شعر؛ شعار. اما امروز، تمنای یک بی تمناییِ شاعرانه را؛ ارزو میکنیم. عید بود؛ دیگر نیست. + عیده _ خب + خب نداره که _ اها _ مبارک. نفیسه خطیب پور. عیدتان مبارک باشد. سالِ نو برای ما؛ خیلی دور است. سالِ نو را در خواب جشن میگیریم. فضای غم ناکِ خوش آهنگِ اینستاگرام roots.ofme@
محیط زیست
۲۰
۱۰
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B9%D8%AF-%DA%A9%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%A2%D8%A8-kbskyjjndmtd
فقط آه و ناله.
فقط آه و ناله. لبخند های امشب؛ برای خاطره های یک سال از من؛ که میانِ خیابان های خاکستری دفن شد، کافی نیست... من از تاریکی های زندگیتان بیزارم. از اینکه می دانم پشتِ تظاهر هایتان، کودکی نیست که برای انتخاب هایش اشک بریزد، بیزارم! من که میدانم شما در آغوشِ آیینه هایتان نعره میکشید. می دانم دهانِ گشادتان را برای گوش های خود میبندید. می دانم اگر عشق شما را رها کند؛ بُت های خودپرستی را به گردن می اندازید. از سویِ حماقت هایتان، بَرده ی حقارت هایتان میشوید، و خوب میدانید که تا پایان؛ هیچ موجودِ زنده ای؛ اشتیاقِ شنیدنِ صدایتان را ندارد! بیهوده اید..؛ بیهوده... . . امشب برایم دود و اتش های بی جان نشان میداد؛ شهر. میدانم. تو هم خسته ای.. خسته از این موجودِ دو پا، که جز آه و ناله های شبانه و تولیداتِ بی وقفه؛ برایت هدیه ی گرانقدرِ دیگری ندارد. بگذریم. من دلم پشتِ بام میخواهد و سکوت. و بادی که ناله های شهر را زوزه میکِشَد. دلم آزادی میخواهد.. مثلِ بی قانونی های جانانه، بی حد و مرز و شاعرانه! نفیسه خطیب پور_ بی حد و مرز مزخرف roots.ofme@
۲۰
۴
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%A2%D9%87-%D9%88-%D9%86%D8%A7%D9%84%D9%87-i6jwnkdmnx5y
سنگ صبورِ چه کسی هستی؟
سنگ صبورِ چه کسی هستی؟ چه قدر زخم دارد این حنجره. آسمانِ تاریکِ خوش خواب؛ برایت یک °بیدار باش° دارم! تو آنقدر زمین را در قهر های عاشقانه ات لالایی خواندی؛ که برای سخن گفتن با تو اشک میریزَد. کافیست نیم نگاهی به گلدان های شکسته بی اندازی.. شهر به داشتنِ آبیِ پاکه تو؛ التماس میکند. . . ما گمان میکردیم خودمان میتوانیم اشک هایمان را پاک کنیم؛ اما تنها زمانی که بارانِ مهربانی ات میهمانِ گونه هایمان باشد؛ مرهمی برای قلبِ آشفته می‌شود.. کسی برای پاک کردنه اشک هایمان، داوطلب نمیشود. _ راسته که میگن ستاره ها به ما نگا میکنن؟ + این سمتو نگا میکنن، اما متوجه ما نمیشن. _ چرا؟ + چون ما خیلی ریزه میزه ایم. _ همه چی که واسه اونا ریزه..اصن میبینن؟ + نه نمیبینن. بیشتر گوش میکنن. _ به چی گوش میکنن؟ مگه صدامون تا اونا میره؟ + نه صدای ما نمیرسه بهشون. _ پس چیو گوش میکنن؟ + گوش کن. _ به چی؟؟ + گوش کن ببین چه صدایی میاد. _ خب دارم گوش میدم ولی هیچ صدایی نمیاد بابا جان + همینو میشنون؛..سکوتمون. تنهاییمونو گوش میکنن. _ چرا...؟ + تو اسمون نگا کنی پیشه هم دیگن؛ اما خیلی از هم دورن. اونا هم مثه ما با اینکه تعدادشون زیاده تنهان. مثه ما ادما. همدردی میکنن.. حداقل اونا با این همه فاصله از ما همدردی میکنن.. من که کناره توام چی کار میتونم برات بکنم.. جز اینکه بگم دیر وقته برو بخاب پسر.. یاد نگرفتم سنگ صبوره کسی باشم میفهمی.. هیچوقت کسی صبوری نداشته برام.. . . برو بخاب. آنقدر لبریز شده ام؛ که نمیتوانم برایت از آن غم های کهنه بگویم. من بودم و زمان های کودکی؛ که اندوه شهر را حس میکرد. که آن سکوت را میشِنید. دیگر برای گُلِ سرخی که در تو جوانه دارد؛ جانی ندارم! ذوقِ رُزِ مشتاقت را؛ به همان خیابانی که باران دارد بگو. من تنها با سقفِ اتاقم سخن میگویم! نفیسه خطیب پور _ انزجار های دور roots.ofme@
۱۷
۵
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B3%D9%86%DA%AF-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1%D9%90-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D9%87%D8%B3%D8%AA%DB%8C-u8wxpgrl66x6
رسیدن های ابدی.
رسیدن های ابدی. چه بی انتها مذاب است طعمِ نرسیدن ها. صبح ها که سپیده قلبِ تاریکِ اقیانوس را روشنایی میدهد؛ و نگاهِ خورشید را به آفتابگران های خمیده و التماس گو می اندازَد؛ من برای تمامِ تو که لایِقَش نبودم؛ بوسه های جانانه میفرستم... اما پیش از آن که شب، آسمان را تنها بگذارد؛ برگ ها وکبوتر ها و گل ها و سکوت ها؛ با من، به تماشای خاطره هایی از تو به صبح میرسَند. گاهی آنقدر در خاطراتم قدم میزنی؛ که عطرِ پرتقالیِ تو، شهر را لبریز از اشتیاق میکند؛ و آن لحظه است که میخواهم؛ تمامِ پرتقال های جهان را برای خودم داشته باشم... انتظار.. شاید باید صد هزار برابر به صبوری بنشینم؛ تا پایان. شاید پایان، تو را هدیه بیاوَرَد.. آن قدر انتظار میکشم تا پایان مرا هم بخواهد. . . شاید آن روزی که خورشید؛ دیگر دلربا نباشد؛ یا آن روز که دیگر گلدانِ سفالی؛ خالی از ذوقِ روییدن های رویایی باشد؛ من تو را در آغوش بگیرم. شاید آن روز که دیگر صدای خنده ی ناگهانیِ کودکی؛ در عزاداری های فریبانه شنیده نشود و نظمِ اشک های دروغین را بر هم نَزَنَد؛ بتوانم برایت به خاک بی افتم؛ و تمامِ زجرِ این سی و چندی سال را نشانت دهم. شاید آن روز که بال های پروانه به آتشِ بازی با شمع گرفتار شود؛ و شمعدانِ پُر شکوه را برای انتقامِ زخم هایش به زمین بی اندازد؛ نفرتی به چشم هایم بیایَد که یک هزارمِ اندوهم باشد! نمی دانم.. شاید آن روز که دریا ژرف تر و خشمگین تر از همیشه؛ اوج بگیرد و ابر ها را بِبَلعَد؛ و سایه ی خفگی با دعوت نامه های قاتلِ آبی؛ تمامِ ادم های این شهر و تمامِ خاطراتشان را اِحاطه کُنَد؛ من؛ کِشتیِ رسیدن های ابدی را؛ که به لب هایت ختم میشود؛ در بالاترین نقطه ی اوجِ این کُشتارِ عظمت بار؛ ببینم! . . . نفیسه خطیب پور _ فضای شبیه به همون عزادار گونه ای که گفتم : اینستاگرام! roots.ofme
۲۴
۹
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%A8%D8%AF%DB%8C-xue6mpwvhlhe
فضوله معصوم.
فضوله معصوم. زندگیِ من؛ متعلق به من است! شاید بخواهم نصفِ عمرِ خود را درونِ دستشویی سپری کنم؛ و تار عنکبوت های زیادی از چشم هایم به کناره های دیوار برسد... شاید بخواهم به کوهِ دماوند سفرکنم و باقیِ لحظه هایم را کنارِ پهلوی او به خواب بروم... شاید بخواهم تمامِ بنفشه های زمین را چیده و قبرِ پدر بزرگ را با مقبره ای از بنفشه ها بپوشانم.. شاید بخواهم تک تکِ سنگ های آبیِ جهان را به اعماقِ دریاچه های خاموش بی اندازم.. یا شاید بخواهم آنقدر به تماشای خورشید بِنشینم تا چشم هایم همه چیز را به تاریکی هدیه کنند.. اصلا شاید بخواهم فردا، خانه و آغوشِ تخت را رها کنم و تا پایانِ عمر؛ کنارِ چهار راه، تمنای مادیات و توجهِ دیگران را داشته باشم.. شاید بخواهم برای تمامیِ افرادی که تنفر را در قلبم زنده کرده اند؛ نامه ای بفرستم و در آن بنویسم که این نامه، آغشته به زهر است و شما تا پایانِ این ساعت به مرگ سفر خواهید کرد.. شاید بخواهم این بار که پسرِ همسایه مرا نگاه میکند و چشم هایش از حدقه بیرون میزند؛ تظاهر به احمق بودن کنم و سرِ خود را با سرعت به چپ و راست تکان دهم و در اخر به صورتِ ناگهانی یک جیغِ بنفش نسارش کنم... یا شاید بخواهم یک روز در خیابان که باران همه را غمگین کرد؛ فریاد بزنم؛ شادی کنم و در برابر اشک هایم مقاومت کنم.. شاید بخواهم برهنه به خیابان بروم و بگذارم هر موجودی هر عملی دلش خواست انجام بدهد ودر پایان به جرمِ برهنگی به زندان بروم و فضای آنجا را هم تجربه کنم.. اصلا شاید بخواهم سطلِ کوچکی از گِلِ خیس بردارم و به سمت خانه ی مدیرِ دوره ی هنرستانم بروم؛ در بزنم و از او بخواهم در را باز کند و هر شخصی در را باز کرد تمام سطل را روی جسمِ بی وجودش خالی کنم.. شاید بخواهم با یک فیلم ساز صحبت کنم و از او بخواهم مرا آموزش بدهد؛ سپس که تمامِ فنون کار را آموختم و تجهیزاتش را فراهم کردم؛ یک فیلمِ کوتاه به مدت بیست دقیقه در مرود جفت گیریِ گربه ها کنارِ سطل زباله بسازم و در تمامِ طولِ فیلم ناله های گربه ها و تکان تکان خوردن هایشان را به نمایش بگذارم.. شاید بخواهم با دمپایی های کهنه ی مادر بزرگ به اداره های دولتی بروم و در عینِ حال؛ پوششی فاخر و رسمی به تن داشته باشم و به صدای خنده ها و تمسخر های دیگران گوش بدهم.. چه کسی می خواهد جلوی من را بگیرد؟ چه کسی می تواند در برابرِ اراده ی من؛ برای انجامِ هر نوع عملی بِایستَد؟! این زندگی برای من است، مالِ من است، مُتِشَکِل از انتخاب های من است! چرا رهایم نمی کنید! چرا نمی خواهید برای خودتان زندگی گنید!؟ من اگر بخواهم قابلمه ی مسی را به عنوانِ کلاه روی سر خود گذاشته و به تولدتان بیایم؛ به خودم مربوط است! اگر بخواهم بستنیِ شکلاتی را با وَلَع خورده و تمامِ لباس هایم را کثیف کنم به خودم مربوط است.. ای افسوس ...اندوه ..خستگی..! شما را به جانِ عزیز ترین عزیزتان؛ دیگران را درگیرِ چهارچوبِ عقایدِ خودتان نکنید.. . دوستان مثال ها صرفا یک مثال بوده و بدونِ توجه به شرایطه زندگی و باور های کلی نوشته شده. نفیسه خطیب پور_ فضای به شدت فضول گونه ی اینستاگرام roots.ofme
۲۱
۱۳
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%81%D8%B6%D9%88%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%B9%D8%B5%D9%88%D9%85-fbzemvpskvub
آرزو های امید گونه.
آرزو های امید گونه. نمی دانم؛ شاید آرزو داشتن برای قصه های رویایی و یا داستان های مادر بزرگ باشد.. شاید شوقِ داشتنِ یک آرزو، همان لحظه ای است که ما برای رسیدن به آرزو هایمان انتظار می کشیم. شاید آرزو ها همان امیدِ رسیدن به هر چیزی باشند.. نمی دانم؛ امید برای من یک دروغ است! دروغِ زیبا! دروغی که حضورش برایم صبوری می آوَرَد.. _ به آرزو هایت خواهی رسید! _ دست از تلاش بر ندار! _ امیدت را از دست نده!! ..... تمامِ فریب های خوش آهنگ برای رسیدن به آرزو ها در دروغی شیرین خلاصه میشود: "امید". چرا؟ چون برای چیزی که نداریم تلاش میکنیم. از عنوانِ پر قدرتِ امید؛ برای صبوری برای دلگرمی استفاده میکنیم. وگرنه از کجا می دانیم ما میتوانیم!؟ چه کسی چه چیزی برای ما رسیدن را تضمین می کند؟ چه حسی به ما می گوید که این همه تلاش نتیجه خواهد داد... خدای تمامِ همراهی ها و اعتماد ب نفس های حقیقی؛ همان امیده دروغ گو! آنقدر به دروغ گفتن ادامه خواد داد تا ما به هر آنچه قولش را در امید هایمان گرفته بودیم؛ برسیم. آن وقت ؛ دروغ ها به حقیقت ها بدل میشود.. چقدر تو را دوست می دارم امید.. . . . نفیسه خطیب پور_ فضای حماقت وارانه ی اینستاگرام roots.ofme@
۲۵
۲۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%AF-%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-crpo4car4ebr
این همانیست که می خواستم؟
این همانیست که می خواستم؟ بر روی پل؛ صدای قدم های یک مرد. آهسته می ایستَد.. دست هایش را داخلِ جیبِ کتِ سیاه قامت، فرو می بَرَد. میان هوای مه آلود؛ ماه؛ چراغِ بازجویی های خوف ناک! زیرِ پل؛ برکه ی شب زده ی عزادار؛ غمگین تر از هر روزه دیگر. ریه های مسمومِ مرد؛ عطرِ باتلاقِ تاریکه اطرافِ برکه و پوستِ قورباغه های آواره را، استشمام می کند.. صدای تیر کشیدنِ پلِ چوبی با حرکات ریزِ پایَش، سکوت را می خراشد. جیرجیرک های خسته؛ آوای شب بیداری هایشان را؛ به فراموشی هدیه داده اند.. با خود فکر می کند.. اکنون تمامیِ رویاهایم را به حقیقت رسانده و تک تکِ اشک های مادرم را جبران کرده ام؛ عشق را یافته و تا به ابد خواستارَش هستم؛ حال چه خواهد شد؟!.. آیا هر روز، دیدارِ سپیده دم با ستاره ها را دوست خواهم داشت..؟ آیا شب ها آغوشِ تخت؛ رویاهای تازه ای به جانم می اندازد..؟ یا می توانم همچنان اشتیاقِ روزهای تازه تری را داشته باشم..؟ تمام چالش ها و موانع من؛ برای رسیدن به هر چیز از بین رفته و تمام شده است ... در این لحظه؛ من هر آنچه که می خواستم؛ دارم! برای کدام لذت ها؛ این تکرارِ ماه و خورشید را به جان بکشم؟؟ . . سوزِ سرمای رطوبت وار؛ گونه هایش را شلاق زد. درونِ برکه را نگاه می کند. ماهیِ قرمزِ کوچکی روی آب؛ وارونه و شناور؛ تکان نمی خورَد.. همان لحظه به خاطر آوَرد که سالِ پیش روزِ تولدِ او؛ مادرش این ماهی را به آبِ برکه داده بود. تنها ماهیِ قرمزِ آنجا؛ به تاریکی فرو رفته.. چهره ی برکه آن روز ها زلال و پر از طراوَت بود. . . غمگین شد. سرش را بالا کشید و به آسمانِ بغض آلود خیره شد. ابر ها.. ستاره ها کجا هستن؟ مگر شب نیست.. مگر مرا غروب به اینجا دعوت نکرده بود.. شاید این چشم های من است که حقیقت را نمی تواند ببیند! شاید این آرزو ها و اشتیاقی که تمامِ طولِ زندگی برایشان تلاش کردم؛ آن چیزی نبود که می خواستم! پس اگر نمی خواستم؛ برای چه تلاش های مداوم داشتم؟! شاید این ها را هرگز نمی خواستم..! شاید چون مادر می خواست برای درس ها و آموخته هایم پشتکار داشته باشم.. شاید چون خواهرم به من میگفت که تمامِ تلاشِ خود را؛ برای آن چیز که مادر می خواست بکنم.. شاید چون پدر نبود که اعمالم را زیر نظر بگیرد و از من بخواهد برای انتخاب هایم عجله نکنم.. شاید چون کسی نبود که بگوید: چه چیز هایی را دوست داری؟! چه چیز هایی را برای خودت می خواهی؟! چه کارهایی حتی تکراری بودنِ آن برای تو؛ شب ها را پر از آرامش و سپیده دم را لبریز از نشاط می کند؟.. آری.. من تمامیِ لحظه هایم را برای دیگری زندگی کرده ام.. چه تلخ.. . . باز نگاهش را به داخلِ برکه میدوزَد؛ لجن خار های سیاه؛ حلقه ای اطرافِ ماهی قرمز تشکیل داده اند.. که این صحنه از قابِ وحشی؛ آخرین دقایق از حضورِ جسمِ بی روحِ او بود.. لحظه ای دیگر؛ با یک بار باز و بسته شدنِ چشم های مرد؛ ماهیِ قرمزِ کوچک؛ تکه تکه میشد! . . . . . هوای حقیقت بارِ آن ثانیه را؛ مهمانِ ریه های خود می کند.. دکمه های اولِ کت خود را باز می کند و پاکتِ کهنه ی سیگار را بیرون میکشد.. فندکِ نقره ای را از جیبِ کت بر میدارد و آتش؛ برای یک لحظه؛ فضای مه آلود را به رنگه جیغِ حسرت؛ آلوده می کند. . نفیسه خطیب پور_ فضای سم زده ی اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۱
۱۴
خواندن ۲ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D9%85%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%85-jrl7ruvlgcss
رباته درون.
رباته درون. شاید اگر مادرم ساعتِ چهار صبح چَشم های پف کرده ام را بوسه دهد؛ اشکی نبود.. شاید اگر مادرم ساعت چهار صبح را کنارم میبود؛ دلم نورانی می شد.. . . شاید هم مادر مرا دیده.. شاید چشم هایم را هم بوسیده و برایم لبخنده مادرانه زده.. شاید حتی پتو بر سرم کشیده و مرا هنگام خواب؛ تماشا کرده.. اما آن شاید ها و لبخند ها؛ آنقدر رویایی است که با منطق های من ناسازگاری دارد.. مگر انسان میتواند؛ دست های گرم مادر را به جان بگیرد و باز هم شب ها؛ آشفته حال و بغض آلود؛ وقتی که باران به مهمانیِ کوچه ها رسید؛ اشک بریزد..؟! . . مادرم را دوست می دارم. لبخند هایش را دوست می دارم. دست هایش را.. صدایش را.. اما من هنوز ناراحتم؟! . . نه انسان نمی تواند مادر کنارش باشدو بد باشد.‌ . . . . مادر..؟ پس من انسان نیستم..؟! نفیسه خطیب پور_ فضای سمی اینستاگرام roots.ofme@
داستان
۲۳
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86-m0swffb2a8kz
نزدیک من نشوید.
نزدیک من نشوید. اگر برای قلبِ بیمارتان؛ به دنبال مرهم می گردید؛ من؛ همراهِ شما نیستم. ... من؛ باغبانیِ باغچه های پوسیده را نمی کنم.. ... خاکِ گلدانِ خشکه افکارتان؛ با آبِ باران ِبهشتی هم، معطر نخواهد شد! همان خاک را بر سرتان بریزید. خاک بر سَرانِ ابدی! خاک بر سَران؛ به دار آویخته نمی شوند... چوبه ی دار؛ تحملِ وزنِ بی شعوریشان را؛ نخواهد داشت. بی شعور های ابدی! برای بی شعور ها؛ خانه ی عشقی؛ بر دیوار قلبشان؛ نمی سازند... عشق اگر حقیقی باشد؛ برای بی شعور ها؛ ارزش نخواهد داشت... بد بخت های بی ارزش! برای بختِ بدِ اقبالشان؛ نه دعایی خیری هست؛ نه معجزه های شاعرانه... در بهارشان؛ نه درختی هست؛ نه شکوفه... در جاده ی زندگیشان؛ نه خزانی برگ ها را می رقصانَد؛ و نه حتی روباهی؛ حیله گری را دوست دارد... شاید اگر؛ به آن باغچه های پوسیده نگاهی میشد؛ به آن بی شعوری ها؛ شعوری تزریق میشد؛ و به آن قلبِ خالی از حقیقت؛ عشقه مجنون وار هدیه میشد؛ همراهتان می بودم.. اما شما؛ آن قدر خرافات خورده و آشامیده اید؛ که تمامِ ضرب درهای قرمزه جهان را؛ به خود پیوند داده اید!! . . . وای بر من؛ که باره دیگر؛ قلم را برای شما؛ به زحمت بی اندازم.. نفیسه خطیب پور... فضای شستو شوی مغزیِ اینستاگرام roots.ofme@
۱۸
۱۶
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%86%D8%B2%D8%AF%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%86-%D9%86%D8%B4%D9%88%DB%8C%D8%AF-syzqgzkbfebh
دل و درد.
دل و درد. گاهی نمیتوانم برای دیگران؛ از احساساتِ ناشی از تجربه هایم سخن بگویم. نمیتوانم حتی برای شما؛ آن چیز که در افکارم پاره پاره انتشار یافته را توصیف کنم... شاید به اندکی نوازش نیاز داشته باشم. یا شاید برای سخن گفتن؛ نیازمند به ریتمِ ضربانِ آهسته تری هستم.. شاید خنده های پی در پیِ برادرم؛ مرهمی برای گوش هایم شود؛ و آرامش؛ بر لب هایم جاری شود... چشم های چروکیده ای در آیینه نیست اما؛ پلک ها به آرامی تا گردن خم میشوند.. . . خسته از فکر؛ لبریز از نیاز؛ خفه از خواب؛ . . دلم هزار سال نوجوانی میخواهد!.. . . نفیسه خطیب پور _ فضای ترکیده ی اینستاگرام roots.ofme@
۱۶
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AF%D9%84-%D9%88-%D8%AF%D8%B1%D8%AF-zxbcny2ref42
همیشه به تو نگاه میکنم.
همیشه به تو نگاه میکنم. اگر ابر ها در هم طَنیده شد؛ دست هایت سرد و لب هایت خشک شد؛ هوای دلت را؛ به جست و جوی من هدیه کن! تردید را به دور دست ها بسپار. . . همیشه؛ رقصیدن ِلبخند با لب هایت را؛ ستایش خواهم کرد!.. . . اگر روزی؛ درِ خانه ی قلبت را؛ به روی کسی باز کردی؛ من؛ به ثانیه ای از نور؛ برای عطرِ تو؛ که در مَشامِ مجنونی رسیده؛ هزار بار به خاک رفته ام! . . . نمیتوانم بی آنکه چَشم هایت را بوسه بدهم؛ آغوشِ خواب را بِپَذیرم! . . شب امد؛ باران بارید؛ چَشم های عاشقی گریست. شب امد؛ و نگاهی به آیینه نشد. شب امد؛ مست؛ هشیاری را؛ به فراموشی داد. نفیسه خطیب پور_ فضای انزجار زده ی اینستاگرام roots.ofme@
۱۸
۹
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AA%D9%88-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-jp16uks8trh4
تُهی.
تُهی. سرفه.... ما که در حالِ غروبیم جانا. این حالِ پریشان؛ به خاموشی گِرایید. ما که در حالِ غروبیم اما؛ دردمان؛ یک درمان داشت؛ آن هم؛ تو بودی. + پدر بزرگ ؟ من می رَوَم. ماهِ بعد همین روز به دیدارت خواهم امد. کاری نداری؟ _ برای دیدنِ تو مشتاق نیستم. + من هم همین طور؛ خداحافظ.
۱۶
۶
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%AA%D9%8F%D9%87%DB%8C-dsqucpxgpz5e
نگاهم کن..
نگاهم کن.. اگر دیدی؛ گُلی برای روییدنِ طراوَت بار؛ در گلدانِ من؛ غنچه ای نمی دهد؛ خواهی دانست؛ این خانه؛ این دست ها؛ آن خاک؛ و آن پنجره؛ آواره ی بیابانِ امید، با کوله باری از نا شده است.. ... اگر دیدی.. اگر.. تمنا دارم؛ ببین! ... اگر چشم های تو؛ مرا ببینَد؛ به تمامِ زیبایی های زندگی قسم؛ که من هم؛ زیبا خواهم شد!. که من هم؛ غنچه خواهم داد. که من هم؛ از آن بیابان؛ به خانه ی قبلت؛ پناه خواهم برد. نگاهم کن.. نفیسه خطیب پور فضای تخیلی اینستاگرام roots.ofme@
۱۵
۱۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%85-%DA%A9%D9%86-meg36c0xrenu
همان حالِ خوب.
همان حالِ خوب. بر بال های باد؛ عشقی محبتی؛ پرواز می کند. آشفتگی ها را؛ از ناله های خون؛ اخراج می کند. بر بال های باد؛ هیچ نوجوانی؛ گریه نمی کند. شب های بیدار را؛ با غصه های خویش؛ رگبار نمی کند. بر بال های باد؛ شلیک های مرگ؛ پرواز نمی کند. از خانه های عشق؛ تا پرتگاه ِتَرْکْ؛ سفر نمی کند. بر بال های باد؛ هرگز برادری؛ بُغضی نمی کند. در انتظار ِِ نور؛ تا سال های دور؛ با هر سپیده ای؛ یا هر غریظه ای؛ اندوه نمی کند!.. نفیسه خطیب پور _ 99/11/16 فضای الوده به خود بینیِ اینستاگرام roots.ofme@
۱۵
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D9%84%D9%90-%D8%AE%D9%88%D8%A8-dgwvscxbylok
باران من را بدهید.
باران من را بدهید. من می دانم؛ اگر باران نبارد؛ پدربزرگ؛ سری به باغچه نخواهد زد. اگر باران نبارد؛ تَنِ کوچه؛ عطرِ نم؛ به خود نخواهد زد. می دانم اگر باران نبارد؛ در حصارِ چَشم؛ بُغضی؛ زَجه نخواهد زد. من می دانم؛ اگر باران بِبارد؛ گُلو سبزه؛ فریاد نخواهد زد. ای ابر ها گوش بِسپارید؛ باران نبارَد؛ دلِ آشفته ی من؛ لبخند نخواهد زد! 99/11/14نفیسه خطیب پور _‌ فضای انزجار زده ی اینستاگرام @roots.ofme
۱۹
۱۶
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%AF%D9%87%DB%8C%D8%AF-db2amtfgdnp5
و هم اکنون پوسیدگی هایم.
و هم اکنون پوسیدگی هایم. زمانی که پلک هایم از خواب دست کشید؛ شب، همدمی بود برای قصه های من. هنگامی که رزِ قرمز خسته کننده شد؛ با چشم هایم دیدم حقیقت زندگیِ من آبیست! مادامی که عطرِ شکوفه های بهار مرا در آغوشِ خواب فریب داد؛ همه چیز یک دروغ شد.. خاطره، به یادگاری های تلخ بدل شد و یادگاری ها، رفته رفته پودر شد. سکوت ها آمدند و آیینه ها، جوانه های طلوعِ زندگی را؛ گم کردند. دیگر مرداد ماه رویدادی رخ نداد و آبان ماه؛ جشنِ پرشکوه؛ شمعی برای فوت کردن نداشت. همه چیز با تُندبادِ جوانی سوخت؛ و نصیحت ها، رُخِ تکرار به خود گرفتند. واژه ها مرا قهر گفتند.. و گوش هایم تنها برای لمسِ موسیقیِ باران؛ شنوا بود. همه چیز سرد شد. من؛ به دفترِ احساس پناه بردم. قلم؛ میانِ انگشتانم جان گرفت و تمامِ من؛ به سمتِ واژه های خط خورده و آبی‌رنگ، پرواز کرد. شب؛ ماه؛ جیرجیرک؛ جهانم را ساخت؛ و ماهیِ تنهایی؛ در حوزه وجودم، شروع به رقصیدن کرد! آری؛ تمنای یک" همراهت هستم "؛ بدونِ تردید از افکارم محو شد؛ و قله ی وجودم را؛ همان روز؛ فتح کردم. خیلی طول کشید اما؛ هم اکنون؛ این من را؛ با خود؛ به "ما "دعوت کردم... و تمامِ نیازِ من؛ به چشم های تو؛ خاکستر شد!
۱۹
۱۱
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%88-%D9%87%D9%85-%D8%A7%DA%A9%D9%86%D9%88%D9%86-%D9%BE%D9%88%D8%B3%DB%8C%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85-fg2ylbgnlnxz
بدجنس ها. مزخرف ها.
بدجنس ها. مزخرف ها. تاریکی؛ سایه ای از نور؛ که پیش از روشنایی؛ در همه جا، نِشَسته است! مرگ بر مرگ. مرگ بر تمامِ پوزخند هایتان. نفرین بر تمام دروغ هایتان. کلاه بردار های ابدی! سلامِ من برای شما! گوش های من برای شما! _ شلیکِ دروغ. خشم های من برای شما! خواهش های من برای شما! _ شلیکِ فریب. زخم های من از شما.. درد های من از شما... _ شلیکِ بدرود. بغض های من برای شما. بیداری های من برای شما.. خاطره ها؛ لحظه ها نگاه ها؛ دست ها آغوش ها؛ حرف ها چشم ها؛ عشق ها اشک ها؛ لبخند ها سکوت ها؛ بغض ها زمستان ها؛ پالتوها جاده ها؛ تابستان ها گل دادن ها؛ خجالت ها بهار ها؛ شکوفه ها برگ ها؛ پاییز ها قهوه ها؛ کافه ها پارک ها؛ تاب ها عصر ها؛ کوه ها کفش ها؛ خستگی ها جیغ ها؛ فریاد ها سر درد ها؛ قرص ها مکث ها؛ بوسه ها حصار ها؛ سیگار ها خواسته ها؛ تخریب ها پنجِ صبح ها؛ بیداری ها علاقه ها؛ نگفتن ها سلام ها؛ بدرود ها پایان ها....خاطره ها.. بروید. خدا حافظ هایم گران است.. خدا نگه دارتان نباشد! بروید. به امید دیداری برای چشم های شما ندارم. بروید. دروغ های چرک. نفیسه خطیب پور _ فضای سمیِ اینستاگرام @roots.ofme
۱۹
۱۳
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D8%A8%D8%AF%D8%AC%D9%86%D8%B3-%D9%87%D8%A7-%D9%85%D8%B2%D8%AE%D8%B1%D9%81-%D9%87%D8%A7-qhcz6m3qseen
لبخند من باش.
لبخند من باش. شاید اگر؛ لبی لبخندی می گشود؛ سال های اخر؛ دیر تر می آمد. نگاه می کردم... میز؛ کتاب؛ قهوه ی سرد. 4 عصر؛ هجومِ درد. نگاه می کردم... روشناییِ فضا؛ چِرک آلود. ثانیه ها؛ مست. نگاه می کردم.. لب ها؛ بی مِیل برای بوسیدن. چشم ها؛ خیره به در. نگاه می کردم.. حنجره؛ کویر. و بغض ها؛ زنده به گور. نگاه می کردم... سیگار؛ رقصِ دود؛ مَرد؛ غرور. نگاه می کردم... خیابان؛ خاموش. شهر؛ بی نور. نگاه می کردم... وفاکاری؛ حقیر. محبت؛ مظنون. بار آخر بود؛ نگاه می کردم.. پنجره؛ دعوت به سکوت.. زندگی؛ مشتاقِ خون... نفیسه خطیب پور _ فضای فیک اینستاگرام roots.ofme@
۲۳
۱۷
خواندن ۱ دقیقه
m_13645876
https://virgool.io/@m_13645876/%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%85%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-cwrs2oc7igqk