id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
628,011
غزل شماره ۱۲
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ترمه قبا دَهَن دَهن بوسۀ ناب می دهد لعلِ لَبش کُهَن کُهَن بوی شراب می دهد کار رسیده بر ثمر، میوۀ او شِکَر شِکَر خوشه به خوشه حاصل از تاکِ شباب می دهد کوی به کوی می بَرَد باد سلامِ لاله را غنچه به غنچه بشکفد او که جواب می دهد مُشک به مُشک بوی تَن، اطلسِ لطف بر بدن خشت به خشت کوی او عِطرِ گلاب می دهد چنگ به چنگ می زند مُطرب و طُرفه یار من سرو قدش کَمَر کَمَر چرخش و تاب می دهد می دهدم صَلا که من لب به لب از جوانی ام گوش مرا هَوَس هَوَس پندِ شتاب می دهد پردۀ شرم می دَرَد زُهدِ شکیب می بَرَد وَه که گُنَه عسل عسل طعمِ ثَواب می دهد
628,012
غزل شماره ۱۳
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
فالِ ما عاقبت اندر کفِ دلدار فِتاد وقتِ تعبیرِ شد و هِلهِله در کار فِتاد سروِ آزاده بُتی طُرفه میانی که از او نامِ رسوای من اندر سَرِ بازار فِتاد ساعتِ عید شُد و قاصدِ نوروز رسید تا که بر غنچۀ او خنده بسیار فِتاد مژده دادند مرا کَز مَدَدِ ذِکرِ سحر کارِ بدخواه دِگَر در رهِ دشوار فِتاد جورِ دِی دیدم و مرداد طلب می کردم بختِ مِی بود که رَز در خُمِ اِصرار فِتاد عطرِ یاس است که در جامه ما می پیچد از مُرادی که به دستِ شَهِ عَیّار فِتاد شُکر با روی تو گفتم که در ایّامِ شکیب یوسفِ مصر در آیینۀ تِکرار فِتاد
628,013
غزل شماره ۱۴
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
تهنیت گفت مرا بخت که مِی ارزان شد تا که در خواب بُدی خانه غم ویران شد صبح امید برآمد ز سراپرده شب هوس آلوده بُتی مِی زده بر ایوان شد تا مَهِ سیم تنان لافِ هنر بگذارد جامه شرم درید و هنرش عریان شد عهد فرمود دگر نازِ گران نفروشد پرده دار حَرَمش شاهدِ بر پیمان شد پای در آب زد و نرم چو بگذشت ز جو جوی بر پسته رسید و لب او خندان شد رسمِ سوغات شنید و چو به دیدار آمد میوه سرخ لبش تُحفه تابستان شد گفت با ما سخن از دوش اَگَرت هست بگو گفتم آن شِکوِه که در دفتر دل پنهان شد بختِ چشمانِ شکیب از غمِ خود بگشودی نرگس باکره دیده که خون افشان شد
628,014
غزل شماره ۱۵
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
من اگر که عهد کردم به نمک بها گذارم تو مرا نمک به زخمی قَدَمت به چشم دارم به صلای شادنوشی بَرِ رند می نشستی نظرت نبود با من که حریفِ تازه کارم به شب آتشی فروزی که رُخَت تمام بینم دگرم کجا شکایت چو بیفکنی به نارم تو به سوگ اگر نشستی به سراغ من فرستی من اگر به بزم باشم بِنشانمت کنارم همه شُکر با تو گفتم که مرا پناه دادی چو مرا نبود باور که به فتنه ات شکارم سَرِ آبرو ندارم که سری بلند دارم صنما چه باکِ گردن که به دار می سپارم نَفَحاتِ عید شاید که شکیب زنده دارد قَدِ لاله می شکافد مَهِ فرودین مزارم
628,015
غزل شماره ۱۶
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
به دو گوش اگر شنیدی سحری خطاب ما را دِگَرَت روا نباشد نَدهی جوابِ ما را قَدَمت به چشم دارم چو بیفکنی زِ رحمت نظری زِ گوشه چشمی وطنِ خرابِ ما را خَبَرت رِسد زِ اشکی که به خاک می سپارم اَگَرَت به خواب بینی کفنِ پُر آبِ ما را غمِ خود به لاله گفتم که زِخاک من بِروید پذیر از او به مِنَّت سخنِ حسابِ ما را چو به تُربَتَم گذشتی چه ملامَت است با کس به تَبَرُّک اَر بخواهد کَفی از تُرابِ ما را صَنَما سَبو شکستی همه نذرِ خاکِ ما کُن که زلالِ باده شویَد رُخِ بی نقابِ ما را زِ شکیب اگر هُمامی بِرِسانَدَت سلامی به جوابِ ما زِ بَر خوان خَطی از کتابِ ما را
628,016
غزل شماره ۱۷
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
آن زلفِ تابداده که در بندِ او دل است دام است بر جماعت و ما را چو منزل است تا هست فصلِ غنچه شاداب روی یار بهتر از آبِ گُل ز لبانش چه حاصل است پولادِ زهد گرچه به پرهیز پرورند جنسش میانِ دست تو انگار از گِل است ما را هوای وصل تو در سینه می دوید مِی در میانه هست که پیمانه قابل است حاشا شبی ز کوی تو هشیار بگذریم رِندی که وقت وسوسه مست است عاقل است چشمم حدیثِ آینه در روبروی توست چشمت چرا ز حُسنِ خداداد غافل است جام از شکیب هر چه گرفتی سَبُک بگیر ماهت چو قرصِ چهره برافروخت کامل است
628,017
غزل شماره ۱۸
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ما کارِ درس و مساله را ساده می کنــیم گر خون بهای زهدِ خود از باده می کنیم شوخ است یار و باده چو ریزَد به فرشِ گُل در لحظه نذرِ صاحبِ سجّاده می کنـیم ما آن هنر که در رَهِ دلدار کرده ایم در کارگاهِ وسوسه آماده می کنیم وین رازِ سر به مُهر که عِطر از وصالِ اوست پنهان به زیرِ جامه و لَبّاده می کنـیم دل را غرورِ عشقِ تو بر چرخ می رِسَد تقلید اگر زِ مردمِ افتاده می کنـیم خَلقی صلاة بسته و در دینِ خود اسیر ما اقتدا بر آن بُتِ آزاده می کـنیم او را شکیب کارِ جدا گشت در نظر صد شُکرِ اعتبارِ خداداده می کنیم
628,018
غزل شماره ۱۹
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ای نوجوان، نهال شِکَر بارِ این چمن ای قندِ سرخِ نامِ تو بنشسته در دهن آوازِ حُسنِ چهره ات آفاق می گرفت اخبارِ مُشک بوی تو می رفت تا خُتن بر گونه سیبِ گُلرخ و دندان مثالِ دُر بر لب انارِ خنده و بَر دست، دستِ من شاید نمک به قامتِ طنّاز بسته ای آخر حدیث قدّ ِ تو شور است در سخن گیسوی تابدارِ تو یلدای بی سحر اندام سیم سای تو موزون و بت شِکَن در جمع گر حدیثِ خود انکار می کنم ذکریست محرمانه و عهدیست از کهن حاشا شکیب و ساعتِ دیدار جُز گُنه در صلح سر به شانه و در جنگ، تن به تن
628,019
غزل شماره ۲۰
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
آفرین بادَت که ما را سینه پر خون کرده ای حالِ ما را حسرتِ احوالِ مجنون کرده ای آسمان آیینۀ چشمانِ نیشابوری ات آبیِ فیروزه اش بر طاقِ گردون کرده ای آرشِ چشمانت اَر کشورگشایی می کند ای کمان ابرو هدف بر رودِ جیحون کرده ای مردمان از قیمتِ شِکَّر شکایت می کنند بوالهوس کانِ شِکَر در کامِ مِی گون کرده ای شرح فرهادَت اگر با سنگ هم می گفتمی می سُرود افسانه ها زان کَس که افسون کرده ای مَدْرَسِ تزویر بَستی، مُهرِ مِی بُگشوده ای زاهِدان را هم دگر از شهر بیرون کرده ای سخت می تازَد شکیب اندر پیِ آهوی تو نوجوان گر فتنه ها در کارِ مفتون کرده ای
628,020
غزل شماره ۲۱
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
امروز عروسِ بخت رَدا از سحر کند دامادِ فَر جلیقه دیبا به بر کند آنان که حُسن روی تو دیدند گفته اند غمّاز را که غمزه خود مختصر کند ما را جنون به دامِ گنه کار می کِشَد مجنون کجا ز خلوتِ لیلا حَذَر کند داعی که نقدِ مِی، سحر از دست می دهد خام است و نابکار، بباید سفر کند کو دستِ بی نمک که به زخمی دوا نَهَد کو چشمِ بی نظر که به زیبا نظر کند پرسیدم از سروش کز اسرارِ غیبِ خود ما را ز حال توبه شکن ها خبر کند فرمود با شکیب که احرارِ آسمان تا روزِ حشر سجده بر اهلِ هنر کند
628,021
غزل شماره ۲۲
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
هر شاهکارِ حُسن که در کارگاهِ اوست ناب است زان سلیقه که اندر نگاهِ اوست دیریست آدمیم و عَدَن ترک کرده ایم ما را تمامِ عُمر رضا در گناهِ اوست شیرین نویدِ قند به کسری اگر دِهَد بر مدعّای قند دهانش گواهِ اوست بنیانِ صبر و چشم به راهی بَر اَفکنیم بر مصرِ حُسن مژده که کنعان به راهِ اوست جمشید را نَظَر همه بر جامِ چشمِ مست بِلقیس بر جمال و سلیمان به جاهِ اوست دکّانِ مِی اگر چه بِبَستَند بختِ ما صدها دگر گُشود چو مِی در پناهِ اوست وقت است روزه را که به پایان بَرَد شکیب بر گوش اذانِ عید و به هر چشم ماهِ اوست
628,022
غزل شماره ۲۳
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
بِنشست عاقبت به بلندای قابِ صبح خورشید بر اَریکۀ پُر التهابِ صبح می چید پادشاهِ ظَفَرمندِ مُلکِ شرق از گونه های سرخِ فَلَک سیبِ نابِ صبح یک نیل ژاله بر رُخِ صحرا همی دوید می شُست چشمِ او زِ تَمَنّای خوابِ صبح دامادِ شوخ چشمِ صبا شانه می کشید بر زُلفِ آب خوردۀ پُر پیچ و تابِ صبح آوازِ دُختِ صبح به دلکش رسید و داد ماهور در کِرِشمۀ نَرمَش جوابِ صبح قَدقامتِ الصَلاةِ مرا لاله تا شنید لاجُرعه سَر کشید چو کافَر شرابِ صبح فرمود با شکیب در آیینِ قُدسیان در عیبِ خَمر آیه ندارد کتابِ صبح
628,023
غزل شماره ۲۴
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
از یوسُفانِ حُسن چه میراث برده است آن شوخ کز پیالۀ احساس خورده است با طوطیانِ هند واگو که باغِبان شهدی به کامِ دوست زِ خُرما فشرده است بختی که بَست پرتوی حُسنش زِ لاله ها بَستَست تا کلید به عَنقا سپرده است گفتم به ماهِ عید که پُشتَت چه خَم نمود؟ گفتا که بارِ جِلوِۀ ایشان به گُرده است یحیی اگر حدیثِ تو نشنید زنده نیست خِضر اَر زِ جامِ بوسه ننوشید مُرده است اردیبهشتِ مژدۀ دیدار زنده کرد باغی که زَمهَریرِ فِراقش فِسُرده است اِقبال بر جبینِ شکیب است زانکه او ما را زِ صاحبانِ ارادت شمرده است
628,024
غزل شماره ۲۵
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
کارَش تباه آنکه به صبر اقتدا کند او خود نمازِ ظهر دو رکعت ادا کند ! آن قدر اسب شوق تو را سخت تازَمی تا تازیانه بند زِ بندش جدا کند نامَت چنان به گنبدِ دَوّار بر کِشَم تا چرخ هم به بانگِ بلندت صدا کند حاشا قیاسِ زلفِ تو با تاجِ خسرَوی ابله خطابِ شاه به هر کدخدا کند خامَست زاهدی که به آتش نشسته را صد نکته در تفاوتِ جهل از هدی کند بس ماجرا به مطلعِ شُکر است در غزل رسم است تا که حَمد، کتاب ابتدا کند لیکن مرا طریقتِ شُکر است تا ابد عهد است با شکیب و تو را مقتدی کند
628,025
غزل شماره ۲۶
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
هیچَت خبر زِ خلوتِ دلدار کرده اند؟ یا بَر حَذَر زِ حیلتِ اَغیار کرده اند؟ دیدی دو دستِ غیر به کف رویِ او گرفت؟ آه از گلوی لاله که بَر دار کرده اند هر چند لافِ صدق و وفا سخت می زنند دائِم فریب و وسوسه در کار کرده اند ظُهر اَر به زُهدِ نافله اِصرار می کنند شامَش نِشاط و هِلهِله بِسیار کرده اند ما را همیشه حسرتِ آب از سرابِ او ایشان نَبیدِ کهنه اَش اَنبار کرده اند صَد مصرِ تِشنه در صفِ اِنفاقِ نیلِ او وَصفَش به کارِ رونقِ بازار کرده اند حاشا اگر شکیب تَمَنّای وی کُنَد ما را عزیزِ مَحضَرِ اَحرار کرده اند
628,026
غزل شماره ۲۷
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ما را اگر مَدیحهٔ بسیار بر لب است گاهی ریا زِ ساکنِ دربار‌، اوجب است چَشمَم به پیچ و تابِ تَمَنّا همی بَرَد دستم زِ رَگ به گَردَنَش اِنگار اَقرب است در گفتگو اگرچه سلام است و سرخوشی ما را طَمَع به بَسترِ تب دار اَغلب است با بی خبر چه فایده اِنشای حُسنِ او وصفش چنان عجیب و تماشایش اَعجَب است داغ است کارِ او زِ تَقَلّای داغِ ما گویا طَبیبِ حاذِقَش این بار در تَب است او را اگر چه چرخِ بُلند است، بختِ ما در آسمانِ هفتمِ دلدار، کوکب است هر عصر رختِ تازه به تن کرده ایم اگر در نزدِ او شکیب، شرفیابِ هر شب است
628,027
غزل شماره ۲۸
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ما را شتابِ فتنه دلدار کج کلاه هیهات از ملامت پیران توبه خواه در کار بخت ما به غزل های چشم او فالی نشسته در یک و در دیگری گواه او خشم می فروشد و ما را بر او درود او چشم می ستاند و ابصارنا فِداه او را نشاط از مِی و ما را نشاط از او او را گناه در مِی و ما را در او گناه هرچند مکر کهنه خود بر ملا کند ما قصد کرده ایم به تکرار اشتباه صیدی که او ز حیلت صیّاد با خبر سوداگری که رهزن خود را دهد پناه عذر است با شکیب اگر آزادگی کند هرگز ندیده فایده در کار شیخ و شاه
628,028
غزل شماره ۲۹
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
از بختِ تیره دارد بر دیده توتیا را مسکین نمی شناسد آداب اغنیا را ما بوسه نسیه بردیم او جانِ نقد خواهد شاید حلال داند اندر ربا ریا را سیماب چهره ها را هرچند زَر نماید لاف است گر بگوید اسرار کیمیا را صدها بهانه باشد در دام لاله رویان حوّا فریبد آدم، سر خِیل انبیا را کرمانِ دست ما را قابل نمی شناسد امّا پسند دارد از غیر بوریا را ما را چه حاصل است از شب ها وضو نمودن گر دست ما نگیرد دامان کبریا را پند از شکیب اگر کس بر گوش او بخواند شاید که ترک گوید کردار اشقیا را
628,029
غزل شماره ۳۰
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
با لبی تشنه اگر چشم پر آب است مرا جانِ بی تاب و دلی غرق عتاب است مرا رنگ رخساره ما بارِ امانت ببرد گونه سرخ از لت و ریشی ز خضاب است مرا بخت ناپاک مرا غالیه مشکین نکند خضر اگر آب دهد آب سراب است مرا شهره زانم که مرا قاطبه انکار کند بسکه زنّارِ بر اصحاب کتاب است مرا هر شب از بستر خود تا به سحر بگریزم ترس کابوس دگر از پی خواب است مرا کام تفدیده من جز غم حسرت نچشد گرچه بر لب سخن از باده ناب است مرا داغِ بسیارِ شکیب آتش دل تازه کند تا ابد شعله ای از عهد شباب است مرا
628,030
غزل شماره ۳۱
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
عمری اگر به حسرت دیدار طی شود ما را حذر ز یار گنه کار کی شود ما در طریق خواهش و انکار رسم او انگور خفته در خم اصرار مِی شود عقلم به دارِ وسوسه صد بار می کشد دل ناقه ای شریفه که صد بار پی شود هر صبح چشم ما به امانت صبا برد پرسد کجا برم به همانجا که وی شود شهداد در نبود تو سردابِ می کنم مرداد از فراق تو انگار دی شود تارم حدیثِ زخمه اغیار می کند نای از نفیرِ غصه دلدار نی شود خرما مجو شکیب و حذر کن ز نانِ کس وای از طمع که مقصد خونخوار ری شود
628,031
غزل شماره ۳۲
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
ساعت که صفر می شود از راه می رسد با قامتی خمیده و کوتاه می رسد نِخوت دوباره سینه جمشید می دَرَد ضحّاک در مدیحه افواه می رسد یک چشم گرم باده و یک چشم هم هوس بنشسته بر سریرِ شهنشاه می رسد مست است و لاف جلوه مهتاب میزند شاید که ماه نخشبش از چاه می رسد جهل آتشی به خرمن افکار می شود چون رعد می خروشد و جانکاه می رسد روزش ملخ به چهره خورشید می پرد شامش هجوم آبله تا ماه می رسد بیگاه می رود ره خود را شکیب اگر رهزن همیشه راس بزنگاه می رسد
628,032
غزل شماره ۳۳
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
از اعتصاب از بند خود امشب خطابش می کنم گر آب و نان از غیر او باشد جوابش میکنم فرمود اگر هم تشنه لب تا پای ایوانش روم تنها سبویم را پر از مشتی سرابش می کنم هرگز خراسانم مجو چنگیزِ چشمانم مجو آبادِ نیشابور اگر بینم خرابش میکنم شبها که می بوسد یکی دلداده در رویای خود تا بوسه بستانم از او من قصد خوابش می کنم پرسد که نامم را چرا هر دم به اب می آوری گویم گلو را تازه با جامی شرابش می کنم در سینه دارم ماه دی، شیراز جان افروز وی این سینه سردابی پر از صهبای نابش می کنم با طعنه می پرسد شکیب از جان خود هم بگذری؟ می داند اندر پای او ارزان حسابش می کنم
628,033
غزل شماره ۳۴
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
دوباره وحشت شبهای سرد می آید نفیر قافله هایی ز درد می آید صدای قهقهه هایی غریب و غمگین از عبور فاجعه ای دوره گرد می آید ز ناسزای فلک فرش بخت می بافد مخنّثی که به اطوار مرد می آید نصیب سفره اگر حنظل است و خاکستر ز کانِ سفله مگر لاجورد می آید ز خون حنجره ضحّاک باده می نوشد کسی که کودک ما مثله کرد می آید برهنه دست نجیب است و تیغ بدنامی صدای قهقهه ها از نبرد می آید به چهره رنگ مِی افکند گر شکیب امشب جلای باده به رخسار زرد می آید
628,034
غزل شماره ۳۵
کاوه سوخک لاری (شکیب)
غزلیات
امشب اگر که ماه من نقره پاره آورد زهره خالِ بر لبش گر به اشاره آورد رونق سکّه می بَرَد دختر سینه چاک شب پولک گیسوان اگر هم به شماره آورد ماه و پلنگ چشم او سبزه چشم یشم او از کف سرمه سای شب باغ ستاره آورد راه لبانش امشب از خلوتِ ژاله بگذرد تا خنکای بوسه اش بار بهاره آورد قافله های قمصرش بر همه جای پیکرش غنچه پیاده می برد لاله سواره آورد خلعت شاه مست شب، چرخ کبود و دست شب جامه سرو قامتش تا به قواره آورد دست شکیب و دست او، تا مِی چشم مست او بر تن خفتگان شب جان دوباره آورد
629,000
روح غزل
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
تو با بارانی از روح غزل همراه می آیی به شب های پر از دردم تو مثل ماه می آیی تو را پیوسته می رانم زخود با این که تنهایم تو با دلتنگی ام اما همیشه راه می آیی دلم گاهی شبیه گریه ای از درد می بارد و تو حتی اگر شد لحظه ای کوتاه می آیی حضورروشن وپاکت غزل می آورد وقتی که تو ای بانی شعرم پس از یک آه می آیی صفای ساده ات روییده امشب باز در قلبم تو با بارانی از روح غزل همراه می آیی
629,001
همیشه ی تنها
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
شبیه شعر و غزل ها شبیه دریایی شبیه قلب منی وهمیشه تنهایی شکفته زخم شکستن به قلب تو اما عزیز من تو به این دردها شکیبایی برای حس رسیدن به آبی فردا در این حوالی اندوه پر ز معنایی مرا برای دل من به قصه ها نسپار تو خود که قصه ی نوری شبیه رویایی صدای ساکت چشمت دلیل رفتن نیست تو با دو چشم پر از آه من هم آوایی دوباره با دل یخ بسته می پرم سویت تو مثل خنده ی خورشید گرم وگیرایی تویی تو رویش گل های زندگی در من قصیده ای به بلندای عشق فردایی تو مثل باغ بهاری پر از ترانه و نور شبیه شعر و غزل ها شبیه دریایی
629,002
دردی غریب
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
باور نمی کنم که مراجا گذاشتی این جا مرا به حال خودم وا گذاشتی در وحشت همیشه ی این کوچه ها مرا باور نمی کنم که تو تنها گذاشتی دردی غریب بر تن من شعله می زند آری مرا در آتش غم ها گذاشتی یعنی به غیر رفتن تو چاره ای نبود؟ رفتی و باز روی دلم پا گذاشتی امشب به پلک پنجره ها نور می شوم با حس روشنی که در این جا گذاشتی باور نمی کنم که تو رفتی و بی خیال این جا مرا به حال خودم وا گذاشتی
629,003
خاطرات رویایی
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
بلور قلب من امشب هزار باره شکست هزار بار رسیدم به کوچه ای بن بست هجوم درد به باغ دلم خزان بارید و بغض بی کسی ام در گلودوباره نشست برای یافتنت کوچه کوچه می گردم اگرچه راه درازست و جاده تاریک است وباز بند زن _این خاطرات رویایی_ برای بند زدن آمد و به دل پیوست دوباره جاده و تصمیم و این دل خسته اگر چه باز رسم من به کوچه ای بن بست
629,004
خاتون
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ای صمیمیت جاری به دل عاطفه ها عطر یاس تو نشسته به دل عاشق ما بند بندم همه از عشق تو سرشار شده ست واژه ی زندگی ام با تو گرفته معنا غزلم با تو ودنیای تو پیمان بسته ست خانه ام غرق سکوتی ست پر ازنور و دعا وتو رویای غزل های منی ای بانو امشب از روی عنایت به دلم در بگشا! بی نشان گرچه تو را خاک در آغوش کشید همه جا پر شده از عطر تو و رنگ خدا با تو خاتون من آری دل من دریایی ست قلب خورشیدی تو باز دمیده ست این جا تو همان حس بزرگی که به باغم رویید ای صمیمیت جاری به دل عاطفه ها
629,005
چشم تو
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ریشه می زنم به نور با صدای چشم تو سبز می شوم شبی در هوای چشم تو امتداد می کشم سمت آبی خدا می رسم به آفتاب پا به پای چشم تو جرعه جرعه می شوم در پیاله ی دلت ذره ذره می شوم آشنای چشم تو توسخاوت بهار شاعر امیدو مهر رقص می کند کلام با نوای چشم تو بیت بیت لحظه ها با تو زنده می شود جان تازه می دهدآیه های چشم تو ای نجابت سپید سبز و تازه می شوم می رسم به اوج عشق بادعای چشم تو
629,006
تو می آیی
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
تو در دنیای چشمانت هزاران کهکشان داری ومی آیی و همراهت بهار نور می آری غزل باران احساس و دو بیتی های چشمانت به دشت لحظه های انتظارم می شود جاری تو خوب و صاف و ساده مهربان و پاک و رویایی به باغ سینه هامان غنجه غنچه مهر می باری تبسم می شوی بر روی لب ها می زنی لبخند میان قلب ها گل بوته های عشق می کاری تو می آیی زسمت جاده های جلوه ی اعجاز تو که معنای عشق و آیه های سبزایثاری تمام زندگی چشم انتظار رویشی زیبا! تو می آیی و همراهت بهار نور می آری
629,007
بهارانه
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
مثل بهار در دلم آغاز می شوی تو بی قرار در دلم آغاز می شوی آری ترنم تو چه زیباست مهربان! چون آبشار در دلم آغاز می شوی من سمت تو می آیم و تو کوهسارعشق با اقتدار در دلم آغاز می شوی بر شانه های زخمی تو بوسه می زنم امیدوار در دلم آغاز می شوی امشب دوباره من به تماشات آمدم آیینه وار در دلم آغاز می شوی من بی حضور عشق زمستانی ام و تو مثل بهار در دلم آغاز می شوی
629,008
کوچه ها
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
روی صندلی غم نشسته است...مردی از نگاه عشق پاک تر با غرور دست های خسته اش..سرنوشت تازه ای ست بارور جرعه جرعه می نویسد از بهار ...می نویسد از زلال آفتاب می نویسد از ستاره ای که باز...استکان نور را کشیده سر خاطرات مرد باز جان گرفت..سمت روز های دور پرکشید سمت کوچه های عاشقانه و....مرد بود توی کوچه رهگذر اشتیاق تازه ای به سمت نور...توی دفترش که دیده می شود آتش دوباره ای به رنگ مهر ...می شود درون مرد شعله ور سرنوشت دیگری شده شروع...آفتاب باز توی کوچه هاست ایستاده ابتدای کوچه ها...مردی از نگاه عشق پاک تر
629,009
چون بهار نیست
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
در کوچه های شهر شما چون بهار نیست آن جا برای ماندن من هم قرار نیست حتی هوا- هوای شکست است و مردگی دل با هوای شهر شما سازگار نیست خاکستری ست رنگ نگاه شما و این هرگز برای ما و شما افتخار نیست مجذوب موج خنده ی تان هم نمی شوم بر خنده های سرد شما اعتبار نیست چنگی به دل نمی زند آن حرف های عشق آن جا که عشق هم به خدا ریشه دار نیست تقصیر من که نیست خدا هم گواه من در کوچه های شهر شماها بهار نیست
629,010
ما گم شدیم...
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
در آسمان بدون تو نوری نمانده است سمت تو هیچ راه عبوری نمانده است پیچیده حسرتی به تن کوچه های شهر آن جا که از تو رد حضوری نمانده است ما چون مترسکان سرا پا شکسته ایم بی تو دگر عزیز غروری نمانده است این جا کسی به فکر تپش در بهار نیست دیگر برای عاطفه شوری نمانده است ما گم شدیم در طلب لحظه ای سراب در ذهن های خسته شعوری نمانده است جاری ست التهاب در این کوره راه درد با رفتن تو تاب صبوری نمانده است برای امید کوچکم:
629,011
طرح
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
طرح دلی به وسعت دریا کشیده ام آن را فقط برای تو تنها کشیده ام از راه دور آمده ای سمت باغ من نقش تو را به خلوت این جا کشیده ام رویم نشد بگویمت این جا بهار نیست با عشق!طرح رویش گل را کشیده ام در قاب بی قراری قلبم شکفته است نقشی که من ز طالع فردا کشیده ام دیگر نمانده هیچ توانی برای من وقتی بهار را تن دنیا کشیده ام تنها برای بودن تو ای «امید» من! طرح دلی به وسعت دریا کشیده ام
629,012
انتحار
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
مرد روی چارپایه ایستاده مانده بود خاطرات تلخ را به پیش رو نشانده بود روی یک ورق نوشته بود «زندگی نبود آن سراب که مرا به سوی غم کشانده بود» اشتباه کرده بود در مسیر زندگی نقش های چاه بین راه را نخوانده بود و همین مسیر اشتباه مرد را شبی با ستاره اش به انتهای خط رسانده بود خسته بوداز سیاهی نشسته بر دلش درد مرد را به سوی چارپایه رانده بود ـ ـ ـ حال آخرین نگاه سست مرد سمت شهر دار قطره قطره مرگ در رگش چکانده بود
629,013
حس شالی
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
در ازدحام فاجعه گم شد شجاعتم دیگر برای درد نمانده است طاقتم تنهایم و غرور مرا زندگی گرفت این کوله بار تلخ شکسته ست قامتم گفتند عشق قسمت تو نیست تا ابد آنها نمک زدند به روی جراحتم من مثل حس شالی ام و خشم داس ها وقت درو عجیب گرفته شهامتم دل تنگم و شبیه غزل هام بی قرار با این غزل عزیز! رسیده نهایتم امشب بیا و رفتن من را نگاه کن با مردن ستاره ببینی شباهتم!
629,014
ستاره ها
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ستاره ها که طلوعی دو باره را دیدند پر از بهار شدندو به شهر باریدند درست مثل زلال نگاهشان پر نور برای روشنی کوچه ها درخشیدند وجودشان همه روشن ز اعتقادی سبز درون حنجره ها عاشقانه پیچیدند در امتداد نفس ها دوباره گل دادند و عشق را به تن سرد جاده بخشیدند شکفت بر دلشان زخمی از شقاوت ظلم ستاره ها همه در خون خویش غلطیدند
629,015
بخوان
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ببین که غرق سکوتی سفالی ام با تو پر از طراوت باران، شمالی ام با تو تو مثل پاکی آبی ببار بر تن من که من صداقت سر سبز شالی ام با تو تو از اهالی عشقی تغزلت زیباست نشسته عاطفه در قاب خالی ام با تو شکسته غربت دل را سرود چشمانت و با ترنم چشمت چه حالی ام با تو! بخوان برای دل من ترانه ای از عشق بخوان که غرق سکوتی سفالی ام با تو
629,016
جاده ی شب
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
رفتی! ببین چگونه زمین سوت و کور ماند؟ بی تو هزار جاده ی شب بی عبور ماند می خواست چشم باز کند آفتاب مهر چون نشنوید ضرب قدم هات کور ماند! این جا سراب شد همه ی آرزوی ما صد التماس تازهِ ی دیگر که دور ماند مثل مترسک سر جالیز شد دلم توی تنم مچاله شدو بی شعور ماند رفتی و بی تو آینه ها هم ترک زدند وقتی نفس بدون تو حتی به زور ماند! بی ماه تاب چشم تو دنیای ما سیاه! بی تو هزار جاده ی شب بی عبور ماند
629,017
شادی
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
وقتی شبیه شعر تو لبخند می زنی دل را به باغ عاطفه پیوند می زنی حتی اگر شکسته دلم! از هجوم درد با تار های عشق مرا بند می زنی صد آسمان ستاره شبی در خیالمان بر قله ی بلند دماوند می زنی آهنگ چشم های تو آری شنیدنی ست وقتی برای این دل خرسند می زنی حس می کنم بهار به قلبم دمیده است وقتی شبیه شعر تو لبخند می زنی
629,018
یک آسمان بودم...
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
یک آسمان بودم مرا پیدانکردند یک پنجره سمت نگاهم وا نکردند می خواستند این جا بمیرم.. نا رفیقان! این ظلم را در حق من حاشا نکردند! ابری شدم.. باران شدم.. طوفانی و خیس! این ابر ها هم خوب با من تا نکردند فرصت نکردم عشق را لبخند باشم وقتی که حتی از خدا پروا نکردند دیری ست بر پای دلم زنجیر بستند دیوانه ام می خوستند اما نکردند پوسیده م در کنج این دیوار وحشت یک آسما ن بودم مرا پیدا نکردند
629,019
تردید
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
رسیده ام به تلاطم به غربت تردید! نشسته روی دل من جراحت تردید لباس وحشت و اندوه دوختم آری میان ماندن و رفتن به قامت تردید وخواب های سیاهی که گنگ و نا مفهوم چکیده در من و این است عادت تردید مرا به سمت شکستن روانه می سازد همین بهانه ی آخر «نهایت تردید»!!
629,020
جاذبه
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
هرشب به سمت پنجره تا می کشانی ام تا وسعت دلت – به خدا- می کشانی ام روی نگاه پنجره ها باز می شوی سمت عروج عاطفه ها می کشانی ام گفتی برای دیدن دریا غزل شوم با این بهانه تو به کجا می کشانی ام؟ زندانی ام درون حصار سکوت تو گاهی به سمت موج صدا می کشانی ام با کوله باری از تپش چشم های عشق تا لحظه ی سپید دعا می کشانی ام از ابتدای بودنم آغاز می شوم هر شب به سمت پنجره تا می کشانی ام
629,021
فرصت
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
باز دل را به گل عاطفه عادت بدهید و به دستان دلم دست رفاقت بدهید دیشب از روح من آهسته غزل دزدیدید باید امروز به من عشق غرامت بدهید وبه دریای نگاهم شبی از خاطره ها و به دنیای غزل هام طراوت بدهید روی پرچین سکوتم غزلی ساز کنید و به آواز دلم فرصت رجعت بدهید عطش عشق سراپای مرا می سوزد باز دل را به گل عاطفه عادت بدهید
629,022
گریز
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
چقدر از تو و احساس تو گریزانم نگو که با تو بمانم- نگو- نمی مانم شبیه شب شده ام واژه ای پر از وحشت و با غروب نگاهت رسید پایانم مگر عروس نفس های شرجی ات باشم! اگرچه سایه ی تردید مانده در جانم نشسته در تن ذهنم سقوط ثانیه ها و زیر سایه ی وحشت اسیر شیطانم! هنوز بوسه ی ابلیس یادگار من است و جنگ می کند او با خدای ایمانم میان تلخ ترین اشتباه درماندم چقدرا ز تو واحساس تو گریزانم
629,023
جواب
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
آمد به روح خالی من اضطراب داد بر انجماد ثانیه هایم شتاب داد می خواستم که باز ببارد به روی من اما کویر شد به نگاهم سراب داد یک صندلی..درخت! برایم حساب کرد! در حیرتم چه وقت به دستم طناب داد؟! من را به سمت چوبه ی دارم کشید و بعد با قاه قاه خنده دلم را عذاب داد جسمم کشیده شد به سر دار لعنتی آری چه خوب عشق مرا او جواب داد!
629,024
رگ خواب
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
تودردهای دلم را چه خوب فهمیدی وزخم های غرور شکسته را دیدی به دوش خویش کشیدی تمام دردم را شبی که زندگی ات را به عشق بخشیدی و پا به پای دلم مثل یک ترانه شدی دوباره زنده شدی در تنم درخشیدی شبیه رقص کبوتر به دور گنبد عشق! ومثل قاصدکی در بهار رقصیدی چقدر تازه شدم با نگاه تو ای خوب! اگرچه با رگ خواب دلم تو خوابیدی هنوز در شب من رد پای توست به جا بیا که درد دلم را تو خوب فهمیدی
629,025
بی قراری
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ببین برای وجودت چقدر دل تنگ است و با سکوت حضورم همیشه در جنگ است- کسی که شعله ی تردید و درد را پاشید به روح ساده و سردم که بی تو بی رنگ است دل و دماغ ندارم برای قصه شدن! وپای رفتن من در مسیرتو لنگ است! نگو که مثل عزازیلم و اسیر خودم.. نگو که از توو قلبت نصیب من سنگ است ببین که زرد شد این صورتم از این تلخی اگرچه با شب و روز دلم هما هنگ است بیا شبی به شب شعر من به اسم غزل.. برای از تو سرودن غزل دلم تنگ است
629,026
سر سبز
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
ای جاده ها در زیر پایت سبز! حتی خزان هم در هوایت سبز! یک معجزه تکثیر شو با عشق! وقتی چراغ ما برایت سبز! در حنجره روییده ای ای خوب! با لهجه ی دل..ای صدایت سبز! آرام بنشین در نگاه ابر تا بشکند این بغض هایت سبز! لبریز شو در کوچه هامان باز ای جاده ها در زیر پایت سبز!
629,027
دوباره تو
شیوا فرازمند
وقتی تو هستی من آسمانم
وقتی به نام عاطفه آغاز می شوی با بغض نا شکفته ی من باز می شوی پر می کشی به سمت نگاه ستاره ها بالی برای لحظه ی پرواز می شوی گل می کنی قشنگ درآغوش کوچه ها در دست عشق جاذبه ی ساز می شوی روی حضور پنجره ها اعتراف نور! توی سکوت ثانیه آواز می شوی تقسیم می کنی همه ی بیت های خود در فصل شعر آیه ی اعجاز می شوی آری افق نشسته به روی نگاه من! آن جاست که دوباره تو آغاز می شوی!!
629,028
شعر شمارۀ ۱
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
شانه به شانهٔ خورشید طلوع می‌کنی و آسمان را غرق حیرت! من قد می‌کشم سمت جاذبهٔ چشمت تا نهایت رویش ـ در اهتزاز مستی یک عشق ـ لذت می‌برم از این اوج تا لحظه‌ای که شکوفه دهم ... و بعد و بعد فرو می‌افتم در مسیر یک چشمه تا رویشی دیگر
629,029
شعر شمارۀ ۲
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
من از ازدحام شعر زاده شده‌ام شبیه احساس، مثل اشتیاق تو مرا بخوان برایم کف بزن تا دوباره زاده شوم.
629,030
شعر شمارۀ ۳
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
برای کودکانه‌‌های «امیدم» که هر لحظه لبریزم می‌کند از عشق کسی در مرکز جغرافیای این جهان، مثل تو نیست سوار سفینه که می‌شوی ـ شبیه خواب‌های کودکی‌ام ـ پروازت را می‌خندم بالا که می‌روی صدای خنده‌هایت سمفونی عشق می‌شود کسی در مرکز این جهان مثل تو نمی‌خندد کسی مثل تو... این‌جا من مانده‌ام و رویایی که تو با سفینه‌ات بافتی.
629,031
شعر شمارۀ ۴
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
برای چشم‌های متورمت هیچ بهانه‌ای نداری مگر چقدر می‌توانم غصه‌ات باشم؟ اگرچه دختر خیال‌های سیاهت بشوم! زمستان شده‌ام تا ببینی‌ام... حس کنی... سردت بشود... بلرزی... بلرزی... بلرزی... و بعد یادت بماند من سپیدم!
629,032
شعر شمارۀ ۵
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
برای بار چندم تکرار می‌شوم در بیکرانگی مسموم و با چاقوی زهرآلود هرزه برای بار چندم تکه‌تکه می‌شوم و پای درختی که میوه‌هایش «من» است، دفن...! برای بار چندم جیغ می‌کشند مرا تا بار بعدی سیاه می‌شوند و سپید می‌شوم سیاه می‌شوم و سپید می‌شوند تکرار می‌شویم در بیکرانگی مسموم؛ چاقو کرم می‌شود... بغض می‌شوم در حنجرهٔ زمین لانه می‌شوم برای بار چندم... و درخت آبستن من است
629,033
شعر شمارۀ ۶
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
این‌جا را که رد کنی به چهارراه انفجار می‌رسی و جا باز می‌کنند نقطه‌چین‌ چشم‌هات روی بوردهای تبلیغات! مگر چقدر می‌توان هم‌قد تیرهای برق شد؟ و ناگزیر جریان داد الکترون‌ها را در سیمِ تن‌ها؟ ... دیوانه‌بازی‌ام گل کرده ... فسیل می‌شوم در روزهایی که خیابان‌هایش بوی گس دریا می‌دهد حالا منتظر علامت عبورم ... و تو این‌جا را که رد کردی پشت دستت را داغ کن تا باز در شعرهایم ویراژ ندهی.
629,034
شعر شمارۀ ۷
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
قدّم را بلند می‌کنم می‌کشم خودم را بالا، روی پنجه‌هایم به تو برسم؛ چشمانت اندیشهٔ هزارسال باکرگی‌ام را پشت آلاچیق مستی‌هامان بارور می‌کند آغاز می‌شویم در فوران تکرارهای بی‌هویت ـ سریع ـ که نه وقت، حرمتمان نگهداشته نه اعتبار مکان در بیکرانگی‌هامان شریک شده تو پشت به من در انتظار تماس‌های مکرر تاریخ در پیچ و خم آینه‌هایی که بسته‌ای به زن‌های روحم دنبال هویتی می‌گردی گم شده در من... راز کدام قبیله در پهنای صورتم رویید؟ که تو آفتاب را پشت کوه‌هایی دیدی که من نیستم... می‌کشم خودم را بالا رخ به رخ برای خنده‌ات سبز می‌شوم و در دلم زمزمه می‌کنم تو اولین و آخرینی من...
629,035
شعر شمارۀ ۸
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
هرجا دنبال تو ـ از افق‌های بی‌هیاهو تا شرجی باریده بر تنم ـ همیشه می‌دانستم الههٔ چشمانم مقدس نیست برای تو؛ می‌ترسم از دربه‌دری‌های هفت قرن که تمام شده در خیال زمین؛ رسم غریبی‌ست گشتن در پیِ خود، نیمی از خیالم مال تو برگرد که رسم غریبی‌ست...
629,036
شعر شمارۀ ۹
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
قدم قدم قدم جلو می‌روم پرت می‌شوم از واژه‌ها که شکل تو را کروکی می‌کشند شبیه من؛ این‌بار تو / من و ردّ پاهایی که به مقصد نمی‌رسند...
629,037
شعر شمارۀ ۱۰
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
آدم خوشبختی‌ام که از اتوبوس‌های سرگردان ـ آویزان ـ پا به جهان گذاشته‌ام برای اثبات هویتم فریاد می‌کشم روزگارم را... «ملاقات‌ممنوع» حالم را جا آورده هرچه هست میله‌هایی تاب نخورده که ادراکم را به پیشانی برج‌ها دستبند زده‌است توطئه طناب کلفتی‌ست که آویزانم می‌کند.
629,038
شعر شمارۀ ۱۱
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دایره‌ای که می‌رسد به تو در گریز از مرکز جغرافیایی خشمت‌، مدار آبی رنگی می‌شود می‌رسد تا بنفشی که رنگ به رنگ می‌رقصد با موسیقی اسپانیولی پاهات. دایره، بیضی می‌شود... خشم، بزرگ... بنفش‌، پررنگ ... و تو سرازیر از سراشیبی نگاه‌ها...
629,039
شعر شمارۀ ۱۲
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
خیلی خوش‌خیالی! از روزنه‌های بی‌حاشیه داخل می‌شوی و ادای ستاره در می‌آوری روی خطوط نامربوط به اصل سیاه‌چاله‌ها ... روزنامه‌های عصر دیروز نوشته‌اند: فضانوردی در خواب کهکشان گم شد!
629,040
شعر شمارۀ ۱۳
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
چشم‌هات دودو می‌زند و ستاره آویزان می‌شود از باریکهٔ لب‌هات؛ عروسک شکسته در لالایی کودکانهٔ دست‌هات بزرگ می‌شود در جنگ تو با تو ورد زبان کوچه‌ها می‌شوی و مرکز ثقل تمام پل‌هایی که از خاطره‌های کودکی‌ت می‌گذرند... با رژهٔ عنکبوت‌ها تنیده می‌شوی در تار سیاه و آوازی نخراشیده از گلوی صدسالگی‌ت می روید.
629,041
شعر شمارۀ ۱۴
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
با خیال این‌که می‌خندی مرا، سوار اسب چوبی خاطره‌ها اگرچه هیچ بلد نیستم بچّگی کنم؛ فرقی نمی‌کند وقتی که می‌خندی تمام دنیا در دست‌های من جا می‌شود.
629,042
شعر شمارۀ ۱۵
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
روی کدام ابر نشسته‌ای؟ که طوفان را حس می‌کنی خشمناک‌تر از تمامی اقیانوس‌ها مجسمه می‌شوی برای میدان‌های شهر؛ تقسیم می‌کنی مرگ را با گردنه‌های شب‌زده با گدازه‌هایی رنگ چشم‌هات، سرازیر می‌شوند در جاده‌های منتهی به هفت ‌دریا! روی کدام ابر قصه می‌شوی؟ با شوره‌‌زارهایی که تعفن را سلام داده‌اند زنجیر می‌شوی روی گرده‌های تاریخ! روی کدام ابر خواب می‌شوی برای زالو‌هایی که روی بدنت جشن می‌گیرند؟ این امتحان آخر است... تو باختی...!
629,043
شعر شمارۀ ۱۶
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
خوشه تعارف می‌کنی به داس برای دست‌هایی که سوزن می‌زنند روزمرگی‌ها را؛ آجین‌آجین چله می‌شوی روی پله‌هایی قرق شده با قدم‌های دیوانگی‌ت داغ می‌شوی بر شعله‌های رقاص با سمفونی تاریکی‌ها روی بسته‌های آدامس ولو شده در کف اتوبوس این‌بار بالا که می‌روی داس باش!
629,044
شعر شمارۀ ۱۷
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دور می‌شوم در امتداد موازی ابروانت و گم می‌شوم خیسی چشمانت را در جاده‌ای که به اهورایی درد ختم می‌‌شود این‌بار زنده به گور می‌کنم ایلیاتی چشمم را وحشیِ وحشی...!
629,045
شعر شمارۀ ۱۸
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
لهجهٔ موجی دریا با ترانهٔ باران خاطرهٔ خیس ساحل است در بندری که رقص ماهی‌ها را هر روز به تماشا نشسته.
629,046
شعر شمارۀ ۱۹
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
روی خط‌چین‌ها کلاغ‌های بی‌گناه نشسته‌‌اند و هرکدام بر بال‌هایشان تلخ‌ترین تقدیر! دیوارهای فاصله تا بالا... کجای این آسمان مال کلاغ‌هاست؟!
629,047
شعر شمارۀ ۲۰
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
کودکی‌هایم را با شوق چشم‌های عاطفه‌ات پیوند زدم ... زندگی جوانه زد...!
629,048
شعر شمارۀ ۲۱
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دریا دریا چشمان شرجی‌ات میهمان ساحلم! تنها تویی موج‌ روی شن‌هایی که همیشه در انتظار نفس‌های خیس توست
629,049
شعر شمارۀ ۲۲
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
بی‌گمان تابستان که بیاید و هزار فوارهٔ خورشید در چشم‌های شهر آغاز ‌شود؛ من سوار بر اتوبوس‌ دربه‌دری از خیابان‌های تب‌دار با خاطرهٔ زندگی می‌گذرم. هزار سال پیر می‌شوم با هزار فواره و صدهزار آستین که اشک پاک می‌کنند...! سه روز، هفت روز، چهل روز، سال... تمام که شد تو می‌مانی و یک خاطرهٔ دور...
629,050
شعر شمارۀ ۲۳
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دیشب از چشم خدا افتادم روی سنگفرش خیابانی که منتهی می‌شود به میدان فواره‌های رقاص؛ پنج قدم پایین‌تر از کافه‌تریایی که چشم‌های تو را میهمان دارد در فنجان‌های قهوهٔ تُرک... تَرک‌زده، تلخ! دیشب، عطر نزده، افتادم در قاب خاطراتت!
629,051
شعر شمارۀ ۲۴
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
پشت پرده عروسکی خواهم شد با لالایی بادهای شرجی و فرشته‌ای سقوط کرده از هفت خواب قصه‌های پریان می‌دانم، نمی‌دانم پشت کدام پرده دارم زده‌اند، عروسکی‌ام را کجا حراج؟ عزیزکم، پشت پرده عروسکی نشسته، نذر چشمانت
629,052
شعر شمارۀ ۲۵
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
پونه‌های صحرایی در انبوهی از خیال من شناورند و شب‌ها نفس دلتنگی، پشت قصه‌ها اوج می‌گیرد. تکه‌تکه می‌بارد یاد جنگل‌های پاییزی... هرشب زیر درخت چنار پری‌های کاغذی دود می‌شوند و تو می‌آیی آرام و صبور و سرفراز در خاک کف چشمه جای پای قصه‌هایت دیده می‌شود. آرامش من! آفرودیسیا را به‌خاطر داری؟
629,053
شعر شمارۀ ۲۶
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
بالا می‌رود از ارتفاع گره‌خوردهٔ بغض‌ها در سنگفرش کوچه‌های شب‌زده؛ توی صدای پیچ‌خورده با چشم‌هایی که رنگ عوض می‌کنند لنز لنز ... لابه‌لای هزارتوی نفس‌های متعفن نفس می‌کشد بالا می‌رود بالا می‌آورد تو من پنجه می‌اندازد دور گلوی هزاره‌های بخت‌برگشته توی سایه‌های پشت پلک‌هایی که هرگز باز نشده‌اند جیغ می‌کشد درد درد درد حالا برای نفس آخر تو آماده‌ای
629,054
شعر شمارۀ ۲۷
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
بازی می‌کنم با ورق‌های سیاه‌بازی تو در خیابانی که سبز می‌شود درانتهای بلوار منتهی به گورستان تاب می‌خورم با جمله‌هایی که زود زود آبستن می‌شوند از کرم‌هایی که دروغ دروغ می‌ریزند و خنجرهایی که پشت پشت می‌بارند به دلتنگی شعرهای درونم
629,055
شعر شمارۀ ۲۸
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
پل‌های تمام جهان بنا شده بر امواج تو و یلدایی چشمهات عمیق‌ترین فصل‌ خواب‌های من؛ که غرق می‌شود افسون زنانه‌ام در دست‌هایت که گرگ گرگ می‌شود زوزه می‌کشد انگشتانت می‌رقصد روی کلاویه‌های سیاه ـ فقط ـ پشت به خورشید سایه می‌شوی روی پلی که در آغوش کشیده امواجت را سخت سخت یادت باشد پلان آخر روی سن اتاق فکر اتاق شعر و پنجره‌ای که رو به دریا باز نمی‌شود!
629,056
شعر شمارۀ ۲۹
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دراز می‌کشم روی ریل‌های ایستاده؛ می‌روم از هفت‌سالگی‌ام بالا سفری که بوی تو را دارد در خوابی که می‌خندیم شب‌های هرزه نه تو تعطیل می‌شوی نه من بالا می‌آورم خودم را دایره می‌شوم با قطاری که سوت می‌کشد پشت سر تمام هیجان‌های کودکی و بال که می‌گشاییم بالا می‌رویم آنقدر که ریل‌ها هم می‌خوابند ـ بماند که چقدر گرفتار خواب‌های هم هستیم ـ
629,057
شعر شمارۀ ۳۰
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
پاهایم را نبسته‌ام به حیاط‌خلوت شب‌هایم مهرخورده عبوس، و بماند این‌که بالم را قیچی کرده / نکرده به جهنم که زنم لج کرده‌ام هر روز سیگارم را پشت دستم خاموش کنم و جای شال‌گردن طناب ببافم بچرخم آن‌طور که می‌چرخی دور خودت لج کرده‌ام راه نه بدوم توی خیابان ـ روی دست ـ تمام چاه‌های دنیا را بگردید عمیق‌تر از من نیست...
629,058
شعر شمارۀ ۳۱
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
آرام و بی‌صدا خواهم رفت از روی گسترهٔ آبی دریا؛ همچون لکه‌ای نادیدنی خواهم شد صخره‌ای را که نقش بسته بر خلیج خاکستری / بنفش، در رنگ‌ستیزی غروبی شقایق‌وار از دور خواهم دید ملکهٔ خواب‌هایی خواهم شد که دلتنگ دلتنگ بر تمام خاطره‌ها نقش خواهد بست و ستاره‌های دریایی دایره‌وار موج خواهند شد بر کف‌آلودگی گیسوانم... می‌دانم سایه‌ام را دفن کرده‌اند در دیوارهٔ سدی که قرار است پابرجا بماند و آوازهای طلایی‌ام را خفه کرده‌اند در شیار مرگ... بی‌گمان آن‌گاه که تو در درهٔ دورافتاده پنجره‌های خانه‌ات را می‌گشایی و آواز می‌خوانی با چهچههٔ قناری‌ها و رقص بادبادک‌ها را تماشا می‌کنی بر فراز آسمان؛ من در پشت دریاها خزه‌های صخره‌ها را می‌تکانم.
629,059
شعر شمارۀ ۳۲
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
جغرافیایم را می‌کشم روی نقشه‌های هندسی که از دست‌هات آغاز می‌شود دست خودم نیستم خیابان متر کرده نکرده عادت دارم ارتفاعم را بالانس کنم با مورب خنده‌هات حرف ندارد اتفاق تو در دلتای دلم.
629,060
شعر شمارۀ ۳۳
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
بهار را به خانه‌ام بیاور با گل‌خندت در جشنوارهٔ فصل‌ها...
629,061
شعر شمارۀ ۳۴
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
میان آفتاب‌های دو‌به‌دو همیشه ابری‌ست که زیر طغیان زمستان بهار را بهانه می‌کند تا روی نیمکت‌های خالی تلاوت باران بشنود مبادا ترک بردارد باورهایمان عشق‌های فراموش‌شده هیجان‌های خالی آفتاب‌های همیشه ‌خسته تکه تکه تکه چیزی جز درد نیستند می‌دانی؟ درد دارم همیشه فراموش خواهم شد... .
629,062
شعر شمارۀ ۳۵
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
گلایه‌ ندارم اما کاش خدا فکری هم برای فاصله‌ها می‌کرد
629,063
شعر شمارۀ ۳۶
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
سبزه را گره می‌زنم به طبیعت دستت می‌رسم به نیت چشمانت ـ بارانی ـ
629,064
شعر شمارۀ ۳۷
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
نقاشی‌های خاکستری‌ روی فنجان‌ ترک‌خورده تبادل مرگ است. زندگی را که نمی‌فهمیم؛ باورم پشت تیرک‌های دربه‌دری قد خم کرده و ترس لابه‌لای آرزوهای مرده ترانه می‌خواند. نقاشی‌های خاکستری بزرگ نمی‌شود شکسته‌ها که بریزند دست‌های من هم... کسی چه می‌داند؟ شاید دوباره ترک بخورد فنجان، صبح سه‌شنبه ده سال بعد / شاید یک سال بعد / شاید... هنوز امیدی هست؟
629,065
شعر شمارۀ ۳۸
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
روی دست‌های شهر می‌افتم در میدان اقاقی خاکم کنید این تابوت بوی خاک نم‌شده می‌دهد!
629,066
شعر شمارۀ ۳۹
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
قرار بود پنجره‌ها با نسیم تو باز شوند کبود شدم باران گرفت هیچ ‌پنجره‌ای / هیچ نسیمی طوفان طوفان طوفان پنجره شکست و طرح آخرین بغض ما را رسم کرد وداع... ... خداحافظ نگو باز هم به دیدارت نه شاید نه همهٔ گفتنی‌ها را گفتیم؟ هنوز لحظهٔ آخر عاشقانه گریستن را به خاطره‌ام سنجاق کرده‌ام روزی پنج‌‌بار می‌نویسم: عشق... کبود می‌شوم طوفان می‌شود. ... بیا به دیدارم...
629,067
شعر شمارۀ ۴۰
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
تمام‌قد فکر می‌کنم به تو و هیجان دست‌هات که خورشید دارد و ماه، بالانس می‌زنم روی تپه زیر دکل برق از سرم بپرد. فشارم بیفتد روی صفر تو زانو بزنی هیجان بیفتد از لای دست‌هات با خورشید و ماه که شکل میان من و توست... تمام‌قد بزرگ می‌شوم توی قصه‌هات و شعرهایی که بوی تند می‌دهد... می‌فهمی؟
629,068
شعر شمارۀ ۴۱
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
بیرون از گود تمام دست‌های شهر سنگین می‌شوند بر گلوی من و رهگذران مرا نزدیک‌تر از من تجربه می‌کنند زیر پاهای له؛ ناچارم از این‌همه تلخی که مرا پیوند می‌زند به قره‌قروت چشم‌های وحشی خیابان‌‌های پایانی چیزی برای گفتن ندارم تنها قصه‌ای هستم در میدان شهر...
629,069
شعر شمارۀ ۴۲
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
زیر بارانم ـ بی‌چتر ـ تنها بینی سرخم لو می‌دهد مرا که باریده‌ام همراه ابرها اما .... تابلوی قشنگی شده‌ایم من باران جاده
629,070
شعر شمارۀ ۴۳
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
می‌رقصم با وسوسهٔ چشم‌های تو سمفونی می‌زند لبخندت گاه از چپ گاه راست گاه لابه‌لای هزارتوی خانه‌های بی‌نام و نشان این‌جا حنجرهٔ داوود هم افاقه نمی‌کند...
629,071
شعر شمارۀ ۴۴
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
فاتحه می‌خواند جغد پیر لابه‌لای شاخه‌های بلوط چشم‌ها / تیز بر شکار تازه مرگ / پشت درهای باز و هرشب لالایی رفتن با چمن‌چین مرگ... . کسی نیست آفتاب دشت را تماشا کند!
629,072
شعر شمارۀ ۴۵
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
دور و نزدیک من! به درد خو نکرده‌ام هنوز ساحلم را موج‌باران کن دردم را می‌گیرد آرامش آبی‌ات .... دور و نزدیک من! صدف صدف آواز شو دریا دریا موج موج ... غریبه نیستیم دیگر نمی‌توانیم نمی‌شویم و من تکرار می‌شوم در خواب‌های تو تو در خواب‌های من ... صخره نیستم دور و نزدیک من!
629,073
شعر شمارۀ ۴۶
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
مرا به مسلخ می‌برند بعد از قربانی شدنم چشم‌هایم را در آسمان / دست‌هایم را در دریا و پاهایم را در کوهستان دفن کن! قلب عاشقم را توی سینه‌ات بگذار! گیسوانم را هدیه کن به نسیم سرم را بینداز بین بوته‌های گل سرخ و تنم را هزار پاره کن و برای لاشخورها جشن بگیر عزیزکم!
629,074
شعر شمارۀ ۴۷
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
مراعات نظیر است: دست‌های تو کالبد من قبرستان گل سرخ
629,075
شعر شمارۀ ۴۸
شیوا فرازمند
روادید رؤیا و روسری بنفش
حقیقتم را دفن کرده‌اند بر شیب کوه‌های اندوه که شب‌نشینی کرکس‌ها لاشه‌لاشه‌ام را مزه‌مزه کند بزم خوش‌نشینی کفتارها برپاست مگر ندیدی کفتار کوچکی شده‌ام؟ جنازه‌ام را می‌خورم؟ خون، لخته شده لابه‌لای دندان‌هام... و من دارم به سرزمینی می‌اندیشم که سال‌هاست در آن مُرده‌ام.