id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,346
بخش ۱
فردوسی
ضحاک
چو ضحاک شد بر جهان شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد بر این روزگار دراز نهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز دگر پاکدامن به نام ارنواز به ایوان ضحاک بردندشان بر آن اژدهافش سپردندشان بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان کژی و بدخویی ندانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
1,347
بخش ۲
فردوسی
ضحاک
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی مر آن اژدها را خورش ساختی دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا یکی نام ارمایل پاک‌دین دگر نام گرمایل پیشبین چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم ز بیدادگر شاه و ز لشکرش و زان رسم‌های بد اندر خورش یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری و زان پس یکی چاره‌ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون برفتند و خوالیگری ساختند خورش‌ها و اندازه بشناختند خورش خانهٔ پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار دل در نهان چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین روان اندر آویختن از آن روزبانان مردم‌کشان گرفته دو مرد جوان را کشان زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره‌ای نیز نشناختند برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت با مغز آن ارجمند یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت نگر تا نباشی به آباد شهر تو را از جهان دشت و کوه است بهر به جای سرش زان سری بی‌بها خورش ساختند از پی اژدها از این گونه هر ماهیان سی‌جوان از ایشان همی یافتندی روان چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست بر آن سان که نشناختندی که کیست خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادند پیش کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد پس آیین ضحاک وارونه خوی چنان بد که چون می‌بدش آرزوی ز مردان جنگی یکی خواستی به کشتی چو با دیو برخاستی کجا نامور دختری خوبروی به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی پرستنده کردیش بر پیش خویش نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
1,348
بخش ۳
فردوسی
ضحاک
چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا به سر برش یزدان چه راند در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فرّ کیان کمر بستن و رفتن شاهوار به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ نهادی به گردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه کشان و دوان از پس اندر گروه بپیچید ضحاک بیدادگر بدرّیدش از هول گفتی جگر یکی بانگ بر زد به خواب اندرون که لرزان شد آن خانهٔ صدستون بجَستند خورشید رویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای چنین گفت ضحاک را ارنواز که شاها چه بودت نگویی به راز که خفته به آرام در خان خویش بر این سان بترسیدی از جان خویش زمین هفت کشور به فرمان تو است دد و دام و مردم به پیمان تو است به خورشید رویان جهاندار گفت که چونین شگفتی بشاید نهفت که گر از من این داستان بشنوید شودتان دل از جان من ناامید به شاه گرانمایه گفت ارنواز که بر ما بباید گشادنت راز توانیم کردن مگر چاره‌ای که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت چنین گفت با نامور ماهروی که مگذار این را ره چاره جوی نگین زمانه سر تخت تو است جهان روشن از نامور بخت تو است تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری ز هر کشوری گِرد کن مهتران از اخترشناسان و افسونگران سخن سربه‌سر موبدان را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم شمار ار ز دیو و پریست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بد بدگمان شه پر منش را خوش آمد سخن که آن سرو سیمین برافگند بن جهان از شب تیره چون پرّ زاغ همانگه سر از کوه بر زد چراغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد سپهبد به هر جا که بد موبدی سخن دان و بیداردل بخردی ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته خوابی که دید نهانی سخن کردشان آشکار ز نیک و بد و گردش روزگار که بر من زمانه کی آید بسر که را باشد این تاج و تخت و کمر گر این راز با من بباید گشاد و گر سر به خواری بباید نهاد لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار با یکدیگر که گر بودنی باز گوییم راست به جانست پیکار و جان بی‌بهاست و گر نشنود بودنی‌ها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست سه روز اندر این کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار به روز چهارم برآشفت شاه بر آن موبدان نماینده راه که گر زنده‌تان دار باید بسود و گر بودنی‌ها بباید نمود همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل، دیدگان پر ز خون از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزگوش خردمند و بیدار و زیرک به نام کز آن موبدان او زدی پیش گام دلش تنگ‌تر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد اگر بارهٔ آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر به سان درختی شود بارور به مردی رسد بر کشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو برز به گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزهٔ گاوسار بگیردت زار و ببنددت خوار بدو گفت ضحاک ناپاک دین چرا بنددم از منش چیست کین دلاور بدو گفت گر بخردی کسی بی‌بهانه نسازد بدی برآید به دست تو هوش پدرش از آن درد گردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر بدین کین کِشد گرزهٔ گاوسر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند چو آمد دل نامور بازجای به تخت کیان اندر آورد پای نشان فریدون به گرد جهان همی باز جست آشکار و نهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد شده روز روشن بر او لاژورد
1,349
بخش ۴
فردوسی
ضحاک
برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر شده انجمن بر سرش بخردان ستاره‌شناسان و هم موبدان که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر آورد ضحاک روز خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود پر از داغ دل خستهٔ روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار کجا نامور گاو برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر و گر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست پرستندهٔ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستندهٔ پند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر هشیوار بیدار زنهارگیر
1,350
بخش ۵
فردوسی
ضحاک
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشه‌ای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز هندوستان شوم ناپدید از میان گروه برم خوب رخ را به البرز کوه بیاورد فرزند را چون نوند چو مرغان بران تیغ کوه بلند یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بی‌اندوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری ز ایران زمین بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سرانجمن ترا بود باید نگهبان او پدروار لرزنده بر جان او پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد خبر شد به ضحاک بدروزگار از آن گاو برمایه و مرغزار بیامد ازان کینه چون پیل مست مران گاو برمایه را کرد پست همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند
1,351
بخش ۶
فردوسی
ضحاک
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی‌آزار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی‌زبان مهربان دایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
1,352
بخش ۷
فردوسی
ضحاک
چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان مرا در نهانی یکی دشمن‌ست که بربخردان این سخن روشن است به سال اندکی و به دانش بزرگ گوی بدنژادی دلیر و سترگ اگر چه به سال اندک ای راستان درین کار موبد زدش داستان که دشمن اگر چه بود خوار و خرد نبایدت او را به پی بر سپرد ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی زبیم سپهبد همه راستان برآن کار گشتند همداستان بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهٔ دادخواه یکی بی‌زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بران محضر اندر گوا چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دلها به گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی بسان همالان کند سرخ روی همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است بدان بی‌بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی برو انجمن شد نه خرد بدانست خود کافریدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر برنهادی کلاه بران بی‌بها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان که من رفتنی‌ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهٔ شادکام فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد که گردون نگردد به جز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک
1,353
بخش ۸
فردوسی
ضحاک
فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز داد به اروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان دگر منزل آن شاه آزادمرد لب دجله و شهر بغداد کرد
1,354
بخش ۹
فردوسی
ضحاک
چو آمد به نزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود بران رودبان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها کسی را بدین سو ممان بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون فرود چنین داد پاسخ که شاه جهان چنین گفت با من سخن در نهان که مگذار یک پشه را تا نخست جوازی بیابی و مهری درست فریدون چو بشنید شد خشمناک ازان ژرف دریا نیامدش باک هم آنگه میان کیانی ببست بران بارهٔ تیزتک بر نشست سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افگند گلرنگ را ببستند یارانش یکسر کمر همیدون به دریا نهادند سر بر آن باد پایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین به خشکی رسیدند سر کینه جوی به بیت‌المقدس نهادند روی که بر پهلوانی زبان راندند همی کنگ دژهودجش خواندند بتازی کنون خانهٔ پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان چو از دشت نزدیک شهر آمدند کزان شهر جوینده بهر آمدند ز یک میل کرد آفریدون نگاه یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر که ایوانش برتر ز کیوان نمود که گفتی ستاره بخواهد بسود بدانست کان خانهٔ اژدهاست که جای بزرگی و جای بهاست به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک برآرد چنین بر ز جای از مغاک بترسم همی زانکه با او جهان مگر راز دارد یکی در نهان بیاید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید به روز درنگ بگفت و به گرز گران دست برد عنان بارهٔ تیزتک را سپرد تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی بر نوردد زمین کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ
1,355
بخش ۱۰
فردوسی
ضحاک
طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کئی جست و بگرفت جای برون آورید از شبستان اوی بتان سیه‌موی و خورشید روی بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان که پروردهٔ بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت چه باری ز شاخ کدامین درخت که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بی‌خرد ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت کش اندیشهٔ گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت منم پور آن نیک‌بخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود ز خون چنان بی‌زبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک همی جفت‌مان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک بباید شما را کنون گفت راست که آن بی‌بها اژدهافش کجاست برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان ببرد سر بی‌گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن‌فراز
1,356
بخش ۱۱
فردوسی
ضحاک
چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه ز یک دست سرو سهی شهرناز به دست دگر ماه‌روی ار نواز همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار خجسته نشست تو با فرهی که هستی سزاوار شاهنشهی جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد فریدونش فرمود تا رفت پیش بکرد آشکارا همه راز خویش بفرمود شاه دلاور بدوی که رو آلت تخت شاهی بجوی نبیذ آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان کسی کاو به رامش سزای منست به دانش همان دلزدای منست بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خور بخت من چو بشنید از او این سخن کدخدای بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای می روشن آورد و رامشگران همان در خورش باگهر مهتران فریدون غم افکند و رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید چو شد رام گیتی دوان کندرو برون آمد از پیش سالار نو نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی بیامد چو پیش سپهبد رسید سراسر بگفت آنچه دید و شنید بدو گفت کای شاه گردنکشان به برگشتن کارت آمد نشان سه مرد سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری ازان سه یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به چهر کیان به سالست کهتر فزونیش بیش از آن مهتران او نهد پای پیش یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه به اسپ اندر آمد بایوان شاه دو پرمایه با او همیدون براه بیامد به تخت کئی بر نشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوان تو سر از پای یکسر فروریختشان همه مغز با خون برامیختشان بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار به مردی نشیند به آرام تو زتاج و کمر بسترد نام تو به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمان گستاخ بهتر به فال چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو گرین نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز شب تیره گون خود بترزین کند به زیر سر از مشک بالین کند چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو بگیرد ببرشان چو شد نیم مست بدین گونه مهمان نباید بدست برآشفت ضحاک برسان کرگ شنید آن سخن کارزو کرد مرگ به دشنام زشت و به آواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من چنین داد پاسخ ورا پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار کزان بخت هرگز نباشدت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی مرا کار سازندگی چون دهی چرا تو نسازی همی کار خویش که هرگز نیامدت ازین کار پیش ز تاج بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره‌گیر ترا دشمن آمد به گه برنشست یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست همه بند و نیرنگت از رنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد
1,357
بخش ۱۲
فردوسی
ضحاک
جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران ز بی‌راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر آورد سر سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بی‌ره شدند ز اسپان جنگی فرو ریختند در آن جای تنگی برآویختند همه بام و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ آوری بهر بود همه در هوای فریدون بدند که از درد ضحاک پرخون بدند ز دیوارها خشت و ز بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ ببارید چون ژاله ز ابر سیاه پئی را نبد بر زمین جایگاه به شهر اندرون هر که برنا بدند چه پیران که در جنگ دانا بدند سوی لشکر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند خروشی برآمد ز آتشکده که بر تخت اگر شاه باشد دده همه پیر و برناش فرمان بریم یکایک ز گفتار او نگذریم نخواهیم برگاه ضحاک را مرآن اژدهادوش ناپاک را سپاهی و شهری به کردار کوه سراسر به جنگ اندر آمد گروه از آن شهر روشن یکی تیره گرد برآمد که خورشید شد لاجورد پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی به آهن سراسر بپوشید تن بدان تا نداند کسش ز انجمن به چنگ اندرون شست یازی کمند برآمد بر بام کاخ بلند بدید آن سیه نرگس شهرناز پر از جادویی با فریدون به راز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب گشاده به نفرین ضحاک لب به مغز اندرش آتش رشک خاست به ایوان کمند اندر افگند راست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرش آبگون دشنه بود به خون پری چهرگان تشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بیامد فریدون به کردار باد بران گرزهٔ گاوسر دست برد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد بیامد سروش خجسته دمان مزن گفت کاو را نیامد زمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ به کوه اندرون به بود بند او نیاید برش خویش و پیوند او فریدون چو بشنید ناسود دیر کمندی بیاراست از چرم شیر به تندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان نشست از بر تخت زرین او بیفگند ناخوب آیین او بفرمود کردن به در بر خروش که هر کس که دارید بیدار هوش نباید که باشید با ساز جنگ نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ سپاهی نباید که به پیشه‌ور به یک روی جویند هر دو هنر یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گردد سراسر زمین به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید شنیدند یکسر سخنهای شاه ازان مرد پرهیز با دستگاه وزان پس همه نامداران شهر کسی کش بد از تاج وز گنج بهر برفتند با رامش و خواسته همه دل به فرمانش آراسته فریدون فرزانه بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی یاد کرد از جهان آفرین همی گفت کاین جایگاه منست به نیک اختر بومتان روشنست که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه بدان تا جهان از بد اژدها بفرمان گرز من آید رها چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش منم کدخدای جهان سر به سر نشاید نشستن به یک جای بر وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافگنده زار همی راند ازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشتست و بسیار خواهد گذشت بران گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیر خوان برد بیدار بخت همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون بیامد هم آنگه خجسته سروش به خوبی یکی راز گفتش به گوش که این بسته را تا دماوند کوه ببر همچنان تازیان بی‌گروه مبر جز کسی را که نگزیردت به هنگام سختی به بر گیردت بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش ببند به کوه اندرون تنگ جایش گزید نگه کرد غاری بنش ناپدید بیاورد مسمارهای گران به جایی که مغزش نبود اندران فرو بست دستش بر آن کوه باز بدان تا بماند به سختی دراز ببستش بران گونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد گسسته شد از خویش و پیوند او بمانده بدان گونه در بند او
1,358
بخش ۱
فردوسی
فریدون
فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه زمانه بی‌اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام می روشن و چهرهٔ شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر ورا بد جهان سالیان پانصد نیفکند یک روز بنیاد بد جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور نماند چنین دان جهان برکسی درو شادکامی نیابی بسی فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور نیایش کنان شد سر و تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر همی آفرین خواند بر کردگار برآن شادمان گردش روزگار وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز نهانش نوا کرد و کس را نگفت همان راز او داشت اندر نهفت یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز دگر هفته مر بزم را کرد ساز مهانی که بودند گردن فراز بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش وزان پس همه گنج آراسته فراز آوریده نهان خواسته همان گنجها راگشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین عذار همان جوشن و خود و زوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز چو آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار جهان تاختند که ای شاه پیروز یزدانشناس ستایش مر او را زویت سپاس چنین روز روزت فزون باد بخت بد اندیشگان را نگون باد بخت ترا باد پیروزی از آسمان مبادا به جز داد و نیکی گمان وزان پس جهاندیدگان سوی شاه ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه همه زر و گوهر برآمیختند به تاج سپهبد فرو ریختند همان مهتران از همه کشورش بدان خرمی صف زده بر درش ز یزدان همی خواستند آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین همه دست برداشته به آسمان همی خواندندش به نیکی گمان که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار وزان پس فریدون به گرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان هران چیز کز راه بیداد دید بر آن بوم و بر کان نه آباد دید به نیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد بیاراست گیتی بسان بهشت به جای گیا سرو گلبن بکشت از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد کجا کز جهان گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی
1,359
بخش ۲
فردوسی
فریدون
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهٔ شهریار از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نهادند گام فریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش کجا نام او جندل پرهنر به هر کار دلسوز بر شاه بر بدو گفت برگرد گرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر به خوبی سزای سه فرزند من چنان چون بشاید به پیوند من به بالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند ازان اندکی چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایستهٔ کار نغز ز پیش سپهبد برون شد به راه ابا چند تن مر ورا نیکخواه یکایک ز ایران سراندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتن دختری نهفته بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان ز دهقان پر مایه کس را ندید که پیوستهٔ آفریدون سزید خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن بیامد بر سرو شاه یمن نشان یافت جندل مر اورا درست سه دختر چنان چون فریدون بجست خرامان بیامد به نزدیک سرو چنان چون به پیش گل اندر تذرو زمین را ببوسید و چربی نمود برآن کهتری آفرین برفزود به جندل چنین گفت شاه یمن که بی‌آفرینت مبادا دهن چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده‌ای گر گرامی رهی بدو گفت جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم ترا آفرین از فریدون گرد بزرگ آنکسی کو نداردش خرد مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی بدان ای سر مایهٔ تازیان کز اختر بدی جاودان بی‌زیان مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید کنون شاهزاده سه جفت ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت با یکدگر سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان‌بین من مرا روز روشن بود تاره شب بباید گشادن به پاسخ دو لب سراینده را گفت کای نامجوی زمان باید اندر چنین گفت‌گوی شتابت نباید بپاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست فراوان کس از دشت نیزه‌وران بر خویش خواند آزموده سران نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیش ایشان بگفت که ما را به گیتی ز پیوند خویش سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای بایدزدن با شما فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاهست زیبای گاه گراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سگالید کین شنیدستم از مردم راه‌جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی ازین در سخن هر چه دارید یاد سراسر به من بر بباید گشاد جهان آزموده دلاور سران گشادند یک‌یک به پاسخ زبان که ما همگنان آن نبینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای اگر شد فریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سربدره بگشای و لب را ببند و گر چارهٔ کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی ازو آرزوهای پرمایه جوی که کردار آنرا نبینند روی چو بشنید از آن نامداران سخن نه سردید آن را به گیتی نه بن
1,360
بخش ۳
فردوسی
فریدون
فرستادهٔ شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم بگویش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند پسر خود گرامی بود شاه را بویژه که زیبا بود گاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه گیرم همی اگر پادشا دیده خواهد ز من و گر دشت گردان و تخت یمن مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نبینم به هنگام بایست پیش پس ار شاه را این چنین است کام نشاید زدن جز به فرمانش گام به فرمان شاه این سه فرزند من برون آنگه آید ز پیوند من کجا من ببینم سه شاه ترا فروزندهٔ تاج و گاه ترا بیایند هر سه به نزدیک من شود روشن این شهر تاریک من شود شادمان دل به دیدارشان ببینم روانهای بیدارشان ببینم کشان دل پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم به دست پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش سپارم بدیشان بر آیین خویش چو آید بدیدار ایشان نیاز فرستم سبکشان سوی شاه باز سراینده جندل چو پاسخ شنید ببوسید تختش چنان چون سزید پر از آفرین لب ز ایوان اوی سوی شهریار جهان کرد روی بیامد چو نزد فریدون رسید بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید سه فرزند را خواند شاه جهان نهفته برون آورید از نهان از آن رفتن جندل و رای خویش سخنها همه پاک بنهاد پیش چنین گفت کاین شهریار یمن سر انجمن سرو سایه فکن چو ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود سروش ار بیابد چو ایشان عروس دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس ز بهر شما از پدر خواستم سخنهای بایسته آراستم کنون تان بباید بر او شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن سراینده باشید و بسیارهوش به گفتار او برنهاده دوگوش به خوبی سخنهاش پاسخ دهید چو پرسد سخن رای فرخ نهید ازیرا که پروردهٔ پادشا نباید که باشد به جز پارسا سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین به کاری که پیش آیدش پیش‌بین زبان راستی را بیاراسته خرد خیره کرده ابر خواسته شما هر چه گویم ز من بشنوید اگر کار بندید خرم بوید یکی ژرف‌بین است شاه یمن که چون او نباشد به هرانجمن گرانمایه و پاک هرسه پسر همه دل‌نهاده به گفت پدر ز پیش فریدون برون آمدند پر از دانش و پرفسون آمدند بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد
1,361
بخش ۴
فردوسی
فریدون
سوی خانه رفتند هر سه چوباد شب آمد بخفتند پیروز و شاد چو خورشید زد عکس برآسمان پراگند بر لاژورد ارغوان برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند کشیدند با لشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پر تذرو فرستادشان لشکری گشن پیش چه بیگانه فرزانگان و چه خویش شدند این سه پرمایه اندر یمن برون آمدند از یمن مرد و زن همی گوهر و زعفران ریختند همی مشک با می برآمیختند همه یال اسپان پر از مشک و می پراگنده دینار در زیر پی نشستن گهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن در گنجهای کهن کرد باز گشاد آنچه یک چند گه بود راز سه خورشید رخ را چو باغ بهشت که موبد چو ایشان صنوبر نکشت ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج بیاورد هر سه بدیشان سپرد که سه ماه نو بود و سه شاه گرد ز کینه به دل گفت شاه یمن که از آفریدون بد آمد به من بد از من که هرگز مبادم میان که ماده شد از تخم نره کیان به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست به پیش همه موبدان سرو گفت که زیبا بود ماه را شاه جفت بدانید کین سه جهان بین خویش سپردم بدیشان بر آیین خویش بدان تا چو دیده بدارندشان چو جان پیش دل بر نگارندشان خروشید و بار غریبان ببست ابر پشت شرزه هیونان مست ز گوهر یمن گشت افروخته عماری یک اندردگر دوخته چو فرزند را باشد آئین و فر گرامی به دل بر چه ماده چه نر به سوی فریدون نهادند روی جوانان بینادل راه جوی
1,362
بخش ۵
فردوسی
فریدون
نهفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران‌زمین نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مراو را سزید به فرزند تا لشکری برگزید گرازان سوی خاور اندرکشید به تخت کیان اندر آورد پای همی خواندندیش خاور خدای دگر تور را داد توران زمین ورا کرد سالار ترکان و چین یکی لشکری نا مزد کرد شاه کشید آنگهی تور لشکر به راه بیامد به تخت کئی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست بزرگان برو گوهر افشاندند همی پاک توران شهش خواندند از ایشان چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدر شاه ایران گزید هم ایران و هم دشت نیزه‌وران هم آن تخت شاهی و تاج سران بدو داد کورا سزا بود تاج همان کرسی و مهر و آن تخت عاج نشستند هر سه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد
1,363
بخش ۶
فردوسی
فریدون
برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز فریدون فرزانه شد سالخورد به باغ بهار اندر آورد گرد برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن چو آمد به کاراندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی بجنبید مر سلم را دل ز جای دگرگونه‌تر شد به آیین و رای دلش گشت غرقه به آزاندرون به اندیشه بنشست با رهنمون نبودش پسندیده بخش پدر که داد او به کهتر پسر تخت زر به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرم و شادکام بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین ز نیکی زیان کرده گویی پسند منش پست و بالا چو سرو بلند کنون بشنو ازمن یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما برآمد به بخت اگر مهترم من به سال و خرد زمانه به مهر من اندر خورد گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایران زمین بدین بخشش اندر مرا پای نیست به مغز پدر اندرون رای نیست هیون فرستاده بگزارد پای بیامد به نزدیک توران خدای به خوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بی‌مغز پرباد کرد چو این راز بشنید تور دلیر برآشفت ناگاه برسان شیر چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاد دار که ما را به گاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر درختیست این خود نشانده بدست کجا آب او خون و برگش کبست ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی بباید بروی اندر آورد روی زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه زبان‌آوری چرب گوی از میان فرستاد باید به شاه جهان به جای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیچ فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده‌راز برفت این برادر ز روم آن ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین رسیدند پس یک به دیگر فراز سخن راندند آشکارا و راز گزیدند پس موبدی تیزویر سخن گوی و بینادل و یادگیر ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هر گونه رای سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه‌ ، مویِ گشته سپید چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ جهان مرترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک همه بآرزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت تیره بیدار خرد ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندار افراختی یکی تاج بر سر ببالین تو برو شاد گشته جهان‌بین تو نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم ایا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین اگر تاج از آن تارک بی‌بها شود دور و یابد جهان زو رها سپاری بدو گوشه‌ای از جهان نشیند چو ما از تو خسته نهان و گرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت بر آنسان به زین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای به درگاه شاه آفریدون رسید برآورده‌ای دید سر ناپدید به ابر اندر آورده بالای او زمین کوه تا کوه پهنای او نشسته به در بر گرانمایگان به پرده درون جای پرمایگان به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر سپهریست پنداشت ایوان به جای گران لشگری گرد او بر به پای برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان که آمد فرستاده‌ای نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه بفرمود تا پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دل پر از شاه دید به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تن‌درست دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند منم بنده‌ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا پیامی درشت آوریده به شاه فرستنده پر خشم و من بیگناه بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار که من چشم از ایشان چنین داشتم همی بر دل خویش بگذاشتم که از گوهر بد نیاید مهی مرا دل همی داد این آگهی بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالوده را انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی ندارید شرم و نه بیم از خدای شما را همانا همین‌ست رای مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز خماند شما را هم این روزگار نماند برین گونه بس پایدار بدان برترین نام یزدان پاک به رخشنده خورشید و بر تیره خاک به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید چنین گفت باما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است ولیکن چنین گوید آن سالخورد که بودش سه فرزند آزاد مرد که چون آز گردد ز دلها تهی چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار بجویید و آن توشهٔ ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برگاشت روی ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت
1,364
بخش ۷
فردوسی
فریدون
فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آشفته از داوری دو فرزند من کز دو دوش جهان برینسان گشادند بر من زبان گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام نباید ز گیتی ترا یار کس بی‌آزاری و راستی یار بس نگه کرد پس ایرج نامور برآن مهربان پاک فرخ پدر چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن‌روان به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار دل کینه ورشان بدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید ولیکن چو جانی شود بی‌بها نهد پر خرد در دم اژدها چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست
1,365
بخش ۸
فردوسی
فریدون
یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای چنین گفت کاین نامهٔ پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین از آنکو ز هر گونه دیده جهان شده آشکارا برو بر نهان گرایندهٔ تیغ و گرز گران فروزندهٔ نامدار افسران نمایندهٔ شب به روز سپید گشایندهٔ گنج پیش امید همه رنجها گشته آسان بدوی برو روشنی اندر آورده روی نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز برادر کزو بود دلتان به درد وگر چند هرگز نزد باد سرد دوان آمد از بهر آزارتان که بود آرزومند دیدارتان بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید ز تخت اندر آمد به زین برنشست برفت و میان بندگی را ببست بدان کو به سال از شما کهترست نوازیدن کهتر اندر خورست گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید با زی منش ارجمند نهادند بر نامه بر مهر شاه ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه بشد با تنی چند برنا و پیر چنان چون بود راه را ناگریز
1,366
بخش ۹
فردوسی
فریدون
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان پذیره شدندش به آیین خویش سپه سربسر باز بردند پیش چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازه‌تر برگشادند چهر دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به پرده سرای به ایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بد سزاوار تخت و کلاه بی‌آرامشان شد دل از مهر او دل از مهر و دیده پر از چهر او سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت که هست این سزاوار شاهنشهی جز این را نزیبد کلاه مهی به لکشر نگه کرد سلم از کران سرش گشت از کار لشکر گران به لشگرگه آمد دلی پر ز کین چگر پر ز خون ابروان پر ز چین سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن سخن شد پژوهنده از هردری ز شاهی و از تاج هر کشوری به تور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت به هنگامهٔ بازگشتن ز راه نکردی همانا به لشکر نگاه سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر به بازآمدن که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم از ایرج نه برداشتند از ایران دلم خود به دو نیم بود به اندیشه اندیشگان برفزود سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت کشد زیر پای برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند
1,367
بخش ۱۰
فردوسی
فریدون
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده‌سرای چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون بدو گفت تور ار تو از ماکهی چرا برنهادی کلاه مهی ترا باید ایران و تخت کیان مرا بر در ترک بسته میان برادر که مهتر به خاور به رنج به سر بر ترا افسر و زیر گنج چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه نه نام بزرگی نه ایران سپاه چو از تور بشنید ایرج سخن یکی پاکتر پاسخ افگند بن بدو گفت کای مهتر کام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین بزرگی که فرجام او تیرگیست برآن مهتری بر بباید گریست سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشتست بالین تو مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر سپردم شما را کلاه و نگین بدین روی با من مدارید کین مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید برین رنجه کرد زمانه نخواهم به آزارتان اگر دورمانم ز دیدارتان جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردن‌کشی دین من چو بشنید تور از برادر چنین به ابرو ز خشم اندر آورد چین نیامدش گفتار ایرج پسند نبد راستی نزد او ارجمند به کرسی به خشم اندر آورد پای همی گفت و برجست هزمان ز جای یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسی زر به دست بزد بر سر خسرو تاجدار از او خواست ایرج به جان زینهار نیایدت گفت ایچ بیم از خدای نه شرم از پدر خود همین است رای مکش مر مرا کت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار مکن خویشتن را ز مردم‌کشان کزین پس نیابی ز من خود نشان بسنده کنم ز این جهان گوشه‌ای به کوشش فراز آورم توشه‌ای به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز سخن را چو بشنید پاسخ نداد همان گفتن آمد همان سرد باد یکی خنجر آبگون برکشید سراپای او چادر خون کشید بدان تیز زهرآبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش فرود آمد از پای سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی روان خون از آن چهرهٔ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان جهانا بپروردیش در کنار وز آن پس ندادی به جان زینهار نهانی ندانم ترا دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست سر تاجور ز آن تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار بیاگند مغزش به مشک و عبیر فرستاد نزد جهان‌بخش پیر چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاگان بدو گشت باز کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه‌گستر نیازی درخت برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی سوی ترک و یکی سوی روم
1,368
بخش ۱۱
فردوسی
فریدون
فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر نشاخت پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین به هر کشورش به زین اندرون بود شاه و سپاه یکی گرد تیره برآمد ز راه هیونی برون آمد از تیره گرد نشسته برو سوگواری به درد خروشی برآورد دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان ابا ناله و آه و با روی زرد به پیش فریدون شد آن شوخ مرد ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خوار پنداشتند ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک سپه سر به سر جامه کردند چاک سیه شد رخ و دیدگان شد سپید که دیدن دگرگونه بودش امید چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه چنین بازگشت از پذیره سپاه دریده درفش و نگونسار کوس رخ نامداران به رنگ آبنوس تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسپانش نیل پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگرفتند راه خروشیدن پهلوانان به درد کنان گوشت تن را بران رادمرد برین گونه گردد به ما بر سپهر بخواهد ربودن چو بنمود چهر مبر خود به مهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کمان چو دشمنش گیری نمایدت مهر و گر دوست خوانی نبینیش چهر یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست سپه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی به روزی کجا جشن شاهان بدی وزان پیشتر بزمگاهان بدی فریدون سر شاه پور جوان بیامد ببر برگرفته نوان بر آن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاه را نزدر تاج دید همان حوض شاهان و سرو سهی درخت گلفشان و بید و بهی تهی دید از آزادگان جشنگاه به کیوان برآورده گرد سیاه همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی میان را بزناز خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار همی گفت کای داور دادگر بدین بی‌گنه کشته اندر نگر به خنجر سرش کنده در پیش من تنش خورده شیران آن انجمن دل هر دو بیداد از آن سان بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز به داغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بریشان دده همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر چو دیدم چنین زان سپس شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم برین‌گونه بگریست چندان بزار همی تاگیا رستش اندر کنار زمین بستر و خاک بالین او شده تیره روشن جهان‌بین او در بار بسته گشاده زبان همی گفت کای داور راستان کس از تاجداران بدین‌سان نمرد که مردست این نامبردار گرد سرش را بریده به زار اهرمن تنش را شده کام شیران کفن خروشی به زاری و چشمی پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خواب سراسر همه کشورش مرد و زن به هر جای کرده یکی انجمن همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته به تیمار و گرم اندرون همه جامه کرده کبود و سیاه نشسته به اندوه در سوگ شاه چه مایه چنین روز بگذاشتند همه زندگی مرگ پنداشتند
1,369
بخش ۱۲
فردوسی
فریدون
برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه‌آفرید که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید به کین پسر داد دل را نوید چو هنگامهٔ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید جهانی گرفتند پروردنش برآمد به ناز و بزرگی تنش مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای تو گفتی مگر ایرجستی به جای چو بر جست و آمدش هنگام شوی چو پروین شدش روی و چون مشک موی نیا نامزد کرد شویش پشنگ بدو داد و چندی برآمد درنگ یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه چو از مادر مهربان شد جدا سبک تاختندش به نزدنیا بدو گفت موبد که ای تاجور یکی شادکن دل به ایرج نگر جهان‌بخش را لب پر از خنده شد تو گفتی مگر ایرجش زنده شد نهاد آن گرانمایه را برکنار نیایش همی کرد با کردگار همی گفت کاین روز فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همان کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو باز داد فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر نوآمد سبک بنگرید چنین گفت کز پاک مام و پدر یکی شاخ شایسته آمد به بر می روشن آمد ز پرمایه جام مر آن چهر دارد منوچهر نام چنان پروردیدش که باد هوا برو بر گذشتی نبودی روا پرستنده‌ای کش به بر داشتی زمین را به پی هیچ نگذاشتی به پای اندرش مشک سارا بدی روان بر سرش چتر دیبا بدی چنین تا برآمد برو سالیان نیامدش ز اختر زمانی زیان هنرها که آید شهان را به کار بیاموختش نامور شهریار چو چشم و دل پادشا باز شد سپه نیز با او هم آواز شد نیا تخت زرین و گرز گران بدو داد و پیروزه تاج سران سراپردهٔ دیبهٔ هفت‌رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ چه اسپان تازی به زرین ستام چه شمشیر هندی به زرین نیام چه از جوشن و ترگ و رومی زره گشادند مر بندها را گره کمانهای چاچی وتیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ برین گونه آراسته گنجها که بودش به گرد آمده رنجها سراسر سزای منوچهر دید دل خویش را زو پر از مهر دید کلید در گنج آراسته به گنجور او داد با خواسته همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه‌جو آمدند به شاهی برو آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند چو جشنی بد این روزگار بزرگ شده در جهان میش پیدا ز گرگ سپهدار چون قارن کاوگان سپهکش چو شیروی و چون آوگان چو شد ساخته کار لشکر همه برآمد سر شهریار از رمه
1,370
بخش ۱۳
فردوسی
فریدون
به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست که سوی فریدون فرستند کس به پوزش کجا چاره این بود بس بجستند از آن انجمن هردوان یکی پاک دل مرد چیره‌زبان بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم در گنج خاور گشادند باز بدیدند هول نشیب از فراز ز گنج گهر تاج زر خواستند همی پشت پیلان بیاراستند به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و خز و حریر ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی ز خاور به ایران نهادند روی هر آنکس که بد بر در شهریار یکایک فرستادشان یادگار چو پردخته‌شان شد دل از خواسته فرستاده آمد برآراسته بدادند نزد فریدون پیام نخست از جهاندار بردند نام که جاوید باد آفریدون گرد همه فرهی ایزد او را سپرد سرش سبز باد و تنش ارجمند منش برگذشته ز چرخ بلند بدان کان دو بدخواه بیدادگر پر از آب دیده ز شرم پدر پشیمان شده داغ دل بر گناه همی سوی پوزش نمایند راه چه گفتند دانندگان خرد که هر کس که بد کرد کیفر برد بماند به تیمار و دل پر ز درد چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد نوشته چنین بودمان از بوش به رسم بوش اندر آمد روش هژبر جهانسوز و نر اژدها ز دام قضا هم نیابد رها و دیگر که فرمان ناپاک دیو ببرد دل از ترس کیهان خدیو به ما بر چنین خیره شد رای بد که مغز دو فرزند شد جای بد همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد به ما بر مگر اگر چه بزرگست ما را گناه به بی‌دانشی برنهد پیشگاه و دیگر بهانه سپهر بلند که گاهی پناهست و گاهی گزند سوم دیو کاندر میان چون نوند میان بسته دارد ز بهر گزند اگر پادشا را سر از کین ما شود پاک و روشن شود دین ما منوچهر را با سپاه گران فرستد به نزدیک خواهشگران بدان تا چو بنده به پیشش به پای بباشیم جاوید و اینست رای مگر کان درختی کزین کین برست به آب دو دیده توانیم شست بپوییم تا آب و رنجش دهیم چو تازه شود تاج و گنجش دهیم فرستاده آمد دلی پر سخن سخن را نه سر بود پیدا نه بن اباپیل و با گنج و با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته به شاه آفریدون رسید آگهی بفرمود تا تخت شاهنشهی به دیبای چینی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه ابا تاج و با طوق و باگوشوار چنان چون بود در خور شهریار خجسته منوچهر بر دست شاه نشسته نهاده به سر بر کلاه به زرین عمود و به زرین کمر زمین کرده خورشیدگون سر به سر دو رویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر به زر آژده به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ برون شد ز درگاه شاپور گرد فرستادهٔ سلم را پیش برد فرستاده چون دید درگاه شاه پیاده دوان اندر آمد ز راه چو نزدیک شاه آفریدون رسید سر و تخت و تاج بلندش بدید ز بالا فرو برد سر پیش اوی همی بر زمین بر بمالید روی گرانمایه شاه جهان کدخدای به کرسی زرین ورا کرد جای فرستاده بر شاه کرد آفرین که ای نازش تاج و تخت و نگین زمین گلشن از پایهٔ تخت تست زمان روشن از مایهٔ بخت تست همه بندهٔ خاک پای توایم همه پاک زنده به رای توایم پیام دو خونی به گفتن گرفت همه راستیها نهفتن گرفت گشاده زبان مرد بسیار هوش بدو داده شاه جهاندار گوش ز کردار بد پوزش آراستن منوچهر را نزد خود خواستن میان بستن او را بسان رهی سپردن بدو تاج و تخت مهی خریدن ازو باز خون پدر بدینار و دیبا و تاج و کمر فرستاده گفت و سپهبد شنید مر آن بند را پاسخ آمد کلید چو بشنید شاه جهان کدخدای پیام دو فرزند ناپاک رای یکایک بمرد گرانمایه گفت که خورشید را چون توانی نهفت نهان دل آن دو مرد پلید ز خورشید روشن‌تر آمد پدید شنیدم همه هر چه گفتی سخن نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را دو بیداد و بد مهر و ناباک را که گفتار خیره نیرزد به چیز ازین در سخن خود نرانیم نیز اگر بر منوچهرتان مهر خاست تن ایرج نامورتان کجاست که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت کنون چون ز ایرج بپرداختید به کین منوچهر بر ساختید نبینید رویش مگر با سپاه ز پولاد بر سر نهاده کلاه ابا گرز و با کاویانی درفش زمین کرده از سم اسپان بنفش سپهدار چون قارون رزم زن چو شاپور و نستوه شمشیر زن به یک دست شیدوش جنگی به پای چو شیروی شیراوژن رهنمای چو سام نریمان و سرو یمن به پیش سپاه اندرون رای زن درختی که از کین ایرج برست به خون برگ و بارش بخواهیم شست از آن تاکنون کین اوکس نخواست که پشت زمانه ندیدیم راست نه خوب آمدی با دو فرزند خویش کجا جنگ را کردمی دست پیش کنون زان درختی که دشمن بکند برومند شاخی برآمد بلند بیاید کنون چون هژبر ژیان به کین پدر تنگ بسته میان فرستاده آن هول گفتار دید نشست منوچهر سالار دید بپژمرد و برخاست لرزان ز جای هم آنگه به زین اندر آورد پای همه بودنیها به روشن روان بدید آن گرانمایه مرد جوان که با سلم و با تور گردان سپهر نه بس دیر چین اندر آرد بچهر بیامد به کردار باد دمان سری پر ز پاسخ دلی پرگمان ز دیدار چون خاور آمد پدید به هامون کشیده سراپرده دید بیامد به درگاه پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای یکی خیمهٔ پرنیان ساخته ستاره زده جای پرداخته دو شاه دو کشور نشسته به راز بگفتند کامد فرستاده باز بیامد هم آنگاه سالار بار فرستاده را برد زی شهریار نشستنگهی نو بیاراستند ز شاه نو آیین خبر خواستند بجستند هر گونه‌ای آگهی ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی ز شاه آفریدون و از لشکرش ز گردان جنگی و از کشورش و دیگر ز کردار گردان سپهر که دارد همی بر منوچهر مهر بزرگان کدامند و دستور کیست چه مایستشان گنج و گنجور کیست فرستاده گفت آنکه روشن بهار بدید و ببیند در شهریار بهاری ست خرم در اردیبهشت همه خاک عنبر همه زر خشت سپهر برین کاخ و میدان اوست بهشت برین روی خندان اوست به بالای ایوان او راغ نیست به پهنای میدان او باغ نیست چو رفتم به نزدیک ایوان فراز سرش با ستاره همی گفت راز به یک دست پیل و به یک دست شیر جهان را به تخت اندر آورده زیر ابر پشت پیلانش بر تخت زر ز گوهر همه طوق شیران نر تبیره زنان پیش پیلان به پای ز هر سو خروشیدن کره نای تو گفتی که میدان بجوشد همی زمین به آسمان بر خورشد همی خرامان شدم پیش آن ارجمند یکی تخت پیروزه دیدم بلند نشسته برو شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه چو کافور موی و چو گلبرگ روی دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی جهان را ازو دل به بیم و امید تو گفتی مگر زنده شد جمشید منوچهر چون زاد سرو بلند به کردار طهمورث دیوبند نشسته بر شاه بر دست راست تو گویی زبان و دل پادشاست به پیش اندرون قارن رزم زن به دست چپش سرو شاه یمن چو شاه یمن سرو دستورشان چو پیروز گرشاسپ گنجورشان شمار در گنجها ناپدید کس اندر جهان آن بزرگی ندید همه گرد ایوان دو رویه سپاه به زرین عمود و به زرین کلاه سپهدار چون قارن کاوگان به پیش سپاه اندرون آوگان مبارز چو شیروی درنده شیر چو شاپور یل ژنده پیل دلیر چنو بست بر کوههٔ پیل کوس هوا گردد از گرد چون آبنوس گر آیند زی ما به جنگ آن گروه شود کوه هامون و هامون کوه همه دل پر از کین و پرچین بروی به جز جنگشان نیست چیز آرزوی بریشان همه برشمرد آنچه دید سخن نیز کز آفریدون شنید دو مرد جفا پیشه را دل ز درد بپیچید و شد رویشان لاژورد نشستند و جستند هرگونه رای سخن را نه سر بود پیدا نه پای به سلم بزرگ آنگهی تور گفت که آرام و شادی بباید نهفت نباید که آن بچهٔ نره‌شیر شود تیزدندان و گردد دلیر چنان نامور بی‌هنر چون بود کش آموزگار آفریدون بود نبیره چو شد رای زن بانیا ازان جایگه بردمد کیمیا بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن به جای درنگ ز لشکر سواران برون تاختند ز چین و ز خاور سپه ساختند فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی جهانی بدیشان نهادند روی سپاهی که آن را کرانه نبود بدان بد که اختر جوانه نبود ز خاور دو لشکر به ایران کشید بخفتان و خود اندرون ناپدید ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی به کینه دل آراسته
1,371
بخش ۱۴
فردوسی
فریدون
سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک‌پی بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش شکیبایی و هوش و رای و خرد هژبر از بیابان به دام آورد و دیگر ز بد مردم بد کنش به فرجام روزی بپیچد تنش ببادافره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی چو لشکر منوچهر بر ساده دشت برون برد آنجا ببد روز هشت فریدونش هنگام رفتن بدید سخنها به دانش بدو گسترید منوچهر گفت ای سرافراز شاه کی آید کسی پیش تو کینه خواه مگر بد سگالد بدو روزگار به جان و تن خود خورد زینهار من اینک میان را به رومی زره ببندم که نگشایم از تن گره به کین جستن از دشت آوردگاه برآرم به خورشید گرد سپاه ازان انجمن کس ندارم به مرد کجا جست یارند با من نبرد بفرمود تا قارن رزم جوی ز پهلو به دشت اندر آورد روی سراپردهٔ شاه بیرون کشید درفش همایون به هامون کشید همی رفت لشکر گروها گروه چو دریا بجوشید هامون و کوه چنان تیره شد روز روشن ز گرد تو گفتی که خورشید شد لاجورد ز کشور برآمد سراسر خروش همی کرشدی مردم تیزگوش خروشیدن تازی اسپان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت ز لشگر گه پهلوان تا دو میل کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل ازان شصت بر پشتشان تخت زر به زر اندرون چند گونه گهر چو سیصد بنه برنهادند بار چو سیصد همان از در کارزار همه زیر برگستوان اندرون نبدشان جز از چشم ز آهن برون سراپردهٔ شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر بهامون زدند سپهدار چون قارن کینه‌دار سواران جنگی چو سیصدهزار همه نامداران جوشن‌وران برفتند با گرزهای گران دلیران یکایک چو شیر ژیان همه بسته بر کین ایرج میان به پیش اندرون کاویانی درفش به چنگ اندرون تیغهای بنفش منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشهٔ نارون بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بران پهن‌دشت چپ لشکرش را بگرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد رده بر کشیده ز هر سو سپاه منوچهر با سرو در قلب‌گاه همی تافت چون مه میان گروه نبود ایچ پیدا ز افراز کوه سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه برکشیده حسام از نیام طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد یکی لشکر آراسته چون عروس به شیران جنگی و آوای کوس به تور و به سلم آگهی تاختند که ایرانیان جنگ را ساختند ز بیشه بهامون کشیدند صف ز خون جگر بر لب آورده کف دو خونی همان با سپاهی گران برفتند آگنده از کین سران کشیدند لشکر به دشت نبرد الانان دژ را پس پشت کرد یکایک طلایه بیامد قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی‌پدر شاه نو اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد بدو گفت آری گزارم پیام بدین سان که گفتی و بردی تو نام ولیکن گر اندیشه گردد دراز خرد با دل تو نشیند براز بدانی که کاریت هولست پیش بترسی ازین خام گفتار خویش اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب که از بیشهٔ نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید باکاویانی درفش بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب قباد آمد آنگه به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسندهٔ آشکار و نهان که داند که ایرج نیای منست فریدون فرخ گوای منست کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر به زور خداوند خورشید و ماه که چندان نمانم ورا دستگاه که بر هم زند چشم زیر و زبر بریده به لشکر نمایمش سر بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می‌خواستند
1,372
بخش ۱۵
فردوسی
فریدون
بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست میان بسته دارید و بیدار بید همه در پناه جهاندار بید کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی بود شسته پاک از گناه هر آن کس که از لشکر چین و روم بریزند خون و بگیرند بوم همه نیکنامند تا جاودان بمانند با فرهٔ موبدان هم از شاه یابند دیهیم و تخت ز سالار زر و ز دادار بخت چو پیدا شود پاک روز سپید دو بهره بپیماید از چرخ شید ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی بدارید یکسر همه جای خویش یکی از دگر پای منهید پیش سران سپه مهتران دلیر کشیدند صف پیش سالار شیر به سالار گفتند ما بنده‌ایم خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم چو فرمان دهد ما همیدون کنیم زمین را ز خون رود جیحون کنیم سوی خیمهٔ خویش باز آمدند همه با سری کینه ساز آمدند
1,373
بخش ۱۶
فردوسی
فریدون
سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین چپ و راست و قلب و جناح سپاه بیاراست لشکر چو بایست شاه زمین شد به کردار کشتی برآب تو گفتی سوی غرق دارد شتاب بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل زمین جنب جنبان چو دریای نیل همان پیش پیلان تبیره زنان خروشان و جوشان و پیلان دمان یکی بزمگاهست گفتی به جای ز شیپور و نالیدن کره نای برفتند از جای یکسر چو کوه دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان چو دریای خون شد درست تو گفتی که روی زمین لاله رست پی ژنده پیلان بخون اندرون چنان چون ز بیجاده باشد ستون همه چیزگی با منوچهر بود کزو مغز گیتی پر از مهر بود چنین تا شب تیره سر بر کشید درخشنده خورشید شد ناپدید زمانه بیک سان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ دل تور و سلم اندر آمد بجوش به راه شبیخون نهادند گوش چو شب روز شد کس نیامد به جنگ دو جنگی گرفتند ساز درنگ
1,374
بخش ۱۷
فردوسی
فریدون
چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند رسیدند پیش منوچهر شاه بگفتند تا برنشاند سپاه منوچهر بشنید و بگشاد گوش سوی چاره شد مرد بسیار هوش سپه را سراسر به قارن سپرد کمین‌گاه بگزید سالار گرد ببرد از سران نامور سی‌هزار دلیران و گردان خنجرگزار کمین‌گاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید چو شب تیره شد تور با صدهزار بیامد کمربستهٔ کارزار شبیخون سگالیده و ساخته بپیوسته تیر و کمان آخته چو آمد سپه دید بر جای خویش درفش فروزنده بر پای پیش جز از جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه بر کشید ز گرد سواران هوا بست میغ چو برق درخشنده پولاد تیغ هوا را تو گفتی همی برفروخت چو الماس روی زمین را بسوخت به مغز اندرون بانگ پولاد خاست به ابر اندرون آتش و باد خاست برآورد شاه از کمین گاه سر نبد تور را از دو رویه گذر عنان را بپیچید و برگاشت روی برآمد ز لشکر یکی های هوی دمان از پس ایدر منوچهر شاه رسید اندر آن نامور کینه خواه یکی نیزه انداخت بر پشت او نگونسار شد خنجر از مشت او ز زین برگرفتش بکردار باد بزد بر زمین داد مردی بداد سرش را هم آنگه ز تن دور کرد دد و دام را از تنش سور کرد بیامد به لشکرگه خویش باز به دیدار آن لشکر سرفراز
1,375
بخش ۱۸
فردوسی
فریدون
به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز همش داد و هم دین و هم فرهی همش تاج و هم تخت شاهنشهی همه راستی راست از بخت اوست همه فر و زیبایی از تخت اوست رسیدم به خوبی بتوران زمین سپه برکشیدیم و جستیم کین سه جنگ گران کرده شد در سه روز چه در شب چه در هور گیتی فروز از ایشان شبیخون و از ماکمین کشیدیم و جستیم هر گونه کین شنیدم که ساز شبیخون گرفت ز بیچارگی بند افسون گرفت کمین ساختم از پس پشت اوی نماندم به جز باد در مشت اوی یکایک چو از جنگ برگاشت روی پی اندر گرفتم رسیدم بدوی بخفتانش بر نیزه بگذاشتم به نیرو ازان زینش برداشتم بینداختم چون یکی اژدها بریدم سرش از تن بی‌بها فرستادم اینک به نزد نیا بسازم کنون سلم را کیمیا چنان چون سر ایرج شهریار به تابوت زر اندر افگند خوار به نامه درون این سخن کرد یاد هیونی برافگند برسان باد فرستاده آمد رخی پر ز شرم دو چشم از فریدون پر از آب گرم که چون برد خواهد سر شاه چین بریده بر شاه ایران زمین که فرزند گر سر بپیچید ز دین پدر را بدو مهر افزون ز کین گنه بس گران بود و پوزش نبرد و دیگر که کین خواه او بود گرد بیامد فرستادهٔ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی فریدون همی بر منوچهر بر یکی آفرین خواست از دادگر
1,376
بخش ۱۹
فردوسی
فریدون
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد کالانی دژش باشد آرامگاه سزد گر برو بربگیریم راه که گر حصن دریا شود جای اوی کسی نگسلاند ز بن پای اوی یکی جای دارد سر اندر سحاب به چاره برآورده از قعر آب نهاده ز هر چیز گنجی به جای فگنده برو سایه پر همای مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران به کهتر سپارد سپاهی گران همان با درفش همایون شاه هم انگشتر تور با من به راه بباید کنون چاره‌ای ساختن سپه را بحصن اندر انداختن من و گرد گرشاسپ و این تیره شب برین راز بر باد مگشای لب چو روی هوا گشت چون آبنوس نهادند بر کوههٔ پیل کوس همه نامداران پرخاشجوی ز خشکی به دریا نهادند روی سپه را به شیروی بسپرد و گفت که من خویشتن را بخواهم نهفت شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر انگشتری چو در دژ شوم برفرازم درفش درفشان کنم تیغهای بنفش شما روی یکسر سوی دژ نهید چنانک اندر آیید دمید و دهید سپه را به نزدیک دریا بماند به شیروی شیراوژن و خود براند بیامد چو نزدیکی دژ رسید سخن گفت و دژدار مهرش بدید چنین گفت کز نزد تور آمدم بفرمود تا یک زمان دم زدم مرا گفت شو پیش دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوردن مجوی کز ایدر درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش چو دژبان چنین گفتها را شنید همان مهر انگشتری را بدید همان گه در دژ گشادند باز بدید آشکارا ندانست راز نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت که راز دل آن دید کو دل نهفت مرا و ترا بندگی پیشه باد ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد به نیک و به بد هر چه شاید بدن بباید همی داستهانها زدن چو دژدار و چون قارن رزمجوی یکایک بروی اندر آورده روی یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل همی جست آن روز تا شب زمان نه آگاه دژدار از آن بدگمان به بیگانه بر مهر خویشی نهاد بداد از گزافه سر و دژ بباد چو شب روز شد قارن رزمخواه درفشی برافراخت چون گرد ماه خروشید و بنمود یک یک نشان به شیروی و گردان گردنکشان چو شیروی دید آن درفش یلی به کین روی بنهاد با پردلی در حصن بگرفت و اندر نهاد سران را ز خون بر سر افسر نهاد به یک دست قارن به یک دست شیر به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر چو خورشید بر تیغ گنبد رسید نه آیین دژ بد نه دژبان پدید نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب یکی دود دیدی سراندر سحاب درخشیدن آتش و باد خاست خروش سواران و فریاد خاست چو خورشید تابان ز بالا بگشت چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت بکشتند ازیشان فزون از شمار همی دود از آتش برآمد چوقار همه روی دریا شده قیرگون همه روی صحرا شده جوی خون
1,377
بخش ۲۰
فردوسی
فریدون
تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت پر از خشم و پر کینه سالار نو نشست از بر چرمهٔ تیزرو بیفگند بر گستوان و بتاخت به گرد سپه چرمه اندر نشاخت رسید آنگهی تنگ در شاه روم خروشید کای مرد بیداد شوم بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت به بار آمد آن خسروانی درخت زتاج بزرگی گریزان مشو فریدونت گاهی بیاراست نو درختی که پروردی آمد به بار بیابی هم اکنون برش در کنار اگر بار خارست خود کشته‌ای و گر پرنیانست خود رشته‌ای همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی یکایک به تنگی رسید اندر اوی یکی تیغ زد زود بر گردنش بدو نیمه شد خسروانی تنش بفرمود تا سرش برداشتند به نیزه به ابر اندر افراشتند بماندند لشکر شگفت اندر اوی ازان زور و آن بازوی جنگجوی همه لشکر سلم همچون رمه که بپراگند روزگار دمه برفتند یکسر گروها گروه پراگنده در دشت و دریا و کوه یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز که بودش زبان پر ز گفتار نغز بگفتند تازی منوچهر شاه شوم گرم و باشد زبان سپاه بگوید که گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان او نسپریم گروهی خداوند بر چارپای گروهی خداوند کشت و سرای سپاهی بدین رزمگاه آمدیم نه بر آرزو کینه خواه آمدیم کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم گرش رای جنگ است و خون ریختن نداریم نیروی آویختن سران یکسره پیش شاه آوریم بر او سر بیگناه آوریم براند هر آن کام کو را هواست برین بیگنه جان ما پادشاست بگفت این سخن مرد بسیار هوش سپهدار خیره بدو دادگوش چنین داد پاسخ که من کام خویش به خاک افگنم برکشم نام خویش هر آن چیز کان نز ره ایزدیست از آهرمنی گر ز دست بدیست سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد شما گر همه کینه‌دار منید وگر دوستدارید و یار منید چو پیروزگر دادمان دستگاه گنه کار پیدا شد از بی‌گناه کنون روز دادست بیداد شد سران را سر از کشتن آزاد شد همه مهر جویید و افسون کنید ز تن آلت جنگ بیرون کنید خروشی بر آمد ز پرده سرای که ای پهلوانان فرخنده رای ازین پس به خیره مریزید خون که بخت جفاپیشگان شد نگون همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ سپهبد منوچهر بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان سوی دژ فرستاد شیروی را جهاندیده مرد جهانجوی را بفرمود کان خواسته برگرای نگه کن همه هر چه یابی به جای به پیلان گردونکش آن خواسته به درگاه شاه‌آور آراسته بفرمود تا کوس رویین و نای زدند و فرو هشت پرده سرای سپه را ز دریا به هامون کشید ز هامون سوی آفریدون کشید چو آمد به نزدیک تمیشه باز نیا را بدیدار او بد نیاز برآمد ز در نالهٔ کر نای سراسر بجنبید لشکر ز جای همه پشت پیلان ز پیروزه تخت بیاراست سالار پیروز بخت چه با مهد زرین به دیبای چین بگوهر بیاراسته همچنین چه با گونه گونه درفشان درفش جهانی شده سرخ و زرد و بنفش ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم بساری رسید آن سپاه چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه فریدون پذیره بیامد براه همه گیل مردان چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هر یک چو شیر ژیان به پیش سپاه اندرون پیل و شیر پس ژنده پیلان یلان دلیر درفش درفشان چو آمد پدید سپاه منوچهر صف بر کشید پیاده شد از باره سالار نو درخت نوآیین پر از بار نو زمین را ببوسید و کرد آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین فریدونش فرمود تا برنشست ببوسید و بسترد رویش به دست پس آنگه سوی آسمان کرد روی که ای دادگر داور راست‌گوی تو گفتی که من دادگر داورم به سختی ستم دیده را یاورم همم داد دادی و هم داوری همم تاج دادی هم انگشتری بفرمود پس تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه سپهدار شیروی با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته بفرمود پس تا منوچهر شاه ببخشید یکسر همه با سپاه چو این کرده شد روز برگشت بخت بپژمرد برگ کیانی درخت کرانه گزید از بر تاج و گاه نهاده بر خود سر هر سه شاه پر از خون دل و پر ز گریه دو روی چنین تا زمانه سرآمد بروی فریدون شد و نام ازو ماند باز برآمد برین روزگار دراز همان نیکنامی به و راستی که کرد ای پسر سود برکاستی منوچهر بنهاد تاج کیان بزنار خونین ببستش میان برآیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زر سرخ و چه از لاژورد نهادند زیر اندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج بپدرود کردنش رفتند پیش چنان چون بود رسم آیین و کیش در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان زار و خوار جهانا سراسر فسوسی و باد بتو نیست مرد خردمند شاد
1,378
بخش ۱
فردوسی
منوچهر
منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود بهشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه همه پهلوانان روی زمین برو یکسره خواندند آفرین چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی منم گفت بر تخت گردان سپهر همم خشم و جنگست و هم داد و مهر زمین بنده و چرخ یار منست سر تاجداران شکار منست همم دین و هم فرهٔ ایزدیست همم بخت نیکی و هم بخردیست شب تار جویندهٔ کین منم همان آتش تیز برزین منم خداوند شمشیر و زرینه کفش فرازندهٔ کاویانی درفش فروزندهٔ میغ و برنده تیغ بجنگ اندرون جان ندارم دریغ گه بزم دریا دو دست منست دم آتش از بر نشست منست بدان را ز بد دست کوته کنم زمین را بکین رنگ دیبه کنم گراینده گرز و نماینده تاج فروزندهٔ ملک بر تخت عاج ابا این هنرها یکی بنده‌ام جهان آفرین را پرستنده‌ام همه دست بر روی گریان زنیم همه داستانها ز یزدان زنیم کزو تاج و تختست ازویم سپاه ازویم سپاس و بدویم پناه براه فریدون فرخ رویم نیامان کهن بود گر ما نویم هر آنکس که در هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین نمایندهٔ رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را برافراختن سر به بیشی و گنج به رنجور مردم نماینده رنج همه نزد من سر به سر کافرند وز آهرمن بدکنش بدترند هر آن کس که او جز برین دین بود ز یزدان و از منش نفرین بود وزان پس به شمشیر یازیم دست کنم سر به سر کشور و مرز پست همه پهلوانان روی زمین منوچهر را خواندند آفرین که فرخ نیای تو ای نیکخواه ترا داد شاهی و تخت و کلاه ترا باد جاوید تخت ردان همان تاج و هم فرهٔ موبدان دل ما یکایک به فرمان تست همان جان ما زیر پیمان تست جهان پهلوان سام بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد راست ز شاهان مرا دیده بر دیدنست ز تو داد و ز ما پسندیدنست پدر بر پدر شاه ایران تویی گزین سواران و شیران تویی ترا پاک یزدان نگه‌دار باد دلت شادمان بخت بیدار باد تو از باستان یادگار منی به تخت کئی بر بهار منی به رزم اندرون شیر پاینده‌ای به بزم اندرون شید تابنده‌ای زمین و زمان خاک پای تو باد همان تخت پیروزه جای تو باد تو شستی به شمشیر هندی زمین به آرام بنشین و رامش گزین ازین پس همه نوبت ماست رزم ترا جای تخت است و شادی و بزم شوم گرد گیتی برآیم یکی ز دشمن ببند آورم اندکی مرا پهلوانی نیای تو داد دلم را خرد مهر و رای تو داد برو آفرین کرد بس شهریار بسی دادش از گوهر شاهوار چو از پیش تختش گرازید سام پسش پهلوانان نهادند گام خرامید و شد سوی آرامگاه همی کرد گیتی به آیین و راه
1,379
بخش ۲
فردوسی
منوچهر
کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار نبود ایچ فرزند مر سام را دلش بود جویندهٔ کام را نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود ز سام نریمان هم او بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت ز مادر جدا شد بر آن چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پس پردهٔ تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت بر او بر نبینی یک اندام زشت از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نوبهار چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید سوی آسمان سر برآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی اگر من گناهی گران کرده‌ام وگر کیش آهرمن آورده‌ام به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم از این بچهٔ بدنشان چه گویم که این بچهٔ دیو چیست پلنگ و دو رنگست و گرنه پریست از این ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند به جایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاری دراز چنان پهلوان زادهٔ بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار یکی داستان زد بر این نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر ز من بگسلی چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه سوی بچگان برد تا بشکرند بدان نالهٔ زار او ننگرند ببخشود یزدان نیکی‌دهش کجا بودنی داشت اندر بوش نگه کرد سیمرغ با بچگان بر آن خرد خون از دو دیده چکان شگفتی بر او بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر شکاری که نازکتر آن برگزید که بی‌شیر مهمان همی خون مزید بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز چو آن کودک خرد پر مایه گشت بر آن کوه بر روزگاری گذشت یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان ورا مژده دادی به فرزند او بر آن برز شاخ برومند او چو بیدار شد موبدان را بخواند از این در سخن چند گونه براند چه گویید گفت اندر این داستان خردتان بر این هست همداستان هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ همه بچه را پروراننده‌اند ستایش به یزدان رساننده‌اند تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی‌گنه بچه را بفگنی به یزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیکویی رهنمای چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشهٔ دل شتاب آمدش چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی به دست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی به گفتار سرد که ای مرد بیباک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار کز او مهربانتر ورا دایه نیست ترا خود به مهر اندرون مایه نیست به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام چو بیدار شد بخردان را بخواند سران سپه را همه برنشاند بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار سر اندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه گر این کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست از این بر شدن بنده را دست گیر مر این پر گنه را تو اندر پذیر چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آب روی آمدست روا باشد اکنون که بردارمت بی‌آزار نزدیک او آرمت به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت نشیم تو رخشنده گاه منست دو پر تو فر کلاه منست چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من گرت هیچ سختی به روی آورند ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند بر آتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من که در زیر پرت بپرورده‌ام ابا بچگانت برآورده‌ام همان گه بیایم چو ابر سیاه بی‌آزارت آرم بدین جایگاه فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بآفرین برفزود سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید بر و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون دل سام شد چون بهشت برین بر آن پاک فرزند کرد آفرین به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن منم کمترین بنده یزدان پرست از آن پس که آوردمت باز دست پذیرفته‌ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ بجویم هوای تو از نیک و بد از این پس چه خواهی تو چونان سزد تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامهٔ خسرو آرای خواست سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند تبیره‌زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل خروشیدن کوس با کرنای همان زنگ زرین و هندی درای سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد بر آن دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند
1,380
بخش ۳
فردوسی
منوچهر
یکایک به شاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی بدان آگهی شد منوچهر شاد بسی از جهان آفرین کرد یاد بفرمود تا نوذر نامدار شود تازیان پیش سام سوار کند آفرین کیانی براوی بدان شادمانی که بگشاد روی بفرمایدش تا سوی شهریار شود تا سخنها کند خواستار ببیند یکی روی دستان سام به دیدار ایشان شود شادکام وزین جا سوی زابلستان شود برآیین خسروپرستان شود چو نوذر بر سام نیرم رسید یکی نو جهان پهلوان را بدید فرود آمد از باره سام سوار گرفتند مر یکدیگر را کنار ز شاه و ز گردان بپرسید سام ازیشان بدو داد نوذر پیام چو بشنید پیغام شاه بزرگ زمین را ببوسید سام سترگ دوان سوی درگاه بنهاد روی چنان کش بفرمود دیهیم جوی چو آمد به نزدیکی شهریار سپهبد پذیره شدش از کنار درفش منوچهر چون دید سام پیاده شد از باره بگذارد گام منوچهر فرمود تا برنشست مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست سوی تخت و ایوان نهادند روی چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی منوچهر برگاه بنشست شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد به یک دست قارن به یک دست سام نشستند روشن‌دل و شادکام پس آراسته زال را پیش شاه برزین عمود و برزین کلاه گرازان بیاورد سالار بار شگفتی بماند اندرو شهریار بران بر ز بالای آن خوب چهر تو گفتی که آرام جانست و مهر چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار بخیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی که فر کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند یکایک همه سام با او بگفت هم از آشکارا هم اندر نهفت وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت با او سپهر از فراز سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال پر از داستان شد به بسیار سال برفتم به فرمان گیهان خدای به البرز کوه اندر آن زشت جای یکی کوه دیدم سراندر سحاب سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب برو بر نشیمی چو کاخ بلند ز هر سوی برو بسته راه گزند بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال تو گفتی که هستند هر دو همال همی بوی مهر آمد از باد اوی به دل راحت آمد هم از یاد اوی ابا داور راست گفتم به راز که ای آفرینندهٔ بی‌نیاز رسیده بهر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو یکی بنده‌ام با تنی پرگناه به پیش خداوند خورشید و ماه امیدم به بخشایش تست بس به چیزی دگر نیستم دسترس تو این بندهٔ مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را همی پر پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخش و دلم برفروز به فرمان یزدان چو این گفته شد نیایش همان‌گه پذیرفته شد بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر همی حلقه زد بر سر مرد گبر ز کوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال را بر کنار به پیش من آورد چون دایه‌ای که در مهر باشد ورا مایه‌ای من آوردمش نزد شاه جهان همه آشکاراش کردم نهان بفرمود پس شاه با موبدان ستاره‌شناسان و هم بخردان که جویند تا اختر زال چیست بران اختر از بخت سالار کیست چو گیرد بلندی چه خواهد بدن همی داستان از چه خواهد زدن ستاره‌شناسان هم اندر زمان از اختر گرفتند پیدا نشان بگفتند باشاه دیهیم دار که شادان بزی تا بود روزگار که او پهلوانی بود نامدار سرافراز و هشیار و گرد و سوار چو بنشنید شاه این سخن شاد شد دل پهلوان از غم آزاد شد یکی خلعتی ساخت شاه زمین که کردند هر کس بدو آفرین از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام ز دینار و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیار مر غلامان رومی به دیبای روم همه گوهرش پیکر و زرش بوم زبرجد طبقها و پیروزه جام چه از زر سرخ و چه از سیم خام پر از مشک و کافور و پر زعفران همه پیش بردند فرمان بران همان جوشن و ترگ و برگستوان همان نیزه و تیر و گرز گران همان تخت پیروزه و تاج زر همام مهر یاقوت و زرین کمر وزان پس منوچهر عهدی نوشت سراسر ستایش بسان بهشت همه کابل و زابل و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند ز زابلستان تا بدان روی بست به نوی نوشتند عهدی درست چو این عهد و خلعت بیاراستند پس اسپ جهان پهلوان خواستند چو این کرده شد سام بر پای خاست که ای مهربان مهتر داد و راست ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به مهر و به داد و به خوی و خرد زمانه همی از تو رامش برد همه گنج گیتی به چشم تو خوار مبادا ز تو نام تو یادگار فرود آمد و تخت را داد بوس ببستند بر کوههٔ پیل کوس سوی زابلستان نهادند روی نظاره برو بر همه شهر و کوی چو آمد به نزدیکی نیمروز خبر شد ز سالار گیتی فروز بیاراسته سیستان چون بهشت گلش مشک سارابد و زر خشت بسی مشک و دینار برریختند بسی زعفران و درم بیختند یکی شادمانی بد اندر جهان سراسر میان کهان و مهان هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی که فرخنده بادا پی این جوان برین پاک دل نامور پهلوان چو بر پهلوان آفرین خواندند ابر زال زر گوهر افشاندند نشست آنگهی سام با زیب و جام همی داد چیز و همی راند کام کسی کو به خلعت سزاوار بود خردمند بود و جهاندار بود براندازه‌شان خلعت آراستند همه پایهٔ برتری خواستند جهاندیدگان را ز کشور بخواند سخنهای بایسته چندی براند چنین گفت با نامور بخردان که ای پاک و بیدار دل موبدان چنین است فرمان هشیار شاه که لشکر همی راند باید به راه سوی گرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران بماند به نزد شما این پسر که همتای جان‌ست و جفت جگر دل و جانم ایدر بماند همی مژه خون دل برفشاند همی بگاه جوانی و کند آوری یکی بیهده ساختم داوری پسر داد یزدان بیانداختم ز بی‌دانشی ارج نشناختم گرانمایه سیمرغ برداشتش همان آفریننده بگماشتش بپرورد او را چو سرو بلند مرا خوار بد مرغ را ارجمند چو هنگام بخشایش آمد فراز جهاندار یزدان بمن داد باز بدانید کاین زینهار منست به نزد شما یادگار منست گرامیش دارید و پندش دهید همه راه و رای بلندش دهید سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی چنان دان که زابلستان خان تست جهان سر به سر زیر فرمان تست ترا خان و مان باید آبادتر دل دوستداران تو شادتر کلید در گنجها پیش تست دلم شاد و غمگین به کم بیش تست به سام آنگهی گفت زال جوان که چون زیست خواهم من ایدر نوان جدا پیشتر زین کجا داشتی مدارم که آمد گه آشتی کسی کو ز مادر گنه کار زاد من آنم سزد گر بنالم ز داد گهی زیر چنگال مرغ اندرون چمیدن به خاک و چریدن ز خون کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست بدین با جهاندار پیگار نیست بدو گفت پرداختن دل سزاست بپرداز و بر گوی هرچت هواست ستاره شمر مرد اخترگرای چنین زد ترا ز اختر نیک رای که ایدر ترا باشد آرامگاه هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه گذر نیست بر حکم گردان سپهر هم ایدر بگسترد بایدت مهر کنون گرد خویش اندرآور گروه سواران و مردان دانش پژوه بیاموز و بشنو ز هر دانشی که یابی ز هر دانشی رامشی ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ بگفت این و برخاست آوای کوس هوا قیرگون شد زمین آبنوس خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای سپهبد سوی جنگ بنهاد روی یکی لشکری ساخته جنگجوی بشد زال با او دو منزل براه بدان تا پدر چون گذارد سپاه پدر زال را تنگ در برگرفت شگفتی خروشیدن اندر گرفت بفرمود تا بازگردد ز راه شود شادمان سوی تخت و کلاه بیامد پر اندیشه دستان سام که تا چون زید تا بود نیک نام نشست از بر نامور تخت عاج به سر بر نهاد آن فروزنده تاج ابا یاره و گرزهٔ گاو سر ابا طوق زرین و زرین کمر ز هر کشوری موبدانرا بخواند پژوهید هر کار و هر چیز راند ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین‌آوران شب و روز بودند با او به هم زدندی همی رای بر بیش و کم چنان گشت زال از بس آموختن تو گفتی ستاره‌ست از افروختن به رای و به دانش به جایی رسید که چون خویشتن در جهان کس ندید بدین سان همی گشت گردان سپهر ابر سام و بر زال گسترده مهر
1,381
بخش ۴
فردوسی
منوچهر
چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای برون رفت با ویژه‌گردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی گشاده در گنج و افگنده رنج برآیین و رسم سرای سپنج ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان و خندان و دل شادمان یکی پادشا بود مهراب نام زبر دست با گنج و گسترده کام به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان ز ضحاک تازی گهر داشتی به کابل همه بوم و برداشتی همی داد هر سال مر سام ساو که با او به رزمش نبود ایچ تاو چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونه‌ای خواسته ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر ز دیبای زربفت و چینی حریر یکی تاج با گوهر شاهوار یکی طوق زرین زبرجد نگار چو آمد به دستان سام آگهی که مهراب آمد بدین فرهی پذیره شدش زال و بنواختش به آیین یکی پایگه ساختش سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان با فرخان گسارندهٔ می می‌آورد و جام نگه کرد مهراب را پورسام خوش آمد هماناش دیدار او دلش تیز تر گشت در کار او چو مهراب برخاست از خوان زال نگه کرد زال اندر آن برز و یال چنین گفت با مهتران زال زر که زیبنده‌تر زین که بندد کمر یکی نامدار از میان مهان چنین گفت کای پهلوان جهان پس پردهٔ او یکی دخترست که رویش ز خورشید روشن‌ترست ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج بران سفت سیمنش مشکین کمند سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تیرگی برده از پر زاغ دو ابرو بسان کمان طراز برو توز پوشیده ازمشک ناز بهشتیست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته برآورد مر زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام وهوش شب آمد پر اندیشه بنشست زال به نادیده برگشت بی‌خورد و هال چو زد بر سر کوه بر تیغ شید چو یاقوت شد روی گیتی سپید در بار بگشاد دستان سام برفتند گردان به زرین نیام در پهلوان را بیاراستند چو بالای پرمایگان خواستند برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمهٔ زال زابل خدای چو آمد به نزدیکی بارگاه خروش آمد از در که بگشای راه بر پهلوان اندرون رفت گو بسان درختی پر از بار نو دل زال شد شاد و بنواختش ازان انجمن سر برافراختش بپرسید کز من چه خواهی بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه بدو گفت مهراب کای پادشا سرافراز و پیروز و فرمان روا مرا آرزو در زمانه یکیست که آن آرزو بر تو دشوار نیست که آیی به شادی سوی خان من چو خورشید روشن کنی جان من چنین داد پاسخ که این رای نیست به خان تو اندر مرا جای نیست نباشد بدین سام همداستان همان شاه چون بشنود داستان که ما می‌گساریم و مستان شویم سوی خانهٔ بت پرستان شویم جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم به دیدار تو رای فرخ نهم چو بشنید مهراب کرد آفرین به دل زال را خواند ناپاک دین خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی چو دستان سام از پسش بنگرید ستودش فراوان چنان چون سزید ازان کو نه هم دین و هم راه بود زبان از ستودنش کوتاه بود برو هیچکس چشم نگماشتند مر او را ز دیوانگان داشتند چو روشن دل پهلوان را بدوی چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی مر او را ستودند یک یک مهان همان کز پس پرده بودش نهان ز بالا و دیدار و آهستگی ز بایستگی هم ز شایستگی دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت سپهدار تازی سر راستان بگوید برین بر یکی داستان که تا زنده‌ام چرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت منست عروسم نباید که رعنا شوم به نزد خردمند رسوا شوم از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی مگر تیره گردد ازین آبروی همی گشت یکچند بر سر سپهر دل زال آگنده یکسر بمهر
1,382
بخش ۵
فردوسی
منوچهر
چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد ازان بارگاه گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر گرد بستان خویش دو خورشید بود اندر ایوان او چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی بیاراسته همچو باغ بهار سراپای پر بوی و رنگ و نگار شگفتی برودابه اندر بماند همی نام یزدان بروبر بخواند یکی سرو دید از برش گرد ماه نهاده ز عنبر به سر بر کلاه به دیبا و گوهر بیاراسته بسان بهشتی پر از خواسته بپرسید سیندخت مهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را که چون رفتی امروز و چون آمدی که کوتاه باد از تو دست بدی چه مردست این پیر سر پور سام همی تخت یاد آیدش گر کنام خوی مردمی هیچ دارد همی پی نامداران سپارد همی چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر ماه روی به گیتی در از پهلوانان گرد پی زال زر کس نیارد سپرد چو دست و عنانش بر ایوان نگار نبینی نه بر زین چنو یک سوار دل شیر نر دارد و زور پیل دو دستش به کردار دریای نیل چو برگاه باشد درافشان بود چو در جنگ باشد سرافشان بود رخش پژمرانندهٔ ارغوان جوان سال و بیدار و بختش جوان به کین اندرون چون نهنگ بلاست به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست نشانندهٔ خاک در کین بخون فشانندهٔ خنجر آبگون از آهو همان کش سپیدست موی بگوید سخن مردم عیب جوی سپیدی مویش بزیبد همی تو گویی که دلها فریبد همی چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی برافروخت و گلنارگون کرد روی دلش گشت پرآتش از مهر زال ازو دور شد خورد و آرام و هال چو بگرفت جای خرد آرزوی دگر شد به رای و به آیین و خوی
1,383
بخش ۶
فردوسی
منوچهر
ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم نهان از نهفت شما یک به یک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید بدانید هر پنج و آگه بوید همه ساله با بخت همره بوید که من عاشقم همچو بحر دمان ازو بر شده موج تا آسمان پر از پور سامست روشن دلم به خواب اندر اندیشه زو نگسلم همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست کنون این سخن را چه درمان کنید چگویید و با من چه پیمان کنید یکی چاره باید کنون ساختن دل و جانم از رنج پرداختن پرستندگان را شگفت آمد آن که بیکاری آمد ز دخت ردان همه پاسخش را بیاراستند چو اهرمن از جای برخاستند که ای افسر بانوان جهان سرافراز بر دختران مهان ستوده ز هندوستان تا به چین میان بتان در چو روشن نگین به بالای تو بر چمن سرو نیست چو رخسار تو تابش پرو نیست نگار رخ تو ز قنوج و رای فرستد همی سوی خاور خدای ترا خود بدیده درون شرم نیست پدر را به نزد تو آزرم نیست که آن را که اندازد از بر پدر تو خواهی که گیری مر او را به بر که پروردهٔ مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه کس از مادران پیر هرگز نزاد نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد چنین سرخ دو بسد شیر بوی شگفتی بود گر شود پیرجوی جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهرتست ترا با چنین روی و بالای و موی ز چرخ چهارم خور آیدت شوی چو رودابه گفتار ایشان شنید چو از باد آتش دلش بردمید بریشان یکی بانگ برزد به خشم بتابید روی و بخوابید چشم وزان پس به چشم و به روی دژم به ابرو ز خشم اندر آورد خم چنین گفت کاین خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان نه قیصر بخواهم نه فغفور چین نه از تاجداران ایران زمین به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با برز و یال گرش پیرخوانی همی گر جوان مرا او بجای تنست و روان مرا مهر او دل ندیده گزید همان دوستی از شنیده گزید برو مهربانم به بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی پرستنده آگه شد از راز او چو بشنید دل خسته آواز او به آواز گفتند ما بنده‌ایم به دل مهربان و پرستنده‌ایم نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی یکی گفت زیشان که ای سر و بن نگر تا نداند کسی این سخن اگر جادویی باید آموختن به بند و فسون چشمها دوختن بپریم با مرغ و جادو شویم بپوییم و در چاره آهو شویم مگر شاه را نزد ماه آوریم به نزدیک او پایگاه آوریم لب سرخ رودابه پرخنده کرد رخان معصفر سوی بنده کرد که این گفته را گر شوی کاربند درختی برومند کاری بلند که هر روز یاقوت بار آورد برش تازیان بر کنار آورد
1,384
بخش ۷
فردوسی
منوچهر
پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان کیند چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان به نزد پری چهرگان رفت زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال پیاده همی رفت جویان شکار خشیشار دید اندر آن رودبار کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد به دست جهان پهلوان در نهاد نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب یکی تیره بنداخت اندر شتاب ز پروازش آورد گردان فرود چکان خون و وشی شده آب رود بترک آنگهی گفت زان سو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر به کشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک پرستنده پرسید کای پهلوان سخن گوی و بگشای شیرین زبان که این شیر بازو گو پیلتن چه مردست و شاه کدام انجمن که بگشاد زین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بدگمان ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامگار پری روی دندان به لب برنهاد مکن گفت ازین گونه از شاه یاد شه نیمروزست فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام بگردد جهان گر بگردد سوار ازین سان نبیند یکی نامدار پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چندین مگوی که ماهیست مهراب را در سرای به یک سر ز شاه تو برتر بپای به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقهٔ پای‌بند دو جادوش پر خواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و پر مشک موی نفس را مگر بر لبش راه نیست چنو در جهان نیز یک ماه نیست پرستندگان هر یکی آشکار همی کرد وصف رخ آن نگار بدین چاره تا آن لب لعل فام کند آشنا با لب پور سام چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوبست رخشنده مهر ولیکن به گفتن مگر روی نیست بود کاب را ره بدین جوی نیست دلاور که پرهیز جوید ز جفت بماند بسانی اندر نهفت بدان تاش دختر نباشد ز بن نباید شنیدنش ننگ سخن چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر کزین خایه گر مایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان چنین گفت با ریدک ماه روی که رو مر پرستندگان را بگوی که از گلستان یک زمان مگذرید مگر با گل از باغ گوهر برید درم خواست و دینار و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج بفرمود کاین نزد ایشان برید کسی را مگوئید و پنهان برید نباید شدن شان سوی کاخ باز بدان تا پیامی فرستم براز برفتند زی ماه رخسار پنج ابا گرم گفتار و دینار و گنج بدیشان سپردند زر و گهر پیام جهان پهلوان زال زر پرستنده با ماه دیدار گفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهانست و چار انجمن بگوی ای خردمند پاکیزه رای سخن گر به رازست با ما سرای پرستنده گفتند یک با دگر که آمد به دام اندرون شیر نر کنون کار رودابه و کام زال به جای آمد و این بود نیک فال بیامد سیه چشم گنجور شاه که بود اندر آن کار دستور شاه سخن هر چه بشنید از آن دلنواز همی گفت پیش سپهبد به راز سپهبد خرامید تا گلستان بر امید خورشید کابلستان پری روی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز سپهبد بپرسید ازیشان سخن ز بالا و دیدار آن سرو بن ز گفتار و دیدار و رای و خرد بدان تا به خوی وی اندر خورد بگویید با من یکایک سخن به کژی نگر نفگنید ایچ بن اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی به نزدیک من تان بود آبروی وگر هیچ کژی گمانی برم به زیر پی پیلتان بسپرم رخ لاله رخ گشت چون سندروس به پیش سپهبد زمین داد بوس چنین گفت کز مادر اندر جهان نزاید کس اندر میان مهان به دیدار سام و به بالای او به پاکی دل و دانش و رای او دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برز بالا و بازوی شیر همی می‌چکد گویی از روی تو عبیرست گویی مگر بوی تو سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی یکی سرو سیمست با رنگ و بوی ز سر تا به پایش گلست وسمن به سرو سهی بر سهیل یمن از آن گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند از کمین به مشک و به عنبر سرش بافته به یاقوت و زمرد تنش تافته سر زلف و جعدش چو مشکین زره فگندست گویی گره بر گره ده انگشت برسان سیمین قلم برو کرده از غالیه صدرقم بت آرای چون او نبیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین به آوای نرم که اکنون چه چارست با من بگوی یکی راه جستن به نزدیک اوی که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ سرو سهی ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان فریبیم و گوییم هر گونه‌ای میان اندرون نیست واژونه‌ای سرمشک بویش به دام آوریم لبش زی لب پور سام آوریم خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره برفتند خوبان و برگشت زال دلش گشت با کام و شادی همال
1,385
بخش ۸
فردوسی
منوچهر
رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار که زال سپهبد بکابل نبود سراپردهٔ شاه زابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد بشبگیر پای اگرتان ببیند چنین گل بدست کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار به آواز و نام پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی به دیار تو داده‌ایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت پرستنده با بانوی ماه‌روی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار به دیبای چینی بیاراستند طبق‌های زرین بپیراستند عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران از آن خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی
1,386
بخش ۹
فردوسی
منوچهر
چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردم جفت جوی برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام چو از دور دستان سام سوار پدید آمد آن دختر نامدار دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوانمرد شاد درود جهان آفرین بر تو باد خم چرخ گردان زمین تو باد پیاده بدین سان ز پرده سرای برنجیدت این خسروانی دو پای سپهبد کزان گونه آوا شنید نگه کرد و خورشید رخ را بدید شده بام از آن گوهر تابناک به جای گل سرخ یاقوت خاک چنین داد پاسخ که ای ماه چهر درودت ز من آفرین از سپهر چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بدم پیش یزدان پاک همی خواستم تا خدای جهان نماید مرا رویت اندر نهان کنون شاد گشتم به آواز تو بدین خوب گفتار با ناز تو یکی چارهٔ راه دیدار جوی چه پرسی تو بر باره و من به کوی پری روی گفت سپهبد شنود سر شعر گلنار بگشاد زود کمندی گشاد او ز سرو بلند کس از مشک زان سان نپیچد کمند خم اندر خم و مار بر مار بر بران غبغبش نار بر نار بر بدو گفت بر تاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان بگیر این سیه گیسو از یک سوم ز بهر تو باید همی گیسوم نگه کرد زال اندران ماه روی شگفتی بماند اندران روی و موی چنین داد پاسخ که این نیست داد چنین روز خورشید روشن مباد که من دست را خیره بر جان زنم برین خسته دل تیز پیکان زنم کمند از رهی بستد و داد خم بیفگند خوار و نزد ایچ دم به حلقه درآمد سر کنگره برآمد ز بن تا به سر یکسره چو بر بام آن باره بنشست باز برآمد پری روی و بردش نماز گرفت آن زمان دست دستان به دست برفتند هر دو به کردار مست فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند سوی خانهٔ زرنگار آمدند بران مجلس شاهوار آمدند بهشتی بد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای و بر پیش حور شگفت اندرو مانده بد زال زر برآن روی و آن موی و بالا و فر ابا یاره و طوق و با گوشوار ز دینار و گوهر چو باغ بهار دو رخساره چون لاله اندر سمن سر جعد زلفش شکن بر شکن همان زال با فر شاهنشهی نشسته بر ماه بر فرهی حمایل یکی دشنه اندر برش ز یاقوت سرخ افسری بر سرش همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید سپهبد چنین گفت با ماه‌روی که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی منوچهر اگر بشنود داستان نباشد برین کار همداستان همان سام نیرم برآرد خروش ازین کار بر من شود او بجوش ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان خوار گیرم بپوشم کفن پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم شوم پیش یزدان ستایش کنم چو ایزد پرستان نیایش کنم مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین جهان آفرین بشنود گفت من مگر کاشکارا شوی جفت من بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا جز از پهلوان جهان زال زر که با تخت و تاجست وبا زیب و فر همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پرده‌سرای پس آن ماه را شید پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرخ همال
1,387
بخش ۱۰
فردوسی
منوچهر
چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی‌جفت باشد بماند سترگ چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود چمانندهٔ دیزه هنگام گرد چرانندهٔ کرگس اندر نبرد فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه گرایندهٔ تاج و زرین کمر نشانندهٔ زال بر تخت زر به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته من او را بسان یکی بنده‌ام به مهرش روان و دل آگنده‌ام ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچه‌ام در شمار آورد همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش کس از داد یزدان نیابد گریغ وگر چه بپرد برآید به میغ سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمهٔ زیر او زابلی فرستادهٔ زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامهٔ نامدار فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد سرش گشت از اندیشهٔ دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خسته‌تر زان و تن زارتر گشاده‌تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان
1,388
بخش ۱۱
فردوسی
منوچهر
چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار از اختر بجوئید و پاسخ دهید همه کار و کردار فرخ نهید ستاره‌شناسان به روز دراز همی ز آسمان بازجستند راز بدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند به سام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرین کمر ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند هر دو به شادی همال ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان جهان زیرپای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ ببرد پی بدسگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید به گرز گران به خواب اندرد آرد سر دردمند ببندد در جنگ و راه گزند بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید پی باره‌ای کو چماند به جنگ بمالد برو روی جنگی پلنگ خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام او چو بشنید گفتار اخترشناس بخندید و پذرفت ازیشان سپاس ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم چو آرامش آمد به هنگام بیم فرستادهٔ زال را پیش خواند زهر گونه با او سخنها براند بگفتش که با او به خوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی ولیکن چو پیمان چنین بد نخست بهانه نشاید به بیداد جست من اینک به شبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه فرستاده را داد چندی درم بدو گفت خیره مزن هیچ دم گسی کردش و خود به راه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد ببستند از آن گرگساران هزار پیاده به زاری کشیدند خوار دو بهره چو از تیره شب درگذشت خروش سواران برآمد ز دشت همان نالهٔ کوس با کره نای برآمد ز دهلیز پرده‌سرای سپهبد سوی شهر ایران کشید سپه را به نزد دلیران کشید فرستاده آمد دوان سوی زال ابا بخت پیروز و فرخنده فال گرفت آفرین زال بر کردگار بران بخشش گردش روزگار درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را
1,389
بخش ۱۲
فردوسی
منوچهر
میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو سخن چون ز تنگی به سختی رسید فراخیش را زود بینی کلید فرستاده باز آمد از پیش سام ابا شادمانی و فرخ پیام بسی گفت و بشنید و زد داستان سرانجام او گشت همداستان سبک پاسخ نامه زن را سپرد زن از پیش او بازگشت و ببرد به نزدیک رودابه آمد چو باد بدین شادمانی ورا مژده داد پری روی بر زن درم برفشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی شاره سربند پیش آورید شده تار و پود اندرو ناپدید همه پیکرش سرخ یاقوت و زر شده زر همه ناپدید از گهر یکی جفت پر مایه انگشتری فروزنده چون بر فلک مشتری فرستاد نزدیک دستان سام بسی داد با آن درود و پیام زن از حجره آنگه به ایوان رسید نگه کرد سیندخت او را بدید زن از بیم برگشت چون سندروس بترسید و روی زمین داد بوس پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی به آواز گفت از کجایی بگوی زمان تا زمان پیش من بگذری به حجره درآیی به من ننگری دل روشنم بر تو شد بدگمان بگویی مرا تا زهی گر کمان بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی همی نان فراز آرم از چند روی بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی چو آن جامه‌های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی همه رازها پیش مادر بگوی که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از خشم مادر به جای فرو ریخت از دیدگان آب مهر به خون دو نرگس بیاراست چهر به مادر چنین گفت کای پر خرد همی مهر جان مرا بشکرد مرا مام فرخ نزادی ز بن نرفتی ز من نیک یا بد سخن سپهدار دستان به کابل بماند چنین مهر اویم بر آتش نشاند چنان تنگ شد بر دلم بر جهان که گریان شدم آشکار و نهان نخواهم بدن زنده بی‌روی او جهانم نیرزد به یک موی او بدان کو مرا دید و بامن نشست به پیمان گرفتیم دستش بدست فرستاده شد نزد سام بزرگ فرستاد پاسخ به زال سترگ زمانی بپیچید و دستور بود سخنهای بایسته گفت و شنود فرستاده را داد بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز به دست همین زن که کندیش موی زدی بر زمین و کشیدی به روی فرستاده آرندهٔ نامه بود مرا پاسخ نامه این جامه بود فروماند سیندخت زان گفت‌گوی پسند آمدش زال را جفت اوی چنین داد پاسخ که این خرد نیست چو دستان ز پرمایگان گرد نیست بزرگست پور جهان پهلوان همش نام و هم رای روشن روان هنرها همه هست و آهو یکی که گردد هنر پیش او اندکی شود شاه گیتی بدین خشمناک ز کابل برآرد به خورشید خاک نخواهد که از تخم ما بر زمین کسی پای خوار اندر آرد به زین رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش چنان دید رودابه را در نهان کجا نشنود پند کس در جهان بیامد ز تیمار گریان بخفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت
1,390
بخش ۱۳
فردوسی
منوچهر
چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار به خاک اندر آمد سر مایه‌دار برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد فرو برد سرو سهی داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم که گردون به سر بر چنان نگذرد که ما را همی باید ای پرخرد چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام ببردست روشن دلش را ز راه یکی چاره مان کرد باید نگاه بسی دادمش پند و سودش نکرد دلش خیره بینم همی روی زرد چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دست شمشیر دست تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر دل پر از باد سرد همی گفت رودابه را رود خون بروی زمین بر کنم هم کنون چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی ازان پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی برآورد چون پیل مست مرا گفت چون دختر آمد پدید ببایستش اندر زمان سر برید نکشتم بگشتم ز راه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا بازداری سرم را ز جنگ اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه ز کابل برآید به خورشید دود نه آباد ماند نه کشت و درود چنین گفت سیندخت با مرزبان کزین در مگردان به خیره زبان کزین آگهی یافت سام سوار به دل ترس و تیمار و سختی مدار وی از گرگساران بدین گشت باز گشاده شدست این سخن نیست راز چنین گفت مهراب کای ماه‌روی سخن هیچ با من به کژی مگوی چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد مرا دل بدین نیستی دردمند اگر ایمنی یابمی از گزند که باشد که پیوند سام سوار نخواهد ز اهواز تا قندهار بدو گفت سیندخت کای سرفراز به گفتار کژی مبادم نیاز گزند تو پیدا گزند منست دل درمند تو بند منست چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست اگر باشد این نیست کاری شگفت که چندین بد اندیشه باید گرفت فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه هرانگه که بیگانه شد خویش تو شود تیره رای بداندیش تو به سیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز پیش من آر بترسید سیندخت ازان تیز مرد که او را ز درد اندر آرد به گرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست به چاره دلش را ز کینه بشست زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیارد بروی بدو گفت بنگر که شاه زمین دل از ما کند زین سخن پر ز کین نه ماند بر و بوم و نه مام و باب شود پست رودابه با رودآب چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی بر دختر آمد پر از خنده لب گشاده رخ روزگون زیر شب همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ کنون زود پیرایه بگشای و رو به پیش پدر شو به زاری بنو بدو گفت رودابه پیرایه چیست به جای سر مایه بی‌مایه چیست روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت به پیش پدر شد چو خورشید شرق به یاقوت و زر اندرون گشته غرق بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرین را نهانی بخواند بدو گفت ای شسته مغز از خرد ز پرگوهران این کی اندر خورد که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی دژم گشت و چون زعفران کرد روی سیه مژه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ همی رفت غران بسان پلنگ سوی خانه شد دختر دل‌شده رخان معصفر بزر آژده به یزدان گرفتند هر دو پناه هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
1,391
بخش ۱۴
فردوسی
منوچهر
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و به جنگ فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست نباید که بر خیره از عشق زال همال سرافگنده گردد همال چو از دخت مهراب و از پور سام برآید یکی تیغ تیز از نیام اگر تاب گیرد سوی مادرش زگفت پراگنده گردد سرش کند شهر ایران پر آشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج همه موبدان آفرین خواندند ورا خسرو پاک‌دین خواندند بگفتند کز ما تو داناتری به بایستها بر تواناتری همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد بفرمود تا نوذر آمدش پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش بدو گفت رو پیش سام سوار بپرسش که چون آمد از کارزار چو دیدی بگویش کزین سوگرای ز نزدیک ماکن سوی خانه رای هم آنگاه برخاست فرزند شاه ابا ویژگان سرنهاده به راه سوی سام نیرم نهادند روی ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی چو زین کار سام یل آگاه شد پذیره سوی پورکی شاه شد ز پیش پدر نوذر نامدار بیامد به نزدیک سام سوار همه نامداران پذیره شدند ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند رسیدند پس پیش سام سوار بزرگان و کی نوذر نامدار پیام پدر شاه نوذر بداد به دیدار او سام یل گشت شاد چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم نهادند خوان و گرفتند جام نخست از منوچهر بردند نام پس از نوذر و سام و هر مهتری گرفتند شادی ز هر کشوری به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز خروش تبیره برآمد ز در هیون دلاور برآورد پر سوی بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه منوچهر چون یافت زو آگهی بیاراست دیهیم شاهنشهی ز ساری و آمل برآمد خروش چو دریای سبز اندر آمد به جوش ببستند آئین ژوپین وران برفتند با خشتهای گران سپاهی که از کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد ابا کوس و با نای روئین و سنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج ازین گونه لشکر پذیره شدند بسی با درفش و تبیره شدند چو آمد به نزدیکی بارگاه پیاده شد و راه بگشاد شاه چو شاه جهاندار بگشاد روی زمین را ببوسید و شد پیش اوی منوچهر برخاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش وزان گرگساران جنگ آوران وزان نره دیوان مازندران بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم گمانم چنان بد که سندان سرش که شد دوخته مغز تا مغفرش نگه کردم از گرد چون پیل مست برآمد یکی تیغ هندی به دست چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهد بجان وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید به چنگ چو آمد به نزدیک من سرفراز من از چرمه چنگال کردم دراز گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین برگسستم بکردار شیر زدم بر زمین بر چو پیل ژیان بدین آهنین دست و گردی میان چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگشت از کارزار نشیب و فراز بیابان و کوه به هر سو شده مردمان هم گروه سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت تا ماه فرخ کلاه چو روز از شب آمد بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد به کوه می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بدگمان به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب چو شب روز شد پردهٔ بارگاه گشادند و دادند زی شاه راه بیامد سپهدار سام سترگ به نزد منوچهر شاه بزرگ چنی گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان به هندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب و کابل بسوز نباید که او یابد از بد رها که او ماند از بچهٔ اژدها زمان تا زمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش هر آنکس که پیوستهٔ او بود بزرگان که در دستهٔ او بود سر از تن جدا کن زمین را بشوی ز پیوند ضحاک و خویشان اوی چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم ببوسید تخت و بمالید روی بران نامور مهر انگشت اوی سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدان باد پایان جوینده راه
1,392
بخش ۱۵
فردوسی
منوچهر
به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود به پیش پدر شد پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچهٔ نره شیر همه لشکر از جای برخاستند درفش فریدون بیاراستند پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش چو روی پدر دید دستان سام پیاده شد از اسپ و بگذارد گام بزرگان پیاده شدند از دو روی چه سالارخواه و چه سالارجوی زمین را ببوسید زال دلیر سخن گفت با او پدر نیز دیر نشست از بر تازی اسپ سمند چو زرین درخشنده کوهی بلند بزرگان همه پیش او آمدند به تیمار و با گفت و گو آمدند که آزرده گشتست بر تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام آخر به جز خاک نیست پدر گر به مغز اندر آرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد و گر برگشاید زبان را به خشم پس از شرمش آب اندر آرم به چشم چنین تا به درگاه سام آمدند گشاده‌دل و شادکام آمدند فرود آمد از باره سام سوار هم اندر زمان زال را داد بار چو زال اندر آمد به پیش پدر زمین را ببوسید و گسترد بر یکی آفرین کرد بر سام گرد وزاب دو نرگس همی گل سترد که بیدار دل پهلوان شاد باد روانش گرایندهٔ داد باد ز تیغ تو الماس بریان شود زمین روز جنگ از تو گریان شود کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ سپهری کجا باد گرز تو دید همانا ستاره نیارد کشید زمین نَسپَرد شیر با داد تو روان و خرد کشته بنیاد تو همه مردم از داد تو شادمان ز تو داد یابد زمین و زمان مگر من که از داد بی‌بهره‌ام و گرچه به پیوند تو شهره‌ام یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد به گیتی مرا نیست با کس نبرد ندانم همی خویشتن را گناه که بر من کسی را بران هست راه مگر آنکه سام یلستم پدر و گر هست با این نژادم هنر ز مادر بزادم بینداختی به کوه اندرم جایگه ساختی فگندی به تیمار زاینده را به آتش سپردی فزاینده را ترا با جهان آفرین نیست جنگ که از چه سیاه و سپیدست رنگ کنون کم جهان آفرین پرورید به چشم خدایی به من بنگرید ابا گنج و با تخت و گرز گران ابا رای و با تاج و تخت و سران نشستم به کابل به فرمان تو نگه داشتم رای و پیمان تو که گر کینه جویی نیازارمت درختی که کشتی به بار آرمت ز مازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی که ویران کنی خان آباد من چنین داد خواهی همی داد من من اینک به پیش تو استاده‌ام تن بنده خشم ترا داده‌ام به اره میانم بدو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن سپهبد چو بشنید گفتار زال برافراخت گوش و فرو برد یال بدو گفت آری همینست راست زبان تو بر راستی بر گواست همه کار من با تو بیداد بود دل دشمنان بر تو بر شاد بود ز من آرزو خود همین خواستی به تنگی دل از جای برخاستی مشو تیز تا چارهٔ کار تو بسازم کنون نیز بازار تو یکی نامه فرمایم اکنون به شاه فرستم به دست تو ای نیک‌خواه سخن هر چه باید به یاد آورم روان و دلش سوی داد آورم اگر یار باشد جهاندار ما به کام تو گردد همه کار ما نویسنده را پیش بنشاندند ز هر در سخنها همی راندند سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای ازویست نیک و بد و هست و نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست هر آن چیز کو ساخت اندر بوش بران است چرخ روان را روش خداوند کیوان و خورشید و ماه وزو آفرین بر منوچهر شاه به رزم اندرون زهر تریاک سوز به بزم اندرون ماه گیتی فروز گراینده گرز و گشاینده شهر ز شادی به هر کس رساننده بهر کشنده درفش فریدون به جنگ کشنده سرافراز جنگی پلنگ ز باد عمود تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش یکی بنده‌ام من رسیده به جای به مردی بشست اندر آورده پای همی گرد کافور گیرد سرم چنین کرد خورشید و ماه افسرم ببستم میان را یکی بنده‌وار ابا جاودان ساختم کارزار عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار چو من کس ندیدی به گیتی سوار بشد آب گردان مازندران چو من دست بردم به گرز گران ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردن کشان چنان اژدها کو ز رود کشف برون آمد و کرد گیتی چو کف زمین شهر تا شهر پهنای او همان کوه تا کوه بالای او جهان را ازو بود دل پر هراس همی داشتندی شب و روز پاس هوا پاک دیدم ز پرندگان همان روی گیتی ز درندگان ز تفش همی پر کرگس بسوخت زمین زیر زهرش همی برفروخت نهنگ دژم بر کشیدی ز آب به دم درکشیدی ز گردون عقاب زمین گشت بی‌مردم و چارپای همه یکسر او را سپردند جای چو دیدم که اندر جهان کس نبود که با او همی دست یارست سود به زور جهاندار یزدان پاک بیفگندم از دل همه ترس و باک میان را ببستم به نام بلند نشستم بران پیل پیکر سمند به زین اندرون گرزهٔ گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیز چنگ و ورا تیز دم مرا کرد پدرود هرکو شنید که بر اژدها گرز خواهم کشید ز سر تا به دمش چو کوه بلند کشان موی سر بر زمین چون کمند زبانش بسان درختی سیاه ز فر باز کرده فگنده به راه چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید غرید و آمد به خشم گمانی چنان بردم ای شهریار که دارم مگر آتش اندر کنار جهان پیش چشمم چو دریا نمود به ابر سیه بر شده تیره دود ز بانگش بلرزید روی زمین ز زهرش زمین شد چو دریای چین برو بر زدم بانگ برسان شیر چنان چون بود کار مرد دلیر یکی تیر الماس پیکان خدنگ به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش هم اندر زمان دیگری همچنان زدم بر دهانش بپیچید ازان سدیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوی خون از جگرش چو تنگ اندر آورد با من زمین برآهختم این گاوسر گرزکین به نیروی یزدان گیهان خدای برانگیختم پیلتن را ز جای زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر برو کوه بارید گفتی سپهر شکستم سرش چون تن ژنده پیل فرو ریخت زو زهر چون رود نیل به زخمی چنان شد که دیگر نخاست ز مغزش زمین گشت باکوه راست کشف رود پر خون و زرداب شد زمین جای آرامش و خواب شد همه کوهساران پر از مرد و زن همی آفرین خواندندی بمن جهانی بران جنگ نظاره بود که آن اژدها زشت پتیاره بود مرا سام یک زخم ازان خواندند جهان زر و گوهر برافشاندند چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم فرو ریخت از باره بر گستوان وزین هست هر چند رانم زیان بران بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خار خاور نبود چنین و جزین هر چه بودیم رای سران را سرآوردمی زیر پای کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای کنون چند سالست تا پشت زین مرا تختگاه است و اسپم زمین همه گرگساران و مازنداران به تو راست کردم به گرز گران نکردم زمانی برو بوم یاد ترا خواستم راد و پیروز و شاد کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من بدان هم که بودی نماند همی بر و گردگاهم خماند همی کمندی بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را یکی آرزو دارد اندر نهان بیاید بخواهد ز شاه جهان یکی آرزو کان به یزدان نکوست کجا نیکویی زیر فرمان اوست نکردیم بی‌رای شاه بزرگ که بنده نباید که باشد سترگ همانا که با زال پیمان من شنیدست شاه جهان‌بان من که از رای او سر نپیچم به هیچ درین روزها کرد زی من بسیچ به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش ز استخوان مرا گفت بردار آمل کنی سزاتر که آهنگ کابل کنی چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان چو دیوانه گردد نباشد شگفت ازو شاه را کین نباید گرفت کنون رنج مهرش به جایی رسید که بخشایش آرد هر آن کش بدید ز بس درد کو دید بر بی‌گناه چنان رفت پیمان که بشنید شاه گسی کردمش با دلی مستمند چو آید به نزدیک تخت بلند همان کن که با مهتری در خورد ترا خود نیاموخت باید خرد چو نامه نوشتند و شد رای راست ستد زود دستان و بر پای خاست چو خورشید سر سوی خاور نهاد نخفت و نیاسود تا بامداد چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب سپیده بخندید و بگشاد لب بیامد به زین اندر آورد پای برآمد خروشیدن کره نای به سوی شهنشاه بنهاد روی ابا نامهٔ سام آزاده خوی
1,393
بخش ۱۶
فردوسی
منوچهر
چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن مگر شاه ایران ازین خشم و کین برآساید و رام گردد زمین به کابل که با سام یارد چخید ازان زخم گرزش که یارد چشید چو بشنید سیندخت بنشست پست دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست یکی چاره آورد از دل به جای که بد ژرف بین و فزاینده رای وزان پس دوان دست کرده به کش بیامد بر شاه خورشید فش بدو گفت بشنو ز من یک سخن چو دیگر یکی کامت آید بکن ترا خواسته گر ز بهر تنست ببخش و بدان کین شب آبستنست اگر چند باشد شب دیریاز برو تیرگی هم نماند دراز شود روز چون چشمه روشن شود جهان چون نگین بدخشان شود بدو گفت مهراب کز باستان مزن در میان یلان داستان بگو آنچه دانی و جان را بکوش وگر چادر خون به تن بر بپوش بدو گفت سیندخت کای سرفراز بود کت به خونم نیاید نیاز مرا رفت باید به نزدیک سام زبان برگشایم چو تیغ از نیام بگویم بدو آنچه گفتن سزد خرد خام گفتارها را پزد ز من رنج جان و ز تو خواسته سپردن به من گنج آراسته بدو گفت مهراب بستان کلید غم گنج هرگز نباید کشید پرستنده و اسپ و تخت و کلاه بیارای و با خویشتن بر به راه مگر شهر کابل نسوزد به ما چو پژمرده شد برفروزد به ما چین گفت سیندخت کای نامدار به جای روان خواسته خواردار نباید که چون من شوم چاره‌جوی تو رودابه را سختی آری به روی مرا در جهان انده جان اوست کنون با توم روز پیمان اوست ندارم همی انده خویشتن ازویست این درد و اندوه من یکی سخت پیمان ستد زو نخست پس آنگه به مردی ره چاره جست بیاراست تن را به دیبا و زر به در و به یاقوت پرمایه سر پس از گنج زرش ز بهر نثار برون کرد دینار چون سی‌هزار به زرین ستام آوریدند سی از اسپان تازی و از پارسی ابا طوق زرین پرستنده شست یکی جام زر هر یکی را به دست پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ز پیروزهٔ چند چندی گهر چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گهر به زرین و سیمین دوصد تیغ هند جزان سی به زهراب داده پرند صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی صد استر همه بارکش راه جوی یکی تاج پرگوهر شاهوار ابا طوق و با یاره و گوشوار بسان سپهری یکی تخت زر برو ساخته چند گونه گهر برش خسروی بیست پهنای او چو سیصد فزون بود بالای او وزان ژنده‌پیلان هندی چهار همه جامه و فرش کردند بار
1,394
بخش ۱۷
فردوسی
منوچهر
چو شد ساخته کار خود بر نشست چو گردی به مردی میان را ببست یکی ترگ رومی به سر بر نهاد یکی باره زیراندرش همچو باد بیامد گرازان به درگاه سام نه آواز داد و نه برگفت نام به کار آگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهان که آمد فرستاده‌ای کابلی به نزد سپهبد یل زابلی ز مهراب گرد آوریده پیام به نزد سپهبد جهانگیر سام بیامد بر سام یل پرده‌دار بگفت و بفرمود تا داد بار فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت به پیش سپهبد خرامید تفت زمین را ببوسید و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین نثار و پرستنده و اسپ و پیل رده بر کشیده ز در تا دو میل یکایک همه پیش سام آورید سر پهلوان خیره شد کان بدید پر اندیشه بنشست برسان مست بکش کرده دست و سرافگنده پست که جایی کجا مایه چندین بود فرستادن زن چه آیین بود گراین خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه رمه و گر بازگردانم از پیش زال برآرد به کردار سیمرغ بال برآورد سر گفت کاین خواسته غلامان و پیلان آراسته برید این به گنجور دستان دهید به نام مه کابلستان دهید پری روی سیندخت بر پیش سام زبان کرد گویا و دل شادکام چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید رسیده بهی و بدی رفته دید سه بت روی با او به یک جا بدند سمن پیکر و سرو بالا بدند گرفته یکی جام هر یک به دست بفرمود کامد به جای نشست به پیش سپهبد فرو ریختند همه یک به دیگر برآمیختند چو با پهلوان کار بر ساختند ز بیگانه خانه بپرداختند چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان بزرگان ز تو دانش آموختند به تو تیرگیها برافروختند به مهر تو شد بسته دست بدی به گرزت گشاده ره ایزدی گنهکار گر بود مهراب بود ز خون دلش دیده سیراب بود سر بیگناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد همه شهر زنده برای تواند پرستنده و خاک پای تواند ازان ترس کو هوش و زور آفرید درخشنده ناهید و هور آفرید نیاید چنین کارش از تو پسند میان را به خون ریختن در مبند بدو سام یل گفت با من بگوی ازان کت بپرسم بهانه مجوی تو مهراب را کهتری گر همال مر آن دخت او را کجا دید زال به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی بران سان که دیدی یکایک بگوی بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رست که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند مرا کاخ و ایوان آباد هست همان گنج و خویشان و بنیاد هست چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی بگویم بجویم بدین آب روی نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم به زابلستان جزین نیز هر چیز کاندر خورد بیبد ز من مهتر پر خرد گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست چو بشنید سیندخت سوگند او همان راست گفتار و پیوند او زمین را ببوسید و بر پای خاست بگفت آنچه اندر نهان بود راست که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان همان مام رودابهٔ ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی همه دودمان پیش یزدان پاک شب تیره تا برکشد روز چاک همی بر تو بر خواندیم آفرین همان بر جهاندار شاه زمین کنون آمدم تا هوای تو چیست ز کابل ترا دشمن و دوست کیست اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم من اینک به پیش توام مستمند بکش گر کشی ور ببندی ببند دل بیگناهان کابل مسوز کجا تیره روز اندر آید به روز سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای و روشن روان به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن تذرو چنین داد پاسخ که پیمان من درست است اگر بگسلد جان من تو با کابل و هر که پیوند تست بمانید شادان دل و تن‌درست بدین نیز همداستانم که زال ز گیتی چو رودابه جوید همال شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج و اورنگ را در خورید چنین است گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست چنان آفریند که آیدش رای نمانیم و ماندیم با های های یکی بر فراز و یکی در نشیب یکی با فزونی یکی با نهیب یکی از فزایش دل آراسته ز کمی دل دیگری کاسته یکی نامه با لابهٔ دردمند نبشتم به نزدیک شاه بلند به نزد منوچهر شد زال زر چنان شد که گفتی برآورده پر به زین اندر آمد که زین را ندید همان نعل اسپش زمین را ندید بدین زال را شاه پاسخ دهد چو خندان شود رای فرخ نهد که پروردهٔ مرغ بی‌دل شدست از آب مژه پای در گل شدست عروس ار به مهر اندرون همچو اوست سزد گر برآیند هر دو ز پوست یکی روی آن بچهٔ اژدها مرا نیز بنمای و بستان بها بدو گفت سیندخت اگر پهلوان کند بنده را شاد و روشن روان چماند به کاخ من اندر سمند سرم بر شود به آسمان بلند به کابل چنو شهریار آوریم همه پیش او جان نثار آوریم لب سام سیندخت پرخنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید نوندی دلاور به کردار باد برافگند و مهراب را مژده داد کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ دلت شاد کن کار مهمان بسیچ من اینک پس نامه اندر دمان بیایم نجویم به ره بر زمان دوم روز چون چشمهٔ آفتاب بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب گرانمایه سیندخت بنهاد روی به درگاه سالار دیهیم جوی روارو برآمد ز درگاه سام مه بانوان خواندندش به نام بیامد بر سام و بردش نماز سخن گفت بااو زمانی دراز به دستوری بازگشتن به جای شدن شادمان سوی کابل خدای دگر ساختن کار مهمان نو نمودن به داماد پیمان نو ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی به مهراب گو سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند بکابل دگر سام را هر چه بود ز کاخ و زباغ و زکشت و درود دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی هم ز پوشیدنی به سیندخت بخشید و دستش بدست گرفت و یک نیز پیمان ببست پذیرفت مر دخت او را بزال که باشند هر دو بشادی همال سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتش که ایدر مایست به کابل بباش و به شادی بمان ازین پس مترس از بد بدگمان شگفته شد آن روی پژمرده ماه به نیک اختری برگرفتند راه
1,395
بخش ۱۸
فردوسی
منوچهر
پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین زمانی همی داشت بر خاک روی بدو داد دل شاه آزرمجوی بفرمود تا رویش از خاک خشک ستردند و بر وی پراگند مشک بیامد بر تخت شاه ارجمند بپرسید ازو شهریار بلند که چون بودی ای پهلو راد مرد بدین راه دشوار با باد و گرد به فر تو گفتا همه بهتریست ابا تو همه رنج رامشگریست ازو بستد آن نامهٔ پهلوان بخندید و شد شاد و روشن روان چو بر خواند پاسخ چنین داد باز که رنجی فزودی به دل بر دراز ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر که بنوشت با درد دل سام پیر اگر چه مرا هست ازین دل دژم برانم که نندیشم از بیش و کم بسازم برآرم همه کام تو گر اینست فرجام آرام تو تو یک چند اندر به شادی به پای که تا من به کارت زنم نیک رای ببردند خوالیگران خوان زر شهنشاه بنشست با زال زر بفرمود تا نامداران همه نشستند بر خوان شاه رمه چو از خوان خسرو بپرداختند به تخت دگر جای می‌ساختند چو می خورده شد نامور پور سام نشست از بر اسپ زرین ستام برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب بیامد به شبگیر بسته کمر به پیش منوچهر پیروزگر برو آفرین کرد شاه جهان چو برگشت بستودش اندر نهان
1,396
بخش ۱۹
فردوسی
منوچهر
بفرمود تا موبدان و ردان ستاره‌شناسان و هم بخردان کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ زبان بر گشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار چنین آمد از داد اختر پدید که این آب روشن بخواهد دوید ازین دخت مهراب و از پور سام گوی پر منش زاید و نیک نام بود زندگانیش بسیار مر همش زور باشد هم آیین و فر همش برز باشد همش شاخ و یال به رزم و به بزمش نباشد همال کجا بارهٔ او کند موی تر شود خشک همرزم او را جگر عقاب از بر ترگ او نگذرد سران جهان را بکس نشمرد یکی برز بالا بود فرمند همه شیر گیرد به خم کمند هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند کمر بستهٔ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
1,397
بخش ۲۰
فردوسی
منوچهر
چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان بپرسید مر زال را موبدی ازین تیزهش راه بین بخردی که از ده و دو تای سرو سهی که رستست شاداب با فرهی ازان بر زده هر یکی شاخ سی نگردد کم و بیش در پارسی دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایه و تیزتاز یکی زان به کردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبید و هر دو شتابنده‌اند همان یکدیگر را نیابنده‌اند سدیگر چنین گفت کان سی سوار کجا بگذرانند بر شهریار یکی کم شود باز چون بشمری همان سی بود باز چون بنگری چهارم چنین گفت کان مرغزار که بینی پر از سبزه و جویبار یکی مرد با تیز داسی بزرگ سوی مرغزار اندر آید سترگ همی بدرود آن گیا خشک و تر نه بردارد او هیچ ازان کار سر دگر گفت کان برکشیده دو سرو ز دریای با موج برسان غرو یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش به شام آن بود این به بام ازین چون بپرد شود برگ خشک بران بر نشیند دهد بوی مشک ازان دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده سوگوار بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارستان یافتم استوار خرامند مردم ازان شارستان گرفته به هامون یکی خارستان بناها کشیدند سر تا به ماه پرستنده گشتند و هم پیشگاه وزان شارستان شان به دل نگذرد کس از یادکردن سخن نشمرد یکی بومهین خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان بدان شارستان‌شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد به پرده درست این سخنها بجوی به پیش ردان آشکارا بگوی گر این رازها آشکارا کنی ز خاک سیه مشک سارا کنی
1,398
بخش ۲۱
فردوسی
منوچهر
زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو به سی روز مه را سرآید شمار برین سان بود گردش روزگار کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ سپید و سیاهست هر دو زمان پس یکدگر تیز هر دو دوان شب و روز باشد که می‌بگذرد دم چرخ بر ما همی بشمرد سدیگر که گفتی که آن سی سوار کجا برگذشتند بر شهریار ازان سی سواران یکی کم شود به گاه شمردن همان سی بود نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه کنون از نیام این سخن برکشیم دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان چنین تا ز گردش به ماهی شود پر از تیرگی و سیاهی شود دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند کزو نیمه شادب و نیمی نژند برو مرغ پران چو خورشید دان جهان را ازو بیم و امید دان دگر شارستان بر سر کوهسار سرای درنگست و جای قرار همین خارستان چون سرای سپنج کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج همی دم زدن بر تو بر بشمرد هم او برفرازد هم او بشکرد برآید یکی باد با زلزله ز گیتی برآید خروش و خله همه رنج ما ماند زی خارستان گذر کرد باید سوی شارستان کسی دیگر از رنج ما برخورد نپاید برو نیز و هم بگذرد چنین رفت از آغاز یکسر سخن همین باشد و نو نگردد کهن اگر توشه‌مان نیکنامی بود روانها بران سر گرامی بود و گر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بیجان شویم گر ایوان ما سر به کیوان برست ازان بهرهٔ ما یکی چادرست چو پوشند بر روی ما خون و خاک همه جای بیمست و تیمار و باک بیابان و آن مرد با تیز داس کجا خشک و تر زو دل اندر هراس تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی سخن نشنود دروگر زمانست و ما چون گیا همانش نبیره همانش نیا به پیر و جوان یک به یک ننگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد جهان را چنینست ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ازین در درآید بدان بگذرد زمانه برو دم همی بشمرد چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار به شادی یکی انجمن برشگفت شهنشاه گیتی زهازه گرفت یکی جشنگاهی بیاراست شاه چنان چون شب چارده چرخ ماه کشیدند می تا جهان تیره گشت سرمیگساران ز می خیره گشت خروشیدن مرد بالای گاه یکایک برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان همه شاد و مست گرفته یکی دست دیگر به دست چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامدران برآمد ز خواب بیامد کمربسته زال دلیر به پیش شهنشاه چون نره شیر به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر به شاه جهان گفت کای نیکخوی مرا چهر سام آمدست آرزوی ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج دلم گشت روشن بدین برز و تاج بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد ترا بویهٔ دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر سپر برگرفتند ژوپین‌وران بگشتند با خشتهای گران سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار گشاده به دیگر سو افگند خوار به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر همان جامه‌های گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران
1,399
بخش ۲۲
فردوسی
منوچهر
پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت شگفتی سخنهای فرخ نوشت که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او برآمد هر آنچ آن ترا کام بود همان زال را رای و آرام بود همه آرزوها سپردم بدوی بسی روزه فرخ شمردم بدوی ز شیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ گسی کردمش با دلی شادمان کزو دور بادا بد بدگمان برون رفت با فرخی زال زر ز گردان لشکر برآورده سر نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام ابا خلعت خسروانی و تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج چنان شاد شد زان سخن پهلوان که با پیر سر شد به نوی جوان سواری به کابل برافگند زود به مهراب گفت آن کجا رفته بود نوازیدن شهریار جهان وزان شادمانی که رفت از مهان من اینک چو دستان بر من رسد گذاریم هر دو چنان چون سزد چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند چو مهراب شد شاد و روشن روان لبش گشت خندان و دل شادمان گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با او براند بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای به شاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین چنان هم کجا ساختی از نخست بیاید مر این را سرانجام جست همه گنج پیش تو آراستست اگر تخت عاجست اگر خواستست چو بشنید سیندخت ازو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز همی مژده دادش به دیدار زال که دیدی چنان چون بباید همال زن و مرد را از بلندی منش سزد گر فرازد سر از سرزنش سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی بدو گفت رودابه ای شاه زن سزای ستایش به هر انجمن من از خاک پای تو بالین کنم به فرمانت آرایش دین کنم ز تو چشم آهرمنان دور باد دل و جان تو خانهٔ سور باد چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی بیاراست ایوانها چون بهشت گلاب و می و مشک و عنبر سرشت بساطی بیفگند پیکر به زر زبر جد برو بافته سر به سر دگر پیکرش در خوشاب بود که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود یک ایوان همه تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد همه پیکرش گوهر آگنده بود میان گهر نقشها کنده بود ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود یک ایوان همه جامهٔ رود و می بیاورده از پارس و اهواز و ری بیاراست رودابه را چون نگار پر از جامه و رنگ و بوی بهار همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته همه پشت پیلان بیاراستند ز کابل پرستندگان خواستند نشستند بر پیل رامشگران نهاده به سر بر زر افسران پذیره شدن را بیاراستند نثارش همه مشک و زر خواستند
1,400
بخش ۲۳
فردوسی
منوچهر
همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده‌رای پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم فرستاده‌ای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
1,401
بخش ۲۴
فردوسی
منوچهر
بزد نای مهراب و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس ابا ژنده‌پیلان و رامشگران زمین شد بهشت از کران تا کران ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش چه آوای نای و چه آوای چنگ خروشیدن بوق و آوای زنگ تو گفتی مگر روز انجامش است یکی رستخیز است گر رامش است همی رفت ازین گونه تا پیش سام فرود آمد از اسپ و بگذارد گام گرفتش جهان پهلوان در کنار بپرسیدش از گردش روزگار شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین نشست از بر بارهٔ تیزرو چو از کوه سر برکشد ماه نو یکی تاج زرین نگارش گهر نهاد از بر تارک زال زر به کابل رسیدند خندان و شاد سخنهای دیرینه کردند یاد همه شهر ز آوای هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای تو گفتی دد و دام رامشگرست زمانه به آرایشی دیگرست بش و یال اسپان کران تا کران بر اندوده پر مشک و پر زعفران برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان مر آن هر یکی را یکی جام زر به دست اندرون پر ز مشک و گهر همه سام را آفرین خواندند پس از جام گوهر برافشاندند بدان جشن هر کس که آمد فراز شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز بخندید و سیندخت را سام گفت که رودابه را چند خواهی نهفت بدو گفت سیندخت هدیه کجاست اگر دیدن آفتابت هواست چنین داد پاسخ به سیندخت سام که ازمن بخواه آنچه آیدت کام برفتند تا خانهٔ زرنگار کجا اندرو بود خرم بهار نگه کرد سام اندران ماه روی یکایک شگفتی بماند اندروی ندانست کش چون ستاید همی برو چشم را چون گشاید همی بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی برآیین و کیش به یک تختشان شاد بنشاندند عقیق و زبرجد برافشاندند سر ماه با افسر نام دار سر شاه با تاج گوهرنگار بیاورد پس دفتر خواسته یکی نخست گنج آراسته برو خواند از گنجها هر چه بود که گوش آن نیارست گفتی شنود برفتند از آنجا به جای نشست ببودند یک هفته با می به دست وز ایوان سوی باغ رفتند باز سه هفته به شادی گرفتند ساز بزرگان کشورش با دست بند کشیدند بر پیش کاخ بلند سر ماه سام نریمان برفت سوی سیستان روی بنهاد تفت ابا زال و با لشکر و پیل و کوس زمانه رکاب ورا داد بوس عماری و بالای و هودج بساخت یکی مهد تا ماه را در نشاخت چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش سوی سیستان روی کردند پیش برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی کنش رسیدند پیروز تا نیمروز چنان شاد و خندان و گیتی فروز یکی بزم سام آنگهی ساز کرد سه روز اندران بزم بگماز کرد پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوی کابل براند سپرد آن زمان پادشاهی به زال برون برد لشکر به فرخنده فال سوی گرگساران شد و باختر درفش خجسته برافراخت سر شوم گفت کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند راست منوچهر منشور آن شهر بر مرا داد و گفتا همی دار و خوار بترسم ز آشوب بد گوهران به ویژه ز گردان مازنداران بشد سام یکزخم و بنشست زال می و مجلس آراست و بفراخت یال
1,402
بخش ۲۵
فردوسی
منوچهر
بسی برنیامد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد به بار بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد شکم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانی رخش زعفران بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام چنین داد پاسخ که من روز و شب همی برگشایم به فریاد لب همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز تو گویی به سنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنکه نیز اندروست چنین تا گه زادن آمد فراز به خواب و به آرام بودش نیاز چنان بد که یک روز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش خروشید سیندخت و بشخود روی بکند آن سیه گیسوی مشک بوی یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر همان پر سیمرغش آمد به یاد بخندید و سیندخت را مژده داد یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت هم اندر زمان تیره گون شد هوا پدید آمد آن مرغ فرمان روا چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرایش جان بود برو کرد زال آفرین دراز ستودش فراوان و بردش نماز چنین گفت با زال کین غم چراست به چشم هژبر اندرون نم چراست کزین سرو سیمین بر ماه‌روی یکی نره شیر آید و نامجوی که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد گذشتن به سر برش ابر از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ هران گرد کاواز کوپال اوی ببیند بر و بازوی و یال اوی ز آواز او اندر آید ز پای دل مرد جنگی برآید ز جای به جای خرد سام سنگی بود به خشم اندرون شیر جنگی بود به بالای سرو و به نیروی پیل به آورد خشت افگند بر دو میل نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دادار نیکی دهش بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون نخستین به می ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی وزو بچهٔ شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک بساو و برآلای بر خستگیش ببینی همان روز پیوستگیش بدو مال ازان پس یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن که او دادت این خسروانی درخت که هر روز نو بشکفاندش بخت بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آمد به بار بگفت و یکی پر ز بازو بکند فگند و به پرواز بر شد بلند بشد زال و آن پر او برگرفت برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت بدان کار نظاره شد یک جهان همه دیده پر خون و خسته روان فرو ریخت از مژه سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون
1,403
بخش ۲۶
فردوسی
منوچهر
بیامد یکی موبدی چرب دست مر آن ماه رخ را به می کرد مست بکافید بی‌رنج پهلوی ماه بتابید مر بچه را سر ز راه چنان بی‌گزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید یکی بچه بد چون گوی شیرفش به بالا بلند و به دیدار کش شگفت اندرو مانده بد مرد و زن که نشنید کس بچهٔ پیل تن همان دردگاهش فرو دوختند به داور همه درد بسپوختند شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و هش ازو رفته بود چو از خواب بیدار شد سرو بن به سیندخت بگشاد لب بر سخن برو زر و گوهر برافشاندند ابر کردگار آفرین خواندند مر آن بچه را پیش او تاختند بسان سپهری برافراختند بخندید ازان بچه سرو سهی بدید اندرو فر شاهنشهی به رستم بگفتا غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر یکی کودکی دوختند از حریر به بالای آن شیر ناخورده شیر درون وی آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید و هور به بازوش بر اژدهای دلیر به چنگ اندرش داده چنگال شیر به زیر کش اندر گرفته سنان به یک دست کوپال و دیگر عنان نشاندندش آنگه بر اسپ سمند به گرد اندرش چاکران نیز چند چو شد کار یکسر همه ساخته چنان چون ببایست پرداخته هیون تکاور برانگیختند به فرمان بران بر درم ریختند پس آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار یکی جشن کردند در گلستان ز زاولستان تا به کابلستان همه دشت پر باده و نای بود به هر کنج صد مجلس آرای بود به زاولستان از کران تا کران نشسته به هر جای رامشگران نبد کهتر از مهتران بر فرود نشسته چنان چون بود تار و پود پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار ابر سام یل موی بر پای خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش وزان پس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست میدان چو چشم خروس می‌آورد و رامشگران را بخواند به خواهندگان بر درم برفشاند بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندران بزمگاه پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت نخست آفرین کرد بر کردگار بران شادمان گردش روزگار ستودن گرفت آنگهی زال را خداوند شمشیر و کوپال را پس آمد بدان پیکر پرنیان که یال یلان داشت و فر کیان بفرمود کین را چنین ارجمند بدارید کز دم نیابد گزند نیایش همی کردم اندر نهان شب و روز با کردگار جهان که زنده ببیند جهانبین من ز تخم تو گردی به آیین من کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست فرستاده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل و شادمان چو بشنید زال این سخنهای نغز که روشن روان اندر آید به مغز به شادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن به چرخ کبود همی گشت چندی بروبر جهان برهنه شد آن روزگار نهان به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت افزودنی بدی پنج مرده مراو را خورش بماندند مردم ازان پرورش چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاد گشت چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود تو گفتی که سام یلستی به جای به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
1,404
بخش ۲۷
فردوسی
منوچهر
چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش یکی بنده‌ام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود به چهر تو ماند همی چهره‌ام چو آن تو باشد مگر زهره‌ام وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفت‌وگوی همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود به یک گوشهٔ تخت، دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم، سینه و بَر فراخ دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی برفتند با او دو فرزند او پر از آبْ رخ، دل پر از پند او دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد
1,405
بخش ۲۸
فردوسی
منوچهر
منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست ستاره‌شناسان بر او شدند همی ز آسمان داستانها زدند ندیدند روزش کشیدن دراز ز گیتی همی گشت بایست باز بدادند زان روز تلخ آگهی که شد تیره آن تخت شاهنشهی گه رفتن آمد به دیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای نگر تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند بفرمود تا نوذر آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش که این تخت شاهی فسونست و باد برو جاودان دل نباید نهاد مرا بر صد و بیست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان بسی شادی و کام دل راندم به رزم اندرون دشمنان ماندم به فر فریدون ببستم میان به پندش مرا سود شد هر زیان بجستم ز سلم و ز تور سترگ همان کین ایرج نیای بزرگ جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها بس شهر کردم بس باره‌ها چنانم که گویی ندیدم جهان شمار گذشته شد اندر نهان نیرزد همی زندگانیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ ازان پس که بردم بسی درد و رنج سپردم ترا تخت شاهی و گنج چنان چون فریدون مرا داده بود ترا دادم این تاج شاه آزمود چنان دان که خوردی و بر تو گذشت به خوشتر زمان بازم بایدت گشت نشانی که ماند همی از تو باز برآید برو روزگار دراز نباید که باشد جز از آفرین که پاکی نژاد آورد پاک دین نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدای آورد پاک رای کنون نو شود در جهان داوری چو موسی بیاید به پیغمبری پدید آید آنگه به خاور زمین نگر تا نتابی بر او به کین بدو بگرو آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی ازان پس بیاید ز ترکان سپاه نهند از بر تخت ایران کلاه ترا کارهای درشتست پیش گهی گرگ باید بدن گاه میش گزند تو آید ز پور پشنگ ز توران شود کارها بر تو ننگ بجوی ای پسر چون رسد داوری ز سام و ز زال آنگهی یاوری وزین نو درختی که از پشت زال برآمد کنون برکشد شاخ و یال ازو شهر توران شود بی‌هنر به کین تو آید همان کینه‌ور بگفت و فرود آمد آبش بروی همی زار بگریست نوذر بروی بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی دو چشم کیانی به هم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد شد آن نامور پرهنر شهریار به گیتی سخن ماند زو یادگار
1,406
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی نوذر
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی برفراشت به تخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دینار داد برین برنیامد بسی روزگار که بیدادگر شد سر شهریار ز گیتی برآمد به هر جای غو جهان را کهن شد سر از شاه نو چو او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تیز گشت همی مردمی نزد او خوار شد دلش بردهٔ گنج و دینار شد کدیور یکایک سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند چو از روی کشور برآمد خروش جهانی سراسر برآمد به جوش بترسید بیدادگر شهریار فرستاد کس نزد سام سوار به سگسار مازندران بود سام فرستاد نوذر بر او پیام خداوند کیوان و بهرام و هور که هست آفرینندهٔ پیل و مور نه دشواری از چیز برترمنش نه آسانی از اندک اندر بوش همه با توانایی او یکیست اگر هست بسیار و گر اندکیست کنون از خداوند خورشید و ماه ثنا بر روان منوچهر شاه ابر سام یل باد چندان درود که آید همی ز ابر باران فرود مران پهلوان جهاندیده را سرافراز گرد پسندیده را همیشه دل و هوشش آباد باد روانش ز هر درد آزاد باد شناسد مگر پهلوان جهان سخنها هم از آشکار و نهان که تا شاه مژگان به هم برنهاد ز سام نریمان بسی کرد یاد همیدون مرا پشت گرمی بدوست که هم پهلوانست و هم شاه دوست نگهبان کشور به هنگام شاه ازویست رخشنده فرخ کلاه کنون پادشاهی پرآشوب گشت سخنها از اندازه اندر گذشت اگر برنگیرد وی آن گرز کین ازین تخت پردخته ماند زمین چو نامه بر سام نیرم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید به شبگیر هنگام بانگ خروس برآمد خروشیدن بوق و کوس یکی لشکری راند از گرگسار که دریای سبز اندرو گشت خوار چو نزدیک ایران رسید آن سپاه پذیره شدندش بزرگان به راه پیاده همه پیش سام دلیر برفتند و گفتند هر گونه دیر ز بیدادی نوذر تاجور که بر خیره گم کرد راه پدر جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی بگردد همی از ره بخردی ازو دور شد فرهٔ ایزدی چه باشد اگر سام یل پهلوان نشیند برین تخت روشن روان جهان گردد آباد با داد او برویست ایران و بنیاد او که ما بنده باشیم و فرمان کنیم روانها به مهرش گروگان کنیم بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز من کردگار که چون نوذری از نژاد کیان به تخت کیی بر کمر بر میان به شاهی مرا تاج باید بسود محالست و این کس نیارد شنود خود این گفت یارد کس اندر جهان چنین زهره دارد کس اندر نهان اگر دختری از منوچهر شاه بران تخت زرین شدی با کلاه نبودی جز از خاک بالین من بدو شاد بودی جهانبین من دلش گر ز راه پدر گشت باز برین برنیامد زمانی دراز هنوز آهنی نیست زنگار خورد که رخشنده دشوار شایدش کرد من آن ایزدی فره باز آورم جهان را به مهرش نیاز آورم شما بر گذشته پشیمان شوید به نوی ز سر باز پیمان شوید گر آمرزش کردگار سپهر نیابید و از نوذر شاه مهر بدین گیتی اندر بود خشم شاه به برگشتن آتش بود جایگاه بزرگان ز کرده پشیمان شدند یکایک ز سر باز پیمان شدند چو آمد به درگاه سام سوار پذیره شدش نوذر شهریار به فرخ پی نامور پهلوان جهان سر به سر شد به نوی جوان به پوزش مهان پیش نوذر شدند به جان و به دل ویژه کهتر شدند برافروخت نوذر ز تخت مهی نشست اندر آرام با فرهی جهان پهلوان پیش نوذر به پای پرستنده او بود و هم رهنمای به نوذر در پندها را گشاد سخنهای نیکو بسی کرد یاد ز گرد فریدون و هوشنگ شاه همان از منوچهر زیبای گاه که گیتی بداد و دهش داشتند به بیداد بر چشم نگماشتند دل او ز کژی به داد آورید چنان کرد نوذر که او رای دید دل مهتران را بدو نرم کرد همه داد و بنیاد آزرم کرد چو گفته شد از گفتنیها همه به گردنکشان و به شاه رمه برون رفت با خلعت نوذری چه تخت و چه تاج و چه انگشتری غلامان و اسپان زرین ستام پر از گوهر سرخ زرین دو جام برین نیز بگذشت چندی سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر
1,407
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی نوذر
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد آگهی تا به توران سپاه ز نارفتن کار نوذر همان یکایک بگفتند با بدگمان چو بشنید سالار ترکان پشنگ چنان خواست کاید به ایران به جنگ یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم ز کار منوچهر و از لشکرش ز گردان و سالار و از کشورش همه نامداران کشورش را بخواند و بزرگان لشکرش را چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان چو کلباد جنگی هژبر دمان سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ که سالار بد بر سپاه پشنگ جهان پهلوان پورش افراسیاب بخواندش درنگی و آمد شتاب سخن راند از تور و از سلم گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت کسی را کجا مغز جوشیده نیست برو بر چنین کار پوشیده نیست که با ما چه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان کنون روز تندی و کین جستنست رخ از خون دیده گه شستنست ز گفت پدر مغز افراسیاب برآمد ز آرام وز خورد و خواب به پیش پدر شد گشاده زبان دل آگنده از کین کمر برمیان که شایستهٔ جنگ شیران منم هم‌آورد سالار ایران منم اگر زادشم تیغ برداشتی جهان را به گرشاسپ نگذاشتی میان را ببستی به کین آوری بایران نکردی مگر سروری کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و چاره و کیمیا گشادنش بر تیغ تیز منست گه شورش و رستخیز منست به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ بفرمود تا برکشد تیغ جنگ به ایران شود با سپاه پشنگ سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گر برآرد به خورشید سر پس از مرگ باشد سر او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای چو شد ساخته کار جنگ آزمای به کاخ آمد اغریرث رهنمای به پیش پدر شد پراندیشه دل که اندیشه دارد همی پیشه دل چنین گفت کای کار دیده پدر ز ترکان به مردی برآورده سر منوچهر از ایران اگر کم شدست سپهدار چون سام نیرم شدست چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن جز این نامداران آن انجمن تو دانی که با سلم و تور سترگ چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ نیا زادشم شاه توران سپاه که ترگش همی سود بر چرخ و ماه ازین در سخن هیچ گونه نراند به آرام بر نامهٔ کین نخواند اگر ما نشوریم بهتر بود کزین جنبش آشوب کشور بود پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار ترا نیز با او بباید شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن نبیره که کین نیا را نجست سزد گر نخوانی نژادش درست چو از دامن ابر چین کم شود بیابان ز باران پر از نم شود چراگاه اسپان شود کوه و دشت گیاها ز یال یلان برگذشت جهان سر به سر سبز گردد ز خوید به هامون سراپرده باید کشید سپه را همه سوی آمل براند دلی شاد بر سبزه و گل براند دهستان و گرگان همه زیر نعل بکوبید وز خون کنید آب لعل منوچهر از آن جایگه جنگجوی به کینه سوی تور بنهاد روی بکوشید با قارن رزم زن دگر گرد گرشاسپ زان انجمن مگر دست یابید بر دشت کین برین دو سرافراز ایران زمین روان نیاگان ما خوش کنید دل بدسگالان پرآتش کنید چنین گفت با نامور نامجوی که من خون به کین اندر آرم به جوی
1,408
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی نوذر
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان ببستند گردان توران میان سپاهی بیامد ز ترکان و چین هم از گرزداران خاور زمین که آن را میان و کرانه نبود همان بخت نوذر جوانه نبود چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسید سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند به راه دهستان نهادند روی سپهدارشان قارن رزم‌جوی شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی چو لشکر به پیش دهستان رسید تو گفتی که خورشید شد ناپدید سراپردهٔ نوذر شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار خود اندر دهستان نیاراست جنگ برین بر نیامد زمانی درنگ که افراسیاب اندر ایران زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین شماساس و دیگر خزروان گرد ز لشکر سواران بدیشان سپرد ز جنگ آوران مرد چون سی هزار برفتند شایستهٔ کارزار سوی زابلستان نهادند روی ز کینه به دستان نهادند روی خبر شد که سام نریمان بمرد همی دخمه سازد ورا زال گرد ازان سخت شادان شد افراسیاب بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب بیامد چو پیش دهستان رسید برابر سراپرده‌ای برکشید سپه را که دانست کردن شمار برو چارصد بار بشمر هزار بجوشید گفتی همه ریگ و شخ بیابان سراسر چو مور و ملخ ابا شاه نوذر صد و چل هزار همانا که بودند جنگی سوار به لشکر نگه کرد افراسیاب هیونی برافگند هنگام خواب یکی نامه بنوشت سوی پشنگ که جستیم نیکی و آمد به چنگ همه لشکر نوذر ار بشکریم شکارند و در زیر پی بسپریم دگر سام رفت از در شهریار همانا نیاید بدین کارزار ستودان همی سازدش زال زر ندارد همی جنگ را پای و پر مرا بیم ازو بد به ایران زمین چو او شد ز ایران بجوییم کین همانا شماساس در نیمروز نشستست با تاج گیتی فروز به هنگام هر کار جستن نکوست زدن رای با مرد هشیار و دوست چو کاهل شود مرد هنگام کار ازان پس نیابد چنان روزگار هیون تکاور برآورد پر بشد نزد سالار خورشید فر
1,409
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی نوذر
سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان بیامد سپه را همی بنگرید سراپردهٔ شاه نوذر بدید بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و بارگاه وزان پس به سالار بیدار گفت که ما را هنر چند باید نهفت به دستوری شاه من شیروار بجویم ازان انجمن کارزار ببینند پیدا ز من دستبرد جز از من کسی را نخوانند گرد چنین گفت اغریرث هوشمند که گر بارمان را رسد زین گزند دل مرزبانان شکسته شود برین انجمن کار بسته شود یکی مرد بی‌نام باید گزید که انگشت ازان پس نباید گزید پرآژنگ شد روی پور پشنگ ز گفتار اغریرث آمدش ننگ بروی دژم گفت با بارمان که جوشن بپوش و به زه کن کمان تو باشی بران انجمن سرفراز به انگشت دندان نیاید به گاز بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی قارن کاوه آواز کرد کزین لشکر نوذر نامدار که داری که با من کند کارزار نگه کرد قارن به مردان مرد ازان انجمن تا که جوید نبرد کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر پیرگشته دلاور قباد دژم گشت سالار بسیار هوش ز گفت برادر برآمد به جوش ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از آن لشکر گشن بد جای خشم ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی پیر جوید همی رزم اوی دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد که سال تو اکنون به جایی رسید که از جنگ دستت بباید کشید تویی مایه‌ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه بخون گر شود لعل مویی سپید شوند این دلیران همه ناامید شکست اندرآید بدین رزم‌گاه پر از درد گردد دل نیک‌خواه نگه کن که با قارن رزم زن چه گوید قباد اندران انجمن بدان ای برادر که تن مرگ راست سر رزم زن سودن ترگ راست ز گاه خجسته منوچهر باز از امروز بودم تن اندر گداز کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه که آید دو لشگر به جوش تنش کرگس و شیر درنده راست سرش نیزه و تیغ برنده راست یکی را به بستر برآید زمان همی رفت باید ز بن بی‌گمان اگر من روم زین جهان فراخ برادر به جایست با برز و شاخ یکی دخمهٔ خسروانی کند پس از رفتنم مهربانی کند سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم را بدان جای جاوید خواب سپار ای برادر تو پدرود باش همیشه خرد تار و تو پود باش بگفت این و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست چنین گفت با رزم زن بارمان که آورد پیشم سرت را زمان ببایست ماندن که خود روزگار همی کرد با جان تو کارزار چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی‌گمان بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای ورا دید نوذر فروریخت آب ازان مژهٔ سیرنادیده خواب چنین گفت کز مرگ سام سوار ندیدم روان را چنین سوگوار چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهر باد کزین رزم وز مرگمان چاره نیست زمی را جز از گور گهواره نیست چنین گفت قارن که تا زاده‌ام تن پرهنر مرگ را داده‌ام فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم هنوز آن کمربند نگشاده‌ام همان تیغ پولاد ننهاده‌ام برادر شد آن مرد سنگ و خرد سرانجام من هم برین بگذرد انوشه بدی تو که امروز جنگ به تنگ اندر آورد پور پشنگ چو از لشکرش گشت لختی تباه از آسودگان خواست چندی سپاه مرا دید با گرزهٔ گاوروی بیامد به نزدیک من جنگجوی به رویش بران گونه اندر شدم که با دیدگانش برابر شدم یکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ شب آمد جهان سر به سر تیره گشت مرا بازو از کوفتن خیره گشت تو گفتی زمانه سرآید همی هوا زیر خاک اندر آید همی ببایست برگشتن از رزمگاه که گرد سپه بود و شب شد سیاه
1,410
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی نوذر
برآسود پس لشکر از هر دو روی برفتند روز دوم جنگجوی رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان چو افراسیاب آن سپه را بدید بزد کوس رویین و صف برکشید چنان شد ز گرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه برانسان سپه بر هم آویختند چو رود روان خون همی ریختند به هر سو که قارن شدی رزمخواه فرو ریختی خون ز گرد سیاه کجا خاستی گرد افراسیاب همه خون شدی دشت چون رود آب سرانجام نوذر ز قلب سپاه بیامد به نزدیک او رزمخواه چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یک به دیگر برافراختند که بر هم نپیچد بران گونه مار شهان را چنین کی بود کارزار چنین تا شب تیره آمد به تنگ برو خیره شد دست پور پشنگ از ایران سپه بیشتر خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد به بیچارگی روی برگاشتند به هامون برافگنده بگذاشتند دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس بشد طوس و گستهم با او به هم لبان پر ز باد و روان پر ز غم بگفت آنک در دل مرا درد چیست همی گفت چندی و چندی گریست از اندرز فرخ پدر یاد کرد پر از خون جگر لب پر از باد سرد کجا گفته بودش که از ترک و چین سپاهی بیاید به ایران زمین ازیشان ترا دل شود دردمند بسی بر سپاه تو آید گزند ز گفتار شاه آمد اکنون نشان فراز آمد آن روز گردنکشان کس از نامهٔ نامداران نخواند که چندین سپه کس ز ترکان براند شما را سوی پارس باید شدن شبستان بیاوردن و آمدن وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه بران کوه البرز بردن گروه ازیدر کنون زی سپاهان روید وزین لشکر خویش پنهان روید ز کار شما دل شکسته شوند برین خستگی نیز خسته شوند ز تخم فریدون مگر یک دو تن برد جان ازین بی‌شمار انجمن ندانم که دیدار باشد جزین یک امشب بکوشیم دست پسین شب و روز دارید کارآگهان بجویید هشیار کار جهان ازین لشکر ار بد دهند آگهی شود تیره این فر شاهنشهی شما دل مدارید بس مستمند که باید چنین بد ز چرخ بلند یکی را به جنگ اندر آید زمان یکی با کلاه مهی شادمان تن کشته با مرده یکسان شود تپد یک زمان بازش آسان شود بدادش مران پندها چون سزید پس آن دست شاهانه بیرون کشید گرفت آن دو فرزند را در کنار فرو ریخت آب از مژه شهریار
1,411
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی نوذر
ازان پس بیاسود لشکر دو روز سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز نبد شاه را روزگار نبرد به بیچارگی جنگ بایست کرد ابا لشکر نوذر افراسیاب چو دریای جوشان بد و رود آب خروشیدن آمد ز پرده‌سرای ابا نالهٔ کوس و هندی درای تبیره برآمد ز درگاه شاه نهادند بر سر ز آهن کلاه به پرده‌سرای رد افراسیاب کسی را سر اندر نیامد به خواب همه شب همی لشکر آراستند همی تیغ و ژوپین بپیراستند زمین کوه تا کوه جوشن‌وران برفتند با گرزهای گران نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ ز دریا به دریا کشیدند نخ بیاراست قارن به قلب اندرون که با شاه باشد سپه را ستون چپ شاه گرد تلیمان بخاست چو شاپور نستوه بر دست راست ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت دل تیغ گفتی ببالد همی زمین زیر اسپان بنالد همی چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار شکست اندر آمد سوی مایه‌دار چو آمد به بخت اندرون تیرگی گرفتند ترکان برو چیرگی بران سو که شاپور نستوه بود پراگنده شد هرک انبوه بود همی بود شاپور تا کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد از انبوه ترکان پرخاشجوی به سوی دهستان نهادند روی شب و روز بد بر گذرهاش جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ چو نوذر فرو هشت پی در حصار برو بسته شد راه جنگ سوار سواران بیاراست افراسیاب گرفتش ز جنگ درنگی شتاب یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد کروخان ویسه نژاد سوی پارس فرمود تا برکشید به راه بیابان سر اندر کشید کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدتنه چو قارن شنود آنکه افراسیاب گسی کرد لشکر به هنگام خواب شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ بر نوذر آمد بسان پلنگ که توران شه آن ناجوانمرد مرد نگه کن که با شاه ایران چه کرد سوی روی پوشیدگان سپاه سپاهی فرستاد بی مر به راه شبستان ماگر به دست آورد برین نامداران شکست آورد به ننگ اندرون سر شود ناپدید به دنب کروخان بباید کشید ترا خوردنی هست و آب روان سپاهی به مهر تو دارد روان همی باش و دل را مکن هیچ بد که از شهریاران دلیری سزد کنون من شوم بر پی این سپاه بگیرم بریشان ز هر گونه راه بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست ز بهر بنه رفت گستهم و طوس بدانگه که برخاست آوای کوس بدین زودی اندر شبستان رسد کند ساز ایشان چنان چون سزد نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند سخن را فگندند هر گونه بن بران برنهادند یکسر سخن که ما را سوی پارس باید کشید نباید برین جایگاه آرمید چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه‌خواه که گیرد بدین دشت نیزه به دست کرا باشد آرام و جای نشست چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندرین رای بر بیش و کم چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران به رفتن گرفتند ساز بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران بیدار با او بهم وزان روی دژ بارمان و سپاه ابا کوس و پیلان نشسته به راه کزو قارن رزم‌زن خسته بود به خون برادر کمربسته بود برآویخت چون شیر با بارمان سوی چاره جستن ندادش زمان یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست بنیاد و پیوند اوی سپه سر به سر دل شکسته شدند همه یک ز دیگر گسسته شدند سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا نامور لشکر جنگ‌جوی
1,412
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی نوذر
چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد و تفت همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی سپاه انجمن کرد و پویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت چو تنگ اندر آمد بر شهریار همش تاختن دید و هم کارزار بدان سان که آمد همی جست راه که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب ز گرد سواران جهان تار شد سرانجام نوذر گرفتار شد خود و نامداران هزار و دویست تو گفتی کشان بر زمین جای نیست بسی راه جستند و بگریختند به دام بلا هم برآویختند چنان لشکری را گرفته به بند بیاورد با شهریار بلند اگر با تو گردون نشیند به راز هم از گردش او نیابی جواز همو تاج و تخت بلندی دهد همو تیرگی و نژندی دهد به دشمن همی ماند و هم به دوست گهی مغز یابی ازو گاه پوست سرت گر بساید به ابر سیاه سرانجام خاک است ازو جایگاه وزان پس بفرمود افراسیاب که از غار و کوه و بیابان و آب بجویید تا قارن رزم زن رهایی نیابد ازین انجمن چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود ز کار شبستان برآشفته بود غمی گشت ازان کار افراسیاب ازو دور شد خورد و آرام و خواب که قارن رها یافت از وی به جان بران درد پیچید و شد بدگمان چنین گفت با ویسهٔ نامور که دل سخت گردان به مرگ پسر که چون قارن کاوه جنگ آورد پلنگ از شتابش درنگ آورد ترا رفت باید ببسته کمر یکی لشکری ساخته پرهنر
1,413
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی نوذر
بشد ویسه سالار توران سپاه ابا لشکری نامور کینه‌خواه ازان پیشتر تابه قارن رسید گرامیش را کشته افگنده دید دلیران و گردان توران سپاه بسی نیز با او فگنده به راه دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن روی چون سندروس ز ویسه به قارن رسید آگهی که آمد به پیروزی و فرهی ستوران تازی سوی نیمروز فرستاد و خود رفت گیتی فروز ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی سوی پارس چون باد بنهاد روی چو از پارس قارن به هامون کشید ز دست چپش لشکر آمد پدید ز گرد اندر آمد درفش سیاه سپهدار ترکان به پیش سپاه رده برکشیدند بر هر دو روی برفتند گردان پرخاشجوی ز قلب سپه ویسه آواز داد که شد تاج و تخت بزرگی به باد ز قنوج تا مرز کابلستان همان تا در بست و زابلستان همه سر به سر پاک در چنگ ماست بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست کجا یافت خواهی تو آرامگاه ازان پس کجا شد گرفتار شاه چنین داد پاسخ که من قارنم گلیم اندر آب روان افگنم نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی به پیش پسرت آمدم کینه جوی چو از کین او دل بپرداختم کنون کین و جنگ ترا ساختم برآمد چپ و راست گرد سیاه نه روی هوا ماند روشن نه ماه سپه یک به دیگر برآویختند چو رود روان خون همی ریختند بر ویسه شد قارن رزم جوی ازو ویسه در جنگ برگاشت روی فراوان ز جنگ آوران کشته شد بورد چون ویسه سرگشته شد چو بر ویسه آمد ز اختر شکن نرفت از پسش قارن رزم‌زن بشد ویسه تا پیش افراسیاب ز درد پسر مژه کرده پرآب
1,414
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی نوذر
و دیگر که از شهر ارمان شدند به کینه سوی زابلستان شدند شماساس کز پیش جیحون برفت سوی سیستان روی بنهاد و تفت خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار ز ترکان بزرگان خنجرگزار برفتند بیدار تا هیرمند ابا تیغ و با گرز و بخت بلند ز بهر پدر زال با سوگ و درد به گوراب اندر همی دخمه کرد به شهر اندرون گرد مهراب بود که روشن روان بود و بی‌خواب بود فرستاده‌ای آمد از نزد اوی به سوی شماساس بنهاد روی به پیش سراپرده آمد فرود ز مهراب دادش فراوان درود که بیداردل شاه توران سپاه بماناد تا جاودان با کلاه ز ضحاک تازیست ما را نژاد بدین پادشاهی نیم سخت شاد به پیوستگی جان خریدم همی جز این نیز چاره ندیدم همی کنون این سرای و نشست منست همان زاولستان به دست منست ازایدر چو دستان بشد سوگوار ز بهر ستودان سام سوار دلم شادمان شد به تیمار اوی برآنم که هرگز نبینمش روی زمان خواهم از نامور پهلوان بدان تا فرستم هیونی دوان یکی مرد بینادل و پرشتاب فرستم به نزدیک افراسیاب مگر کز نهان من آگه شود سخنهای گوینده کوته شود نثاری فرستم چنان چون سزاست جز این نیز هرچ از در پادشاست گر ایدونک گوید به نزد من آی جز از پیش تختش نباشم به پای همه پادشاهی سپارم بدوی همیشه دلی شاد دارم بدوی تن پهلوان را نیارم به رنج فرستمش هرگونه آگنده گنج ازین سو دل پهلوان را ببست وزان در سوی چاره یازید دست نوندی برافگند نزدیک زال که پرنده شو باز کن پر و بال به دستان بگو آنچ دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ دو لشکر کشیدند بر هیرمند به دینارشان پای کردم به بند گر از آمدن دم زنی یک زمان برآید همی کامهٔ بدگمان
1,415
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی نوذر
فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی چو مهراب را پای بر جای دید به سرش اندرون دانش و رای دید به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک پس آنگه سوی شهر بنهاد روی چو آمد به شهر اندرون نامجوی به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده اندر همه کارکرد کنون من شوم در شب تیره‌گون یکی دست یازم بریشان به خون شوند آگه از من که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم کمانی به بازو در افگند سخت یکی تیر برسان شاخ درخت نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگی به چرخ اندرون راند راست بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار و گیر چو شب روز شد انجمن شد سپاه بران تیر کردند هر کس نگاه بگفتند کاین تیر زالست و بس نراند چنین در کمان تیر کس چو خورشید تابان ز بالا بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت به شهر اندرون کوس با کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد سپه را به هامون کشید سراپرده و پیل بیرون کشید سپاه اندرآورد پیش سپاه چو هامون شد از گرد کوه سیاه خزروان دمان با عمود و سپر یکی تاختن کرد بر زال زر عمودی بزد بر بر روشنش گسسته شد آن نامور جوشنش چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان یکی درع پوشید زال دلیر به جنگ اندر آمد به کردار شیر بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم و پر خون جگر بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ بیفگند و بسپرد و زو درگذشت ز پیش سپاه اندر آمد به دشت شماساس را خواست کاید برون نیامد برون کش بخوشید خون به گرد اندرون یافت کلباد را به گردن برآورد پولاد را چو شمشیرزن گرز دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید کمان را به زه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار بزد بر کمربند کلباد بر بران بند زنجیر پولاد بر میانش ابا کوههٔ زین بدوخت سپه را به کلباد بر دل بسوخت چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بی‌دل و روی زرد شماساس و آن لشکر رزم ساز پراگنده از رزم گشتند باز پس اندر دلیران زاولستان برفتند با شاه کابلستان چنان شد ز بس کشته در رزمگاه که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح و گسسته کمر شماساس چون در بیابان رسید ز ره قارن کاوه آمد پدید که از لشکر ویسه برگشته بود به خواری گرامیش را کشته بود به هم بازخوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه‌خواه بدانست قارن که ایشان کیند ز زاولستان ساخته بر چیند بزد نای رویین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه ازان لشکر خسته و بسته مرد به خورشید تابان برآورد گرد گریزان شماساس با چند مرد برفتند ازان تیره گرد نبرد
1,416
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی نوذر
سوی شاه ترکان رسید آگهی کزان نامداران جهان شد تهی دلش گشت پر آتش از درد و غم دو رخ را به خون جگر داد نم برآشفت و گفتا که نوذر کجاست کزو ویسه خواهد همی کینه خواست چه چاره است جز خون او ریختن یکی کینهٔ نو برانگیختن به دژخیم فرمود کو را کشان ببر تا بیاموزد او سرفشان سپهدار نوذر چو آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی سوی شاه نوذر نهادند روی ببستند بازوش با بند تنگ کشیدندش از جای پیش نهنگ به دشت آوریدندش از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار چو از دور دیدش زبان برگشاد ز کین نیاگان همی کرد یاد ز تور و ز سلم اندر آمد نخست دل و دیده از شرم شاهان بشست بدو گفت هر بد که آید سزاست بگفت و برآشفت و شمشیر خواست بزد گردن خسرو تاجدار تنش را بخاک اندر افگند خوار شد آن یادگار منوچهر شاه تهی ماند ایران ز تخت و کلاه ایا دانشی مرد بسیار هوش همه چادر آزمندی مپوش که تخت و کله چون تو بسیار دید چنین داستان چند خواهی شنید رسیدی به جایی که بشتافتی سرآمد کزو آرزو یافتی چه جویی از این تیره خاک نژند که هم بازگرداندت مستمند که گر چرخ گردان کشد زین تو سرانجام خاکست بالین تو پس آن بستگان را کشیدند خوار به جان خواستند آنگهی زینهار چو اغریرث پرهنر آن بدید دل او ببر در چو آتش دمید همی گفت چندین سر بی‌گناه ز تن دور ماند به فرمان شاه بیامد خروشان به خواهشگری بیاراست با نامور داوری که چندین سرافراز گرد و سوار نه با ترگ و جوشن نه در کارزار گرفتار کشتن نه والا بود نشیبست جایی که بالا بود سزد گر نیاید به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان ببند بریشان یکی غار زندان کنم نگهدارشان هوشمندان کنم به ساری به زاری برآرند هوش تو از خون به کش دست و چندین مکوش ببخشید جان‌شان به گفتار اوی چو بشنید با درد پیکار اوی بفرمودشان تا به ساری برند به غل و به مسمار و خواری برند چو این کرده شد ساز رفتن گرفت زمین زیر اسپان نهفتن گرفت ز پیش دهستان سوی ری کشید از اسپان به رنج و به تک خوی کشید کلاه کیانی به سر بر نهاد به دینار دادن در اندرگشاد
1,417
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی نوذر
به گستهم و طوس آمد این آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی به شمشیر تیز آن سر تاجدار به زاری بریدند و برگشت کار بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های‌وهوی سر سرکشان گشت پرگرد و خاک همه دیده پر خون همه جامه چاک سوی زابلستان نهادند روی زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی بر زال رفتند با سوگ و درد رخان پر ز خون و سران پر ز گرد که زارا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها مهترا نگهبان ایران و شاه جهان سر تاجداران و پشت مهان سرت افسر از خاک جوید همی زمین خون شاهان ببوید همی گیایی که روید بران بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر همی داد خواهیم و زاری کنیم به خون پدر سوگواری کنیم نشان فریدون بدو زنده بود زمین نعل اسپ ورا بنده بود به زاری و خواری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن همه تیغ زهرآبگون برکشید به کین جستن آیید و دشمن کشید همانا برین سوگ با ما سپهر ز دیده فرو باردی خون به مهر شما نیز دیده پر از خون کنید همه جامهٔ ناز بیرون کنید که با کین شاهان نشاید که چشم نباشد پر از آب و دل پر ز خشم همه انجمن زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند زبان داد دستان که تا رستخیز نبیند نیام مرا تیغ تیز چمان چرمه در زیر تخت منست سنان‌دار نیزه درخت منست رکابست پای مرا جایگاه یکی ترگ تیره سرم را کلاه برین کینه آرامش و خواب نیست همی چون دو چشمم به جوی آب نیست روان چنان شهریار جهان درخشنده بادا میان مهان شما را به داد جهان آفرین دل ارمیده بادا به آیین و دین ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم برینیم و گردن ورا داده‌ایم چو گردان سوی کینه بشتافتند به ساری سران آگهی یافتند ازیشان بشد خورد و آرام و خواب پر از بیم گشتند از افراسیاب ازان پس به اغریرث آمد پیام که ای پرمنش مهتر نیک‌نام به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم تو دانی که دستان به زابلستان به جایست با شاه کابلستان چو برزین و چون قارن رزم‌زن چو خراد و کشواد لشکرشکن یلانند با چنگهای دراز ندارند از ایران چنین دست باز چو تابند گردان ازین سو عنان به چشم اندر آرند نوک سنان ازان تیز گردد رد افراسیاب دلش گردد از بستگان پرشتاب پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه به خاک اندر آرد ز بهر کلاه اگر بیند اغریرث هوشمند مر این بستگان را گشاید ز بند پراگنده گردیم گرد جهان زبان برگشاییم پیش مهان به پیش بزرگان ستایش کنیم همان پیش یزدان نیایش کنیم چنین گفت اغریرث پرخرد کزین گونه گفتار کی درخورد ز من آشکارا شود دشمنی بجوشد سر مرد آهرمنی یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من نگردد برادر به کین گر ایدون که دستان شود تیزچنگ یکی لشکر آرد بر ما به جنگ چو آرد به نزدیک ساری رمه به دستان سپارم شما را همه بپردازم آمل نیایم به جنگ سرم را ز نام اندرآرم به ننگ بزرگان ایران ز گفتار اوی بروی زمین برنهادند روی چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند بپویید نزدیک دستان سام بیاورد ازان نامداران پیام که بخشود بر ما جهاندار ما شد اغریرث پر خرد یار ما یکی سخت پیمان فگندیم بن بران برنهادیم یکسر سخن کز ایران چو دستان آزادمرد بیایند و جویند با وی نبرد گرانمایه اغریرث نیک پی ز آمل گذارد سپه را به ری مگر زنده از چنگ این اژدها تن یک جهان مردم آید رها چو پوینده در زابلستان رسید سراینده در پیش دستان رسید بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند پیام یلان پیش ایشان براند ازان پس چنین گفت کای سروران پلنگان جنگی و نام‌آوران کدامست مردی کنارنگ دل به مردی سیه کرده در جنگ دل خریدار این جنگ و این تاختن به خورشید گردن برافراختن ببر زد بران کار کشواد دست منم گفت یازان بدین داد دست برو آفرین کرد فرخنده زال که خرم بدی تا بود ماه و سال سپاهی ز گردان پرخاشجوی ز زابل به آمل نهادند روی چو از پیش دستان برون شد سپاه خبر شد به اغریرث نیک خواه همه بستگان را به ساری بماند بزد نای رویین و لشکر براند چو گشواد فرخ به ساری رسید پدید آمد آن بندها را کلید یکی اسپ مر هر یکی را بساخت ز ساری سوی زابلستان بتاخت چو آمد به دستان سام آگهی که برگشت گشواد با فرهی یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامهٔ خویش داد چو گشواد نزدیک زابل رسید پذیره شدش زال زر چون سزید بران بستگان زار بگریست دیر کجا مانده بودند در چنگ شیر پس از نامور نوذر شهریار به سر خاک بر کرد و بگریست زار به شهر اندر آوردشان ارجمند بیاراست ایوانهای بلند چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند بیاراست دستان همه دستگاه شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه
1,418
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی نوذر
چو اغریرث آمد ز آمل به ری وزان کارها آگهی یافت کی بدو گفت کاین چیست کانگیختی که با شهد حنظل برآمیختی بفرمودمت کای برادر به کش که جای خرد نیست و هنگام هش بدانش نیاید سر جنگجوی نباید به جنگ اندرون آبروی سر مرد جنگی خرد نسپرد که هرگز نیامیخت کین با خرد چنین داد پاسخ به افراسیاب که لختی بباید همی شرم و آب هر آنگه کت آید به بد دسترس ز یزدان بترس و مکن بد بکس که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی یکی پر ز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیو کی درخورد سپهبد برآشفت چون پیل مست به پاسخ به شمشیر یازید دست میان برادر بدونیم کرد چنان سنگدل ناهشیوار مرد چو از کار اغریرث نامدار خبر شد به نزدیک زال سوار چنین گفت کاکنون سر بخت اوی شود تار و ویران شود تخت اوی بزد نای رویین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس سپهبد سوی پارس بنهاد روی همی رفت پرخشم و دل کینه جوی ز دریا به دریا همی مرد بود رخ ماه و خورشید پر گرد بود چو بشنید افراسیاب این سخن که دستان جنگی چه افگند بن بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست جنگ و بیفشارد پی طلایه شب و روز در جنگ بود تو گفتی که گیتی برو تنگ بود مبارز بسی کشته شد بر دو روی همه نامداران پرخاشجوی
1,419
پادشاهی زوطهماسپ
فردوسی
پادشاهی زوطهماسپ
شبی زال بنشست هنگام خواب سخن گفت بسیار ز افراسیاب هم از رزم‌زن نامداران خویش وزان پهلوانان و یاران خویش همی گفت هرچند کز پهلوان بود بخت بیدار و روشن روان بباید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنها بیاد به کردار کشتیست کار سپاه همش باد و هم بادبان تخت شاه اگر داردی طوس و گستهم فر سپاهست و گردان بسیار مر نزیبد بریشان همی تاج و تخت بباید یکی شاه بیداربخت که باشد بدو فرهٔ ایزدی بتابد ز دیهیم او بخردی ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند ندیدند جز پور طهماسپ زو که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو بشد قارن و موبد و مرزبان سپاهی ز بامین و ز گرزبان یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو سپهدار دستان و یکسر سپاه ترا خواستند ای سزاوار گاه چو بشنید زو گفتهٔ موبدان همان گفتهٔ قارن و بخردان بیامد به نزدیک ایران سپاه به سر بر نهاده کیانی کلاه به شاهی برو آفرین خواند زال نشست از بر تخت زو پنج سال کهن بود بر سال هشتاد مرد بداد و به خوبی جهان تازه کرد سپه را ز کار بدی باز داشت که با پاک یزدان یکی راز داشت گرفتن نیارست و بستن کسی وزان پس ندیدند کشتن بسی همان بد که تنگی بد اندر جهان شده خشک خاک و گیا را دهان نیامد همی ز اسمان هیچ نم همی برکشیدند نان با درم دو لشکر بران گونه تا هشت ماه به روی اندر آورده روی سپاه نکردند یکروز جنگی گران نه روز یلان بود و رزم سران ز تنگی چنان شد که چاره نماند سپه را همی پود و تاره نماند سخن رفتشان یک به یک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان ز هر دو سپه خاست فریاد و غو فرستاده آمد به نزدیک زو که گر بهر ما زین سرای سپنج نیامد به جز درد و اندوه و رنج بیا تا ببخشیم روی زمین سراییم یک با دگر آفرین سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ بر آن برنهادند هر دو سخن که در دل ندارند کین کهن ببخشند گیتی به رسم و به داد ز کار گذشته نیارند یاد ز دریای پیکند تا مرز تور ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور روارو چنین تا به چین و ختن سپردند شاهی بران انجمن ز مرزی کجا مرز خرگاه بود ازو زال را دست کوتاه بود وزین روی ترکان نجویند راه چنین بخش کردند تخت و کلاه سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو سوی زابلستان بشد زال زر جهانی گرفتند هر یک به بر پر از غلغل و رعد شد کوهسار زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار جهان چون عروسی رسیده جوان پر از چشمه و باغ و آب روان چو مردم بدارد نهاد پلنگ بگردد زمانه برو تار و تنگ مهان را همه انجمن کرد زو به دادار بر آفرین خواند نو فراخی که آمد ز تنگی پدید جهان آفرین داشت آن را کلید به هر سو یکی جشنگه ساختند دل از کین و نفرین بپرداختند چنین تا برآمد برین سال پنج نبودند آگه کس از درد و رنج ببد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندار زو
1,420
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی گرشاسپ
پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام بیامد نشست از بر تخت و گاه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه چو بنشست بر تخت و گاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا کینه آورد بار به ترکان خبر شد که زو درگذشت بران سان که بد تخت بی‌کار گشت بیامد به خوار ری افراسیاب ببخشید گیتی و بگذاشت آب نیاورد یک تن درود پشنگ سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ دلش خود ز تخت و کله گشته بود به تیمار اغریرث آغشته بود بدو روی ننمود هرگز پشنگ شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ فرستاده رفتی به نزدیک اوی بدو سال و مه هیچ ننمود روی همی گفت اگر تخت را سر بدی چو اغریرثش یار درخور بدی تو خون برادر بریزی همی ز پرورده مرغی گریزی همی مرا با تو تا جاودان کار نیست به نزد منت راه دیدار نیست پرآواز شد گوش ازین آگهی که بی‌کار شد تخت شاهنشهی پیامی بیامد به کردار سنگ به افراسیاب از دلاور پشنگ که بگذار جیحون و برکش سپاه ممان تا کسی برنشیند به گاه یکی لشکری ساخت افراسیاب ز دشت سپنجاب تا رود آب که گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان یکایک به ایران رسید آگهی که آمد خریدار تخت مهی سوی زابلستان نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی بگفتند با زال چندی درشت که گیتی بس آسان گرفتی به مشت پس از سام تا تو شدی پهلوان نبودیم یک روز روشن روان سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد آفتاب از جهان ناپدید اگر چاره دانی مراین را بساز که آمد سپهبد به تنگی فراز چنین گفت پس نامور زال زر که تا من ببستم به مردی کمر سواری چو من پای بر زین نگاشت کسی تیغ و گرز مرا برنداشت به جایی که من پای بفشاردم عنان سواران شدی پاردم شب و روز در جنگ یکسان بدم ز پیری همه ساله ترسان بدم کنون چنبری گشت یال یلی نتابد همی خنجر کابلی کنون گشت رستم چو سرو سهی بزیبد برو بر کلاه مهی یکی اسپ جنگیش باید همی کزین تازی اسپان نشاید همی بجویم یکی بارهٔ پیلتن بخواهم ز هر سو که هست انجمن بخوانم به رستم بر این داستان که هستی برین کار همداستان که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم ببندی میان و نباشی دژم همه شهر ایران ز گفتار اوی ببودند شادان دل و تازه روی ز هر سو هیونی تکاور بتاخت سلیح سواران جنگی بساخت به رستم چنین گفت کای پیلتن به بالا سرت برتر از انجمن یکی کار پیشست و رنجی دراز کزو بگسلد خواب و آرام و ناز ترا نوز پورا گه رزم نیست چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست هنوز از لبت شیر بوید همی دلت ناز و شادی بجوید همی چگونه فرستم به دشت نبرد ترا پیش ترکان پر کین و درد چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی که جفت تو بادا مهی و بهی چنین گفت رستم به دستان سام که من نیستم مرد آرام و جام چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز اگر دشت کین آید و رزم سخت بود یار یزدان پیروزبخت ببینی که در جنگ من چون شوم چو اندر پی ریزش خون شوم یکی ابر دارم به چنگ اندرون که همرنگ آبست و بارانش خون همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بساید سرش یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم به خم کمند یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گرآیند پیشم ز توران گروه سرانشان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشخر که روی زمین را کنم بی‌سپاه که خون بارد ابر اندر آوردگاه
1,421
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی گرشاسپ
چنان شد ز گفتار او پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان گله هرچ بودش به زابلستان بیاورد لختی به کابلستان همه پیش رستم همی راندند برو داغ شاهان همی خواندند هر اسپی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر شکم چنین تا ز کابل بیامد زرنگ فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ دو گوشش چو دو خنجر آبدار بر و یال فربه میانش نزار یکی کره از پس به بالای او سرین و برش هم به پهنای او سیه چشم و بورابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولادسم تنش پرنگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران چو رستم بران مادیان بنگرید مر آن کرهٔ پیلتن را بدید کمند کیانی همی داد خم که آن کره را بازگیرد ز رم به رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتر اسپ کسان را مگیر بپرسید رستم که این اسپ کیست که دو رانش از داغ آتش تهیست چنین داد پاسخ که داغش مجوی کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی همی رخش خوانیم بورابرش است به خو آتشی و به رنگ آتش است خداوند این را ندانیم کس همی رخش رستمش خوانیم و بس سه سالست تا این بزین آمدست به چشم بزرگان گزین آمدست چو مادرش بیند کمند سوار چو شیر اندرآید کند کارزار بینداخت رستم کیانی کمند سر ابرش آورد ناگه ببند بیامد چو شیر ژیان مادرش همی خواست کندن به دندان سرش بغرید رستم چو شیر ژیان از آواز او خیره شد مادیان یکی مشت زد نیز بر گردنش کزان مشت برگشت لرزان تنش بیفتاد و برخاست و برگشت از وی بسوی گله تیز بنهاد روی بیفشارد ران رستم زورمند برو تنگتر کرد خم کمند بیازید چنگال گردی بزور بیفشارد یک دست بر پشت بور نکرد ایچ پشت از فشردن تهی تو گفتی ندارد همی آگهی بدل گفت کاین برنشست منست کنون کار کردن به دست منست ز چوپان بپرسید کاین اژدها به چندست و این را که خواهد بها چنین داد پاسخ که گر رستمی برو راست کن روی ایران زمی مر این را بر و بوم ایران بهاست بدین بر تو خواهی جهان کرد راست لب رستم از خنده شد چون بسد همی گفت نیکی ز یزدان سزد به زین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را گشاده زنخ دیدش و تیزتگ بدیدش که دارد دل و تاو و رگ کشد جوشن و خود و کوپال او تن پیلوار و بر و یال او چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند چپ و راست گفتی که جادو شدست به آورد تا زنده آهو شدست دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نوآیین و فرخ سوار در گنج بگشاد و دینار داد از امروز و فردا نیامدش یاد
1,422
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی گرشاسپ
بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر سر نیارست پرید زاغ تبیره زدندی همی شست جای جهان را نه سر بود پیدا نه پای به هنگام بشکوفهٔ گلستان بیاورد لشکر ز زابلستان ز زال آگهی یافت افراسیاب برآمد ز آرام و از خورد و خواب بیاورد لشکر سوی خوار ری بران مرغزاری که بد آب و نی ز ایران بیامد دمادم سپاه ز راه بیابان سوی رزمگاه ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند سپهبد جهاندیدگان را بخواند بدیشان چنین گفت کای بخردان جهاندیده و کارکرده ردان هم ایدر من این لشکر آراستم بسی سروری و مهی خواستم پراگنده شد رای بی تخت شاه همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خاست نو شهی باید اکنون ز تخم کیان به تخت کیی بر کمر بر میان شهی کاو باورنگ دارد ز می که بی‌سر نباشد تن آدمی نشان داد موبد مرا در زمان یکی شاه با فر و بخت جوان ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برزست و با رای و داد
1,423
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی گرشاسپ
به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی بگویی که لشکر ترا خواستند همی تخت شاهی بیاراستند که در خورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس تهمتن زمین را به مژگان برفت کمر برمیان بست و چون باد تفت
1,424
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی گرشاسپ
ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب بگفتند وی را همه بیش و کم سپهبد شد از کار ایشان دژم بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون بدو گفت بگزین ز لشکر سوار وز ایدر برو تا در کوهسار دلیر و خردمند و هشیار باش به پاس اندرون نیز بیدار باش که ایرانیان مردمی ریمنند همی ناگهان بر طلایه زنند برون آمد از نزد خسرو قلون به پیش اندرون مردم رهنمون سر راه بر نامداران ببست به مردان جنگی و پیلان مست وزان روی رستم دلیر و گزین بپیمود زی شاه ایران زمین یکی میل ره تا به البرز کوه یکی جایگه دید برنا شکوه درختان بسیار و آب روان نشستنگه مردم نوجوان یکی تخت بنهاده نزدیک آب برو ریخته مشک ناب و گلاب جوانی به کردار تابنده ماه نشسته بران تخت بر سایه‌گاه رده برکشیده بسی پهلوان به رسم بزرگان کمر بر میان بیاراسته مجلسی شاهوار بسان بهشتی به رنگ و نگار چو دیدند مر پهلوان را به راه پذیره شدندش ازان سایه‌گاه که ما میزبانیم و مهمان ما فرود آی ایدر به فرمان ما بدان تا همه دست شادی بریم به یاد رخ نامور می خوریم تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه نباید به بالین سر و دست ناز که پیشست بسیار رنج دراز سر تخت ایران ابی شهریار مرا باده خوردن نیاید به کار نشانی دهیدم سوی کیقباد کسی کز شما دارد او را به یاد سر آن دلیران زبان برگشاد که دارم نشانی من از کیقباد گر آیی فرود و خوری نان ما بیفروزی از روی خود جان ما بگوییم یکسر نشان قباد که او را چگونست رستم و نهاد تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد چو بشنید از وی نشان قباد بیامد دمان تا لب رودبار نشستند در زیر آن سایه‌دار جوان از بر تخت خود برنشست گرفته یکی دست رستم به دست به دست دگر جام پر باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد دگر جام بر دست رستم سپرد بدو گفت کای نامبردار و گرد بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم به روشن روان سر تخت ایران بیاراستند بزرگان به شاهی ورا خواستند پدرم آن گزین یلان سر به سر که خوانند او را همی زال زر مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه به شاهی برو آفرین کن یکی نباید که سازی درنگ اندکی بگویش که گردان ترا خواستند به شادی جهانی بیاراستند نشان ار توانی و دانی مرا دهی و به شاهی رسانی ورا ز گفتار رستم دلیر جوان بخندید و گفتش که ای پهلوان ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم به یاد چو بشنید رستم فرو برد سر به خدمت فرود آمد از تخت زر که ای خسرو خسروان جهان پناه بزرگان و پشت مهان سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان به دام تو باد نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی درودی رسانم به شاه جهان ز زال گزین آن یل پهلوان اگر شاه فرمان دهد بنده را که بگشایم از بند گوینده را قباد دلاور برآمد ز جای ز گفتار رستم دل و هوش و رای تهمتن همانگه زبان برگشاد پیام سپهدار ایران بداد سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید بیازید جامی لبالب نبید بیاد تهمتن به دم درکشید تهمتن همیدون یکی جام می بخورد آفرین کرد بر جان کی برآمد خروش از دل زیر و بم فراوان شده شادی اندوه کم شهنشه چنین گفت با پهلوان که خوابی بدیدم به روشن روان که از سوی ایران دو باز سپید یکی تاج رخشان به کردار شید خرامان و نازان شدندی برم نهادندی آن تاج را بر سرم چو بیدار گشتم شدم پرامید ازان تاج رخشان و باز سپید بیاراستم مجلسی شاهوار برین سان که بینی بدین مرغزار تهمتن مرا شد چو باز سپید ز تاج بزرگان رسیدم نوید تهمتن چو بشنید از خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه چنین گفت با شاه کنداوران نشانست خوابت ز پیغمبران کنون خیز تا سوی ایران شویم به یاری به نزد دلیران شویم قباد اندر آمد چو آتش ز جای ببور نبرد اندر آورد پای کمر برمیان بست رستم چو باد بیامد گرازان پس کیقباد شب و روز از تاختن نغنوید چنین تا به نزد طلایه رسید قلون دلاور شد آگه ز کار چو آتش بیامد سوی کارزار شهنشاه ایران چو زان گونه دید برابر همی خواست صف برکشید تهمتن بدو گفت کای شهریار ترا رزم جستن نیاید بکار من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان بگفت این و از جای برکرد رخش به زخمی سواری همی کرد پخش قلون دید دیوی بجسته ز بند به دست اندرون گرز و برزین کمند برو حمله آورد مانند باد بزد نیزه و بند جوشن گشاد تهمتن بزد دست و نیزه گرفت قلون از دلیریش مانده شگفت ستد نیزه از دست او نامدار بغرید چون تندر از کوهسار بزد نیزه و برگرفتش ز زین نهاد آن بن نیزه را بر زمین قلون گشت چون مرغ با بابزن بدیدند لشکر همه تن به تن هزیمت شد از وی سپاه قلون به یکبارگی بخت بد را زبون تهمتن گذشت از طلایه سوار بیامد شتابان سوی کوهسار کجا بد علفزار و آب روان فرود آمد آن جایگه پهلوان چنین تا شب تیره آمد فراز تهمتن همی کرد هرگونه ساز از آرایش جامهٔ پهلوی همان تاج و هم بارهٔ خسروی چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین برآراست باشاه ایران زمین به نزدیک زال آوریدش به شب به آمد شدن هیچ نگشاد لب نشستند یک هفته با رای زن شدند اندران موبدان انجمن بهشتم بیاراست پس تخت عاج برآویختند از بر عاج تاج
1,425
بخش ۱
فردوسی
کیقباد
به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم‌زن چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید دگر روز برداشت لشکر ز جای خروشیدن آمد ز پرده‌سرای بپوشید رستم سلیح نبرد چو پیل ژیان شد که برخاست گرد رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان به یک دست مهراب کابل خدای دگر دست گژدهم جنگی به پای به قلب اندرون قارن رزم‌زن ابا گرد کشواد لشگر شکن پس پشت‌شان زال با کیقباد به یک دست آتش به یک دست باد به پیش اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش ز لشکر چو کشتی سراسر زمین کجا موج خیزد ز دریای چین سپر در سپر بافته دشت و راغ درفشیدن تیغها چون چراغ جهان سر به سر گشت دریای قار برافروخته شمع ازو صدهزار ز نالیدن بوق و بانگ سپاه تو گفتی که خورشید گم کرد راه سبک قارن رزم‌زن کان بدید چو رعد از میان نعره‌ای برکشید میان سپاه اندر آمد دلیر سپهدار قارن به کردار شیر گهی سوی چپّ و گهی سوی راست بران گونه از هر سویی کینه خواست به گرز و به تیغ و سنان دراز همی کُشت از ایشان گو سرفراز ز کشته زمین کرد مانند کوه شدند آن دلیران ترکان ستوه شماساس را دید گرد دلیر که می‌برخروشید چون نرّه شیر بیامد دمان تا بر او رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید بزد بر سرش تیغ زهر آبدار بگفتا منم قارن نامدار نگون اندر آمد شماساس گرد چو دید او ز قارن چنان دست برد چنین است کردار گردون پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
1,426
بخش ۲
فردوسی
کیقباد
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش بیارم بروی بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار یک امروز با خویشتن هوش‌دار که آن ترک در جنگ نر اژدهاست در آهنگ و در کینه اَبر بلاست درفشش سیاهست و خفتان سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه همه روی آهن گرفته به زر نشانی سیه بسته بر خود بر ازو خویشتن را نگه‌دار سخت که مردی دلیرست و پیروز بخت بدو گفت رستم که ای پهلوان تو از من مدار ایچ رنجه روان جهان آفریننده یار منست دل و تیغ و بازو حصار منست برانگیخت آن رخش رویینه سم برآمد خروشیدن گاو دم چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید ازان کودک نارسید ز ترکان بپرسید کین اژدها بدین گونه از بند گشته رها کدامست کین را ندانم به نام یکی گفت کاین پور دستان سام نبینی که با گرز سام آمدست جوانست و جویای نام آمدست به پیش سپاه آمد افراسیاب چو کشتی که موجش برآرد ز آب چو رستم ورا دید بفشارد ران بگردن برآورد گرز گران چو تنگ اندر آورد با او زمین فرو کرد گرز گران را به زین به بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ همی خواست بردنش پیش قباد دهد روز جنگ نخستینش داد ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش سپهبد چو از جنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست چرا گفت نگرفتمش زیرکش همی بر کمر ساختم بند خوش چو آوای زنگ آمد از پشت پیل خروشیدن کوس بر چند میل یکی مژده بردند نزدیک شاه که رستم بدرید قلب سپاه چنان تا بر شاه ترکان رسید درفش سپهدار شد ناپدید گرفتش کمربند و بفگند خوار خروشی ز ترکان برآمد بزار ز جای اندر آمد چو آتش قباد بجنبید لشگر چو دریا ز باد برآمد خروشیدن دار و کوب درخشیدن خنجر و زخم چوب بران ترگ زرین و زرین سپر غمی شد سر از چاک چاک تبر تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج ز گرد سواران در آن پهن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت هزار و صد و شصت گرد دلیر به یک زخم شد کشته چون نره شیر برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدند لشگر سوی دامغان وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی شکسته سلیح و گسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
1,427
بخش ۳
فردوسی
کیقباد
برفت از لب رود نزد پشنگ زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ بدو گفت کای نامبردار شاه ترا بود ازین جنگ جستن گناه یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندیدند راه نه از تخم ایرج جهان پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد یکی کم شود دیگر آید به جای جهان را نمانند بی‌کدخدای قباد آمد و تاج بر سر نهاد به کینه یکی نو در اندر گشاد سواری پدید آمد از تخم سام که دستانش رستم نهادست نام بیامد بسان نهنگ دژم که گفتی زمین را بسوزد بدم همی تاخت اندر فراز و نشیب همی زد به گرز و به تیغ و رکیب ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک نیرزید جانم به یک مشت خاک همه لشکر ما به هم بر درید کس اندر جهان این شگفتی ندید درفش مرا دید بر یک کران به زین اندر آورد گرز گران چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم به یک پشه سنگ کمربند بگسست و بند قبای ز چنگش فتادم نگون زیرپای بدان زور هرگز نباشد هژبر دو پایش به خاک اندر و سر به ابر سواران جنگی همه همگروه کشیدندم از پیش آن لخت کوه تو دانی که شاهی دل و چنگ من به جنگ اندرون زور و آهنگ من به دست وی اندر یکی پشه‌ام وزان آفرینش پر اندیشه‌ام یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ عنان را سپرده بران پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست همانا که کوپال سیصدهزار زدندش بران تارک ترگ‌دار تو گفتی که از آهنش کرده‌اند ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند چه دریاش پیش و چه ببر بیان چه درنده شیر و چه پیل ژیان همی تاخت یکسان چو روز شکار ببازی همی آمدش کارزار چنو گر بدی سام را دستبرد به ترکان نماندی سرافراز گرد جز از آشتی جستنت رای نیست که با او سپاه ترا پای نیست زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه به تور دلاور سپرد به من داده بودند و بخشیده راست ترا کین پیشین نبایست خواست تو دانی که دیدن نه چون آگهیست میان شنیدن همیشه تهیست گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار از امروز کاری بفردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی فزود نگر تا چه مایه ستام بزر هم از ترگ زرین و زرین سپر همان تازی اسپان زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام ازین بیشتر نامداران گرد قباد اندر آمد به خواری ببرد چو کلباد و چون بارمان دلیر که بودی شکارش همه نره شیر خزروان کجا زال بشکست خرد نمودش بگرز گران دستبرد شماساس کین توز لشکر پناه که قارن بکشتش به آوردگاه جزین نامدران کین صدهزار فزون کشته آمد گه کارزار بتر زین همه نام و ننگ شکست شکستی که هرگز نشایدش بست گر از من سر نامور گشته شد که اغریرث پر خرد کشته شد جوانی بد و نیکی روزگار من امروز را دی گرفتم شمار که پیش آمدندم همان سرکشان پس پشت هر یک درفشی کشان بسی یاد دادندم از روزگار دمان از پس و من دوان زار و خوار کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد گرت دیگر آید یکی آرزوی به گرد اندر آید سپه چارسوی به یک دست رستم که تابنده هور گه رزم با او نتابد به زور بروی دگر قارن رزم زن که چشمش ندیدست هرگز شکن سه دیگر چو کشواد زرین کلاه که آمد به آمل ببرد آن سپاه چهارم چو مهراب کابل خدای که دستور شاهست و زابل خدای
1,428
بخش ۴
فردوسی
کیقباد
سپهدار ترکان دو دیده پرآب شگفتی فرو ماند ز افراسیاب یکی مرد با هوش را برگزید فرسته به ایران چنان چون سزید یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار برو کرده صد گونه رنگ و نگار به نام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه وزو بر روان فریدون درود کزو دارد این تخم ما تار و پود گر از تور بر ایرج نیک‌بخت بد آمد پدید از پی تاج و تخت بران بر همی راند باید سخن بباید که پیوند ماند به بن گر این کینه از ایرج آمد پدید منوچهر سرتاسر آن کین کشید بران هم که کرد آفریدون نخست کجا راستی را به بخشش بجست سزد گر برانیم دل هم بران نگردیم از آیین و راه سران ز جیحون و تا ماورالنهر بر که جیحون میانچیست اندر گذر بر و بوم ما بود هنگام شاه نکردی بران مرز ایرج نگاه همان بخش ایرج ز ایران زمین بداد آفریدون و کرد آفرین ازان گر بگردیم و جنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم بود زخم شمشیر و خشم خدای بیابیم بهره به هر دو سرای و گر همچنان چون فریدون گرد به تور و به سلم و به ایرج سپرد ببخشیم و زان پس نجوییم کین که چندین بلا خود نیرزد زمین سراینده از سال چون برف گشت ز خون کیان خاک شنگرف گشت سرانجام هم جز به بالای خویش نیابد کسی بهره از جای خویش بمانیم روز پسین زیر خاک سراپای کرباس و جای مغاک و گر آزمندیست و اندوه و رنج شدن تنگ‌دل در سرای سپنج مگر رام گردد برین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد کس از ما نبینند جیحون بخواب وز ایران نیایند ازین روی آب مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین سخن شادکام چو نامه به مهر اندر آورد شاه فرستاد نزدیک ایران سپاه ببردند نامه بر کیقباد سخن نیز ازین گونه کردند یاد چنین داد پاسخ که دانی درست که از ما نبد پیشدستی نخست ز تور اندر آمد نخستین ستم که شاهی چو ایرج شد از تخت کم بدین روزگار اندر افراسیاب بیامد به تیزی و بگذاشت آب شنیدی که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ و درد ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی در خورد ز کردار بد گر پشیمان شوید بنوی ز سر باز پیمان شوید مرا نیست از کینه و آز رنج بسیچیده‌ام در سرای سپنج شما را سپردم ازان روی آب مگر یابد آرامش افراسیاب بنوی یکی باز پیمان نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه به نزد پشنگ بنه برنهاد و سپه را براند همی گرد بر آسمان برفشاند ز جیحون گذر کرد مانند باد وزان آگهی شد بر کیقباد که دشمن شد از پیش بی‌کارزار بدان گشت شادان دل شهریار بدو گفت رستم که ای شهریار مجو آشتی درگه کارزار نبد پیشتر آشتی را نشان بدین روز گرز من آوردشان چنین گفت با نامور کیقباد که چیزی ندیدم نکوتر ز داد نبیره فریدون فرخ پشنگ به سیری همی سر بپیچد ز جنگ سزد گر هر آنکس که دارد خرد بکژی و ناراستی ننگرد ز زاولستان تا بدریای سند نوشتیم عهدی ترا بر پرند سر تخت با افسر نیمروز بدار و همی باش گیتی فروز وزین روی کابل به مهراب ده سراسر سنانت به زهراب ده کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست سرش را بیاراست با تاج زر همان گردگاهش به زرین کمر ز یک روی گیتی مرو را سپرد ببوسید روی زمین مرد گرد ازان پس چنین گفت فرخ قباد که بی‌زال تخت بزرگی مباد به یک موی دستان نیرزد جهان که او ماندمان یادگار از مهان یکی جامهٔ شهریاری به زر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر نهادند مهد از بر پنج پیل ز پیروزه رخشان بکردار نیل بگسترد زر بفت بر مهد بر یکی گنج کش کس ندانست مر فرستاد نزدیک دستان سام که خلعت مرا زین فزون بود کام اگر باشدم زندگانی دراز ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز همان قارن نیو و کشواد را چو برزین و خراد پولاد را برافگند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید درم داد و دینار و تیغ و سپر کرا در خور آمد کلاه و کمر
1,429
بخش ۵
فردوسی
کیقباد
وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی به تخت کیان اندر آورد پای به داد و به آیین فرخنده‌رای چنین گفت با نامور مهتران که گیتی مرا از کران تا کران اگر پیل با پشه کین آورد همه رخنه در داد و دین آورد نخواهم به گیتی جز از راستی که خشم خدا آورد کاستی تن آسانی از درد و رنج منست کجا خاک و آبست گنج منست سپاهی و شهری همه یکسرند همه پادشاهی مرا لشکرند همه در پناه جهاندار بید خردمند بید و بی‌آزار بید هر آنکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به من برنهید هرآنکس کجا بازماند ز خورد ندارد همی توشهٔ کارکرد چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر سپاه منست وزان رفته نام‌آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد برین گونه صدسال شادان بزیست نگر تا چنین در جهان شاه کیست پسر بد مر او را خردمند چار که بودند زو در جهان یادگار نخستین چو کاووس باآفرین کی آرش دوم و دگر کی پشین چهارم کجا آرشش بود نام سپردند گیتی به آرام و کام چو صد سال بگذشت با تاج و تخت سرانجام تاب اندر آمد به بخت چو دانست کامد به نزدیک مرگ بپژمرد خواهد همی سبز برگ سر ماه کاووس کی را بخواند ز داد و دهش چند با او براند بدو گفت ما بر نهادیم رخت تو بسپار تابوت و بردار تخت چنانم که گویی ز البرز کوه کنون آمدم شادمان با گروه چو بختی که بی‌آگهی بگذرد پرستندهٔ او ندارد خرد تو گر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین و گر آز گیرد سرت را به دام برآری یکی تیغ تیز از نیام بگفت این و شد زین جهان فراخ گزین کرد صندوق بر جای کاخ بسر شد کنون قصهٔ کیقباد ز کاووس باید سخن کرد یاد
1,430
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک پدر چون به فرزند ماند جهان کند آشکارا برو بر نهان گر از بفگند فر و نام پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر کرا گم شود راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار چنین است رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن چو رسم بدش بازداند کسی نخواهد که ماند به گیتی بسی چو کاووس بگرفت گاه پدر مرا او را جهان بنده شد سر به سر همان تخت و هم طوق و هم گوشوار همان تاج زرین زبرجد نگار همان تازی اسپان آگنده یال به گیتی ندانست کس را همال چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار یکی تخت زرین بلورینش پای نشسته بروبر جهان کدخدای ابا پهلوانان ایران به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم چو رامشگری دیو زی پرده‌دار بیامد که خواهد بر شاه بار چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوشنوازم ز رامشگران اگر در خورم بندگی شاه را گشاید بر تخت او راه را برفت از بر پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار بگفتا که رامشگری بر درست ابا بربط و نغز رامشگرست بفرمود تا پیش او خواندند بر رود سازانش بنشاندند به بربط چو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد که در بوستانش همیشه گلست به کوه اندرون لاله و سنبلست هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون همیشه بیاساید از خفت و خوی همه ساله هرجای رنگست و بوی گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین همه ساله خندان لب جویبار به هر جای باز شکاری به کار سراسر همه کشور آراسته ز دیبا و دینار وز خواسته بتان پرستنده با تاج زر همه نامداران به زرین کمر چو کاووس بشنید از او این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن دل رزمجویش ببست اندران که لشکر کشد سوی مازندران چنین گفت با سرفرازان رزم که ما سر نهادیم یکسر به بزم اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد ز آسایش و کام سیر من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونم به بخت و به فر و به داد فزون بایدم زان ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان کس این رای فرخ ندید همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روان‌شان پر از باد سرد چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو خراد و گرگین و رهام نیو به آواز گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم ازان پس یکی انجمن ساختند ز گفتار او دل بپرداختند نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت ما را چه آمد به سر اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر نخواهد نهفت ز ما و ز ایران برآمد هلاگ نماند برین بوم و بر آب و خاک که جمشید با فر و انگشتری به فرمان او دیو و مرغ و پری ز مازندران یاد هرگز نکرد نجست از دلیران دیوان نبرد فریدون پردانش و پرفسون همین را روانش نبد رهنمون اگر شایدی بردن این بد بسر به مردی و گنج و به نام و هنر منوچهر کردی بدین پیشدست نکردی برین بر دل خویش پست یکی چاره باید کنون اندرین که این بد بگردد ز ایران زمین چنین گفت پس طوس با مهتران که ای رزم دیده دلاور سران مراین بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار نیست هیونی تکاور بر زال سام بباید فرستاد و دادن پیام که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی مگر کاو گشاید لب پندمند سخن بر دل شهریار بلند بگوید که این اهرمن داد یاد در دیو هرگز نباید گشاد مگر زالش آرد ازین گفته باز وگرنه سرآمد نشان فراز سخنها ز هر گونه برساختند هیونی تکاور برون تاختند رونده همی تاخت تا نیمروز چو آمد بر زال گیتی فروز چنین داد از نامداران پیام که ای نامور با گهر پور سام یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که آسانش اندازه نتوان گرفت برین کار گر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر یکی شاه را بر دل اندیشه خاست بپیچیدش آهرمن از راه راست به رنج نیاگانش از باستان نخواهد همی بود همداستان همی گنج بی‌رنج بگزایدش چراگاه مازندران بایدش اگر هیچ سرخاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن همی رنج تو داد خواهد به باد که بردی ز آغاز باکیقباد تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر کنون آن همه باد شد پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی چو بشنید دستان بپیچید سخت تنش گشت لرزان بسان درخت همی گفت کاووس خودکامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد کسی کاو بود در جهان پیش گاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه که ماند که از تیغ او در جهان بلرزند یکسر کهان و مهان نباشد شگفت ار بمن نگرود شوم خسته گر پند من نشنود ورین رنج آسان کنم بر دلم از اندیشهٔ شاه دل بگسلم نه از من پسندد جهان‌آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین شوم گویمش هرچ آید ز پند ز من گر پذیرد بود سودمند وگر تیز گردد گشادست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه پر اندیشه بود آن شب دیرباز چو خورشید بنمود تاج از فراز کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او به راه خبر شد به طوس و به گودرز و گیو به رهام و گرگین و گردان نیو که دستان به نزدیک ایران رسید درفش همایونش آمد پدید پذیره شدندش سران سپاه سری کاو کشد پهلوانی کلاه چو دستان سام اندر آمد به تنگ پذیره شدندنش همه بی‌درنگ برو سرکشان آفرین خواندند سوی شاه با او همی راندند بدو گفت طوس ای گو سرفراز کشیدی چنین رنج راه دراز ز بهر بزرگان ایران زمین برآرامش این رنج کردی گزین همه سر به سر نیک خواه توایم ستوده به فر کلاه توایم ابا نامداران چنین گفت زال که هر کس که او را نفرسود سال همه پند پیرانش آید به یاد ازان پس دهد چرخ گردانش داد نشاید که گیریم ازو پند باز کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز ز پند و خرد گر بگردد سرش پشیمانی آید ز گیتی برش به آواز گفتند ما با توایم ز تو بگذرد پند کس نشنویم همه یکسره نزد شاه آمدند بر نامور تخت گاه آمدند
1,431
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
همی رفت پیش اندرون زال زر پس او بزرگان زرین کمر چو کاووس را دید دستان سام نشسته بر اورنگ بر شادکام به کش کرده دست و سرافگنده پست همی رفت تا جایگاه نشست چنین گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر مهتران و مهان چو تخت تو نشنید و افسر ندید نه چون بخت تو چرخ گردان شنید همه ساله پیروز بادی و شاد سرت پر ز دانش دلت پر ز داد شه نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش بپرسیدش از رنج راه دراز ز گردان و از رستم سرفراز چنین گفت مر شاه را زال زر که نوشه بدی شاه و پیروزگر همه شاد و روشن به بخت تواند برافراخته سر به تخت تواند ازان پس یکی داستان کرد یاد سخنهای شایسته را در گشاد چنین گفت کای پادشاه جهان سزاوار تختی و تاج مهان ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند که این راه هرگز نپیموده‌اند که بر سر مرا روز چندی گذشت سپهر از بر خاک چندی بگشت منوچهر شد زین جهان فراخ ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ همان زو و با نوذر و کیقباد چه مایه بزرگان که داریم یاد ابا لشکر گشن و گرز گران نکردند آهنگ مازندران که آن خانهٔ دیو افسونگرست طلسمست و ز بند جادو درست مران را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد مده رنج و گنج و درم را به باد همایون ندارد کس آنجا شدن وزایدر کنون رای رفتن زدن سپه را بران سو نباید کشید ز شاهان کس این رای هرگز ندید گرین نامداران ترا کهترند چنین بندهٔ دادگر داورند تو از خون چندین سرنامدار ز بهر فزونی درختی مکار که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشین بود چنین پاسخ آورد کاووس باز کز اندیشهٔ تو نیم بی‌نیاز ولیکن من از آفریدون و جم فزونم به مردی و فر و درم همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست چو بردانشی شد گشاده جهان به آهن چه داریم گیتی نهان شوم‌شان یکایک به راه آورم گر آیین شمشیر و گاه آورم اگر کس نمانم به مازندران وگر بر نهم باژ و ساو گران چنان زار و خوارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن به گوش تو آید خود این آگهی کزیشان شود روی گیتی تهی تو با رستم ایدر جهاندار باش نگهبان ایران و بیدار باش جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست گرایدونک یارم نباشی به جنگ مفرمای ما را بدین در درنگ چو از شاه بنشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم اگر داد فرمان دهی گر ستم برای تو باید زدن گام و دم از اندیشه دل را بپرداختم سخن آنچ دانستم انداختم نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت به پرهیز هم کس نجست از نیاز جهانجوی ازین سه نیابد جواز همیشه جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد پشیمان مبادی ز کردار خویش به تو باد روشن دل و دین و کیش سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتن او پر از دود کرد برون آمد از پیش کاووس شاه شده تیره بر چشم او هور و ماه برفتند با او بزرگان نیو چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو به زال آنگهی گفت گیو از خدای همی خواهم آنک او بود رهنمای به جایی که کاووس را دسترس نباشد ندارم مر او را به کس ز تو دور باد آز و چشم نیاز مبادا به تو دست دشمن دراز به هر سو که آییم و اندر شویم جز او آفرینت سخن نشنویم پس از کردگار جهان‌آفرین به تو دارد امید ایران زمین ز بهر گوان رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی پس آنگه گرفتندش اندر کنار ره سیستان را برآراست کار
1,432
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران نهادند سر سوی مازندران به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروز به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار کسی کاو گراید به گرز گران گشایندهٔ شهر مازندران هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گران زن و کودک و مرد با دستوار نیافت از سر تیغ او زینهار همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر یکی چون بهشت برین شهر دید پر از خرمی بر درش بهر دید به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار با طوق و با گوشوار پرستنده زین بیشتر با کلاه به چهره به کردار تابنده ماه به هر جای گنجی پراگنده زر به یک جای دینار سرخ و گهر بی‌اندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست گفتی همیدون به جای به کاووس بردند از او آگهی ازان خرمی جای و آن فرهی همی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتیست جفت همه شهر گویی مگر بتکده‌ست ز دیبای چین بر گل آذین زدست بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان رو که بر چرخ گردنده شید بگویش که آمد به مازندران بغارت از ایران سپاهی گران جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی لشگری جنگ سازان نو کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران زنده کس چو بشنید پیغام سنجه نهفت بر دیو پیغام شه بازگفت چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید بهشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بی‌بر به کردار بید همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست چو با تاج و با تخت نشکیفتی خرد را بدین‌گونه بفریفتی کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت
1,433
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر سرد باد آورم نرفتم به گفتار تو هوشمند ز کم دانشی بر من آمد گزند اگر تو نبندی بدین بد میان همه سود را مایه باشد زیان چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید هم آن گنج و هم لشکر نامدار بیاراسته چون گل اندر بهار همه چرخ گردان به دیوان سپرد تو گویی که باد اندر آمد ببرد چو بشنید بر تن بدرید پوست ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست به روشن دل از دور بدها بدید که زین بر زمانه چه خواهد رسید به رستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تخت را خویشتن پروریم که شاه جهان در دم اژدهاست به ایرانیان بر چه مایه بلاست کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی به تیغ جهان بخش کین همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار نشاید بدین کار آهرمنی که آسایش آری و گر دم زنی برت را به ببر بیان سخت کن سر از خواب و اندیشه پردخت کن هران تن که چشمش سنان تو دید که گوید که او را روان آرمید اگر جنگ دریا کنی خون شود از آوای تو کوه هامون شود نباید که ارژنگ و دیو سپید به جان از تو دارند هرگز امید کنون گردن شاه مازندران همه خرد بشکن بگرز گران چنین پاسخش داد رستم که راه درازست و من چون شوم کینه خواه ازین پادشاهی بدان گفت زال دو راهست و هر دو به رنج و وبال یکی از دو راه آنک کاووس رفت دگر کوه و بالا و منزل دو هفت پر از دیو و شیرست و پر تیرگی بماند بدو چشمت از خیرگی تو کوتاه بگزین شگفتی ببین که یار تو باشد جهان‌آفرین اگرچه به رنجست هم بگذرد پی رخش فرخ زمین بسپرد شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک مگر باز بینم بر و یال تو همان پهلوی چنگ و گوپال تو و گر هوش تو نیز بر دست دیو برآید به فرمان گیهان خدیو تواند کسی این سخن بازداشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت نخواهد همی ماند ایدر کسی بخوانند اگرچه بماند بسی کسی کاو جهان را بنام بلند گذارد به رفتن نباشد نژند چنین گفت رستم به فرخ پدر که من بسته دارم به فرمان کمر ولیکن بدوزخ چمیدن به پای بزرگان پیشین ندیدند رای همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درنده شیر کنون من کمربسته و رفته‌گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم دل جادوان بشکنم هرانکس که زنده است ز ایرانیان بیارم ببندم کمر بر میان نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید به نام جهان‌آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده به گردنش در پالهنگ سر و مغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را ز جای بپوشید ببر و برآورد یال برو آفرین خواند بسیار زال چو رستم برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم به جای بیامد پر از آب رودابه روی همی زار بگریست دستان بروی بدو گفت کای مادر نیکخوی نه بگزیدم این راه برآرزوی مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امیدداری همی چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من به زنهار دار به پدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش زمانه بدین سان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد هران روز بد کز تو اندر گذشت بر آنی کزو گیتی آباد گشت
1,434
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور شد از تگ او گران کمند و پی رخش و رستم سوار نیابد ازو دام و دد زینهار کمند کیانی بینداخت شیر به حلقه درآورد گور دلیر کشید و بیفگند گور آن زمان بیامد برش چون هژبر دمان ز پیکان تیرآتشی برفروخت بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت بران آتش تیز بریانش کرد ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد بخورد و بینداخت زو استخوان همین بود دیگ و همین بود خوان لگام از سر رخش برداشت خوار چرا دید و بگذاشت در مرغزار بر نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت دران نیستان بیشهٔ شیر بود که پیلی نیارست ازو نی درود چو یک پاس بگذشت درنده شیر به سوی کنام خود آمد دلیر بر نی یکی پیل را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم سوارم خود آید به دست سوی رخش رخشان برآمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش همی زد بران خاک تا پاره کرد ددی را بران چاره بیچاره کرد چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر تاریک و تنگ چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار اگر تو شدی کشته در چنگ اوی من این گرز و این مغفر جنگجوی چگونه کشیدی به مازندران کمند کیانی و گرز گران چرا نامدی نزد من با خروش خروش توام چون رسیدی به گوش سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی چو خورشید برزد سر از تیره کوه تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه تن رخش بسترد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
1,435
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری به سر گرایدونک خشنودی از رنج من بدان گیتی آگنده کن گنج من بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاووس را زینهار هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید بی‌آزار گیهان خدیو گنهکار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند تن پیلوارش چنان تفته شد که از تشنگی سست و آشفته شد بیفتاد رستم بر آن گرم خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک همانگه یکی میش نیکوسرین بپیمود پیش تهمتن زمین ازان رفتن میش اندیشه خاست بدل گفت کابشخور این کجاست همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار بیفشارد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار بر پای خاست بشد بر پی میش و تیغش به چنگ گرفته به دست دگر پالهنگ بره بر یکی چشمه آمد پدید چو میش سراور بدانجا رسید تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی هرانکس که از دادگر یک خدای بپیچد نیارد خرد را به جای برین چشمه آبشخور میش نیست همان غرم دشتی مرا خویش نیست به جایی که تنگ اندر آید سخن پناهت به جز پاک یزدان مکن بران غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند گیابر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد ترا هرک یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره گمان که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن که در سینهٔ اژدهای بزرگ نگنجد بماند به چنگال گرگ شده پاره پاره کنان و کشان ز رستم به دشمن رسیده نشان روانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تگاور جدا کرد زین همه تن بشستش بران آب پاک به کردار خورشید شد تابناک چو سیراب شد ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد بیفگند گوری چو پیل ژیان جدا کرد ازو چرم پای و میان چو خورشید تیز آتشی برفروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت بپردخت ز آتش بخوردن گرفت به خاک استخوانش سپردن گرفت سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب چو سیراب شد کرد آهنگ خواب تهمتن به رخش سراینده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت اگر دشمن آید سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نیم شب
1,436
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی همی کوفت بر خاک رویینه سم چو تندر خروشید و افشاند دم تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد به گرد بیابان یکی بنگرید شد آن اژدهای دژم ناپدید ابا رخش بر خیره پیکار کرد ازان کاو سرخفته بیدار کرد دگر باره چون شد به خواب اندرون ز تاریکی آن اژدها شد برون به بالین رستم تگ آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش دگرباره بیدار شد خفته مرد برآشفت و رخسارگان کرد زرد بیابان همه سر به سر بنگرید بجز تیرگی شب به دیده ندید بدان مهربان رخش بیدار گفت که تاریکی شب بخواهی نهفت سرم را همی باز داری ز خواب به بیداری من گرفتت شتاب گر این‌بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشمیر و گرز گران سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش برش بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم چراگاه بگذاشت رخش آنزمان نیارست رفتن بر پهلوان دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک چو بیدار شد رستم از خواب خوش برآشفت با بارهٔ دستکش چنان ساخت روشن جهان‌آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین برآن تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بغرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش از کارزار بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها صداندرصد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم به تنها یکی کینه‌ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم برآویخت با او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم زو رها چو زور تن اژدها دید رخش کزان سان برآویخت با تاجبخش بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت بدرید کتفش بدندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر بزد تیغ و بنداخت از بر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش زمین شد به زیر تنش ناپدید یکی چشمه خون از برش بردمید چو رستم برآن اژدهای دژم نگه کرد برزد یکی تیز دم بیابان همه زیر او بود پاک روان خون گرم از بر تیره خاک تهمتن ازو در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند به آب اندر آمد سر و تن بشست جهان جز به زور جهانبان نجست به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل بیابان بی‌آب و دریای نیل بداندیش بسیار و گر اندکیست چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
1,437
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین برو پر نبید یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان و ریچال گرد اندرش خور جادوان بد چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید فرود آمد از باره زین برگرفت به غرم و بنان اندر آمد شگفت نشست از بر چشمه فرخنده‌پی یکی جام زر دید پر کرده می ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانهٔ سور یافت تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است به گوش زن جادو آمد سرود همان نالهٔ رستم و زخم رود بیاراست رخ را بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی تهمتن به یزدان نیایش گرفت ابر آفرینها فزایش گرفت که در دشت مازندران یافت خوان می و جام، با میگسار جوان ندانست کاو جادوی ریمنست نهفته به رنگ اندر اهریمنست یکی طاس می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر روانش گمان نیایش نداشت زبانش توان ستایش نداشت سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون درو بنگرید بینداخت از باد خم کمند سر جادو آورد ناگه ببند بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی بدان‌گونه کت هست بنمای روی یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
1,438
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی وزانجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید و یکسر خوید جهانی ز پیری شده نوجوان همه سبزه و آبهای روان همه جامه بر برش چون آب بود نیازش به آسایش و خواب بود برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش بگسترد هر دو بر آفتاب به خواب و به آسایش آمد شتاب لگام از سر رخش برداشت خوار رها کرد بر خوید در کشتزار بپوشید چون خشک شد خود و ببر گیاکرد بستر بسان هژبر بخفت و بیاسود از رنج تن هم از رخش غم بد هم از خویشتن چو در سبزه دید اسپ را دشتوان گشاده زبان سوی او شد دوان سوی رستم و رخش بنهاد روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی چو از خواب بیدار شد پیلتن بدو دشتوان گفت کای اهرمن چرا اسپ بر خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی ز گفتار او تیز شد مرد هوش بجست و گرفتش یکایک دو گوش بیفشرد و برکند هر دو ز بن نگفت از بد و نیک با او سخن سبک دشتبان گوش را برگرفت غریوان و مانده ز رستم شگفت بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامجوی دلیر و جوان بشد دشتبان پیش او با خروش پر از خون به دستش گرفته دو گوش بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدها خفته بر جوشنست برفتم که اسپش برانم ز کشت مرا خود به اسپ و به کشته نهشت مرا دید برجست و یافه نگفت دو گوشم بکند و همانجا بخفت چو بشنید اولاد برگشت زود برون آمد از درد دل همچو دود که تا بنگرد کاو چه مردست خود ابا او ز بهر چه کردست بد همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار چو از دشتبان این شگفتی شنید به نخچیر گه بر پی شیر دید عنان را بتابید با سرکشان بدان سو که بود از تهمتن نشان چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی تهمتن سوی رخش بنهاد روی نشست از بر رخش و رخشنده تیغ کشید و بیامد چو غرنده میغ بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه و پناه تو کیست نبایست کردن برین ره گذر ره نره دیوان پرخاشخر چنین گفت رستم که نام من ابر اگر ابر باشد به زور هژبر همه نیزه و تیغ بار آورد سران را سر اندر کنار آورد به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون و دلت بفسرد نیامد به گوشت به هر انجمن کمند و کمان گو پیلتن هران مام کاو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر تو با این سپه پیش من رانده‌ای همی گو ز برگنبد افشانده‌ای نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار همی گشت رستم چو پیل دژم کمندی به بازو درون شصت خم به اولاد چون رخش نزدیک شد به کردار شب روز تاریک شد بیفگند رستم کمند دراز به خم اندر آمد سر سرفراز از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپیش اندر افگند و خود برنشست بدو گفت اگر راست گویی سخن ز کژی نه سر یابم از تو نه بن نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید به جایی که بستست کاووس کی کسی کاین بدیها فگندست پی نمایی و پیدا کنی راستی نیاری به کار اندرون کاستی من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران تو باشی برین بوم و بر شهریار ار ایدونک کژی نیاری بکار بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشای یکباره چشم تن من مپرداز خیره ز جان بیابی ز من هرچ خواهی همان ترا خانهٔ بید و دیو سپید نمایم من این را که دادی نوید به جایی که بستست کاووس شاه بگویم ترا یک به یک شهر و راه از ایدر به نزدیک کاووس کی صد افگنده بخشیده فرسنگ پی وزانجا سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشوار و بد میان دو صد چاهساری شگفت به پیمایش اندازه نتوان گرفت میان دو کوهست این هول جای نپرید بر آسمان بر همای ز دیوان جنگی ده و دو هزار به شب پاسبانند بر چاهسار چو پولاد غندی سپهدار اوی چو بیدست و سنجه نگهدار اوی یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کتف و یالش بود ده رسن ترا با چنین یال و دست و عنان گذارندهٔ گرز و تیغ و سنان چنین برز و بالا و این کار کرد نه خوب است با دیو جستن نبرد کزو بگذری سنگلاخست و دشت که آهو بران ره نیارد گذشت چو زو بگذری رود آبست پیش که پهنای او بر دو فرسنگ بیش کنارنگ دیوی نگهدار اوی همه نره دیوان به فرمان اوی وزان روی بزگوش تا نرم پای چو فرسنگ سیصد کشیده سرای ز بزگوش تا شاه مازندران رهی زشت و فرسنگهای گران پراگنده در پادشاهی سوار همانا که هستند سیصدهزار ز پیلان جنگی هزار و دویست کزیشان به شهر اندرون جای نیست نتابی تو تنها و گر ز آهنی بسایدت سوهان آهرمنی چنان لشکری با سلیح و درم نبینی ازیشان یکی را دژم بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بران نامدار انجمن به نیروی یزدان پیروزگر به بخت و به شمشیر تیز و هنر چو بینند تاو بر و یال من به جنگ اندرون زخم گوپال من به درد پی و پوستشان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب ازان سو کجا هست کاووس کی مرا راه بنمای و بردار پی نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تا پیش کوه اسپروز بدانجا که کاووس لشکر کشید ز دیوان جادو بدو بد رسید چو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند تهمتن به اولاد گفت آن کجاست که آتش برآمد همی چپ و راست در شهر مازندران است گفت که از شب دو بهره نیارند خفت بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآید خروش و غریو بخفت آن زمان رستم جنگجوی چو خورشید تابنده بنمود روی بپیچید اولاد را بر درخت به خم کمندش درآویخت سخت به زین اندر افگند گرز نیا همی رفت یکدل پر از کیمیا
1,439
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو آذر گشسپ سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آنسو که بود انجمن چو دیوان بدیدند گوپال اوی بدریدشان دل ز چنگال اوی نکردند یاد بر و بوم و رست پدر بر پسر بر همی راه جست برآهیخت شمشیر کین پیلتن بپردخت یکباره زان انجمن چو برگشت پیروز گیتی‌فروز بیامد دمان تا به کوه اسپروز ز اولاد بگشاد خم کمند نشستند زیر درختی بلند تهمتن ز اولاد پرسید راه به شهری کجا بود کاووس شاه چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راهجوی چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش به ایرانیان گفت پس شهریار که بر ما سرآمد بد روزگار خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زان خروش به گاه قباد این خروشش نکرد کجا کرد با شاه ترکان نبرد بیامد هم اندر زمان پیش اوی یل دانش‌افروز پرخاشجوی به نزدیک کاووس شد پیلتن همه سرفرازان شدند انجمن غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز گرفتش به آغوش کاووس شاه ز زالش بپرسید و از رنج راه بدو گفت پنهان ازین جادوان همی رخش را کرد باید روان چو آید به دیو سپید آگهی کز ارژنگ شد روی گیتی تهی که نزدیک کاووس شد پیلتن همه نره دیوان شوند انجمن همه رنجهای تو بی‌بر شود ز دیوان جهان پر ز لشکر شود تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر مگر یار باشدت یزدان پاک سر جادوان اندر آری به خاک گذر کرد باید بر هفت کوه ز دیوان به هر جای کرده گروه یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پر از بیم و باک گذارت بران نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ به غار اندرون گاه دیو سپید کزویند لشکر به بیم و امید توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت سپاه سپه را ز غم چشمها تیره شد مرا چشم در تیرگی خیره شد پزشکان به درمانش کردند امید به خون دل و مغز دیو سپید چنین گفت فرزانه مردی پزشک که چون خون او را بسان سرشک چکانی سه قطره به چشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون گو پیلتن جنگ را ساز کرد ازان جایگه رفتن آغاز کرد به ایرانیان گفت بیدار بید که من کردم آهنگ دیو سپید یکی پیل جنگی و چاره‌گرست فراوان به گرداندرش لشکرست گر ایدونک پشت من آرد به خم شما دیر مانید خوار و دژم وگر یار باشد خداوند هور دهد مر مرا اختر نیک زور همان بوم و بر باز یابید و تخت به بار آید آن خسروانی درخت
1,440
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم و دیو اندر آید به خواب بریشان تو پیروز باشی به جنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ ز دیوان نبینی نشسته یکی جز از جادوان پاسبان اندکی بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب بدان تا برآمد بلند آفتاب سراپای اولاد بر هم ببست به خم کمند آنگهی برنشست برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام میان سپاه اندر آمد چو گرد سران را سر از تن همی دور کرد ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ رهش باز دادند و بگریختند به آورد با او نیاویختند وزان جایگه سوی دیو سپید بیامد به کردار تابنده شید به کردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید زمانی همی بود در چنگ تیغ نبد جای دیدار و راه گریغ ازان تیرگی جای دیده ندید زمانی بران جایگه آرمید چو مژگان بمالید و دیده بشست دران جای تاریک لختی بجست به تاریکی اندر یکی کوه دید سراسر شده غار ازو ناپدید به رنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهنای و بالای اوی سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کلاه ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد به تنگی نشیب برآشفت برسان پیل ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان ز نیروی رستم ز بالای اوی بینداخت یک ران و یک پای اوی بریده برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم همی پوست کند این از آن آن ازین همی گل شد از خون سراسر زمین به دل گفت رستم گر امروز جان بماند به من زنده‌ام جاودان همیدون به دل گفت دیو سپید که از جان شیرین شدم ناامید گر ایدونک از چنگ این اژدها بریده پی و پوست یابم رها نه کهتر نه برتر منش مهتران نبینند نیزم به مازندران همی گفت ازین گونه دیو سپید همی داد دل را بدینسان نوید تهمتن به نیروی جان‌آفرین بکوشید بسیار با درد و کین بزد دست و برداشتش نره شیر به گردن برآورد و افگند زیر فرو برد خنجر دلش بردرید جگرش از تن تیره بیرون کشید همه غار یکسر پر از کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود بیامد ز اولاد بگشاد بند به فتراک بربست پیچان کمند به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاووس بنهاد سر بدو گفت اولاد کای نره شیر جهانی به تیغ آوریدی به زیر نشانهای بند تو دارد تنم به زیر کمند تو بد گردنم به چیزی که دادی دلم را امید همی باز خواهد امیدم نوید به پیمان شکستن نه اندر خوری که شیر ژیانی و کی منظری بدو گفت رستم که مازندران سپارم ترا از کران تا کران ترا زین سپس بی‌نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم یکی کار پیشست و رنج دراز که هم با نشیب است و هم با فراز همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه سر دیو جادو هزاران هزار بیفگند باید به خنجر به زار ازان پس اگر خاک را بسپرم وگرنه ز پیمان تو نگذرم رسید آنگهی نزد کاووس کی یل پهلو افروز فرخنده پی چنین گفت کای شاه دانش پذیر به مرگ بداندیش رامش پذیر دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید ز پهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر برو آفرین کرد کاووس شاه که بی‌تو مبادا نگین و کلاه بران مام کاو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد مرا بخت ازین هر دو فرخترست که پیل هژبر افگنم کهترست به رستم چنین گفت کاووس کی که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی به چشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بینم ترا نیز روی به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون نهادند زیراندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج نشست از بر تخت مازندران ابا رستم و نامور مهتران چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و فرهاد نیو برین گونه یک هفته با رود و می همی رامش آراست کاووس کی به هشتم نشستند بر زین همه جهانجوی و گردنکشان و رمه همه برکشیدند گرز گران پراگنده در شهر مازندران برفتند یکسر به فرمان کی چو آتش که برخیزد از خشک نی ز شمشیر تیز آتش افروختند همه شهر یکسر همی سوختند به لشکر چنین گفت کاووس شاه که اکنون مکافات کرده گناه چنان چون سزا بد بدیشان رسید ز کشتن کنون دست باید کشید بباید یکی مرد با هوش و سنگ کجا باز داند شتاب از درنگ شود نزد سالار مازندران کند دلش بیدار و مغزش گران بران کار خشنود شد پور زال بزرگان که بودند با او همال فرستاد نامه به نزدیک اوی برافروختن جای تاریک اوی
1,441
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و ماه اگر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین وگر بدنشان باشی و بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش جهاندار اگر دادگر باشدی ز فرمان او کی گذر باشدی سزای تو دیدی که یزدان چه کرد ز دیو و ز جادو برآورد گرد کنون گر شوی آگه از روزگار روان و خرد بادت آموزگار همانجا بمان تاج مازندران بدین بارگاه آی چون کهتران که با چنگ رستم ندارید تاو بده زود بر کام ما باژ و ساو وگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید دلت کرد باید ز جان ناامید بخواند آن زمان شاه فرهاد را گرایندهٔ تیغ پولاد را گزین بزرگان آن شهر بود ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود بدو گفت کاین نامهٔ پندمند ببر سوی آن دیو جسته ز بند چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمین را ببوسید و نامه ببرد به شهری کجا سست پایان بدند سواران پولادخایان بدند هم آنکس که بودند پا از دوال لقبشان چنین بود بسیار سال بدان شهر بد شاه مازندران هم آنجا دلیران و کندآوران چو بشنید کز نزد کاووس شاه فرستاده‌ای باهش آمد ز راه پذیره شدن را سپاه گران دلیران و شیران مازندران ز لشکر یکایک همه برگزید ازیشان هنر خواست کاید پدید چنین گفت کامروز فرزانگی جدا کرد نتوان ز دیوانگی همه راه و رسم پلنگ آورید سر هوشمندان به چنگ آورید پذیره شدندش پر از چین به روی سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش نگشت ایچ فرهاد را روی زرد نیامد برو رنج بسیار و درد ببردند فرهاد را نزد شاه ز کاووس پرسید و ز رنج راه پس آن نامه بنهاد پیش دبیر می و مشک انداخته پر حریر چو آگه شد از رستم و کار دیو پر از خون شدش دیده دل پرغریو به دل گفت پنهان شود آفتاب شب آید بود گاه آرام و خواب ز رستم نخواهد جهان آرمید نخواهد شدن نام او ناپدید غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید که شد کشته پولاد غندی و بید چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند دو دیده به خون دل اندر نشاند
1,442
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چنین داد پاسخ به کاووس کی که گر آب دریا بود نیز می مرا بارگه زان تو برترست هزاران هزارم فزون لشکرست به هر سو که بنهند بر جنگ روی نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی بیارم کنون لشکری شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش ز پیلان جنگی هزار و دویست که در بارگاه تو یک پیل نیست از ایران برآرم یکی تیره خاک بلندی ندانند باز از مغاک چو بشنید فرهاد ازو داوری بلندی و تندی و کندآوری بکوشید تا پاسخ نامه یافت عنان سوی سالار ایران شتافت بیامد بگفت آنچ دید و شنید همه پردهٔ رازها بردرید چنین گفت کاو ز آسمان برترست نه رای بلندش به زیر اندرست ز گفتار من سر بپیچید نیز جهان پیش چشمش نیرزد به چیز جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فرهاد با او براند چنین گفت کاووس با پیلتن کزین ننگ بگذارم این انجمن چو بشنید رستم چنین گفت باز به پیش شهنشاه کهتر نواز مرا برد باید بر او پیام سخن برگشایم چو تیغ از نیام یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی به کردار غرنده میغ شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی به گفتار خون اندر آرم به جوی به پاسخ چنین گفت کاووس شاه که از تو فروزد نگین و کلاه پیمبر تویی هم تو پیل دلیر به هر کینه گه بر سرافراز شیر بفرمود تا رفت پیشش دبیر سر خامه را کرد پیکان تیر چنین گفت کاین گفتن نابکار نه خوب آید از مردم هوشیار اگر سرکنی زین فزونی تهی به فرمان گرایی بسان رهی وگرنه به جنگ تو لشگر کشم ز دریا به دریا سپه برکشم روان بداندیش دیو سپید دهد کرگسان را به مغزت نوید
1,443
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیموده راه به زین اندر افگند گرز گران چو آمد به نزدیک مازندران به شاه آگهی شد که کاووس کی فرستادن نامه افگند پی فرستاده‌ای چون هژبر دژم کمندی به فتراک بر شست خم به زیر اندرون باره‌ای گامزن یکی ژنده پیلست گویی به تن چو بشنید سالار مازندران ز گردان گزین کرد چندی سران بفرمودشان تا خبیره شدند هژبر ژیان را پذیره شدند چو چشم تهمتن بدیشان رسید به ره بر درختی گشن شاخ دید بکند و چو ژوپین به کف برگرفت بماندند لشکر همه در شگفت بینداخت چون نزد ایشان رسید سواران بسی زیر شاخ آورید یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش بخندید ازو رستم پیلتن شده خیره زو چشم آن انجمن بدان خنده اندر بیفشارد چنگ ببردش رگ از دست وز روی رنگ بشد هوش از آن مرد رزم آزمای ز بالای اسب اندر آمد به پای یکی شد بر شاه مازندران بگفت آنچ دید از کران تا کران سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود بسان پلنگ ژیان بد به خوی نکردی به جز جنگ چیز آرزوی پذیره شدن را فرا پیش خواند به مردیش بر چرخ گردان نشاند بدو گفت پیش فرستاده شو هنرها پدیدار کن نو به نو چنان کن که گردد رخش پر ز شرم به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم بیامد کلاهور چون نره شیر به پیش جهاندار مرد دلیر بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی زانپس بدو داد چنگ بیفشارد چنگ سرافراز پیل شد از درد دستش به کردار نیل بپیچید و اندیشه زو دورداشت به مردی ز خورشید منشور داشت بیفشارد چنگ کلاهور سخت فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته بیاورد و بنمود و با شاه گفت که بر خویشتن درد نتوان نهفت ترا آشتی بهتر آید ز جنگ فراخی مکن بر دل خویش تنگ ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست پذیریم از شهر مازندران ببخشیم بر کهتر و مهتران چنین رنج دشوار آسان کنیم به آید که جان را هراسان کنیم تهمتن بیامد هم اندر زمان بر شاه برسان شیر ژیان نگه کرد و بنشاند اندر خورش ز کاووس پرسید و از لشکرش سخن راند از راه و رنج دراز که چون راندی اندر نشیب و فراز ازان پس بدو گفت رستم توی که داری بر و بازوی پهلوی چنین داد پاسخ که من چاکرم اگر چاکری را خود اندر خورم کجا او بود من نیایم به کار که او پهلوانست و گرد و سوار بدو داد پس نامور نامه را پیام جهانجوی خودکامه را بگفت آنک شمشیر بار آورد سر سرکشان در کنار آورد چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند به رستم چنین گفت کاین جست و جوی چه باید همی خیره این گفت‌وگوی بگویش که سالار ایران تویی اگرچه دل و چنگ شیران تویی منم شاه مازندران با سپاه بر اورنگ زرین و بر سر کلاه مرا بیهده خواندن پیش خویش نه رسم کیان بد نه آیین پیش براندیش و تخت بزرگان مجوی کزین برتری خواری آید بروی سوی گاه ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سرآرد سنان اگر با سپه من بجنبم ز جای تو پیدا نبینی سرت را ز پای تو افتاده‌ای بی‌گمان در گمان یکی راه برگیر و بفگن کمان چو من تنگ روی اندر آرم بروی سرآید شما را همه گفت‌وگوی نگه کرد رستم به روشن روان به شاه و سپاه و رد و پهلوان نیامدش با مغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به پیکار اوی تهمتن چو برخاست کاید به راه بفرمود تا خلعت آرند شاه نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر که ننگ آمدش زان کلاه و کمر بیامد دژم از بر گاه اوی همه تیره دید اختر و ماه اوی برون آمد از شهر مازندران سرش گشته بد زان سخنها گران چو آمد به نزدیک شاه اندرون دل کینه‌دارش پر از جوش خون ز مازندران هرچ دید و شنید همه کرد بر شاه ایران پدید وزان پس ورا گفت مندیش هیچ دلیری کن و رزم دیوان بسیچ دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم من
1,444
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را کرد ساز سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید سپاهی که خورشید شد ناپدید چو گرد سیاه از میان بردمید نه دریا پدید و نه هامون و کوه زمین آمد از پای اسپان ستوه همی راند لشکر بران سان دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان
1,445
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو آگاهی آمد به کاووس شاه که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه بفرمود تا رستم زال زر نخستین بران کینه بندد کمر به طوس و به گودرز کشوادگان به گیو و به گرگین آزادگان بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند سراپردهٔ شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران ابر میمنه طوس نوذر به پای دل کوه پر نالهٔ کر نای چو گودرز کشواد بر میسره شده کوه آهن زمین یکسره سپهدار کاووس در قلبگاه ز هر سو رده برکشیده سپاه به پیش سپاه اندرون پیلتن که در جنگ هرگز ندیدی شکن یکی نامداری ز مازندران به گردن برآورده گرز گران که جویان بدش نام و جوینده بود گرایندهٔ گرز و گوینده بود به دستوری شاه دیوان برفت به پیش سپهدار کاووس تفت همی جوشن اندر تنش برفروخت همی تف تیغش زمین را بسوخت بیامد به ایران سپه برگذشت بتوفید از آواز او کوه و دشت همی گفت با من که جوید نبرد کسی کاو برانگیزد از آب گرد نشد هیچکس پیش جویان برون نه رگشان بجنبید در تن نه خون به آواز گفت آن زمان شهریار به گردان هشیار و مردان کار که زین دیوتان سر چرا خیره شد از آواز او رویتان تیره شد ندادند پاسخ دلیران به شاه ز جویان بپژمرد گفتی سپاه یکی برگرایید رستم عنان بر شاه شد تاب داده سنان که دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار بدو گفت کاووس کاین کار تست از ایران نخواهد کس این جنگ جست چو بشنید ازو این سخن پهلوان بیامد به کردار شیر ژیان برانگیخت رخش دلاور ز جای به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای به آورد گه رفت چون پیل مست یکی پیل زیر اژدهایی به دست عنان را بپیچید و برخاست گرد ز بانگش بلرزید دشت نبرد به جویان چنین گفت کای بد نشان بیفگنده نامت ز گردنکشان کنون بر تو بر جای بخشایش است نه هنگام آورد و آرامش است بگرید ترا آنک زاینده بود فزاینده بود ار گزاینده بود بدو گفت جویان که ایمن مشو ز جویان و از خنجر سرد رو که اکنون به درد جگر مادرت بگرید بدین جوشن و مغفرت چو آواز جویان به رستم رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد بزد نیزه بر بند درع و زره زره را نماند ایچ بند و گره ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش بینداخت از پشت اسپش به خاک دهان پر ز خون و زره چاک چاک دلیران و گردان مازندران به خیره فرو ماندند اندران سپه شد شکسته دل و زرد روی برآمد ز آورد گه گفت و گوی بفرمود سالار مازندران به یکسر سپاه از کران تا کران که یکسر بتازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس هوا نیلگون شد زمین آبنوس چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش زمین شد به کردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرز و تیر دوان باد پایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گویی شتاب همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بید برگ به یک هفته دو لشکر نامجوی به روی اندر آورده بودند روی به هشتم جهاندار کاووس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه به پیش جهاندار گیهان خدای بیامد همی بود گریان به پای از آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داور راستگوی برین نره دیوان بی‌بیم و باک تویی آفرینندهٔ آب و خاک مرا ده تو پیروزی و فرهی به من تازه کن تخت شاهنشهی بپوشید ازان پس به مغفر سرش بیامد بر نامور لشکرش خروش آمد و نالهٔ کرنای بجنبید چون کوه لشکر ز جای سپهبد بفرمود تا گیو و طوس به پشت سپاه اندر آرند کوس چو گودرز با زنگهٔ شاوران چو رهام و گرگین جنگ‌آوران گرازه همی شد بسان گراز درفشی برافراخته هفت یاز چو فرهاد و خراد و برزین و گیو برفتند با نامداران نیو تهمتن به قلب اندر آمد نخست زمین را به خون دلیران بشست چو گودرز کشواد بر میمنه سلیح و سپه برد و کوس و بنه ازان میمنه تا بدان میسره بشد گیو چون گرگ پیش بره ز شبگیر تا تیره شد آفتاب همی خون به جوی اندر آمد چو آب ز چهره بشد شرم و آیین مهر همی گرز بارید گفتی سپهر ز کشته به هر جای بر توده گشت گیاها به مغز سر آلوده گشت چو رعد خروشنده شد بوق و کوس خور اندر پس پردهٔ آبنوس ازان سو که بد شاه مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشارد بر کینه گه پای خویش چو دیوان و پیلان پرخاشجوی بروی اندر آورده بودند روی جهانجوی کرد از جهاندار یاد سنان‌دار نیزه به دارنده داد برآهیخت گرز و برآورد جوش هوا گشت از آواز او پرخروش برآورد آن گرد سالار کش نه با دیو جان و نه با پیل هش فگنده همه دشت خرطوم پیل همه کشته دیدند بر چند میل ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاه مازندران تاخت راست چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم نماند ایچ با او دلیری و خشم یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز گبر اندر آمد به پیوند اوی شد از جادویی تنش یک لخت کوه از ایران بروبر نظاره گروه تهمتن فرو ماند اندر شگفت سناندار نیزه به گردن گرفت رسید اندر آن جای کاووس شاه ابا پیل و کوس و درفش و سپاه به رستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز بدو گفت رستم که چون رزم سخت ببود و بیفروخت پیروز بخت مرا دید چون شاه مازندران به گردن برآورده گرز گران به رخش دلاور سپردم عنان زدم بر کمربند گبرش سنان گمانم چنان بد که او شد نگون کنون آید از کوههٔ زین برون بر این گونه شد سنگ در پیش من نبود آگه از رای کم بیش من برین گونه خارا یکی کوه گشت ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت به لشکر گهش برد باید کنون مگر کاید از سنگ خارا برون ز لشکر هر آن کس که بد زورمند بسودند چنگ آزمودند بند نه برخاست از جای سنگ گران میان اندرون شاه مازندران گو پیلتن کرد چنگال باز بران آزمایش نبودش نیاز بران گونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت ابر کردگار آفرین خواندند برو زر و گوهر برافشاندند به پیش سراپردهٔ شاه برد بیفگند و ایرانیان را سپرد بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی به گردی ازین تنبل و جادوی وگرنه به گرز و به تیغ و تبر ببرم همه سنگ را سر به سر چو بشنید شد چون یکی پاره ابر به سر برش پولاد و بر تنش گبر تهمتن گرفت آن زمان دست اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی چنین گفت کاوردم ان لخت کوه ز بیم تبر شد به چنگم ستوه برویش نگه کرد کاووس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه وزان رنجهای کهن یاد کرد دلش خسته شد سر پر از باد کرد به دژخیم فرمود تا تیغ تیز بگیرد کند تنش را ریز ریز به لشکر گهش کس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هرچ بود ز گنج و ز تخت و ز در و گهر ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر نهادند هرجای چون کوه کوه برفتند لشکر همه هم گروه سزاوار هرکس ببخشید گنج به ویژه کسی کش فزون بود رنج ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس وز ایشان دل انجمن پرهراس بفرمودشان تا بریدند سر فگندند جایی که بد رهگذر وز آن پس بیامد به جای نماز همی گفت با داور پاک راز به یک هفته بر پیش یزدان پاک همی با نیایش بپیمود خاک بهشتم در گنجها کرد باز ببخشید بر هرکه بودش نیاز همی گشت یک هفته زین گونه نیز ببخشید آن را که بایست چیز سیم هفته چون کارها گشت راست می و جام یاقوت و میخواره خواست به یک هفته با ویژگان می به چنگ به مازندران کرد زان پس درنگ تهمتن چنین گفت با شهریار که هرگونه‌ای مردم آید به کار مرا این هنرها ز اولاد خاست که بر هر سویی راه بنمود راست به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد و مهری بروبر درست که تا زنده باشد به مازندران پرستش کنندش همه مهتران چو بشنید گفتار خسرو پرست به بر زد جهاندار بیدار دست سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی وزانجا سوی پارس بنهاد روی