id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,446
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
چو کاووس در شهر ایران رسید ز گرد سپه شد هوا ناپدید برآمد همی تا به خورشید جوش زن و مرد شد پیش او با خروش همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند جهان سر به سر نو شد از شاه نو ز ایران برآمد یکی ماه نو چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد ز هر جای روزی‌دهان را بخواند به دیوان دینار دادن نشاند برآمد خروش از در پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن همه شادمان نزد شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند تهمتن بیامد به سر بر کلاه نشست از بر تخت نزدیک شاه سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین یکی تخت پیروزه و میش‌سار یکی خسروی تاج گوهر نگار یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق و با فرهی صد از ماهرویان زرین کمر صد از مشک مویان با زیب و فر صد از اسپ با زین و زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام همه بارشان دیبهٔ خسروی ز چینی و رومی و از پهلوی ببردند صد بدره دینار نیز ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز ز یاقوت جامی پر از مشک ناب ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب نوشته یکی نامه‌ای بر حریر ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر سپرد این به سالار گیتی فروز به نوی همه کشور نیمروز چنان کز پس عهد کاووس شاه نباشد بران تخت کس را کلاه مگر نامور رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ازان پس برو آفرین کرد شاه که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه دل تاجداران به تو گرم باد روانت پر از شرم و آزرم باد فرو برد رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت خروش تبیره برآمد ز شهر ز شادی به هرکس رسانید بهر بشد رستم زال و بنشست شاه جهان کرد روشن به آیین و راه به شادی بر تخت زرین نشست همی جور و بیداد را در ببست زمین را ببخشید بر مهتران چو باز آمد از شهر مازندران به طوس آن زمان داد اسپهبدی بدو گفت از ایران بگردان بدی پس آنگه سپاهان به گودرز داد ورا کام و فرمان آن مرز داد وزان پس به شادی و می دست برد جهان را نموده بسی دستبرد بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد زمین گشت پر سبزه و آب و نم بیاراست گیتی چو باغ ارم توانگر شد از داد و از ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی به گیتی خبر شد که کاووس شاه ز مازندران بستد آن تاج و گاه بماندند یکسر همه زین شگفت که کاووس شاه این بزرگی گرفت همه پاک با هدیه و با نثار کشیدند صف بر در شهریار جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آگنده از خواسته سر آمد کنون رزم مازندران به پیش آورم جنگ هاماوران
1,447
بخش ۱
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو چنین هم گرازان به بربر شدند جهانجوی با تخت و افسر شدند شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه‌تر شد به رنگ سپاهی بیامد ز بربر به رزم که برخاست از لشکر شاه بزم هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت خور از گرد اسپان پراندیشه گشت ز گرد سپه پیل شد ناپدید کس از خاک دست و عنان را ندید به زخم اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از آب موج چو گودرز گیتی بران گونه دید عمود گران از میان برکشید بزد اسپ با نامداران هزار ابا نیزه و تیر جوشن گذار برآویخت و بدرید قلب سپاه دمان از پس اندر همی رفت شاه تو گفتی ز بربر سواری نماند به گرد اندرون نیزه‌داری نماند به شهر اندرون هرکه بد سالخورد چو برگشته دیدند باد نبرد همه پیش کاووس شاه آمدند جگرخسته و پرگناه آمدند که ما شاه را چاکر و بنده‌ایم همه باژ را گردن افگنده‌ایم به جای درم زر و گوهر دهیم سپاسی ز گنجور بر سر نهیم ببخشود کاووس و بنواختشان یکی راه و آیین نو ساختشان وزان جایگه بانگ سنج و درای برآمد ابا نالهٔ کره‌نای چو آمد بر شهر مکران گذر سوی کوه قاف آمد و باختر چو آگاهی آمد بریشان ز شاه نیایش‌کنان برگرفتند راه پذیره شدندش همه مهتران به سر برنهادند باژ گران چو فرمان گزیدند بگرفت راه بی‌آزار رفتند شاه و سپاه سپه ره سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید ببد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و می خواست گه باز و یوز برین برنیامد بسی روزگار که بر گوشهٔ گلستان رست خار کس از آزمایش نیابد جواز نشیب آیدش چون شود بر فراز چو شد کار گیتی بران راستی پدید آمد از تازیان کاستی یکی با گهر مرد با گنج و نام درفشی برافراخت از مصر و شام ز کاووس کی روی برتافتند در کهتری خوار بگذاشتند چو آمد به شاه جهان آگهی که انباز دارد به شاهنشهی بزد کوس و برداشت از نیمروز سپه شاد دل شاه گیتی‌فروز همه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام سپه را ز هامون به دریا کشید بدان سو کجا دشمن آمد پدید بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت برآشفت و بر آب لشکر نشاخت همانا که فرسنگ بودی هزار اگر پای با راه کردی شمار همی راند تا در میان سه شهر ز گیتی برین‌گونه جویند بهر به دست چپش مصر و بربر براست زره در میانه بر آن سو که خواست به پیش اندرون شهر هاماوران به هر کشوری در سپاهی گران خبر شد بدیشان که کاووس شاه برآمد ز آب زره با سپاه هم‌آواز گشتند یک با دگر سپه را سوی بربر آمد گذر یکی گشت چندان یل تیغ‌زن به بربرستان در شدند انجمن سپاهی که دریا و صحرا و کوه شد از نعل اسپان ایشان ستوه نبد شیر درنده را خوابگاه نه گور ژیان یافت بر دشت راه پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب هم اندر هوا ابر و پران عقاب همی راه جستند و کی بود راه دد و دام را بر چنان رزمگاه چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و صحرا ندید جهان گفتی از تیغ وز جوشن است ستاره ز نوک سنان روشن است ز بس خود زرین و زرین سپر به گردن برآورده رخشان تبر تو گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان ز مغفر هوا گشت چون سندروس زمین سر به سر تیره چون آبنوس بدرید کوه از دم گاودم زمین آمد از سم اسپان به خم ز بانگ تبیره به بربرستان تو گفتی زمین گشت لشکرستان برآمد ز ایران سپه بوق و کوس برون رفت گرگین و فرهاد و طوس وزان سوی گودرز کشواد بود چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود فگندند بر یال اسپان عنان به زهر آب دادند نوک سنان چو بر کوههٔ زین نهادند سر خروش آمد و چاک چاک تبر تو گفتی همی سنگ آهن کنند وگر آسمان بر زمین برزنند بجنبید کاووس در قلب‌گاه سپاه اندرآمد به پیش سپاه جهان گشت تاری سراسر ز گرد ببارید شنگرف بر لاژورد تو گفتی هوا ژاله بارد همی به سنگ اندرون لاله کارد همی ز چشم سنان آتش آمد برون زمین شد به کردار دریای خون سه لشکر چنان شد ز ایرانیان که سر باز نشناختند از میان نخستین سپهدار هاماوران بیفگند شمشیر و گرز گران غمی گشت وز شاه زنهار خواست بدانست کان روزگار بلاست به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه فرستد به نزدیک کاووس شاه چو این داده باشد برو بگذرد سپاهش بروبوم او نسپرد ز گوینده بشنید کاووس کی برین گفتها پاسخ افگند پی که یکسر همه در پناه منید پرستندهٔ تاج و گاه منید
1,448
بخش ۲
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند بهشتیست آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار نشاید که باشد به جز جفت شاه چه نیکو بود شاه را جفت ماه بجنبید کاووس را دل ز جای چنین داد پاسخ که اینست رای گزین کرد شاه از میان گروه یکی مرد بیدار دانش‌پژوه گرانمایه و گرد و مغزش گران بفرمود تا شد به هاماوران چنین گفت رایش به من تازه کن بیارای مغزش به شیرین سخن بگویش که پیوند ما در جهان بجویند کار آزموده مهان که خورشید روشن ز تاج منست زمین پایهٔ تخت عاج منست هرانکس که در سایهٔ من پناه نیابد ازو کم شود پایگاه کنون با تو پیوند جویم همی رخ آشتی را بشویم همی پس پردهٔ تو یکی دخترست شنیدم که گاه مرا درخورست که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن ستوده به هر شهر و هر انجمن چو داماد یابی چو پور قباد چنان دان که خورشید داد تو داد بشد مرد بیدار روشن روان به نزدیک سالار هاماوران زبان کرد گویا و دل کرد گرم بیاراست لب را به گفتار نرم ز کاووس دادش فروان سلام ازان پس بگفت آنچ بود از پیام چو بشنید ازو شاه هاماوران دلش گشت پر درد و سر شد گران همی گفت هرچند کاو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامی‌ترست فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و مایهٔ کارزار همان به که این درد را نیز چشم بپوشم و بر دل بخوابیم خشم چنین گفت با مرد شیرین سخن که سر نیست این آرزو را نه بن همی خواهد از من گرامی دو چیز که آن را سه دیگر ندانیم نیز مرا پشت گرمی بد از خواسته به فرزند بودم دل آراسته به من زین سپس جان نماند همی وگر شاه ایران ستاند همی سپارم کنون هرچ خواهد بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی غمی گشت و سودابه را پیش خواند ز کاووس با او سخنها براند بدو گفت کز مهتر سرفراز که هست از مهی و بهی بی‌نیاز فرستاده‌ای چرپ‌گوی آمدست یکی نامه چون زند و استا به دست همی خواهد از من که بی‌کام من ببرد دل و خواب و آرام من چه گویی تو اکنون هوای تو چیست بدین کار بیدار رای تو چیست بدو گفت سودابه زین چاره نیست ازو بهتر امروز غمخواره نیست کسی کاو بود شهریار جهان بروبوم خواهد همی از مهان ز پیوند با او چرایی دژم کسی نشمرد شادمانی به غم بدانست سالار هاماوران که سودابه را آن نیامد گران فرستاده شاه را پیش خواند وزان نامدارانش برتر نشاند ببستند بندی بر آیین خویش بران سان که بود آن زمان دین خویش به یک هفته سالار هاماوران همی ساخت آن کار با مهتران بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل هزار استر و اسپ و اشتر هزار ز دیبا و دینار کردند بار عماری به ماه نو آراسته پس پشت و پیش اندرون خواسته یکی لشکر آراسته چون بهشت تو گفتی که روی زمین لاله کشت چو آمد به نزدیک کاووس شاه دل آرام با زیب و با فر و جاه دو یاقوت خندان دو نرگس دژم ستون دو ابرو چو سیمین قلم نگه کرد کاووس و خیره بماند به سودابه بر نام یزدان بخواند یکی انجمن ساخت از بخردان ز بیداردل پیر سر موبدان سزا دید سودابه را جفت خویش ببستند عهدی بر آیین و کیش
1,449
بخش ۳
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
غمی بد دل شاه هاماوران ز هرگونه‌ای چاره جست اندران چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیک شاه که گر شاه بیند که مهمان خویش بیاید خرامان به ایوان خویش شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده‌گاه بلند بدین‌گونه با او همی چاره جست نهان بند او بود رایش درست مگر شهر و دختر بماند بدوی نباشدش بر سر یکی باژجوی بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد به سر به کاووس کی گفت کاین رای نیست ترا خود به هاماوران جای نیست ترا بی‌بهانه به چنگ آورند نباید که با سور جنگ آورند ز بهر منست این همه گفت‌وگوی ترا زین شدن انده آید بروی ز سودابه گفتار باور نکرد نیامدش زیشان کسی را بمرد بشد با دلیران و کندآوران بمهمانی شاه هاماوران یکی شهر بد شاه را شاهه نام همه از در جشن و سور و خرام بدان شهر بودش سرای و نشست همه شهر سرتاسر آذین ببست چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز همه شهر بردند پیشش نماز همه گوهر و زعفران ریختند به دینار و عنبر برآمیختند به شهر اندر آوای رود و سرود به هم برکشیدند چون تار و پود چو دیدش سپهدار هاماوران پیاده شدش پیش با مهتران ز ایوان سالار تا پیش در همه در و یاقوت بارید و زر به زرین طبقها فروریختند به سر مشک و عنبر همی بیختند به کاخ اندرون تخت زرین نهاد نشست از بر تخت کاووس شاد همی بود یک هفته با می به دست خوش و خرم آمدش جای نشست شب و روز بر پیش چون کهتران میان بسته بد شاه هاماوران ببسته همه لشکرش را میان پرستنده بر پیش ایرانیان بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند ز چون و چرا و نهیب و گزند همه گفته بودند و آراسته سگالیده از جای برخاسته ز بربر برین‌گونه آگه شدند سگالش چنین بود همره شدند شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن ز بربرستان چون بیامد سپاه به هاماوران شاددل گشت شاه گرفتند ناگاه کاووس را چو گودرز و چون گیو و چون طوس را چو گوید درین مردم پیش‌بین چه دانی تو ای کاردان اندرین چو پیوستهٔ خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی بود نیز پیوسته خونی که مهر ببرد ز تو تا بگرددت چهر چو مهر کسی را بخواهی ستود بباید بسود و زیان آزمود پسر گر به جاه از تو برتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود چنین است گیهان ناپاک رای به هر باد خیره بجنبد ز جای چو کاووس بر خیرگی بسته شد به هاماوران رای پیوسته شد یکی کوه بودش سر اندر سحاب برآوردهٔ ایزد از قعر آب یکی دژ برآورده از کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار بدان دژ فرستاد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را همان مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژ فگند ز گردان نگهبان دژ شد هزار همه نامداران خنجرگذار سراپردهٔ او به تاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد برفتند پوشیده رویان دو خیل عماری یکی درمیانش جلیل که سودابه را باز جای آورند سراپرده را زیر پای آورند چو سودابه پوشیدگان را بدید ز بر جامهٔ خسروی بردرید به مشکین کمند اندرآویخت چنگ به فندق‌گلان را بخون داد رنگ بدیشان چنین گفت کاین کارکرد ستوده ندارند مردان مرد چرا روز جنگش نکردند بند که جامه‌اش زره بود و تختش سمند سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرید دلتان ز آوای کوس همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید فرستادگان را سگان کرد نام همی ریخت خونابه بر گل مدام جدایی نخواهم ز کاووس گفت وگر چه لحد باشد او را نهفت چو کاووس را بند باید کشید مرا بی‌گنه سر بباید برید بگفتند گفتار او با پدر پر از کین شدش سر پر از خون جگر به حصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم به خون شسته روی نشستن به یک خانه با شهریار پرستنده او بود و هم غمگسار چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی سپاهش به ایران نهادند روی پراگنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی چو بر تخت زرین ندیدند شاه بجستن گرفتند هر کس کلاه ز ترکان و از دشت نیزه‌وران ز هر سو بیامد سپاهی گران گران لشکری ساخت افراسیاب برآمد سر از خورد و آرام و خواب از ایران برآمد ز هر سو خروش شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش برآشفت افراسیاب آن زمان برآویخت با لشکر تازیان به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه بدادند سرها ز بهر کلاه چنین است رسم سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج سرانجام نیک و بدش بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد شکست آمد از ترک بر تازیان ز بهر فزونی سرآمد زیان سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد همه در گرفتند ز ایران پناه به ایرانیان گشت گیتی سیاه دو بهره سوی زاولستان شدند به خواهش بر پور دستان شدند که ما را ز بدها تو باشی پناه چو گم شد سر تاج کاووس شاه دریغ‌ست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی کنون جای سختی و رنج و بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست کسی کز پلنگان بخوردست شیر بدین رنج ما را بود دستگیر کنون چاره‌ای باید انداختن دل خویش ازین رنج پرداختن ببارید رستم ز چشم آب زرد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد چنین داد پاسخ که من با سپاه میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه چو یابم ز کاووس شاه آگهی کنم شهر ایران ز ترکان تهی پس آگاهی آمد ز کاووس شاه ز بند کمین‌گاه و کار سپاه سپه را یکایک ز کابل بخواند میان بسته بر جنگ و لشکر براند
1,450
بخش ۴
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی نه مردی بود چاره جستن به جنگ نرفتن به رسم دلاور پلنگ که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز کین اگر شاه کاووس یابد رها تو رستی ز چنگ و دم اژدها وگرنه بیارای جنگ مرا به گردن بپیمای هنگ مرا فرستاده شد نزد هاماوران بدادش پیام یکایک سران چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز کردار خود در شگفتی بماند چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشمش همه تیره شد چنین داد پاسخ که کاووس کی به هامون دگر نسپرد نیز پی تو هرگه که آیی به بربرستان نبینی مگر تیغ و گرز گران همین بند و زندانت آراستست اگر رایت این آرزو خواستست بیایم بجنگ تو من با سپاه برین گونه سازیم آیین و راه چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن دلیران لشکر شدند انجمن سوی راه دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره با درنگ به کشتی و زورق سپاهی گران بشد تا سر مرز هاماوران به تاراج و کشتن نهادند روی ز خون روی کشور شده جوی جوی خبر شد به شاه هماور ازین که رستم نهادست بر رخش زین ببایست تا گاهش آمد به جنگ نبد روزگار سکون و درنگ چو بیرون شد از شهر خود با سپاه به روز درخشان شب آمد سیاه چپ و راست لشکر بیاراستند به جنگ اندرون نامور خواستند گو پیلتن گفت جنگی منم به آوردگه بر درنگی منم برآورد گرز گران را به دوش برانگیخت رخش و برآمد خروش چو دیدند لشکر بر و یال اوی به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی تو گفتی که دلشان برآمد ز تن ز هولش پراگنده شد انجمن همان شاه با نامور سرکشان ز رستم چو دیدند یک یک نشان گریزان بیامد به هاماوران ز پیش تهمتن سپاهی گران چو بنشست سالار با رایزن دو مرد جوان خواست از انجمن بدان تا فرستد هم اندر زمان به مصر و به بربر چو باد دمان یکی نامه هر یک به چنگ اندرون نوشته به درد دل از آب خون کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بود نیک و بد و جنگ و سور گرایدونک باشید با من یکی ز رستم نترسم به جنگ اندکی وگرنه بدان پادشاهی رسد درازست بر هر سویی دست بد چو نامه به نزدیک ایشان رسید که رستم بدین دشت لشکر کشید همه دل پر از بیم برخاستند سپاهی ز کشور بیاراستند نهادند سر سوی هاماوران زمین کوه گشت از کران تا کران سپه کوه تا کوه صف برکشید پی مور شد بر زمین ناپدید چو رستم چنان دید نزدیک شاه نهانی برافگند مردی به راه که شاه سه کشور برآراستند بر این گونه از جای برخاستند اگر جنگ را من بجنبم ز جای ندانند سر را بدین کین ز پای نباید کزین کین به تو بد رسد که کار بد از مردم بد رسد مرا تخت بربر نیاید به کار اگر بد رسد بر تن شهریار فرستاده بشنید و آمد دوان به نزدیک کاووس کی شد نهان پیام تهمتن همه باز راند چو بشنید کاووس خیره بماند چنین داد پاسخ که مندیش ازین نه گسترده از بهر من شد زمین چنین بود تا بود گردان سپهر که با نوش زهرست با جنگ مهر و دیگر که دارنده یار منست بزرگی و مهرش حصار منست تو رخش درخشنده را ده عنان بیارای گوشش به نوک سنان ازیشان یکی زنده اندر جهان ممان آشکارا نه اندر نهان فرستاده پاسخ بیاورد زود بر رستم زال زر شد چو دود تهمتن چو بشنید گفتار اوی بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
1,451
بخش ۵
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
دگر روز لشکر بیاراستند درفش از دو رویه بپیراستند به هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته بر دو میل از آوای گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست وگر کوه البرز در جوشن‌ست پس پشت پیلان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش بدرید چنگ و دل شیر نر عقاب دلاور بیفگند پر همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید چنین گفت با لشکر سرفراز که از نیزهٔ مژگان مدارید باز بش و یال بینید و اسپ و عنان دو دیده نهاده به نوک سنان اگر صدهزارند و ما صدسوار فزونی لشکر نیاید به کار برآمد درخشیدن تیر و خشت تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت ز خون دشت گفتی میستان شدست ز نیزه هوا چون نیستان شدست بریده ز هر سو سر ترک‌دار پراگنده خفتان همه دشت و غار تهمتن مران رخش را تیز کرد ز خون فرومایه پرهیز کرد همی تاخت اندر پی شاه شام بینداخت از باد خمیده خام میانش به حلقه درآورد گرد تو گفتی خم اندر میانش فسرد ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی بیفگند و فرهاد دستش ببست گرفتار شد نامبردار شست ز خون خاک دریا شد و دشت کوه ز بس کشته افگنده از هر گروه شه بربرستان بچنگ گراز گرفتار شد با چهل رزم‌ساز ز کشته زمین گشت مانند کوه همان شاه هاماوران شد ستوه به پیمان که کاووس را با سران بر رستم آرد ز هاماوران سراپرده و گنج و تاج و گهر پرستنده و تخت و زرین کمر برین بر نهادند و برخاستند سه کشور سراسر بیاراستند چو از دژ رها کرد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را سلیح سه کشور سه گنج سه شاه سراپرده و لشکر و تاج و گاه سپهبد جزین خواسته هرچ دید بگنج سپهدار ایران کشید بیاراست کاووس خورشید فر بدیبای رومی یکی مهد زر ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه گهر بافته بر جلیل سیاه یکی اسپ رهوار زیراندرش لگامی به زر آژده بر سرش همه چوب بالاش از عود تر برو بافته چندگونه گهر بسودابه فرمود کاندر نشین نشست و به خورشید کرد آفرین به لشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی برین گونه جویند بهر سپاهش فزون شد ز سیصدهزار زره‌دار و برگستوانور سوار برو انجمن شد ز بربر سوار ز مصر و ز هاماوران صدهزار بیامد گران لشکری بربری سواران جنگ‌آور لشکری
1,452
بخش ۶
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه سواری که اندر نوردید راه بفرمود کز نامداران روم کسی کاو بنازد بران مرز و بوم جهان دیده باید عنان‌دار کس سنان و سپر بایدش یار بس چنین لشکری باید از مرز روم که آیند با من به آباد بوم پس آگاهی آمد ز هاماوران بدشت سواران نیزه‌وران که رستم به مصر و به بربر چه کرد بران شهریاران به روز نبرد دلیری بجستند گرد و سوار عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار نوشتند نامه یکی مردوار سخنهای شایسته و آبدار چو از گرگساران بیامد سپاه که جویند گاه سرافراز شاه دل ما شد از کار ایشان بدرد که دلشان چنین برتری یاد کرد همی تاج او خواست افراسیاب ز راه خرد سرش گشته شتاب برفتیم با نیزه‌های دراز برو تلخ کردیم آرام و ناز ازیشان و از ما بسی کشته شد زمانه به هر نیک و بد گشته شد کنون کآمد از کار او آگهی که تازه شد آن تخت شاهنشهی همه نامداران شمشیرزن برین کینه گه بر شدند انجمن چو شه برگراید ز بربر عنان به گردن برآریم یکسر سنان زمین کوه تا کوه پرخون کنیم ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم فرستاده تازی برافگند و رفت به بربرستان روی بنهاد و تفت چو نامه بر شاه ایران رسید بران گونه گفتار بایسته دید ازیشان پسند آمدش کارکرد به افراسیاب آن زمان نامه کرد که ایران بپرداز و بیشی مجوی سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی ترا شهر توران بسندست خود به خیره همی دست یازی ببد فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز که درد آردت پیش رنج دراز ترا کهتری کار بستن نکوست نگه داشتن بر تن خویش پوست ندانی که ایران نشست من‌ست جهان سر به سر زیر دست من‌ست پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر چو آگاهی آمد به افراسیاب سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی نزیبد جز از مردم زشت خوی ترا گر سزا بودی ایران بدان نیازت نبودی به مازندران چنین گفت کایران دو رویه مراست بباید شنیدن سخنهای راست که پور فریدون نیای من‌ست همه شهر ایران سرای من‌ست و دیگر به بازوی شمشیرزن تهی کردم از تازیان انجمن به شمشیر بستانم از کوه تیغ عقاب اندر آرم ز تاریک میغ کنون آمدم جنگ را ساخته درفش درفشان برافراخته فرستاده برگشت مانند باد سخنها به کاووس کی کرد یاد چو بشنید کاووس گفتار اوی بیاراست لشکر به پیکار اوی ز بربر بیامد سوی سوریان یکی لشکری بی‌کران و میان به جنگش بیاراست افراسیاب به گردون همی خاک برزد ز آب جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس ز زخم تبرزین و از بس ترنگ همی موج خون خاست از دشت جنگ سر بخت گردان افراسیاب بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب دو بهره ز توران سپه کشته شد سرسرکشان پاک برگشته شد سپهدار چون کار زان‌گونه دید بی‌آتش بجوشید همچون نبید به آواز گفت ای دلیران من گزیده یلان نره شیران من شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاووس تنگ آورید یلان را به ژوپین و خنجر زنید دلیرانشان سر به سر بفگنید همان سگزی رستم شیردل که از شیر بستد به شمشیر دل بود کز دلیری ببند آورید سرش را به دام گزند آورید هرآنکس که او را به روز نبرد ز زین پلنگ اندر آرد به گرد دهم دختر خویش و شاهی ورا برآرم سر از برج ماهی ورا چو ترکان شنیدند گفتار اوی سراسر سوی رزم کردند روی بشد تیز با لشکر سوریان بدان سود جستن سرآمد زیان چو روشن زمانه بران گونه دید ازانجا سوی شهر توران کشید دلش خسته و کشته لشکر دو بهر همی نوش جست از جهان یافت زهر
1,453
بخش ۷
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
بیامد سوی پارس کاووس کی جهانی به شادی نوافگند پی بیاراست تخت و بگسترد داد به شادی و خوردن دل اندر نهاد فرستاد هر سو یکی پهلوان جهاندار و بیدار و روشن‌روان به مرو و نشاپور و بلخ و هری فرستاد بر هر سویی لشکری جهانی پر از داد شد یکسره همی روی برتافت گرگ از بره ز بس گنج و زیبایی و فرهی پری و دد و دام گشتش رهی مهان پیش کاووس کهتر شدند همه تاجدارنش لشکر شدند جهان پهلوانی به رستم سپرد همه روزگار بهی زو شمرد یکی خانه کرد اندر البرز کوه که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه بفرمود کز سنگ خارا کنند دو خانه برو هر یکی ده کمند بیاراست آخر به سنگ اندرون ز پولاد میخ و ز خارا ستون ببستند اسپان جنگی بدوی هم اشتر عماری‌کش و راه جوی دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جایش اندر نشاخت چنان ساخت جای خرام و خورش که تن یابد از خوردنی پرورش دو خانه ز بهر سلیح نبرد بفرمو کز نقرهٔ خام کرد یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد و بالاش داده دو شست نبودی تموز ایچ پیدا ز دی هوا عنبرین بود و بارانش می به ایوانش یاقوت برده بکار ز پیروزه کرده برو بر نگار همه ساله روشن بهاران بدی گلان چون رخ غمگساران بدی ز درد و غم و رنج دل دور بود بدی را تن دیو رنجور بود به خواب اندر آمد بد روزگار ز خوبی و از داد آموزگار به رنجش گرفتار دیوان بدند ز بادافرهٔ او غریوان بدند
1,454
بخش ۸
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه به دیوان چنین گفت کامروز کار به رنج و به سختیست با شهریار یکی دیو باید کنون نغزدست که داند ز هرگونه رای و نشست شود جان کاووس بیره کند به دیوان برین رنج کوته کند بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر آن فر زیباش خاک شنیدند و بر دل گرفتند یاد کس از بیم کاووس پاسخ نداد یکی دیو دژخیم بر پای خاست چنین گفت کاین چربدستی مراست غلامی بیاراست از خویشتن سخن‌گوی و شایستهٔ انجمن همی بود تا یک زمان شهریار ز پهلو برون شد ز بهر شکار بیامد بر او زمین بوس داد یکی دستهٔ گل به کاووس داد چنین گفت کاین فر زیبای تو همی چرخ‌گردان سزد جای تو به کام تو شد روی گیتی همه شبانی و گردنکشان چون رمه یکی کار ماندست کاندر جهان نشان تو هرگز نگردد نهان چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اندر نشیب و فراز چگونست ماه و شب و روز چیست برین گردش چرخ سالار کیست دل شاه ازان دیو بی‌راه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد گمانش چنان شد که گردان سپهر به گیتی مراو را نمودست چهر ندانست کاین چرخ را مایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست همه زیر فرمانش بیچاره‌اند که با سوزش و جنگ و پتیاره‌اند جهان آفرین بی‌نیازست ازین ز بهر تو باید سپهر و زمین پراندیشه شد جان آن پادشا که تا چون شود بی پر اندر هوا ز دانندگان بس بپرسید شاه کزین خاک چندست تا چرخ ماه ستاره شمر گفت و خسرو شنید یکی کژ و ناخوب چاره گزید بفرمود پس تا به هنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب ازان بچه بسیار برداشتند به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند همی پرورانیدشان سال و ماه به مرغ و به گوشت بره چندگاه چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر بدان سان که غرم آوریدند زیر ز عود قماری یکی تخت کرد سر درزها را به زر سخت کرد به پهلوش بر نیزهای دراز ببست و بران‌گونه بر کرد ساز بیاویخت از نیزه ران بره ببست اندر اندیشه دل یکسره ازن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و بر تخت بست استوار نشست از بر تخت کاووس شاه که اهریمنش برده بد دل ز راه چو شد گرسنه تیز پران عقاب سوی گوشت کردند هر یک شتاب ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند بدان حد که شان بود نیرو به جای سوی گوشت کردند آهنگ و رای شنیدم که کاووس شد بر فلک همی رفت تا بر رسد بر ملک دگر گفت ازان رفت بر آسمان که تا جنگ سازد به تیر و کمان ز هر گونه‌ای هست آواز این نداند به جز پر خرد راز این پریدند بسیار و ماندند باز چنین باشد آنکس که گیردش آز چو با مرغ پرنده نیرو نماند غمی گشت پرهاب خوی درنشاند نگونسار گشتند ز ابر سیاه کشان بر زمین از هوا تخت شاه سوی بیشهٔ شیرچین آمدند به آمل بروی زمین آمدند نکردش تباه از شگفتی جهان همی بودنی داشت اندر نهان سیاووش زو خواست کاید پدید ببایست لختی چمید و چرید به جای بزرگی و تخت نشست پشیمانی و درد بودش به دست بمانده به بیشه درون زار و خوار نیایش همی کرد با کردگار
1,455
بخش ۹
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
همی کرد پوزش ز بهر گناه مر او را همی جست هر سو سپاه خبر یافت زو رستم و گیو و طوس برفتند با لشکری گشن و کوس به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیدار بخت چو کاووس نشنیدم اندر جهان ندیدم کس از کهتران و مهان خرد نیست او را نه دانش نه رای نه هوشش بجایست و نه دل بجای رسیدند پس پهلوانان بدوی نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی بدو گفت گودرز بیمارستان ترا جای زیباتر از شارستان به دشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی به کس بیهده رای خویش سه بارت چنین رنج و سختی فتاد سرت ز آزمایش نگشت اوستاد کشیدی سپه را به مازندران نگر تا چه سختی رسید اندران دگرباره مهمان دشمن شدی صنم بودی اکنون برهمن شدی به گیتی جز از پاک یزدان نماند که منشور تیغ ترا برنخواند به جنگ زمین سر به سر تاختی کنون باسمان نیز پرداختی پس از تو بدین داستانی کنند که شاهی برآمد به چرخ بلند که تا ماه و خورشید را بنگرد ستاره یکایک همی بشمرد همان کن که بیدار شاهان کنند ستاینده و نیک‌خواهان کنند جز از بندگی پیش یزدان مجوی مزن دست در نیک و بد جز بدوی چنین داد پاسخ که از راستی نیاید به کار اندرون کاستی همی داد گفتی و بیداد نیست ز نام تو جان من آزاد نیست فروماند کاووس و تشویر خورد ازان نامداران روز نبرد بسیچید و اندر عماری نشست پشیمانی و درد بودش بدست چو آمد بر تخت و گاه بلند دلش بود زان کار مانده نژند چهل روز بر پیش یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان‌آفرین یاد کرد ز شرم از در کاخ بیرون نرفت همی پوست گفتی برو بر به کفت همی ریخت از دیده پالوده خون همی خواست آمرزش رهنمون ز شرم دلیران منش کرد پست خرام و در بار دادن ببست پشیمان شد و درد بگزید و رنج نهاده ببخشید بسیار گنج همی رخ بمالید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک چو بگذشت یک چند گریان چنین ببخشود بر وی جهان‌آفرین یکی داد نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان جهان گفتی از داد دیبا شدست همان شاه بر گاه زیبا شدست ز هر کشوری نامور مهتری که بر سر نهادی بلند افسری به درگاه کاووس شاه آمدند وزان سرکشیدن به راه آمدند زمانه چنان شد که بود از نخست به آب وفا روی خسرو بشست همه مهتران کهتر او شدند پرستنده و چاکر او شدند کجا پادشا دادگر بود و بس نیازش نیاید بفریادرس بدین داستان گفتم آن کم شنود کنون رزم رستم بباید سرود
1,456
بخش ۱۰
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
چه گفت آن سراینده مرد دلیر که ناگه برآویخت با نره شیر که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همی ز بدها نبایدت پرهیز کرد که پیش آیدت روز ننگ و نبرد زمانه چو آمد بتنگی فراز هم از تو نگردد به پرهیز باز چو همره کنی جنگ را با خرد دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد خرد را و دین را رهی دیگرست سخنهای نیکو به بند اندرست کنون از ره رستم جنگجوی یکی داستانست با رنگ و بوی شنیدم که روزی گو پیلتن یکی سور کرد از در انجمن به جایی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند کجا آذر تیز برزین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون بزرگان ایران بدان بزمگاه شدند انجمن نامور یک سپاه چو طوس و چو گودرز کشوادگان چو بهرام و چون گیو آزادگان چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران چو گستهم و خراد جنگ‌آوران چو برزین گردنکش تیغ زن گرازه کجا بد سر انجمن ابا هر یک از مهتران مرد چند یکی لشکری نامدار ارجمند نیاسود لشکر زمانی ز کار ز چوگان و تیر و نبید و شکار به مستی چنین گفت یک روز گیو به رستم که ای نامبردار نیو گر ایدون که رای شکار آیدت چو یوز دونده به کار آیدت به نخچیرگاه رد افراسیاب بپوشیم تابان رخ آفتاب ز گرد سواران و از یوز و باز بگیریم آرام روز دراز به گور تگاور کمند افگنیم به شمشیر بر شیر بند افگنیم بدان دشت توران شکاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم بدو گفت رستم که بی‌کام تو مبادا گذر تا سرانجام تو سحرگه بدان دشت توران شویم ز نخچیر و از تاختن نغنویم ببودند یکسر برین هم سخن کسی رای دیگر نیفگند بن سحرگه چو از خواب برخاستند بران آرزو رفتن آراستند برفتند با باز و شاهین و مهد گرازنده و شاد تا رود شهد به نخچیرگاه رد افراسیاب ز یک دست ریگ و ز یک دست آب دگر سو سرخس و بیابانش پیش گله گشته بر دشت آهو و میش همه دشت پر خرگه و خیمه گشت از انبوه آهو سراسیمه گشت ز درنده شیران زمین شد تهی به پرنده مرغان رسید آگهی تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود اگر کشته گر خستهٔ تیر بود ز خنده نیاسود لب یک زمان ببودند روشن دل و شادمان به یک هفته زین‌گونه با می بدست گهی تاختن گه نشاط نشست بهشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه چنین گفت رستم بدان سرکشان بدان گرزداران مردم‌کشان که از ما به افراسیاب این زمان همانا رسید آگهی بی‌گمان یکی چاره سازد بیاید بجنگ کند دشت نخچیر بر یوز تنگ بباید طلایه به ره بر یکی که چون آگهی یابد او اندکی بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه گرازه به زه بر نهاده کمان بیامد بران کار بسته میان سپه را که چون او نگهدار بود همه چارهٔ دشمنان خوار بود به نخچیر و خوردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی پس آگاهی آمد به افراسیاب ازیشان شب تیره هنگام خواب ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند ز رستم بسی داستانها براند وزان هفت گرد سوار دلیر که بودند هر یک به کردار شیر که ما را بباید کنون ساختن بناگاه بردن یکی تاختن گراین هفت یل را بچنگ آوریم جهان پیش کاووس تنگ آوریم بکردار نخچیر باید شدن بناگاه لشکر برایشان زدن گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار همه رزمجو از در کارزار چنین گفت با نامداران جنگ که ما را کنون نیست جای درنگ به راه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه بدان سرکشان تا بگیرند راه گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید بدید آنک شد روی گیتی سیاه درفش سپهدار توران سپاه ازانجا چو باد دمان گشت باز تو گفتی به زخم اندر آمد گراز بیامد دمان تا به نخچیرگاه تهمتن همی خورد می با سپاه چنین گفت با رستم شیرمرد که برخیز و از خرمی بازگرد که چندان سپاهست کاندازه نیست ز لشکر بلندی و پستی یکیست درفش جفاپیشه افراسیاب همی تابد از گرد چون آفتاب چو بشنید رستم بخندید سخت بدو گفت با ماست پیروز بخت تو از شاه ترکان چه ترسی چنین ز گرد سواران توران زمین سپاهش فزون نیست از صدهزار عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست شده هفت گرد سوار انجمن چنین نامبردار و شمشیرزن یکی باشد از ما وزیشان هزار سپه چند باید ز ترکان شمار برین دشت اگر ویژه تنها منم که بر پشت گلرنگ در جوشنم چنو کینه خواهی بیاید مرا از ایران سپاهی نباید مرا تو ای می‌گسار از می بابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی بپیمود می ساقی و داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زود به کف بر نهاد آن درخشنده جام نخستین ز کاووس کی برد نام که شاه زمانه مرا یاد باد همیشه بروبومش آباد باد ازان پس تهمتن زمین داد بوس چنین گفت کاین باده بر یاد طوس سران جهاندار برخاستند ابا پهلوان خواهش آراستند که ما را بدین جام می جای نیست به می با تو ابلیس را پای نیست می و گرز یک زخم و میدان جنگ جز از تو کسی را نیامد به چنگ می بابلی سرخ در جام زرد تهمتن بروی زواره بخورد زواره چو بلبل به کف برنهاد هم از شاه کاووس کی کرد یاد بخورد و ببوسید روی زمین تهمتن برو برگرفت آفرین که جام برادر برادر خورد هژبر آنک او جام می بشکرد
1,457
بخش ۱۱
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
چنین گفت پس گیو با پهلوان که ای نازش شهریار و گوان شوم ره بگیرم به افراسیاب نمانم که آید بدین روی آب سر پل بگیرم بدان بدگمان بدارمش ازان سوی پل یک زمان بدان تا بپوشند گردان سلیح که بر ما سرآمد نشاط و مزیح بشد تازیان تا سر پل دمان به زه بر نهاده دو زاغ کمان چنین تا به نزدیکی پل رسید چو آمد درفش جفا پیشه دید که بگذشته بود او ازین روی آب به پیش سپاه اندر افراسیاب تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان چو در جوشن افراسیابش بدید تو گفتی که هوش از دلش بر پرید ز چنگ و بر و بازو و یال او به گردن برآوردهٔ گوپال او چو طوس و چو گودرز نیزه‌گذار چو گرگین و چون گیو گرد و سوار چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران چنین لشکری سرفرازان جنگ همه نیزه و تیغ هندی به چنگ همه یکسر از جای برخاستند بسان پلنگان بیاراستند بدان‌گونه شد گیو در کارزار چو شیری که گم کرده باشد شکار پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دو تا کرد بسیار بالای برز رمیدند ازو رزمسازان چین بشد خیره سالار توران زمین ز رستم بترسید افراسیاب نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب پس لشکر اندر همی راند گرم گوان را ز لشکر همی خواند نرم ز توران فراوان سران کشته شد سر بخت گردنکشان گشته شد ز پیران بپرسید افراسیاب که این دشت رزم‌ست گر جای خواب که در رزم جستن دلیران بدیم سگالش گرفتیم و شیران بدیم کنون دشت روباه بینم همی ز رزم آز کوتاه بینم همی ز مردان توران خنیده تویی جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی سنان را به تندی یکی برگرای برو زود زیشان بپرداز جای چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست چو پیران ز افراسیاب این شنید چو از باد آتش دلش بردمید بسیچید با نامور ده‌هزار ز ترکان دلیران خنجرگذار چو آتش بیامد بر پیلتن کزو بود نیروی جنگ و شکن تهمتن به لبها برآورده کف تو گفتی که بستد ز خورشید تف برانگیخت اسپ و برآمد خروش بران سان که دریا برآید بجوش سپر بر سر و تیغ هندی به مشت ازان نامداران دو بهره بکشت نگه کرد افراسیاب از کران چنین گفت با نامور مهتران که گر تا شب این جنگ هم زین نشان میان دلیران و گردنکشان بماند نماند سواری به جای نبایست کردن بدین رزم رای بپرسید کالکوس جنگی کجاست که چندین همی رزم شیران بخواست به مستی همی گیو را خواستی همه جنگ با رستم آراستی همیشه از ایران بدی یاد اوی کجا شد چنان آتش و باد اوی به الکوس رفت آگهی زین سخن که سالار توران چه افگند بن برانگیخت الکوس شبرنگ را به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را برون رفت با او ز لشکر سوار ز مردان جنگی فزون از هزار همه با سنان سرافشان شدند ابا جوشن و گرز و خفتان شدند زواره پدیدار بد جنگجوی بدو تیز الکوس بنهاد روی گمانی چنان برد کو رستم‌ست بدانست کز تخمهٔ نیرم‌ست زواره برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم سناندار نیزه به دو نیم کرد دل شیر چنگی پر از بیم کرد بزد دست و تیغ از میان برکشید ز گرد سران شد زمین ناپدید ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست سوی گرز بردند چون باد دست بینداخت الکوس گرزی چو کوه که از بیم او شد زواره ستوه به زین اندر از زخم بی‌توش گشت ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت فرود آمد الکوس تنگ از برش همی خواست از تن بریدن سرش چو رستم برادر بران‌گونه دید به کردار آتش سوی او دوید به الکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دست شد سست و شمشیر کند چو الکوس آوای رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید به زین اندر آمد به کردار باد ز مردی بدل در نیامدش یاد بدو گفت رستم که چنگال شیر نپیموده‌ای زان شدستی دلیر زواره به درد از بر زین نشست پر از خون تن و تیغ مانده به دست برآویخت الکوس با پیلتن بپوشید بر زین توزی کفن یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز دامن نشد دور پیوند اوی تهمتن یکی نیزه زد بر برش به خون جگر غرقه شد مغفرش به نیزه همیدون ز زین برگرفت دو لشکر بمانده بدو در شگفت زدش بر زمین همچو یک لخت کوه پر از بیم شد جان توران گروه برین همنشان هفت گرد دلیر کشیدند شمشیر برسان شیر پس پشت ایشان دلاور سران نهادند بر کتف گرز گران چنان برگرفتند لشکر ز جای که پیدا نیامد همی سر ز پای بکشتند چندان ز جنگ‌آوران که شد خاک لعل از کران تا کران فگنده چو پیلان به هر جای بر چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر به آوردگه جای گشتن نماند سپه را ره برگذشتن نماند
1,458
بخش ۱۲
فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب چنین گفت با رخش کای نیک یار مکن سستی اندر گه کارزار که من شاه را بر تو بی‌جان کنم به خون سنگ را رنگ مرجان کنم چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتی برآمد ز پهلوش پر ز فتراک بگشاد رستم کمند همی خواست آورد او را ببند به ترک اندر افتاد خم دوال سپهدار ترکان بدزدید یال و دیگر که زیر اندرش بادپای به کردار آتش برآمد ز جای بجست از کمند گو پیلتن دهن خشک وز رنج پر آب تن ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز دو بهره نیامد به خرگاه باز اگر کشته بودند اگر خسته تن گرفتار در دست آن انجمن ز پرمایه اسپان زرین ستام ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز به ایرانیان ماند بسیار چیز میان بازنگشاد کس کشته را نجستند مردان برگشته را بدان دشت نخچیر باز آمدند ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند نوشتند نامه به کاووس شاه ز ترکان وز دشت نخچیرگاه وزان کز دلیران نشد کشته کس زواره ز اسپ اندر افتاد و بس بران دشت فرخنده بر پهلوان دو هفته همی بود روشن‌روان سیم را به درگاه شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند چنین است رسم سرای سپنج یکی زو تن آسان و دیگر به رنج برین و بران روز هم بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد سخنهای این داستان شد به بن ز سهراب و رستم سرایم سخن
1,459
بخش ۱
فردوسی
سهراب
اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بدن نیست برگ دل از نور ایمان گر آگنده‌ای ترا خامشی به که تو بنده‌ای برین کار یزدان ترا راز نیست اگر جانت با دیو انباز نیست به گیتی دران کوش چون بگذری سرانجام نیکی بر خود بری کنون رزم سهراب رانم نخست ازان کین که او با پدر چون بجست
1,460
بخش ۲
فردوسی
سهراب
ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان ز موبد برین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد غمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی چو نزدیکی مرز توران رسید بیابان سراسر پر از گور دید برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش بخندید وز جای برکند رخش به تیر و کمان و به گرز و کمند بیفگند بر دشت نخچیر چند ز خاشاک وز خار و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت چو آتش پراگنده شد پیلتن درختی بجست از در بابزن یکی نره گوری بزد بر درخت که در چنگ او پر مرغی نسخت چو بریان شد از هم بکند و بخورد ز مغز استخوانش برآورد گرد بخفت و برآسود از روزگار چمان و چران رخش در مرغزار سواران ترکان تنی هفت و هشت بران دشت نخچیر گه برگذشت یکی اسپ دیدند در مرغزار بگشتند گرد لب جویبار چو بر دشت مر رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند گرفتند و بردند پویان به شهر همی هر یک از رخش جستند بهر چو بیدار شد رستم از خواب خوش به کار امدش بارهٔ دستکش بدان مرغزار اندرون بنگرید ز هر سو همی بارگی را ندید غمی گشت چون بارگی را نیافت سراسیمه سوی سمنگان شتافت همی گفت کاکنون پیاده‌دوان کجا پویم از ننگ تیره‌روان چه گویند گردان که اسپش که برد تهمتن بدین سان بخفت و بمرد کنون رفت باید به بیچارگی سپردن به غم دل بیکبارگی کنون بست باید سلیح و کمر به جایی نشانش بیابم مگر همی رفت زین سان پر اندوه و رنج تن اندر عنا و دل اندر شکنج
1,461
بخش ۳
فردوسی
سهراب
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه و بزرگان رسید که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش به نخچیرگه زو رمیدست رخش پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو بسر بر نهادی کلاه بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود درین شهر ما نیکخواه توایم ستاده بفرمان و راه توایم تن و خواسته زیر فرمان تست سر ارجمندان و جان آن تست چو رستم به گفتار او بنگرید ز بدها گمانیش کوتاه دید بدو گفت رخشم بدین مرغزار ز من دور شد بی‌لگام و فسار کنون تا سمنگان نشان پی است وز آنجا کجا جویبار و نی است ترا باشد ار بازجویی سپاس بباشم بپاداش نیکی شناس گر ایدون که ماند ز من ناپدید سران را بسی سر بباید برید بدو گفت شاه ای سزاوار مرد نیارد کسی با تو این کار کرد تو مهمان من باش و تندی مکن به کام تو گردد سراسر سخن یک امشب به می شاد داریم دل وز اندیشه آزاد داریم دل نماند پی رخش فرخ نهان چنان بارهٔ نامدار جهان تهمتن به گفتار او شاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد سزا دید رفتن سوی خان او شد از مژده دلشاد مهمان او سپهبد بدو داد در کاخ جای همی بود در پیش او بر به پای ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند سزاوار با او به شادی نشاند گسارندهٔ باده آورد ساز سیه چشم و گلرخ بتان طراز نشستند با رودسازان به هم بدان تا تهمتن نباشد دژم چو شد مست و هنگام خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش سزاوار او جای آرام و خواب بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
1,462
بخش ۴
فردوسی
سهراب
چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست پس پرده اندر یکی ماه روی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند روانش خرد بود تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک از او رستم شیردل خیره ماند برو بر جهان آفرین را بخواند بپرسید زو گفت نام تو چیست چه جویی شب تیره کام تو چیست چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکيست کس از پرده بیرون ندیدی مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ نترسی و هستی چنین تیزچنگ شب تیره تنها به توران شوی بگردی بران مرز و هم نغنوی به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ بدرد دل شیر و چنگ پلنگ برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر چو این داستانها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت تراام کنون گر بخواهی مرا نبیند جزین مرغ و ماهی مرا یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام خرد را ز بهر هوا کشته‌ام ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم چو رستم برانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی بفرمود تا موبدی پرهنر بیاید بخواهد ورا از پدر چو بشنید شاه این سخن شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد بدان پهلوان داد آن دخت خویش بدان سان که بودست آیین و کیش به خشنودی و رای و فرمان اوی به خوبی بیاراست پیمان اوی چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان ز شادی بسی زر برافشاندند ابر پهلوان آفرین خواندند که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره دیر و دراز چو خورشید تابان ز چرخ بلند همی خواست افگند رخشان کمند به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار بگیر و بگیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز ور ایدونک آید ز اختر پسر ببندش ببازو نشان پدر به بالای سام نریمان بود به مردی و خوی کریمان بود فرود آرد از ابر پران عقاب نتابد به تندی بر او آفتاب همی بود آن شب بر ماه روی همی گفت از هر سخن پیش اوی چو خورشید رخشنده شد بر سپهر بیاراست روی زمین را به مهر به پدرود کردن گرفتش به بر بسی بوسه دادش به چشم و به سر پری چهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت بر رستم آمد گرانمایه شاه بپرسیدش از خواب و آرامگاه چو این گفته شد مژده دادش به رخش برو شادمان شد دل تاج‌بخش بیامد بمالید و زین برنهاد شد از رخش رخشان و از شاه شاد
1,463
بخش ۵
فردوسی
سهراب
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه تو گفتی گو پیلتن رستم ا‌ست وگر سام شیرست و گر نیرم‌ است چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه ، سهراب کرد چو یک ماه شد ، همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت به پنجم دل تیر و پیکان گرفت چو ده ساله شد زان زمین کس نبود که یارست با او نبرد آزمود؟ بر مادر آمد بپرسید زوی بدو گفت گستاخ بامن بگوی که من چون ز همشیرگان برترم همی بآسمان اندر آید سرم ز تخم کیم وز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی ازیرا سرت ز آسمان برترست که تخم تو زان نامور گوهرست جهان‌آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید چو سام نریمان به گیتی نبود سرش را نیارست گردون بسود یکی نامه از رستم جنگ جوی بیاورد و بنمود پنهان بدوی سه یاقوت رخشان به سه مهره زر از ایران فرستاده بودش پدر بدو گفت افراسیاب این سخن نبایدکه داند ز سر تا به بن پدر گر شناسد که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنگشان چو داند بخواندت نزدیک خویش دل مادرت گردد از درد ریش چنین گفت سهراب کاندر جهان کسی این سخن را ندارد نهان بزرگان جنگ‌آور از باستان ز رستم زنند این زمان داستان نبرده نژادی که چونین بود نهان کردن از من چه آیین بود کنون من ز ترکان جنگ‌آوران فراز آورم لشکری بی کران برانگیزم از گاه کاووس را از ایران ببرم پی طوس را به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه از ایران به توران شوم جنگ‌جوی ابا شاه روی اندر آرم بروی بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه ز هر سو سپه شد براو انجمن که هم باگهر بود هم تیغ زن
1,464
بخش ۶
فردوسی
سهراب
خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب هنوز از دهن بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش زمین را به خنجر بشوید همی کنون رزم کاووس جوید همی سپاه انجمن شد برو بر بسی نیاید همی یادش از هر کسی سخن زین درازی چه باید کشید هنر برتر از گوهر آمد پدید چو افراسیاب آن سخنها شنود خوش آمدش خندید و شادی نمود ز لشکر گزید از دلاور سران کسی کاو گراید به گرز گران ده و دو هزار از دلیران گرد چو هومان و مر بارمان را سپرد به گردان لشکر سپهدار گفت که این راز باید که ماند نهفت چو روی اندر آرند هر دو بروی تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی پدر را نباید که داند پسر که بندد دل و جان به مهر پدر مگر کان دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد ازان پس بسازید سهراب را ببندید یک شب برو خواب را برفتند بیدار دو پهلوان به نزدیک سهراب روشن‌روان به پیش اندرون هدیهٔ شهریار ده اسپ و ده استر به زین و به بار ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج سر تاج زر پایهٔ تخت عاج یکی نامه با لابه و دلپسند نبشته به نزدیک آن ارجمند که گر تخت ایران به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری ازین مرز تا آن بسی راه نیست سمنگان و ایران و توران یکی‌ست فرستمت هرچند باید سپاه تو بر تخت بنشین و برنه کلاه به توران چو هومان و چون بارمان دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان فرستادم اینک به فرمان تو که باشند یک چند مهمان تو اگر جنگ جویی تو جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند چنین نامه و خلعت شهریار ببردند با ساز چندان سوار به سهراب آگاهی آمد ز راه ز هومان و از بارمان و سپاه پذیره بشد بانیا همچو باد سپه دید چندان دلش گشت شاد چو هومان ورا دید با یال و کفت فروماند هومان ازو در شگفت بدو داد پس نامهٔ شهریار ابا هدیه و اسپ و استر به بار جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند ازان جایگه تیز لشکر براند کسی را نبد پای با او بجنگ اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ دژی بود کش خواندندی سپید بران دژ بد ایرانیان را امید نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با دار و گیر هنوز آن زمان گستهم خرد بود به خردی گراینده و گرد بود یکی خواهرش بود گرد و سوار بداندیش و گردنکش و نامدار چو سهراب نزدیکی دژ رسید هجیر دلارو سپه را بدید نشست از بر بادپای چو گرد ز دژ رفت پویان به دشت نبرد چو سهراب جنگ‌آور او را بدید برآشفت و شمشیر کین برکشید ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر چنین گفت با رزم‌دیده هجیر که تنها به جنگ آمدی خیره خیر چه مردی و نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست هجیرش چنین داد پاسخ که بس به ترکی نباید مرا یار کس هجیر دلیر و سپهبد منم سرت را هم اکنون ز تن برکنم فرستم به نزدیک شاه جهان تنت را کنم زیر گل در نهان بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی به گوش آمدش تیز بنهاد روی چنان نیزه بر نیزه برساختند که از یکدگر بازنشناختند یکی نیزه زد بر میانش هجیر نیامد سنان اندرو جایگیر سنان باز پس کرد سهراب شیر بن نیزه زد بر میان دلیر ز زین برگرفتش به کردار باد نیامد همی زو بدلش ایچ یاد ز اسپ اندر آمد نشست از برش همی خواست از تن بریدن سرش بپیچید و برگشت بر دست راست غمی شد ز سهراب و زنهار خواست رها کرد ازو چنگ و زنهار داد چو خشنود شد پند بسیار داد ببستش ببند آنگهی رزمجوی به نزدیک هومان فرستاد اوی به دژ در چو آگه شدند از هجیر که او را گرفتند و بردند اسیر خروش آمد و نالهٔ مرد و زن که کم شد هجیر اندر آن انجمن
1,465
بخش ۷
فردوسی
سهراب
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گردان کدامند و جنگ‌آوران دلیران و کارآزموده سران چو سهراب شیراوژن او را بدید بخندید و لب را به دندان گزید چنین گفت کامد دگر باره گور به دام خداوند شمشیر و زور بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی ترگ چینی به کردار باد بیامد دمان پیش گرد آفرید چو دخت کمندافگن او را بدید کمان را به زه کرد و بگشاد بر نبد مرغ را پیش تیرش گذر به سهراب بر تیر باران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت نگه کرد سهراب و آمدش ننگ برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ سپر بر سرآورد و بنهاد روی ز پیگار خون اندر آمد به جوی چو سهراب را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید کمان به زه را به بازو فگند سمندش برآمد به ابر بلند سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ زدوده سنان آنگهی در ربود درآمد بدو هم به کردار دود بزد بر کمربند گردآفرید زره بر برش یک به یک بردرید ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماه روی نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما کنون من گشایم چنین روی و موی سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی که با دختری او به دشت نبرد بدین سان به ابر اندر آورد گرد نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود ز بهر من آهو ز هر سو مخواه میان دو صف برکشیده سپاه کنون لشکر و دژ به فرمان تست نباید برین آشتی جنگ جست دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی بدان ساز کت دل هواست چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را یکی بوستان بد در اندر بهشت به بالای او سرو دهقان نکشت دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان بدو گفت کاکنون ازین برمگرد که دیدی مرا روزگار نبرد برین بارهٔ دژ دل اندر مبند که این نیست برتر ز ابر بلند بپای آورد زخم کوپال من نراندکسی نیزه بر یال من عنان را بپیچید گرد آفرید سمند سرافراز بر دژ کشید همی رفت و سهراب با او به هم بیامد به درگاه دژ گژدهم درباره بگشاد گرد آفرید تن خسته و بسته بر دژ کشید در دژ ببستند و غمگین شدند پر از غم دل و دیده خونین شدند ز آزار گردآفرید و هجیر پر از درد بودند برنا و پیر بگفتند کای نیکدل شیرزن پر از غم بد از تو دل انجمن که هم رزم جستی هم افسون و رنگ نیامد ز کار تو بر دوده ننگ بخندید بسیار گرد آفرید به باره برآمد سپه بنگرید چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت کای شاه ترکان چین چرا رنجه گشتی کنون بازگرد هم از آمدن هم ز دشت نبرد بخندید و او را به افسوس گفت که ترکان ز ایران نیابند جفت چنین بود و روزی نبودت ز من بدین درد غمگین مکن خویشتن همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای که جز به آفرین بزرگان نه‌ای بدان زور و بازوی و آن کتف و یال نداری کس از پهلوانان همال ولیکن چو آگاهی آید به شاه که آورد گردی ز توران سپاه شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای نماند یکی زنده از لشکرت ندانم چه آید ز بد بر سرت دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت همی از پلنگان بباید نهفت ترا بهتر آید که فرمان کنی رخ نامور سوی توران کنی نباشی بس ایمن به بازوی خویش خورد گاو نادان ز پهلوی خویش چو بشنید سهراب ننگ آمدش که آسان همی دژ به چنگ آمدش به زیر دژ اندر یکی جای بود کجا دژ بدان جای بر پای بود به تاراج داد آن همه بوم و رست به یکبارگی دست بد را بشست چنین گفت کامروز بیگاه گشت ز پیگارمان دست کوتاه گشت برآرم به شبگیر ازین باره گرد ببینند آسیب روز نبرد
1,466
بخش ۸
فردوسی
سهراب
چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست هجیر دلاور میان را ببست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست بشد پیش سهراب رزم‌آزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی گراید ز بینی سوی مغز بوی که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت درست‌ست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست سواران ترکان بسی دیده‌ام عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین عنان‌دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس بلندیش بر آسمان رفته گیر سر بخت گردان همه خفته گیر اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی‌راه شد ناپدید سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن بارهٔ دژ بدوی چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه میان را ببستند ترکان گروه سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره‌ای برنشست سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره‌جو آمدند چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی چه سازیم و درمان این کار چیست از ایران هم آورد این مرد کیست بر آن برنهادند یکسر که گیو به زابل شود نزد سالار نیو به رستم رساند از این آگهی که با بیم شد تخت شاهنشهی گو پیلتن را بدین رزمگاه بخواند که اویست پشت سپاه نشست آنگهی رای زد با دبیر که کاری گزاینده بد ناگزیر
1,467
بخش ۹
فردوسی
سهراب
یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پروردهٔ روزگار دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی گشایندهٔ بند هاماوران ستانندهٔ مرز مازندران ز گرز تو خورشید گریان شود ز تیغ تو ناهید بریان شود چو گرد پی رخش تو نیل نیست هم‌آورد تو در جهان پیل نیست کمند تو بر شیر بندافگند سنان تو کوهی ز بن برکند تویی از همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه گزاینده کاری بد آمد به پیش کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش نشستند گردان به پیشم به هم چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم چنان باد کاندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریادرس بدان‌گونه دیدند گردان نیو که پیش تو آید گرانمایه گیو چو نامه بخوانی به روز و به شب مکن داستان را گشاده دو لب مگر با سواران بسیارهوش ز زابل برانی برآری خروش بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد نباید جز از تو ورا هم نبرد به گیو آنگهی گفت برسان دود عنان تگاور بباید بسود بباید که نزدیک رستم شوی به زابل نمانی و گر نغنوی اگر شب رسی روز را بازگرد بگویش که تنگ اندرآمد نبرد وگرنه فرازست این مرد گرد بداندیش را خوار نتوان شمرد ازو نامه بستد به کردار آب برفت و نجست ایچ آرام و خواب چو نزدیکی زابلستان رسید خروش طلایه به دستان رسید تهمتن پذیره شدش با سپاه نهادند بر سر بزرگان کلاه پیاده شدش گیو و گردان بهم هر آنکس که بودند از بیش و کم ز اسپ اندرآمد گو نامدار از ایران بپرسید وز شهریار ز ره سوی ایوان رستم شدند ببودند یکبار و دم برزدند بگفت آنچ بشنید و نامه بداد ز سهراب چندی سخن کرد یاد تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند که مانندهٔ سام گرد از مهان سواری پدید آمد اندر جهان از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد باید گه نام و ننگ فرستادمش زر و گوهر بسی بر مادر او به دست کسی چنین پاسخ آمد که آن ارجمند بسی برنیاید که گردد بلند همی می خورد با لب شیربوی شود بی‌گمان زود پرخاشجوی بباشیم یک روز و دم برزنیم یکی بر لب خشک نم برزنیم ازان پس گراییم نزدیک شاه به گردان ایران نماییم راه مگر بخت رخشنده بیدار نیست وگرنه چنین کار دشوار نیست چو دریا به موج اندرآید ز جای ندارد دم آتش تیزپای درفش مرا چون ببیند ز دور دلش ماتم آرد به هنگام سور بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ به می دست بردند و مستان شدند ز یاد سپهبد به دستان شدند دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن برآراست کار ز مستی هم آن روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیامدش یاد سه دیگر سحرگه بیاورد می نیامد ورا یاد کاووس کی به روز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو که کاووس تندست و هشیار نیست هم این داستان بر دلش خوار نیست غمی بود ازین کار و دل پرشتاب شده دور ازو خورد و آرام و خواب به زابلستان گر درنگ آوریم ز می باز پیگار و جنگ آوریم شود شاه ایران به ما خشمگین ز ناپاک رایی درآید بکین بدو گفت رستم که مندیش ازین که با ما نشورد کس اندر زمین بفرمود تا رخش را زین کنند دم اندر دم نای رویین کنند سواران زابل شنیدند نای برفتند با ترگ و جوشن ز جای
1,468
بخش ۱۰
فردوسی
سهراب
گرازان بدرگاه شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند چو رفتند و بردند پیشش نماز برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست که رستم که باشد که فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من بگیر و ببر زنده بردارکن وزو نیز با من مگردان سخن ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی برستم بران‌گونه دست برآشفت با گیو و با پیلتن فرو ماند خیره همه انجمن بفرمود پس طوس را شهریار که رو هردو را زنده برکن به دار خود از جای برخاست کاووس کی برافروخت برسان آتش ز نی بشد طوس و دست تهمتن گرفت بدو مانده پرخاش جویان شگفت که از پیش کاووس بیرون برد مگر کاندر آن تیزی افسون برد تهمتن برآشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندرخورست تو سهراب را زنده بر دار کن پرآشوب و بدخواه را خوار کن بزد تند یک دست بر دست طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس ز بالا نگون اندرآمد به سر برو کرد رستم به تندی گذر به در شد به خشم اندرآمد به رخش منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من طوس کیست زمین بنده و رخش گاه من‌ست نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست شب تیره از تیغ رخشان کنم به آورد گه بر سرافشان کنم سر نیزه و تیغ یار من‌اند دو بازو و دل شهریار من‌اند چه آزاردم او نه من بنده‌ام یکی بندهٔ آفریننده‌ام به ایران ار ایدون که سهراب گرد بیاید نماند بزرگ و نه خرد شما هر کسی چارهٔ جان کنید خرد را بدین کار پیچان کنید به ایران نبینید ازین پس مرا شما را زمین پر کرگس مرا غمی شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه به گودرز گفتند کاین کار تست شکسته بدست تو گردد درست سپهبد جز از تو سخن نشنود همی بخت تو زین سخن نغنود به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو سخنهای چرب و دراز آوری مگر بخت گم بوده بازآوری سپهدار گودرز کشواد رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت به کاووس کی گفت رستم چه کرد کز ایران برآوردی امروز گرد فراموش کردی ز هاماوران وزان کار دیوان مازندران که گویی ورا زنده بر دار کن ز شاهان نباید گزافه سخن چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ یکی پهلوانی به کردار گرگ که داری که با او به دشت نبرد شود برفشاند برو تیره گرد یلان ترا سر به سر گژدهم شنیدست و دیدست از بیش و کم همی گوید آن روز هرگز مباد که با او سواری کند رزم یاد کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را خرد کم بود چو بشنید گفتار گودرز شاه بدانست کاو دارد آیین و راه پشیمان بشد زان کجا گفته بود بیهودگی مغزش آشفته بود به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیارد بها شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن سرش کردن از تیزی من تهی نمودن بدو روزگار بهی چو گودرز برخاست از پیش اوی پس پهلوان تیز بنهاد روی برفتند با او سران سپاه پس رستم اندر گرفتند راه چو دیدند گرد گو پیلتن همه نامداران شدند انجمن ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان جهان سر به سر زیر پای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست بجوشد همانگه پشیمان شود به خوبی ز سر باز پیمان شود تهمتن گر آزرده گردد ز شاه هم ایرانیان را نباشد گناه هم او زان سخنها پشیمان شدست ز تندی بخاید همی پشت دست تهمتن چنین پاسخ آورد باز که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز مرا تخت زین باشد و تاج ترگ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ چرا دارم از خشم کاووس باک چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک سرم گشت سیر و دلم کرد بس جز از پاک یزدان نترسم ز کس ز گفتار چون سیر گشت انجمن چنین گفت گودرز با پیلتن که شهر و دلیران و لشکر گمان به دیگر سخنها برند این زمان کزین ترک ترسنده شد سرفراز همی رفت زین گونه چندی به راز که چونان که گژدهم داد آگهی همه بوم و بر کرد باید تهی چو رستم همی زو بترسد به جنگ مرا و ترا نیست جای درنگ از آشفتن شاه و پیگار اوی بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی ز سهراب یل رفت یکسر سخن چنین پشت بر شاه ایران مکن چنین بر شده نامت اندر جهان بدین بازگشتن مگردان نهان و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه به رستم بر این داستانها بخواند تهمتن چو بشنید خیره بماند بدو گفت اگر بیم دارد دلم نخواهم که باشد ز تن بگسلم ازین ننگ برگشت و آمد به راه گرازان و پویان به نزدیک شاه چو در شد ز در شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان زیست باید که یزدان بکشت وزین ناسگالیده بدخواه نو دلم گشت باریک چون ماه نو بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم خاکم اندر دهن بدو گفت رستم که گیهان تراست همه کهترانیم و فرمان تراست کنون آمدم تا چه فرمان دهی روانت ز دانش مبادا تهی بدو گفت کاووس کامروز بزم گزینیم و فردا بسازیم رزم بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان به کردار باغ بهار ز آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش خسرو به پای همی باده خوردند تا نیم شب ز خنیاگران برگشاده دولب
1,469
بخش ۱۱
فردوسی
سهراب
دگر روز فرمود تا گیو و طوس ببستند شبگیر بر پیل کوس در گنج بگشاد و روزی بداد سپه برنشاند و بنه برنهاد سپردار و جوشنوران صد هزار شمرده به لشکر گه آمد سوار یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گرد ایشان هوا تیره گشت سراپرده و خیمه زد بر دو میل بپوشید گیتی به نعل و به پیل هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس بجوشید دریا ز آواز کوس همی رفت منزل به منزل جهان شده چون شب و روز گشته نهان درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردهٔ لاجورد ز بس گونه‌گونه سنان و درفش سپرهای زرین و زرینه کفش تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس برآمد ببارید زو سندروس جهان را شب و روز پیدا نبود تو گفتی سپهر و ثریا نبود ازینسان بشد تا در دژ رسید بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید خروشی بلند آمد از دیدگاه به سهراب گفتند کامد سپاه چو سهراب زان دیده آوا شنید به باره بیامد سپه بنگرید به انگشت لشکر به هومان نمود سپاهی که آن را کرانه نبود چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید به هومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه از دل بباید سترد نبینی تو زین لشکر بیکران یکی مرد جنگی و گرزی گران که پیش من آید به آوردگاه گر ایدون که یاری دهد هور و ماه سلیح‌ست بسیار و مردم بسی سرافراز نامی ندانم کسی کنون من به بخت رد افراسیاب کنم دشت را همچو دریای آب به تنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل یکی جام می‌خواست از می‌گسار نکرد ایچ رنجه دل از کارزار وزانسو سراپردهٔ شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
1,470
بخش ۱۲
فردوسی
سهراب
چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر ببینم که این نو جهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست بدو گفت کاووس کین کار تست که بیدار دل بادی و تن درست تهمتن یکی جامهٔ ترکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار بیامد چو نزدیکی دژ رسید خروشیدن نوش ترکان شنید بران دژ درون رفت مرد دلیر چنان چون سوی آهوان نره شیر چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او ژنده‌رزم به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام‌بردار شیر تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر پیل و چهره چو خون ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نره شیر پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند همی یک به یک خواندند آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین همی دید رستم مر او را ز دور نشست و نگه کرد مردان سور به شایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند بدان لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود ابا چاکر و شمع و خیناگران بیامد ورا دید مرده چنان شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردنکشان را بخواند چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی پیاده کجا بوده‌ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند
1,471
بخش ۱۳
فردوسی
سهراب
چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم بیامد یکی برز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر نشانه نباید که خم آورد چو پیچان شود زخم کم آورد به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی سخن هرچه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی چو خواهی که یابی رهایی ز من سرافراز باشی به هر انجمن از ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته ور ایدون که کژی بود رای تو همان بند و زندان بود جای تو هجیرش چنین داد پاسخ که شاه سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه بگویم همه آنچ دانم بدوی به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی بدو گفت کز تو بپرسم همه ز گردنکشان و ز شاه و رمه همه نامداران آن مرز را چو طوس و چو کاووس و گودرز را ز بهرام و از رستم نامدار ز هر کت بپرسم به من برشمار بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل یکی مهد پیروزه برسان نیل یکی برز خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش به قلب سپاه اندرون جای کیست ز گردان ایران ورا نام چیست بدو گفت کان شاه ایران بود بدرگاه او پیل و شیران بود وزان پس بدو گفت بر میمنه سواران بسیار و پیل و بنه سراپرده‌ای بر کشیده سیاه زده گردش اندر ز هر سو سپاه به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و بالاش پیش زده پیش او پیل پیکر درفش به در بر سواران زرینه کفش چنین گفت کان طوس نوذر بود درفشش کجاپیل‌پیکر بود دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای سواران بسی گردش اندر به پای یکی شیر پیکر درفشی به زر درفشان یکی در میانش گهر چنین گفت کان فر آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان بپرسید کان سبز پرده‌سرای یکی لشکری گشن پیشش به پای یکی تخت پرمایه اندر میان زده پیش او اختر کاویان برو بر نشسته یکی پهلوان ابا فر و با سفت و یال گوان ز هر کس که بر پای پیشش براست نشسته به یک رش سرش برتر است یکی باره پیشش به بالای اوی کمندی فرو هشته تا پای اوی برو هر زمان برخروشد همی تو گویی که در زین بجوشد همی بسی پیل برگستوان‌دار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش نه مردست از ایران به بالای اوی نه بینم همی اسپ همتای اوی درفشی بدید اژدها پیکرست بران نیزه بر شیر زرین سرست چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار غمی گشت سهراب را دل ازان که جایی ز رستم نیامد نشان نشان داده بود از پدر مادرش همی دید و دیده نبد باورش همی نام جست از زبان هجیر مگر کان سخنها شود دلپذیر نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نکاهد نخواهد فزود ازان پس بپرسید زان مهتران کشیده سراپرده بد برکران سواران بسیار و پیلان به پای برآید همی نالهٔ کرنای یکی گرگ پیکر درفش از برش برآورده از پرده زرین سرش بدو گفت کان پور گودرز گیو که خوانند گردان وراگیو نیو ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایرانیان بر دو بهره سرست بدو گفت زان سوی تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار پیاده سپردار و نیزه‌وران شده انجمن لشکری بی‌کران نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده بران عاج کرسی ساج ز هودج فرو هشته دیبا جلیل غلام ایستاده رده خیل خیل بر خیمه نزدیک پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای بدو گفت کاو را فریبرز خوان که فرزند شاهست و تاج گوان بپرسید کان سرخ پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش ز هرگونه‌ای برکشیده درفش درفشی پس پشت پیکرگراز سرش ماه زرین و بالا دراز چنین گفت کاو را گرازست نام که در چنگ شیران ندارد لگام هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان که بر دردر و سختی نگردد ژگان نشان پدر جست و با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست جهاندار ازین کار پرداخت‌ست زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت دگر باره پرسید ازان سرفراز ازان کش به دیدار او بد نیاز ازان پردهٔ سبز و مرد بلند وزان اسپ و آن تاب داده کمند ازان پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را چه باید نهفت گر از نام چینی بمانم همی ازان است کاو را ندانم همی بدو گفت سهراب کاین نیست داد ز رستم نکردی سخن هیچ یاد کسی کاو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان تو گفتی که بر لشکر او مهترست نگهبان هر مرز و هر کشورست چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کان گو شیرگیر کنون رفته باشد به زابلستان که هنگام بزمست در گلستان بدو گفت سهراب کاین خود مگوی که دارد سپهبد سوی جنگ روی به رامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر و جوان مرا با تو امروز پیمان یکیست بگوییم و گفتار ما اندکیست اگر پهلوان را نمایی به من سرافراز باشی به هر انجمن ترا بی‌نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنجهای نهان ور ایدون که این راز داری ز من گشاده بپوشی به من بر سخن سرت را نخواهد همی تن به جای نگر تا کدامین به آیدت رای نبینی که موبد به خسرو چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت سخن گفت ناگفته چون گوهرست کجا نابسوده به سنگ اندرست چو از بند و پیوند یابد رها درخشنده مهری بود بی‌بها چنین داد پاسخ هجیرش که شاه چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه نبرد کسی جویداندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان کسی را که رستم بود هم نبرد سرش ز آسمان اندر آید به گرد تنش زور دارد به صد زورمند سرش برترست از درخت بلند چنو خشم گیرد به روز نبرد چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد هم‌آورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی رخش او نیل نیست بدو گفت سهراب از آزادگان سیه بخت گودرز کشوادگان چرا چون ترا خواند باید پسر بدین زور و این دانش و این هنر تو مردان جنگی کجا دیده‌ای که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای که چندین ز رستم سخن بایدت زبان بر ستودنش بگشایدت از آتش ترا بیم چندان بود که دریا به آرام خندان بود چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای سر تیرگی اندر آید به خواب چو تیغ از میان برکشد آفتاب به دل گفت پس کاردیده هجیر که گر من نشان گو شیرگیر بگویم بدین ترک با زور دست چنین یال و این خسروانی نشست ز لشکر کند جنگ او ز انجمن برانگیزد این بارهٔ پیلتن برین زور و این کتف و این یال اوی شود کشته رستم به چنگال اوی از ایران نیاید کسی کینه خواه بگیرد سر تخت کاووس شاه چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام اگر من شوم کشته بر دست اوی نگردد سیه روز چون آب جوی چو گودرز و هفتاد پور گزین همه پهلوانان با آفرین نباشد به ایران تن من مباد چنین دارم از موبد پاک یاد که چون برکشد از چمن بیخ سرو سزد گر گیا را نبوید تذرو به سهراب گفت این چه آشفتنست همه با من از رستمت گفتنست نباید ترا جست با او نبرد برآرد به آوردگاه از تو گرد همی پیلتن را نخواهی شکست همانا که آسان نیاید به دست
1,472
بخش ۱۴
فردوسی
سهراب
چو بشنید این گفتهای درشت نهان کرد ازو روی و بنمود پشت ز بالا زدش تند یک پشت دست بیفگند و آمد به جای نشست بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی خود چینی به کردار باد ز تندی به جوش آمدش خون برگ نشست از بر بارهٔ تیزتگ خروشید و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه ز پای و رکیب و ز دست و عنان ز بازوی وز آب داده سنان ازان پس دلیران شدند انجمن بگفتند کاینت گو پیلتن نشاید نگه کردن اسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی ازان پس خروشید سهراب گرد همی شاه کاووس را بر شمرد چنین گفت با شاه آزاد مرد که چون است کارت به دشت نبرد چرا کرده‌ای نام کاووس کی که در جنگ نه تاو داری نه پی تنت را برین نیزه بریان کنم ستاره بدین کار گریان کنم یکی سخت سوگند خوردم به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار کنم زنده کاووس کی را به دار که داری از ایرانیان تیز چنگ که پیش من آید به هنگام جنگ همی گفت و می بود جوشان بسی از ایران ندادند پاسخ کسی خروشان بیامد به پرده‌سرای به نیزه درآورد بالا ز جای خم آورد زان پس سنان کرد سیخ بزد نیزه برکند هفتاد میخ سراپرده یک بهره آمد ز پای ز هر سو برآمد دم کرنای رمید آن دلاور سپاه دلیر به کردار گوران ز چنگال شیر غمی گشت کاووس و آواز داد کزین نامداران فرخ نژاد یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد بشد طوس و پیغام کاووس برد شنیده سخن پیش او برشمرد بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار گهی گنج بودی گهی ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند ز خیمه نگه کرد رستم بدشت ز ره گیو را دید کاندر گذشت نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب هین همی بست بر باره رهام تنگ به برگستوان بر زده طوس چنگ همی این بدان آن بدین گفت زود تهمتن چو از خیمه آوا شنود به دل گفت کین کار آهرمنست نه این رستخیز از پی یک تنست بزد دست و پوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه و سپاه درفشش ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی و دژم چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ بدو گفت از ایدر به یکسو شویم به آوردگه هر دو همرو شویم بمالید سهراب کف را به کف به آوردگه رفت از پیش صف به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت از ایران نخواهی دگر یار کس چو من با تو باشم بورد بس به آوردگه بر ترا جای نیست ترا خود به یک مشت من پای نیست به بالا بلندی و با کتف و یال ستم یافت بالت ز بسیار سال نگه کرد رستم بدان سرافراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه تپه شد بسی دیو در جنگ من ندیدم بدان سو که بودم شکن نگه کن مرا گر ببینی به جنگ اگر زنده مانی مترس از نهنگ مرا دید در جنگ دریا و کوه که با نامداران توران گروه چه کردم ستاره گوای منست به مردی جهان زیر پای منست بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمهٔ نامور نیرمی چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمهٔ سام نیرم نیم که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روی روز سپید
1,473
بخش ۱۵
فردوسی
سهراب
به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز گرفتند زان پس عمود گران غمی گشت بازوی کندآوران ز نیرو عمود اندر آورد خم دمان باد پایان و گردان دژم ز اسپان فرو ریخت بر گستوان زره پاره شد بر میان گوان فرو ماند اسپ و دلاور ز کار یکی را نبد چنگ و بازو به کار تن از خوی پر آب و همه کام خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک یک از یکدگر ایستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکسته هم از تو درست ازین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز همی گفت رستم که هرگز نهنگ ندیدم که آید بدین سان به جنگ مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل ناامید جوانی چنین ناسپرده جهان نه گردی نه نام‌آوری از مهان به سیری رسانیدم از روزگار دو لشکر نظاره بدین کارزار چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد به زه بر نهادند هر دو کمان جوانه همان سالخورده همان زره بود و خفتان و ببر بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان غمی شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوه سیه روز جنگ کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند همه خسته و گشته دیر آمدند دگر باره سهراب گرز گران ز زین برکشید و بیفشارد ران بزد گرز و آورد کتفش به درد بپیچید و درد از دلیری بخورد بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه‌ای پایدار به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه دل رستم اندیشه‌ای کرد بد که کاووس را بی‌گمان بد رسد ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشهٔ دل بدان گونه بود میان سپه دید سهراب را چو می لعل کرده به خون آب را غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد چرا دست یازی به سوی همه چو گرگ آمدی در میان رمه بدو گفت سهراب توران سپاه ازین رزم بودند بر بی‌گناه تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیگار و کینه نجست بدو گفت رستم که شد تیره‌روز چه پیدا کند تیغ گیتی فروز برین دشت هم دار و هم منبرست که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست گر ایدون که شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر بگردیم شبگیر با تیغ کین برو تا چه خواهد جهان آفرین
1,474
بخش ۱۶
فردوسی
سهراب
برفتند و روی هوا تیره گشت ز سهراب گردون همی خیره گشت تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان نیارامد از تاختن یک زمان وگر باره زیر اندرش آهنست شگفتی روانست و رویین تنست شب تیره آمد سوی لشکرش میان سوده از جنگ و از خنجرش به هومان چنین گفت کامروز هور برآمد جهان کرد پر چنگ و شور شما را چه کرد آن سوار دلیر که یال یلان داشت و آهنگ شیر بدو گفت هومان که فرمان شاه چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه همه کار ماسخت ناساز بود بورد گشتن چه آغاز بود بیامی یکی مرد پرخاشجوی برین لشکر گشن بنهاد روی تو گفتی ز مستی کنون خاستست وگر جنگ بایک تن آراستست چنین گفت سهراب کاو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه از ایرانیان من بسی کشته‌ام زمین را به خون و گل آغشته‌ام کنون خوان همی باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن وزان روی رستم سپه را بدید سخن راند با گیو و گفت و شنید که امروز سهراب رزم آزمای چگونه به جنگ اندر آورد پای چنین گفت با رستم گرد گیو کزین گونه هرگز ندیدیم نیو بیامد دمان تا به قلب سپاه ز لشکر بر طوس شد کینه خواه که او بود بر زین و نیزه بدست چو گرگین فرود آمد او برنشست بیامد چو با نیزه او را بدید به کردار شیر ژیان بردمید عمودی خمیده بزد بر برش ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگ جوی ز گردان کسی مایهٔ او نداشت جز از پیلتن پایهٔ او نداشت هم آیین پیشین نگه داشتیم سپاهی برو ساده بگماشتیم سواری نشد پیش او یکتنه همی تاخت از قلب تا میمنه غمی گشت رستم ز گفتار اوی بر شاه کاووس بنهاد روی چو کاووس کی پهلوان را بدید بر خویش نزدیک جایش گزید ز سهراب رستم زبان برگشاد ز بالا و برزش همی کرد یاد که کس در جهان کودک نارسید بدین شیرمردی و گردی ندید به بالا ستاره بساید همی تنش را زمین برگراید همی دو بازو و رانش ز ران هیون همانا که دارد ستبری فزون به گرز و به تیغ و به تیر و کمند ز هرگونه‌ای آزمودیم بند سرانجام گفتم که من پیش ازین بسی گرد را برگرفتم ز زین گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی همی خواستم کش ز زین برکنم چو دیگر کسانش به خاک افگنم گر از باد جنبان شود کوه خار نجنبید بر زین بر آن نامدار چو فردا بیاید به دشت نبرد به کشتی همی بایدم چاره کرد بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست کزویست پیروزی و فر و زور هم او آفرینندهٔ ماه و هور بدو گفت کاووس یزدان پاک دل بدسگالت کند چاک چاک من امشب به پیش جهان آفرین بمالم فراوان دو رخ بر زمین کزویست پیروزی و دستگاه به فرمان او تابد از چرخ ماه کند تازه این بار کام ترا برآرد به خورشید نام ترا بدو گفت رستم که با فر شاه برآید همه کامهٔ نیک خواه به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی زواره بیامد خلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان ازو خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشگان دل بشست چنین راند پیش برادر سخن که بیدار دل باش و تندی مکن به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیش آن ترک آوردخواه بیاور سپاه و درفش مرا همان تخت و زرینه کفش مرا همی باش بر پیش پرده‌سرای چو خورشید تابان برآید ز جای گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ و گر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری میاغاز و تندی مکن مباشید یک تن برین رزمگاه مسازید جستن سوی رزم راه یکایک سوی زابلستان شوید از ایدر به نزدیک دستان شوید تو خرسند گردان دل مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم بگویش که تو دل به من در مبند که سودی ندارت بودن نژند کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد به چنگم به هنگام جنگ بسی باره و دژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست در مرگ را آن بکوبد که پای باسپ اندر آرد بجنبد ز جای اگر سال گشتی فزون ازهزار همین بود خواهد سرانجام کار چو خرسند گردد به دستان بگوی که از شاه گیتی مبرتاب روی اگر جنگ سازد تو سستی مکن چنان رو که او راند از بن سخن همه مرگ راییم پیر و جوان به گیتی نماند کسی جاودان ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود
1,475
بخش ۱۷
فردوسی
سهراب
چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود وزان روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن به هومان چنین گفت کاین شیر مرد که با من همی گردد اندر نبرد ز بالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم بر و کتف و یالش همانند من تو گویی که داننده بر زد رسن نشانهای مادر بیابم همی بدان نیز لختی بتابم همی گمانی برم من که او رستمست که چون او بگیتی نبرده کمست نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم به من اند بار شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور به گرز گران بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد ز خواب بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم بیامد خروشان بران دشت جنگ به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ ز رستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او به هم بود شب که شب چون بدت روز چون خاستی ز پیگار بر دل چه آراستی ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین نشنیم هر دو پیاده به هم به می تازه داریم روی دژم به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد بدو گفت رستم که‌ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته‌ام بر میان بکوشیم و فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود بسی گشته‌ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب بدو گفت سهراب کز مرد پیر نباشد سخن زین نشان دلپذیر مرا آرزو بد که در بسترست برآید به هنگام هوش از برت کسی کز تو ماند ستودان کند بپرد روان تن به زندان کند اگر هوش تو زیر دست منست به فرمان یزدان بساییم دست از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار با گبر و خود آمدند ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر ز گرد بکشتی گرفتن برآویختند ز تن خون و خوی را فرو ریختند بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش از جای و بنهاد پست به کردار شیری که بر گور نر زند چنگ و گور اندر آید به سر نشست از بر سینهٔ پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافگن و گرد و شمشیرگیر دگرگونه‌تر باشد آیین ما جزین باشد آرایش دین ما کسی کاو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین گرش بار دیگر به زیر آورد ز افگندنش نام شیر آورد بدان چاره از چنگ آن اژدها همی خواست کاید ز کشتن رها دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر یکی از دلی و دوم از زمان سوم از جوانمردیش بی‌گمان رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت همی کرد نخچیر و یادش نبود ازان کس که با او نبرد آزمود همی دیر شد تا که هومان چو گرد بیامد بپرسیدش از هم نبرد به هومان بگفت آن کجا رفته بود سخن هرچه رستم بدو گفته بود بدو گفت هومان گرد ای جوان به سیری رسیدی همانا ز جان دریغ این بر و بازو و یال تو میان یلی چنگ و گوپال تو هژبری که آورده بودی بدام رها کردی از دام و شد کار خام نگه کن کزین بیهده کارکرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد بگفت و دل از جان او برگرفت پرانده همی ماند ازو در شگفت به لشکرگه خویش بنهاد روی به خشم و دل از غم پر از کار اوی یکی داستان زد برین شهریار که دشمن مدار ارچه خردست خوار چو رستم ز دست وی آزاد شد بسان یکی تیغ پولاد شد خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز یابد روان بخورد آب و روی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه که چون رفت خواهد سپهر از برش بخواهد ربودن کلاه از سرش وزان آبخور شد به جای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی به بازو کمانی به دست گرازان و بر گور نعره‌زنان سمندش جهان و جهان راکنان همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت چو سهراب شیراوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بردمید چنین گفت کای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر
1,476
بخش ۱۸
فردوسی
سهراب
دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست غمی بود رستم ببازید چنگ گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیامد نبودش توان زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست کاو هم نماند به زیر سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید بپیچید زانپس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای چو برخاست آواز کوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست مرا گفت کاین از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود چو خورشید تابان ز گنبد بگشت تهمتن نیامد به لشکر ز دشت ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست دو اسپ اندر آن دشت برپای بود پر از گرد رستم دگر جای بود گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان بران دشت کین گمانشان چنان بد که او کشته شد سرنامداران همه گشته شد به کاووس کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی ز لشکر برآمد سراسر خروش زمانه یکایک برآمد به جوش بفرمود کاووس تا بوق و کوس دمیدند و آمد سپهدار طوس ازان پس بدو گفت کاووس شاه کز ایدر هیونی سوی رزمگاه بتازید تا کار سهراب چیست که بر شهر ایران بباید گریست اگر کشته شد رستم جنگجوی از ایران که یارد شدن پیش اوی به انبوه زخمی بباید زدن برین رزمگه بر نشاید بدن چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن که اکنون که روز من اندر گذشت همه کار ترکان دگرگونه گشت همه مهربانی بران کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه که ایشان ز بهر مرا جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید نباید که بینند رنجی به راه مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون رخ و لب پر از باد سرد بیامد به پیش سپه با خروش دل از کردهٔ خویش با درد و جوش چو دیدند ایرانیان روی اوی همه برنهادند بر خاک روی ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار چو زان گونه دیدند بر خاک سر دریده برو جامه و خسته بر به پرسش گرفتند کاین کار چیست ترادل برین گونه از بهر کیست بگفت آن شگفتی که خود کرده بود گرامی‌تر خود بیازرده بود همه برگرفتند با او خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گویی نه تن شما جنگ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس چو برگشت ازان جایگه پهلوان بیامد بر پور خسته روان بزرگان برفتند با او بهم چو طوس و چو گودرز و چون گستهم همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادند یکسر ز بند که درمان این کار یزدان کند مگر کاین سخن بر تو آسان کند یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرد سر خویش پست بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند بدو گفت گودرز کاکنون چه سود که از روی گیتی برآری تو دود تو بر خویشتن گر کنی صدگزند چه آسانی آید بدان ارجمند اگر ماند او را به گیتی زمان بماند تو بی‌رنج با او بمان وگر زین جهان این جوان رفتنیست به گیتی نگه کن که جاوید کیست شکاریم یکسر همه پیش مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ
1,477
بخش ۱۹
فردوسی
سهراب
به گودرز گفت آن زمان پهلوان کز ایدر برو زود روشن روان پیامی ز من پیش کاووس بر بگویش که مارا چه آمد به سر به دشنه جگرگاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر گرت هیچ یادست کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من ازان نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تن درست به نزدیک من با یکی جام می سزد گر فرستی هم اکنون به پی مگر کاو ببخت تو بهتر شود چو من پیش تخت تو کهتر شود بیامد سپهبد بکردار باد به کاووس یکسر پیامش بداد بدو گفت کاووس کز انجمن اگر زنده ماند چنان پیلتن شود پشت رستم به نیرو ترا هلاک آورد بی‌گمانی مرا اگر یک زمان زو به من بد رسد نسازیم پاداش او جز به بد کجا گنجد او در جهان فراخ بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ شنیدی که او گفت کاووس کیست گر او شهریارست پس طوس کیست کجا باشد او پیش تختم به پای کجا راند او زیر فر همای چو بشنید گودرز برگشت زود بر رستم آمد به کردار دود بدو گفت خوی بد شهریار درختیست خنگی همیشه به بار ترا رفت باید به نزدیک او درفشان کنی جان تاریک او
1,478
بخش ۲۰
فردوسی
سهراب
بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ پدر جست و برزد یکی سرد باد بنالید و مژگان به هم بر نهاد همی گفت زار ای نبرده جوان سرافراز و از تخمه پهلوان نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه کرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا نبیره جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمهٔ نامدار بریدن دو دستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست کدامین پدر هرگز این کار کرد سزاوارم اکنون به گفتار سرد به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را نکوهش فراوان کند زال زر همان نیز رودابهٔ پرهنر بدین کار پوزش چه پیش آورم که دل‌شان به گفتار خویش آورم چه گویند گردان و گردنکشان چو زین سان شود نزد ایشان نشان چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه چرا روز کردم برو بر سیاه پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان چه گوید بدان پاک‌دخت جوان برین تخمهٔ سام نفرین کنند همه نام من نیز بی‌دین کنند که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه بفرمود تا دیبهٔ خسروان کشیدند بر روی پور جوان همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامهٔ خسروی کرد چاک همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان چو اندیشهٔ گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی گر ایشان به من چند بد کرده‌اند و گر دود از ایران برآورده‌اند دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد
1,479
بخش ۲۱
فردوسی
سهراب
وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید همه سیستان پیش باز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسپ زرین ستام تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش گشادند گردان سراسر کمر همه پیش تابوت بر خاک سر همی گفت زال اینت کاری شگفت که سهراب گرز گران برگرفت نشانی شد اندر میان مهان نزاید چنو مادر اندر جهان همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر ز گفتار سهراب کرد چو آمد تهمتن به ایوان خویش خروشید و تابوت بنهاد پیش ازو میخ برکند و بگشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود مهان جهان جامه کردند چاک به ابر اندر آمد سر گرد و خاک همه کاخ تابوت بد سر به سر غنوده بصندوق در شیر نر تو گفتی که سام است با یال و سفت غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت بپوشید بازش به دیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جزین نیست رای یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم
1,480
بخش ۱
فردوسی
داستان سیاوش
کنون ای سخن گوی بیدار مغز یکی داستانی بیرای نغز سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای اوگش بود همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همه خوی خویش اگر داد باید که ماند بجای بیرای ازین پس بدانا نمای چو دانا پسندد پسندیده گشت به جوی تو در آب چون دیده گشت زگفتار دهقان کنون داستان تو برخوان و برگوی با راستان کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن اگر زندگانی بود دیریاز برین وین خرم بمانم دراز یکی میوه‌داری بماند ز من که نازد همی بار او بر چمن ازان پس که بنمود پنچاه و هشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جوید بتقویم و فال چه گفتست آن موبد پیش رو که هرگز نگردد کهن گشته نو تو چندان که گویی سخن گوی باش خردمند باش و جهانجوی باش چو رفتی سر و کار با ایزدست اگر نیک باشدت جای ار بدست نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی درشتی ز کس نشنود نرم گوی به جز نیکویی در زمانه مجوی به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
1,481
بخش ۲
فردوسی
داستان سیاوش
چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست بانگ خروس خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند بدان جایگه ترک نزدیک بود زمینش ز خرگاه تاریک بود یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور همی راند در پیش با طوس گیو پس اندر پرستنده‌ای چند نیو بران بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند بر گرد آن مرغزار به بیشه یکی خوب رخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند به دیدار او در زمانه نبود برو بر ز خوبی بهانه نبود بدو گفت گیوای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه چون بود راه چنین داد پاسخ که ما را پدر بزد دوش بگذاشتم بوم و بر شب تیره مست آمد از دشت سور همان چون مرا دید جوشان ز دور یکی خنجری آبگون برکشید همان خواست از تن سرم را برید بپرسید زو پهلوان از نژاد برو سروبن یک به یک کرد یاد بدو گفت من خویش گرسیوزم به شاه آفریدون کشد پروزم پیاده بدو گفت چون آمدی که بی‌باره و رهنمون آمدی چنین داد پاسخ که اسپم بماند ز سستی مرا بر زمین برنشاند بی‌اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم بران روی بالا ز من بستدند نیام یکی تیغ بر من زدند چو هشیار گردد پدر بی‌گمان سواری فرستد پس من دمان بیید همی تازیان مادرم نخواهد کزین بوم و بر بگذرم دل پهلوانان بدو نرم گشت سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت شه نوذری گفت من یافتم از ایرا چنین تیز بشتافتم بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی‌سپاه همان طوس نوذر بدان بستهید کجا پیش اسپ من اینجا رسید بدو گیو گفت این سخن خودمگوی که من تاختم پیش نخچیرجوی ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی نگردد جوانمرد پرخاشجوی سخن‌شان به تندی بجایی رسید که این ماه را سر بباید برید میانشان چو آن داوری شد دراز میانجی برآمد یکی سرفراز که این را بر شاه ایران برید بدان کاو دهد هر دو فرمان برید نگشتند هر دو ز گفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی چو کاووس روی کنیزک بدید بخندید و لب را به دندان گزید بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه برین داستان بگذارنیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز گوزنست اگر آهوی دلبرست شکاری چنین از در مهترست بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت همانند چهر پریست ورا گفت از مام خاتونیم ز سوی پدر بر فریدونیم نیایم سپهدار گرسیوزست بران مرز خرگاه او مرکزست بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستی داد هر سه به باد به مشکوی زرین کنم شایدت سر ماه رویان کنم بایدت چنین داد پاسخ که دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه بیراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود
1,482
بخش ۳
فردوسی
داستان سیاوش
بسی برنیامد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده‌پی یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس موی و روی جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیمد همی بر دلش برگران به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را تهمتن ببردش به زابلستان نشستن‌گهش ساخت در گلستان سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند نشستن‌گه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیورد آوردنی ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم جهانی به آیین بیراستند چو خشنودی نامور خواستند همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و می و زعفران چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با نای رویین و کوس همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشکرشکن پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش بهر کنج در سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز وزان پس بیمد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار ز فر سیاوش فرو ماندند بدادار برآفرین خواندند بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشکر میان به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی به هر جای جشنی بیراستند می و رود و رامشگران خواستند یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ ز دینار و از بدره‌های درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کمر نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماوراء النهر بر برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابهٔ پرنگار ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که بابند و دستان نیم دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت پس پردهٔ من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید به ویژه که پیوستهٔ خون بود چو از دور بیند ترا چون بود پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفت و گوی سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه کز آنجایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و می و میگسار چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست سیاوش چنین گفت کز بامداد بییم کنم هر چه او کرد یاد یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیرای دل را به دیدار نو برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیراسته شاهوار بران تخت سودابه ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند پرستار نعلین زرین بدست به پای ایستاده سرافگنده پست سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت بیمد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز همی چشم و رویش ببوسید دیر نیمد ز دیدار آن شاه سیر همی گفت صد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیمد سوی تخت باز شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده‌سرای نهفت همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه ز گفتار او شاد شد شهریار بیراست ایوان چو خرم بهار می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند چو شب گذشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار اوی پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد به شادی کند آفرین بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی تو دل برگشایی به دیدار اوی چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پردهٔ کی پشین به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیارای و بپساو دست بدو گفت من شاه را بنده‌ام به فرمان و رایش سرافگنده‌ام هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود به سودابه زین‌گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیر کاه گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت نهانی ز سودابهٔ چاره‌گر همی بود پیچان و خسته جگر بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست
1,483
بخش ۴
فردوسی
داستان سیاوش
بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند چنین گفت با هیربد ماه‌روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند من اینک به پیش تو استاده‌ام تن و جان شیرین ترا داده‌ام ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت نمانی مگر نیمهٔ ماه را نشایی به گیتی به جز شاه را کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید به جز او که باشد مرا برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم که تا او نگردد به بالای من نیاید به دیگر کسی رای من و دیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گنداوری ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام خروشان و جوشان و آزرده‌ام همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد کنون هفت سال‌ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد چنین با پدر بی‌وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفت و گوی ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل ندانست کردار آن سنگ دل خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار به دل گفت ار این راست گوید همی وزین‌گونه زشتی نجوید همی سیاووش را سر بباید برید بدینسان بودبند بد را کلید خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت نکردی تو این بد که من کرده‌ام ز گفتار بیهوده آزرده‌ام چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافرهٔ بد سزاوار کیست بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد سیاوش ازان کار بد بی‌گناه خردمندی وی بدانست شاه بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چارهٔ این ببایدت جست گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه بدو گفت زن من ترا بنده‌ام بفرمان و رایت سرافگنده‌ام چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچهٔ اهرمن دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش نهاد اندران بچهٔ اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افگنی می بود دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن نهان داشت کاووس و باکس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه چنین گفت جادو که من بی‌گناه چه گویم بدین نامور پیشگاه بگفتند باشاه کاین زن چه گفت جهان آفرین داند اندر نهفت به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش فگنده دو کودک نمودم بشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چارهٔ دلگسل چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه بیمد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی‌بر شدی چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک که از تف آن کوه آتش برست همه کامهٔ دشمنان گشت پست بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند سه روز اندر آن سور می در کشید نبد بر در گنج بند و کلید چهارم به تخت کیی برنشست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشت سخنها برو بر براند که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای فراوان دل من بیازرده‌ای یکی بد نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار بخوردی و در آتش انداختی برین گونه بر جادویی ساختی نیاید ترا پوزش اکنون به کار بپرداز جای و برآرای کار نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداش این بدو گفت سودابه کای شهریار تو آتش بدین تارک من ببار مرا گر همی سر بباید برید مکافات این بد که بر من رسید بفرمای و من دل نهادم برین نبود آتش تیز با او به کین سیاوش سخن راست گوید همی دل شاه از غم بشوید همی همه جادوی زال کرد اندرین نخواهم که داری دل از من بکین بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز به ایرانیان گفت شاه جهان کزین بد که این ساخت اندر نهان چه سازم چه باشد مکافات این همه شاه را خواندند آفرین که پاداش این آنکه بیجان شود ز بد کردن خویش پیچان شود به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندر آویز و برتاب روی چو سودابه را روی برگاشتند شبستان همه بانگ برداشتند دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه به فرجام کار او پشیمان شود ز من بیند او غم چو پیچان شود بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه سیاووش را گفت بخشیدمش ازان پس که خون ریختن دیدمش سیاوش ببوسید تخت پدر وزان تخت برخاست و آمد بدر شبستان همه پیش سودابه باز دویدند و بردند او را نماز برین گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار چنان شد دلش باز از مهر اوی که دیده نه برداشت از چهر اوی دگر باره با شهریار جهان همی جادوی ساخت اندر نهان بدان تا شود با سیاووش بد بدانسان که از گوهر او سزد ز گفتار او شاه شد در گمان نکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتاد خرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکار برآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگار ازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نه‌ای مشو تیز گر پرورنده نه‌ای چنین‌ست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمون که مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید
1,484
بخش ۵
فردوسی
داستان سیاوش
به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد یکی انجمن کرد از ایرانیان کسی را که بد نیکخواه کیان بدیشان چنین گفت کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب همانا که ایزد نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کشت که چندین به سوگند پیمان کند زبان را به خوبی گروگان کند چو گردآورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگند روی جز از من نشاید ورا کینه خواه کنم روز روشن بدو بر سیاه مگر گم کنم نام او در جهان وگر نه چو تیر از کمان ناگهان سپه سازد و رزم ایران کند بسی زین بر و بوم ویران کند بدو گفت موبد چه باید سپاه چو خود رفت باید به آوردگاه چرا خواسته داد باید بباد در گنج چندین چه باید گشاد دو بار این سر نامور گاه خویش سپردی به تیزی به بدخواه خویش کنون پهلوانی نگه کن گزین سزاوار جنگ و سزاوار کین چنین داد پاسخ بدیشان که من نبینم کسی را بدین انجمن که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب شما بازگردید تا من کنون بپیچم یکی دل برین رهنمون سیاوش ازان دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد به دل گفت من سازم این رزمگاه به خوبی بگویم بخواهم ز شاه مگر کم رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفت و گوی پدر دگر گر ازین کار نام آورم چنین لشکری را به دام آورم بشد با کمر پیش کاووس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم به گرد چنین بود رای جهان آفرین که او جان سپارد به توران زمین به رای و به اندیشهٔ نابکار کجا بازگردد بد روزگار بدین کار همداستان شد پدر که بندد برین کین سیاوش کمر ازو شادمان گشت و بنواختش به نوی یکی پایگه ساختش بدو گفت گنج و گهر پیش تست تو گویی سپه سر به سر خویش تست ز گفتار و کردار و از آفرین که خوانند بر تو به ایران زمین گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستانهای نیکو براند بدو گفت همزور تو پیل نیست چو گرد پی رخش تو نیل نیست ز گیتی هنرمند و خامش توی که پروردگار سیاوش توی چو آهن ببندد به کان در گهر گشاده شود چون تو بستی کمر سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان همی خواهد او جنگ افراسیاب تو با او برو روی ازو برمتاب چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام یابی شتاب آیدم جهان ایمن از تیر و شمشیر تست سر ماه با چرخ در زیر تست تهمتن بدو گفت من بنده‌ام سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام سیاوش پناه و روان منست سر تاج او آسمان منست چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت وزان پس خروشیدن نای و کوس برآمد بیامد سپهدار طوس به درگاه بر انجمن شد سپاه در گنج دینار بگشاد شاه ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر همان خود و درع و سنان و سپر به گنجی که بد جامهٔ نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید که بر جان و بر خواسته کدخدای توی ساز کن تا چه آیدت رای گزین کرد ازان نامداران سوار دلیران جنگی ده و دو هزار هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ ز گیلان جنگی و دشت سروچ سپرور پیاده ده و دو هزار گزین کرد شاه از در کارزار از ایران هرآنکس که گوزاده بود دلیر و خردمند و آزاده بود به بالا و سال سیاوش بدند خردمند و بیدار و خامش بدند ز گردان جنگی و نام‌آوران چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران همان پنج موبد از ایرانیان برافراختند اختر کاویان بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند تو گفتی که اندر زمین جای نیست که بر خاک او نعل را پای نیست سراندر سپهر اختر کاویان چو ماه درخشنده اندر میان ز پهلو برون رفت کاووس شاه یکی تیز برگشت گرد سپاه یکی آفرین کرد پرمایه کی که ای نامداران فرخنده پی مبادا جز از بخت همراهتان شده تیره دیدار بدخواهتان به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد باز آمدن وزان جایگه کوس بر پیل بست به گردان بفرمود و خود برنشست دو دیده پر از آب کاووس شاه همی بود یک روز با او به راه سرانجام مر یکدگر را کنار گرفتند هر دو چو ابر بهار ز دیده همی خون فرو ریختند به زاری خروشی برانگیختند گواهی همی داد دل در شدن که دیدار ازان پس نخواهد بدن چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر سوی گاه بنهاد کاووس روی سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی سپه را سوی زابلستان کشید ابا پیلتن سوی دستان کشید همی بود یکچند با رود و می به نزدیک دستان فرخنده پی گهی با تهمتن بدی می بدست گهی با زواره گزیدی نشست گهی شاد بر تخت دستان بدی گهی در شکار و شبستان بدی چو یک ماه بگذشت لشکر براند گوپیلتن رفت و دستان بماند سپاهی برفتند با پهلوان ز زابل هم از کابل و هندوان ز هر سو که بد نامور لشکری بخواند و بیامد به شهر هری ازیشان فراوان پیاده ببرد بنه زنگهٔ شاوران را سپرد سوی طالقان آمد و مرورود سپهرش همی داد گفتی درود ازانپس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را به گفتار تلخ وزان روی گرسیوز و بارمان کشیدند لشکر چو باد دمان سپهرم بد و بارمان پیش رو خبر شد بدیشان ز سالار نو که آمد سپاهی و شاهی جوان از ایران گو پیلتن پهلوان هیونی به نزدیک افراسیاب برافگند برسان کشتی برآب که آمد ز ایران سپاهی گران سپهبد سیاووش و با او سران سپه کش چو رستم گو پیلتن به یک دست خنجر به دیگر کفن تو لشکر بیاری و چندین مپای که از باد کشتی بجنبد ز جای برانگیخت برسان آتش هیون کزین سان سخن راند با رهنمون سیاووش زین سو به پاسخ نماند سوی بلخ چون باد لشکر براند چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه نشایست کردن به پاسخ نگاه نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی جز از جنگ جستن ندید ایچ روی چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ دو جنگ گران کرده شد در سه روز بیامد سیاووش لشکر فروز پیاده فرستاد بر هر دری به بلخ اندر آمد گران لشکری گریزان سپهرم بدان روی آب بشدبا سپه نزد افراسیاب سیاوش در بلخ شد با سپاه یکی نامه فرمود نزدیک شاه نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چانچون سزاوار بد بر حریر نخست آفرین کرد بر کردگار کزو گشت پیروز و به روزگار خداوند خورشید و گردنده ماه فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه کسی را که خواهد برآرد بلند یکی را کند سوگوار و نژند چرا نه به فرمانش اندر نه چون خرد کرد باید بدین رهنمون ازان دادگر کاو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید همی آفرین باد بر شهریار همه نیکوی باد فرجام کار به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فر جهاندار باتاج و تخت سه روز اندرین جنگ شد روزگار چهارم ببخشود پروردگار سپهرم به ترمذ شد و بارمان به کردار ناوک بجست از کمان کنون تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست به سغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبد بدان روی آب گر ایدونک فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار چو نامه بر شاه ایران رسید سر تاج و تختش به کیوان رسید به یزدان پناهید و زو جست بخت بدان تا ببار آید آن نو درخت به شادی یکی نامه پاسخ نوشت چو تازه بهاری در اردیبهشت که از آفرینندهٔ هور و ماه جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و بلا گشته آزاد دل همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی و تاج مهی سپه بردی و جنگ را خواستی که بخت و هنر داری و راستی همی از لبت شیر بوید هنوز که زد بر کمان تو از جنگ توز همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام دل روشنت ازان پس که پیروز گشتی به جنگ به کار اندرون کرد باید درنگ نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژادست و هم بدتنست همان با کلاهست و با دستگاه همی سر برآرد ز تابنده ماه مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب به جنگ تو آید خود افراسیاب گر ایدونک زین روی جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش بدو داد و فرمود تا گشت باز همی تاخت اندر نشیب و فراز فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامهٔ شاه ایران بدید زمین را ببوسید و دل شاد کرد ز هر غم دل پاک آزاد کرد ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد بخندید و نامه بسر بر نهاد نگه داشت بیدار فرمان اوی نپیچید دل را ز پیمان اوی وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد بیامد بر شاه ترکان چو گرد بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش به بلخ سپه کش چو رستم سپاهی گران بسی نامداران و جنگ آوران ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش سرافراز با گرزهٔ گاومیش پیاده به کردار آتش بدند سپردار با تیر و ترکش بدند نپرد به کردار ایشان عقاب یکی را سر اندر نیاید بخواب سه روز و سه شب بود هم زین نشان غمی شد سر و اسپ گردنکشان ازیشان کسی را که خواب آمدی ز جنگش بدانگه شتاب آمدی بخفتی و آسوده برخاستی به نوی یکی جنگ آراستی برآشفت چون آتش افراسیاب که چندش چه گویی ز آرام و خواب به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید یکی بانگ برزد براندش ز پیش کجا خواست راندن برو خشم خویش بفرمود کز نامداران هزار بخوانید وز بزم سازید کار سراسر همه دشت پرچین نهید به سغد اندر آرایش چین نهید بدین سان به شادی گذر کرد روز چو از چشم شد دور گیتی فروز به خواب و به آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب
1,485
بخش ۶
فردوسی
داستان سیاوش
چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی به تیزی بیامد به نزدیک شاه ورا دید بر خاک خفته به راه به بر در گرفتش بپرسید زوی که این داستان با برادر بگوی چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگو این زمان ایچ با من سخن بمان تا خرد بازیابم یکی به بر گیر و سختم بدار اندکی زمانی برآمد چو آمد به هوش جهان دیده با ناله و با خروش نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان بسان درخت بپرسید گرسیوز نامجوی که بگشای لب زین شگفتی بگوی چنین گفت پرمایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند به خواب کجا چون شب تیره من دیده‌ام ز پیر و جوان نیز نشنیده‌ام بیابان پر از مار دیدم به خواب جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب زمین خشک شخی که گفتی سپهر بدو تا جهان بود ننمود چهر سراپردهٔ من زده بر کران به گردش سپاهی ز کندآوران یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد برفتی ز هر سو یکی جوی خون سراپرده و خیمه گشتی نگون وزان لشکر من فزون از هزار بریده سران و تن افگنده خوار سپاهی ز ایران چو باد دمان چه نیزه به دست و چه تیر و کمان همه نیزهاشان سر آورده بار وزان هر سواری سری در کنار بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار برانگیختندی ز جای نشست مرا تاختندی همی بسته دست نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی مرا پیش کاووس بردی دوان یکی بادسر نامور پهلوان یکی تخت بودی چو تابنده ماه نشسته برو پور کاووس شاه دو هفته نبودی ورا سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش دمیدی به کردار غرنده میغ میانم بدو نیم کردی به تیغ خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد جز از کامهٔ نیک خواه همه کام دل باشد و تاج و تخت نگون گشته بر بدسگال تو بخت گزارندهٔ خواب باید کسی که از دانش اندازه دارد بسی بخوانیم بیدار دل موبدان از اخترشناسان و از بخردان هر آنکس کزین دانش آگه بود پراگنده گر بر در شه بود شدند انجمن بر در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار بخواند و سزاوار بنشاند پیش سخن راند با هر یک از کم و بیش چنین گفت با نامور موبدان که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان گر این خواب و گفتار من در جهان ز کس بشنوم آشکار و نهان یکی را نمانم سر و تن به هم اگر زین سخن بر لب آرند دم ببخشیدشان بیکران زر و سیم بدان تا نباشد کسی زو ببیم ازان پس بگفت آنچ در خواب دید چو موبد ز شاه آن سخنها شنید بترسید و ز شاه زنهار خواست که این خواب را کی توان گفت راست مگر شاه با بنده پیمان کند زبان را به پاسخ گروگان کند کزین در سخن هرچ داریم یاد گشاییم بر شاه و یابیم داد به زنهار دادن زبان داد شاه کزان بد ازیشان نبیند گناه زبان آوری بود بسیار مغز کجا برگشادی سخنهای نغز چنین گفت کز خواب شاه جهان به بیدرای آمد سپاهی گران یکی شاهزاده به پیش اندرون جهان دیده با وی بسی رهنمون بران طالع او را گسی کرد شاه که این بوم گردد بما بر تباه اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ ز ترکان نماند کسی پارسا غمی گردد از جنگ او پادشا وگر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تاج و گاه سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و به کین بدانگاه یاد آیدت راستی که ویران شود کشور از کاستی جهاندار گر مرغ گردد بپر برین چرخ گردان نیابد گذر برین سان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر غمی شد چو بشنید افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب به گرسیوز آن رازها برگشاد نهفته سخنها بسی کرد یاد که گر من به جنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از گفت و گوی انجمن نه کاووس خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد سراسر زمین بجای جهان جستن و کارزار مبادم به جز آشتی هیچ کار فرستم به نزدیک او سیم و زر همان تاج و تخت و فراوان گهر مگر کاین بلاها ز من بگذرد که ترسم روانم فرو پژمرد چو چشم زمانه بدوزم به گنج سزد گر سپهرم نخواهد به رنج نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت چنان زیست باید که یزدان سرشت چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر درخشنده خورشید بنمود چهر بزرگان بدرگاه شاه آمدند پرستنده و با کلاه آمدند یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان بدیشان چنین گفت کز روزگار نبینم همی بهره جز کارزار بسا نامداران که بر دست من تبه شد به جنگ اندرین انجمن بسی شارستان گشت بیمارستان بسی بوستان نیز شد خارستان بسا باغ کان رزمگاه منست به هر سو نشان سپاه منست ز بیدادی شهریار جهان همه نیکوی باشد اندر نهان نزاید به هنگام در دشت گور شود بچهٔ باز را دیده کور نپرد ز پستان نخچیر شیر شود آب در چشمهٔ خویش قیر شود در جهان چشمهٔ آب خشک نگیرد به نافه درون بوی مشک ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سوی کاستی کنون دانش و داد یاد آوریم بجای غم و رنج داد آوریم برآساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهان دو بهر از جهان زیر پای منست به ایران و توران سرای منست نگه کن که چندین ز کندآوران بیارند هر سال باژ گران گر ایدونک باشید همداستان به رستم فرستم یکی داستان در آشتی با سیاووش نیز بجویم فرستم بی‌اندازه چیز سران یک به یک پاسخ آراستند همی خوبی و راستی خواستند که تو شهریاری و ما چون رهی بران دل نهاده که فرمان دهی همه بازگشتند سر پر ز داد نیامد کسی را غم و رنج یاد به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار و بیپمای راه به زودی بساز و سخن را مه‌ایست ز لشگر گزین کن سواری دویست به نزد سیاووش برخواسته ز هر چیز گنجی بیاراسته از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام یکی تاج پرگوهر شاهوار ز گستردنی صد شتروار بار غلام و کنیزک به بر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست بپرسش فراوان و او را بگوی که ما سوی ایران نکردیم روی زمین تا لب رود جیحون مراست به سغدیم و این پادشاهی جداست همانست کز تور و سلم دلیر زبر شد جهان آن کجا بود زیر از ایرج که بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان خرد گشته شد ز توران به ایران جدایی نبود که باکین و جنگ آشنایی نبود ز یزدان بران گونه دارم امید که آید درود و خرام و نوید برانگیخت از شهر ایران ترا که بر مهر دید از دلیران ترا به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندر نهان چو گرسیوز آید به نزدیک تو به بار آید آن رای تاریک تو چنان چون به گاه فریدون گرد که گیتی ببخشش به گردان سپرد ببخشیم و آن رای بازآوریم ز جنگ و ز کین پای بازآوریم تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگجوی سخنها همی گوی با پیلتن به چربی بسی داستانها بزن برین هم نشان نزد رستم پیام پرستنده و اسپ و زرین ستام به نزدیک او هم چنین خواسته ببر تا شود کار پیراسته جز از تخت زرین که او شاه نیست تن پهلوان از در گاه نیست
1,486
بخش ۷
فردوسی
داستان سیاوش
بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده‌ای برگزید بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه سیاوش گو پیلتن را بخواند وزین داستان چند گونه براند چو گوسیوز آمد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه سیاووش ورا دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست ببوسید گرسیوز از دور خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت چو بنشست گرسیوز از گاه نو بدید آن سر وافسر شاه نو به رستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندر شتاب یکی یادگاری به نزدیک شاه فرستاد با من کنون در به راه بفرمود تا پرده برداشتند به چشم سیاووش بگذاشتند ز دروازهٔ شهر تا بارگاه درم بود و اسپ و غلام و کلاه کس اندازه نشاخت آنراکه چند ز دینار و ز تاج و تخت بلند غلامان همه با کلاه و کمر پرستنده با یاره و طوق زر پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید پیغام اوی تهمتن بدو گفت یک هفته شاد همی باش تا پاسخ آریم یاد بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی چو بشنید گرسیوز پیش بین زمین را ببوسید و کرد آفرین یکی خانه او را بیاراستند به دیبا و خوالیگران خواستند نشستند بیدار هر دو به هم سگالش گرفتند بر بیش و کم ازان کار شد پیلتن بدگمان کزان گونه گرسیوز آمد دمان طلایه ز هر سو برون تاختند چنان چون ببایست برساختند سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کنید از نهفت که این آشتی جستن از بهر چیست نگه کن که تریاک این زهر چیست ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند صد نامجوی گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما نباید که از ما غمی شد ز بیم همی طبل سازد به زیر گلیم چو این کرده باشیم نزدیک شاه فرستاده باید یکی نیک‌خواه برد زین سخن نزد او آگهی مگر مغز گرداند از کین تهی چنین گفت رستم که اینست رای جزین روی پیمان نیاید بجای به شبگیر گرسیوز آمد بدر چنان چون بود با کلاه و کمر بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین سیاوش بدو گفت کز کار تو پراندیشه بودم ز گفتار تو کنون رای یکسر بران شد درست که از کینه دل را بخواهیم شست تو پاسخ فرستی به افراسیاب که از کین اگر شد سرت پر شتاب کسی کاو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتش سزد دلی کز خرد گردد آراسته یکی گنج گردد پر از خواسته اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بشتی باز خواند سپاه برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده‌ای چون هژبر دمان بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه همی گفت صد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک‌خواه وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد بر شمرد بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان بفرمود تا کوس با کره‌نای زدند و فروهشت پرده‌سرای به خارا و سغد و سمرقند و چاچ سپیجاب و آن کشور و تخت عاج تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد به نزد سیاوش بیامد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد بدو گفت چون کارها گشت راست چو گرسیوز ار بازگردد رواست بفرمود تا خلعت آراستند سلیح و کلاه و کمر خواستند یکی اسپ تازی به زرین ستام یکی تیغ هندی به زرین نیام چو گرسیوز آن خلعت شاه دید تو گفتی مگر بر زمین ماه دید بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی مگر بر نوردد زمین سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج تاج همی رای زد با یکی چرب‌گوی کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی ز لشکر همی جست گردی سوار که با او بسازد دم شهریار چنین گفت با او گو پیلتن کزین در که یارد گشادن سخن همانست کاووس کز پیش بود ز تندی نکاهد نخواهد فزود مگر من شوم نزد شاه جهان کنم آشکارا برو بر نهان ببرم زمین گر تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی جز بهی سیاوش ز گفتار او شاد شد حدیث فرستادگان باد شد سپهدار بنشست و رستم به هم سخن راند هرگونه از بیش و کم بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیروی و فر و هنر خداوند هوش و زمان و مکان خرد پروراند همی با روان گذر نیست کس را ز فرمان او کسی کاو بگردد ز پیمان او ز گیتی نبیند مگر کاستی بدو باشد افزونی و راستی ازو باد بر شهریار آفرین جهاندار وز نامداران گزین رسیده به هر نیک و بد رای او ستودن خرد گشته بالای او رسیدم به بلخ و به خرم بهار همه شادمان بودم از روزگار ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به چشم اندرش آفتاب بدانست کش کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت بیامد برادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته که زنهار خواهد ز شاه جهان سپارد بدو تاج و تخت مهان بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند همی پایه و ارز خویش از ایران زمین بسپرد تیره خاک بشوید دل از کینه و جنگ پاک ز خویشان فرستاد صد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست چو بنوشت نامه یل جنگجوی سوی شاه کاووس بنهاد روی وزان روی گرسیوز نیک‌خواه بیامد بر شاه توران سپاه همه داستان سیاوش بگفت که او را ز شاهان کسی نیست جفت ز خوبی دیدار و کردار او ز هوش و دل و شرم و گفتار او دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار تو گویی خرد دارد اندر کنار بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه و دیگر کزان خوابم آمد نهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نبینم نشیب و فراز به گنج و درم چاره آراستم کنون شد بران سان که من خواستم وزان روی چون رستم شیرمرد بیامد بر شاه ایران چو گرد به پیش اندر آمد بکش کرده دست برآمده سپهبد ز جای نشست بپرسید و بگرفتش اندر کنار ز فرزند و از گردش روزگار ز گردان و از رزم و کار سپاه وزان تا چرا بازگشت او ز راه نخست از سیاوش زبان برگشاد ستودش فراوان و نامه بداد چو نامه برو خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان شد قیر به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده بروی چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند شیران هنر ندیدی بدیهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر ز جنگ نرفتم که گفتند ز ایدر مرو بمان تا بسیچد جهاندار نو چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود شما را بدان مردری خواسته بدان گونه بر شد دل آراسته کجا بستد از هر کسی بی‌گناه بدان تا بپیچیدتان دل ز راه به صد ترک بیچاره و بدنژاد که نام پدرشان ندارید یاد کنون از گروگان کی اندیشد او همان پیش چشمش همان خاک کو شما گر خرد را بسیچید کار نه من سیرم از جنگ و از کارزار به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد پردانش و پرفسون بفرمایمش کآتشی کن بلند ببند گران پای ترکان ببند برآتش بنه خواسته هرچ هست نگر تا نیازی به یک چیز دست پس آن بستگان را بر من فرست که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او بی‌درنگ همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آید به پیش بره چو تو سازگیری بد آموختن سپاهت کند غارت و سوختن بیاید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام و خواب تهمتن بدو گفت کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار سخن بشنو از من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر فرمان تست تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بران روی آب بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بی‌درنگ ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست کسی کاشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن برزم و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدهٔ نیک‌خواه سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسانی و گنج ایران زمین همه یافتی جنگ خیره مجوی دل روشنت به آب تیره مشوی گر افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهد نهفت هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر ز فرزند پیمان شکستن مخواه مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد این نامور پیشگاه چو کاووس بشنید شد پر ز خشم برآشفت زان کار و بگشاد چشم به رستم چنین گفت شاه جهان که ایدون نماند سخن در نهان که این در سر او تو افگنده‌ای چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای تن آسانی خویش جستی برین نه افروزش تاج و تخت و نگین تو ایدر بمان تا سپهدار طوس ببندد برین کار بر پیل کوس من اکنون هیونی فرستم به بلخ یکی نامهٔ با سخنهای تلخ سیاوش اگر سر ز پیمان من بپیچد نیاید به فرمان من بطوس سپهبد سپارد سپاه خود و ویژگان باز گردد به راه ببیند ز من هرچ اندر خورست گر او را چنین داوری در سرست غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت اگر طوس جنگی‌تر از رستم است چنان دان که رستم ز گیتی کم است بگفت این و بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و پر آژنگ روی هم اندر زمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن به راه چو بیرون شد از پیش کاووس طوس بفرمود تا لشکر و بوق و کوس بسازند و آرایش ره کنند وزان رزمگه راه کوته کنند
1,487
بخش ۸
فردوسی
داستان سیاوش
هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا بازگردد به راه نویسندهٔ نامه را پیش خواند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند آرامش و کارزار خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند نیک و بد و فر و جاه بفرمان اویست گردان سپهر ازو بازگسترده هرجای مهر ترا ای جوان تندرستی و بخت همیشه بماناد با تاج و تخت اگر بر دلت رای من تیره گشت ز خواب جوانی سرت خیره گشت شنیدی که دشمن به ایران چه کرد چو پیروز شد روزگار نبرد کنون خیره آزرم دشمن مجوی برین بارگه بر مبر آبروی منه با جوانی سر اندر فریب گر از چرخ‌گردان نخواهی نهیب که من زان فریبنده گفتار او بسی بازگشتم ز پیکار او ترا گر فریبد نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت نرفت ایچ با من سخن ز آشتی ز فرمان من روی برگاشتی همان رستم از گنج آراسته نخواهد شدن سیر از خواسته ازان مردری تاج شاهنشهی ترا شد سر از جنگ جستن تهی در بی‌نیازی به شمشیر جوی به کشور بود شاه را آبروی چو طوس سپهبد رسد پیش تو بسازد چو باید کم و بیش تو گروگان که داری به بند گران هم اندر زمان بارکن بر خران پرستار وز خواسته هرچ هست به زودی مر آن را به درگه فرست تو شوکین و آویختن را بساز ازین در سخن‌ها مگردان دراز چو تو ساز جنگ شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی سپهبد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگ تو افراسیاب و گر مهر داری بران اهرمن نخواهی که خواندت پیمان شکن سپه طوس رد را ده و بازگرد نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد تو با خوبرویان برآمیختی به بزم اندر از رزم بگریختی نهادند بر نامه بر مهر شاه هیون پر برآورد و ببرید راه چو نامه به نزد سیاووش رسید بران گونه گفتار ناخوب دید فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست بگفت آنک با پیلتن رفته بود ز طوس و ز کاووس کاشفته بود سیاوش چو بشنید گفتار اوی ز رستم غمی گشت و برتافت روی ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار همه نیک خواه و همه بی‌گناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه چنان خیره با شاه توران سپاه جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن وگر بازگردم به نزدیک شاه به طوس سپهبد سپارم سپاه ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد نیاید ز سودابه خود جز بدی ندانم چه خواهد رسید ایزدی دو تن را ز لشکر ز کندآوران چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران بران رازشان خواند نزدیک خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش که رازش به هم بود با هر دو تن ازان پس که رستم شد از انجمن بدیشان چنین گفت کز بخت بد فراوان همی بر تنم بد رسد بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار چو سودابه او را فریبنده گشت تو گفتی که زهر گزاینده گشت شبستان او گشت زندان من غمی شد دل و بخت خندان من چنین رفت بر سر مرا روزگار که با مهر او آتش آورد بار گزیدم بدان شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ به بلخ اندرون بود چندان سپاه سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه نشسته به سغد اندرون شهریار پر از کینه با تیغ زن صدهزار برفتیم بر سان باد دمان نجستیم در جنگ ایشان زمان چو کشور سراسر بپرداختند گروگان و آن هدیه‌ها ساختند همه موبدان آن نمودند راه که ما بازگردیم زین رزم‌گاه پسندش نیامد همی کار من بکوشد به رنج و به آزار من به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم وراگر ز بهر فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش بباید شنید دو گیتی همی برد خواهد ز من بمانم به کام دل اهرمن نزادی مرا کاشکی مادرم وگر زاد مرگ آمدی بر سرم که چندین بلاها بباید کشید ز گیتی همی زهر باید چشید بدین گونه پیمان که من کرده‌ام به یزدان و سوگندها خورده‌ام اگر سر بگردانم از راستی فراز آید از هر سوی کاستی پراگنده شد در جهان این سخن که با شاه ترکان فگندیم بن زبان برگشایند هر کس به بد به هرجای بر من چنان چون سزد به کین بازگشتن بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان و زمین چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار شوم کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان که روشن زمانه بران سان بود که فرمان دادار گیهان بود سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بتری باز داند بهی قباد آمد و رفت و گیتی سپرد ورا نیز هم رفته باید شمرد تو ای نامور زنگه شاوران بیارای تن را به رنج گران برو تا به درگاه افرسیاب درنگی مباش و منه سر به خواب گروگان و این خواسته هرچ هست ز دینار و ز تاج و تخت نشست ببر همچنین جمله تا پیش اوی بگویش که ما را چه آمد به روی بفرمود بهرام گودرز را که این نامور لشکر و مرز را سپردم ترا گنج و پیلان کوس بمان تا بیاید سپهدار طوس بدو ده تو این لشکر و خواسته همه کارها یکسر آراسته یکایک برو بر شمر هرچ هست ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست چو بهرام بشنید گفتار اوی دلش گشت پیچان به تیمار اوی ببارید خون زنگهٔ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران پر از غم نشستند هر دو به هم روانشان ز گفتار او شد دژم بدو باز گفتند کاین رای نیست ترا بی‌پدر در جهان جای نیست یکی نامه بنویس نزدیک شاه دگر باره زو پیلتن را بخواه اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز مگردان به ما بر دژم روزگار چو آمد درخت بزرگی به بار نپذرفت زان دو خردمند پند دگرگونه بد راز چرخ بلند چنین داد پاسخ که فرمان شاه برانم که برتر ز خورشید و ماه ولیکن به فرمان یزدان دلیر نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت همی دست یازید باید به خون به کین دو کشور بدن رهنمون وزان پس که داند کزین کارزار کرا برکشد گردش روزگار ز بهر نوا هم بیازارد او سخنهای گم کرده بازآرد او همان خشم و پیگار بار آورد سرشک غم اندر کنار آورد اگر تیره‌تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من فرستاده خود باشم و رهنمای بمانم برین دشت پرده‌سرای سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردن فراز ز بیم جداییش گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند همی دید چشم بد روزگار که اندر نهان چیست با شهریار نخواهد بدن نیز دیدار او ازان چشم گریان شد از کار او چنین گفت زنگه که ما بنده‌ایم به مهر سپهبد دل آگنده‌ایم فدای تو بادا تن و جان ما چنین باد تا مرگ پیمان ما چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه چنین گفت با زنگه بیدار شاه که رو شاه توران سپه را بگوی که زین کار ما را چه آمد بروی ازین آشتی جنگ بهر منست همه نوش تو درد و زهر منست ز پیمان تو سر نگردد تهی وگر دور مانم ز تخت مهی جهاندار یزدان پناه منست زمین تخت و گردون کلاه منست و دیگر که بر خیره ناکرده کار نشایست رفتن بر شهریار یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم یکی کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیگار او یک زمان بغنوم بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد از در شهریار چو در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیده‌بانش بدید پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ چو زنگه بیامد به نزدیک شاه سپهدار برخاست از پیشگاه گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش چو بنشست با شاه پیغام داد سراسر سخنها بدو کرد یاد چو بشنید پیچان شد افراسیاب دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب بفرمود تا جایگه ساختند ورا چون سزا بود بنواختند چو پیران بیامد تهی کرد جای سخن رفت با نامور کدخدای ز کاووس وز خام گفتار او ز خوی بد و رای و پیگار او همی گفت و رخساره کرده دژم ز کار سیاووش دل پر ز غم فرستادن زنگهٔ شاوران همه یاد کرد از کران تا کران بپرسید کاین را چه درمان کنیم وزین چاره جستن چه پیمان کنیم بدو گفت پیران که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار تو از ما به هر کار داناتری ببایستها بر تواناتری گمان و دل و دانش و رای من چنینست اندیشه بر جای من که هر کس که بر نیکوی در جهان توانا بود آشکار و نهان ازین شاهزاده نگیرند باز زگنج و ز رنج آنچ آید فراز من ایدون شنیدم که اندر جهان کسی نیست مانند او از مهان به بالا و دیدار و آهستگی به فرهنگ و رای و به شایستگی هنر با خرد نیز بیش از نژاد ز مادر چنو شاهزاده نزاد بدیدن کنون از شنیدن بهست گرانمایه و شاهزاد و مهست وگر خود جز اینش نبودی هنر که از خون صد نامور با پدر برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه همی از تو جوید بدین گونه راه نه نیکو نماید ز راه خرد کزین کشور آن نامور بگذرد ترا سرزنش باشد از مهتران سر او همان از تو گردد گران و دیگر که کاووس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر سیاوش جوانست و با فرهی بدو ماند آیین و تخت مهی اگر شاه بیند به رای بلند نویسد یکی نامهٔ سودمند چنان چون نوازنده فرزند را نوازد جوان خردمند را یکی جای سازد بدین کشورش بدارد سزاوار اندر خورش بر آیین دهد دخترش را بدوی بداردش با ناز و با آبروی مگر کاو بماند به نزدیک شاه کند کشور و بومت آرامگاه و گر باز گردد سوی شهریار ترا بهتری باشد از روزگار سپاسی بود نزد شاه زمین بزرگان گیتی کنند آفرین برآساید از کین دو کشور مگر اگر آردش نزد ما دادگر ز داد جهان آفرین این سزاست که گردد زمانه بدین جنگ راست چو سالار گفتار پیران شنید چنان هم همه بودنیها بدید پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان همی داشت بر نیک و بد بر گمان چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست اینک گفتی همه دلپذیر ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدین رای همداستان که چون بچهٔ شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری چو با زور و با چنگ برخیزد او به پروردگار اندر آویزد او بدو گفت پیران کاندر خرد یکی شاه کندآوران بنگرد کسی کز پدر کژی و خوی بد نگیرد ازو بدخویی کی سزد نبینی که کاووس دیرینه گشت چو دیرینه گشت او بباید گذشت سیاوش بگیرد جهان فراخ بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ دو کشور ترا باشد و تاج و تخت چنین خود که یابد مگر نیک‌بخت چو بشنید افراسیاب این سخن یکی رای با دانش افگند بن دبیر جهان‌دیده را پیش خواند زبان برگشاد و سخن برفشاند نخستین که بر خامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد مست جهان آفرین را ستایش گرفت بزرگی و دانش نمایش گرفت کجا برترست از مکان و زمان بدو کی رسد بندگی را گمان خداوند جانست و آن خرد خردمند را داد او پرورد ازو باد بر شاهزاده درود خداوند گوپال و شمشیر و خود خداوند شرم و خداوند باک ز بیداد و کژی دل و دست پاک شنیدم پیام از کران تا کران ز بیدار دل زنگهٔ شاوران غمی شد دلم زانک شاه جهان چنین تیز شد با تو اندر نهان ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت چه جوید خردمند بیدار بخت ترا این همه ایدر آراستست اگر شهریاری و گر خواستست همه شهر توران برندت نماز مرا خود به مهر تو باشد نیاز تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر چنان دان که کاووس بر تو به مهر بران گونه یک روز نگشاد چهر کجا من گشایم در گنج بست سپارم به تو تاج و تخت نشست بدارمت بی‌رنج فرزندوار به گیتی تو مانی زمن یادگار چو از کشورم بگذری در جهان نکوهش کنندم کهان و مهان وزین روی دشوار یابی گذر مگر ایزدی باشد آیین و فر بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین ازین کرد یزدان ترا بی نیاز هم ایدر بباش و به خوبی بناز سپاه و در گنج و شهر آن تست به رفتن بهانه نبایدت جست چو رای آیدت آشتی با پدر سپارم ترا تاج و زرین کمر که ز ایدر به ایران شوی با سپاه ببندم به دلسوزگی با تو راه نماند ترا با پدر جنگ دیر کهن شد سرش گردد از جنگ سیر گر آتش ببیند پی شصت و پنج رسد آتش از باد پیری به رنج ترا باشد ایران و گنج و سپاه ز کشور به کشور رساند کلاه پذیرفتم از پاک یزدان که من بکوشم به خوبی به جان و به تن نفرمایم و خود نسازم به بد به اندیشه دل را نیازم به بد چو نامه به مهر اندر آورد شاه بفرمود تا زنگهٔ نیک‌خواه به زودی به رفتن ببندد کمر یکی خلعت آراست با سیم و زر یکی اسپ بر سر ستام گران بیامد دمان زنگهٔ شاوران چو نزدیک تخت سیاوش رسید بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید سیاوش به یک روی زان شاد شد به دیگر پر از درد و فریاد شد که دشمن همی دوست بایست کرد ز آتش کجا بردمد باد سرد یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد آنچ بد در به در که من با جوانی خرد یافتم بهر نیک و بد نیز بشتافتم از آن زن یکی مغز شاه جهان دل من برافروخت اندر نهان شبستان او درد من شد نخست ز خون دلم رخ ببایست شست ببایست بر کوه آتش گذشت مرا زار بگریست آهو به دشت ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم خرامان به چنگ نهنگ آمدم دو کشور بدین آشتی شاد گشت دل شاه چون تیغ پولاد گشت نیاید همی هیچ کارش پسند گشادن همان و همان بود بند چو چشمش ز دیدار من گشت سیر بر سیر دیده نباشند دیر ز شادی مبادا دل او رها شدم من ز غم در دم اژدها ندانم کزین کار بر من سپهر چه دارد به راز اندر از کین و مهر ازان پس بفرمود بهرام را که اندر جهان تازه کن کام را سپردم ترا تاج و پرده‌سرای همان گنج آگنده و تخت و جای درفش و سواران و پیلان کوس چو ایدر بیاید سپهدار طوس چنین هم پذیرفته او را سپار تو بیدار دل باش و به روزگار ز دیده ببارید خوناب زرد لب رادمردان پر از باد سرد ز لشکر گزین کرد سیصد سوار همه گرد و شایستهٔ کارزار صد اسپ گزیده به زرین ستام پرستار و زرین کمر صد غلام بفرمود تا پیش او آورند سلیح و ستام و کمر بشمرند درم نیز چندان که بودش به کار ز دینار وز گوهر شاهوار ازان پس گرانمایگان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند چنین گفت کز نزد افراسیاب گذشتست پیران بدین روی آب یکی راز پیغام دارد به من که ایمن به دویست از انجمن همی سازم اکنون پذیره شدن شما را هم ایدر بباید بدن همه سوی بهرام دارید روی مپیچد دل را ز گفتار اوی همی بوسه دادند گردان زمین بران خوب سالار باآفرین
1,488
بخش ۹
فردوسی
داستان سیاوش
چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت سیاووش لشکر به جیحون کشید به مژگان همی از جگر خون کشید چو آمد به ترمذ درون بام و کوی بسان بهاران پر از رنگ و بوی چنان بد همه شهرها تا به چاچ تو گفتی عروسیست باطوق و تاج به هر منزلی ساخته خوردنی خورشهای زیبا و گستردنی چنین تا به قچقار باشی براند فرود آمد آنجا و چندی بماند چو آگاهی آمد پذیره شدند همه سرکشان با تبیره شدند ز خویشان گزین کرد پیران هزار پذیره شدن را برآراست کار بیاراسته چار پیل سپید سپه را همه داد یکسر نوید یکی برنهاده ز پیروزه تخت درفشنده مهدی بسان درخت سرش ماه زرین و بومش بنفش به زر بافته پرنیایی درفش ابا تخت زرین سه پیل دگر صد از ماه‌رویان زرین کمر سپاهی بران سان که گفتی سپهر بیاراست روی زمین را به مهر صد اسپ گرانمایه با زین زر به دیبا بیاراسته سر به سر سیاووش بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بیاراست شاه درفش سپهدار پیران بدید خروشیدن پیل و اسپان شنید بشد تیز و بگرفتش اندر کنار بپرسیدش از نامور شهریار بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را به راه همه بردل اندیشه این بد نخست که بیند دو چشمم ترا تندرست ببوسید پیران سر و پای او همان خوب چهر دلارای او چنین گفت کای شهریار جوان مراگر بخواب این نمودی روان ستایش کنم پیش یزدان نخست چو دیدم ترا روشن و تندرست ترا چون پدر باشد افراسیاب همه بنده باشیم زین روی آب ز پیوستگان هست بیش از هزار پرستندگانند با گوشوار تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن ترا بنده باشد همی مرد و زن مراگر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر برفتند هر دو به شادی به هم سخن یاد کردند بر بیش و کم همه ره ز آوای چنگ و رباب همی خفته را سر برآمد ز خواب همی خاک مشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم که یاد آمدش بوم زابلستان بیاراسته تا به کابلستان همان شهر ایرانش آمد به یاد همی برکشید از جگر سرد باد ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت ز پیران بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی بدانست کاو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد به قچقار باشی فرود آمدند نشستند و یکبار دم بر زدند نگه کرد پیران به دیدار او نشست و بر و یال و گفتار او بدو در دو چشمش همی خیره ماند همی هر زمان نام یزدان بخواند بدو گفت کای نامور شهریار ز شاهان گیتی توی یادگار سه چیزست بر تو که اندر جهان کسی را نباشد ز تخم مهان یکی آنک از تخمهٔ کیقباد همی از تو گیرند گویی نژاد و دیگر زبانی بدین راستی به گفتار نیکو بیاراستی سه دیگر که گویی که از چهر تو ببارد همی بر زمین مهر تو چنین داد پاسخ سیاووش بدوی که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی خنیده به گیتی به مهر و وفا ز آهرمنی دور و دور از جفا گر ایدونک با من تو پیمان کنی شناسم که پیان من مشکنی گر از بودن ایدر مرا نیکویست برین کردهٔ خود نباید گریست و گر نیست فرمای تا بگذرم نمایی ره کشوری دیگرم بدو گفت پیران که مندیش زین چو اندر گذشتی ز ایران زمین مگردان دل از مهر افراسیاب مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب پراگنده نامش به گیتی بدیست ولیکن جز اینست مرد ایزدیست خرد دارد و رای و هوش بلند به خیره نیاید به راه گزند مرا نیز خویشیست با او به خون همش پهلوانم همش رهنمون همانا برین بوم و بر صد هزار به فرمان من بیش باشد سوار همم بوم و بر هست و هم گوسفند هم اسپ و سلیح و کمان و کمند مرا بی‌نیازیست از هر کسی نهفته جزین نیز هستم بسی فدای تو بادا همه هرچ هست گر ایدونک سازی به شادی نشست پذیرفتم از پاک یزدان ترا به رای و دل هوشمندان ترا که بر تو نیاید ز بدها گزند نداند کسی راز چرخ بلند مگر کز تو آشوب خیزد به شهر بیامیزی از دور تریاک و زهر سیاووش بدان گفتها رام شد برافروخت و اندر خور جام شد بخوردن نشستند یک با دگر سیاوش پسر گشت و پیران پدر برفتند با خنده و شادمان به ره بر نجستند جایی زمان چنین تا رسیدند در شهر گنگ کزان بود خرم سرای درنگ پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پر شتاب سیاوش چو او را پیاده بدید فرود آمد از اسپ و پیشش دوید گرفتند مر یکدگر را به بر بسی بوس دادند بر چشم و سر ازان پس چنین گفت افراسیاب که گردان جهان اندر آمد به خواب ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آیند میش و پلنگ برآشفت گیتی ز تور دلیر کنون روی گیتی شد از جنگ سیر دو کشور سراسر پر از شور بود جهان را دل از آشتی کور بود به تو رام گردد زمانه کنون برآساید از جنگ وز جوش خون کنون شهر توران ترا بنده‌اند همه دل به مهر تو آگنده‌اند مرا چیز با جان همی پیش تست سپهبد به جان و به تن خویش تست سیاوش برو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگر داد بخت سپاس از خدای جهان آفرین کزویست آرام و پرخاش و کین سپهدار دست سیاوش به دست بیامد به تخت مهی بر نشست به روی سیاوش نگه کرد و گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت نه زین‌گونه مردم بود در جهان چنین روی و بالا و فر و مهان ازان پس به پیران چنین گفت رد که کاووس تندست و اندک خرد که بشکیبد از روی چونین پسر چنین برز بالا و چندین هنر مرا دیده از خوب دیدار او بماندست دل خیره از کار او که فرزند باشد کسی را چنین دو دیده بگرداند اندر زمین از ایوانها پس یکی برگزید همه کاخ زربفتها گسترید یکی تخت زرین نهادند پیش همه پایها چون سر گاومیش به دیبای چینی بیاراستند فراوان پرستندگان خواستند بفرمود پس تا رود سوی کاخ بباشد به کام و نشیند فراخ سیاوش چو در پیش ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسید بیامد بران تخت زر بر نشست هشیوار جان اندر اندیشه بست چو خوان سپهبد بیاراستند کس آمد سیاووش را خواستند ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن همه شادمانی فگندند بن چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند برفتند با رود و رامشگران بباده نشستند یکسر سران بدو داد جان و دل افراسیاب همی بی سیاوش نیامدش خواب همی خورد می تا جهان تیره شد سرمیگساران ز می خیره شد سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد بدان شب هم اندر بفرمود شاه بدان کس که بودند بر بزمگاه چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب تو با پهلوانان و خویشان من کسی کاو بود مهتر انجمن به شبگیر با هدیه و با غلام گرانمایه اسپان زرین ستام ز لشکر همی هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر شاهوار ازین‌گونه پیش سیاوش روند هشیوار و بیدار و خامش روند فراوان سپهبد فرستاد چیز بدین گونه یک هفته بگذشت نیز شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه که با گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم ز هر کس شنیدم که چوگان تو نبینند گردان به میدان تو تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی همی از تو جویند شاهان هنر که یابد به هرکار بر تو گذر مرا روز روشن به دیدار تست همی از تو خواهم بد و نیک جست به شبگیر گردان به میدان شدند گرازان و تازان و خندان شدند چنین گفت پس شاه توران بدوی که یاران گزینیم در زخم گوی تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من بدو نیم هم زین نشان انجمن سیاوش بدو گفت کای شهریار کجا باشدم دست و چوگان به کار برابر نیارم زدن با تو گوی به میدان هم‌آورد دیگر بجوی چو هستم سزاوار یار توام برین پهن میدان سوار توام سپهبد ز گفتار او شاد شد سخن گفتن هر کسی باد شد به جان و سر شاه کاووس گفت که با من تو باشی هم‌آورد و جفت هنر کن به پیش سواران پدید بدان تا نگویند کاو بد گزید کنند آفرین بر تو مردان من شگفته شود روی خندان من سیاوش بدو گفت فرمان تراست سواران و میدان و چوگان تراست سپهبد گزین کرد کلباد را چو گرسیوز و جهن و پولاد را چو پیران و نستیهن جنگجوی چو هومان که بردارد از آب گوی به نزد سیاووش فرستاد یار چو رویین و چون شیدهٔ نامدار دگر اندریمان سوار دلیر چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان یکتا منم گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار مرا یار باشند بر زخم گوی بران سان که آیین بود بر دو روی سپهبد چو بشنید زو داستان بران داستان گشت هم داستان سیاوش از ایرانیان هفت مرد گزین کرد شایستهٔ کارکرد خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاک با آسمان گشت راست از آوای سنج و دم کره نای تو گفتی بجنبید میدان ز جای سیاووش برانگیخت اسپ نبرد چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد بزد هم چنان چون به میدان رسید بران سان که از چشم شد ناپدید بفرمود پس شهریار بلند که گویی به نزد سیاوش برند سیاوش بران گوی بر داد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس سیاوش به اسپی دگر برنشست بیانداخت آن گوی خسرو به دست ازان پس به چوگان برو کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید ازان گوی خندان شد افراسیاب سر نامداران برآمد ز خواب به آواز گفتند هرگز سوار ندیدیم بر زین چنین نامدار ز میدان به یکسو نهادند گاه بیامد نشست از برگاه شاه سیاووش بنشست با او به تخت به دیدار او شاد شد شاه سخت به لشگر چنین گفت پس نامجوی که میدان شما را و چوگان و گوی همی ساختند آن دو لشکر نبرد برآمد همی تا به خورشید گرد چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش سیاووش غمی گشت ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک‌بار گوی سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود چنین گفت پس شاه توران سپاه که گفتست با من یکی نیک‌خواه که او را ز گیتی کسی نیست جفت به تیر و کمان چون گشاید دو سفت سیاوش چو گفتار مهتر شنید ز قربان کمان کی برکشید سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد کمان را نگه کرد و خیره بماند بسی آفرین کیانی بخواند به گرسیوز تیغ زن داد مه که خانه بمال و در آور به زه بکوشید تا بر زه آرد کمان نیامد برو خیره شد بدگمان ازو شاه بستد به زانو نشست بمالید خانه کمان را به دست به زه کرد و خندان چنین گفت شاه که اینت کمانی چو باید به راه مرا نیز گاه جوانی کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان به توران و ایران کس این را به چنگ نیارد گرفتن به هنگام جنگ بر و یال و کتف سیاوش جزین نخواهد کمان نیز بر دشت کین نشانی نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس نشست از بر بادپایی چو دیو برافشارد ران و برآمد غریو یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بدو چشم گردنکشان خدنگی دگر باره با چارپر بینداخت از باد و بگشاد پر نشانه دوباره به یک تاختن مغربل بکرد اندر انداختن عنان را بپیچید بر دست راست بزد بار دیگر بران سو که خواست کمان را به زه بر بباز و فگند بیامد بر شهریار بلند فرود آمد و شاه برپای خاست برو آفرین ز آفریننده خواست وزان جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند نشستند خوان و می آراستند کسی کاو سزا بود بنشاستند میی چند خوردند و گشتند شاد به نام سیاووش کردند یاد بخوان بر یکی خلعت آراست شاه از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه همان دست زر جامهٔ نابرید که اندر جهان پیش ازان کس ندید ز دینار وز بدرهای درم ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم پرستار بسیار و چندی غلام یکی پر ز یاقوت رخشنده جام بفرمود تا خواسته بشمرند همه سوی کاخ سیاوش برند ز هر کش به توران زمین خویش بود ورا مهربانی برو بیش بود به خویشان چنین گفت کاو را همه شما خیل باشید هم چون رمه بدان شاهزاده چنین گفت شاه که یک روز با من به نخچیرگاه گر آیی که دل شاد و خرم کنیم روان را به نخچیر بی‌غم کنیم بدو گفت هرگه که رای آیدت بران سو که دل رهنمای آیدت برفتند روزی به نخچیرگاه همی رفت با یوز و با باز شاه سپاهی ز هرگونه با او برفت از ایران و توران بنخچیر تفت سیاوش به دشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب یکی را به شمشیر زد بدو نیم دو دستش ترازو بد و گور سیم به یک جو ز دیگر گرانتر نبود نظاره شد آن لشکر شاه زود بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ سیاوش هیمدون به نخچیر بور همی تاخت و افگند در دشت گور به غار و به کوه و به هامون بتاخت بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت به هر جایگه بر یکی توده کرد سپه را ز نخچیر آسوده کرد وزان جایگه سوی ایوان شاه همه شاد دل برگرفتند راه سپهبد چه شادان چه بودی دژم بجز با سیاوش نبودی به هم ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود به کس راز نگشاد و شادان نبود مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی به خنده دو لب برین گونه یک سال بگذاشتند غم و شادمانی بهم داشتند سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی غمگسارش تویی بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز نبینمت پیوستهٔ خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست پس پردهٔ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام وز باب با پروزاند نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر پس پردهٔ من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال یکی دختری هستی آراسته چو ماه درخشنده با خواسته نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو اگر رای باشد ترا بنده‌ایست به پیش تو اندر پرستنده‌ایست سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا خود ز فرزند برتر شناس گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جزو کس ازین انجمن سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زنده‌ام حق آن نسپرم پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی سوی خانهٔ خویش بنهاد روی چو پیران ز پیش سیاوش برفت به نزدیک گلشهر تازید تفت بدو گفت کار جریره بساز به فر سیاووش خسرو به ناز چگونه نباشیم امروز شاد که داماد باشد نبیره قباد بیورد گلشهر دخترش را نهاد از بر تارک افسرش را به دیبا و دینار و در و درم به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهریار مراو را بپیوست با شاه نو نشاند از بر گاه چون ماه نو ندانست کس گنج او را شمار ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش خندید و شادی گزید همی بود با او شب و روز شاد نیامد ز کاووس و دستانش یاد برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش به رخ ورا هر زمان پیش افراسیاب فرونتر بدی حشمت و جاه و آب یکی روز پیران به به روزگار سیاووش را گفت کای نامدار تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه شب و روز روشن روانش توی دل و هوش و توش و توانش توی چو با او تو پیوستهٔ خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار اگر چند فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی سیاوش به پیران نگه کرد و گفت که فرمان یزدان نشاید نهفت اگر آسمانی چنین است رای مرا با سپهر روان نیست پای اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاووس دید چو دستان که پروردگار منست تهمتن که روشن بهار منست چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران جزین نامدران کنداوران چو از روی ایشان بباید برید به توران همی جای باید گزید پدر باش و این کدخدایی بساز مگو این سخن با زمین جز به راز اگر بخت باشد مرا نیکخواه همانا دهد ره به پیوند شاه همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برزد اندر میان باد سرد بدو گفت پیران که با روزگار نسازد خرد یافته کارزار نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست آرام و پرخاش و مهر به ایران اگر دوستان داشتی به یزدان سپردی و بگذاشتی نشست و نشانت کنون ایدرست سر تخت ایران به دست اندرست بگفت این و برخاست از پیش او چو آگاه گشت از کم و بیش او به شادی بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد و برگشادند راه همی بود بر پیش او یک زمان بدو گفت سالار نیکوگمان که چندین چه باشی به پیشم به پای چه خواهی به گیتی چه آیدت رای سپاه و در گنج من پیش تست مرا سودمندی کم و بیش تست کسی کاو به زندان و بند منست گشادنش درد و گزند منست ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیگار من باد گشت ز بسیار و اندک چه باید بخواه ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی‌نیاز مرا خواسته هست و گنج و سپاه به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه ز بهر سیاوش پیامی دراز رسانم به گوش سپهبد به راز مرا گفت با شاه ترکان بگوی که من شاد دل گشتم و نامجوی بپروردیم چون پدر در کنار همه شادی آورد بخت تو بار کنون همچنین کدخدایی بساز به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز پس پردهٔ تو یکی دخترست که ایوان و تخت مرا درخورست فرنگیس خواند همی مادرش شود شاد اگر باشم اندر خورش پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب که من گفته‌ام پیش ازین داستان نبودی بران گفته همداستان چنین گفت با من یکی هوشمند که رایش خرد بود و دانش بلند که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر چه رنجی که جان هم نیاری به بر و دیگر که از پیش کندآوران ز کار ستاره شمر بخردان شمار ستاره به پیش پدر همی راندندی همه دربدر کزین دو نژاده یکی شهریار بیاید بگیرد جهان در کنار به توران نماند برو بوم و رست کلاه من اندازد از کین نخست کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کبست ز کاووس وز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز یا موج آب ندانم به توران گراید به مهر وگر سوی ایران کند پاک چهر چرا بر گمان زهر باید چشید دم مار خیره نباید گزید بدو گفت پیران که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند و بیدار و خامش بود بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ خردگیر و کار سیاوش بسیچ کزین دو نژاده یکی نامور برآرد به خورشید تابنده سر بایران و توران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار وگر زین نشان راز دارد سپهر بیفزایدش هم باندیشه مهر بخواهد بدن بی‌گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی نگه کن که این کار فرخ بود ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود ز تخم فریدون وز کیقباد فروزنده‌تر زین نباشد نژاد به پیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیاید به کار به فرمان و رای تو کردم سخن برو هرچ باید به خوبی بکن دو تا گشت پیران و بردش نماز بسی آفرین کرد و برگشت باز به نزد سیاوش خرامید زود برو بر شمرد آن کجا رفته بود نشستند شادان دل آن شب بهم به باده بشستند جان را ز غم چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد برسان زرین سپر سپهدار پیران میان را ببست یکی بارهٔ تیزرو برنشست به کاخ سیاووش بنهاد روی بسی آفرین خواند بر فر اوی بدو گفت کامروز برساز کار به مهمانی دختر شهریار چو فرمان دهی من سزاوار او میان را ببندم پی کار او سیاووش را دل پر آزرم بود ز پیران رخانش پر از شرم بود بدو گفت رو هرچ باید بساز تو دانی که از تو مرا نیست راز چو بشنید پیران سوی خانه رفت دل و جان ببست اندر آن کار تفت در خانهٔ جامهٔ نابرید به گلشهر بسپرد پیران کلید کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان به گنج اندرون آنچ بد نامدار گزیده ز زربفت چینی هزار زبرجد طبقها و پیروزه جام پر از نافهٔ مشک و پر عود خام دو افسر پر از گوهر شاهوار دو یاره یکی طوق و دو گوشوار ز گستردنیها شتروار شست ز زربفت پوشیدینها سه دست همه پیکرش سرخ کرده به زر برو بافته چند گونه گهر ز سیمین و زرین شتربار سی طبقها و از جامهٔ پارسی یکی تخت زرین و کرسی چهار سه نعلین زرین زبرجد نگار پرستنده سیصد به زرین کلاه ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه پرستار با جام زرین دو شست گرفته ازان جام هر یک به دست همان صد طبق مشک و صد زعفران سپردند یکسر به فرمانبران به زرین عماری و دیبا و جلیل برفتند با خواسته خیل خیل بیورد بانو ز بهر نثار ز دینار با خویشتن سی‌هزار به نزد فرنگیس بردند چیز روانشان پر از آفرین بود نیز وزان روی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت نیمد سر یک تن اندر نهفت زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آوای رامشگران به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین عهد و پیمان بپرداختند پیامی فرستاد پیران چو دود به گلشهر گفتا فرنگیس زود هم امشب به کاخ سیاوش رود خردمند و بیدار و خامش رود چو بانوی بشنید پیغام اوی به سوی فرنگیس بنهاد روی زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه بیامد فرنگیس چون ماه نو به نزدیک آن تاجور شاه نو بدین کار بگذشت یک هفته نیز سپهبد بیاراست بسیار چیز از اسپان تازی و از گوسفند همان جوشن و خود و تیغ و کمند ز دینار و از بدرهای درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم وزین مرز تا پیش دریای چین همی نام بردند شهر و زمین به فرسنگ صد بود بالای او نشایست پیمود پهنای او نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی به رسم کیان به خان سیاوش فرستاد شاه یکی تخت زرین و زرین کلاه ازان پس بیاراست میدان سور هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور می و خوان و خوالیگران یافتی بخوردی و هرچند برتافتی ببردی و رفتی سوی خان خویش بدی شاد یک هفته مهمان خویش در بسته زندانها برگشاد ازو شادمان بخت و او نیز شاد به هشتم سیاووش بیامد به گاه اباگرد پیران به نزدیک شاه گرفتند هر دو برو آفرین که‌ای مهتر و شهریار زمین همیشه ترا جاودان باد روز به شادی و بدخواه را پشت کوز وزان جایگه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد چنین نیز یک سال گردان سپهر همی گشت بیدار بر داد و مهر فرستاده آمد ز نزدیک شاه به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار بود کت ز من دل بگیرد همی وزین برنشستن گزیرد همی از ایدر ترا داده‌ام تا به چین یکی گرد برگرد و بنگر زمین به شهری که آرام و رای آیدت همان آرزوها بجای آیدت به شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان سیاوش ز گفتار او گشت شاد بزد نای و کوس و بنه برنهاد سلیح و سپاه و نگین و کلاه ببردند زین‌گونه با او به راه فراوان عماری بیاراستند پس پرده خوبان بپیراستند فرنگیس را در عماری نشاند بنه برنهاد و سپه را براند ازو بازنگسست پیران گرد بنه برنهاد و سپه را ببرد به شادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن که سالار پیران ازان شهر بود که از بدگمانیش بی‌بهر بود همی بود یکماه مهمان او بران سر چنین بود پیمان او ز خوردن نیاسود یک روز شاه گهی رود و می گاه نخچیرگاه سر ماه برخاست آوای کوس برانگه که خیزد خروش خروس بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش بران مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به راه شهنشه شدند به شادی دل از جای برخاستند جهانی به آیین بیاراستند ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست ز بس رامش و نالهٔ کرنای تو گفتی بجنبد همی دل ز جای بجایی رسیدند کاباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود به یک روی دریا و یک روی کوه برو بر ز نخچیر گشته گروه درختان بسیار و آب روان همی شد دل سالخورده جوان سیاوش به پیران سخن برگشاد که اینت بر و بوم فرخ نهاد بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا رهنمای برآرم یکی شارستان فراخ فراوان کنم اندرو باغ و کاخ نشستن‌گهی برفرازم به ماه چنان چون بود در خور تاج و گاه بدو گفت پیران که ای خوب رای بران رو که اندیشه آرد بجای چو فرمان دهد من بران سان که خواست برآرم یکی جای تا ماه راست نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج یکی شارستان سازم ایدر فراخ فراوان بدو اندر ایوان و کاخ سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری به بار مرا گنج و خوبی همه زان تست به هر جای رنج تو بینم نخست یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند دل انجمن ازان بوم خرم چو گشتند باز سیاوش همی بود با دل به راز از اخترشناسان بپرسید شاه که گر سازم ایدر یکی جایگاه ازو فر و بختم به سامان بود وگرکار با جنگ سازان بود بگفتند یکسر به شاه گزین که بس نیست فرخنده بنیاد این از اخترشناسان برآورد خشم دلش گشت پردرد و پرآب چشم کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج‌بردار خوانندگان کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست چرا زو همه بهر من غفلت‌ست چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامهٔ باستان کزیشان جهان یکسر آباد بود بدانگه که اندر جهان داد بود ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود به یک ماه زان روی دریای چین که بی‌نام بود آن زمان و زمین بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی‌آب دشت کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد نیابد بریشان گذر صد هزار زره‌دار و بر گستوان ور سوار چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه بدان آفرین کان چنان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید نبایست یار و نه آموزگار برو بر همه کار دشوار خوار جز او را مخوان کردگار جهان جز او را مدان آشکار و نهان به پیغمبرش بر کنیم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین مرا فر نیکی‌دهش یار بود خردمندی و بخت بیدار بود برین سان یکی شارستان ساختند سرش را به پروین پرداختند کنون اندرین هم به کار آوریم بدو در فراوان نگار آوریم چه بندی دل اندر سرای سپنج چه یازی به رنج و چه نازی به گنج که از رنج دیگر کسی برخورد جهانجوی دشمن چرا پرورد چو خرم شود جای آراسته پدید آید از هر سوی خواسته نباشد مرا بودن ایدر بسی نشیند برین جای دیگر کسی نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی ز پیوند من نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز شود تخت من گاه افراسیاب کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب چنین است رای سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند بدو گفت پیران کای سرفراز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز که افراسیاب از بلا پشت تست به شاهی نگین اندر انگشت تست مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم نمانم که بادی به تو بگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم جز از نیکنامیت کام تو پیمان چنین داری و رای راست ولیکن فلک را جز اینست خواست همه راز من آشکارا به تست که بیدار دل بادی و تندرست من آگاهی از فر یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم بگویم ترا بودنیها درست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست بدان تا نگویی چو بینی جهان که این بر سیاوش چرا شد نهان تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفتها پهن بگشای گوش فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیداردل شهریار شوم زار من کشته بر بی‌گناه کسی دیگر آراید این تاج و گاه ز گفتار بدخواه و ز بخت بد چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد ز کشته شود زندگانی دژم برآشوبد ایران و توران بهم پر از رنج گردد سراسر زمین دو کشور شود پر ز شمشیر و کین بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش از ایران و توران ببینی درفش بسی غارت و بردن خواسته پراگندن گنج آراسته بسا کشورا کان به پای ستور بکوبند و گردد به جوی آب شور از ایران و توران برآید خروش جهانی ز خون من آید به جوش جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچ کشت سپهدار ترکان ز کردار خویش پشیمان شود هم ز گفتار خویش پشیمانی آنگه نداردش سود که برخیزد از بوم آباد دود بیا تا به شادی خوریم و دهیم چو گاه گذشتن بود بگذریم چو بشنید پیران و اندیشه کرد ز گفتار او شد دلش پر ز درد چنین گفت کز من بد آمد به من گر او راست گوید همی این سخن ورا من کشیده به توران زمین پراگندم اندر جهان تخم کین شمردم همه باد گفتار شاه چنین هم همی گفت با من پگاه وزان پس چنین گفت با دل به مهر که از جنبش و راز گردان سپهر چه داند بدو رازها کی گشاد همانا ز ایرانش آمد بیاد ز کاووس و ز تخت شاهنشهی بیاد آمدش روزگار بهی دل خویش زان گفته خرسند کرد نه آهنگ رای خردمند کرد همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی دل از بودنیها پر از جست و جوی چو از پشت اسپان فرود آمدند ز گفتار یکباره دم برزدند یکی خوان زرین بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ببودند یک هفته زین‌گونه شاد ز شاهان گیتی گرفتند یاد به هشتم یکی نامه آمد ز شاه به نزدیک سالار توران سپاه کزانجا برو تا به دریای چین ازان پس گذر کن به مکران زمین همی رو چنین تا سر مرز هند وزانجا گذر کن به دریای سند همه باژ کشور سراسر بخواه بگستر به مرز خزر در سپاه برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان ز هر سو سپاه انجمن شد به روی یکی لشکری گشت پرخاش جوی به نزد سیاوش بسی خواسته ز دینار و اسپان آراسته به هنگام پدرود کردن بماند به فرمان برفت و سپه را براند هیونی ز نزدیک افراسیاب چو آتش بیامد به هنگام خواب یکی نامه سوی سیاوش به مهر نوشته به کردار گردان سپهر که تا تو برفتی نیم شادمان از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو گر آنجا که هستی خوش و خرم است چنان چون بباید دلت بی‌غم است به شادی بباش و به نیکی بمان تو شادان بداندیش تو با غمان بدان پادشاهی همی بازگرد سر بدسگال اندرآور به گرد سیاوش سپه برگرفت و برفت بدان سو که فرمود سالار تفت صد اشتر ز گنج و درم بار کرد چهل را همه بار دینار کرد هزار اشتر بختی سرخ موی بنه بر نهادند با رنگ و بوی از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار به پیش سپاه اندرون خواسته عماری و خوبان آراسته ز یاقوت و ز گوهر شاهوار چه از طوق و ز تاج وزگوشوار چه مشک و چه کافور و عود و عبیر چه دیبا و چه تختهای حریر ز مصری و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر بار سی چو آمد بران شارستان دست آخت دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت از ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت به هامون گل و سنبل و لاله کشت بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان وز بزم وز کارزار نگار سر و تاج و کاووس شاه نگارید با یاره و گرز و گاه بر تخت او رستم پیلتن همان زال و گودرز و آن انجمن ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته سرش را به ابراندر افراخته نشسته سراینده رامشگران سر اندر ستاره سران سران سیاووش گردش نهادند نام همه شهر زان شارستان شادکام چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت زان شهر با آفرین خنیده به توران سیاووش گرد کز اختر بنش کرده شد روز ارد از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ز کوه و در و رود وز دشت راغ شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندران نامور جایگاه هرآنکس که او از در کار بود بدان مرز با او سزاوار بود هزار از هنرمند گردان گرد چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد چو آمد به نزدیک آن جایگاه سیاوش پذیره شدش با سپاه چو پیران به نزد سیاوش رسید پیاده شد از دور کاو را بدید سیاوش فرود آمد از نیل رنگ مر او را گرفت اندر آغوش تنگ بگشتند هر دو بدان شارستان ز هر در زدند از هنر داستان سراسر همه باغ و میدان و کاخ همی دید هرسو بنای فراخ سپهدار پیران ز هر سو براند بسی آفرین بر سیاوش بخواند بدو گفت گر فر و برز کیان نبودیت با دانش اندر جهان کی آغاز کردی بدین گونه جای کجا آمدی جای زین سان به پای بماناد تا رستخیز این نشان میان دلیران و گردنکشان پسر بر پسر همچنین شاد باد جهاندار و پیروز و فرخ نژاد چو یک بهره از شهر خرم بدید به ایوان و باغ سیاوش رسید به کاخ فرنگیس بنهاد روی چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی پذیره شدش دختر شهریار به پرسید و دینار کردش نثار چو بر تخت بنشست و آن جای دید بران سان بهشتی دلارای دید بدان نیز چندی ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت ازان پس بخوردن گرفتند کار می و خوان و رامشگر و میگسار ببودند یک هفته با می به دست گهی خرم و شاددل گاه مست به هشتم ره‌آورد پیش آورید همان هدیهٔ شارستان چون سزید ز یاقوت و زگوهر شاهوار ز دینار وز تاج گوهرنگار ز دیبا و اسپان به زین پلنگ به زرین ستام و جناغ خدنگ فرنگیس را افسر و گوشوار همان یاره و طوق گوهرنگار بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد شاد با انجمن چو آمد به شادی به ایوان خویش همانگاه شد در شبستان خویش به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ندید و نداند که رضوان چه کشت چو خورشید بر گاه فرخ سروش نشسته به آیین و با فر و هوش به رامش بپیمای لختی زمین برو شارستان سیاوش ببین خداوند ازان شهر نیکوترست تو گویی فروزندهٔ خاورست وزان جایگه نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی بر آب بیامد بگفت آن کجا کرده بود همان باژ کشور که آورده بود بیاورد پیشش همه سربسر بدادش ز کشور سراسر خبر که از داد شه گشت آباد بوم ز دریای چین تا به دریای روم وزانجا به کار سیاوش رسید سراسر همه یاد کرد آنچ دید ز کار سیاوش بپرسید شاه وزان شهر و آن کشور و جایگاه بدو گفت پیران که خرم بهشت کسی کاو نبیند به اردیبهشت سروش آوریدش همانا خبر که چونان نگاریدش آن بوم و بر همانا ندانند ازان شهر باز نه خورشید ازان مهتر سرافراز یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند دگر کس به توران و چین ز بس باغ و ایوان و آب روان برآمیخت گفتی خرد با روان چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور چو گنج گهر بد به میدان سور بدان زیب و آیین که داماد تست ز خوبی به کام دل شاد تست گله کرد باید به گیتی یله ترا چون نباشد ز گیتی گله گر ایدونک آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش برآسود چون مهتر آمد به هوش بماناد بر ما چنین جاودان دل هوشمندان و رای ردان زگفتار او شاد شد شهریار که دخت برومندش آمد به بار به گرسیوز این داستان برگشاد سخنهای پیران همه کرد یاد پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت نهفته همه برگشاد از نهفت بدو گفت رو تا سیاووش گرد ببین تا چه جایست بر گرد گرد سیاوش به توران زمین دل نهاد از ایران نگیرد دگر هیچ یاد مگر کرد پدرود تخت و کلاه چو گودرز و بهرام و کاووس شاه بران خرمی بر یکی خارستان همی بوم و بر سازد و شارستان فرنگیس را کاخهای بلند برآورد و دارد همی ارجمند چو بینی به خوبی فراوان بگوی به چشم بزرگی نگه کن به روی چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه نشینند پیشت ز ایران گروه بدانگه که یاد من آید به دست چو خوردی به شادی بباید نشست یکی هدیه آرای بسیار مر ز دینار وز اسب و زرین کمر همان گوهر و تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین ز گستردنیها و از بوی و رنگ ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ فرنگیس را هدیه بر همچنین برو با زبانی پر از آفرین اگر آب دارد ترا میزبان بران شهر خرم دو هفته بمان
1,489
بخش ۱۰
فردوسی
داستان سیاوش
نگه کرد گرسیوز نامدار سواران ترکان گزیده هزار خنیده سپاه اندرآورد گرد بشد شادمان تا سیاووش گرد سیاوش چو بشنید بسپرد راه پذیره شدش تازیان با سپاه گرفتند مر یکدگر را کنار سیاوش بپرسید از شهریار به ایوان کشیدند زان جایگاه سیاوش بیاراست جای سپاه دگر روز گرسیوز آمد پگاه بیاورد خلعت ز نزدیک شاه سیاوش بدان خلعت شهریار نگه کرد و شد چون گل اندر بهار نشست از بر بارهٔ گام زن سواران ایران شدند انجمن همه شهر و برزن یکایک بدوی نمود و سوی کاخ بنهاد روی هم آنگه به نزد سیاوش چو باد سواری بیامد ورا مژده داد که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد به مانند شاه ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب آمد چو پیران شنود به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه را مژده بر همان مادر کودک ارجمند جریره سر بانوان بلند بفرمود یکسر به فرمانبران زدن دست آن خرد بر زعفران نهادند بر پشت این نامه بر که پیش سیاووش خودکامه بر بگویش که هر چند من سالخورد بدم پاک یزدان مرا شاد کرد سیاوش بدو گفت گاه مهی ازین تخمه هرگز مبادا تهی فرستاده را داد چندان درم که آرنده گشت از کشیدن دژم به کاخ فرنگیس رفتند شاد بدید آن بزرگی فرخ نژاد پرستار چندی به زرین کلاه فرنگیس با تاج در پیش‌گاه فرود آمد از تخت و بردش نثار بپرسیدش از شهر و ز شهریار دل و مغز گرسیوز آمد به جوش دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش به دل گفت سالی چنین بگذرد سیاوش کسی را به کس نشمرد همش پادشاهیست و هم تاج و گاه همش گنج و هم دانش و هم سپاه نهان دل خویش پیدا نکرد همی بود پیچان و رخساره زرد بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش نهادند در کاخ زرین دو تخت نشستند شادان دل و نیک‌بخت نوازندهٔ رود با میگسار بیامد بر تخت گوهرنگار ز نالیدن چنگ و رود و سرود به شادی همی داد دل را درود چو خورشید تابنده بگشاد راز به هرجای بنمود چهر از فراز سیاوش ز ایوان به میدان گذشت به بازی همی گرد میدان بگشت چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد پس گوی بنهاد روی چو او گوی در زخم چوگان گرفت هم‌آورد او خاک میدان گرفت ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند دو مهتر نشستند بر تخت زر بدان تا کرا برفروزد هنر بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسروان یادگار هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمایی به ترکان هنر به نوک سنان و به تیر و کمان زمین آورد تیرگی یک زمان به بر زد سیاوش بدان کار دست به زین اندر آمد ز تخت نشست زره را به هم بر ببستند پنج که از یک زره تن رسیدی به رنج نهادند بر خط آوردگاه نظاره برو بر ز هر سو سپاه سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار کجا داشتی از پدر یادگار که در جنگ مازندران داشتی به نخچیر بر شیر بگذاشتی به آوردگه رفت نیزه بدست عنان را بپیچید چون پیل مست بزد نیزه و برگرفت آن زره زره را نماند ایچ بند و گره از آورد نیزه برآورد راست زره را بینداخت زان سو که خواست سواران گرسیوز دام ساز برفتند با نیزهای دراز فراوان بگشتند گرد زره ز میدان نه بر شد زره یک گره سیاوش سپر خواست گیلی چهار دو چوبین و دو ز آهن آبدار کمان خواست با تیرهای خدنگ شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ یکی در کمان راند و بفشارد ران نظاره به گردش سپاهی گران بران چار چوبین و ز آهن سپر گذر کرد پیکان آن نامور بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر برو آفرین کرد برنا و پیر ازان ده یکی بی‌گذاره نماند برو هر کسی نام یزدان بخواند بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران و توران ترا نیست یار بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه بگیریم هردو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر ز ترکان مرا نیست همتاکسی چو اسپم نبینی ز اسپان بسی بمیدان کسی نیست همتای تو هم‌آورد تو گر ببالای تو گر ایدونک بردارم از پشت زین ترا ناگهان برزنم بر زمین چنان دان که از تو دلاورترم باسپ و بمردی ز تو برترم و گر تو مرا برنهی بر زمین نگردم بجایی که جویند کین سیاوش بدو گفت کین خود مگوی که تو مهتری شیر و پرخاشجوی همان اسپ تو شاه اسپ منست کلاه تو آذر گشسپ منست جز از خود ز ترکان یکی برگزین که با من بگردد نه بر راه کین بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ز بازی نشانی نیاید بروی سیاوش بدو گفت کین رای نیست نبرد برادر کنی جای نیست نبرد دو تن جنگ و میدان بود پر از خشم دل چهره خندان بود ز گیتی برادر توی شاه را همی زیر نعل آوری ماه را کنم هرچ گویی به فرمان تو برین نشکنم رای و پیمان تو ز یاران یکی شیر جنگی بخوان برین تیزتگ بارگی برنشان گر ایدونک رایت نبرد منست سر سرکشان زیر گرد منست بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی به یاران چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان یکی با سیاوش نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد نیوشنده بودند لب با گره به پاسخ بیامد گروی زره منم گفت شایستهٔ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد سیاوش ز گفت گروی زره برو کرد پرچین رخان پرگره بدو گفت گرسیوز ای نامدار ز ترکان لشکر ورا نیست یار سیاوش بدو گفت کز تو گذشت نبرد دلیران مرا خوار گشت ازیشان دو یل باید آراسته به میدان نبرد مرا خواسته یکی نامور بود نامش دمور که همتا نبودش به ترکان به زور بیامد بران کار بسته میان به نزد جهانجوی شاه کیان سیاوش بورد بنهاد روی برفتند پیچان دمور و گروی ببند میان گروی زره فرو برد چنگال و برزد گره ز زین برگرفتش به میدان فگند نیازش نیامد به گرز و کمند وزان پس بپیچید سوی دمور گرفت آن بر و گردن او به زور چنان خوارش از پشت زین برگرفت که لشکر بدو ماند اندر شگفت چنان پیش گرسیوز آورد خوش که گفتی ندارد کسی زیرکش فرود آمد از باره بگشاد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست برآشفت گرسیوز از کار اوی پر از غم شدش دل پر از رنگ روی وزان تخت زرین به ایوان شدند تو گفتی که بر اوج کیوان شدند نشستند یک هفته با نای و رود می و ناز و رامشگران و سرود به هشتم به رفتن گرفتند ساز بزرگان و گرسیوز سرفراز یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش و نیکخواه ازان پس مراو را بسی هدیه داد برفتند زان شهر آباد شاد به رهشان سخن رفت یک با دگر ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر چنین گفت گرسیوز کینه جوی که مارا ز ایران بد آمد بروی یکی مرد را شاه ز ایران بخواند که از ننگ ما را به خوی در نشاند دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی چنین زار و بیکار گشتند و خوار به چنگال ناپاک تن یک سوار سرانجام ازین بگذراند سخن نه سر بینم این کار او را نه بن چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت اندران جوی جز تیره آب چو نزدیک سالار توران سپاه رسیدند و هرگونه پرسید شاه فراوان سخن گفت و نامه بداد بخواند و بخندید و زو گشت شاد نگه کرد گرسیوز کینه‌دار بدان تازه رخسارهٔ شهریار همی رفت یکدل پر از کین و درد بدانگه که خورشید شد لاژورد همه شب بپیچید تا روز پاک چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک سر مرد کین اندرآمد ز خواب بیامد به نزدیک افراسیاب ز بیگانه پردخته کردند جای نشستند و جستند هرگونه رای بدو گفت گرسیوز ای شهریار سیاوش جزان دارد آیین و کار فرستاده آمد ز کاووس شاه نهانی بنزدیک او چند گاه ز روم و ز چین نیزش آمد پیام همی یاد کاووس گیرد به جام برو انجمن شد فراوان سپاه بپیچید ازو یک زمان جان شاه اگر تور را دل نگشتی دژم ز گیتی به ایرج نکردی ستم دو کشور یکی آتش و دیگر آب بدل یک ز دیگر گرفته شتاب تو خواهی کشان خیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان دل شاه زان کار شد دردمند پر از غم شد از روزگار گزند بدو گفت بر من ترا مهر خون بجنبید و شد مر ترا رهنمون سه روز اندرین کار رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم چو این رای گردد خرد را درست بگویم که دران چه بایدت جست چهارم چو گرسیوز آمد بدر کله بر سر و تنگ بسته کمر سپهدار ترکان ورا پیش خواند ز کار سیاوش فراوان براند بدو گفت کای یادگار پشنگ چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ همه رازها بر تو باید گشاد به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد ازان خواب بد چون دلم شد غمی به مغز اندر آورد لختی کمی نبستم به جنگ سیاوش میان ازو نیز ما را نیامد زیان چو او تخت پرمایه پدرود کرد خرد تار کرد و مرا پود کرد ز فرمان من یک زمان سر نتافت چو از من چنان نیکویها بیافت سپردم بدو کشور و گنج خویش نکردیم یاد از غم و رنج خویش به خون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم بپیچیدم از جنگ و فرزند روی گرامی دو دیده سپردم بدوی پس از نیکویها و هرگونه رنج فدی کردن کشور و تاج و گنج گر ایدونک من بدسگالم بدوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی بدو بر بهانه ندارم ببد گر از من بدو اندکی بد رسد زبان برگشایند بر من مهان درفشی شوم در میان جهان نباشد پسند جهان‌آفرین نه نیز از بزرگان روی زمین ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست اگر بچه‌ای از پدر دردمند کند مرغزارش پناه از گزند سزد گر بد آید بدو از پناه؟ پسندد چنین داور هور و ماه؟ ندانم جز آنکش بخوانم به در وز ایدر فرستمش نزد پدر اگر گاه جوید گر انگشتری ازین بوم و بر بگسلد داوری بدو گفت گرسیوز ای شهریار مگیر اینچنین کار پرمایه خوار از ایدر گر او سوی ایران شود بر و بوم ما پاک ویران شود هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بدانست راز کم و بیش تو چو جویی دگر زو تو بیگانگی کند رهنمونی به دیوانگی یکی دشمنی باشد اندوخته نمک را پراگنده بر سوخته بدین داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون ندانی تو بستن برو رهگذار و گر بگذری نگذرد روزگار سیاووش داند همه کار تو هم از کار تو هم ز گفتار تو نبینی تو زو جز همه درد و رنج پراگندن دوده و نام و گنج ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و چنگ چو افراسیاب این سخن باز جست همه گفت گرسیوز آمد درست پشیمان شد از رای و کردار خویش همی کژ دانست بازار خویش چنین داد پاسخ که من زین سخن نه سر نیک بینم بلا را نه بن بباشیم تا رای گردان سپهر چگونه گشاید بدین کار چهر به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا برآید بلند آفتاب ببینم که رای جهاندار چیست رخ شمع چرخ روان سوی کیست وگر سوی درگاه خوانمش باز بجویم سخن تا چه دارد به راز نگهبان او من بسم بی‌گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان چو زو کژیی آشکارا شود که با چاره دل بی‌مدارا شود ازان پس نکوهش نباید به کس مکافات بد جز بدی نیست بس چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی سیاوش بران آلت و فر و برز بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز بیاید به درگاه تو با سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه سیاوش نه آنست کش دیده شاه همی ز آسمان برگذارد کلاه فرنگیس را هم ندانی تو باز تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز سپاهت بدو بازگردد همه تو باشی رمه گر نیاری دمه سپاهی که شاهی ببیند چنوی بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی تو خوانی که ایدر مرا بنده باش به خواری به مهر من آگنده باش ندیدست کس جفت با پیل شیر نه آتش دمان از بر و آب زیر اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر به گوهر شود باز چون شد سترگ نترسد ز آهنگ پیل بزرگ پس افراسیاب اندر آن بسته شد غمی گشت و اندیشه پیوسته شد همی از شتابش به آمد درنگ که پیروز باشد خداوند سنگ ستوده نباشد سر بادسار بدین داستان زد یکی هوشیار که گر باد خیره بجستی ز جای نماندی بر و بیشه و پر و پای سبکسار مردم نه والا بود و گرچه به تن سروبالا بود برفتند پیچان و لب پر سخن پر از کین دل از روزگار کهن بر شاه رفتی زمان تا زمان بداندیشه گرسیوز بدگمان ز هرگونه رنگ اندرآمیختی دل شاه ترکان برانگیختی چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد و کین شد دل شهریار سپهبد چنین دید یک روز رای که پردخت ماند ز بیگانه جای به گرسیوز این داستان برگشاد ز کار سیاوش بسی کرد یاد ترا گفت ز ایدر بباید شدن بر او فراوان نباید بدن بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه نخواهی همی کرد کس را نگاه به مهرت همی دل بجنبد ز جای یکی با فرنگیس خیز ایدر آی نیازست ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو برین کوه ما نیز نخچیر هست ز جام زبرجد می و شیر هست گذاریم یک چند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد به رامش بباش و به شادی خرام می و جام با من چرا شد حرام برآراست گرسیوز دام ساز دلی پر ز کین و سری پر ز راز چو نزدیک شهر سیاوش رسید ز لشکر زبان‌آوری برگزید بدو گفت رو با سیاوش بگوی که ای پاک زاده کی نام جوی به جان و سر شاه توران سپاه به فر و به دیهیم کاووس شاه که از بهر من برنخیزی ز گاه نه پیش من آیی پذیره به راه که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت به فر و نژاد و به تاج و به تخت که هر باد را بست باید میان تهی کردن آن جایگاه کیان فرستاده نزد سیاوش رسید زمین را ببوسید کاو را بدید چو پیغام گرسیوز او را بگفت سیاوش غمی گشت و اندر نهفت پراندیشه بنشست بیدار دیر همی گفت رازیست این را به زیر ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفتست از من بدان بارگاه چو گرسیوز آمد بران شهر نو پذیره بیامد ز ایوان به کو بپرسیدش از راه وز کار شاه ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی من اینک به رفتن کمر بسته‌ام عنان با عنان تو پیوسته‌ام سه روز اندرین گلشن زرنگار بباشیم و ز باده سازیم کار که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج چو بشنید گفت خردمند شاه بپیچید گرسیوز کینه‌خواه به دل گفت ار ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به نزدیک شاه بدین شیرمردی و چندین خرد کمان مرا زیر پی بسپرد سخن گفتن من شود بی فروغ شود پیش او چارهٔ من دروغ یکی چاره باید کنون ساختن دلش را به راه بد انداختن زمانی همی بود و خامش بماند دو چشمش بروی سیاوش بماند فرو ریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد سیاوش ورا دید پرآب چهر بسان کسی کاو بپیچد به مهر بدو گفت نرم ای برادر چه بود غمی هست کان را بشاید شنود گر از شاه ترکان شدستی دژم به دیده درآوردی از درد نم من اینک همی با تو آیم به راه کنم جنگ با شاه توران سپاه بدان تا ز بهر چه آزاردت چرا کهتر از خویشتن داردت و گر دشمنی آمدستت پدید که تیمار و رنجش بباید کشید من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام ور ایدونک نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب به گفتار مرد دروغ آزمای کسی برتر از تو گرفتست جای بدو گفت گرسیوز نامدار مرا این سخن نیست با شهریار نه از دشمنی آمدستم به رنج نه از چاره دورم به مردی و گنج ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان سخنهای راست نخستین ز تور ایدر آمد بدی که برخاست زو فرهٔ ایزدی شنیدی که با ایرج کم سخن به آغاز کینه چه افگند بن وزان جایگه تا به افراسیاب شدست آتش ایران و توران چو آب به یک جای هرگز نیامیختند ز پند و خرد هر دو بگریختند سپهدار ترکان ازان بترست کنون گاو پیسه به چرم اندرست ندانی تو خوی بدش بی‌گمان بمان تا بیاید بدی را زمان نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر برادر بد از کالبد هم ز پشت چنان پرخرد بیگنه را بکشت ازان پس بسی نامور بی‌گناه شدستند بر دست او بر تباه مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی و تن درست تو تا آمدستی بدین بوم و بر کسی را نیامد بد از تو به سر همه مردمی جستی و راستی جهانی به دانش بیاراستی کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کردست آزرده‌دل دلی دارد از تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد جهان آفرین تو دانی که من دوستدار توام به هر نیک و بد ویژه یار توام نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگاه زین داوری سیاووش بدو گفت مندیش زین که یارست با من جهان آفرین سپهبد جزین کرد ما را امید که بر من شب آرد به روز سپید گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن ندادی به من کشور و تاج و گاه بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه کنون با تو آیم به درگاه او درخشان کنم تیره‌گون ماه او هرانجا که روشن بود راستی فروغ دروغ آورد کاستی نمایم دلم را بر افراسیاب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب تو دل را به جز شادمانه مدار روان را به بد در گمانه مدار کسی کاو دم اژدها بسپرد ز رای جهان آفرین نگذرد بدو گفت گرسیوز ای مهربان تو او را بدان سان که دیدی مدان و دیگر بجایی که گردان سپهر شود تند و چین اندرآرد به چهر خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون بدین دانش و این دل هوشمند بدین سرو بالا و رای بلند ندانی همی چاره از مهر باز بباید که بخت بد آید فراز همی مر ترا بند و تنبل فروخت به اورند چشم خرد را بدوخت نخست آنک داماد کردت به دام بخیره شدی زان سخن شادکام و دیگر کت از خویشتن دور کرد به روی بزرگان یکی سور کرد بدان تا تو گستاخ باشی بدوی فروماند اندر جهان گفت‌وگوی ترا هم ز اغریرث ارجمند فزون نیست خویشی و پیوند و بند میانش به خنجر بدو نیم کرد سپه را به کردار او بیم کرد نهانش ببین آشکارا کنون چنین دان و ایمن مشو زو به خون مرا هرچ اندر دل اندیشه بود خرد بود وز هر دری پیشه بود همان آزمایش بد از روزگار ازین کینه ور تیزدل شهریار همه پیش تو یک به یک راندم چو خورشد تابنده برخواندم به ایران پدر را بینداختی به توران همی شارستان ساختی چنین دل بدادی به گفتار او بگشتی همی گرد تیمار او درختی بد این برنشانده به دست کجا بار او زهر و بیخش کبست همی گفت و مژگان پر از آب زرد پر افسون دل و لب پر از باد سرد سیاوش نگه کرد خیره بدوی ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی چو یاد آمدش روزگار گزند کزو بگسلد مهر چرخ بلند نماند برو بر بسی روزگار به روز جوانی سرآیدش کار دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم دل و لب پر از باد سرد بدو گفت هرچونک می بنگرم به بادافرهٔ بد نه اندرخورم ز گفتار و کردار بر پیش و پس ز من هیچ ناخوب نشنید کس چو گستاخ شد دست با گنج او بپیچید همانا تن از رنج او اگرچه بد آید همی بر سرم هم از رای و فرمان او نگذرم بیابم برش هم کنون بی‌سپاه ببینم که از چیست آزار شاه بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی به پا اندر آتش نشاید شدن نه بر موج دریا بر ایمن بدن همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان به خواب آوری ترا من همانا بسم پایمرد بر آتش یکی برزنم آب سرد یکی پاسخ نامه باید نوشت پدیدار کردن همه خوب و زشت ز کین گر ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی سواری فرستم به نزدیک تو درفشان کنم رای تاریک تو امیدستم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان که او بازگردد سوی راستی شود دور ازو کژی و کاستی وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب تو زان سان که باید به زودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز برون ران از ایدر به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین همان سیصد و سی به ایران زمین ازین سو همه دوستدار تواند پرستنده و غمگسار تواند وزان سو پدر آرزومند تست جهان بندهٔ خویش و پیوند تست بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز سیاوش به گفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید بدو گفت ازان در که رانی سخن ز پیمان و رایت نگردم ز بن تو خواهشگری کن مرا زو بخواه همی راستی جوی و بنمای راه
1,490
بخش ۱۱
فردوسی
داستان سیاوش
دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینه‌خواه ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی پر از آب چشم و پر از گرد روی همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بی‌کران رود آب یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی فرنگیس گفت این به جز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چارهٔ جان میان را ببند نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه یکی بارهٔ گام‌زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک گذر نیست از داد یزدان پاک به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر به جان بی‌گنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار وز ایران بیاید یکی چاره‌گر به فرمان دادار بسته کمر از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بود در نهفت سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه به دست بدان کرد خواهد تباه به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دوان خون بران چهرهٔ ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود شتاب و بدی کار آهرمنست پشیمانی جان و رنج تنست سری را که باشی بدو پادشا به تیزی بریدن نبینم روا ببندش همی دار تا روزگار برین بد ترا باشد آموزگار چو باد خرد بر دلت بروزد از ان پس ورا سربریدن سزد بفرمای بند و تو تندی مکن که تندی پشیمانی آرد به بن چه بری سری را همی بی‌گناه که کاووس و رستم بود کینه خواه پدر شاه و رستمش پروردگار بپیچی به فرجام زین روزگار چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس ببندند بر کوههٔ پیل کوس دمنده سپهبد گو پیلتن که خوارند بر چشم او انجمن فریبرز کاووس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر برین کینه بندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از کینه‌ور نه من پای دارم نه پیوند من نه گردی ز گردان این انجمن همانا که پیران بیاید پگاه ازو بشنود داستان نیز شاه مگر خود نیازت نیاید بدین مگستر یکی تا جهانست کین بدو گفت گرسیوز ای هوشمند بگفت جوانان هوا را مبند از ایرانیان دشت پر کرگس است گر از کین بترسی ترا این بس است همین بد که کردی ترا خود نه بس که خیره همی بشنوی پند کس سیاووش چو بخروشد از روم و چین پر از گرز و شمشیر بینی زمین بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش گر ایدونک او را به جان زینهار دهی من نباشم بر شهریار به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان مگر خود به زودی سرآید زمان برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی که چندین به خون سیاوش مپیچ که آرام خوار آید اندر بسیچ به گفتار گرسیوز رهنمای برآرای و بردار دشمن ز جای زدی دام و دشمن گرفتی بدوی ز ایران برآید یکی های و هوی سزا نیست این را گرفتن به دست دل بدسگالان بباید شکست سپاهی بدین گونه کردی تباه نگر تا چگونه بود رای شاه اگر خود نیازردتی از نخست به آب این گنه را توانست شست کنون آن به آید که اندر جهان نباشد پدید آشکار و نهان بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من ندیدم به دیده گناه و لیکن ز گفت ستاره شمر به فرجام زو سختی آید به سر گر ایدونک خونش بریزم به کین یکی گرد خیزد ز ایران زمین رها کردنش بتر از کشتنست همان کشتنش رنج و درد منست به توران گزند مرا آمدست غم و درد و بند مرا آمدست خردمند گر مردم بدگمان نداند کسی چارهٔ آسمان فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست پیاده بیامد به نزدیک شاه به خون رنگ داده دو رخساره ماه به پیش پدر شد پر از درد و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک بدو گفت کای پرهنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار دلت را چرا بستی اندر فریب همی از بلندی نبینی نشیب سر تاجداران مبر بی‌گناه که نپسندد این داور هور و ماه سیاوش که بگذاشت ایران زمین همی از جهان بر تو کرد آفرین بیازرد از بهر تو شاه را چنان افسر و تخت و آن گاه را بیامد ترا کرد پشت و پناه کنون زو چه دیدی که بردت ز راه نبرد سر تاجداران کسی که با تاج بر تخت ماند بسی مکن بی‌گنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است با باد و دم یکی را به چاه افگند بی‌گناه یکی با کله برشناند به گاه سرانجام هر دو به خاک اندرند ز اختر به چنگ مغاک اندرند شنیدی که از آفریدون گرد ستمگاره ضحاک تازی چه برد همان از منوچهر شاه بزرگ چه آمد به سلم و به تور سترگ کنون زنده بر گاه کاووس شاه چو دستان و چون رستم کینه خواه جهان از تهمتن بلرزد همی که توران به جنگش نیرزد همی چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران که نندیشد از گرز کنداوران همان گیو کز بیم او روز جنگ همی چرم روباه پوشد پلنگ درختی نشانی همی بر زمین کجا برگ خون آورد بار کین به کین سیاوش سیه پوشد آب کند زار نفرین به افراسیاب ستمگاره‌ای بر تن خویشتن بسی یادت آید ز گفتار من نه اندر شکاری که گور افگنی دگر آهوان را به شور افگنی همی شهریاری ربایی ز گاه درین کار به زین نگه کن پگاه مده شهر توران به خیره به باد بباید که روز بد آیدت یاد بگفت این و روی سیاوش بدید دو رخ را بکند و فغان برکشید دل شاه توران برو بر بسوخت همی خیره چشم خرد را بدوخت بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی کزین بد مرا چیست رای به کاخ بلندش یکی خانه بود فرنگیس زان خانه بیگانه بود مر او را دران خانه انداختند در خانه را بند برساختند بفرمود پس تا سیاووش را مرآن شاه بی‌کین و خاموش را که این را بجایی بریدش که کس نباشد ورا یار و فریادرس سرش را ببرید یکسر ز تن تنش کرگسان را بپوشد کفن بباید که خون سیاوش زمین نبوید نروید گیا روز کین همی تاختندش پیاده کشان چنان روزبانان مردم کشان سیاوش بنالید با کردگار که‌ای برتر از گردش روزگار یکی شاخ پیدا کن از تخم من چو خورشید تابنده بر انجمن که خواهد ازین دشمنان کین خویش کند تازه در کشور آیین خویش همی شد پس پشت او پیلسم دو دیده پر از خون و دل پر ز غم سیاوش بدو گفت پدرود باش زمین تار و تو جاودان پود باش درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان به پیران نه زین‌گونه بودم امید همی پند او باد بد من چو بید مرا گفته بود او که با صد هزار زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار چو برگرددت روز یار توام بگاه چرا مرغزار توام کنون پیش گرسیوز اندر دوان پیاده چنین خوار و تیره‌روان نبینم همی یار با خود کسی که بخروشدی زار بر من بسی چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت کشانش ببردند بر سوی دشت ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی
1,491
بخش ۱۲
فردوسی
داستان سیاوش
چو از سروبن دور گشت آفتاب سر شهریار اندرآمد به خواب چه خوابی که چندین زمان برگذشت نجنبیند و بیدار هرگز نگشت چو از شاه شد گاه و میدان تهی مه خورشید بادا مه سرو سهی چپ و راست هر سو بتابم همی سر و پای گیتی نیابم همی یکی بد کند نیک پیش آیدش جهان بنده و بخت خویش آیدش یکی جز به نیکی جهان نسپرد همی از نژندی فرو پژمرد مدار ایچ تیمار با او به هم به گیتی مکن جان و دل را دژم ز خان سیاوش برآمد خروش جهانی ز گرسیوز آمد به جوش ز سر ماهرویان گسسته کمند خراشیده روی و بمانده نژند همه بندگان موی کردند باز فرنگیس مشکین کمند دراز برید و میان را به گیسو ببست به فندق گل ارغوانرا بخست به آواز بر جان افراسیاب همی کرد نفرین و می‌ریخت آب خروشش به گوش سپهبد رسید چو آن ناله و زار نفرین شنید به گرسیوز بدنشان شاه گفت که او را به کوی آورید از نهفت ز پرده به درگه بریدش کشان بر روزبانان مردم کشان بدان تا بگیرند موی سرش بدرند بر بر همه چادرش زنندش همی چوب تا تخم کین بریزد برین بوم توران زمین نخواهم ز بیخ سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت همه نامداران آن انجمن گرفتند نفرین برو تن به تن که از شاه و دستور وز لشکری ازین‌گونه نشیند کس داوری بیامد پر از خون دو رخ پیلسم روان پر ز داغ و رخان پر ز نم به نزدیک لهاک و فرشیدورد سراسر سخنها همه یاد کرد که دوزخ به از بوم افراسیاب نباید بدین کشور آرام و خواب بتازیم و نزدیک پیران شویم به تیمار و درد اسیران شویم سه اسپ گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین به پیران رسیدند هر سه سوار رخان پر ز خون همچو ابر بهار برو بر شمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افگند بن یکی زاریی خاست کاندر جهان نبیند کسی از کهان و مهان سیاووش را دست بسته چو سنگ فگندند در گردنش پالهنگ به دشتش کشیدند پر آب روی پیاده دوان در به پیش گروی تن پیل وارش بران گرم خاک فگندند و از کس نکردند باک یکی تشت بنهاد پیشش گروی بپیچید چون گوسفندانش روی برید آن سر شاهوارش ز تن فگندش چو سرو سهی بر چمن همه شهر پر زاری و ناله گشت به چشم اندرون آب چون ژاله گشت چو پیران به گفتار بنهاد گوش ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش همی جامه را بر برش کرد چاک همی کند موی و همی ریخت خاک بدو پیلسم گفت بشتاب زود که دردی بدین درد و سختی فزود فرنگیس رانیز خواهند کشت مکن هیچ‌گونه برین کار پشت به درگاه بردند مویش کشان بر روزبانان مردم کشان جهانی بدو کرده دیده پرآب ز کردار بدگوهر افراسیاب که این هول کاریست بادرد و بیم که اکنون فرنگیس را بر دو نیم زنند و شود پادشاهی تباه مر او را نخواند کسی نیز شاه ز آخر بیاورد پس پهلوان ده اسپ سوار آزموده جوان خود و گرد رویین و فرشیدورد برآورد زان راه ناگاه گرد بدو روز و دو شب بدرگه رسید درنامور پرجفا پیشه دید فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان به چنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخواسته رستخیز همانگاه پیران بیامد چو باد کسی کش خرد بوی گشتند شاد چو چشم گرامی به پیران رسید شد از خون دیده رخش ناپدید بدو گفت با من چه بد ساختی چرا خیره بر آتش انداختی ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک همه جامهٔ پهلوی کرده چاک بفرمود تا روزبانان در زمانی ز فرمان بتابند سر بیامد دمان پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی که آوردت این روز بد آرزوی چرا بر دلت چیره شد رای دیو ببرد از رخت شرم گیهان خدیو به کشتی سیاووش را بی‌گناه به خاک اندر انداختی نام و جاه به ایران رسد زین بدی آگهی که شد خشک پالیز سرو سهی بسا تاجداران ایران زمین که با لشکر آیند پردرد و کین جهان آرمیده ز دست بدی شده آشکارا ره ایزدی فریبنده دیوی ز دوزخ بجست بیامد دل شاه ترکان بخست بران اهرمن نیز نفرین سزد که پیچد روانت سوی راه بد پشیمان شوی زین به روز دراز بپیچی زمانی به گرم و گداز ندانم که این گفتن بد ز کیست و زین آفریننده را رای چیست چو دیوانه از جای برخاستی چنین خیره بد را بیاراستی کنون زو گذشتی به فرزند خویش رسیدی به پیچاره پیوند خویش نجوید همانا فرنگیس بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت به فرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آیین بود اگر شاه روشن کند جان من فرستد ورا سوی ایوان من گر ایدونک اندیشه زین کودک است همانا که این درد و رنج اندک است بمان تا جدا گردد از کالبد بپیش تو آرم بدو ساز بد بدو گفت زینسان که گفتی بساز مرا کردی از خون او بی‌نیاز سپهدار پیران بدان شاد شد از اندیشه و درد آزاد شد بیامد به درگاه و او را ببرد بسی نیز بر روزبانان شمرد بی‌آزار بردش به سوی ختن خروشان همه درگه و انجمن چو آمد به ایوان گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت تو بر پیش این نامور زینهار بباش و بدارش پرستاروار برین نیز بگذشت یک چند روز گران شد فرنگیس گیتی فروز
1,492
بخش ۱۳
فردوسی
داستان سیاوش
شبی قیرگون ماه پنهان شده به خواب اندرون مرغ و دام و دده چنان دید سالار پیران به خواب که شمعی برافروختی ز آفتاب سیاوش بر شمع تیغی به دست به آواز گفتی نشاید نشست کزین خواب نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی یکی یاد کن که روز نوآیین و جشنی نوست شب سور آزاده کیخسروست سپهبد بلرزید در خواب خوش بجنبید گلهشر خورشید فش بدو گفت پیران که برخیز و رو خرامنده پیش فرنگیس شو سیاووش را دیدم اکنون به خواب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب که گفتی مرا چند خسپی مپای به جشن جهانجوی کیخسرو آی همی رفت گلشهر تا پیش ماه جدا گشته بود از بر ماه شاه بدید و به شادی سبک بازگشت همانگاه گیتی پرآواز گشت بیامد به شادی به پیران بگفت که اینت به آیین خور و ماه جفت یکی اندر آی و شگفتی ببین بزرگی و رای جهان آفرین تو گویی نشاید مگر تاج را و گر جوشن و ترگ و تاراج را سپهبد بیامد بر شهریار بسی آفرین کرد و بردش نثار بران برز و بالا و آن شاخ و یال تو گویی برو برگذشتست سال ز بهر سیاوش دو دیده پر آب همی کرد نفرین بر افراسیاب چنین گفت با نامدار انجمن که گر بگسلد زین سخن جان من نمانم که یازد بدین شاه چنگ مرا گر سپارد به چنگ نهنگ بدانگه که بنمود خورشید چهر به خواب اندر آمد سر تیره مهر چو بیدار شد پهلوان سپاه دمان اندر آمد به نزدیک شاه همی ماند تا جای پردخت شد به نزدیک آن نامور تخت شد بدو گفت خورشید فش مهترا جهاندار و بیدار و افسونگرا به در بر یکی بنده بفزود دوش تو گفتی ورا مایه دادست هوش نماند ز خوبی جز از تو به کس تو گویی که برگاه شاهست و بس اگر تور را روز باز آمدی به دیدار چهرش نیاز آمدی فریدون گردست گویی بجای به فر و به چهر و به دست و به پای بر ایوان چنو کس نبیند نگار بدو تازه شد فرهٔ شهریار از اندیشهٔ بد بپرداز دل برافراز تاج و برفراز دل چنان کرد روشن جهان آفرین کزو دور شد جنگ و بیداد و کین روانش ز خون سیاوش به درد برآورد بر لب یکی باد سرد پشیمان بشد زان کجا کرده بود به گفتار بیهوده آزرده بود بدو گفت من زین نوآمد بسی سخنها شنیدستم از هر کسی پرآشوب جنگست زو روزگار همه یاد دارم ز آموزگار که از تخمهٔ تور وز کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز کنون بودنی هرچ بایست بود ندارد غم و رنج و اندیشه سود مداریدش اندرمیان گروه به نزد شبانان فرستش به کوه بدان تا نداند که من خود کیم بدیشان سپرده ز بهر چیم نیاموزد از کس خرد گر نژاد ز کار گذشته نیایدش یاد بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن همه نو شمرد این سرای کهن چه سازی که چاره بدست تو نیست درازست در کام و شست تو نیست گر ایدونک بد بینی از روزگار به نیکی همو باشد آموزگار بیامد به در پهلوان شادمان بدل بر همه نیک بودش گمان جهان آفرین را نیایش گرفت به شاه جهان بر ستایش گرفت پراندیشه بد تا به ایوان رسید کزان رنج و مهرش چه آید پدید شبانان کوه قلا را بخواند وزان خرد چندی سخنها براند که این را بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد و خاک نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده و دل کند خواستار شبان را ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز بریشان سپرد آن دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را بدین نیز بگذشت گردان سپهر به خسرو بر از مهر بخشود چهر چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز ز چوبی کمان کرد وز روده زه ز هر سو برافگند زه را گره ابی پر و پیکان یکی تیر کرد به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ به زخم گراز آمد و خرس و گرگ وزان جایگه شد به شیر و پلنگ هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ چنین تا برآمد برین روزگار بیامد به فرمان آموزگار شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت بنالید و نزدیک پیران گذشت که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله همی کرد نخچیر آهو نخست بر شیر و جنگ پلنگان نجست کنون نزد او جنگ شیر دمان همانست و نخچیر آهو همان نباید که آید برو برگزند بیاویزدم پهلوان بلند چو بشنید پیران بخندید و گفت نماند نژاد و هنر در نهفت نشست از بر باره دست کش بیامد بر خسرو شیرفش بفرمود تا پیش او شد به مهر نگه کرد پیران بران فر و چهر به بر در گرفتش زمانی دراز همی گفت با داور پاک راز بدو گفت کیخسرو پاک دین به تو باد رخشنده توران زمین ازیرا کسی کت نداند همی جز از مهربانت نخواند همی شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار بگیری و از کس نیایدت عار خردمند را دل برو بر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده و ناسپرده جهان که تاج سر شهریاران توی که گوید که پور شبانان توی شبان نیست از گوهر تو کسی و زین داستان هست با من بسی ز بهر جوان اسپ و بالای خواست همان جامهٔ خسروآرای خواست به ایوان خرامید با او به هم روانش ز بهر سیاوش دژم همی پرورانیدش اندر کنار بدو شادمان گردش روزگار بدین نیز بگذشت چندی سپهر به مغز اندرون داشت با شاه مهر شب تیره هنگام آرام و خواب کس آمد ز نزدیک افراسیاب بران تیرگی پهلوان را بخواند گذشته سخنها فراوان براند کز اندیشهٔ بد همه شب دلم بپیچید وز غم همی بگسلم ازین کودکی کز سیاوش رسید تو گفتی مرا روز شد ناپدید نبیره فریدون شبان پرورد ز رای و خرد این کی اندر خورد ازو گر نوشته به من بر بدیست نشاید گذشتن که آن ایزدیست چو کار گذشته نیارد به یاد زید شاد و ما نیز باشیم شاد وگر هیچ خوی بد آرد پدید بسان پدر سر بباید برید بدو گفت پیران که ای شهریار ترا خود نباید کس آموزگار یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان تو خود این میندیش و بد را مکوش چه گفت آن خردمند بسیارهوش که پروردگار از پدر برترست اگر زاده را مهر با مادرست نخستین به پیمان مرا شاد کن ز سوگند شاهان یکی یاد کن فریدون به داد و به تخت و کلاه همی داشتی راستی را نگاه ز پیران چو بشینید افراسیاب سر مرد جنگی درآمد ز خواب یکی سخت سوگند شاهانه خورد به روز سپید و شب لاژورد به دادار کاو این جهان آفرید سپهر و دد و دام و جان آفرید که ناید بدین کودک از من ستم نه هرگز برو بر زنم تیزدم زمین را ببوسید پیران و گفت که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت برین بند و سوگند تو ایمنم کنون یافت آرام جان و تنم وزانجا بر خسرو آمد دمان رخی ارغوان و دلی شادمان بدو گفت کز دل خرد دور کن چو رزم آورد پاسخش سور کن مرو پیش او جز به دیوانگی مگردان زبان جز به بیگانگی مگرد ایچ گونه به گرد خرد یک امروز بر تو مگر بگذرد به سر بر نهادش کلاه کیان ببستش کیانی کمر بر میان یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز برو بر نشست آن گو پاک مغز بیامد به درگاه افراسیاب جهانی برو دیده کرده پرآب روارو برآمد که بشگای راه که آمد نوآیین یکی پیشگاه همی رفت پیش اندرون شاه گرد سپهدار پیران ورا پیش برد بیامد به نزدیک افراسیاب نیا را رخ از شرم او شد پرآب بران خسروی یال و آن چنگ او بدان شاخ و آن فر و اورنگ او زمانی نگه کرد و نیکو بدید همی گشت رنگ رخش ناپدید تن پهلوان گشت لرزان چو بید ز جان جوان پاک بگسست امید زمانی چنان بود بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر بپرسید کای نورسیده جوان چه آگاه داری ز کار جهان بر گوسفندان چه گردی همی زمین را چه گونه سپردی همی چنین داد پاسخ که نخچیر نیست مرا خود کمان و پر تیر نیست بپرسید بازش ز آموزگار ز نیک و بد و گردش روزگار بدو گفت جایی که باشد پلنگ بدرد دل مردم تیزچنگ سه دیگر بپرسیدش از مام و باب ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب چنین داد پاسخ که درنده شیر نیارد سگ کارزاری به زیر بخندید خسرو ز گفتار اوی سوی پهلوان سپه کرد روی بدو گفت کاین دل ندارد بجای ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای نیاید همانا بد و نیک ازوی نه زینسان بود مردم کینه جوی رو این را به خوبی به مادر سپار به دست یکی مرد پرهیزگار گسی کن به سوی سیاووش گرد مگردان بدآموز را هیچ گرد ز اسپ و پرستنده و بیش و کم بده هرچ باید ز گنج و درم سپهبد برو کرد لختی شتاب برون بردش از پیش افراسیاب به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته همی گفت کز دادگر کردگار درخت نو آمد جهان را به بار در گنجهای کهن کرد باز ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز ز دینار و دیبا و تیغ و گهر ز اسب و سلیح و کلاه و کمر هم از تخت وز بدرهای درم ز گستردنیها و از بیش و کم گسی کردشان سوی آن شارستان کجا جملگی گشته بد خارستان فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید بسی مردم آمد ز هر سو پدید بدیده سپردند یک یک زمین زبان دد و دام پرآفرین همی گفت هرکس که بودش هنر سپاس از جهان داور دادگر کزان بیخ برکنده فرخ درخت ازین‌گونه شاخی برآورد سخت ز شاه کیان چشم بد دور باد روان سیاوش پر از نور باد همه خاک آن شارستان شاد شد گیا بر چمن سرو آزاد شد ز خاکی که خون سیاوش بخورد به ابر اندر آمد درختی ز گرد نگاریده بر برگها چهر او همه بوی مشک آمد از مهر او بدی مه نشان بهاران بدی پرستشگه سوگواران بدی چنین است کردار این گنده پیر ستاند ز فرزند پستان شیر چو پیوسته شد مهر دل بر جهان به خاک اندر آرد سرش ناگهان تو از وی به جز شادمانی مجوی به باغ جهان برگ انده مبوی اگر تاج داری و گر دست تنگ نبینی همی روزگار درنگ مرنجان روان کاین سرای تو نیست بجز تنگ تابوت جای تو نیست نهادن چه باید بخوردن نشین بر امید گنج جهان‌آفرین چو آمد به نزدیک سر تیغ شست مده می که از سال شد مرد مست بجای عنانم عصا داد سال پراگنده شد مال و برگشت حال همان دیده‌بان بر سر کوهسار نبیند همی لشکر شهریار کشیدن ز دشمن نداند عنان مگر پیش مژگانش آید سنان گرایندهٔ تیزپای نوند همان شست بدخواه کردش به بند همان گوش از آوای او گشت سیر همش لحن بلبل هم آوای شیر چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم به جز یاد تابوت و تشت دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی همان تیغ برندهٔ پارسی نگردد همی گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد و شاخ سرو همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار کزین نامور نامهٔ باستان بمانم به گیتی یکی داستان که هر کس که اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد بدان گیتیم نیز خواهشگرست که با تیغ تیزست و با افسرست منم بندهٔ اهل بیت نبی سرایندهٔ خاک پای وصی برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم ابا دیگران مر مرا کار نیست بدین اندرون هیچ گفتار نیست به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
1,493
بخش ۱۴
فردوسی
داستان سیاوش
چو آگاهی آمد به کاووس شاه که شد روزگار سیاوش تباه به کردار مرغان سرش را ز تن جدا کرد سالار آن انجمن ابر بی‌گناهش به خنجر به زار بریدند سر زان تن شاهوار بنالد همی بلبل از شاخ سرو چو دراج زیر گلان با تذرو همه شهر توران پر از داغ و درد به بیشه درون برگ گلنار زرد گرفتند شیون به هر کوهسار نه فریادرس بود و نه خواستار چو این گفته بشنید کاووس شاه سر نامدارش نگون شد ز گاه بر و جامه بدرید و رخ را بکند به خاک اندر آمد ز تخت بلند برفتند با مویه ایرانیان بدان سوگ بسته به زاری میان همه دیده پرخون و رخساره زرد زبان از سیاوش پر از یادکرد چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو شاپور و فرهاد و رهام شیر همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه پس آگاهی آمد سوی نیمروز به نزدیک سالار گیتی فروز که از شهر ایران برآمد خروش همی خاک تیره برآمد به جوش پراگند کاووس بر یال خاک همه جامهٔ خسروی کرد چاک تهمتن چو بشنید زو رفت هوش ز زابل به زاری برآمد خروش به چنگال رخساره بشخود زال همی ریخت خاک از بر شاخ و یال چو یک هفته با سوگ بود و دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم سپاهی فراوان بر پیلتن ز کشمیر و کابل شدند انجمن به درگاه کاووس بنهاد روی دو دیده پر از آب و دل کینه جوی چو نزدیکی شهر ایران رسید همه جامهٔ پهلوی بردرید به دادار دارنده سوگند خورد که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد نباشد بشویم سرم را ز خاک همه بر تن غم بود سوگناک کله ترگ و شمشیر جام منست به بازو خم خام دام منست چو آمد به نزدیک کاووس کی سرش بود پرخاک و پرخاک پی بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد ببار ترا مهر سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی کنون آشکارا ببینی همی که بر موج دریا نشینی همی از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ بیامد به ما بر زیانی بزرگ کسی کاو بود مهتر انجمن کفن بهتر او را ز فرمان زن سیاوش به گفتار زن شد به باد خجسته زنی کاو ز مادر نزاد دریغ آن بر و برز و بالای او رکیب و خم خسرو آرای او دریغ آن گو نامبرده سوار که چون او نبیند دگر روزگار چو در بزم بودی بهاران بدی به رزم افسر نامداران بدی همی جنگ با چشم گریان کنم جهان چون دل خویش بریان کنم نگه کرد کاووس بر چهر او بدید اشک خونین و آن مهر او نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید به خنجر به دو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه بیامد به درگاه با سوگ و درد پر از خون دل و دیده رخساره زرد همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند چو یک هفته با سوگ و با آب چشم به درگاه بنشست پر درد و خشم به هشتم بزد نای رویین و کوس بیامد به درگاه گودرز و طوس چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو چو بهرام و رهام و شاپور نیو فریبرز کاووس درنده شیر گرازه که بود اژدهای دلیر فرامرز رستم که بد پیش رو نگهبان هر مرز و سالار نو به گردان چنین گفت رستم که من برین کینه دادم دل و جان و تن که اندر جهان چون سیاوش سوار نبندد کمر نیز یک نامدار چنین کار یکسر مدارید خرد چنین کینه را خرد نتوان شمرد ز دلها همه ترس بیرون کنید زمین را ز خون رود جیحون کنید به یزدان که تا در جهان زنده‌ام به کین سیاوش دل آگنده‌ام بران تشت زرین کجا خون اوی فرو ریخت ناکاردیده گروی بمالید خواهم همی روی و چشم مگر بر دلم کم شود درد و خشم وگر همچنانم بود بسته چنگ نهاده به گردن درون پالهنگ به خاک اندرون خوار چون گوسفند کشندم دو بازو به خم کمند و گر نه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز نبیند دو چشمم مگر گرد رزم حرامست بر من می و جام و بزم به درگاه هر پهلوانی که بود چو زان گونه آواز رستم شنود همه برگرفتند با او خروش تو گفتی که میدان برآمد به جوش ز میدان یکی بانگ برشد به ابر تو گفتی زمین شد به کام هژبر بزد مهره بر پشت پیلان به جام یلان بر کشیدند تیغ از نیام برآمد خروشیدن گاودم دم نای رویین و رویینه خم جهان پر شد از کین افراسیاب به دریا تو گفتی به جوش آمد آب نبد جای پوینده را بر زمین ز نیزه هوا ماند اندر کمین ستاره به جنگ اندر آمد نخست زمین و زمان دست خون را بشست ببستند گردان ایران میان به پیش اندرون اختر کاویان گزین کرد پس رستم زابلی ز گردان شمشیرزن کابلی ز ایران و از بیشهٔ نارون ده و دو هزار از یلان انجمن سپه را فرامرز بد پیش‌رو که فرزند گو بود و سالار نو همی رفت تا مرز توران رسید ز دشمن کسی را به ره بر ندید دران مرز شاه سپیجاب بود که با لشکر و گنج و با آب بود ورازاد بد نام آن پهلوان دلیر و سپه تاز و روشن روان سپه بود شمشیرزن سی هزار همه رزم جوی از در کارزار ورازاد از قلب لشکر برفت بیامد به نزد فرامرز تفت بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده‌ای سوی این مرز روی سزد گر بگویی مرا نام خویش بجویی ازین کار فرجام خویش همانا به فرمان شاه آمدی گر از پهلوان سپاه آمدی چه داری ز افراسیاب آگهی ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن فرامرز گفت ای گو شوربخت منم بار آن خسروانی درخت که از نام او شیر پیچان شود چو خشم آورد پیل بیجان شود مرا با تو بدگوهر دیوزاد چرا کرد باید همی نام یاد گو پیلتن با سپاه از پس است که اندر جهان کینه خواه او بس است به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چو شیر ژیان برآرد ازین مرز بی‌ارز دود هوا گرد او را نیارد بسود ورازاد بشنید گفتار او همی خوار دانست پیگار او به لشکر بفرمود کاندر دهید کمان‌ها سراسر به زه بر نهید رده بر کشید از دو رویه سپاه به سر بر نهادند ز آهن کلاه ز هر سو برآمد ز گردان خروش همی کر شد از نالهٔ کوس گوش چو آواز کوس آمد و کرنای فرامرز را دل برآمد ز جای به یک حمله اندر ز گردان هزار بیفگند و برگشت از کارزار دگر حمله کردش هزار و دویست ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست که امروز بادافرهٔ ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست چنین لشکر گشن و چندین سوار سراسیمه شد از یکی نامدار همی شد فرامرز نیزه به دست ورازاد را راه یزدان ببست فرامرز جنگی چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید برانگیخت از جای شبرنگ را بیفشرد بر نیزه بر چنگ را یکی نیزه زد بر کمربند او که بگسست زیر زره بند او چنان برگرفتش ز زین خدنگ که گفتی یک پشه دارد به چنگ بیفگند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود سر نامور دور کرد از تنش پر از خون بیالود پیراهنش چنین گفت کاینت سر کین نخست پراگنده شد تخم پرخاش و رست همه بوم و بر آتش اندرفگند همی دود برشد به چرخ بلند یکی نامه بنوشت نزد پدر ز کار ورازاد پرخاشخر که چون برگشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین پلنگ به کین سیاوش بریدم سرش برافروختم آتش از کشورش وزان سو نوندی بیامد به راه به نزدیک سالار توران سپاه که آمد به کین رستم پیلتن بزرگان ایران شدند انجمن ورازاد را سر بریدند زار برانگیخت از مرز توران دمار سپه را سراسر بهم بر زدند به بوم و به بر آتش اندر زدند چو بشنید افراسیاب این سخن غمی شد ز کردارهای کهن نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله بیاورد چوپان به میدان گله در گنج گوپال و برگستوان همان نیزه و خنجر هندوان همان گنج دینار و در و گهر همان افسر و طوق زرین کمر ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید چو لشکر سراسر شد آراسته بریشان پراگنده شد خواسته بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای سپهدار از گنگ بیرون کشید سپه را ز تنگی به هامون کشید فرستاد و مر سرخه را پیش خواند ز رستم بسی داستانها براند بدو گفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار از در کارزار نگه دار جان از بد پور زال به رزمت نباشد جزو کس همال تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و ماه منی چو بیدار دل باشی و راه‌جوی که یارد نهادن بروی تو روی کنون پیش رو باش و بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش ز پیش پدر سرخه بیرون کشید درفش و سپه را به هامون کشید طلایه چو گرد سپه دید تفت بپیچید و سوی فرامرز رفت از ایران سپه برشد آوای کوس ز گرد سپه شد هوا آبنوس خروش سواران و گرد سپاه چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه درخشیدن تیغ الماس گون سنانهای آهار داده به خون تو گفتی که برشد به گیتی بخار برافروختند آتش کارزار ز کشته فگنده به هر سو سران زمین کوه گشت از کران تا کران چو سرخه بران گونه پیگار دید درفش فرامرز سالار دید عنان را به بور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان باز داد فرامرز بگذاشت قلب سپاه بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ ز کوهه ببردش سوی یال اسپ ز ترکان به یاری او آمدند پر از جنگ و پرخاشجو آمدند از آشوب ترکان و از رزم سخت فرامرز را نیزه شد لخت لخت بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمی گشت و برگاشت روی پس اندر فرامرز با تیغ تیز همی تاخت و انگیخته رستخیز سواران ایران به کردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو فرامرز چون سرخه را یافت چنگ بیازید زان سان که یازد پلنگ گرفتش کمربند و از پشت زین برآورد و زد ناگهان بر زمین پیاده به پیش اندر افگند خوار به لشکرگه آوردش از کارزار درفش تهمتن همانگه ز راه پدید آمد و گرد پیل و سپاه فرامرز پیش پدر شد چو گرد به پیروزی از روزگار نبرد به پیش اندرون سرخه را بسته دست بکرده ورازاد را یال پست همه غار و هامون پر از کشته بود سر دشمن از رزم برگشته بود سپاه آفرین خواند بر پهلوان بران نامبردار پور جوان تهمتن برو آفرین کرد نیز به درویش بخشید بسیار چیز یکی داستان زد برو پیلتن که هر کس که سر برکشد ز انجمن خرد باید و گوهر نامدار هنر یار و فرهنگش آموزگار چو این گوهران را بجا آورد دلاور شود پر و پا آورد از آتش نبینی جز افروختن جهانی چو پیش آیدش سوختن فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند به سرخه نگه کرد پس پیلتن یکی سرو آزاده بد بر چمن برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار بفرمود پس تا برندش به دشت ابا خنجر و روزبانان و تشت ببندند دستش به خم کمند بخوابند بر خاک چون گوسفند بسان سیاوش سرش را ز تن ببرند و کرگس بپوشد کفن چو بشنید طوس سپهبد برفت به خون ریختن روی بنهاد تفت بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه چه ریزی همی خون من بی‌گناه سیاوش مرا بود هم سال و دوست روانم پر از درد و اندوه اوست مرا دیده پرآب بد روز و شب همیشه به نفرین گشاده دو لب بران کس که آن تشت و خنجر گرفت بران کس که آن شاه را سرگرفت دل طوس بخشایش آورد سخت بران نامبردار برگشته بخت بر رستم آمد بگفت این سخن که پور سپهدار افگند بن چنین گفت رستم که گر شهریار چنان خسته‌دل شاید و سوگوار همیشه دل و جان افراسیاب پر از درد باد و دو دیده پرآب همان تشت و خنجر زواره ببرد بدان روزبانان لشکر سپرد سرش را به خنجر ببرید زار زمانی خروشید و برگشت کار بریده سر و تنش بر دار کرد دو پایش زبر سر نگونسار کرد بران کشته از کین برافشاند خاک تنش را به خنجر بکردند چاک جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان
1,494
بخش ۱۵
فردوسی
داستان سیاوش
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد تنان پر ز خون و سران پر ز گرد خبر شد ز ترکان به افراسیاب که بیدار بخت اندرآمد به خواب همان سرخه نامور کشته شد چنان دولت تیز برگشته شد بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد همه شهر ایران جگر خسته‌اند به کین سیاوش کمر بسته‌اند نگون شد سر و تاج افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب همی گفت رادا سرا موبدا ردا نامدارا یلا بخردا دریغ ارغوانی رخت همچو ماه دریغ آن کیی برز و بالای شاه خروشان به سر بر پراگند خاک همه جامه ها کرد بر خویش چاک چنین گفت با لشکر افراسیاب که مارا بر آمد سر از خورد و خواب همه کینه را چشم روشن کنید نهالی ز خفتان و جوشن کنید چو برخاست آوای کوس از درش بجنبید بر بارگه لشکرش بزد نای رویین و بربست کوس همی آسمان بر زمین داد بوس به گردنکشان خسرو آواز کرد که ای نامداران روز نبرد چو برخیزد آوای کوس از دو روی نجوید زمان مرد پرخاشجوی همه رزم را دل پر از کین کنید به ایرانیان پاک نفرین کنید خروش آمد و نالهٔ کرنای دم نای رویین و هندی درای زمین آمد از سم اسپان به جوش به ابر اندر آمد فغان و خروش چو برخاست از دشت گرد سپاه کس آمد بر رستم از دیده‌گاه که آمد سپاهی چو کوه گران همه رزم جویان کندآوران ز تیغ دلیران هوا شد بنفش برفتند با کاویانی درفش برآمد خروش سپاه از دو روی جهان شد پر از مردم جنگجوی خور و ماه گفتی به رنگ اندرست ستاره به چنگ نهنگ اندرست سپهدار ترکان برآراست جنگ گرفتند گوپال و خنجر به چنگ بیامد سوی میمنه بارمان سپاهی ز ترکان دنان و دمان سوی میسره کهرم تیغ‌زن به قلب اندرون شاه با انجمن وزین روی رستم سپه برکشید هوا شد ز تیغ یلان ناپدید بیاراست بر میمنه گیو و طوس سواران بیدار با پیل و کوس چو گودرز کشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره به قلب اندرون رستم زابلی زره‌دار با خنجر کابلی تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز نهان گشت خورشید گیتی‌فروز شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ تو گفتی هوا کوه آهن شدست سر کوه پر ترگ و جوشن شدست به ابر اندر آمد سنان و درفش درفشیدن تیغهای بنفش بیامد ز قلب سپه پیلسم دلش پر ز خون کرده چهره دژم چنین گفت با شاه توران سپاه که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه گر ایدونک از من نداری دریغ یکی باره و جوشن و گرز و تیغ ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم به پیش تو آرم سر و رخش او همان خود و تیغ جهان بخش او ازو شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب بدو گفت کای نام بردار شیر همانا که پیلت نیارد به زیر اگر پیلتن را به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری به توران چو تو کس نباشد به جاه به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه به گردان سپهر اندرآری سرم سپارم ترا دختر و کشورم از ایران و توران دو بهر آن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامد بر شاه خورشید بخت بدو گفت کاین مرد برنا و تیز همی بر تن خویش دارد ستیز همی در گمان افتد از نام خویش نیندیشد از کار فرجام خویش کسی سوی دوزخ نپوید به پا و گر خیره سوی دم اژدها گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویش را زیر گرد آورد شکسته شود دل گوان را به جنگ بود این سخن نیز بر شاه ننگ برادر تو دانی که کهتر بود فزون‌تر برو مهر مهتر بود به پیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارد دژم که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم به بخت تو بر شاه ننگ به پیش تو با نامور چار گرد چه کردم تو دیدی ز من دست برد همانا کنون زورم افزونترست شکستن دل من نه اندرخورست برآید به دست من این کارکرد به گرد در اختر بد مگرد چو بشنید زو این سخن شهریار یکی اسپ شایستهٔ کارزار بدو داد با تیغ و بر گستوان همان نیزه و درع و خود گوان بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم به ایرانیان گفت رستم کجاست که گوید که او روز جنگ اژدهاست چو بشنید گیو این سخن بردمید بزد دست و تیغ از میان برکشید بدو گفت رستم به یک ترک جنگ نسازد همانا که آیدش ننگ برآویختند آن دو جنگی به هم دمان گیو گودرز با پیلسم یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پا از رکیب فرامرز چون دید یار آمدش همی یار جنگی به کار آمدش یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم بزد نیزه از تیغ او شد قلم دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی همی گشت با آن دو یل پیلسم به میدان به کردار شیر دژم تهمتن ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر و گرانمایه دید برآویخته با یکی شیرمرد به ابر اندر آورده از باد گرد بدانست رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کس آن زور و دم و دیگر که از نامور بخردان ز گفت ستاره‌شمر موبدان ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود که گر پیلسم از بد روزگار خرد یابد و بند آموزگار نبرده چنو در جهان سر به سر به ایران و توران نبندد کمر همانا که او را زمان آمدست که ایدر به چنگم دمان آمدست به لشکر بفرمود کز جای خویش مگر ناورند اندکی پای پیش شوم برگرایم تن پیلسم ببینم که دارد پی و شاخ و دم یکی نیزهٔ بارکش برگرفت بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت گران شد رکیب و سبک شد عنان به چشم اندر آورد رخشان سنان غمی گشت و بر لب برآورد کف همی تاخت از قلب تا پیش صف چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی به دم همی گفت و می‌تاخت برسان گرد یکی کرد با او سخن در نبرد یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش به کردار گوی همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قلبگاه چنین گفت کاین را به دیبای زرد بپوشید کز گرد شد لاژورد عنان را بپیچید زان جایگاه بیامد دمان تا به قلب سپاه ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم دور دید از پزشک دل لشکر و شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه خروش آمد از لشکر هر دو سوی ده و دار گردان پرخاشجوی خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل زمین شد ز نعل ستوران ستوه همه کوه دریا شد و دشت کوه ز بس نعره و نالهٔ کره‌نای همی آسمان اندر آمد ز جای همی سنگ مرجان شد و خاک خون سراسر سر سروران شد نگون بکشتند چندان ز هردو گروه که شد خاک دریا و هامون چو کوه یکی باد برخاست از رزمگاه هوا را بپوشید گرد سپاه دو لشکر به هامون همی تاختند یک از دیگران بازنشناختند جهان چون شب تیره تاریک شد تو گفتی به شب روز نزدیک شد چنین گفت با لشکر افراسیاب که بیدار بخت اندر آمد به خواب اگر سستی آرید یک تن به جنگ نماند مرا روزگار درنگ بریشان ز هر سو کمین آورید به نیزه خور اندر زمین آورید بیامد خود از قلب توران سپاه بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه از ایران فراوان سپه را بکشت غمی شد دل طوس و بنمود پشت بر رستم آمد یکی چاره‌جوی که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی همه رزمگه شد چو دریای خون درفش سپهدار ایران نگون بیامد ز قلب سپه پیلتن پس او فرامرز با انجمن سپردار بسیار در پیش بود که دلشان ز رستم بداندیش بود همه خویش و پیوند افراسیاب همه دل پر از کین و سر پرشتاب تهمتن فراوان ازیشان بکشت فرامرز و طوس اندر آمد به پشت چو افراسیاب آن درفش بنفش نگه کرد بر جایگاه درفش بدانست کان پیلتن رستمست سرافراز وز تخمهٔ نیرمست برآشفت برسان جنگی پلنگ بیفشارد ران پیش او شد به جنگ چو رستم درفش سیه را بدید به کردار شیر ژیان بردمید به جوش آمد آن نامبردار گرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد برآویخت با سرکش افراسیاب به پیگار خون رفت چون رود آب یکی نیزه سالار توران سپاه بزد بر بر رستم کینه‌خواه سنان اندر آمد ببند کمر به ببر بیان بر نبد کارگر تهمتن به کین اندر آورد روی یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی تگاور ز درد اندر آمد به سر بیفتاد زو شاه پرخاشخر همی جست رستم کمرگاه او که از رزم کوته کند راه او نگه کرد هومان بدید از کران به گردن برآورد گرز گران بزد بر سر شانهٔ پیلتن به لشکر خروش آمد از انجمن ز پس کرد رستم همانگه نگاه بجست از کفش نامبردار شاه برآشفت گردافگن تاج‌بخش بدنبال هومان برانگیخت رخش بتازید چندی و چندی شتافت زمانه بدش مانده او را نیافت سپهدار ترکان نشد زیر دست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست چو از جنگ رستم بپیچید روی گریزان همی رفت پرخاشجوی برآمد ز هر سو دم کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای به ابر اندر آمد خروش سران گراییدن گرزهای گران گوان سر به سر نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند زمین سربسر کشته و خسته بود وگر لاله بر زعفران رسته بود سپردند اسپان همی خون به نعل شده پای پیل از دل کشته لعل هزیمت گرفتند ترکان چو باد که رستم ز بازو همی داد داد سه فرسنگ چون اژدهای دمان تهمتن همی شد پس بدگمان وزان جایگه پیلتن بازگشت سپه یکسر از جنگ ناساز گشت ز رستم بپرسید پرمایه طوس که چون یافت شیر از یکی گور کوس بدو گفت رستم که گرز گران چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران دل سنگ و سندان نماند درست بر و یال کوبنده باید نخست عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود به لشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز همه دشت پر آهن و سیم و زر سنان و ستام و کلاه و کمر
1,495
بخش ۱۶
فردوسی
داستان سیاوش
چو خورشید برزد سر از کوهسار بگسترد یاقوت بر جویبار تهمتن همه خواسته گرد کرد ببخشید یکسر به مردان مرد خروش آمد و نالهٔ کرنای تهمتن برانگیخت لشکر ز جای نهادند سر سوی افراسیاب همه رخ ز کین سیاوش پر آب پس آگاهی آمد به پرخاشجوی که رستم به توران در آورد روی به پیران چنین گفت کایرانیان بدی را ببستند یکسر میان کنون بوم و بر جمله ویران شود به کام دلیران ایران شود کسی نزد رستم برد آگهی ازین کودک شوم بی‌فرهی هم آنگه برندش به ایران سپاه یکی ناسزا برنهندش کلاه نوندی برافگن هم اندر زمان بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان که با مادر آن هر دو تن را به هم بیارد بگوید سخن بیش و کم نوندی بیامد ببردندشان شدند آن دو بیچاره چون بیهشان به نزدیک افراسیاب آمدند پر از درد و تیمار و تاب آمدند وز آن جایگه شاه توران زمین بیاورد لشکر به دریای چین تهمتن نشست از بر تخت اوی به خاک اندر آمد سر بخت اوی یکی داستانی بگفت از نخست که پرمایه آنکس که دشمن نجست چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر آواره از پیش برگشته به از ایوان همه گنج او بازجست بگفتند با او یکایک درست غلامان و اسپ و پرستندگان همان مایه‌ور خوب رخ بندگان در گنج دینار و پرمایه تاج همان گوهر و دیبه و تخت عاج یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش سپه سر به سر زان توانگر شدند ابا یاره و تخت و افسر شدند یکی طوس را داد زان تخت عاج همان یاره و طوق و منشور چاچ ورا گفت هر کس که تاب آورد وگر نام افراسیاب آورد همانگه سرش را ز تن دور کن ازو کرگسان را یکی سور کن کسی کاو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش آهرمنی چو فرزند باید که داری به ناز ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز تو درویش را رنج منمای هیچ همی داد و بر داد دادن بسیچ که گیتی سپنجست و جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست سپهر بلندش به پا آورید جهان را جزو کدخدا آورید یکی تاج پرگوهر شاهوار دو تا یاره و طوق با گوشوار سپیجاب و سغدش به گودرز داد بسی پند و منشور آن مرز داد ستودش فراوان و کرد آفرین که چون تو کسی نیست ز ایران زمین بزرگی و فر و بلندی و داد همان بزم و رزم از تو داریم یاد ترا با هنر گوهرست و خرد روانت همی از تو رامش برد روا باشد ار پند من بشنوی که آموزگار بزرگان توی سپیجاب تا آب گلزریون ز فرمان تو کس نیاید برون فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار و تخت و کمر بدو گفت سالار و مهتر توی سیاووش رد را برادر توی میان را به کین برادر ببند ز فتراک مگشای بند کمند به چین و ختن اندرآور سپاه به هر جای از دشمنان کینه‌خواه میاسای از کین افراسیاب ز تن دور کن خورد و آرام و خواب به ماچین و چین آمد این آگهی که بنشست رستم به شاهنشهی همه هدیه ها ساختند و نثار ز دینار و ز گوهر شاهوار تهمتن به جان داد زنهارشان بدید آن روانهای بیدارشان وزان پس به نخچیر به ایوز و باز برآمد برین روزگاری دراز چنان بد که روزی زواره برفت به نخچیر گوران خرامید تفت یکی ترک تا باشدش رهنمای به پیش اندر افگند و آمد بجای یکی بیشه دید اندران پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت ز بس بوی و بس رنگ و آب روان همی نو شد از باد گفتی روان پس آن ترک خیره زبان برگشاد به پیش زواره همی کرد یاد که نخچیرگاه سیاوش بد این برین بود مهرش به توران زمین بدین جایگه شاد و خرم بدی جز ایدر همه جای با غم بدی زواره چو بشنید زو این سخن برو تازه شد روزگار کهن چو گفتار آن ترکش آمد به گوش ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش یکی باز بودش به چنگ اندرون رها کرد و مژگان شدش جوی خون رسیدند یاران لشکر بدوی غمی یافتندش پر از آب روی گرفتند نفرین بران رهنمای به زخمش فگندند هر یک ز پای زواره یکی سخت سوگند خورد فرو ریخت از دیدگان آب زرد کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب نپردازم از کین افراسیاب نمانم که رستم برآساید ایچ همی کینه را کرد باید بسیچ همانگه چو نزد تهمتن رسید خروشید چون روی او را بدید بدو گفت کایدر به کین آمدیم و گر لب پر از آفرین آمدیم چو یزدان نیکی دهش زور داد از اختر ترا گردش هور داد چرا باید این کشور آباد ماند یکی را برین بوم و بر شاد ماند فرامش مکن کین آن شهریار که چون او نبیند دگر روزگار برانگیخت آن پیلتن را ز جای تهمتن هم آن کرد کاو دید رای همان غارت و کشتن اندر گرفت همه بوم و بر دست بر سر گرفت ز توران زمین تا به سقلاب و روم نماندند یک مرز آباد بوم همی سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کردند اسیر برین گونه فرسنگ بیش از هزار برآمد ز کشور سراسر دمار هرآنکس که بد مهتری با گهر همه پیش رفتند بر خاک سر که بیزار گشتیم ز افراسیاب نخواهیم دیدار او را به خواب ازان خون که او ریخت بر بیگناه کسی را نبود اندر آن روی راه کنون انجمن گر پراگنده‌ایم همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم چو چیره شدی بیگنه خون مریز مکن چنگ گردون گردنده تیز ندانیم ماکان جفاگر کجاست به ابرست گر در دم اژدهاست چو بشنید گفتار آن انجمن بپیچید بینادل پیلتن سوی مرز قچغار باشی براند سران سپه را سراسر بخواند شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان و کارآزموده ردان که کاووس بی‌دست و بی فر و پای نشستست بر تخت بی‌رهنمای گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ یکی لشکر آرد به ایران به جنگ بیابد بران پیر کاووس دست شود کام و آرام ما جمله پست یکایک همه فام کین توختیم همه شهر آباد او سوختیم کجا سالیان اندر آمد به شش که نگذشت بر ما یکی روز خوش کنون نزد آن پیر خسرو شویم چو رزم اندر آید همه نو شویم چو دل بر نهی بر سرای کهن کند ناز و ز تو بپوشد سخن تهمتن بران گشت همداستان که فرخنده موبد زد این داستان چنین گفت خرم دل رهنمای که خوبی گزین زین سپنجی سرای بنوش و بناز و بپوش و بخور ترا بهره اینست زین رهگذر سوی آز منگر که او دشمنست دلش بردهٔ جان آهرمنست نگه کن که در خاک جفت تو کیست برین خواسته چند خواهی گریست تهمتن چو بشنید شرم آمدش برفتن یکی رای گرم آمدش نگه کرد ز اسپان به هر سو گله که بودند بر دشت ترکان یله غلام و پرستندگان ده هزار بیاورد شایستهٔ شهریار همان نافهٔ مشک و موی سمور ز در سپید و ز کیمال بور به رنگ و به بوی و به دیبا و زر شد آراسته پشت پیلان نر ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت به ایران کشیدند و بربست رخت ز توران سوی زابلستان کشید به نزدیک فرخنده دستان کشید سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو سپاهی چنان نامبردار و نیو نهادند سر سوی شاه جهان همه نامداران فرخ نهان وزان پس چو بشنید افراسیاب که بگذشت رستم بران روی آب شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ همه بوم زیر و زبر کرده دید مهان کشته و کهتران برده دید نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت نه شاداب در باغ برگ درخت جهانی به آتش برافروخته همه کاخها کنده و سوخته ز دیده ببارید خونابه شاه چنین گفت با مهتران سپاه که هر کس که این را فرامش کند همی جان بیدار خامش کند همه یک به یک دل پر از کین کنید سپر بستر و تیغ بالین کنید به ایران سپه رزم و کین آوریم به نیزه خور اندر زمین آوریم به یک رزم اگر باد ایشان بجست نباید چنین کردن اندیشه پست برآراست بر هر سوی تاختن ندید ایچ هنگام پرداختن همی سوخت آباد بوم و درخت به ایرانیان بر شد آن کار سخت ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و سختی جهان پر نیاز برآمد برین روزگار دراز
1,496
بخش ۱۷
فردوسی
داستان سیاوش
چنان دید گودرز یک شب به خواب که ابری برآمد ز ایران پرآب بران ابر باران خجسته سروش به گودرز گفتی که بگشای گوش چو خواهی که یابی ز تنگی رها وزین نامور ترک نر اژدها به توران یکی نامداری نوست کجا نام آن شاه کیخسروست ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند و از گوهر نامدار ازین تخمه از گوهر کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد چو آید به ایران پی فرخش ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش میان را ببندد به کین پدر کند کشور تور زیر و زبر به دریای قلزم به جوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب همه ساله در جوشن کین بود شب و روز در جنگ بر زین بود ز گردان ایران و گردنکشان نیابد جز از گیو ازو کس نشان چنین است فرمان گردان سپهر بدو دارد از داد گسترده مهر چو از خواب گودرز بیدار شد نیایش کنان پیش دادار شد بمالید بر خاک ریش سپید ز شاه جهاندار شد پرامید چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ برآمد به کردار زرین چراغ سپهبد نشست از بر تخت عاج بیاراست ایوان به کرسی ساج پر اندیشه مر گیو را پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند بدو گفت فرخ پی و روز تو همان اختر گیتی افروز تو تو تا زادی از مادر به آفرین پر از آفرین شد سراسر زمین به فرمان یزدان خجسته سروش مرا روی بنمود در خواب دوش نشسته بر ابری پر از باد و نم بشستی جهان را سراسر ز غم مرا دید و گفت این همه غم چراست جهانی پر از کین و بی‌نم چراست ازیرا که بی‌فر و برزست شاه ندارد همی راه شاهان نگاه چو کیخسرو آید ز توران زمین سوی دشمنان افگند رنج و کین نبیند کس او را ز گردان نیو مگر نامور پور گودرز گیو چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج بند همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردمست و سخن چنین نام هرگز نگردد کهن زمین را همان با سپهر بلند به دست تو خواهد گشادن ز بند به رنجست گنج و به نامست رنج همانا که نامت به آید ز گنج اگر جاودانه نمانی بجای همی نام به زین سپنجی سرای جهان را یکی شهریار آوری درخت وفا را به بار آوری بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام بکوشم به رای تو تا زنده‌ام خریدارم این را گر آید بجای به فرخنده نام و پی رهنمای به ایوان شد و ساز رفتن گرفت ز خواب پدر مانده اندر شگفت چو خورشید رخشنده آمد پدید زمین شد بسان گل شنبلید بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر به گودرز گفت ای جهان پهلوان دلیر و سرافراز و روشن روان کمندی و اسپی مرا یار بس نشاید کشیدن بدان مرز کس چو مردم برم خواستار آیدم ازان پس مگر کارزار آیدم مرا دشت و کوهست یک چند جای مگر پیشم آید یکی رهنمای به پیرزو بخت جهان پهلوان نیایم جز از شاد و روشن روان تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگهدارش از روزگار ندانم که دیدار باشد جزین که داند چنین جز جهان آفرین تو پدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار چو شویی ز بهر پرستش رخان به من بر جهان آفرین را بخوان مگر باشدم دادگر رهنمای به نزدیک آن نامور کدخدای به فرمان بیاراست و آمد برون پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون پدر پیر سر بود و برنا دلیر دهن جنگ را باز کرده چو شیر ندانست کاو باز بیند پسر ز رفتن دلش بود زیر و زبر
1,497
بخش ۱۸
فردوسی
داستان سیاوش
بسا رنجها کز جهان دیده‌اند ز بهر بزرگی پسندیده‌اند سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو بهر دیگر کس است تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد برو نیز شادی سرآید همی سرش زیر گرد اندر آید همی ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن بترس از خدا و میازار کس ره رستگاری همین است و بس کنون ای خردمند بیدار دل مشو در گمان پای درکش ز گل ترا کردگارست پروردگار توی بنده و کردهٔ کردگار چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری نشاید خور و خواب با آن نشست که خستو نباشد بیزدان که هست دلش کور باشد سرش بی‌خرد خردمندش از مردمان نشمرد ز هستی نشانست بر آب و خاک ز دانش منش را مکن در مغاک توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست جهان آفرید و مکان و زمان پی پشهٔ خرد و پیل گران چو سالار ترکان به دل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن چنان شاهزاده جوان را بکشت ندانست جز گنج و شمشیر پشت هم از پشت او روشن کردگار درختی برآورد یازان به بار که با او بگفت آنک جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است خداوند خورشید و کیوان و ماه کزویست پیروزی و دستگاه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه ازین دانش آگاه نیست پسر را بفرمود گودرز پیر به توران شدن کار را ناگریز به فرمان او گیو بسته میان بیامد به کردار شیر ژیان همی تاخت تا مرز توران رسید هر آنکس که در راه تنها بدید زبان را به ترکی بیاراستی ز کیخسرو از وی نشان خواستی چو گفتی ندارم ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی به خم کمندش بیاویختی سبک از برش خاک بربیختی بدان تا نداند کسی راز او همان نشنود نام و آواز او یکی را همی برد با خویشتن ورا رهنمون بود زان انجمن همی رفت بیدار با او به راه برو راز نگشاد تا چندگاه بدو گفت روزی که اندر جهان سخن پرسم از تو یکی در نهان گر ایدونک یابم ز تو راستی بشویی به دانش دل از کاستی ببخشم ترا هرچ خواهی ز من ندارم دریغ از تو پرمایه تن چنین داد پاسخ که دانش بسست ولیکن پراگنده با هر کسست اگر زانک پرسیم هست آگهی ز پاسخ زبان را نیابی تهی بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست بباید به من برگشادنت راست چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام چنین نام هرگز نپرسیده‌ام چو پاسخ چنین یافت از رهنمون بزد تیغ و انداختش سرنگون به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا خوردن باره و آب شور همی گشت گرد بیابان و کوه به رنج و به سختی و دور از گروه چنان بد که روزی پراندیشه بود به پیشش یکی بارور بیشه بود بدان مرغزار اندر آمد دژم جهان خرم و مرد را دل به غم زمین سبز و چشمه پر از آب دید همی جای آرامش و خواب دید فرود آمد و اسپ را برگذاشت بخفت و همی بر دل اندیشه داشت همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که آن خواب دید ز کیخسرو ایدر نبینم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان کنون گر به رزم‌اند یاران من به بزم اندرون غمگساران من یکی نامجوی و یکی شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز همی برفشانم به خیره روان خمیدست پشتم چو خم کمان همانا که خسرو ز مادر نزاد وگر زاد دادش زمانه به باد ز جستن مرا رنج و سختیست بهر انوشه کسی کاو بمیرد به زهر سرش پر ز غم گرد آن مرغزار همی گشت شه را کنان خواستار یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور یکی سرو بالا دل آرام پور یکی جام پر می گرفته به چنگ به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ ز بالای او فرهٔ ایزدی پدید آمد و رایت بخردی تو گفتی منوچهر بر تخت عاج نشستست بر سر ز پیروزه تاج همی بوی مهر آمد از روی او همی زیب تاج آمد از موی او به دل گفت گیو این به جز شاه نیست چنین چهره جز در خور گاه نیست پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی گره سست شد بر در رنج او پدید آمد آن نامور گنج او چو کیخسرو از چشمه او را بدید بخندید و شادان دلش بردمید به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیونیست مرا کرد خواهد همی خواستار به ایران برد تا کند شهریار چو آمد برش گیو بردش نماز بدو گفت کای نامور سرافراز برانم که پور سیاوش توی ز تخم کیانی و کیخسروی چنین داد پاسخ ورا شهریار که تو گیو گودرزی ای نامدار بدو گفت گیو ای سر راستان ز گودرز با تو که زد داستان ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فرهی بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد مرا مادر این از پدر یاد کرد که از فر یزدان گشادی سخن بدانگه که اندرزش آمد به بن همی گفت با نامور مادرم کز ایدر چه آید ز بد بر سرم سرانجام کیخسرو آید پدید بجا آورد بندها را کلید بدانگه که گردد جهاندار نیو ز ایران بیاید سرافراز گیو مر او را سوی تخت ایران برد بر نامداران و شیران برد جهان را به مردی به پای آورد همان کین ما را بجای آورد بدو گفت گیو ای سر سرکشان ز فر بزرگی چه داری نشان نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطهٔ قار بود تو بگشای و بنمای بازو به من نشان تو پیداست بر انجمن برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه که میراث بود از گه کیقباد درستی بدان بد کیان را نژاد چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز گرفتش به بر شهریار زمین ز شادی برو بر گرفت آفرین از ایران بپرسید و ز تخت و گاه ز گودرز وز رستم نیک‌خواه بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی جهاندار دارندهٔ خوب و زشت مراگر نمودی سراسر بهشت همان هفت کشور به شاهنشهی نهاد بزرگی و تاج مهی نبودی دل من بدین خرمی که روی تو دیدم به توران ز می که داند به گیتی که من زنده‌ام به خاکم و گر بتش افگنده‌ام سپاس از جهاندار کاین رنج سخت به شادی و خوبی سرآورد بخت برفتند زان بیشه هر دو به راه بپرسید خسرو ز کاووس شاه وزان هفت ساله غم و درد او ز گستردن و خواب وز خورد او همی گفت با شاه یکسر سخن که دادار گیتی چه افگند بن همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز ز کاووس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بی پای و پر ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی سراسر به ویرانی آورد روی دل خسرو از درد و رنجش بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت بدو گفت کاکنون ز رنج دراز ترا بردهد بخت آرام و ناز مرا چون پدر باش و با کس مگوی ببین تا زمانه چه آرد به روی سپهبد نشست از بر اسپ گیو پیاده همی رفت بر پیش نیو یکی تیغ هندی گرفته به چنگ هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ زدی گیو بیدار دل گردنش به زیر گل و خاک کردی تنش برفتند سوی سیاووش گرد چو آمد دو تن را دل و هوش گرد فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بران بر نهادند کار که هر سه به راه اندر آرند روی نهان از دلیران پرخاشجوی فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم ازین آگهی یابد افراسیاب نسازد بخورد و نیازد به خواب بیاید به کردار دیو سپید دل از جان شیرین شود ناامید یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کسی آشکار و نهان جهان پر ز بدخواه و پردشمنست همه مرز ما جای آهرمنست تو ای بافرین شاه فرزند من نگر تا نیوشی یکی پند من که گر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم یکی مرغزارست ز ایدر نه دور به یکسو ز راه سواران تور همان جویبارست و آب روان که از دیدنش تازه گردد روان تو بر گیر زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه چو خورشید بر تیغ گنبد شود گه خواب و خورد سپهبد شود گله هرچ هست اندر آن مرغزار به آبشخور آید سوی جویبار به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بگذار گام چو آیی برش نیک بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر سیاوش چو گشت از جهان ناامید برو تیره شد روی روز سپید چنین گفت شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر زین سپس باد را همی باش بر کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید ترا خواستار ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت بر پیش گیو بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیراب و گشتند باز نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ همی داشت در آبخور پای خویش از آنجا که بد دست ننهاد پیش چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت بمالید بر چشم او دست و روی بر و یال ببسود و بشخود موی لگامش بدو داد و زین بر نهاد بسی از پدر کرد با درد یاد چو بنشست بر باره بفشارد ران برآمد ز جا آن هیون گران به کردار باد هوا بردمید بپرید وز گیو شد ناپدید غمی شد دل گیو و خیره بماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند همی گفت کاهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه همی بود تاپیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو که شاید که اندیشهٔ پهلوان کنم آشکارا به روشن روان بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کاشکارا بود بر تو راز تو از ایزدی فر و برز کیان به موی اندر آیی ببینی میان بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد یکی بر دل اندیشه آمدت یاد چنین بود اندیشهٔ پهلوان که اهریمن آمد بر این جوان کنون رفت و رنج مرا باد کرد دل شاد من سخت ناشاد کرد ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو همی آفرین خواند بر شاه نیو که روز و شبان بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد که با برز و اورندی و رای و فر ترا داد داور هنر با گهر ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راه‌جوی چو نزد فرنگیس رفتند باز سخن رفت چندی ز راه دراز بدان تا نهانی بود کارشان نباشد کسی آگه از رازشان فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید دو رخ را به یال و برش بر نهاد ز درد سیاوش بسی کرد یاد چو آب دو دیده پراگنده کرد سبک سر سوی گنج آگنده کرد به ایوان یکی گنج بودش نهان نبد زان کسی آگه اندر جهان یکی گنج آگنده دینار بود زره بود و یاقوت بسیار بود همان گنج گوپال و برگستوان همان خنجر و تیغ و گرز گران در گنج بگشاد پیش پسر پر از خون رخ از درد خسته جگر چنین گفت با گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج ز دینار وز گوهر شاهوار ز یاقوت وز تاج گوهرنگار ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان همه پاسبانیم و گنج آن تست فدی کردن جان و رنج آن تست زمین از تو گردد بهار بهشت سپهر از تو زاید همی خوب و زشت جهان پیش فرزند تو بنده باد سر بدسگالانش افگنده باد چو افتاد بر خواسته چشم گیو گزین کرد درع سیاووش نیو ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند ببردند چندانک برتافتند همان ترگ و پرمایه برگستوان سلیحی که بود از در پهلوان سر گنج را شاه کرد استوار به راه بیابان برآراست کار چو این کرده شد برنهادند زین بران باد پایان باآفرین فرنگیس ترگی به سر بر نهاد برفتند هر سه به کردار باد سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی که خسرو به ایران نهادست روی نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت که آمد ز ایران سرافراز گیو به نزدیک بیدار دل شاه نیو سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت ز گردان گزین کرد کلباد را چو نستیهن و گرد پولاد را بفرمود تا ترک سیصد سوار برفتند تازان بران کارزار سر گیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی او بر و بوم را سپاهی برین گونه گرد و جوان برفتند بیدار دو پهلوان فرنگیس با رنج دیده پسر به خواب اندر آورده بودند سر ز پیمودن راه و رنج شبان جهانجوی را گیو بد پاسبان دو تن خفته و گیو با رنج و خشم به راه سواران نهاده دو چشم به برگستوان اندرون اسپ گیو چنان چون بود ساز مردان نیو زره در بر و بر سرش بود ترگ دل ارغنده و تن نهاده به مرگ چو از دور گرد سپه را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید خروشی برآورد برسان ابر که تاریک شد مغز و چشم هژبر میان سواران بیامد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاژورد زمانی به خنجر زمانی به گرز همی ریخت آهن ز بالای برز ازان زخم گوپال گیو دلیر سران را همی شد سر از جنگ سیر دل گیو خندان شد از زور خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم ازان پس گرفتندش اندر میان چنان لشکری همچو شیر ژیان ز نیزه نیستان شد آوردگاه بپوشید دیدار خورشید و ماه غمی شد دل شیر در نیستان ز خون نیستان کرد چون میستان ازیشان بیفگند بسیار گیو ستوه آمدند آن سواران ز نیو به نستیهن گرد کلباد گفت که این کوه خاراست نه یال و سفت همه خسته و بسته گشتند باز به نزدیک پیران گردن فراز همه غار و هامون پر از کشته بود ز خون خاک چون ارغوان گشته بود چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر پر از خون بر و چنگ برسان شیر بدو گفت کای شاه دل شاد دار خرد را ز اندیشه آزاد دار یکی لشکر آمد بر ما به جنگ چو کلباد و نستیهن تیز چنگ چنان بازگشتند آن کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست گذشته ز رستم به ایران سوار ندانم که با من کند کارزار ازو شاد شد خسرو پاک‌دین ستودش فراوان و کرد آفرین بخوردند چیزی کجا یافتند سوی راه بی راه بشتافتند چو ترکان به نزدیک پیران شدند چنان خسته و زار و گریان شدند برآشفت پیران به کلباد گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت چه کردید با گیو و خسرو کجاست سخن بر چه سانست برگوی راست بدو گفت کلباد کای پهلوان به پیش تو گر برگشایم زبان که گیو دلاور به گردان چه کرد دلت سیر گردد به دشت نبرد فراوان به لشکر مرا دیده‌ای نبرد مرا هم پسندیده‌ای همانا که گوپال بیش از هزار گرفتی ز دست من آن نامدار سرش ویژه گفتی که سندان شدست بر و ساعدش پیل دندان شدست من آورد رستم بسی دیده‌ام ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام به زخمش ندیدم چنین پایدار نه در کوشش و پیچش کارزار همی هر زمان تیز و جوشان بدی به نوی چو پیلی خروشان بدی برآشفت پیران بدو گفت بس که ننگست ازین یاد کردن به کس نه از یک سوارست چندین سخن تو آهنگ آورد مردان مکن تو رفتی و نستیهن نامور سپاهی به کردار شیران نر کنون گیو را ساختی پیل مست میان یلان گشت نام تو پست چو زین یابد افراسیاب آگهی بیندازد آن تاج شاهنشهی که دو پهلوان دلیر و سوار چنین لشکری از در کارزار ز پیش سواری نمودید پشت بسی از دلیران ترکان بکشت گواژه بسی باشدت بافسوس نه مرد نبردی و گوپال و کوس
1,498
بخش ۱۹
فردوسی
داستان سیاوش
سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین داغ دل گردد افراسیاب به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند نجستند روز و شب آرام و خواب وزین آگهی شد به افراسیاب چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراگنده چون تار و پود بنش ژرف و پهناش کوتاه بود بدو بر به رفتن دژآگاه بود نشسته فرنگیس بر پاس گاه به دیگر کران خفته بد گیو و شاه فرنگیس زان جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید دوان شد بر گیو و آگاه کرد بران خفتگان خواب کوتاه کرد بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار گریز ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند مرا با پسر دیده گردد پرآب برد بسته تا پیش افراسیاب وزان پس ندانم چه آید گزند نداند کسی راز چرخ بلند بدو گفت گیو ای مه بانوان چرا رنجه کردی بدینسان روان تو با شاه برشو به بالای تند ز پیران و لشکر مشو هیچ کند جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست بدوگفت کیخسرو ای رزمساز کنون بر تو بر کار من شد دراز ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها به هامون مرارفت باید کنون فشاندن به شمشیر بر شید خون بدو گفت گیو ای شه سرفراز جهان را به نام تو آمد نیاز پدر پهلوانست و من پهلوان به شاهی نپیچیم جان و روان برادر مرا هست هفتاد و هشت جهان شد چو نام تو اندر گذشت بسی پهلوانست شاه اندکی چه باشد چو پیدا نباشد یکی اگر من شوم کشته دیگر بود سر تاجور باشد افسر بود اگر تو شوی دور از ایدر تباه نبینم کسی از در تاج و گاه شود رنج من هفت ساله به باد دگر آنک ننگ آورم بر نژاد تو بالا گزین و سپه را ببین مرا یاد باشد جهان آفرین بپوشید درع و بیامد چو شیر همان باره دستکش را به زیر ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه میانچی شده رود و بر بسته راه چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو چو بشنید پیرانش دشنام داد بدو گفت کای بد رگ دیوزاد چو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور به پیش سپاه آمدی کنون خوردنت نوک ژوپین بود برت را کفن چنگ شاهین بود اگر کوه آهن بود یک سوار چو مور اندر آید به گردش هزار شود خیره سر گرچه خردست مور نه مورست پوشیده مرد و ستور کنند این زره بر تنش چاک چاک چو مردار گردد کشندش به خاک یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سرآید زمان زمانه برو دم همی بشمرد بیاید دمان پیش من بگذرد زمان آوریدت کنون پیش من همان پیش این نامدار انجمن بدو گفت گیو ای سپهدار شیر سزد گر به آب اندر آیی دلیر ببینی کزین پرهنر یک سوار چه آید ترا بر سر ای نامدار هزارید و من نامور یک دلیر سر سرکشان اندر آرم به زیر چو من گرزهٔ سرگرای آورم سران را همه زیر پای آورم چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرخون و پرآب چشم برانگیخت اسپ و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود همی داد نیکی دهش را درود نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا برآمد سپهبد ز آب ز بالا به پستی بپیچید گیو گریزان همی شد ز سالار نیو چو از آب وز لشکرش دور کرد به زین اندر افگند گرز نبرد گریزان ازو پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند هم‌آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافگند و کردش دوال سر پهلوان اندر آمد به بند ز زین برگرفتش به خم کمند پیاده به پیش اندر افگند خوار ببردش دمان تا لب رودبار بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست درفشش گرفته به چنگ اندرون بشد تا لب آب گلزریون چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش خروش آمد و نالهٔ کرنای دم نای رویین و هندی درای جهاندیده گیو اندر آمد به آب چو کشتی که از باد گیرد شتاب برآورد گرز گران را به کفت سپه ماند از کار او در شگفت سبک شد عنان وگران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای همی کشت ازیشان یل رهنمای از افگنده شد روی هامون چون کوه ز یک تن شدند آن دلیران ستوه قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد به پیش رمه چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو چنان لشکری گشن و مردان نیو چنان خیره برگشت و بگذاشت آب که گفتی ندیدست لشکر به خواب دمان تا به نزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید به خواری پیاده ببردش کشان دمان و پر از درد چون بیهشان چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا گرفتار شد در دم اژدها سیاوش به گفتار او سر بداد گر او باد شد این شود نیز باد ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشان ببوسید روی زمین همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه تو دانسته‌ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من سزد گر من از چنگ این اژدها به بخت و به فر تو یابم رها به کیخسرو اندر نگه کرد گیو بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو فرنگیس را دید دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب به گیو آن زمان گفت کای سرافراز کشیدی بسی رنج راه دراز چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان پس از داور دادگر رهنمون بدان کاو رهانید ما را ز خون ز بد مهر او پردهٔ جان ماست وزین کردهٔ خویش زنهار خواست بدو گفت گیو ای سر بانوان انوشه روان باش تا جاودان یکی سخت سوگند خوردم به ماه به تاج و به تخت شه نیک‌خواه که گر دست یابم برو روز کین کنم ارغوانی ز خونش زمین بدو گفت کیخسرو ای شیرفش زبان را ز سوگند یزدان مکش کنونش به سوگند گستاخ کن به خنجر وراگوش سوراخ کن چو از خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت ز سوگند برتر درشتی نگفت چنین گفت پیران ازان پس به شاه که کلباد شد بی‌گمان با سپاه بفرمای کاسپم دهد باز نیز چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز بدو گفت گیو ای دلیر سپاه چرا سست گشتی به آوردگاه به سوگند یابی مگر باره باز دو دستت ببندم به بند دراز که نگشاید این بند تو هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس کجا مهتر بانوان تو اوست وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست بدان گشت همداستان پهلوان به سوگند بخرید اسپ و روان که نگشاید آن بند را کس به راه ز گلشهر سازد وی آن دستگاه بدو داد اسپ و دو دستش ببست ازان پس بفرمود تا برنشست
1,499
بخش ۲۰
فردوسی
داستان سیاوش
چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای بر مردم افگنده دید بپرسید کاین پهلوان با سپاه کی آمد ز ایران بدین رزمگاه نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران که بگذشت زین سان سپاهی گران که برد آگهی نزد آن دیوزاد که کس را دل و مغز پیران مباد اگر خاک بودیش پروردگار ندیدی دو چشم من این روزگار سپهرم بدو گفت کاسان بدی اگر دل ز لشکر هراسان بدی یکی گیو گودرز بودست و بس سوار ایچ با او ندیدند کس ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه همی رفت گیو و فرنگیس و شاه سپهبد چو گفت سپهرم شنید سپاهی ز پیش اندر آمد پدید سپهدار پیران به پیش اندرون سرو روی و یالش همه پر ز خون گمان برد کاو گیو رایافتست به پیروزی از پیش بشتافتست چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه ورا دید بر زین ببسته چو سنگ دو دست از پس پشت با پالهنگ بپرسید و زو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان نباشد چنان در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر نبیند جهاندیده مرد دلیر بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ نخست اندر آمد به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران به اسپ و به گرز و به پای و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب همانا که باران نبارد ز میغ فزون زانک بارید بر سرش تیغ چو اندر گلستان به زین بر بخفت تو گفتی که گشتست با کوه جفت سرانجام برگشت یکسر سپاه بجز من نشد پیش او کینه خواه گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد میانم به بند پراگنده شد دانش و هوش من به خاک اندر آمد سر و دوش من از اسپ اندر آمد دو دستم ببست برافگند بر زین و خود بر نشست زمانی سر وپایم اندر کمند به دیگر زمان زیر سوگند و بند به جان و سر شاه و خورشید وماه به دادار هرمزد و تخت و کلاه مرا داد زین‌گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت که کس را نگویی که بگشای دست چنین رو دمان تا بجای نشست ندانم چه رازست نزد سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر چو بشنید گفتارش افراسیاب بدیده ز خشم اندرآورد آب یکی بانگ برزد ز پیشش براند بپیچید پیران و خامش بماند ازان پس به مغز اندر افگند باد به دشنام و سوگند لب برگشاد که گر گیو و کیخسرو دیوزاد شوند ابر غرنده گر تیز باد فرود آورمشان ز ابر بلند بزد دست و ز گرز بگشاد بند میانشان ببرم به شمشیر تیز به ماهی دهم تا کند ریز ریز چو کیخسرو ایران بجوید همی فرنگیس باری چه پوید همی خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از چشم در خون کشید به هومان بفرمود کاندر شتاب عنان را بکش تا لب رود آب که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت غم و رنج ما باد گردد بدشت نشان آمد از گفتهٔ راستان که دانا بگفت از گه باستان که از تخمهٔ تور وز کیقباد یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد که توران زمین را کند خارستان نماند برین بوم و بر شارستان رسیدند پس گیو و خسرو بر آب همی بودشان بر گذشتن شتاب گرفتند پیگار با باژخواه که کشتی کدامست بر باژگاه نوندی کجا بادبانش نکوست به خوبی سزاوار کیخسرو اوست چنین گفت با گیو پس باج خواه که آب روان را چه چاکر چه شاه همی گر گذر بایدت ز آب رود فرستاد باید به کشتی درود بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه بخواهم ز تو باج گفت اندکی ازین چار چیزت بخواهم یکی زره خواهم از تو گر اسپ سیاه پرستار و گر پور فرخنده ماه بدو گفت گیو ای گسسته خرد سخن زان نشان گوی کاندر خورد به هر باژ گر شاه شهری بدی ترا زین جهان نیز بهری بدی که باشی که شه را کنی خواستار چنین باد پیمایی ای بادسار وگر مادر شاه خواهی همی به باژ افسر ماه خواهی همی سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را که کوتاه دارد به تگ باد را چهارم چو جستی به خیره زره که آن را ندانی گره تا گره نگردد چنین آهن از آب تر نه آتش برو بر بود کارگر نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر کنون آب ما را و کشتی ترا بدین گونه شاهی درشتی ترا بدو گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی فریدون که بگذاشت اروند رود فرستاد تخت مهی را درود جهانی شد او را سراسر رهی که با روشنی بود و با فرهی چه اندیشی ار شاه ایران توی سرنامداران و شیران توی به بد آب را کی بود بر تو راه که با فر و برزی و زیبای گاه اگر من شوم غرقه گر مادرت گزندی نباید که گیرت سرت ز مادر تو بودی مراد جهان که بیکار بد تخت شاهنشهان مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار به آب افگند ماهیان‌تان خورند وگر زیر نعل اندرون بسپرند بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم به یزدان فریادرس فرود آمد از بارهٔ راه‌جوی بمالید و بنهاد بر خاک روی همی گفت پشت و پناهم توی نمایندهٔ رای و راهم توی درستی و پستی مرا فر تست روان و خرد سایهٔ پر تست به آب اندرون دلفزایم توی به خشکی همان رهنمایم توی به آب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و زان آب شیر بدان سو گذشتند هر سه درست جهانجوی خسرو سر و تن بشست بدان نیستان در نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر به یاران چنین گفت کاینت شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت بهاران و جیحون و آب روان سه جوشنور و اسپ و برگستوان بدین ژرف دریا چنین بگذرد خرمندش از مردمان نشمرد پشیمان شد از کار و گفتار خویش تبه دید ازان کار بازار خویش بیاراست کشتی به چیزی که داشت ز باد هوا بادبان برگذاشت به پوزش برفت از پس شهریار چو آمد به نزدیکی رودبار همه هدیه ها نزد شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد توگفتی که این آب مردم خورد چنین مایه ور پرهنر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار ندادی کنون هدیهٔ تو مباد بود روز کاین روزت آید به یاد چنان خوار برگشت زو رودبان که جان را همی گفت پدرودمان چو آمد به نزدیکی باژگاه هم آنگه ز توران بیامد سپاه چو نزدیک رود آمد افراسیاب ندید ایچ مردم نه کشتی برآب یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت این دیو بر آب راه چنین داد پاسخ که‌ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار ندیدم نه هرگز شنیدم چنین که کردی کسی ز آب جیحون زمین بهاران و این آب با موج تیز چو اندر شوی نیست راه گریز چنان برگذشتند هر سه سوار تو گفتی هوا داشت شان برکنار ازان پس بفرمود افراسیاب که بشتاب و کشتی برافگن به آب بدو گفت هومان که ای شهریار براندیش و آتش مکن در کنار تو با این سواران به ایران شوی همی در دم گاوشیدان شوی چو گودرز و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین و آن انجمن همانا که از گاه سیر آمدی که ایدر به چنگال شیر آمدی ازین روی تا چین و ماچین تراست خور و ماه و کیوان و پروین تراست تو توران نگه‌دار و تخت بلند ز ایران کنون نیست بیم گزند پر از خون دل از رود گشتند باز برآمد برین روزگار دراز
1,500
بخش ۲۱
فردوسی
داستان سیاوش
چو با گیو کیخسرو آمد به زم جهان چند ازو شاد و چندی دژم نوندی به هر سو برافگند گیو یکی نامه از شاه وز گیو نیو که آمد ز توران جهاندار شاد سر تخمهٔ نامور کیقباد فرستادهٔ بختیار و سوار خردمند و بینادل و دوستدار گزین کرد ازان نامداران زم بگفت آنچ بشنید از بیش و کم بدو گفت ایدر برو به اصفهان بر نیو گودرز کشوادگان بگویش که کیخسرو آمد به زم که بادی نجست از بر او دژم یکی نامه نزدیک کاووس شاه فرستاده‌ای چست بگرفت راه هیونان کفک افگن بادپای بجستند برسان آتش ز جای فرستادهٔ گیو روشن روان نخستین بیامد بر پهلوان پیامش همی گفت و نامه بداد جهان پهلوان نامه بر سر نهاد ز بهر سیاووش ببارید آب همی کرد نفرین بر افراسیاب فرستاده شد نزد کاووس کی ز یال هیونان بپالود خوی چو آمد به نزدیک کاووس شاه ز شادی خروش آمد از بارگاه خبر شد به گیتی که فرزند شاه جهانجوی کیخسرو آمد ز راه سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامهٔ گیو گوهر فشاند جهانی به شادی بیاراستند بهر جای رامشگران خواستند ازان پس ز کشور مهان جهان برفتند یکسر سوی اصفهان بیاراست گودرز کاخ بلند همه دیبهٔ خسروانی فگند یکی تخت بنهاد پیکر به زر بدو اندرون چند گونه گهر یکی تاج با یاره و گوشوار یکی طوق پر گوهر شاهوار به زر و به گوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه سراسر همه شهر آیین ببست بیاراست میدان و جای نشست مهان سرافراز برخاستند پذیره شدن را بیاراستند برفتند هشتاد فرسنگ پیش پذیره شدندش به آیین خویش چو چشم سپهبد برآمد به شاه همان گیو را دید با او به راه چو آمد پدیدار با شاه گیو پیاده شدند آن سواران نیو فرو ریخت از دیدگان آب زرد ز درد سیاوش بسی یاد کرد ستودش فراوان و کرد آفرین چنین گفت کای شهریار زمین ز تو چشم بدخواه تو دور باد روان سیاوش پر از نور باد جهاندار یزدان گوای منست که دیدار تو رهنمای منست سیاووش را زنده گر دیدمی بدین گونه از دل نخندیدمی بزرگان ایران همه پیش اوی یکایک نهادند بر خاک روی وزان جایگه شاد گشتند باز فروزنده شد بخت گردن فراز ببوسید چشم و سر گیو گفت که بیرون کشیدی سپهر از نهفت گزارندهٔ خواب و جنگی توی گه چاره مرد درنگی توی سوی خانهٔ پهلوان آمدند همه شاد و روشن روان آمدند ببودند یک هفته با می بدست بیاراسته بزمگاه و نشست به هشتم سوی شهر کاووس شاه همه شاددل برگرفتند راه چو کیخسرو آمد بر شهریار جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار بر آیین جهانی شد آراسته در و بام و دیوار پرخواسته نشسته به هر جای رامشگران گلاب و می و مشک با زعفران همه یال اسپان پر از مشک و می درم با شکر ریخته زیر پی چو کاووس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید فرود آمد از تخت و شد پیش اوی بمالید بر چشم او چشم و روی جوان جهانجوی بردش نماز گرازان سوی تخت رفتند باز فراوان ز ترکان بپرسید شاه هم از تخت سالار توران سپاه چنین پاسخ آورد کان کم خرد به بد روی گیتی همی بسپرد مرا چند ببسود و چندی بگفت خرد با هنر کردم اندر نهفت بترسیدم از کار و کردار او بپیچیدم از رنج و تیمار او اگر ویژه ابری شود در بار کشنده پدر چون بود دوستدار نخواند مرا موبد از آب پاک که بپرستم او را پدر زیر خاک کنون گیو چندی به سختی ببود به توران مرا جست و رنج آزمود اگر نیز رنجی نبودی جزین که با من بیامد ز توران زمین سرافراز دو پهلوان با سپاه پس ما بیامد چو آتش به راه من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند به هندوستان بت پرست گمانی نبردم که هرگز نهنگ ز دریا بران سان برآید به جنگ ازان پس که پیران بیامد چو شیر میان بسته و بادپایی به زیر به آب اندر آمد بسان نهنگ که گفتی زمین را بسوزد به جنگ بینداخت بر یال او بر کمند سر پهلوان اندر آمد به بند بخواهشگری رفتم ای شهریار وگرنه به کندی سرش را ز بار بدان کاو ز درد پدر خسته بود ز بد گفتن ما زبان بسته بود چنین تا لب رود جیحون به جنگ نیاسود با گرزهٔ گاورنگ سرانجام بگذاشت جیحون به خشم به آب و کشتی نیفگند چشم کسی را که چون او بود پهلوان بود جاودان شاد و روشن روان یکی کاخ کشواد بد در صطخر که آزادگان را بدو بود فخر چو از تخت کاووس برخاستند به ایوان نو رفتن آراستند همی رفت گودرز با شهریار چو آمد بدان گلشن زرنگار بر اورنگ زرینش بنشاندند برو بر بسی آفرین خواندند ببستند گردان ایران کمر بجز طوس نوذر که پیچید سر که او بود با کوس و زرینه کفش هم او داشتی کاویانی درفش ازان کار گودرز شد تیز مغز بر او پیامی فرستاد نغز پیمبر سرافراز گیو دلیر که چنگ یلان داشت و بازوی شیر بدو گفت با طوس نوذر بگوی که هنگام شادی بهانه مجوی بزرگان و گردان ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین چرا سر کشی تو به فرمان دیو نبینی همی فر گیهان خدیو اگر تو بپیچی ز فرمان شاه مرا با تو کین خیزد و رزمگاه فرستاده گیوست پیغام من به دستوری نامدار انجمن ز پیش پدر گیو بنمود پشت دلش پر ز گفتارهای درشت بیامد به طوس سپهبد بگفت که این رای را با تو دیوست جفت چو بشنید پاسخ چنین داد طوس که بر ما نه خوبست کردن فسوس به ایران پس از رستم پیلتن سرافرازتر کس منم ز انجمن نبیره منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندر آورد زیر همان شیر پرخاشجویم به جنگ بدرم دل پیل و چنگ پلنگ همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید نباشم بدین کار همداستان ز خسرو مزن پیش من داستان جهاندار کز تخم افراسیاب نشانیم بخت اندر آید به خواب نخواهیم شاه از نژاد پشنگ فسیله نه نیکو بود با پلنگ تو این رنجها را که بردی برست که خسرو جوانست و کندآورست کسی کاو بود شهریار زمین هنر باید و گوهر و فر و دین فریبرز کاووس فرزند شاه سزاوارتر کس به تخت و کلاه بهرسو ز دشمن ندارد نژاد همش فر و برزست و هم نام و داد دژم گیو برخاست از پیش او که خام آمدش دانش و کیش او بیامد به گودرز کشواد گفت که فر و خرد نیست با طوس جفت دو چشمش تو گویی نبیند همی فریبرز را برگزیند همی برآشفت گودرز و گفت از مهان همی طوس کم باد اندر جهان نبیره پسر داشت هفتاد و هشت بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت سواران جنگی ده و دو هزار برون رفت بر گستوان‌ور سوار وزان رو بیامد سپهدار طوس ببستند بر کوههٔ پیل کوس ببستند گردان ایران میان به پیش سپاه اختر کاویان چو گودرز را دید و چندان سپاه کزو تیره شد روی خورشید و ماه یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل ز پیروزه تابان به کردار نیل جهانجوی کیخسرو تاج ور نشسته بران تخت و بسته کمر به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست همی تافت زان تخت خسرو چو ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه غمی شد دل طوس و اندیشه کرد که امروز اگر من بسازم نبرد بسی کشته آید ز هر دو سپاه ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه نباشد جز از کام افراسیاب سر بخت ترکان برآید ز خواب بدیشان رسد تخت شاهنشهی سرآید به ما روزگار مهی خردمند مردی و جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه که از ما یکی گر برین دشت جنگ نهد بر کمان پر تیر خدنگ یکی کینه خیزد که افراسیاب هم امشب همی آن ببیند به خواب چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه بفرمود تا بازگردد به راه بر طوس و گودرز کشوادگان گزیده سرافراز آزادگان که بر درگه آیند بی‌انجمن چنان چون بباید به نزدیک من بشد طوس و گودرز نزدیک شاه زبان برگشادند بر پیش گاه بدو گفت شاه ای خردمند پیر منه زهر برنده بر جام شیر بنه تیغ و بگشای ز آهن میان نباید کزین سود دارد زیان چنین گفت طوس سپهبد به شاه که گر شاه سیر آید از تخت و گاه به فرزند باید که ماند جهان بزرگی و دیهیم و تخت مهان چو فرزند باشد نبیره کلاه چرا برنهد برنشیند به گاه بدو گفت گودرز کای کم خرد ترا بخرد از مردمان نشمرد به گیتی کسی چون سیاوش نبود چنو راد و آزاد و خامش نبود کنون این جهانجوی فرزند اوست همویست گویی به چهر و به پوست گر از تور دارد ز مادر نژاد هم از تخم شاهی نپیچد ز داد به توران و ایران چنو نیو کیست چنین خام گفتارت از بهر چیست دو چشمت نبیند همی چهر او چنان برز و بالا و آن مهر او به جیحون گذر کرد و کشتی نجست به فر کیانی و رای درست بسان فریدون کز اروند رود گذشت و به کشتی نیامد فرود ز مردی و از فرهٔ ایزدی ازو دور شد چشم و دست بدی تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای سلیح من ار با منستی کنون بر و یالت آغشته گشتی به خون بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر سخن گوی لیکن همه دلپذیر اگر تیغ تو هست سندان شکاف سنانم بدرد دل کوه قاف وگر گرز تو هست با سنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب و گر تو ز کشواد داری نژاد منم طوس نوذر مه و شاهزاد بدو گفت گودرز چندین مگوی که چندین نبینم ترا آب روی به کاووس گفت ای جهاندار شاه تو دل را مگردان ز آیین و راه دو فرزند پرمایه را پیش خوان سزاوار گاهند و هر دو جوان ببین تا ز هر دو سزاوار کیست که با برز و با فرهٔ ایزدیست بدو تاج بسپار و دل شاد دار چو فرزند بینی همی شهریار بدو گفت کاووس کاین رای نیست که فرزند هر دو به دل بر یکیست یکی را چو من کرده باشم گزین دل دیگر از من شود پر ز کین یکی کار سازم که هر دو ز من نگیرند کین اندرین انجمن دو فرزند ما را کنون بر دو خیل بباید شدن تا در اردبیل به مرزی که آنجا دژ بهمنست همه ساله پرخاش آهرمنست برنجست ز آهرمن آتش پرست نباشد بران مرز کس را نشست ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ ندارم ازو تخت شاهی دریغ چو بشنید گودرز و طوس این سخن که افگند سالار هشیار بن برین هر دو گشتند همداستان ندانست ازین به کسی داستان برین یک سخن دل بیاراستند ز پیش جهاندار برخاستند چو خورشید برزد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر فریبرز با طوس نوذر دمان به نزدیک شاه آمدند آن زمان چنین گفت با شاه هشیار طوس که من با سپهبد برم پیل و کوس همان من کشم کاویانی درفش رخ لعل دشمن کنم چون بنفش کنون همچنین من ز درگاه شاه بنه برنهم برنشانم سپاه پس اندر فریبرز و کوس و درفش هوا کرده از سم اسپان بنفش چو فرزند را فر و برز کیان بباشد نبیره نبندد میان بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش زمانه نگردد ز آیین خویش برای خداوند خورشید و ماه توان ساخت پیروزی و دستگاه فریبرز را گر چنین است رای تو لشکر بیارای و منشین ز پای بشد طوس با کاویانی درفش به پا اندرون کرده زرینه کفش فریبرز کاووس در قلبگاه به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید زمین همچو آتش همی بردمید بشد طوس با لشکری جنگجوی به تندی سوی دژ نهادند روی سر بارهٔ دژ بد اندر هوا ندیدند جنگ هوا کس روا سنانها ز گرمی همی برفروخت میان زره مرد جنگی بسوخت جهان سر به سر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکش است سپهبد فریبرز را گفت مرد به چیزی چو آید به دشت نبرد به گرز گران و به تیغ و کمند بکوشد که آرد به چیزی گزند به پیرامن دژ یکی راه نیست ز آتش کسی را دل ای شاه نیست میان زیر جوشن بسوزد همی تن بارکش برفروزد همی بگشتند یک هفته گرد اندرش بدیده ندیدند جای درش به نومیدی از جنگ گشتند باز نیامد بر از رنج راه دراز
1,501
بخش ۲۲
فردوسی
داستان سیاوش
چو آگاهی آمد به آزادگان بر پیر گودرز کشوادگان که طوس و فریبرز گشتند باز نیارست رفتن بر دژ فراز بیاراست پیلان و برخاست غو بیامد سپاه جهاندار نو یکی تخت زرین زبرجدنگار نهاد از بر پیل و بستند بار به گرد اندرش با درفش بنفش به پا اندرون کرده زرینه کفش جهانجوی بر تخت زرین نشست به سر برش تاجی و گرزی به دست دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر به زر اندرون نقش کرده گهر همی رفت لشکر گروها گروه که از سم اسپان زمین شد چو کوه چو نزدیک دژ شد همی برنشست بپوشید درع و میان را ببست نویسنده‌ای خواست بر پشت زین یکی نامه فرمود با آفرین ز عنبر نوشتند بر پهلوی چنان چون بود نامهٔ خسروی که این نامه از بندهٔ کردگار جهانجوی کیخسرو نامدار که از بند آهرمن بد بجست به یزدان زد از هر بدی پاک دست که اویست جاوید برتر خدای خداوند نیکی ده و رهنمای خداوند بهرام و کیوان و هور خداوند فر و خداوند زور مرا داد اورند و فر کیان تن پیل و چنگال شیر ژیان جهانی سراسر به شاهی مراست در گاو تا برج ماهی مراست گر این دژ بر و بوم آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمنست به فر و به فرمان یزدان پاک سراسر به گرز اندر آرم به خاک و گر جاودان راست این دستگاه مرا خود به جادو نباید سپاه چو خم دوال کمند آورم سر جاودان را به بند آورم وگر خود خجسته سروش اندرست به فرمان یزدان یکی لشکرست همان من نه از دست آهرمنم که از فر و برزست جان و تنم به فرمان یزدان کند این تهی که اینست پیمان شاهنشهی یکی نیزه بگرفت خسرو به دست همان نامه را بر سر نیزه بست بسان درفشی برآورد راست به گیتی به جز فر یزدان نخواست بفرمود تا گیو با نیزه تفت به نزدیک آن بر شده باره رفت بدو گفت کاین نامهٔ پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند بنه نامه و نام یزدان بخوان بگردان عنان تیز و لختی ممان بشد گیو نیزه گرفته به دست پر از آفرین جان یزدان پرست چو نامه به دیوار دژ برنهاد به نام جهانجوی خسرو نژاد ز دادار نیکی دهش یاد کرد پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد شد آن نامهٔ نامور ناپدید خروش آمد و خاک دژ بردمید همانگه به فرمان یزدان پاک ازان بارهٔ دژ برآمد تراک تو گفتی که رعدست وقت بهار خروش آمد از دشت و ز کوهسار جهان گشت چون روی زنگی سیاه چه از باره دژ چه گرد سپاه تو گفتی برآمد یکی تیره ابر هوا شد به کردار کام هژبر برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه چنین گفت با پهلوان سپاه که بر دژ یکی تیر باران کنید هوا را چو ابر بهاران کنید برآمد یکی میغ بارش تگرگ تگرگی که بردارد از ابر مرگ ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک بسی زهره کفته فتاده به خاک ازان پس یکی روشنی بردمید شد آن تیرگی سر به سر ناپدید جهان شد به کردار تابنده ماه به نام جهاندار پیروز شاه برآمد یکی باد با آفرین هوا گشت خندان و روی زمین برفتند دیوان به فرمان شاه در دژ پدید آمد از جایگاه به دژ در شد آن شاه آزادگان ابا پیر گودرز کشوادگان یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ بدانجای کان روشنی بردمید سر بارهٔ دژ بشد ناپدید بفرمود خسرو بدان جایگاه یکی گنبدی تا به ابر سیاه درازی و پهنای او ده کمند به گرد اندرش طاقهای بلند ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ برآورد و بنهاد آذرگشسپ نشستند گرد اندرش موبدان ستاره‌شناسان و هم بخردان دران شارستان کرد چندان درنگ که آتشکده گشت با بوی و رنگ چو یک سال بگذشت لشکر براند بنه بر نهاد و سپه برنشاند چو آگاهی آمد به ایران ز شاه ازان ایزدی فر و آن دستگاه جهانی فرو ماند اندر شگفت که کیخسرو آن فر و بالا گرفت همه مهتران یک به یک با نثار برفتند شادان بر شهریار فریبرز پیش آمدش با گروه از ایران سپاهی بکردار کوه چو دیدش فرود آمد از تخت زر ببوسید روی برادر پدر نشاندش بر تخت زر شهریار که بود از در یاره و گوشوار همان طوس با کاویانی درفش همی رفت با کوس و زرینه کفش بیاورد و پیش جهاندار برد زمین را ببوسید و او را سپرد بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش به نیک اختری کاویانی درفش ز لشکر ببین تا سزاوار کیست یکی پهلوان از در کار کیست ز گفتارها پوزش آورد پیش بپیچید زان بیهده رای خویش جهاندار پیروز بنواختش بخندید و بر تخت بنشاختش بدو گفت کین کاویانی درفش هم آن پهلوانی و زرینه کفش نبینم سزای کسی در سپاه ترا زیبد این کار و این دستگاه ترا پوزش اکنون نیاید به کار نه بیگانه‌ای خواستی شهریار چو پیروز برگشت شیر از نبرد دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد سوی پهلو پارس بنهاد روی جوان بود و بیدار و دیهیم جوی چو زو آگهی یافت کاووس کی که آمد ز ره پور فرخنده پی پذیره شدش با رخی ارغوان ز شادی دل پیر گشته جوان چو از دود خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید پیاده شد و برد پیشش نماز به دیدار او بد نیا را نیاز بخندید و او را به بر در گرفت نیایش سزاوار او برگرفت وزانجا سوی کاخ رفتند باز به تخت جهاندار دیهیم ساز چو کاووس بر تخت زرین نشست گرفت آن زمان دست خسرو به دست بیاورد و بنشاند بر جای خویش ز گنجور تاج کیان خواست پیش ببوسید و بنهاد بر سرش تاج به کرسی شد از نامور تخت عاج ز گنجش زبرجد نثار آورید بسی گوهر شاهوار آورید بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او را نماند ز پهلو برفتند آزادگان سپهبد سران و گرانمایگان به شاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک دست بستد به دیگر بداد بدردیم ازین رفتن اندر فریب زمانی فراز و زمانی نشیب اگر دل توان داشتن شادمان به شادی چرا نگذرانی زمان به خوشی بناز و به خوبی ببخش مکن روز را بر دل خویش رخش ترا داد و فرزند را هم دهد درختی که از بیخ تو برجهد نبینی که گنجش پر از خواستست جهانی به خوبی بیاراستست کمی نیست در بخشش دادگر فزونی بخوردست انده مخور
1,502
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
به پالیز چون برکشد سرو شاخ سر شاخ سبزش برآید ز کاخ به بالای او شاد باشد درخت چو بیندش بینادل و نیک‌بخت سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی چه چیزست نیز هنر با نژادست و با گوهر است سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست هنر کی بود تا نباشد گهر نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر گهر آنک از فر یزدان بود نیازد به بد دست و بد نشنود نژاد آنک باشد ز تخم پدر سزد کاید از تخم پاکیزه بر هنر گر بیاموزی از هر کسی بکوشی و پیچی ز رنجش بسی ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار که زیبا بود خلعت کردگار چو هر سه بیابی خرد بایدت شناسندهٔ نیک و بد بایدت چو این چار با یک تن آید بهم براساید از آز وز رنج و غم مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست وزین بدتر از بخت پتیاره نیست جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز همش بخت سازنده بود از فراز سخن راند گویا بدین داستان دگر گوید از گفتهٔ باستان کنون بازگردم بغاز کار که چون بود کردار آن شهریار چو تاج بزرگی بسر برنهاد ازو شاد شد تاج و او نیز شاد به هر جای ویرانی آباد کرد دل غمگنان از غم آزاد کرد از ابر بهاران ببارید نم ز روی زمین زنگ بزدود غم جهان گشت پر سبزه و رود آب سر غمگنان اندر آمد به خواب زمین چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته چو جم و فریدون بیاراست گاه ز داد و ز بخشش نیاسود شاه جهان شد پر از خوبی و ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی فرستادگان آمد از هر سوی ز هر نامداری و هر پهلوی پس آگاهی آمد سوی نیمروز بنزد سپهدار گیتی‌فروز که خسرو ز توران به ایران رسید نشست از بر تخت کو را سزید بیاراست رستم به دیدار شاه ببیند که تا هست زیبای گاه ابا زال، سام نریمان بهم بزرگان کابل همه بیش و کم سپاهی که شد دشت چون آبنوس بدرید هر گوش ز اوای کوس سوی شهر ایران گرفتند راه زواره فرامرز و پیل و سپاه به پیش اندرون زال با انجمن درفش بنفش از پس پیلتن پس آگاهی آمد بر شهریار که آمد ز ره پهلوان سوار زواره فرامرز و دستان سام بزرگان که هستند با جاه و نام دل شاه شد زان سخن شادمان سراینده را گفت کاباد مان که اویست پروردگار پدر وزویست پیدا به گیتی هنر بفرمود تا گیو و گودرز و طوس برفتند با نای رویین و کوس تبیره برآمد ز درگاه شاه همه برنهادند گردان کلاه یکی لشکر از جای برخاستند پذیره شدن را بیاراستند ز پهلو به پهلو پذیره شدند همه با درفش و تبیره شدند برفتند پیشش به دو روزه راه چنین پهلوانان و چندین سپاه درفش تهمتن چو آمد پدید به خورشید گرد سپه بردمید خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس به پیش گو پیلتن راندند به شادی برو آفرین خواندند گرفتند هر سه ورا در کنار بپرسید شیراوژن از شهریار ز رستم سوی زال سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند نهادند سوی فرامرز روی گرفتند شادی به دیدار اوی وزان جایگه سوی شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند چو خسرو گو پیلتن را بدید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید فرود آمد از تخت و کرد آفرین تهمتن ببوسید روی زمین به رستم چنین گفت کای پهلوان همیشه بدی شاد و روشن‌روان به گیتی خردمند و خامش تویی که پروردگار سیاوش تویی سر زال زان پس به بر در گرفت ز بهر پدر دست بر سر گرفت گوان را به تخت مهی برنشاند بریشان همی نام یزدان بخواند نگه کرد رستم سرو پای اوی نشست و سخن گفتن و رای اوی رخش گشت پرخون و دل پر ز درد زکار سیاوش بسی یاد کرد به شاه جهان گفت کای شهریار جهان را تویی از پدر یادگار ندیدم من اندر جهان تاج‌ور بدین فر و مانندگی پدر وزان پس چو از تخت برخاستند نهادند خوان و می آراستند جهاندار تا نیمی از شب نخفت گذشته سخنها همه بازگفت
1,503
بخش ۱
فردوسی
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را بدشمن نشاید سپرد سرشک اندر آید بمژگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند سترگ آن بود چو بی‌کام دل بنده باید بدن بکام کسی داستانها زدن سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار گرش زآرزو بازدارد سپهر همان آفرینش نخواند بمهر ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود آرزوهای او دلگسل و دیگر کش از بن نباشد خرد خردمندش از مردمان نشمرد چو این داستان سربسر بشنوی ببینی سر مایهٔ بدخوی
1,504
بخش ۱
فردوسی
داستان کاموس کشانی
به نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی خداوند بهرام و کیوان و شید از اویم نوید و بدویم امید ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی از او گشت پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان ز گردنده خورشید تا تیره خاک دگر باد و آتش همان آب پاک به هستی یزدان گواهی دهند روان ترا آشنایی دهند ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز تو در پادشاهیش گردن فراز ز دستور و گنجور و از تاج و تخت ز کمی و بیشی و از ناز و بخت همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم به فرمان و رایش سرافگنده‌ایم شب و روز و گردان سپهر آفرید خور و خواب و تندی و مهر آفرید جز او را مدان کردگار بلند کز او شادمانی و ز او مستمند شگفتی به گیتی ز رستم بس است کزو داستان بر دل هرکس است سر مایهٔ مردی و جنگ از اوست خردمندی و دانش و سنگ از اوست به خشکی چو پیل و به دریا نهنگ خردمند و بینادل و مرد سنگ کنون رزم کاموس پیش آوریم ز دفتر به گفتار خویش آوریم
1,505
بخش ۱
فردوسی
داستان خاقان چین
کنون ای خردمند روشن‌روان بجز نام یزدان مگردان زبان که اویست بر نیک و بد رهنمای وزویست گردون گردان بجای همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو چو باشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان ازان پس خبر شد بخاقان چین که شد کشته کاموس بر دشت کین کشانی و شگنی و گردان بلخ ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ همه یک بدیگر نهادند روی که این پرهنر مرد پرخاشجوی چه مردست و این مرد را نام چیست هم آورد او در جهان مرد کیست چنین گفت هومان به پیران شیر که امروز شد جانم از رزم سیر دلیران ما چون فرازند چنگ که شد کشته کاموس جنگی بجنگ بگیتی چنو نامداری نبود وزو پیلتن تر سواری نبود چو کاموس گو را بخم کمند به آوردگه بر توان کرد بند سزد گر سر پیل را روز کین بگیرد برآرد زند بر زمین سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس با درد و گریان شدند که آغاز و فرجام این رزمگاه شنیدی و دیدی بنزد سپاه کنون چارهٔ کار ما بازجوی بتنها تن خویش و کس را مگوی بلشکر نگه کن ز کارآگهان کسی کو سخن باز جوید نهان ببیند که این شیر دل مرد کیست وزین لشکر او را هم آورد کیست از آن پس همه تن بکشتن دهیم به آوردگه بر سر و تن نهیم بپیران چنین گفت خاقان چین که خود درد ازینست و تیمار ازین که تا کیست زان لشکر پرگزند کجا پیل گیرد بخم کمند ابا آنک از مرگ خود چاره نیست ره خواهش و پرسش و یاره نیست ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم بناکام گردن بدو داده‌ایم کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد شما دل مدارید ازو مستمند کجا کشته شد زیر خم کمند مر آن را که کاموس ازو شد هلاک ببند کمند اندر آرم بخاک همه شهر ایران کنم رود آب بکام دل خسرو افراسیاب ز لشکر بسی نامور گرد کرد ز خنجرگزاران و مردان مرد چنین گفت کین مرد جنگی بتیر سوار کمندافگن و گردگیر نگه کرد باید که جایش کجاست بگرد چپ لشکر و دست راست هم از شهر پرسد هم از نام او ازانپس بسازیم فرجام او سواری سرافراز و خسروپرست بیامد ببر زد برین کار دست که چنگش بدش نام و جوینده بود دلیر و به هر کار پوینده بود بخاقان چنین گفت کای سرفراز جهان را بمهر تو بادا نیاز گر او شیر جنگیست بیجان کنم بدانگه که سر سوی ایران کنم بتنها تن خویش جنگ‌آورم همه نام او زیر ننگ آورم ازو کین کاموس جویم نخست پس از مرگ نامش بیارم درست برو آفرین کرد خاقان چین بپیشش ببوسید چنگش زمین بدو گفت ار این کینه بازآوری سوی من سر بی‌نیاز آوری ببخشمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نباید کشیدنت رنج
1,506
داستان اکوان دیو
فردوسی
داستان اکوان دیو
تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد ببین ای خردمند روشن‌روان که چون باید او را ستودن توان همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگان بر بباید گریست تو خستو شو آنرا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست ابا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی ترا هرچ بر چشم سر بگذرد نگنجد همی در دلت با خرد سخن هرچ بایست توحید نیست بنا گفتن و گفتن او یکیست تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی نیاید به بن هرگز این گفت و گوی بیک دم زدن رستی از جان و تن همی بس بزرگ آیدت خویشتن همی بگذرد بر تو ایام تو سرای جز این باشد آرام تو نخست از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن کزویست گردون گردان بپای هم اویست بر نیک و بد رهنمای جهان پر شگفتست چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفتست و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت دگر آنک این گرد گردان سپهر همی نو نمایدت هر روز چهر نباشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان خردمند کین داستان بشنود بدانش گراید بدین نگرود ولیکن چو معنیش یادآوری شود رام و کوته کند داوری تو بشنو ز گفتار دهقان پیر گر ایدونک باشد سخن دلپذیر سخنگوی دهقان چنین کرد یاد که یک روز کیخسرو از بامداد بیاراست گلشن بسان بهار بزرگان نشستند با شهریار چو گودرز و چون رستم و گستهم چو برزین گرشاسپ از تخم جم چو گیو و چو رهام کار آزمای چو گرگین و خراد فرخنده رای چو از روز یک ساعت اندر گذشت بیامد بدرگاه چوپان ز دشت که گوری پدید آمد اندر گله چو شیری که از بند گردد یله همان رنگ خورشید دارد درست سپهرش بزر آب گویی بشست یکی برکشیده خط از یال اوی ز مشک سیه تا بدنبال اوی سمندی بزرگست گویی بجای ورا چار گرزست آن دست و پای یکی نره شیرست گویی دژم همی بفگند یال اسپان ز هم بدانست خسرو که آن نیست گور که برنگذرد گور ز اسپی بزور برستم چنین گفت کین رنج نیز به پیگار بر خویشتن سنج نیز برو خویشتن را نگه‌دار ازوی مگر باشد آهرمن کینه‌جوی چنین گفت رستم که با بخت تو نترسد پرستندهٔ تخت تو نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها برون شد بنخچیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر بدشتی کجا داشت چوپان گله وزانسو گذر داشت گور یله سه روزش همی جست در مرغزار همی کرد بر گرد اسپان شکار چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو بر گذشت درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود برانگیخت رخش دلاور ز جای چو تنگ اندر آمد دگر شد برای چنین گفت کین را نباید فگند بباید گرفتن بخم کمند نشایدش کردن بخنجر تباه بدین سانش زنده برم نزد شاه بینداخت رستم کیانی کمند همی خواست کرد سرش را ببند چو گور دلاور کمندش بدید شد از چشم او در زمان ناپدید بدانست رستم که آن نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور جز اکوان دیو این نشاید بدن ببایستش از باد تیغی زدن بشمشیر باید کنون چاره کرد دواندین خون بران چرم زرد ز دانا شنیدم که این جای اوست که گفتند بستاند از گور پوست همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تند تاز کمان را بزه کرد و از باد اسپ بینداخت تیری چو آذر گشسپ همان کو کمان کیان درکشید دگر باره شد گور ازو ناپدید همی تاخت اسپ اندران پهن دشت چو سه روز و سه شب برو بر گذشت ببش گرفت آرزو هم بنان سر از خواب بر کوههٔ زین زنان چو بگرفتش از آب روشن شتاب به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب فرود آمد و رخش را آب داد هم از ماندگی چشم را خواب داد کمندش ببازوی و ببر بیان بپوشیده و تنگ بسته میان ز زین کیانیش بگشاد تنگ به بالین نهاد آن جناغ خدنگ چراگاه رخش آمد و جای خواب نمدزین برافگند بر پیش آب بدان جایگه خفت و خوابش ربود که از رنج وز تاختن مانده بود چو اکوانش از دور خفته بدید یکی باد شد تا بر او رسید زمین گرد ببرید و برداشتش ز هامون بگردون برافراشتش غمی شد تهمتن چو بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد چو رستم بجنبید بر خویشتن بدو گفت اکوان که ای پیلتن یکی آرزو کن که تا از هوا کجات آید افگندن اکنون هوا سوی آبت اندازم ار سوی کوه کجا خواهی افتاد دور از گروه چو رستم بگفتار او بنگرید هوا در کف دیو واژونه دید چنین گفت با خویشتن پیلتن که بد نامبردار هر انجمن گر اندازدم گفت بر کوهسار تن و استخوانم نیاید بکار بدریا به آید که اندازدم کفن سینهٔ ماهیان سازدم وگر گویم او را بدریا فگن بکوه افگند بدگهر اهرمن همه واژگونه بود کار دیو که فریادرس باد گیهان خدیو چنین داد پاسخ که دانای چین یکی داستانی زدست اندرین که در آب هر کو بر آیدش هوش به مینو روانش نبیند سروش بزاری هم ایدر بماند بجای خرامش نیاید بدیگر سرای بکوهم بینداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر ز رستم چو بشنید اکوان دیو برآورد بر سوی دریا غریو بجایی بخواهم فگندنت گفت که اندر دو گیتی بمانی نهفت بدریای ژرف اندر انداختش ز کینه خور ماهیان ساختش همان کز هوا سوی دریا رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید نهنگان که کردند آهنگ اوی ببودند سرگشته از چنگ اوی بدست چپ و پای کرد آشناه بدیگر ز دشمن همی جست راه بکارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ اگر ماندی کس بمردی بپای پی او زمانه نبردی ز جای ولیکن چنینست گردنده دهر گهی نوش یابند ازو گاه زهر ز دریا بمردی به یکسو کشید برآمد بهامون و خشکی بدید ستایش گرفت آفریننده را رهانیده از بد تن بنده را برآسود و بگشاد بند میان بر چشمه بنهاد ببر بیان کمند و سلیحش چو بفگند نم زره را بپوشید شیر دژم بدان چشمه آمد کجا خفته بود بران دیو بدگوهر آشفته بود نبود رخش رخشان بران مرغزار جهانجوی شد تند با روزگار برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش تا گاه شام پیاده همی رفت جویان شکار به پیش اندر آمد یکی مرغزار همه بیشه و آبهای روان بهر جای دراج و قمری نوان گله‌دار اسپان افراسیاب به بیشه درون سر نهاده بخواب دمان رخش بر مادیانان چو دیو میان گله برکشیده غریو چو رستم بدیدش کیانی کمند بیفگند و سرش اندر آمد به بند بمالیدش از گرد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد لگامش بسر بر زد و برنشست بران تیز شمشیر بنهاد دست گله هر کجا دید یکسر براند بشمشیر بر نام یزدان بخواند گله‌دار چون بانگ اسبان شنید سرآسیمه از خواب سر بر کشید سواران که بودند با او بخواند بر اسپ سرافرازشان برنشاند گرفتند هر کس کمند و کمان بدان تا که باشد چنین بدگمان که یارد بدین مرغزار آمدن بنزدیک چندین سوار آمدن پس اندر سواران برفتند گرم که بر پشت رستم بدرند چرم چو رستم شتابندگان را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بغرید چون شیر و برگفت نام که من رستمم پور دستان سام بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت چو چوپان چنان دید بنمود پشت چو باد از شگفتی هم اندر شتاب بدیدار اسپ آمد افراسیاب بجایی که هر سال چوپان گله بران دشت و آن آب کردی یله خود و دو هزار از یل نامدار رسیدند تازان بران مرغزار ابا باده و رود و گردان بهم بدان تا کند بر دل اندیشه کم چو نزدیک آن مرغزاران رسید ز اسپان و چوپان نشانی ندید یکایک خروشیدن آمد ز دشت همه اسپ یک بر دگر برگذشت ز خاک پی رخش بر سرکشان پدید آمد از دور پیدا نشان چو چوپان بر شاه توران رسید بدو باز گفت آن شگفتی که دید که تنها گله برد رستم ز دشت ز ما کشت بسیار و اندر گذشت ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی بباید کشیدن یکایک سلیح که این کار بر ما گذشت از مزیح چنین زار گشتیم و خوار و زبون که یک تن سوی ما گراید بخون همی بفگند نام مردی ز ما بتیغ او براند ز خون آسیا همی بگذراند بیک تن گله نشاید چنین کار کردن یله سپهدار با چار پیل و سپاه پس رستم اندر گرفتند راه چو گشتند نزدیک رستم کمان ز بازو برون کرد و آمد دمان بریشان ببارید چو ژاله میغ چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ چو افگنده شد شست مرد دلیر بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر همی گرز بارید همچون تگرگ همی چاک چاک آمد از خود و ترگ ازیشان چهل مرد دیگر بکشت غمی شد سپهدار و بنمود پشت ازو بستد آن چار پیل سپید شدند آن سپاه از جهان ناامید پس پشتشان رستم گرزدار دو فرسنگ برسان ابر بهار چو برگشت برداشت پیل و رمه بنه هرچ آمد بچنگش همه بیامد گرازان بران چشمه باز دلش جنگ جویان بچنگ دراز دگر باره اکوان بدو باز خورد نگشتی بدو گفت سیر از نبرد برستی ز دریا و چنگ نهنگ بدشت آمدی باز پیچان بجنگ تهمتن چو بنشید گفتار دیو برآورد چون شیر جنگی غریو ز فتراک بگشاد پیچان کمند بیفگند و آمد میانش به بند بپیچید بر زین و گرز گران برآهیخت چون پتک آهنگران بزد بر سر دیو چون پیل مست سر و مغزش از گرز او گشت پست فرود آمد آن آبگون خنجرش برآهیخت و ببرید جنگی سرش همی خواند بر کردگار آفرین کزو بود پیروزی و زور کین تو مر دیو را مردم بد شناس کسی کو ندارد ز یزدان سپاس هرانکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمر از آدمی خرد گر برین گفتها نگرود مگر نیک مغزش همی نشنود گر آن پهلوانی بود زورمند ببازو ستبر و ببالا بلند گوان خوان و اکوان دیوش مخوان که بر پهلوانی بگردد زیان چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد که داند که چندین نشیب و فراز به پیش آرد این روزگار دراز تگ روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست که داند کزین گنبد تیزگرد درو سور چند است و چندی نبرد چو ببرید رستم سر دیو پست بران بارهٔ پیل پیکر نشست به پیش اندر آورد یکسر گله بنه هرچ کردند ترکان یله همی رفت با پیل و با خواسته وزو شد جهان یکسر آراسته ز ره چون بشاه آمد این آگهی که برگشت ستم بدان فرهی از ایدر میان را بدان کرد بند کجا گور گیرد بخم کمند کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ نیابد گذر شیر بر تیغ اوی همان دیو و هم مردم کینه‌جوی پذیره شدن را بیاراست شاه بسر بر نهادند گردان کلاه درفش شهنشاه با کرنای ببردند با ژنده پیل و درای چو رستم درفش جهاندار شاه نگه کرد کامد پذیره براه فرود آمد و خاک را داد بوس خروش سپاه آمد و بوق و کوس سر سرکشان رستم تاج بخش بفرمود تا برنشیند برخش وزانجا بایوان شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند به ایرانیان بر گله بخش کرد نشست تن خویشتن رخش کرد فرستاد پیلان بر پیل شاه که بر شیر پیلان بگیرند راه بیک هفته ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند بمی رستم آن داستان برگشاد وز اکوان همی کرد بر شاه یاد که گوری ندیدم بخوبی چنوی بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی چو خنجر بدرید بر تنش پوست بروبر نبخشود دشمن نه دوست سرش چون سر پیل و مویش دراز دهن پر زدندانهای گراز دو چشمش کبود و لبانش سیاه تنش را نشایست کردن نگاه بدان زور و آن تن نباشد هیون همه دشت ازو شد چو دریای خون سرش کردم از تن بخنجر جدا چو باران ازو خون شد اندر هوا ازو ماند کیخسرو اندر شگفت چو بنهاد جام آفرین برگرفت بران کو چنان پهلوان آفرید کسی این شگفتی بگیتی ندید که مردم بود خود بکردار اوی بمردی و بالا و دیدار اوی همی گفت اگر کردگار سپهر ندادی مرا بهره از داد و مهر نبودی بگیتی چنین کهترم که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم دو هفته بران گونه بودند شاد ز اکوان وز بزم کردند یاد سه دیگر تهمتن چنین کرد رای که پیروز و شادان شود باز جای مرا بویهٔ زال سامست گفت چنین آرزو را نشاید نهفت شوم زود و آیم بدرگاه باز بباید همی کینه را کرد ساز که کین سیاوش به پیل و گله نشاید چنین خوار کردن یله در گنج بگشاد شاه جهان گرانمایه چیزی که بودش نهان بیاورد ده جام گوهر ز گنج بزر بافته جامهٔ شاه پنج غلامان روزمی بزرین کمر پرستندگان نیز با طوق زر ز گستردنیها و از تخت عاج ز دیبا و دینار و پیروزه تاج بنزدیک رستم فرستاد شاه که این هدیه با خویشتن بر براه یک امروز با ما بباید بدن وزان پس ترا رای رفتن زدن ببود و بپیمود چندی نبید بشبگیر جز رای رفتن ندید دو فرسنگ با او بشد شهریار بپدرود کردن گرفتش کنار چو با راه رستم هم آواز گشت سپهدار ایران ازو بازگشت جهان پاک بر مهر او گشت راست همی داشت گیتی بر انسان که خواست برین گونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر چو این داستان سربسر بشنوی از اکوان سوی کین بیژن شوی
1,507
بخش ۱
فردوسی
داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پرّ زاغ نموده ز هر سو بچشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر هرآنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد چنان گشت باغ و لب جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار فرو ماند گردون گردان بجای شده سست خورشید را دست و پای سپهر اند آن چادر قیرگون تو گفتی شدستی بخواب اندرون جهان از دل خویشتن پر هراس جرس برکشیده نگهبان پاس نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز بدان تنگی اندر بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای خروشیدم و خواستم زو چراغ برفت آن بت مهربانم ز باغ مرا گفت شمعت چباید همی شب تیره خوبت بباید همی بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمع پیش آر چون آفتاب بنه پیشم و بزم را ساز کن بچنگ ار چنگ و می آغاز کن بیاورد شمع و بیامد بباغ برافروخت رخشنده شمع و چراغ می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جام شاهنشهی مرا گفت برخیز و دل شاددار روان را ز درد و غم آزاد دار نگر تا که دل را نداری تباه ز اندیشه و داد فریاد خواه جهان چون گذاری همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت دلم بر همه کام پیروز کرد که بر من شب تیره نوروز کرد بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم بازگونی که دل گیرد از مهر او فر و مهر بدو اندرون خیره ماند سپهر مرا مهربان یار بشنو چگفت ازان پس که با کام گشتیم جفت بپیمای می تا یکی داستان بگویمت از گفتهٔ باستان پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همان از در مرد فرهنگ و سنگ بگفتم بیار ای بت خوب چهر بخوان داستان و بیفزای مهر ز نیک و بد چرخ ناسازگار که آرد بمردم ز هرگونه کار نگر تا نداری دل خویش تنگ بتابی ازو چند جویی درنگ نداند کسی راه و سامان اوی نه پیدا بود درد و درمان اوی پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی بشعر آری از دفتر پهلوی همت گویم و هم پذیرم سپاس کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس
1,508
بخش ۱
فردوسی
داستان دوازده رخ
جهان چون به زاری برآید همی بد و نیک روزی سرآید همی چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز به یک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست و دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ پرستنده ي آز و جویای کین به گیتی ز کس نشنود آفرین چو سرو سهی گوژ گردد به باغ بدو بر شود تیره روشن چراغ کند برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست بروید ز خاک و شود باز خاک همه جای ترسست و تیمار و باک سر مایهٔ مرد سنگ و خرد ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد در دانش و آنگهی راستی گرین دو نیابی روان کاستی اگر خود بمانی به گیتی دراز ز رنج تن آید به رفتن نیاز یکی ژرف دریاست بن ناپدید در گنج رازش ندارد کلید اگر چند یابی فزون بایدت همان خورده یک روز بگزایدت سه چیزت بباید کز آن چاره نیست وزو بر سرت نیز پیغاره نیست خوری گر بپوشی و گر گستری سزد گر به دیگر سخن ننگری چو زین سه گذشتی همه رنج و آز چه در آز پیچی چه اندر نیاز چو دانی که بر تو نماند جهان چه پیچی تو زان جای نوشین روان بخور آنچه داری و بیشی مجوی که از آز کاهد همی آبروی
1,509
بخش ۱ - اندر ستایش سلطان محمود
فردوسی
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تاج و تخت و نگین که گنجش ز بخشش بنالد همی بزرگی ز نامش ببالد همی ز دریا به دریا سپاه وی است جهان زیر فر کلاه وی است خداوند نام و خداوند گنج خداوند شمشیر و خفتان و رنج ز گیتی به کان اندرون زر نماند که منشور جود ورا بر نخواند به بزم اندرون گنج پیدا کند چو رزم آیدش رنج بینا کند به بار آورد شاخ دین و خرد گمانش به دانش خرد پرورد به اندیشه از بی گزندان بود همیشه پناهش به یزدان بود چو او مرز گیرد به شمشیر تیز بر انگیزد اندر جهان رستخیز ز دشمن ستاند ببخشد به دوست خداوند پیروزگر یار اوست بدان تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان که در بزم دریاش خواند سپهر به رزم اندرون شیر خورشید چهر گواهی دهد بر زمین خاک و آب همان بر فلک چشمه آفتاب که چون او ندیدست شاهی به جنگ نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ اگر مهر با کین برآمیزدی ستاره ز خشمش بپرهیزدی تنش زورمندست و چندان سپاه که اندر میان باد را نیست راه پس لشکرش هفتصد ژنده پیل خدای جهان یارش و جبرییل همی باژ خواهد ز هر مهتری ز هر نامداری و هر کشوری اگر باژ ندهند کشور دهند همان گنج و هم تخت و افسر دهند که یارد گذشتن ز پیمان اوی و گر سر کشیدن ز فرمان اوی که در بزم گیتی بدو روشن است به رزم اندرون کوه در جوشن است ابوالقاسم آن شهریار دلیر کجا گور بستاند از چنگ شیر جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندر آرد به گرد جهان تا جهان باشد او شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد که آرایش چرخ گردنده اوست به بزم اندرون ابر بخشنده اوست خرد هستش و نیکنامی و داد جهان بی سر و افسر او مباد سپاه و دل و گنج و دستور هست همان رزم و بزم و می و سور هست یکی فرش گسترده شد در جهان که هرگز نشانش نگردد نهان کجا فرش را مسند و مرقد است نشستنگه نصر بن احمد است که این گونه آرام شاهی بدوست خرد در سر نامداران نکوست نبد خسروان را چنو کدخدای بپرهیز دین و به رادی و رای گشاده زبان و دل و پاک دست پرستندهٔ شاه یزدان پرست ز دستور فرزانه و دادگر پراگنده رنج من آمد به بر بپیوستم این نامهٔ باستان پسندیده از دفتر راستان که تا روز پیری مرا بر دهد بزرگی و دینار و افسر دهد ندیدم جهاندار بخشنده‌ای به تخت کیان بر درخشنده‌ای همی داشتم تا کی آید پدید جوادی که جودش نخواهد کلید نگهبان دین و نگهبان تاج فروزندهٔ افسر و تخت عاج به رزم دلیران توانا بود به چون و چرا نیز دانا بود چنین سال بگذاشتم شست و پنج به درویشی و زندگانی به رنج چو پنج از سر سال شستم نشست من اندر نشیب و سرم سوی پست رخ لاله گون گشت بر سان کاه چو کافور شد رنگ مشک سیاه بدان گه که بد سال پنجاه و هفت نوانتر شدم چون جوانی برفت فریدون بیدار دل زنده شد زمان و زمین پیش او بنده شد بداد و به بخشش گرفت این جهان سرش برتر آمد ز شاهنشهان فروزان شد آثار تاریخ اوی که جاوید بادا بن و بیخ اوی از آن پس که گوشم شنید آن خروش نهادم بر آن تیز آواز گوش بپیوستم این نامه بر نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی از آن پس تن جانور خاک راست روان روان معدن پاک راست همان نیزه بخشندهٔ دادگر کز اوی است پیدا به گیتی هنر که باشد به پیری مرا دستگیر خداوند شمشیر و تاج و سریر خداوند هند و خداوند چین خداوند ایران و توران زمین خداوند زیبای برترمنش از او دور پیغاره و سرزنش بدرد ز آواز او کوه سنگ به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ چه دینار در پیش بزمش چه خاک ز بخشش ندارد دلش هیچ باک جهاندار محمود خورشیدفش به رزم اندرون شیر شمشیرکش مرا از جهان بی‌نیازی دهد میان گوان سرفرازی دهد که جاوید بادا سر و تخت اوی به کام دلش گردش بخت اوی که داند ورا در جهان خود ستود کسی کش ستاید که یارد شنود که شاه از گمان و توان برتر است چو بر تارک مشتری افسر است یکی بندگی کردم ای شهریار که ماند ز من در جهان یادگار بناهای آباد گردد خراب ز باران وز تابش آفتاب پی افگندم از نظم کاخی بلند که از باد و بارانش نآید گزند بر این نامه بر سالها بگذرد همی خواند آن کس که دارد خرد کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه مر او را ستاینده کردار اوست جهان سر به سر زیر آثار اوست چو مایه ندارم ثنای ورا نیایش کنم خاک پای ورا زمانه سراسر بدو زنده باد خرد تخت او را فروزنده باد دلش شادمانه چو خرم بهار همیشه بر این گردش روزگار از او شادمانه دل انجمن به هر کار پیروز و چیره سخن همی تا بگردد فلک چرخ‌وار بود اندر او مشتری را گذار شهنشاه ما باد با جاه و ناز از او دور چشم بد و بی نیاز کنون ز این سپس نامه باستان بپیوندم از گفتهٔ راستان چو پیش آورم گردش روزگار نباید مرا پند آموزگار چو پیکار کیخسرو آمد پدید ز من جادویها بباید شنید بدین داستان در ببارم همی به سنگ اندرون لاله کارم همی کنون خامه‌ای یافتم بیش از آن که مغز سخن بافتم پیش از آن ایا آزمون را نهاده دو چشم گهی شادمانی گهی درد و خشم شگفت اندر این گنبد لاژورد بماند چنین دل پر از داغ و درد چنین بود تا بود دور زمان به نوی تو اندر شگفتی ممان یکی را همه بهره شهد است و قند تن آسانی و ناز و بخت بلند یکی ز او همه ساله با درد و رنج شده تنگدل در سرای سپنج یکی را همه رفتن اندر نهیب گهی در فراز و گهی در نشیب چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار هر آنگه که سال اندر آمد به شست بباید کشیدن ز بیشیت دست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آن همه بتریست بر آن زندگانی بباید گریست اگر دام ماهی بدی سال شست خردمند از او یافتی راه جست نیابیم بر چرخ گردنده راه نه بر کار دادار خورشید و ماه جهاندار اگر چند کوشد به رنج بتازد به کین و بنازد به گنج همش رفت باید به دیگر سرای بماند همه کوشش ایدر به جای تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر که کین پدر باز جست از نیا به شمشیر و هم چاره و کیمیا نیا را بکشت و خود ایدر نماند جهان نیز منشور او را نخواند چنین است رسم سرای سپنج بدان کوش تا دور مانی ز رنج
1,510
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک نگارندهٔ چرخ گردنده اوست فرایندهٔ فره بنده اوست چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از برش برکشید یکی تیز گردان و دیگر بجای به جنبش ندادش نگارنده پای چو موی از بر گوی و ما در میان به رنج تن و آز و سود و زیان تو شادان دل و مرگ چنگال تیز نشسته چو شیر ژیان پرستیز ز آز و فزونی به یکسو شویم به نادانی خویش خستو شویم ازین تاج شاهی و تخت بلند نجوییم جز داد و آرام و پند مگر بهره‌مان زین سرای سپنج نیاید همی کین و نفرین و رنج من از پند کیخسرو افزون کنم ز دل کینه و آز بیرون کنم بسازید و از داد باشید شاد تن آسان و از کین مگیرید یاد مهان جهان آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند گرانمایه لهراسپ آرام یافت خرد مایه و کام پدرام یافت از آن پس فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم ز هر مرز هرکس که دانا بدند به پیمانش اندر توانا بدند ز هر کشوری بر گرفتند راه برفتند پویان به نزدیک شاه ز دانش چشیدند هر شور و تلخ ببودند با کام چندی به بلخ یکی شارسانی برآورد شاه پر از برزن و کوی و بازارگاه به هر برزنی جشنگاهی سده همه‌گرد بر گردش آتشکده یکی آذری ساخت برزین به نام که با فرخی بود و با برز و کام
1,511
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
دو فرزند بودش به کردار ماه سزاوار شاهی و تخت و کلاه یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر گذشته به هر دانشی از پدر ز لشکر به مردی برآورده سر دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی نبیرهٔ جهاندار کاوس کی بدیشان بدی جان لهراسپ شاد وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد که گشتاسپ را سر پر از باد بود وزان کار لهراسپ ناشاد بود چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد گشتاسپ از شهریار چنان بد که در پارس یک روز تخت نهادند زیر گل‌افشان درخت بفرمود لهراسپ تا مهتران برفتند چندی ز لشکر سران به خوان بر یکی جام می‌خواستند دل شاه گیتی بیاراستند چو گشتاسپ می‌خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه با داد و راست به شاهی نشست تو فرخنده باد همان جاودان نام تو زنده باد ترا داد یزدان کلاه و کمر دگر شاه کیخسرو دادگر کنون من یکی بنده‌ام بر درت پرستندهٔ اختر و افسرت ندارم کسی را ز مردان به مرد گر آیند پیشم به روز نبرد مگر رستم زال سام سوار که با او نسازد کسی کارزار چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت ترا داد تخت و خود اندر گذشت گر ایدونک هستم ز ارزانیان مرا نام بر تاج و تخت و کیان چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار همی باشم و خوانمت شهریار به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار که تندی نه خوب آید از شهریار چو اندرز کیخسرو آرم به یاد تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد مرا گفت بیدادگر شهریار یکی خو بود پیش باغ بهار که چون آب باید به نیرو شود همه باغ ازو پر ز آهو شود جوانی هنوز این بلندی مجوی سخن را بسنج و به اندازه گوی چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد بیامد ز پیش پدر گونه زرد همی گفت بیگانگان را نواز چنین باش و با زاده هرگز مساز ز لشکر ورا بود سیصد سوار همه گرد و شایستهٔ کارزار فرود آمد و کهتران را بخواند همه رازها پیش ایشان براند که امشب همه ساز رفتن کنید دل و دیده زین بارگه برکنید یکی گفت ازیشان که راهت کجاست چو برداری آرامگاهت کجاست چنین داد پاسخ که در هندوان مرا شاد دارند و روشن روان یکی نامه دارم من از شاه هند نوشته ز مشک سیه بر پرند که گر زی من آیی ترا کهترم ز فرمان و رای تو برنگذرم چو شب تیره شد با سپه برنشست همی رفت جوشان و گرزی به دست به شبگیر لهراسپ آگاه شد غمی گشت و شادیش کوتاه شد ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه بودنی پیش ایشان براند ببینید گفت این که گشتاسپ کرد دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد بپروردمش تا برآورد یال شد اندر جهان نامور بی‌همال بدانگه که گفتم که آمد به بار ز باغ من آواره شد نامدار برفت و بر اندیشه بر بود دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت بگزین ز لشکر هزار سواران گرد از در کارزار برو تیز بر سوی هندوستان مبادا بر و بوم جادوستان سوی روم گستهم نوذر برفت سوی چین گرازه گرازید تفت
1,512
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم دلی پر ز کین و پر از آب چشم همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید بدان جای خرم فرود آمدند ببودند یک روز و دم بر زدند همه کوهسارانش نخچیر بود به جوی آبها چون می و شیر بود شب تیره می‌ خواست از میگسار ببردند شمع از بر جویبار چو بفروخت از کوه گیتی فروز برفتند ازآن بیشه با باز و یوز همی تاخت اسپ از پی او زریر زمانی به جایی نیاسود دیر چو آواز اسپان برآمد ز راه برفتند گردان ز نخچیرگاه چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن چنین گفت با نامور مهتران که این جز به آواز اسپ زریر نماند که او راست آواز شیر نه تنها بیامد گر او آمدست که با لشکری جنگجو آمدست هنوز اندرین بد که گردی بنفش پدید آمد و پیل پیکر درفش زریر سپهبد به پیش سپاه چو باد دمان اندر آمد ز راه چو گشتاسپ را دید گریان برفت پیاده بدو روی بنهاد تفت جهان‌آفرین را ستایش گرفت به پیش برادر نیایش گرفت گرفتند مر یکدگر را کنار نشستند شادان در آن مرغزار ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو ورا خواندی شاه گشتاسپ گو بخواندند و نزدیک بنشاندند ز هر جایگاهی سخن راندند چنین گفت زیشان یکی نامور به گشتاسپ کای گرد زرین کمر ستاره‌شناسان ایران گروه هرانکس که دانیم دانش پژوه به اخترت گویند کیخسروی به شاهی به تخت مهی بر شوی کنون افسر شاه هندوستان بپوشی نباشیم همداستان ازیشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست نگر تا پسند آید اندر خرد کجا رای را شاه فرمان برد ترا از پدر سربسر نیکویست ندانم که آزردن از بهر چیست بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی ندارم به پیش پدر آبروی به کاوسیان خواهد او نیکوی بزرگی و هم افسر خسروی اگر تاج ایران سپارد به من پرستش کنم چون بتان را شمن وگرنه نباشم به درگاه اوی ندارم دل روشن از ماه اوی به جایی شوم کم نیابند نیز به لهراسپ مانم همه مرز و چیز بگفت این و برگشت زان مرغزار بیامد بر نامور شهریار چو بشنید لهراسپ با مهتران پذیره شدش با سپاهی گران جهانجوی روی پدر دید باز فرود آمد از باره بردش نماز ورا تنگ لهراسپ در برگرفت بدان پوزش آرایش اندر گرفت که تاج تو تاج سر ماه باد ز تو دیو را دست کوتاه باد که هرگز نیاموزدت راه بد چو دستور بد بر در شاه بد ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت ورا گفت گشتاسپ کای شهریار منم بر درت بر یکی پیشکار اگر کم کنی جاه فرمان کنم به پیمان روان را گروگان کنم بزرگان برفتند با او به راه گرازان و پویان به ایوان شاه بیاراست ایوان گوهرنگار نهادند خوان و می خوشگوار یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر جشنگاه چنان بد ز مستی که هر مهتری برفتند بر سر ز زر افسری به کاوسیان بود لهراسپ شاد همیشه ز کیخسروش بود یاد همی ریخت زان درد گشتاسپ خون همی گفت هرگونه با رهنمون همی گفت هرچند کوشم به رای نیارم همی چارهٔ این به جای اگر با سواران شوم مهتری فرستد پسم نیز با لشکری به چاره ز ره بازگرداندم بسی خواهش و پندها راندم چو تنها شوم ننگ دارم همی ز لهراسپ دل تنگ دارم همی دل او به کاوسیانست شاد نیاید گذر مهر او بر نژاد چو یک تن بود کم کند خواستار چه داند که من چون شدم شهریار
1,513
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد زریر و همه بخردان را بخواند ز گشتاسپ چندی سخنها براند بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد سر تاجدار اندر آرد به گرد چه بینید و این را چه درمان کنید نشاید که این بر دل آسان کنید چنین گفت موبد که این نیک بخت گرامی به مردان بود تاج و تخت چو گشتاسپ فرزند کس را نبود نه هرگز کس از نامداران شنود ز هر سو بباید فرستاد کس دلاور بزرگان فریادرس گر او بازگردد تو زفتی مکن هنرجوی و با آز جفتی مکن که تاج کیان چون تو بیند بسی نماند همی مهر او بر کسی به گشتاسپ ده زین جهان کشوری بنه بر سرش نامدار افسری جز از پهلوان رستم نامدار به گیتی نبینیم چون او سوار به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش چنو نامور نیز نشنید گوش فرستاد لهراسپ چندی مهان به جستن گرفتند گرد جهان برفتند و نومید بازآمدند که با اختر دیرساز آمدند نکوهش از آن بهر لهراسپ بود غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود
1,514
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید پیاده شد و باژ خواهش بدید یکی پیرسر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و با رای و کام برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت ازایران یکی نامدارم دبیر خردمند و روشن‌دل و یادگیر به کشتی برین آب اگر بگذرم سپاسی نهی جاودان بر سرم چنین گفت شایسته‌ای تاج را و یا جوشن و تیغ و تاراج را کنون راز بگشای و با من بگوی ازین سان به دریا گذشتن مجوی مرا هدیه باید اگر گفت راست ترا رای و راه دبیری کجاست ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت که از تو مرا نیست چیزی نهفت ز من هرچ خواهی ندارم دریغ ازین افسر و مهر و دینار و تیغ ز دینار لختی به هیشوی داد ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد ز کشتی سبک بادبان برکشید جهانجوی را سوی قیصر کشید یکی شارستان بد به روم اندرون سه فرسنگ پهنای شهرش فزون برآوردهٔ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ چو گشتاسپ آمد بدان شارستان همی جست جای یکی کارستان همی گشت یک هفته بر گرد روم همی کار جست اندر آباد بوم چو چیزی که بودش بخورد و بداد همی رفت ناشاد و دل پر ز باد چو در شهر آباد چندی بگشت ز ایوان به دیوان قیصر گذشت به اسقف چنین گفت کای دستگیر ز ایران یکی نامجویم دبیر بدین کار باشم ترا یارمند ز دیوان کنم هرچ آید پسند دبیران که بودند در بارگاه همی کرد هریک به دیگر نگاه کزین کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود یکی باره باید به زیرش بلند به بازو کمان و به زین بر کمند به آواز گفتند ما را دبیر زیانست پیش آمدن ناگزیر چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد ز دیوان بیامد دو رخساره زرد یکی باد سرد از جگر برکشید به نزدیک چوپان قیصر رسید جوانمرد را نام نستاو بود دلیر و هشیوار و با تاو بود به نزدیک نستاو چون شد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز نگه کرد چوپان و بنواختش به نزدیکی خویش بنشاختش چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاه شاخی و هم نامجوی چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار مرا گر نوازی به کار آیمت به رنج و به بد نیز یار آیمت بدو گفت نستاو زین در بگرد تو ایدر غریبی وبی‌پای مرد بیابان و دریا و اسپان یله به ناآشنا چون سپارم گله چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت ره ساربانان قیصر گرفت یکی آفرین کرد بر ساربان که پیروز بادی و روشن روان خردمند چون روی گشتاسپ دید پذیره شد و جایگاهش گزید سبک باز گسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی چنین گفت گشتاسپ با ساروان که این مرد بیدار و روشن روان مرا ده یکی کاروانی شتر چو رای آیدت مزد ما هم ببر بدو ساربان گفت کای شیرمرد نزیبد ترا هرگز این کارکرد به چیزی که ما راست چون سر کنی به آید گر آهنگ قیصر کنی ترا بی‌نیازی دهد زین سخن جز آهنگ درگاه قیصر مکن و گر گم شدت راه دارم هیون پسندیده و مردم رهنمون برو آفرین کرد و برگشت زوی پر از غم سوی شهر بنهاد روی شد آن دردها بر دلش بر گران بیامد به بازار آهنگران یکی نامور بود بوراب نام پسندیده آهنگری شادکام همی ساختی نعل اسپان شاه بر قیصر او را بدی پایگاه ورا یار و شاگرد بد سی و پنج ز پتک و ز آهن رسیده به رنج به دکانش بنشست گشتاسپ دیر شد آن پیشه‌کار از نشستنش سیر بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت نپیچم سر از پتک وز کار سخت مرا گر بداری تو یاری کنم برین پتک و سندان سواری کنم چو بشنید بوراب زو داستان به یاری او گشت همداستان گرانمایه گویی به آتش بتافت چو شد تافته سوی سندان شتافت به گشتاسپ دادند پتکی گران برو انجمن گشته آهنگران بزد پتک و بشکست سندان و گوی ازو گشت بازار پر گفت‌وگوی بترسید بوراب و گفت ای جوان به زخم تو آهن ندارد توان نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم بینداخت پتک و بشد گرسنه نه روی خورش بد نه جای بنه نماند به کس روز سختی نه رنج نه آسانی و شادمانی نه گنج بد و نیک بر ما همی بگذرد نباشد دژم هرکه دارد خرد
1,515
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
همی بود گشتاسپ دل مستمند خروشان و جوشان ز چرخ بلند نیامد ز گیتیش جز زهر بهر یکی روستا دید نزدیک شهر درخت و گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان درختی گشن سایه بر پیش آب نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب بران سایه بنشست مرد جوان پر از درد پیچان و تیره‌روان همی گفت کای داور کردگار غم آمد مرا بهره زین روزگار نبینم همی اختر خویش بد ندانم چرا بر سرم بد رسد یکی نامور زان پسندیده ده گذر کرد بر وی که او بود مه ورا دید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون بدو گفت کای پاک مرد جوان چرایی پر از درد و تیره‌روان اگر آیدت رای ایوان من بوی شاد یکچند مهمان من مگر کین غمان بر دلت کم شود سر تیر مژگانت بی نم شود بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی نژاد تو از کیست با من بگوی چنین داد پاسخ ورا کدخدای کزین پرسش اکنون ترا چیست رای من از تخم شاه آفریدون گرد کزان تخمه کس در جهان نیست خرد چو بشنید گشتاسپ برداشت پای همی رفت با نامور کدخدای چو آن مهتر آمد سوی خان خویش به مهمان بیاراست ایوان خویش بسان برادر همی داشتش زمانی به ناکام نگذاشتش زمانه برین نیز چندی بگشت برین کار بر ماهیان برگذشت
1,516
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چنان بود قیصر بدانگه برای که چون دختر او رسیدی بجای چو گشتی بلند اختر و جفت جوی بدیدی که آمدش هنگام شوی یکی گرد کردی به کاخ انجمن بزرگان فرزانه و رای زن هرانکس که بودی مر او را همال ازان نامدارن برآورده یال ز کاخ پدر دختر ماه‌روی بگشتی بران انجمن جفت جوی پرستنده بودی به گرد اندرش ز مردم نبودی پدید افسرش پس پردهٔ قیصر آن روزگار سه بد دختر اندر جهان نامدار به بالا و دیدار و آهستگی به بایستگی هم به شایستگی یکی بود مهتر کتایون به نام خردمند و روشن‌دل و شادکام کتایون چنان دید یک شب به خواب که روشن شدی کشور از آفتاب یکی انجمن مرد پیدا شدی از انبوه مردم ثریا شدی سر انجمن بود بیگانه‌ای غریبی دل آزار و فرزانه‌ای به بالای سرو و به دیدار ماه نشستنش چون بر سر گاه شاه یکی دسته دادی کتایون بدوی وزو بستدی دستهٔ رنگ و بوی یکی انجمن کرد قیصر بزرگ هر آن کس که بودند گرد و سترگ به شبگیر چون بردمید آفتاب سر نامداران برآمد ز خواب بران انجمن شاد بنشاندند ازان پس پری‌چهره را خواندند کتایون بشد با پرستار شست یکی دسته گل هر یکی را به دست همی گشت چندان کش آمد ستوه پسندش نیامد کسی زان گروه از ایوان سوی پرده بنهاد روی خرامان و پویان و دل جفت‌جوی هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ چنین تا سر از کوه بر زد چراغ بفرمود قیصر که از کهتران به روم اندرون مایه‌ور مهتران بیارند یکسر به کاخ بلند بدان تا که باشد به خوبی پسند چو آگاهی آمد به هر مهتری بهر نامداری و کنداوری خردمند مهتر به گشتاسپ گفت که چندین چه باشی تو اندر نهفت برو تا مگر تاج و گاه مهی ببینی دلت گردد از غم تهی چو بشنید گشتاسپ با او برفت به ایوان قیصر خرامید تفت به پیغوله‌ای شد فرود از مهان پر از درد بنشست خسته نهان برفتند بیدار دل بندگان کتایون و گل رخ پرستندگان همی گشت بر گرد ایوان خویش پسش بخردان و پرستار پیش چو از دور گشتاسپ را دید گفت که آن خواب سر برکشید از نهفت بدان مایه‌ور نامدار افسرش هم‌آنگه بیاراست خرم سرش چو دستور آموزگار آن بدید هم اندر زمان پیش قیصر دوید که مردی گزین کرد از انجمن به بالای سرو سهی در چمن به رخ چون گلستان و با یال و کفت که هرکش ببیند بماند شگفت بد آنست کو را ندانیم کیست تو گویی همه فره ایزدیست چنین داد پاسخ که دختر مباد که از پرده عیب آورد بر نژاد اگر من سپارم بدو دخترم به ننگ اندرون پست گردد سرم هم او را و آنرا که او برگزید به کاخ اندرون سر بباید برید سقف گفت کاین نیست کاری گران که پیش از تو بودند چندی سران تو با دخترت گفتی انباز جوی نگفتی که رومی سرافراز جوی کنون جست آنرا که آمدش خوش تو از راه یزدان سرت را مکش چنین بود رسم نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو به آیین این شد پی افگنده روم تو راهی مگیر اندر آباد بوم همایون نباشد چنین خود مگوی به راهی که هرگز نرفتی مپوی
1,517
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد که دخت گرامی به گشتاسپ داد بدو گفت با او برو همچنین نیابی ز من گنج و تاج و نگین چو گشتاسپ آن دید خیره بماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بنام و بناز ز چندین سر و افسر نامدار چرا کرد رایت مرا خواستار غریبی همی برگزینی که گنج نیابی و با او بمانی به رنج ازین سرفرازان همالی بجوی که باشد به نزد پدرت آبروی کتایون بدو گفت کای بدگمان مشو تیز با گردش آسمان چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چرا جویی و تاج و تخت برفتند ز ایوان قیصر به درد کتایون و گشتاسپ با باد سرد چنین گفت با شوی و زن کدخدای که خرسند باشید و فرخنده‌رای سرایی به پردخت مهتر بده خورشها و گستردنی هرچ به چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین بران نامور مهتر پاک‌دین کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت یکی گوهری از میان برگزید که چشم خردمند زان سان ندید ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس بها داد یاقوت را شش‌هزار ز دینار و گنج از در شهریار خریدند چیزی که بایسته بود بدان روز بد نیز شایسته بود ازان سان که آمد همی زیستند گهی شادمان گاه بگریستند همه کار گشتاسپ نخچیر بود همه ساله با ترکش و تیر بود چنان بد که روزی ز نخچیرگاه مر او را به هیشوی بر بود راه ز هرگونه‌ای چند نخچیر داشت همی رفت و ترکش پر از تیر داشت همه هرچ بود از بزرگان و خرد هم از راه نزدیک هیشوی برد چو هیشو بدیدش بیامد دوان پذیره شدش شاد و روشن‌روان به زیرش بگسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد بیامد به نزد کتایون چو گرد چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد به دانش ورا چون تن و پوست کرد چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر به ره بر به هیشوی دادی دو بهر دگر بهرهٔ مهتر ده بدی هرانکس کزان روستا مه بدی چنان شد که گشتاسپ با کدخدای یکی شد به خورد و به آرام و رای
1,518
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
یکی رومئی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام به من ده دل‌آرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس کتایون و آن مرد ناسرفراز مرا داشتند از چنان کار باز کنون هرک جویند خویشی من وگر سر فرازد به پیشی من یکی کار بایدش کردن بزرگ که خوانندش ایدر بزرگان سترگ چنو در جهان نامداری بود مرا بر زمین نیز یاری بود شود تا سر بیشهٔ فاسقون بشوید دل و دست و مغزش به خون یکی گرگ بیند به کردار نیل تن اژدها دارد و زور پیل سرو دارد و نیشتر چون گراز نیارد شدن پیل پیشش فراز بران بیشه بر نگذرد نره شیر نه پیل و نه خونریز مرد دلیر هر آنکس که بر وی بدرید پوست مرا باشد او یار و داماد و دوست چنین گفت میرین برین زادبوم جهان آفرین تا پی افگند روم نیاکان ما جز به گرز گران نکردند پیکار با مهتران کنون قیصر از من بجوید همی سخن با من از کینه گوید همی من این چاره اکنون بجای آورم ز هرگونه پاکیزه رای آورم چو آمد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشه‌ها یاد کرد نوشته بیاورد و بنهاد پیش همان اختر و طالع و فال خویش چنان دید کاندر فلان روزگار از ایران بیاید یکی نامدار به دستش برآید سه کار گران کزان باز گویند رومی سران یکی انک داماد قیصر شود همان بر سر قیصر افسر شود پدید آید از روی کشور دو دد که هرکس رسد از بد دد به بد شود هردو بر دست او بر هلاک ز هر زورمندی نیایدش باک ز کار کتایون خود آگاه بود که با نیو گشتاسپ همراه بود ز هیشوی و آن مهتر نامجوی که هر سه به روی اندر آرند روی بیامد به نزدیک هیشوی تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت وزان اختر فیلسوفان روم شگفتی که آید بدان مرز و بوم بدو گفت هیشوی کامروز شاد بر ما همی باش با مهر و داد که این مرد کز وی تو دادی نشان یکی نامداریست از سرکشان به نخچیر دارد همی روی و رای نیندیشد از تخت خاور خدای یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شدی جان تاریک من بیاید هم‌اکنون ز نخچیرگاه بما بر بود بی‌گمانیش راه می و رود آورد با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ هم انگه که شد جام می بر چهار پدید آمد از دشت گرد سوار چو هیشوی و میرین بدیدند گرد پذیره شدندش به دشت نبرد چو میرین بدیدش به هیشوی گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت بدین شاخ و این یال و این دستبرد ز تخمی بود نامبردار و گرد هنرها ز دیدار او بگذرد همان شرم و آزردگی و خرد چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد پیاده ببودند ز اسپ نبرد نشستی نو آراست بر پیش آب یکی خوان نو ساخت اندر شتاب می آورد با میگساران نو نشستی نو آیین و یاران نو چو رخ لعل گشت از می لعل فام به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام مرا بر زمین دوست خوانی همی جز از من کسی را ندانی همی کنون سوی من کرد میرین پناه یکی نامدارست با دستگاه دبیرست با دانش و ارجمند بگیرد شمار سپهر بلند سخن گوید از فیلسوفان روم ز آباد و ویران هر مرز و بوم هم از گوهر سلم دارد نژاد پدر بر پدر نام دارد به یاد به نزدیک اویست شمشیر سلم که بودی همه ساله در زیر سلم سواریست گردافکن و شیر گیر عقاب اندر آرد ز گردون به تیر برین نیز خواهد که بیشی کند چو با قیصر روم خویشی کند به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید ز پاسخ همانا دلش بردمید که او گفت در بیشهٔ فاسقون یکی گرگ باشد بسان هیون اگر کشته آید به دست تو گرگ تو باشی به روم ایرمانی بزرگ جهاندار باشی و داماد من زمانه به خوبی دهد داد من کنون گر تو این را کنی دست پیش منت بنده‌ام وین سرافراز خویش بدو گفت گشتاسپ کری رواست چه گویند و این بیشه اکنون کجاست چگونه ددی باشد اندر جهان که ترسند ازو کهتران و مهان چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ همی برتر است از هیونی سترگ دو دندان او چون دو دندان پیل دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل سروهاش چو آبنوسی فرسپ چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ از ایدر بسی نامور قیصران برفتند با گرزهای گران ازان بیشه ناکام باز آمدند پر از ننگ و تن پر گداز آمدند بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم بیارید و اسپس سرافراز گرم همی اژدها خوانم این را نه گرگ تو گرگی مدان از هیونی بزرگ چو بشنید میرین زانجا برفت سوی خانهٔ خویش تازید تفت ز آخر گزین کرد اسپی سیاه گرانمایه خفتان و رومی کلاه همان مایه‌ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون بسی هدیه بگزید با آن ز گنج ز یاقوت و گوهر همه پنج‌پنج چو خورشید پیراهن قیرگون بدرید و آمد ز پرده برون جهانجوی میرین ز ایوان برفت بیامد به نزدیک هیشوی تفت ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید نگه کرد هیشوی و اورا بدید ازان اسپ و شمشیر خیره شدند چو نزدیک‌تر شد پذیره شدند چو گشتاسپ آن هدیه‌ها بنگرید همان اسپ و تیغ از میان برگزید دگر چیز بخشید هیشوی را بیاراست جان جهانجوی را بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد به زیر اندر آورد اسپ نبرد به زه بر کمان و به بازو کمند سواری سرافراز و اسپی بلند همی رفت هیشوی با او به راه جهانجوی میرین فریاد خواه چنین تا لب بیشهٔ فاسقون برفتند پیچان و دل پر ز خون
1,519
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ بپیچید میرین و مرد سترگ به گشتاسپ بنمود به انگشت راست که آن اژدها را نشیمن کجاست وزو بازگشتند هر دو به درد پر از خون دل و دیده پر آب زرد چنین گفت هیشوی کان سرفراز دلیرست و دانا و هم رزمساز بترسم بروبر ز چنگال گرگ که گردد تباه این جوان سترگ چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد دل رزمسازش پر اندیشه شد فرود آمد از بارهٔ سرفراز به پیش جهاندار و بردش نماز همی گفت ایا پاک پروردگار فروزندهٔ گردش روزگار تو باشی بدین بد مرا دستگیر ببخشای بر جان لهراسپ پیر که گر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ شود پادشاه چون پدر بشنود خروشان شود زان سپس نغنود بماند پر از درد چون بیهشان به هر کس خروشان و جویا نشان اگر من شوم زین بد دد ستوه بپوشم سر از شرم پیش گروه بگفت این و بر بارگی برنشست خروشان و جوشان و تیغی به دست کمانی به زه بر به بازو درون همی رفت بیدار دل پر زخون ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار بغرید برسان ابر بهار چو گرگ از در بیشه او را بدید خروشی به ابر سیه برکشید همی کند روی زمین را به چنگ نه بر گونهٔ شیر و چنگ پلنگ چو گشتاسپ آن اژدها را بدید کمان را به زه کرد و اندر کشید چو باد از برش تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت دد از تیر گشتاسپی خسته شد دلیریش با درد پیوسته شد بیاسود و برخاست از جای گرگ بیامد بسان هیون سترگ سرو چون گوزنان به پیش اندرون تن از زخم پر درد ودل پر زخون چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه سرونی بزد بر سرین سیاه که از خایه تا ناف او بردرید جهانجوی تیغ از میان برکشید پیاده بزد بر میان سرش بدو نیم شد پشت و یال و برش بیامد به پیش خداوند دد خداوند هر دانش و نیک و بد همی آفرین خواند بر کردگار که ای آفرینندهٔ روزگار تویی راه گم کرده را رهنمای تویی برتر برترین یک خدای همه کام و پیروزی از کام تست همه فر و دانایی از نام تست چو برگشت از جایگاه نماز بکند آن دو دندان که بودش دراز وزان بیشه تنها سر اندر کشید همی رفت تا پیش دریا رسید بر آب هیشوی و میرین به درد نشسته زبانها پر از یاد کرد سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ که زارا سوار دلیر و سترگ که اکنون به رزمی بزرگ اندرست دریده به چنگال گرگ اندرست چو گشتاسپ آمد پیاده پدید پر از خون و رخ چون گل شنبلید چو دیدنش از جای برخاستند به زاری خروشیدن آراستند به زاری گرفتندش اندر کنار رخان زرد و مژگان چو ابر بهار که چون بود با گرگ پیکار تو دل ما پر از خون بد از کار تو بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای به روم اندرون نیست بیم از خدای بران سان یکی اژدهای دلیر به کشور بمانند تا سال دیر برآید جهانی شود زو هلاک چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک به شمشیر سلمش زدم به دو نیم سرآمد شما را همه ترس و بیم شوید آن شگفتی ببینید گرم کزان بیشتر کس ندیدست چرم یکی ژنده پیلست گویی به پوست همه بیشه بالا و پهنای اوست بران بیشه رفتند هر دو دوان ز گفتار او شاد و روشن‌روان بدیدند گرگی به بالای پیل به چنگال شیران و همرنگ نیل بدو زخم کرده ز سر تا به پای دو شیرست گویی فتاده به جای چو دیدند کردند زو آفرین بران فرمند آفتاب زمین دلی شاد زان بیشه باز آمدند بر شیر جنگی فراز آمدند بسی هدیه آورد میرین برش بر آن‌سان که بد مرد را در خورش بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی وزانجا سوی خانه بنهاد روی چو آمد ز دریا به آرام خویش کتایون بینادلش رفت پیش بدو گفت جوشن کجا یافتی کز ایدر به نخچیر بشتافتی چنین داد پاسخ که از شهر من بیامد یکی نامور انجمن مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود بدادند و چندی ز خویشان درود کتایون می‌آورد همچون گلاب همی خورد با شوی تا گاه خواب بخفتند شادان دو اختر گرای جوانمرد هزمان بجستی ز جای بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ به کردار نر اژدهای سترگ کتایون بدو گفت امشب چه بود که هزمان بترسی چنین نابسود چنین داد پاسخ که من تخت خویش بدیدم به خواب اختر و بخت خویش کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک‌دل و یک نهاد بزرگست و با او نگوید همی ز قیصر بلندی نجوید همی بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی سمن خد و سیمین‌بر و مشکبوی بیارای تا ما به ایران شویم از ایدر به جای دلیران شویم ببینی بر و بوم فرخنده را همان شاه با داد و بخشنده را کتایون بدو گفت خیره مگوی به تیزی چنین راه رفتن مجوی چو ز ایدر به رفتن نهی روی را هم آواز کن پیش هیشوی را مگر بگذراند به کشتی ترا جهان تازه شد چون گذشتی ترا من ایدر بمانم به رنج دراز ندانم که کی بینمت نیز باز به نارفته در جامه گریان شدند بران آتش درد بریان شدند چو از چرخ بفروخت گردنده شید جوانان بیداردل پر امید ازان خانهٔ بزم برخاستند ز هرگونه‌ای گفتن آراستند که تا چون شود بر سر ما سپهر به تندی گذارد جهان گر به مهر وزان روی چون باد میرین برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت چنین گفت کای نامدار بزرگ به پایان رسید آن زیانهای گرگ همه بیشه سرتابسر اژدهاست تو نیز ار شگفتی ببینی رواست بیامد دمان کرد آهنگ من یکی خنجری یافت از چنگ من ز سر تا میانش بدو نیم شد دل دیو زان زخم پر بیم شد ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی بفرمود تا گاو گردون برند سراپرده از شهر بیرون برند یکی بزمگاهی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ببردند گاوان گردون کشان بران بیشه کز گرگ بودی نشان برفتند ودیدند پیلی ژیان به خنجر بریده ز سر تا میان چو بیرون کشیدندش از مرغزار به گاوان گردون‌کش تاودار جهانی نظاره بران پیر گرگ چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ چو قیصر بدید آن تن پیل مست ز شادی بسی دست بر زد به دست همان روز قیصر سقف را بخواند به ایوان و دختر به میرین رساند نوشتند نامه بهر کشوری سکوبا و بطریق و هر مهتری که میرین شیر آن سرافرازم روم ز گرگ دلاور تهی کرد بوم
1,520
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم به من ده کنون دختر کهترت به من تازه کن لشکر و افسرت چنین داد پاسخ که پیمان من شنیدی مگر با جهانبان من که داماد نگزیند این دخترم ز راه نیاکان خود نگذرم چو میرین یکی کار بایدت کرد ازان پس تو باشی ورا هم نبرد به کوه سقیلا یکی اژدهاست که کشور همه پاک ازو در بلاست اگر کم کنی اژدها را ز روم سپارم ترا دختر و گنج و بوم که همتای آن گرگ شیراوژنست دمش زهر و او دام آهرمنست چنین داد پاسخ که فرمان کنم بدین آرزو جان گروگان کنم ز نزدیک قیصر بیامد برون دلش زان سخن کفته جان پر زخون به یاران چنین گفت کان زخم گرگ نبد جز به شمشیر مردی سترگ ز میرین کی آید چنین کارکرد نداند همی قیصر از مرد مرد شوم زو بپرسم بگوید مگر سخن با من از بی‌پی چاره‌گر بشد تا به ایوان میرین چوگرد پرستنده‌ای رفت و آواز کرد نشستنگهی داشت میرین که ماه به گردون ندارد چنان جایگاه جهانجوی با گبر کنداوری یکی افسری بر سرش قیصری پرستنده گفت اهرن پیلتن بیامد به در با یکی انجمن نشستنگهی ساخت شایسته‌تر برفت آنک بودند بایسته‌تر به ایوان میرین نماندند کس دو مهتر نشستند بر تخت بس چو میرین بدیدش به بر درگرفت بپرسیدن مهتر اندر گرفت بدو گفت اهرن که با من بگوی ز هرچت بپرسم بهانه مجوی مرا آرزو دختر قیصرست کجا روم را سربسر افسرست بگفتیم و پاسخ چنین داد باز که در کوه با اژدها رزم ساز اگر بازگویی تو آن کار گرگ بوی مر مرا رهنمای بزرگ چو بشنید میرین ز اهرن سخن بپژمرد و اندیشه افگند بن که گر کار آن نامدار جهان به اهرن بگویم نماند نهان سرمایهٔ مردمی راستیست ز تاری و کژی بباید گریست بگویم مگر کان نبرده سوار نهد اژدهار را سر اندر کنار چو اهرن بود مر مرا یار و پشت ندارد مگر باد دشمن به مشت برآریم گرد از سر آن سوار نهان ماند این کار یک روزگار به اهرن چنین گفت کز کار گرگ بگویم چو سوگند یابم بزرگ که این کار هرگز به روز و به شب نگویی نداری گشاده دو لب بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی بپذرفت سرتاسر آن بند اوی چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد به هیشوی میرین یکی نامه کرد که اهرن که دارد ز قیصر نژاد جهانجوی با گنج و با تخت و داد بخواهد ز قیصر همی دختری که ماندست از دختران کهتری همی اژدها دام اهرن کند بکوشد کزان بدنشان تن کند بیامد به نزدیک من چاره‌جوی گذشته سخنها گشادم بدوی ازان گرگ و آن رزم دیده‌سوار بگفتم همه هرچ آمد به کار چنان هم که کار مرا کرد خوب کند بی‌گمان کار این مرد خوب دو تن را بدین مرز مهتر کند چو خورشید را بر سر افسر کند بیامد دوان اهرن چاره‌جوی به نزدیک هیشوی بنهاد روی چو اهرن به نزدیک دریا رسید جهانجوی هیشوی پیشین دوید ازو بستد آن نامهٔ دلپسند برو آفرین کرد و بگشاد بند بدو گفت هیشوی کای راد مرد بیاید کنون او به کردار گرد یکی نامداری غریب و جوان فدی کرد بر پیش میرین روان کنون چون کند رزم نر اژدها به چاره نیابد مگر زو رها مرا گفتن و کار بر دست اوست سخن گفتن نیک هرجا نکوست تو امشب بدین میزبان رای کن بنه شمع و دریا دل‌آرای کن که فردا بیاید گو نامجوی بگویم بدو هرچ گویی بگوی به شمع آب دریا بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند چنین تا سپیده ز یاقوت زرد بزد شید بر شیشهٔ لاژورد پدید آمد از دشت گرد سوار ز دورش بدید اهرن نامدار چو تنگ اندر آمد پیاده دوان پذیره شدش مرد روشن روان فرود آمد از باره جنگی سوار می و خوردنی خواست از نامدار یکی تیز بگشاد هیشوی لب که شادان بدی نامور روز و شب نگه کن بدین مرد قیصر نژاد که گردون گردان بدو گشت شاد هم از تخمهٔ قیصرانست نیز همش فر و نام و همش گنج و چیز به دامادی قیصر آمدش رای همی خواهد اندر سخن رهنمای چنو نیست مر قیصران را همال جوانیست با فر و با برز و یال ازو خواست یک‌بار و پاسخ شنید کنون چارهٔ دیگر آمد پدید همی گویدش اژدهاگیر باش گر از خویشی قیصر آژیر باش به پیش گرانمایگان روز و شب بجز نام میرین نراند به لب هرانکس که باشند زیبای بخت بخواهد که ماند بدو تاج و تخت یکی برز کوهست از ایدر نه دور همه جای خوردن گه کام و سور یکی اژدها بر سر تیغ کوه شده مردم روم زو در ستوه همی ز آسمان کرگس اندر کشد ز دریا نهنگ دژم برکشد همی دود زهرش بسوزد زمین نخواند برین مرز و بوم آفرین گر آن کشته آید به دست تو بر شگفتی شوی در جهان سربسر ازو یاورت پاک یزدان بود به کام تو خورشید گردان بود بدین زور و بالا و این دستبرد ندانیم همتای تو هیچ گرد بدو گفت رو خنجری کن دراز ازو دسته بالاش چون پنج باز ز هر سوش برسان دندان مار سنانی برو بسته برسان خار همی آب داده به زهر و به خون به تیزی چو الماس و رنگ آب‌گون به فرمان یزدان پیروزبخت نگون اندر آویزمش بر درخت
1,521
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست بیاورد چون کارها گشت راست ز دریا به زین اندر آورد پای برفتند یارانش با او ز جای چو هیشوی کوه سقیلا بدید به انگشت بنمود و خود را کشید خود و اهرن از جای گشتند باز چو خورشید برزد سنان از فراز جهانجوی بر پیش آن کوه بود که آرام آن مار نستوه بود چو آن اژدهابرز او را بدید به دم سوی خویشش همی درکشید چو از پیش زین اندر آویخت ترگ برو تیر بارید همچون تگرگ چو تنگ اندر آمد بران اژدها همی جست مرد جوان زو رها سبک خنجر اندر دهانش نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد بزد تیز دندان بدان خنجرش همه تیغها شد به کام اندرش به زهر و به خون کوه یکسر بشست همی ریخت زو زهر تا گشت سست به شمشیر برد آن زمان دست شیر بزد بر سر اژدهای دلیر همی ریخت مغزش بران سنگ سخت ز باره درآمد گو نیکبخت بکند از دهانش دو دندان نخست پس آنگه بیامد سر و تن بشست خروشان بغلتید بر خاک بر به پیش خداوند پیروزگر کجا داد آن دستگاه بزرگ بران گرگ و آن اژدهای سترگ همی گفت لهراسپ و فرخ زریر شدند از تن و جان گشتاسپ سیر به روشن روان و دل و زور و تاب همانا نبینند ما را به خواب بجز رنج و سختی نبینم ز دهر پراگنده بر جای تریاک زهر مگر زندگانی دهد کردگار که بینم یکی روی آن شهریار دگر چهر فرخ برادر زریر بگویم که گشتم من از تاج سیر بگویم که بر من چه آمد ز بخت همی تخت جستم که گم گشت تخت پر از آب رخ بارگی برنشست همان خنجر آب داده به دست چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید همه یاد کرد آن شگفتی که دید به اهرن چنین گفت کان اژدها بدین خنجر تیز شد بی‌بها شما از دم اژدهای بزرگ پر از بیم گشتید از کار گرگ مرا کارزار دلاور سران سرافراز با گرزهای گران بسی تیز آید ز جنگ نهنگ که از ژرف برآید به جنگ چنین اژدها من بسی دیده‌ام که از رزم او سر نپیچیده‌ام شنیدند هیشوی و اهرن سخن ازان نو به گفتار دانش کهن چو آواز او آن دو گردن‌فراز شنیدند و بردند پیشش نماز به گشتاسپ گفتند کی نره شیر که چون تو نزاید ز مادر دلیر بیاورد اهرن بسی خواسته گرانمایه اسپان آراسته یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ کمانی و سه چوبه تیر خدنگ به هیشوی داد آن دگر هرچ بود ز دینار وز جامهٔ نابسود چنین گفت گشتاسپ با سرکشان کزین کس نباید که دارد نشان نه از من که نر اژدها دیده‌ام گر آواز آن گرگ بشنیده‌ام وزان جایگه شاد و خرم برفت به سوی کتایون خرامید تفت بشد اهرن و گاو گردون ببرد تن اژدها کهتران را سپرد که این را به درگاه قیصر برید به پیش بزرگان لشگر برید خود از پیش گاوان و گردون برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت به روم اندرون آگهی یافتند جهاندیدگان پیش بشتافتند چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه خروشی بد اندر میان گروه ازان زخم و آن اژدهای دژم کزان بود بر گاو گردون ستم همی آمد از چرخ بانگ چکاو تو گفتی ندارد تن گاو تاو هرانکس که آن زخم شمشیر دید خروشیدن گاو گردون شنید همی گفت کاین خنجر اهرنست وگر زخم شیراوژن آهرمنست همانگاه قیصر ز ایوان براند بزرگان و فرزانگان را بخواند بران اژدها بر یکی جشن کرد ز شبگیر تا شد جهان لاژورد چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج به کردار زر آب شد روی عاج فرستاده قیصر سقف را بخواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند ز بطریق وز جاثلیقان شهر هرانکس کش از مردمی بود بهر به پیش سکوبا شدند انجمن جهاندیده با قیصر و رای زن به اهرن سپردند پس دخترش به دستوری مهربان مادرش ز ایوان چو مردم پراکنده شد دل نامور زان سخن زنده شد چنین گفت کامروز روز منست بلند آسمان دلفروز منست که کس چون دو داماد من در جهان نبینند بیش از کهان و مهان نوشتند نامه به هر مهتری کجا داشتی تخت گر افسری که نر اژدها با سرافراز گرگ تبه شد به دست دو مرد سترگ یکی منظری پیش ایوان خویش برآورده چون تخت رخشان خویش به میدان شدندی دو داماد اوی بیاراستندی دل شاد اوی به تیر و به چوگان و زخم سنان بهر دانشی گرد کرده عنان همی تاختندی چپ و دست راست که گفتی سواری بدیشان سزاست چنین تا برآمد برین روزگار بیامد کتایون آموزگار به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم چه داری ز اندیشه دل را به غم به روم از بزرگان دو مهتر بدند که با تاج و با گنج و افسر بدند یکی آنک نر اژدها را بکشت فراوان بلا دید و ننمود پشت دگر آنک بر گرگ بدرید پوست همه روم یکسر پرآواز اوست به میدان قیصر به ننگ و نبرد همی به آسمان اندر آرند گرد نظاره شو انجا که قیصر بود مگر بر دلت رنج کمتر بود بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر ز قیصر مرا کی بود داد و مهر ترا با من از شهر بیرون کند چو بیند مرا مردمی چون کند ولیکن ترا گر چنین است رای نپیچم ز رای تو ای رهنمای بیامد به میدان قیصر رسید همی بود تا زخم چوگان بدید ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست میان سواران برافگند راست برانگیخت آن بارگی را ز جای یلان را همه کند شد دست و پای به میدان کسی نیز گویی ندید شد از زخم او در جهان ناپدید سواران کجا گوی او یافتند به چوگان زدن نیز نشتافتند شدند آن زمان رومیان زردروی همه پاک با غلغل و گفت و گوی کمان برگرفتند و تیر خدنگ برفتند چندی سواران جنگ چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت که اکنون هنرها نشاید نهفت بیفگند چوگان کمان برگرفت زه و توز ازو دست بر سر گرفت نگه کرد قیصر بران سرفراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز بپرسید و گفت این سوار از کجاست که چندین بپیچد چپ و دست راست سرافراز گردان بسی دیده‌ام سواری بدین گونه نشنیده‌ام بخوانید تا زو بپرسم که کیست فرشتست گر همچو ما آدمیست بخواندند گشتاسپ را پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار سر سرکشان افسر کارزار چه نامی بمن گوی شهر و نژاد ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد چنین گفت کان خوار بیگانه مرد که از شهرقیصر ورا دور کرد چو داماد گشتم ز شهرم براند کس از دفترش نام من بر نخواند ز قیصر ستم بر کتایون رسید که مردی غریب از میان برگزید نرفت اندرین جز به آیین شهر ازان راستی خواری آمدش بهر به بیشه درون آن زیانکار گرگ به کوه بزرگ اژدهای سترگ سرانشان به زخم من آمد به پای بران کار هیشوی بد رهنمای که دندانهاشان بخان منست همان زخم خنجر نشان منست ز هیشوی قیصر بپرسد سخن نوست این نگشتست باری کهن چو هیشوی شد پیش دندان ببرد گذشته سخنها برو بر شمرد به پوزش بیاراست قیصر زبان بدو گفت بیداد رفت ای جوان کنون آن گرامی کتایون کجاست مرا گر ستمگاره خواند رواست ز میرین و اهرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهفت همانگه نشست از بر بادپای به پوزش بیامد بر پاک رای بسی آفرین کرد فرزند را مران پاک دامن خردمند را بدو گفت قیصر که ای ماهروی گزیدی تو اندر خور خویش شوی همه دوده را سر برافراختی برین نیکبختی که تو ساختی به پرسش بدو گفت ز انباز خویش مگر بر تو پیدا کند راز خویش که آرام و شهر و نژادش کجاست بگوید مگر مر ترا گفت راست چنین داد پاسخ که پرسیدمش نه بر دامن راستی دیدمش نگوید همی پیش من راز خویش نهان دارد از هرکس آواز خویش گمانم که هست از نژاد بزرگ که پرخاش جویست و گرد و سترگ ز هرچش بپرسم نگوید تمام فرخ‌زاد گوید که هستم به نام وزان جایگه سوی ایوان گذشت سپهر اندرین نیز چندی بگشت چو گشتاسپ برخاست از بامداد سر پرخرد سوی قیصر نهاد چو قیصر ورا دید خامش بماند بران نامور پیشگاهش نشاند کمر خواست از گنج و انگشتری یکی نامور افسری مهتری ببوسید و پس بر سر او نهاد ز کار گذشته بسی کرد یاد چنین گفت با هرک بد یادگیر که بیدار باشید برنا و پیر فرخ‌زاد را جمله فرمان برید ز گفتار و کردار او مگذرید ازان آگهی شد به هر کشوری به هر پادشاهی و هر مهتری
1,522
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر اگر ساو و باژست و گنج گران گروگان ازان مرز چندی سران وگرنه فرخ‌زاد چون پیل مست بیاید کند کشورت را چو دست چو الیاس بر خواند آن نامه را به زهر آب در زد سر خامه را چنین داد پاسخ که چندین هنر نبودی به روم اندرون سربسر اگر من نخواهم همی باژ روم شما شاد باشید زان مرز و بوم چنین دل گرفتید از یک سوار که نزد شما یافت او زینهار چنان دان که او دام آهرمنست و گر کوه آهن همان یکتنست تو او را بدین جنگ رنجه مکن که من بین درازی نمانم سخن سخن چون به میرین و اهرن رسید ز الیاس و آن دام کو گسترید فرستاد میرین به قیصر پیام که این اژدها نیست کاید به دام نه گرگست کز چاره بیجان شود ز آلودن زهر پیچان شود چو الیاس در جنگ خشم آورد جهانجوی را خون به چشم آورد نگه کن کنون کاین سرافراز مرد ازو چند پیچد به دشت نبرد غمی گشت قیصر ز گفتارشان چو بشنید زان گونه بازارشان فرخ‌زاد را گفت پر مایه‌ای همی روم را همچو پیرایه‌ای چنان دان که الیاس شیراوژن است چو اسپ افگند پیل رویین‌تن است اگر تاب داری به جنگش بگوی و گرنه مبر اندرین آب روی اگر جنگ او را نداری تو پای بسازیم با او یکی خوب رای به خوبی ز ره بازگردانمش سخن با هزینه برافشانمش بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی چرا باید و چیست این گفت و گوی چو من باره اندر جهانم به خاک ندارم ز مرز خزر هیچ باک ولیکن نباید که روز نبرد ز میرین و اهرن بود یاد کرد که ایشان به رزم اندر از دشمنی برآرند کژی و آهرمنی چو لشکر بیاید ز مرز خزر نگهبان من باش با یک پسر به نیروی پیروزگر یک خدای چو من با سپاه اندر آیم ز جای نه الیاس مانم نه با او سپاه نه چندن بزرگی و تخت و کلاه کمربند گیرمش وز پشت زین به ابر اندر آرم زنم بر زمین دگر روز چون بردمید آفتاب چو زرین سپر می‌نمود اندر آب ز سوی خزر نای رویین بخاست همی گرد بر شد سوی چرخ راست سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت که اکنون جدا کن سپاه از نهفت بگفت این و لشکر به بیرون کشید گوان و یلان را به هامون کشید همی گشت با گرزهٔ گاوسار چو سرو بلند از بر کوهسار همی جست بر دشت جای نبرد ز هامون به ابر اندر آورد گرد چو الیاس دید آن بر و یال اوی چنان گردش چنگ و گوپال اوی سواری فرستاد نزدیک اوی که بفریبد ان رای تاریک اوی بیامد بدو گفت کای سرفراز ز قیصر بدین گونه سر کم فراز کزین لشکر اکنون سوارش تویی بهارش تویی نامدارش تویی به یکسو گرای از میان دو صف چه داری چنین بر لب آورده کف که الیاس شیر است روز نبرد پذیره درآید سبک‌تر ز گرد اگر هدیه خواهی ورا گنج هست مسای از پی چیز با رنج دست ز گیتی گزین کن یکی بهره‌ای تو باشی بران بهره در شهره‌ای همت یار باشم همت کهترم که هرگز ز پیمان تو نگذرم بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت تو کردی بدین داوری دست پیش کنون بازگشتی ز گفتار خویش سخن گفتن اکنون نیاید به کار گه جنگ و آویزش کارزار فرستاده برگشت و آمد چو باد همی کرد پاسخ به الیاس یاد
1,523
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو خورشید شد بر سر کوه زرد نماند آن زمان روزگار نبرد شب آمد یکی پردهٔ آبنوس بپوشید بر چهرهٔ سندروس چو خورشید ازان کوشش آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد ببد چشمهٔ روز چون سندروس ز هر سو برآمد دم نای و کوس چکاچاک برخاست از هر دو روی ز خون شد همه رزمگه جوی جوی بیامد سبک قیصر از میمنه دو داماد را کرد پیش بنه ابر میمنه پور قیصر سقیل ابر میسره قیصر و کوس و پیل دهاده برآمد ز هر دو سپاه تو گفتی برآویخت با شید ماه بجنبید گشتاسپ از پیش صف یکی باره زیر اژدهایی به کف چنین گفت الیاس با انجمن که قیصر همی باژ خواهد ز من چو بر در چنین اژدها باشدش ازیرا منش بابها باشدش چو گشتاسپ الیاس را دید گفت که اکنون هنرها نباید نهفت برانگیختند اسپ هر دو سوار ابا نیزه و تیر جوشن گذار ازان لشکر الیاس بگشاد شست که گشتاسپ را برکند کار پست بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کارزاری تنش بیفگندش از باره برسان مست بیازید و بگرفت دستش به دست ز پیش سواران کشانش ببرد بیاورد و نزدیک قیصر سپرد بیاورد لشکر به پیش سپاه به کردار باد اندر آمد ز راه ازیشان چه مایه گرفت و بکشت بکشتند مر هرک آمد به مشت چو رومی پس‌اندر هم‌آواز شد چو گشتاسپ زان جایگه باز شد بر قیصر آمد سپه تاخته به پیروزی و گردن افراخته ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه ز شادی پذیره شدش با سپاه سر و چشم آن نامور بوس داد جهان‌آفرین را همی کرد یاد وزان جایگه بازگشتند شاد سپهبد کلاه کیان برنهاد همه روم با هدیه و با نثار برفتند شادان بر نامدار
1,524
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد به ایران فرستم فرستاده‌ای جهاندیده و پاک و آزاده‌ای به لهراسپ گویم که نیم جهان تو داری به آرام و گنج مهان اگر باژ بفرستی از مرز خویش ببینی سرمایهٔ ارز خویش بریشان سپاهی فرستم ز روم که از نعل پیدا نبینند بوم چنین داد پاسخ که این رای تست زمانه بزیر کف پای تست یکی نامور بود قالوس نام خردمند و با دانش و رای و کام بخواند آن خردمند را نامدار کز ایدر برو تا در شهریار بگویش که گر باژ ایران دهی به فرمان گرایی و گردن نهی به ایران بماند بتو تاج و تخت جهاندار باشی و پیروزبخت وگرنه مرا با سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه‌وران نگه کن که برخیزد از دشت غو فرخ‌زاد پیروزشان پیش رو همه بومتان پاک ویران کنم ز ایران به شمشیر بیران کنم فرستاده آمد به کردار باد سرش پر خرد بد دلش پر ز داد چو آمد به نزدیک شاه بزرگ بدید آن در و بارگاه بزرگ چو آگاهی آمد به سالار بار خرامان بیامد بر شهریار که پیر جهاندیده‌ای بر درست همانا فرستادهٔ قیصرست سوارست با او بسی نامدار همی راه جوید بر شهریار چو بشنید بنشست بر تخت عاج بسر بر نهاد آن دل افروز تاج بزرگان ایران همه پیش تخت نشستند شادان دل و نیکبخت بفرمود تا پرده برداشتند فرستاده را شاد بگذاشتند چو آمد به نزدیک تختش فراز بر او آفرین کرد و بردش نماز پیام گرانمایه قیصر بداد چنان چون بباید به آیین و داد غمی شد ز گفتار او شهریار برآشفت با گردش روزگار گرانمایه جایی بیاراستند فرستاده را شاد بنشاستند فرستاد زربفت گستردنی ز پوشیدنی و هم از خوردنی بران گونه بنواخت او را به بزم تو گفتی که نشنید پیغام رزم شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت تو گفتی که با درد و غم بود جفت چو خورشید بر تخت زرین نشست شب تیره رخسار خود را ببست بفرمود تا رفت پیشش زریر سخن گفت هرگونه با شاه دیر به شگبیر قالوس شد بار خواه ورا راه دادند نزدیک شاه ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند بدو گفت لهراسپ کای پر خرد مبادا که جان جز خرد پرورد بپرسم ترا راست پاسخ‌گزار اگر بخردی کام کژی مخار نبود این هنرها به روم اندرون بدی قیصر از پیش شاهان زبون کنون او بهر کشوری باژخواه فرستاد و بر ماه بنهاد گاه چو الیاس را کو به مرز خزر گوی بود با فر و پرخاشخر بگیرد ببندد همی با سپاه بدین باژخواهش که بنمود راه فرستاده گفت ای سخنگوی شاه به مرز خزر من شدم باژخواه به پیغمبری رنج بردم بسی نپرسید زین باره هرگز کسی ولیکن مرا شاه زان‌سان نواخت که گردن به کژی نباید فراخت سواری به نزدیک او آمدست که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست به مردان بخندد همی روز رزم هم از جامهٔ می به هنگام بزم به بزم و به رزم و به روز شکار جهان‌بین ندیدست چون او سوار بدو داد پرمایه‌تر دخترش که بودی گرامی‌تر از افسرش نشانی شدست او به روم اندرون چو نر اژدها شد به چنگش زبون یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت که قیصر نیارست زان سو گذشت بیفگند و دندان او را بکند وزو کشور روم شد بی‌گزند بدو گفت لهراسپ کای راست‌گوی کرا ماند این مرد پرخاشجوی چنین داد پاسخ که باری نخست به چهره زریرست گویی درست به بالا و دیدار و فرهنگ و رای زریر دلیرست گویی بجای چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر بران مرد رومی بگسترد مهر فراوان ورا برده و بدره داد ز درگاه برگشت پیروز و شاد بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی که من با سپاه آمدم جنگجوی
1,525
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست درنگ آوری کار گردد تباه میاسا و اسپ درنگی مخواه ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان تاج با کاویانی درفش من این پادشاهی مر او را دهم برین بر سرش بر سپاسی نهم تو ز ایدر برو تا حلب کینه‌جوی سپه را جز از جنگ چیزی مگوی زریر ستوده به لهراسپ گفت که این راز بیرون کشیم از نهفت گر اویست فرمان‌بر و مهترست ورا هرک مهتر بود کهترست بگفت این و برساخت در حال کار گزیده یکی لشکری نامدار نبیرهٔ برزگان و آزادگان ز کاوس و گودرز کشوادگان ز تخم زرسپ آنک بودند نیز چو بهرام شیراوژن و ریونیز همی رفت هر مهتری با دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ نیاسود کس تا به مرز حلب جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب درفش همایون برافراختند سراپرده و خیمه‌ها ساختند زریر سپهبد سپه را بماند به بهرام گردنکش و خود براند بسان کسی کو پیامی برد وگر نزد شاهی خرامی برد ازان ویژگان پنج تن را ببرد که بودند با مغز و هشیار و گرد چو نزدیک درگاه قیصر رسید به درگاه سالار بارش بدید به در بر همه فرش دیبا کشید بیامد به قیصر بگفت آنچ دید به کاخ اندرون بود قیصر دژم چو قالوس و گشتاسپ با او بهم بدو آگهی داد سالار بار که آمد به درگه زریر سوار چو قیصر شنید این سخن بار داد ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد زریر اندر آمد چو سرو بلند نشست از بر تخت آن ارجمند ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت همان رومیان را فروزش گرفت بدو گفت قیصر فرخ‌زاد را نپرسی نداری به دل داد را به قیصر چنین گفت فرخ زریر که این بنده از بندگی گشت سیر گریزان بیامد ز درگاه شاه کنون یافت ایدر چنین پایگاه چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد تو گفتی ز ایران نیامدش یاد چو قیصر شنید این سخن زان جوان پراندیشه شد مرد روشن‌روان که شاید بدن این سخن کو بگفت جز از راستی نیست اندر نهفت به قیصر ز لهراسپ پیغام داد که گر دادگر سر نه پیچد ز داد ازین پس نشستم برومست و بس به ایران نمانیم بسیار کس تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ سخن چون شنیدی نباید درنگ نه ایران خزر گشت و الیاس من که سر برکشیدی از آن انجمن چنین داد پاسخ که من جنگ را بیازم همی هر سوی چنگ را تو اکنون فرستاده‌ای بازگرد بسازیم ناچار جای نبرد ز قیصر چو بنشید فرخ زریر غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
1,526
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی لهراسپ
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت که پاسخ چرا ماندی در نهفت بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین ببودم بر شاه ایران زمین همه لشکر شاه و آن انجمن همه آگهند از هنرهای من همان به که من سوی ایشان شوم بگویم همه گفته‌ها بشنوم برآرم ازیشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام تو بدو گفت قیصر تو داناتری برین آرزو بر تواناتری چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی نشست از بر بارهٔ راه جوی بیامد به جای نشست زریر به سر افسر و بادپایی به زیر چو لشکر بدیدند گشتاسپ را سرافرازتر پور لهراسپ را پیاده همه پیش اوی آمدند پر از درد و پر آب روی آمدند همه پاک بردند پیشش نماز که کوتاه شد رنجهای دراز همانگه چو آمد به پیشش زریر پیاده ببود و شد از رزم سیر گرامیش را تنگ در بر گرفت چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت نشستند بر تخت با مهتران بزرگان ایران و کنداوران زریر خجسته به گشتاسپ گفت که بادی همه ساله با بخت جفت پدر پیر سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی به پیری ورا بخت خندان شدست پرستندهٔ پاک یزدان شدست فرستاد نزدیک تو تاج و گنج سزد گر نداری کنون دل به رنج چنین گفت کایران سراسر تراست سر تخت با تاج کشور تراست ز گیتی یکی کنج ما را بس است که تخت مهی را جز از من کس است برارد بیاورد پرمایه تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد نشست از برش تاج بر سر نهاد نبیرهٔ جهانجوی کاوس کی ز گودرزیان هرک بد نیک‌پی چو بهرام و چون ساوه و ریونیز کسی کو سرافراز بودند نیز به شاهی برو آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند ببودند بر پای بسته کمر هرانکس که بودند پرخاشخو چو گشتاسپ دید آن دلارای کام فرستاد نزدیک قیصر پیام کز ایران همه کام تو راست گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت همی چشم دارد زریر و سپاه که آیی خرامان بدین رزمگاه همه سربسر با تو پیمان کنند روان را به مهرت گروگان کنند گرت رنج ناید خرامی به دشت که کار زمانه به کام تو گشت فرستاده چون نزد قیصر رسید به دشت آمد و ساز لشکر بدید چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج بیامد ورا تنگ در برگرفت سخنهای دیرینه اندر گرفت بدانست قیصر که گشتاسپ اوست فروزندهٔ جان لهراسپ اوست فراوانش بستود و بردش نماز وزانجا سوی تخت رفتند باز ازان کردهٔ خویش پوزش گرفت بپیچید زان روزگار شگفت بپذرفت گفتار او شهریار سرش را گرفت آنگهی برکنار بدو گفت چون تیره گردد هوا فروزیدن شمع باشد روا بر ما فرست آنک ما را گزید که او درد و رنج فراوان کشید بشد قیصر و رنج و تشویر برد بس نیز بر خوی بد برشمرد به سوی کتایون فرستاد گنج یکی افسر و سرخ یاقوت پنج غلام و پرستار رومی هزار یکی طوق پر گوهر شاهوار ز دینار رومی شتروار پنج یکی فیلسوفی نگهبان گنج سلیح و درم داد لشکرش را همان نامداران کشورش را هرانکس که بود او ز تخم بزرگ وگر تیغ زن نامداری سترگ بیاراست خلعت سزاوارشان برافرخت پژمرده بازارشان از اسپان تازی و برگستوان ز خفتان وز جامهٔ هندوان ز دیبا و دینار و تاج و نگین ز تخت و ز هرگونه دیبای چین فرستاده نزدیک گشتاسپ برد یکایک به گنجور او برشمرد ابا این بسی آفرین گسترید بران کو زمان و زمین آفرید کتایون چو آمد به نزدیک شاه غو کوس برخاست از بارگاه سپه سوی ایران برفتن گرفت هوا گرد اسپان نهفتن گرفت چو قیصر دو منزل بیامد به راه عنان تگاور بپیچید شاه به سوگند ازان مرز برگاشتش به خواهش سوی روم بگذاشتش وزان جایگه شد سوی روم باز چو گشتاسپ شد سوی راه دراز همی راند تا سوی ایران رسید به نزد دلیران و شیران رسید چو بشنید لهراسپ کامد زریر برادرش گشتاسپ آن نره شیر پذیره شدش با همه مهتران بزرگان ایران و نام‌آوران چو دید او پسر را به بر درگرفت ز جور فلک دست بر سر گرفت فرود آمد از باره گشتاسپ زود بدو آفرین کرد و زاری نمود ز ره چو به ایوان شاهی شدند چو خورشید در برج ماهی شدند بدو گفت لهراسپ کز من مبین چنین بود رای جهان آفرین نوشته چنین بد مگر بر سرت که پردخت ماند ز تو کشورت بدو شادمان گشت لهراسپ شاه مر او را نشاند از بر تخت و گاه ببوسید و تاجش به سر بر نهاد همی آفرین کرد با تاج یاد بدو گفت گشتاسپ کای شهریار ابی تو مبیناد کس روزگار چو مهتر کنی من ترا کهترم بکوشم که گرد ترا نسپرم همه نیک بادا سرانجام تو مبادا که باشیم بی‌نام تو که گیتی نماند همی بر کسی چو ماند به تن رنج ماند بسی چنین است گیهان ناپایدار برو تخم بد تا توانی مکار همی خواهم از دادگر یک خدای که چندان بمانم به گیتی به جای که این نامهٔ شهریاران پیش بپویندم از خوب گفتار خویش ازان پس تن جانور خاک راست سخن گوی جان معدن پاک راست
1,527
بخش ۱ - به خواب دیدن فردوسی دقیقی را
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جایی پدید آمدی بران جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج ازین پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشایند راه نبایدش گفتن کسی را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت بدین نامه گر چند بشتافتی کنون هرچ جستی همه یافتی ازین باره من پیش گفتم سخن سخن را نیامد سراسر به بن ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار گر آن مایه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد کنون من بگویم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت
1,528
بخش ۲ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت فرود آمد از تخت و بربست رخت به بلخ گزین شد بران نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار مران جای را داشتندی چنان که مر مکه را تازیان این زمان بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرود آمد از جایگاه نشست ببست آن در آفرین خانه را نماند اندرو خویش و بیگانه را بپوشید جامهٔ پرستش پلاس خرد را چنان کرد باید سپاس بیفگند یاره فرو هشت موی سوی روشن دادگر کرد روی همی بود سی سال خورشید را برینسان پرستید باید خدای نیایش همی کرد خورشید را چنان بوده بد راه جمشید را چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر که هم فر او داشت و بخت پدر به سر بر نهاد آن پدر داده تاج که زیبنده باشد بر آزاده تاج منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه بدان داد ما را کلاه بزرگ که بیرون کنیم از رم میش گرگ سوی راه یزدان بیازیم چنگ بر آزاده گیتی نداریم تنگ چو آیین شاهان بجای آوریم بدان را به دین خدای آوریم یکی داد گسترد کز داد اوی ابا گرگ میش آب خوردی به جوی پس آن دختر نامور قیصرا که ناهید بد نام آن دخترا کتایونش خواندی گرانمایه شاه دو فرزندش آمد چو تابنده ماه یکی نامور فرخ اسفندیار شه کارزاری نبرده سوار پشوتن دگر گرد شمشیر زن شه نامبردار لشکرشکن چو گشتی بران شاه نو راست شد فریدون دیگر همی خواست شد گزیدش بدادند شاهان همه نشستن دل نیک‌خواهان همه مگر شاه ارجاسپ توران خدای که دیوان بدندی به پیشش به پای گزیتش نپذرفت و نشنید پند اگر پند نشنید زو دید بند وزو بستدی نیز هر سال باژ چرا داد باید به هامال باژ
1,529
بخش ۳ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو یک چند سالان برآمد برین درختی پدید آمد اندر زمین در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ درختی گشن بود بسیار شاخ همه برگ وی پند و بارش خرد کسی کو خرد پرورد کی مرد خجسته پی و نام او زردهشت که آهرمن بدکنش را بکشت به شاه کیان گفت پیغمبرم سوی تو خرد رهنمون آورم جهان آفرین گفت بپذیر دین نگه کن برین آسمان و زمین که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس گر ایدونک دانی که من کردم این مرا خواند باید جهان‌آفرین ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز ازو راه و آیین اوی نگر تا چه گوید بران کار کن خرد برگزین این جهان خوار کن بیاموز آیین و دین بهی که بی‌دین ناخوب باشد مهی چو بشنید ازو شاه به دین به پذیرفت ازو راه و آیین به نبرده برادرش فرخ زریر کجا ژنده پیل آوریدی به زیر ز شاهان شه پیر گشته به بلخ جهان بر دل ریش او گشته تلخ شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش به نزدیک او زهر مانند نوش سران و بزرگان و هر مهتران پزشکان دانا و ناموران بر آن جادوی چارها ساختند نه سود آمد از هرچ انداختند پس این زردهشت پیمبرش گفت کزو دین ایزد نشاید نهفت که چون دین پذیرد ز روز نخست شود رسته از درد و گردد درست شهنشاه و زین پس زریر سوار همه دین پذیرنده از شهریار همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند پدید آمد آن فره ایزدی برفت از دل بد سگالان بدی پر از نور مینو ببد دخمه‌ها وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه فرستاد هرسو به کشور سپاه پراگنده اندر جهان موبدان نهاد از بر آذران گنبدان نخست آذر مهربرزین نهاد به کشمر نگر تا چه آیین نهاد یکی سرو آزاده بود از بهشت به پیش در آذر آن را بکشت نبشتی بر زاد سرو سهی که پذرفت گشتاسپ دین بهی گوا کرد مر سرو آزاد را چنین گستراند خرد داد را چو چندی برآمد برین سالیان مران سرو استبر گشتش میان چنان گشت آزاد سرو بلند که برگرد او برنگشتی کمند چو بسیار برگشت و بسیار شاخ بکرد از بر او یکی خوب کاخ چهل رش به بالا و پهنا چهل نکرد از بنه اندرو آب و گل دو ایوان برآورد از زر پاک زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک برو بر نگارید جمشید را پرستنده مر ماه و خورشید را فریدونش را نیز با گاوسار بفرمود کردن برانجا نگار همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت نگر تا چنان کامگاری که داشت چو نیکو شد آن نامور کاخ زر به دیوارها بر نشانده گهر به گردش یکی باره کرد آهنین نشست اندرو کرد شاه زمین فرستاد هرسو به کشور پیام که چون سرو کشمر به گیتی کدام ز مینو فرستاد زی من خدای مرا گفت زینجا به مینو گرای کنون هرک این پند من بشنوید پیاده سوی سرو کشمر روید بگیرید پند ار دهد زردهشت به سوی بت چین بدارید پشت به برز و فر شاه ایرانیان ببندید کشتی همه بر میان در آیین پیشینیان منگرید برین سایهٔ سروبن بگذرید سوی گنبد آذر آرید روی به فرمان پیغمبر راست‌گوی پراگنده فرمانش اندر جهان سوی نامداران و سوی مهان همه نامداران به فرمان اوی سوی سرو کشمر نهادند روی پرستشکده گشت زان سان که پشت ببست اندرو دیو را زردهشت بهشتیش خوان ار ندانی همی چرا سرو کشمرش خوانی همی چراکش نخوانی نهال بهشت که شاه کیانش به کشمر بکشت
1,530
بخش ۴ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو چندی برآمد برین روزگار خجسته ببود اختر شهریار به شاه کیان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی به سالار چین نه اندر خور دین ما باشد این نباشم برین نیز همداستان که شاهان ما درگه باستان به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو برین روزگار گذشته بتاو پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز نفرمایمش دادن این باژ چیز پس آگاه شد نره دیوی ازین هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین بدو گفت کای شهریار جهان جهان یکسره پیش تو چون کهان به جای آوریدند فرمان تو نتابد کسی سر ز پیمان تو مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه که آرد همی سوی ترکان سپاه برد آشکارا همه دشمنی ابا تو چنو کرد یارد منی چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو فرود آمد از گاه گیهان خدیو از اندوه او سست و بیمار شد دل و جان او پر ز تیمار شد تگینان لشکرش را پیش خواند شنیده سخن پیش ایشان براند بدانید گفتا کز ایران زمین بشد فره و دانش و پاک دین یکی جادو آمد به دین آوری به ایران به دعوی پیغمبری همی گوید از آسمان آمدم ز نزد خدای جهان آمدم خداوند را دیدم اندر بهشت من این زند و استا همه زو نوشت بدوزخ درون دیدم آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا گروگر فرستادم از بهر دین بیارای گفتا به دانش زمین سرنامداران ایران سپاه گرانمایه فرزند لهراسپ شاه که گشتاسپ خوانندش ایرانیان ببست او یکی کشتی بر میان برادرش نیز آن سوار دلیر سپهدار ایران که نامش زریر همه پیش آن دین پژوه آمدند ازان پیر جادو ستوه آمدند گرفتند ازو سربسر دین اوی جهان شد پر از راه و آیین اوی نشست او به ایران به پیغمبری به کاری چنان یافه و سرسری یکی نامه باید نوشتن کنون سوی آن زده سر ز فرمان برون ببایدش دادن بسی خواسته که نیکو بود داده ناخواسته مر او را بگویی کزین راه زشت بگرد و بترس از خدای بهشت مر آن پیر ناپاک را دور کن بر آیین ما بر یکی سور کن گر ایدونک نپذیرد از ما سخن کند روی تازه بما بر کهن سپاه پراگنده باز آوریم یکی خوب لشکر فراز آوریم به ایران شویم از پس کار اوی نترسیم از آزار و پیکار اوی برانیمش از پیش و خوارش کنیم ببندیم و زنده به دارش کنیم
1,531
بخش ۵ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
برین ایستادند ترکان چین دو تن نیز کردند زیشان گزین یکی نام او بیدرفش بزرگ گوی پیر و جادو ستنبه سترگ دگر جادوی نام او نام خواست که هرگز دلش جز تباهی نخواست یکی نامه بنوشت خوب و هژیر سوی نامور خسرو و دین پذیر نوشتش به نام خدای جهان شناسندهٔ آشکار و نهان نوشتم یکی نامه‌ای شهریار چنانچون بد اندر خور روزگار سوی گرد گشتاسپ شاه زمین سزاوار گاه کیان به آفرین گزین و مهین پور لهراسپ شاه خداوند جیش و نگهدار گاه ز ارجاسپ سالار گردان چین سوار جهان‌دیده گرد زمین نوشت اندران نامهٔ خسروی نکو آفرینی خط یبغوی که ای نامور شهریار جهان فروزندهٔ تاج شاهنشهان سرت سبز باد و تن و جان درست مبادت کیانی کمرگاه سست شنیدم که راهی گرفتی تباه مرا روز روشن بکردی سیاه بیامد یکی پیر مهتر فریب ترا دل پر از بیم کرد و نهیب سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت به دلت اندرون هیچ شادی نهشت تو او را پذیرفتی و دینش را بیاراستی راه و آیینش را برافگندی آیین شاهان خویش بزرگان گیتی که بودند پیش رها کردی آن پهلوی کیش را چرا ننگریدی پس و پیش را تو فرزند آنی که فرخنده شاه بدو داد تاج از میان سپاه ورا برگزید از گزینان خویش ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی ترا بیش بود از کیان آبروی بزرگی و شاهی و فرخندگی توانایی و فر و زیبندگی درفشان و پیلان آراسته بسی لشکر و گنج و بس خواسته همی بودت ای مهتر شهریار که مهتران مر ترا دوستدار همی تافتی بر جهان یکسره چو اردیبهشت آفتاب از بره زگیتی ترا برگزیده خدای مهانت همه پیش بوده به پای نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین ره ورا حق شناس ازان پس که ایزد ترا شاه کرد یکی پیر جادوت بی راه کرد چو آگاهی تو سوی من رسید به روز سپیدم ستاره بدید نوشتم یکی نامهٔ دوست وار که هم دوست بودیم و هم نیک یار چو نامه بخوانی سر و تن بشوی فریبنده را نیز منمای روی مران بند را از میان باز کن به شادی می روشن آغاز کن گرایدونک بپذیری از من تو پند ز ترکان ترا نیز ناید گزند زمین کشانی و ترکان چین ترا باشد این همچو ایران زمین به تو بخشم این بی‌کران گنجها که آورده‌ام گرد با رنجها نکورنگ اسپان با سیم و زر به استامها در نشانده گهر غلامان فرستمت با خواسته نگاران با جعد آراسته و ایدونک نپذیری این پند من ببینی گران آهنین بند من بیایم پس نامه تا چندگاه کنم کشورت را سراسر تباه سپاهی بیارم ز ترکان چین که بنگاهشان بر نتابد زمین بینبارم این رود جیحون به مشک به مشک آب دریا کنم پاک خشک بسوزم نگاریده کاخ ترا ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا زمین را سراسر بسوزم همه کتفتان به ناوک بدوزم همه ز ایرانیان هرچ مردست پیر کشان بنده کردن نباشد هژیر ازیشان نیابی فزونی بها کنمشان همه سر ز گردن جدا زن و کودکانشان بیارم ز پیش کنمشان همه بندهٔ شهر خویش زمینشان همه پاک ویران کنم درختانش از بیخ و بن برکنم بگفتم همه گفتنی سر بسر تو ژرف اندرین پند نامه نگر
1,532
بخش ۶ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بپیچید و نامه بکردش نشان بدادش بدان هر دو گردنکشان بفرمودشان گفت به خرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دو تاه بر آیین شاهان نمازش برید بر تاج و بر تخت او مگذرید چو هر دو نشینید در پیش اوی سوی تاج تابنده‌ش آرید روی گزارید پیغام فرخش را ازو گوش دارید پاسخش را چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید زمین را ببوسید و بیرون شوید چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش ابا یار خود خیره سر نام خواست که او بفگند آن نکو راه راست چو از شهر توران به بلخ آمدند به درگاه او بر پیاده شدند پیاده برفتند تا پیش اوی براین آستانه نهادند روی چو رویش بدیدند بر گاه بر چو خورشید و تیر از بر ماه بر نیایش نمودند چون بندگان به پیش گزین شاه فرخندگان بدادندش آن نامهٔ خسروی نوشته درو بر خط یبغوی چو شاه جهان نامه را باز کرد برآشفت و پیچیدن آغاز کرد بخواند آن زمان پیر جاماسپ را کجا راهبر بود گشتاسپ را گزینان ایران و اسپهبدان گوان جهان دیده و موبدان بخواند آن همه آذران پیش خویش بیاورد استا و بنهاد پیش پیمبرش را خواند و موبدش را زریر گزیده سپهبدش را زریر سپهبد برادرش بود که سالار گردان لشکرش بود جهان پهلوان بود آن روزگار که کودک بد اسفندیار سوار پناه سپه بود و پشت سپاه سپهدار لشکر نگهدار گاه جهان از بدی ویژه او داشتی به رزم اندرون نیژه او داشتی جهانجوی گفتا به فرخ زریر به فرخنده جاماسپ و پور دلیر که ارجاسپ سالار ترکان چین یکی نامه کردست زی من چنین بدیشان نمود آن سخنهای زشت که نزدیک او شاه ترکان نوشت چه بینید گفتا بدین اندرون چه گویید کاین را سرانجام چون که ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد ز دانش بسی من از تخمهٔ ایرج پاک زاد وی از تخمهٔ تور جادو نژاد چگونه بود در میان آشتی ولیکن مرا بود پنداشتی کسی کش بود نام و ماند بسی سخن گفت بایدش با هرکسی
1,533
بخش ۷ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
همان چون بگفت این سخن شهریار زریر سپهدار و اسفندیار کشیدند شمشیر و گفتند اگر کسی باشد اندر جهان سربسر که نپسندد او را به دین‌آوری سر اندر نیارد به فرمانبری نیاید بدرگاه فرخنده شاه نبندد میان پیش رخشنده گاه نگرید ازو راه و دین بهی مرین دین به را نباشد رهی به شمشیر جان از تنش بر کنیم سرش را به دار برین بر کنیم سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درنده شیر به شاه جهان گفت آزاده‌وار که دستور باشد مرا شهریار که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را پسند آمد این شاه گشتاسپ را بدو گفت برخیز و پاسخ کنش نکال تگینان خلخ کنش زریر گرانمایه و اسفندیار چو جاماسپ دستور ناباک‌دار ز پیشش برفتند هر سه به هم شده سر پر از کین و دلها دژم نوشتند نامه به ارجاسپ زشت هم اندر خور آن کجا او نوشت زریز سپهبد گرفتش به دست چنان هم گشاده ببردش نبست سوی شاه برد و برو بر بخواند جهانجوی گشتاسپ خیره بماند ز دانا سپهبد زریر سوار ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار ببست و نوشت اندرو نام خویش فرستادگان را همه خواند پیش بگیرید گفت این و زی او برید نگر زین سپس راه را نسپرید که گر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند ازین خواب بیدارتان کردمی همان زنده بر دارتان کردمی چنین تا بدانستی آن گرگسار که گردن نیازد ابا شهریار بینداخت نامه بگفتا روید مرین را سوی ترک جادو برید بگویید هوشت فراز آمدست به خون و به خاکت نیاز آمدست زده باد گردنت خسته میان به خاک اندرون ریخته استخوان درین ماه ار ایدونک خواهد خدای بپوشم به رزم آهنینه قبای به توران زمین اندر آرم سپاه کنم کشور گرگساران تباه
1,534
بخش ۸ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
سخن چون بسر برد شاه زمین سیه پیل را خواند و کرد آفرین سپردش بدو گفت بردارشان از ایران به آن مرز بگذارشان فرستادگان سپهدار چین ز پیش جهانجوی شاه زمین برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار از ایران فرخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرخ شدند چو از دور دیدند ایوان شاه زده بر سر او درفش سیاه فرود آمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور پیاده برفتند تا پیش اوی سیه‌شان شده جامه و زرد روی بدادندش آن نامهٔ شهریار سرآهنگ مردان نیزه گزار دبیرش مران نامه را برگشاد بخواندش بران شاه جادو نژاد نوشته دران نامهٔ شهریار ز گردان و مردان نیزه گزار پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه نگهبان گیتی سزاوار گاه فرسته فرستاد زی او خدای همه مهتران پیش او بر به پای زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ زده سر ز آیین و دین بهی گزینه ره کوری و ابلهی رسید آن نوشته فرومایه‌وار که بنوشته بودی سوی شهریار شنیدیم و دید آن سخنها کجا نبودی تو مر گفتنش را سزا نه پوشیدنی و نه بنمودنی نه افگندنی و نه پیسودنی چنان گفته بودی که من تا دو ماه سوی کشور خرم آرم سپاه نه دو ماه باید ز تو نی چهار کجا من بیایم چو شیر شکار تو بر خویشتن بر میفزای رنج که ما بر گشادیم درهای رنج بیارم ز گردان هزاران هزار همه کار دیده همه نیزه‌دار همه ایرجی زاده و پهلوی نه افراسیابی و نه یبغوی همه شاه چهر و همه ماه روی همه سرو بالا همه راست‌گوی همه از در پادشاهی و گاه همه از در گنج و گاه و کلاه جهانشان بفرسوده با رنج و ناز همه شیرگیر و همه سرفراز همه نیزه‌داران شمشیر زن همه باره‌انگیز و لشکر شکن چو دانند کم کوس بر پیل بست سم اسپ ایشان کند کوه پست ازیشان دو گرد گزیده سوار زریر سپهدار و اسفندیار چو ایشان بپوشند ز آهن قبای به خورشید و ماه اندرآرند پای چو بر گردن آرند رخشنده گرز همی تابد از گرزشان فر و برز چو ایشان بباشند پیش سپاه ترا کرد باید بدیشان نگاه به خورشید مانند با تاج و تخت همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت چنینم گوانند و اسپهبدان گزین و پسندیدهٔ موبدان تو سیحون مینبار و جیحون به مشک که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک چنان بردوانند باره بر آب که تاری شود چشمهٔ آفتاب به روز نبرد ار بخواهد خدای به رزم اندر آرم سرت زیر پای چو سالار پیکند نامه بخواند فرود آمد از گاه و خیره بماند سپهبدش را گفت فردا پگاه بخوان از همه پادشاهی سپاه تگینان لشکرش ترکان چین برفتند هر سو به توران زمین بدو باز خواندند لشکرش را سر مرزداران کشورش را برادر بد او را دو آهرمنان یکی کهرم و دیگری اندمان بفرمودشان تا نبرده سوار گزیدند گردان لشکر هزار بدادندشان کوس و پیل و درفش بیاراسته زرد و سرخ و بنفش بدیشان ببخشید سیصد هزار گوان گزیده نبرده سوار در گنج بگشاد و روزی بداد بزد نای رویین بنه بر نهاد بخواند آن زمان مر برادرش را بدو داد یک دست لشکرش را باندیدمان داد دست دگر خود اندر میان رفت با یک پسر یکی ترک بد نام او گرگسار گذشته بروبر بسی روزگار سپه را بدو داد اسپهبدی تو گفتی نداند همی جز بدی چو غارتگری داد بر بیدرفش بدادش یکی پیل پیکر درفش یکی بود نامش خشاش دلیر پذیره نرفتی ورا نره شیر سپه دیده‌بان کردش و پیش رو کشیدش درفش و بشد پیش گو دگر ترک بد نام او هوش دیو پیامش فرستاد ترکان خدیو نگه دار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی باز گردد به راه هم آنجا که بینی مر او را بکش نگر تا بدانجا نجنبدت هش بران سان همی رفت بایین خشم پر از خون شده دل پر از آب چشم همی کرد غارت همی سوخت کاخ درختان همی کند از بیخ و شاخ در آورد لشکر به ایران زمین همه خیره و دل پراگنده کین
1,535
بخش ۹ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه که سالار چین جملگی با سپاه بیاراسته آمد از جای خویش خشاش یلش را فرستاد پیش چو بشنید کو رفت با لشکرش که ویران کند آن نکو کشورش سپهبدش را گفت فردا پگاه بیارای پیل و بیاور سپاه سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بد خواه من چو نامه سوی راد مردان رسید که آمد جهانجوی دشمن پدید سپاهی بیامد به درگاه شاه که چندان نبد بر زمین بر گیاه ز بهر جهانگیر شاه کیان ببستند گردان گیتی میان به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی برین برنیامد بسی روزگار که گرد از گزیده هزاران هزار فراز آمده بود مر شاه را کی نامدار و نکو خواه را به لشکرگه آمد سپه را بدید که شایسته بد رزم را برگزید ازان شادمان گشت فرخنده شاه دلش خیره آمد زبی مر سپاه دگر روز گشتاسپ با موبدان ردان و بزرگان و اسپهبدان گشاد آن در گنج پر کرده جم سپه را بداد او دو ساله درم چو روزی ببخشید و جوشن بداد بزد نای و کوس و بنه بر نهاد بفرمود بردن ز پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید ز تاریکی و گرد پای سپاه کسی روز روشن ندید ایچ راه ز بس بانگ اسپان و از بس خروش همی نالهٔ کوس نشنید گوش درفش فراوان برافراشته همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته چو رسته درخت از بر کوهسار چو بیشه نیستان به وقت بهار ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه ز کشور به کشور همی شد سپاه
1,536
بخش ۱۰ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره بر شد به گاه بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بودو شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و تابنده جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره‌شناس و گرانمایه بود ابا او به دانش کرا پایه بود بپرسید ازو شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رای چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس ببایدت کردن ز اختر شمار بگویی همی مر مرا روی کار که چون باشد آغاز و فرجام جنگ کرا بیشتر باشد اینجا درنگ نیامد خوش آن پیر جاماسپ را به روی دژم گفت گشتاسپ را که میخواستم کایزد دادگر ندادی مرا این خرد وین هنر مرا گر نبودی خرد شهریار نکردی زمن بودنی خواستار مگر با من از داد پیمان کند که نه بد کند خود نه فرمان کند جهانجوی گفتا به نام خدای بدین و به دین آور پاک رای به جان زریر آن نبرده سوار به جان گرانمایه اسفندیار که نه هرگزت روی دشمن کنم نفرمایمت بد نه خود من کنم تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی خردمند گفت این گرانمایه شاه همیشه بتو تازه بادا کلاه ز بنده میازار و بنداز خشم خنک آنکسی کو نبیند به چشم بدان ای نبرده کی نامجوی چو در رزم روی اندر آری بروی بدانگه کجا بانگ و ویله کنند تو گویی همی کوه را برکنند به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد جهان را ببینی بگشته کبود زمین پر ز آتش هوا پر زدود وزان زخم آن گرزهای گران چنان پتک پولاد آهنگران به گوش اندر آید ترنگا ترنگ هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ شکسته شود چرخ گردونها زمین سرخ گردد از ان خونها تو گویی هوا ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی بسی بی پدر گشته بینی پسر بسی بی پسر گشته بینی پدر نخستین کس نام‌دار اردشیر پس شهریار آن نبرده دلیر به پیش افگند اسپ تازان خویش به خاک افگند هر ک آیدش پیش پیاده کند ترک چندان سوار کز اختر نباشد مر آن را شمار ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندر نوشته شود دریغ آنچنان مرد نام آورا ابا رادمردان همه سرورا پس آزاده شیدسپ فرزند شاه چو رستم درآید به روی سپاه پس آنگاه مر تیغ را برکشد بتازد بسی اسپ و دشمن کشد بسی نامداران و گردان چین که آن شیر مرد افگند بر زمین سرانجام بختش کند خاکسار برهنه کند آن سر تاجدار بیاید پس آنگاه فرزند من ببسته میان را جگر بند من ابر کین شیدسپ فرزند شاه به میدان کند تیز اسپ سیاه بسی رنج بیند به رزم اندرون شه خسروان را بگویم که چون درفش فروزندهٔ کاویان بیفگنده باشند ایرانیان گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش به یک دست شمشیر و دیگر کلاه به دندان درفش فریدون شاه برین سان همی‌افگند دشمنان همی برکند جان آهرمنان سرانجام در جنگ کشته شود نکو نامش اندر نوشته شود پس ازاده بستور پور زریر به پیش افگند اسپ چون نره شیر بسی دشمنان را کند ناپدید شگفتی‌تر از کار او کس ندید چو آید سرانجام پیروز باز ابر دشمنان دست کرده دراز بیاید پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نامدار ز آهرمنان بفگند شست گرد نماید یکی پهلوی دستبرد سرانجام ترکان به تیرش زنند تن پیلوارش به خاک افگنند بیاید پس آن نره شیر دلیر سوار دلاور که نامش زریر به پیش اندر آید گرفته کمند نشسته بر اسفندیاری سمند ابا جوشن زر درخشان چو ماه بدو اندرون خیره گشته سپاه بگیرد ز گردان لشکر هزار ببندد فرستد بر شهریار به هر سو کجا بنهد آن شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی نه استد کس آن پهلوان شاه را ستوه آورد شاه خرگاه را پس افگنده بیند بزرگ اردشیر سیه گشته رخسار و تن چون زریر بگرید برو زار و گردد نژند برانگیزد اسفندیاری سمند به خاقان نهد روی پر خشم و تیز تو گویی ندیدست هرگز گریز چو اندر میان بیند ارجاسپ را ستایش کند شاه گشتاسپ را صف دشمنان سر بسر بردرد ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد همی خواند او زند زردشت را به یزدان نهاده کیی پشت را سرانجام گردد برو تیره‌بخت بریده کندش آن نکو تاج و تخت بیاید یکی نام او بیدرفش به سرنیزه دارد درفش بنفش نیارد شدن پیش گرد گزین نشیند به راه وی اندر کمین باستد بران راه چون پیل مست یکی تیغ زهر آب داده به دست چو شاه جهان بازگردد ز رزم گرفته جهان را و کشته گرزم بیندازد آن ترک تیری بروی نیارد شدن آشکارا بروی پس از دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید به ترکان برد باره و زین اوی بخواهد پسرت آن زمان کین اوی پس آن لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتد چو شیر سترگ همی تازند این بر آن آن برین ز خون یلان سرخ گردد زمین یلان را بباشد همه روی زرد چو لرزه برافتد به مردان مرد برآید به خورشید گرد سپاه نبیند کس از گرد تاریک راه فروغ سر نیزه و تیر و تیغ بتابد چنان چون ستاره ز میغ وزان زخم مردان کجا می‌زنند و بر یکدگر بر همی افگند همه خسته و کشته بر یکدگر پسر بر پدر بر پدر بر پسر وزان ناله و زاری خستگان به بند اندر آیند نابستگان شود کشته چندان ز هر سو سپاه که از خونشان پر شود رزمگاه پس آن بیدرفش پلید و سترگ به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ همان تیغ زهر آب داده به دست همی تازد او باره چون پیل مست به دست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار ابر بیدرفش افگند اسپ تیز برو جامه پر خون و دل پر ستیز مر او را یکی تیغ هندی زند ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند بگیرد پس آن آهنین گرز را بتاباند آن فره و برز را به یک حمله از جایشان بگسلد چو بگسستشان بر زمین کی هلد بنوک سر نیزه‌شان بر چند کندشان تبه پاک و بپراگند گریزد سرانجام سالار چین از اسفندیار آن گو بافرین به ترکان نهد روی بگریخته شکسته سپر نیزها ریخته بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه بدان ای گزیده شه خسروان که من هرچ گفتم نباشد جز آن نباشد ازین یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم که من آنچ گفتم نگفتم مگر به فرمانت ای شاه پیروزگر وزان کم بپرسید فرخنده شاه ازین ژرف دریا و تاریک راه ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این راز کی گفتمی چو شاه جهاندار بشنید راز بران گوشهٔ تخت خسپید باز ز دستش بیفتاد زرینه گرز تو گفتی برفتش همی فر و برز به روی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن نیز و خاموش گشت چو با هوش آمد جهان شهریار فرود آمد از تخت و بگریست زار چه باید مرا گفت شاهی و گاه که روزم همی گشت خواهد سیاه که آنان که بر من گرامی‌ترند گزین سپاهند و نامی‌ترند همی رفت و خواهند از پیش من ز تن برکنند این دل ریش من به جاماسپ گفت ار چنینست کار به هنگام رفتن سوی کارزار نخوانم نبرده برادرم را نسوزم دل پیر مادرم را نفرمایمش نیز رفتن به رزم سپه را سپارم به فرخ گرزم کیان زادگان و جوانان من که هر یک چنانند چون جان من بخوانم همه سربسر پیش خویش زره‌شان نپوشم نشانم به پیش چگونه رسد نوک تیر خدنگ برین آسمان بر شده کوه سنگ خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک‌خو مهتر بافرین گر ایشان نباشند پیش سپاه نهاده بسر بر کیانی کلاه که یارد شدن پیش ترکان چین که بازآورد فره پاک دین تو زین خاک برخیز و برشو به گاه مکن فره پادشاهی تباه که داد خدایست وزین چاره نیست خداوند گیتی ستمگاره نیست ز اندوه خوردن نباشدت سود کجا بودنی بود و شد کار بود مکن دلت را بیشتر زین نژند بداد خدای جهان کن بسند بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشید گون گشت بر شد به گاه نشست از برگاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل از اندیشهٔ دل نیامدش خواب به رزم و به بزمش گرفته شتاب
1,537
بخش ۱۱ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید وزانجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان فرستاده بد هر سوی دیده‌بان چنانچون بود رسم آزادگان بیامد سواری و گفتا به شاه که شاها به نزدیکی آمد سپاه سپاهیست ای شهریار زمین که هرگز چنان نامد از ترک و چین به نزدیکی ما فرود آمدند به کوه و در و دشت خیمه زدند سپهدارشان دیده‌بان برگزید فرستاد و دیده به دیده رسید پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر سپهبدش را خواند فرخ زریر درفشی بدو داد و گفتا بتاز بیارای پیلان و لشکر بساز سپهبد بشد لشکرش راست کرد همی رزم سالار چین خواست کرد بدادش جهاندار پنجه هزار سوار گزیده به اسفندیار بدو داد یک دست زان لشکرش که شیری دلش بود و پیلی برش دگر دست لشکرش را همچنان برآراست از شیر دل سرکشان به گرد گرامی سپرد آن سپاه که شیر جهان بود و همتای شاه پس پشت لشکر به بستور داد چراغ سپهدار خسرو نژاد چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه غمی گشته از رنج و گشته ستوه نشست از بر خوب تابنده گاه همی کرد زانجا به لشکر نگاه پس ارجاسپ شاه دلیران چین بیاراست لشکرش را همچنین جدا کرد از خلخی سی هزار جهان آزموده نبرده سوار فرستادشان سوی آن بیدرفش که کوس مهین داشت و رنگین درفش بدو داد یک دست زان لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش دگر دست را داد بر گرگسار بدادش سوار گزین صدهزار میان‌گاه لشکرش را همچنین سپاهی بیاراست خوب و گزین بدادش بدان جادوی خویش کام کجا نام خواست و هزارانش نام خود و صدهزاران سواران گرد نموده همه در جهان دستبرد نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سوی لشکر نگاه پسر داشتی یک گرانمایه مرد جهاندیده و دیده هر گرم و سرد سواری جهاندیده نامش کهرم رسیده بسی بر سرش سرد و گرم مران پور خود را سپهدار کرد بران لشکر گشن سالار کرد
1,538
بخش ۱۲ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز به زین بر نشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستونست راست برو بر فگندند برگستوان برو بر نشست آن شه خسروان چو هر دو برابر فرود آمدند ابر پیل بر نای رویین زدند یکی رزمگاهی بیاراستند یلان هم نبردان همی خواستند بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست بشد آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کان شگفتی ندید بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب ز پیکانهاشان درفشان چو آب تو گفتی جهان ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی وزان گرزداران و نیزه‌وران همی تاختند آن برین این بران هوازی جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک گلگون شده بیامد نخست آن سوار هژیر پس شهریار جهان اردشیر به آوردگه رفت نیزه به دست تو گفتی مگر طوس اسپهبدست برین سان همی گشت پیش سپاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه بیامد یکی ناوکش بر میان گذارنده شد بر سلیح کیان ز بور اندر افتاد خسرو نگون تن پاکش آلوده شد پر ز خون دریغ آن نکو روی همرنگ ماه که بازش ندید آن خردمند شاه بیامد بر شاه شیر اورمزد کجا زو گرفتی شهنشاه پزد ز پیش اندر آمد به دشت اندرا به زهر آب داده یکی خنجرا خروشی برآورد برسان شیر که آورد خواهد ژیان گور زیر ابر کین آن شاهزاده سوار بکشت از سواران دشمن هزار به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ که روی زمین گشته بد لاله رنگ بیامد یکی تیرش اندر قفا شد آن خسرو شاهزاده فنا بیامد پسش باز شیدسپ شاه که مانندهٔ شاه بد همچو ماه یکی دیزه‌ای بر نشسته چو نیل به تگ همچو آهو به تن همچو پیل به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد ز باره در آورد و ببرید سر به خاک اندر افگنده زرین کمر همی گشت بر پیش گردان چین بسان یکی کوه بر پشت زین همانا چنو نیز دیده ندید ز خوبی کجا بود چشمش رسید یکی ترک تیری برو برگماشت ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز
1,539
بخش ۱۳ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام به مانندهٔ پور دستان سام یکی چرمه‌ای برنشسته سمند یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان یکی کوه پاره ست گوی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدامست گفت از شما شیردل که آید سوی نیزهٔ جان گسل کجا باشد آن جادوی خویش کام کجا خواست نام و هزارانش نام برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچو ستونست راست بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده گریغ گرامی کفش بود برنده تیغ گرامی خرامید با خشم تیز دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند بدان شورش اندر میان سپاه ازان زخم گردان و گرد سیاه بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزندهٔ کاویان گرامی بدید آن درفش چو نیل که افگنده بودند از پشت پیل فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک بیفشاند از خاک و بسترد پاک چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزهٔ نامدار گزین ازان خاک برداشت ، بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار بران گرم خاکش فگندند خوار دریغ آن نبرده سوار هژبر که بازش ندید آن خردمند پیر بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار که آویخت اندر بد روزگار سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی بیامد بران تیره آوردگاه به آواز گفت ای گزیده سپاه کدامست مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار که پیش من آیند نیزه به دست که امروز در پیش مرد آمدست سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین بکشت از گوان جهان شست مرد دران تاختنها به گرز نبرد سرانجامش آمد یکی تیر چرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ بیفتاد زان شولک خوب رنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی چو کشته شد آن نامبرده سوار ز گردان به گردش هزاران هزار بهر گوشه‌ای بر هم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند برآمد برین رزم کردن دو هفت کزیشان سواری زمانی نخفت زمینها پر از کشته و خسته شد سراپرده‌ها نیز بربسته شد در و دشتها شد همه لاله‌گون به دشت و بیابان همی رفت خون چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه که بد می‌توانست رفتن به راه
1,540
بخش ۱۴ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیره‌تر گشت کار به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هرکش بدید چو ارجاسپ دانست کان پورشاه سپه را همی کرد خواهد تباه بدان لشکر خویش آواز داد که چونین همی داد خواهید داد دو هفته برآمد برین بر درنگ نبینم همی روی فرجام جنگ بکردند گردان گشتاسپ شاه بسی نامداران لشکر تباه کنون اندر آمد میانه زریر چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر بکشت او همه پاک مردان من سرافراز گردان و ترکان من یکی چاره باید سگالیدنا و گرنه ره ترک مالیدنا برین گر بماند زمانی چنین نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین کدامست مرد از شما نام خواه که آید پدید از میان سپاه یکی ترگ داری خرامد به پیش خنیده کند در جهان نام خویش هران کز میان باره انگیزند بگرداندش پشت و بگریزند من او را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را سپاهش ندادند پاسوخ باز بترسیده بد لشکر سرفراز چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست همی کشت زیشان همی کرد پست همی کوفتشان هر سوی زیر پای سپهدار ایران فرخنده رای چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد که روز سپیدش شب تیره شد دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان ازان زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیر آرشی که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم کدامست مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست هرانکو بدان گردکش یازدا مرد او را ازان باره بندازدا چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش شوم پیش آن پیل آشفته مست گر ایدونک یابم بران پیل دست به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بر دهد گردش روزگار ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو بارهٔ خویش و زین بدو داد ژوپین زهرابدار که از آهنین کوه کردی گذار چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی بینداخت ژوپین زهرابدار ز پنهان بران شاهزاده سوار گذاره شد از خسروی جوشنش به خون غرقه شد شهریاری تنش ز باره در افتاد پس شهریار دریغ آن نکو شاهزاده سوار فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید سوی شاه چین برد اسپ و کمرش درفش سیه افسر پرگهرش سپاهش همه بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید مر او را بدان رزمگه بر ندید گمانی برم گفت کان گرد ماه که روشن بدی زو همه رزمگاه نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر فگندست بر باره از تاختن بماندند گردان ز انداختن نیاید همی بانگ شه زادگان مگر کشته شد شاه آزادگان هیونی بتازید تا رزمگاه به نزدیکی آن درفش سیاه ببینید کان شاه من چون شدست کم از درد او دل پر از خون شدست به دین اندرون بود شاه جهان که آمد یکی خون ز دیده چکان به شاه جهان گفت ماه ترا نگهدار تاج و سپاه ترا جهان پهلوان آن زریر سوار سواران ترکان بکشتند زار سر جادوان جهان بیدرفش مر او را بیفگند و برد آن درفش چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهانجوی و مرگش بدید همه جامه تا پای بدرید پاک بران خسروی تاج پاشید خاک همی گفت گشتاسپ کای شهریار چراغ دلت را بکشتند زار ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گویم کنون شاه لهراسپ را چگونه فرستم فرسته بدر چه گویم بدان پیر گشته پدر چه گویم چه کردم نگار ترا که برد آن نبرده سوار ترا دریغ آن گو شاهزاده دریغ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ بیارید گلگون لهراسپی نهید از برش زین گشتاسپی بیاراست مر جستن کینش را به ورزیدن دین و آیینش را جهاندیده دستور گفتا به پای به کینه شدن مر ترا نیست رای به فرمان دستور دانای راز فرود آمد از باره بنشست باز به لشکر بگفتا کدامست شیر که باز آورد کین فرخ زریر که پیش افگند باره بر کین اوی که باز آورد باره و زین اوی پذیرفتن اندر خدای جهان پذیرفتن راستان و مهان که هر کز میانه نهد پیش پای مر او را دهم دخترم را همای نجنبید زیشان کس از جای خویش ز لشکر نیاورد کس پای پیش
1,541
بخش ۱۵ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی همی گوید آنکس کجاکین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی مر او را دهم دخترم را همای وکرد ایزدش را برین بر گوای کی نامور دست بر دست زد بنالید ازان روزگاران بد همه ساله زین روز ترسیدمی چو او را به رزم اندرون دیدمی دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا که کشت آن سیه پیل نستوه را که کند از زمین آهنین کوه را درفش و سرلشکر و جای خویش برادرش را داد و خود رفت پیش به قلب اندر آمد به جای زریر به صف اندر استاد چون نره شیر به پیش اندر آمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست برادرش بد پنج دانسته راه همه از در تاج و همتای شاه همه ایستادند در پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی به آزادگان گفت پیش سپاه که ای نامداران و گردان شاه نگر تا چه گویم یکی بشنوید به دین خدای جهان بگروید نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی‌زمانه نمردست نیز کرا کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار بدانید یکسر که روزیست این که کافر پدید آید از پاک دین شما از پس پشتها منگرید مجویید فریاد و سر مشمرید نگر تا نبینید بگریختن نگر تا نترسید ز آویختن سر نیزه‌ها را به رزم افگنید زمانی بکوشید و مردی کنید بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار که این نامداران و گردان من همه مر مرا چون تن و جان من مترسید از نیزه و گرز و تیغ که از بخش‌مان نیست روی گریغ به دین خدا ای گو اسفندیار به جان زریر آن نبرده سوار که آید فرود او کنون در بهشت که من سوی لهراسپ نامه نوشت پذیرفتم اندرز آن شاه پیر که گر بخت نیکم بود دستگیر که چون بازگردم ازین رزمگاه به اسفندیارم دهم تاج و گاه سپه را همه پیش رفتن دهم ورا خسروی تاج بر سر نهم چنانچون پدر داد شاهی مرا دهم همچنان پادشاهی ورا
1,542
بخش ۱۶ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن ازان کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر خرامیده نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سر فگنده نگون یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند بسان یکی دیو جسته ز بند بدان لشکر دشمن اندر فتاد چنان چون در افتد به گلبرگ باد همی کشت ازیشان و سر می‌برید ز بیمش همی مرد هرکش بدید چو بستور پور زریر سوار ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار یکی اسپ آسودهٔ تیزرو جهنده یکی بود آگنده خو طلب کرد از اسپ‌دار پدر نهاد از بر او یکی زین زر بیاراست و برگستوران برفگند به فتراک بر بست پیچان کمند بپوشید جوشن بدو بر نشست ز پنهان خرامید نیزه به دست ازین سان خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته بپیمود راه همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد همی آخت کینه همی کشت مرد از آزادگان هرک دیدی به راه بپرسیدی از نامدار سپاه کجا اوفتادست گفتی زریر پدر آن نبرده سوار دلیر یکی مرد بد نام او اردشیر سواری گرانمایه گردی دلیر بپرسید ازو راه فرزند خرد سوی بابکش راه بنمود گرد فگندست گفتا میان سپاه به نزدیکی آن درفش سیاه برو زود کانجا فتادست اوی مگر باز بینیش یک بار روی پس آن شاهزاده برانگیخت بور همی کشت گرد و همی کرد شور بدان تاختن تا بر او رسید چو او را بدان خاک کشته بدید بدیدش مر او را چو نزدیک شد جهان فروزانش تاریک شد برفتش دل و هوش وز پشت زین فگند از برش خویشتن بر زمین همی گفت کای ماه تابان من چراغ دل و دیده و جان من بران رنج و سختی بپروردیم کنون چون برفتی بکه اسپردیم ترا تا سپه داد لهراسپ شاه و گشتاسپ را داد تخت و کلاه همی لشکر و کشور آراستی همی رزم را به آرزو خواستی کنون کت به گیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده به کام شوم زی برادرت فرخنده شاه فرود آی گویمش از خوب گاه که از تو نه این بد سزاوار اوی برو کینش از دشمنان بازجوی زمانی برین سان همی بود دیر پس آن باره را اندر آورد زیر همی رفت با بانگ تا نزد شاه که بنشسته بود از بر رزمگاه شه خسروان گفت کای جان باب چرا کردی این دیدگان پر ز آب کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه نبینی که بابم شد اکنون تباه پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه برو کینهٔ باب من بازخواه بماندست بابم بران خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک چواز پور بشنید شاه این سخن سیاهش ببد روز روشن ز بن جهان بر جهانجوی تاریک شد تن پیل واریش باریک شد بیارید گفتا سیاه مرا نبردی قبا و کلاه مرا که امروز من از پی کین اوی برانم ازین دشمنان خون به جوی یکی آتش انگیزم اندر جهان کزانجا به کیوان رسد دود آن چو گردان بدیدند کز رزمگاه ازان تیره آوردگاه سپاه که خسرو بسیچید آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن نباشیم گفتند همداستان که شاهنشه آن کدخدای جهان به رزم اندر آید به کین خواستن چرا باید این لشکر آراستن گرانمایه دستور گفتش به شاه نبایدت رفتن بدان رزمگاه به بستور ده بارهٔ برنشست مر او را سوی رزم دشمن فرست که او آورد باز کین پدر ازان کش تو باز آوری خوب‌تر
1,543
بخش ۱۷ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بدو داد پس شاه بهزاد را سپه جوشن و خود پولاد را پس شاه کشته میان را ببست سیه رنگ بهزاد را برنشست خرامید تا رزمگاه سپاه نشسته بران خوب رنگ سیاه به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سرد باد منم گفت بستور پور زریر پذیره نیاید مرا نره شیر کجا باشد آن جادوی بیدرفش که بردست آن جمشیدی درفش چو پاسخ ندادند آزاد را برانگیخت شبرنگ بهزاد را بکشت از تگینان لشکر بسی پذیره نیامد مر او را کسی وزان سوی دیگر گو اسفندیار همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار چو سالار چین دید بستور را کیان زاده آن پهلوان پور را به لشکر بگفت این که شاید بدن کزین سان همی نیزه داند زدن بکشت از تگینان من بی‌شمار مگر گشت زنده زریر سوار که نزد من آمد زریر از نخست برین سان همی تاخت باره درست کجا رفت آن بیدرفش گزین هم‌اکنون سوی منش خوانید هین بخواندند و آمد دمان بیدرفش گرفته به دست آن درفش بنفش نشسته بران بارهٔ خسروی بپوشیده آن جوشن پهلوی خرامید تا پیش لشکر ز شاه نگهبان مرز و نگهبان گاه گرفته همان تیغ زهر آبدار که افگنده بد آن زریر سوار بگشتند هر دو به ژوپین و تیر سر جاودان ترک و پور زریر پس آگاه کردند زان کارزار پس شاه را فرخ اسفندیار همی تاختش تا بدیشان رسید سر جاودان چون مر او را بدید برافگند اسپ از میان نبرد بدانست کش بر سر افتاد مرد بینداخت آن زهر خورده به روی مگر کس کند زشت رخشنده روی نیامد برو تیغ زهر آبدار گرفتش همان تیغ شاه استوار زدش پهلوانی یکی بر جگر چنان کز دگر سو برون کرد سر چو آهو ز باره در افتاد و مرد بدید از کیان زادگان دستبرد فرود آمد از باره اسفندیار سلیح زریر آن گزیده سوار ازان جادوی پیر بیرون کشید سرش را ز نیمه‌تن اندر برید نکو رنگ بارهٔ زریر و درفش ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش سپاه کیان بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند که پیروز شد شاه و دشمن فگند بشد بازآورد اسپ سمند شد آن شاهزاده سوار دلیر سوی شاه برد آن سمند زریر سر پیر جادوش بنهاد پیش کشنده بکشت اینت آیین و کیش
1,544
بخش ۱۸ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسپ زریری برافگند زین خرامید تازان به آوردگاه به سه بهره کرد آن کیانی سپاه ازان سه یکی را به بستور داد دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد دگر بهره را بر برادر سپرد بزرگان ایران و مردان گرد سیم بهره را سوی خود بازداشت که چون ابر غرنده آواز داشت چو بستور فرخنده و پاک تن دگر فرش آورد شمشیر زن بهم ایستادند از پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی همیدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین نگردیم یک تن ازین جنگ باز نداریم زین بدکنان چنگ باز بر اسپان بکردند تنگ استوار برفتند یکدل سوی کارزار چو ایشان فگندند اسپ از میان گوان و جوانان ایرانیان همه یکسر از جای برخاستند جهان را به جوشن بیاراستند ازیشان بکشتند چندان سپاه کزان تنگ شد جای آوردگاه چنان خون همی رفت بر کوه و دشت کزان آسیاها به خون بربگشت چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش ابا نامداران و مردان خویش گو گردکش نیزه اندر نهاد بران گردگیران یبغو نژاد همی دوختشان سینه‌ها باز پشت چنان تا همه سرکشان را بکشت چو دانست خاقان که ماندند بس نیارد شدن پیش او هیچ‌کس سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندر گدشت همانگاه اندر گریغ اوفتاد بشد رویش اندر بیابان نهاد پس اندر نهادند ایرانیان بدان بی‌مره لشکر چینیان بکشتند زیشان به هر سو بسی نبخشودشان ای شگفتی کسی
1,545
بخش ۱۹ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت همی آید از هر سوی تیغ تفت همه سرکشانشان پیاده شدند به پیش گو اسفندیار آمدند کمانچای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند به زاریش گفتند گر شهریار دهد بندگان را به جان زینهار بدین اندر آییم و خواهش کنیم همه آذران را نیایش کنیم ازیشان چو بشنید اسفندیار به جان و به تن دادشان زینهار بران لشگر گشن آواز داد گو نامبردار فرخ‌نژاد که این نامداران ایرانیان بگردید زین لشکر چینیان کنون کاین سپاه عدو گشت پست ازین سهم و کشتن بدارید دست که بس زاروارند و بیچاره‌وار دهدی این سگان را به جان زینهار بدارید دست از گرفتن کنون مبندید کس را مریزید خون متازید و این کشتگان مسپرید بگردید و این خستگان بشمرید مگیریدشان بهر جان زریر بر اسپان جنگی مپایید دیر چو لشکر شنیدند آواز اوی شدند از بر خستگان بارزوی به لشکرگه خود فرود آمدند به پیروز گشتن تبیره زدند همه شب نخفتند زان خرمی که پیروزی بودشان رستمی چو اندر شکست آن شب تیره‌گون به دشت و بیابان فرو خورد خون کی نامور با سران سپاه بیامد به دیدار آن رزمگاه همی گرد آن کشتگان بر بگشت کرا دید بگریست و اندر گذشت برادرش را دید کشته به زار به آوردگاهی برافگنده خوار چو او را چنان زار و کشته بدید همه جامهٔ خسروی بردرید فرود آمد از شولک خوب رنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ همی گفت کی شاه گردان بلخ همه زندگانی ما کرده تلخ دریغا سوارا شها خسروا نبرده دلیرا گزیده گوا ستون منا پردهٔ کشورا چراغ جهان افشر لشکرا فرود آمد و برگرفتش ز خاک به دست خودش روی بسترد پاک به تابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد کیان زادگان و جوانان خویش به تابوتها در نهادند پیش بفرمود تا کشتگان بشمرند کسی را که خستست بیرون برند بگردید بر گرد آن رزمگاه به کوه و بیابان و بر دشت و راه از ایرانیان کشته بد سی‌هزار ازان هفتصد سرکش و نامدار هزار چل از نامور خسته بود که از پای پیلان به در جسته بود وزان دیگران کشته بد صد هزار هزار و صد و شست و سه نامدار ز خسته بدی سه هزار و دویست برین جای بر تا توانی مه ایست