id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,646
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه بدانست کو را شد آن تاج و گاه همی راه و بی‌راه لشکر کشید سوی کید هندی سپه برکشید به جایی که آمد سکندر فراز در شارستانها گشادند باز ازان مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برگذاشت چو آمد بران شارستان بزرگ که میلاد خواندیش کید سترگ بران مرز لشکر فرود آورید همه بوم ایشان سپه گسترید نویسندهٔ نامه را خواندند به پیش سکندرش بنشاندند یکی نامه بنوشت نزدیک کید چو شیری که ارغنده گردد به صید ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و تاج و کمر سر نامه بود آفرین از نخست بدانکس که دل را به دانش بشست ز کار آن گزیند که بی‌رنج‌تر چو خواهد که بردارد از گنج بر گراینده باشد به یزدان پاک بدو دارد امید و زو ترس و باک بداند که ما تخت را مایه‌ایم جهاندار پیروز را سایه‌ایم نوشتم یکی نامه نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو هم‌آنگه که بر تو بخواند دبیر منه پیش و این را سگالش مگیر اگر شب رسد روشنی را مپای هم‌اندر زمان سوی فرمان گرای وگر بگذری زین سخن نگذرم سر و تاج و تختت به پی بسپرم
1,647
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو نامه بر کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته نباشد پسند جهان‌آفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر قلم خواست هندی و چینی حریر مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست بر سان باغ بهشت نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند پیروز و به روزگار خداوند بخشنده و دادگر خداوند مردی و هوش و هنر دگر گفت کز نامور پادشا نپیچد سر مردم پارسا نشاید که داریم چیزی دریغ ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ مرا چار چیزست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان نباشد کسی را پس از من به نیز بدین گونه اندر جهان چار چیز فرستم چو فرمان دهد پیش اوی ازان تازه گردد دل و کیش اوی ازان پس چو فرمایدم شهریار بیایم پرستش کنم بنده‌وار
1,648
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی اسکندر
فرستاده آمد به کردار باد بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سکندر فرستاده از گفت رو به نزدیک آن نامور بازشو بگویش که آن چیست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان بدیدند خود بودنی هرچ بود سپهر آفرینش نخواهد فزود بیامد فرستاده را نزد شاه به کردار آتش بپیمود راه چنین گفت با کید کاین چار چیز که کس را به گیتی نبودست نیز همی شاه خواهد که داند که چیست که نادیدنی پاک نابود نیست چو بشنید کید آن ز بیگانه جای بپردخت و بنشست با رهنمای فرستاده را پیش بنشاختند ز هر در فراوانش بنواختند ازان پس فرستاده را شاه گفت که من دختری دارم اندر نهفت که گر بیندش آفتاب بلند شود تیره از روی آن ارجمند کمندست گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر خم آرد ز بالای او سرو بن گلفشان شود چو سراید سخن ز دیدار و چهرش سخن بگذرد همی داستان را خرد پرورد چو خامش بود جان شرمست و بس چنو در زمانه ندیدست کس سپهبد نژادست و یزدان‌پرست دل شرم و پرهیز دارد به دست دگر جام دارم که پر می‌کنی وگر آب سر اندرو افگنی به ده سال اگر با ندیمان به هم نشیند نگردد می از جام کم همت می دهد جام هم آب سرد شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد سوم آنک دارم یکی نو پزشک که علت بگوید چو بیند سرشک اگر باشد او سالیان پیش گاه ز دردی نپیچد جهاندار شاه چهارم نهان دارم از انجمن یکی فیلسوفست نزدیک من همه بودنیها بگوید به شاه ز گردنده خورشید و رخشنده ماه فرستادهٔ نامور بازگشت پی باره با باد انباز گشت بیامد چو پیش سکندر بگفت دل شاه گیتی چو گل بر شگفت بدو گفت اگر باشد این گفته راست بدین چار چیز او جهان را بهاست چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان شود جان تاریک من بر و بوم او را نکوبم به پای برین نیکویی باز گردم به جای
1,649
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی اسکندر
گزین کرد زان رومیان مرد چند خردمند و بادانش و بی‌گزند یکی نامه بنوشت پس شهریار پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار که نه نامور ز استواران خویش ازین پرهنر نامداران خویش خردمند و بادانش و شرم و رای جهانجوی و پردانش و رهنمای فرستادم اینک به نزدیک تو نه پیچند با رای باریک تو تو این چیزها را بدیشان نمای همانا بباشد هم‌انجا به جای چو من نامه یابم ز پیران خویش جهاندیده و رازداران خویش که بگذشت بر چشم ما چار چیز که کس را به گیتی نبودست نیز نویسم یکی نامهٔ دلپسند که کیدست تا باشد او شاه هند خردمند نه مرد رومی برفت ز پیش سکندر سوی کید تفت چو سالار هند آن سران را بدید فراوان بپرسید و پاسخ شنید چنانچون ببایست بنواختشان یکی جای شایسته بنشاختشان دگر روز چون آسمان گشت زرد برآهیخت خورشید تیغ نبرد بیاراست آن دختر شاه را نباید خود آراستن ماه را به خانه درون تخت زرین نهاد به گرد اندر آرایش چین نهاد نشست از بر تخت خورشید چهر ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر برفتند بیدار نه مرد پیر زبان چرب و گوینده و یادگیر فرستادشان شاه سوی عروس بر آواز اسکندر فیلقوس بدیدند پیران رخ دخت شاه درفشان ازو یاره و تخت و گاه فرو ماندند اندرو خیره خیر ز دیدار او سست شد پای پیر خردمند نه پیر مانده به جای زبانها پر از آفرین خدای نه جای گذر دید ازیشان یکی نه زو چشم برداشتند اندکی چو فرزانگان دیرتر ماندند کس آمد بر شاهشان خواندند چنین گفت با رومیان شهریار که چندین چرا بودتان روزگار همو آدمی بودکان چهره داشت به خوبی ز هر اختری بهره داشت بدو گفت رومی که ای شهریار در ایوان چنو کس نبیند نگار کنون هر یکی از یک اندام ماه فرستیم یک نامه نزدیک شاه نشستند پس فیلسوفان بهم گرفتند قرطاس و قیر و قلم نوشتند هر موبدی ز آنک دید که قرطاس ز انقاس شد ناپدید ز نزدیک ایشان سواری برفت به نزد سکندر به میلاد تفت چو شاه جهان نامه‌هاشان بخواند ز گفتارشان در شگفتی بماند به نامه هر اندام را زو یکی صفت کرده بودند لیک اندکی بدیشان جهاندار پاسخ نوشت که بخ‌بخ که دیدم خرم بهشت کنون بازگردید با چار چیز برین بر فزونی مجویید نیز چو منشور و عهد من او را دهید شما با فغستان بنه برنهید نیازارد او را کسی زین سپس ازو در جهان یافتم داد و بس
1,650
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی اسکندر
فرستاده برگشت زان مرز و بوم بیامد به نزدیک پیران روم چو آن موبدان پاسخ شهریار بدیدند با رنج دیده سوار از ایوان به نزدیک شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند سپهدار هندوستان شاد شد که از رنج اسکندر آزاد شد بروبر بخواندند پس نامه را چو پیغام آن شاه خودکامه را گزین کرد پیران صد از هندوان خردمند و گویا و روشن‌روان در گنج بی‌رنج بگشاد شاه گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه همان گوهر و جامهٔ نابرید ز چیزی که شایسته‌تر برگزید ببردند سیصد شتروار بار همان جامه و گوهر شاهوار صد اشتر همه بار دینار بود صد اشتر ز گنج درم بار بود یکی مهد پرمایه از عود تر برو بافته زر و چندی گهر به ده پیل بر تخت زرین نهاد به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد فغستان ببارید خونین سرشک همی رفت با فیلسوف و پزشک قدح هم چنان نامداری به دست همه سرکشان از می جام مست فغستان چو آمد به مشکوی شاه یکی تاج بر سر ز مشک سیاه بسان گل زرد بر ارغوان ز دیدار او شاد شد ناتوان چو سرو سهی بر سرش گرد ماه نشایست کردن به مه بر نگاه دو ابرو کمان و دو نرگس دژم سر زلف را تاب داده به خم دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت تو گفتی که از ناز دارد سرشت سکندر نگه کرد بالای اوی همان موی و روی و سر و پای اوی همی گفت کاینت چراغ جهان همی آفرین خواند اندر نهان بدان دادگر کو سپهر آفرید بران گونه بالا و چهر آفرید بفرمود تا هرک بخرد بدند بران لشکر روم موبد بدند نشستند و او را به آیین بخواست به رسم مسیحا و پیوند راست برو ریخت دینار چندان ز گنج که شد ماه را راه رفتن به رنج
1,651
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال بیاسای تا ماندگی بفگنی به دانش مرا جان و مغز آگنی چو دانا به روغن نگه کرد گفت که این بند بر من نشاید نهفت بجان اندر افگند سوزن هزار فرستاد بازش سوی شهریار به سوزن نگه کرد شاه جهان بیاورد آهنگران را نهان بفرمود تا گرد بگداختند از آهن یکی مهره‌ای ساختند سوی مرد دانا فرستاد زود چو دانا نگه کرد و آهن بسود به ساعت ازان آهن تیره‌رنگ یکی آینه ساخت روشن چو زنگ ببردند نزد سکندر به شب وزان راز نگشاد بر باد لب سکندر نهاد آینه زیر نم همی داشت تا شد سیاه و دژم بر فیلسوفش فرستاد باز بران کار شد رمز آهن دراز خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب ز دودش ز دارو کزان پس ز نم نگردد به زودی سیاه و دژم سکندر نگه کرد و او را بخواند بپرسید و بر زیرگاهش نشاند سخن گفتش از جام روغن نخست همی دانش نامور بازجست چنین گفت با شاه مرد خرد که روغن بر اندامها بگذرد تو گفتی که از فیلسوفان شهر ز دانش مرا خود فزونست بهر به پاسخ چنین گفتم ای پادشا که دانا دل مردم پارسا چو سوزن پی و استخوان بشمرد اگر سنگ پیش آیدش بشکرد به پاسخ به دانا چنین گفت شاه که هر دل که آن گشته باشد سپاه به بزم و به رزم و به خون ریختن به هر جای با دشمن آویختن سخن‌های باریک مرد خرد چو دل تیره باشد کجا بگذرد ترا گفتم این خوب گفتار خویش روان و دل و رای هشیار خویش سخن داند از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریکتر تو گفتی برین سالیان برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت چگونه به راه آید این تیرگی چه پیچم سخن را بدین خیرگی ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت تا شوی بی‌گمان ازان پس که چون آب گردد به رنگ کجا کرد باید بدو کار تنگ پسند آمدش تازه گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی بفرمود تا جامه و سیم و زر بیاورد گنجور جامی گهر به دانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت که یابم بدو چیز و بی دشمنست نه چون خواسته جفت آهرمنست به شب پاسبانان نخواهند مزد به راهی که باشم نترسم ز دزد خرد باید و دانش و راستی که کژی بکوبد در کاستی مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار ونهان که دانش به شب پاسبان منست خرد تاج بیدار جان منست به بیشی چرا شادمانی کنم برین خواسته پاسبانی کنم بفرمای تا این برد باز جای خرد باد جان مرا رهنمای سکندر بدو ماند اندر شگفت ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت بدو گفت زین پس مرا بر گناه نگیرد خداوند خورشید و ماه خریدارم این رای و پند ترا سخن گفتن سودمند ترا
1,652
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست بیامیزم اکنون ترا دارویی گیاها فراز آرم از هر سویی که همواره باشی تو زان تن درست نباید به دارو ترا دست شست همان آرزوها بیفزایدت چو افزون خوری چیز نگزایدت همان یاد داری سخنهای نغز بیفزاید اندر تنت خون و مغز شوی بر تن خویشتن کامگار دلت شاد گردد چو خرم بهار همان رنگ چهرت به جای آورد به هر کار پاکیزه رای آورد نگردد پراگنده مویت سپید ز گیتی سپیدی کند ناامید سکندر بدو گفت نشنیده‌ام نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام گر آری تو این نغز دارو به جای تو باشی به گیتی مرا رهنمای خریدار گردم ترا من به جان شوی بی‌گزند از بد بدگمان ورا خلعت و نیکویها بساخت ز دانا پزشکان سرش برفراخت پزشک سراینده آمد به کوه بیاورد با خویشتن زان گروه ز دانایی او را فزون بود بهر همی زهر بشناخت از پای زهر گیاهان کوهی فراوان درود بیفگند زو هرچ بیکار بود ازو پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنانچون سزید تنش را به داروی کوهی بشست همی داشتش سالیان تن درست چنان شد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی به کار زنان تیز بودی سرش همی نرم جایی بجستی برش ازان سوی کاهش گرایید شاه نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه چنان بد که روزی بیامد پزشک ز کاهش نشان یافت اندر سرشک بدو گفت کز خفت و خیز زنان جوان پیر گردد به تن بی‌گمان برآنم که بی‌خواب بودی سه شب به من بازگوی این و بگشای لب سکندر بدو گفت من روشنم از آزار سستی ندارد تنم پسندیده دانای هندوستان نبود اندر آن کار همداستان چو شب تیره شد آن نبشته بجست بیاورد داروی کاهش درست همان نیز تنها سکندر بخفت نیامیخت با ماه دیدار جفت به شبگیر هور اندر آمد پزشک نگه کرد و بی‌بار دیدش سرشک بینداخت دارو به رامش نشست یکی جام بگرفت شادان به دست بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندهٔ رود و می‌خواستند بدو گفت شاه آن چرا ریختی چو با رنج دارو برآمیختی ورا گفت شاه جهان دوش جفت نجست و شب تیره تنها بخفت چو تنها بخسپی تو ای شهریار نیاید ترا هیچ دارو به کار سکندر بخندید و زو شاد شد ز تیمار وز درد آزاد شد وزان پس ز داننده دل کرد شاد ورا گفت بی‌هند گیتی مباد بزرگان و اخترشناسان همه تو گویی به هندوستان شد رمه وزانجا بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش چو برزد سر از کوه روشن چراغ چو دریا فروزنده شد دشت و راغ سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار یکی بدره دینار و اسپی سیاه به رای زرین بفرمود شاه پزشک خردمند را داد و گفت که با پاک رایت خرد باد جفت
1,653
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی اسکندر
ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت که افزایش آب این جام چیست نجومیست گر آلت هندویست چنین داد پاسخ که ای شهریار تو این جام را خوارمایه مدار که این در بسی سالیان کرده‌اند بدین در بسی رنجها برده‌اند ز اختر شناسان هر کشوری به جایی که بد نامور مهتری بر کید بودند کین جام کرد به روز سپید و شب لاژورد همی طبع اختر نگه داشتند فراوان درین روز بگذاشتند تو از مغنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد ز آهن‌کشان به طبع این چنین هم شدست آب‌کش ز گردون پذیره همی آب خوش همی آب یابد چو گیرد کمی نبیند به روشن دو چشم آدمی چو گفتار دانا پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش چنین گفت پیران میلاد را که من عهد کید از پی داد را همی نشکنم تا بماند به جای همی پیش او بود باید به پای که من یافتم زو چنین چار چیز بروبر فزونی نجوییم نیز دو صد بارکش خواسته بر نهاد صد افسر ز گوهر بران سر نهاد به کوه اندر آگند چیزی که بود ز دینار وز گوهر نابسود چو در کوه شد گنجها ناپدید کسی چهرهٔ آگننده ندید همه گنج با آنک کردش نهان ندیدند زان پس کس اندر جهان ز گنج نهان کرده بر کوهسار بیاورد با خویشتن یادگار
1,654
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی اسکندر
ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزندهٔ آتش و نعم و بوس سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند سر نامه کرد آفرین خدای کجا بود و باشد همیشه به جای کسی را که او کرد پیروزبخت بماند بدو کشور و تاج و تخت گرش خوار گیرد بماند نژد نتابد برو آفتاب بلند شنیدی همانا که یزدان پاک چه دادست ما را بدین تیره خاک ز پیروزی و بخت وز فرهی ز دیهیم وز تخت شاهنشهی نماند همی روز ما بگذرد کسی دیگر آید کزو بر خورد همی نام کوشم که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ چو این نامه آرند نزدیک تو بی‌آزار کن رای تاریک تو ز تخت بلندی به اسپ اندر آی مزن رای با موبد و رهنمای ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره‌گر کار گردد دراز ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و کنداوری بیارم چو آتش سپاهی گران گزیده دلیران کنداوران چو من باسواران بیایم به جنگ پشیمانی آید ترا زین درنگ چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد نهادند مهر سکندر به روی بجستند پیدا یکی نامجوی فرستاده شاهش به نزدیک فور گهی رزم گفتی گهی بزم و سور فرستاده آمد به درگه فراز بگفتند با فور گردن فراز جهاندیده را پیش او خواندند بر تخت نزدیک بنشاندند
1,655
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست اگر فیلقوس این نوشتی به فور تو نیز آن هم آغاز و بردار شور ز دارا بدین سان شدستی دلیر کزو گشته بد چرخ گردنده سیر چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار نسازند با پند آموزگار همان نیز بزم آمدت رزم کید بر آنی که شاهانت گشتند صید برین گونه عنوان برین سان سخن نیامد بما زان کیان کهن منم فور وز فور دارم نژاد که از قیصران کس نکردیم یاد بدانگه که دار مرا یار خواست دل و بخت با او ندیدیم راست همی ژنده پیلان فرستادمش همیدون به بازی زمان دادمش که بر دست آن بنده‌بر کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد گر او را ز دستور بد بد رسید چرا شد خرد در سرت ناپدید تو در جنگ چندین دلیری مکن که با مات کوتاه باشد سخن ببینی کنون ژنده پیل و سپاه که پیشت ببندند بر باد راه همی رای تو برترین گشتن است نهان تو چون رنگ آهرمنست به گیتی همه تخم زفتی مکار بترس از گزند و بد روزگار بدین نامه ما نیکویی خواستیم منقش دلت را بیاراستیم
1,656
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو پاسخ به نزد سکندر رسید هم‌انگه ز لشکر سران برگزید که باشند شایسته و پیش‌رو به دانش کهن گشته و سال نو سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه همه کوه و دریا و راه درشت به دل آتش جنگ‌جویان بکشت ز رفتن سپه سربسر گشت کند ازان راه دشوار و پیکار تند هم‌انگه چو آمد به منزل سپاه گروهی برفتند نزدیک شاه که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا برنتابد زمین نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چینی نه سالار سند سپه را چرا کرد باید تباه بدین مرز بی‌ارز و زین‌گونه راه ز لشکر نبینیم اسپی درست که شاید به تندی برو رزم جست ازین جنگ گر بازگردد سپاه سوار و پیاده نیابند راه چو پیروز بودیم تا این زمان به هرجای بر لشگر بدگمان کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش مگردان همه نام ما را به ننگ نکردست کس جنگ با آب و سنگ غمی شد سکندر ز گفتارشان برآشفت و بشکست بازارشان چنین گفت کز جنگ ایرانیان ز رومی کسی را نیامد زیان به دارا بر از بندگان بد رسید کسی از شما باد جسته ندید برین راه من بی‌شما بگذرم دل اژدها را به پی بسپرم بیینید ازان پس که رنجور فور نپردازد از بن به رزم و به سور مرایار یزدان و ایران سپاه نخواهم که رومی بود نیک‌خواه چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی سپه سوی پوزش نهادند روی که ما سربسر بندهٔ قیصریم زمین جز به فرمان او نسپریم بکوشیم و چون اسپ گردد تباه پیاده به جنگ اندر آید سپاه گر از خون ما خاک دریا کنند نشیبی ز افگنده بالا کنند نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ بار آورد کوه سنگ همه بندگانیم و فرمان تراست چو آزار گیری ز ما جان تراست چو بشنید زیشان سکندر سخن یکی رزم را دیگر افگند بن گزین کرد ز ایرانیان سی هزار که بودند با آلت کارزار برفتند کارآزموده سران زره‌دار مردان جنگاوران پس پشت ایشان ز رومی سوار یکی قلب دیگر همان چل هزار پس پشت ایشان سواران مصر دلیران و خنجرگزاران مصر برفتند شمشیرزن چل هزار هرانکس که بود از در کارزار ز خویشان دارا و ایرانیان هرانکس که بود از نژاد کیان ز رومی و از مصری و بربری سواران شایسته و لشکری گزین کرد قیصر ده و دو هزار همه رزمجوی و همه نامدار بدان تا پس پشت او زین گروه در و دشت گردد به کردار کوه از اخترشناسان و از موبدان جهاندیده و نامور بخردان همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندهٔ روزگار نبرد چو آگاه شد فور کامد سپاه گزین کرد جای از در رزمگاه به دشت اندرون لشکر انبوه گشت زمین از پی پیل چون کوه گشت سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و در پیش پیل ز هندوستان نیز کارآگاهان برفتند نزدیک شاه جهان بگفتند با او بسی رزم پیل که او اسپ را بفگند از دو میل سواری نیارد بر او شدن نه چون شد بود راه بازآمدن که خرطوم او از هوا برترست ز گردون مر او را زحل یاورست به قرطاوس بر پیل بنگاشتند به چشم جهانجوی بگذاشتند بفرمود تا فیلسوفان روم یکی پیل کردند پیشش ز موم چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای که آرد یکی چارهٔ این به جای نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم یکی انجمن کرد ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران ز رومی و از مصری و پارسی فزون بود مرد از چهل بار سی یکی بارگی ساختند آهنین سوارش ز آهن ز آهنش زین به میخ و به مس درزها دوختند سوار و تن باره بفروختند به گردون براندند بر پیش شاه درونش پر از نفط کرده سیاه سکندر بدید آن پسند آمدش خردمند را سودمند آمدش بفرمود تا زان فزون از هزار ز آهن بکردند اسپ و سوار ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه که دیدست شاهی ز آهن سپاه از آهن سپاهی به گردون براند که جز با سواران جنگی نماند
1,657
بخش ۱۸
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه چو پیلان بدیدند ز آتش گریز برفتند با لشکر از جای تیز ز لشکر برآمد سراسر خروش به زخم آوریدند پیلان به جوش چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند زان پیلبانان شگفت همه لشکر هند گشتند باز همان ژنده پیلان گردن فراز سکندر پس لشکر بدگمان همی تاخت بر سان باددمان چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ سپه را نماند آن زمان جای جنگ جهانجوی با رومیان همگروه فرود آمد اندر میان دو کوه طلایه فرستاد هر سو به راه همی داشت لشکر ز دشمن نگاه چو پیدا شد آن شوشهٔ تاج شید جهان شد بسان بلور سپید برآمد خروش از بر گاودم دم نای سرغین و رویینه خم سپه با سپه جنگ برساختند سنانها به ابر اندر افراختند سکندر بیامد میان دو صف یکی تیغ رومی گرفته به کف سواری فرستاد نزدیک فور که او را بخواند بگوید ز دور که آمد سکندر به پیش سپاه به دیدار جوید همی با تو راه سخن گوید و گفت تو بشنود اگر دادگویی بدان بگرود چو بشنید زو فور هندی برفت به پیش سپاه آمد از قلب تفت سکندر بدو گفت کای نامدار دو لشکر شکسته شد از کارزار همی دام و دد مغز مردم خورد همی نعل اسپ استخوان بسپرد دو مردیم هر دو دلیر و جوان سخن گوی و با مغز دو پهلوان دلیران لشکر همه کشته‌اند وگر زنده از رزم برگشته‌اند چرا بهر لشکر همه کشتن است وگر زنده از رزم برگشتن است میان را ببندیم و جنگ آوریم چو باید که کشور به چنگ آوریم ز ما هرک او گشت پیروز بخت بدو ماند این لشکر و تاج و تخت ز رومی سخنها چو بشنید فور خریدار شد رزم او را به سور تن خویش را دید با زور شیر یکی باره چون اژدهای دلیر سکندر سواری بسان قلم سلیحی سبک بادپایی دژم بدوگفت کاینست آیین و راه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه دو خنجر گرفتند هر دو به کف بگشتند چندان میان دو صف سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر اژدهایی به دست به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان خود برگرفت همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه دل فور پر درد شد زان خروش بران سو کشیدش دل و چشم و گوش سکندر چو باد اندر آمد ز گرد بزد تیغ تیزی بران شیر مرد ببرید پی بر بر و گردنش ز بالا به خاک اندر آمد تنش سر لشکر روم شد به آسمان برفتند گردان لشکر دمان یکی کوس بودش ز چرم هژبر که آواز او برگذشتی ز ابر برآمد دم بوق و آواس کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس بران هم نشان هندوان رزمجوی به تنگی به روی اندر آورده روی خروش آمد از روم کای دوستان سر مایهٔ مرز هندوستان سر فور هندی به خاک اندرست تن پیلوارش به چاک اندرست شما را کنون از پی کیست جنگ چنین زخم شمشیر و چندین درنگ سکندر شما را چنان شد که فور ازو جست باید همی رزم و سور برفتند گردان هندوستان به آواز گشتند همداستان تن فور دیدند پر خون و خاک بر و تنش کرده به شمشیر چاک خروشی برآمد ز لشکر به زار فرو ریختند آلت کارزار پر از درد نزدیک قیصر شدند پر از ناله و خاک بر سر شدند سکندر سلیح گوان بازداد به خوبی ز هرگونه آواز داد چنین گفت کز هند مردی به مرد شما را به غم دل نباید سپرد نوزاش کنون من به افزون کنم بکوشم که غم نیز بیرون کنم ببخشم شما را همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی همه هندوان را توانگر کنم بکوشم که با تخت و افسر کنم وزان جایگه شد بر تخت فور بران جشن ماتم برین جشن سور چنین است رسم سرای سپنج بخواهد که مانی بدو در به رنج بخور هرچ داری منه بازپس تو رنجی چرا ماند باید به کس همی بود بر تخت قیصر دو ماه ببخشید گنجش همه بر سپاه یکی با گهر بود نامش سورگ ز هندوستان پهلوانی سترگ سر تخت شاهی بدو داد و گفت که دینار هرگز مکن در نهفت ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز که گاهی سکندر بود گاه فور گهی درد و خشمست و گه کام و سور درم داد و دینار لشکرش را بیاراست گردان کشورش را
1,658
بخش ۱۹
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز برو ناگذشته زمانی دراز به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت به خان براهیم آزر برفت که خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود خداوند خواندش بیت‌الحرام بدو شد همه راه یزدان تمام ز پاکی ورا خانهٔ خویش خواند نیایش بران کو ترا پیش خواند خدای جهان را نباشد نیاز نه جای خور و کام و آرام و ناز پرستشگهی بود تا بود جای بدو اندرون یاد کرد خدای پس آمد سکندر سوی قادسی جهانگیر تا جهرم پارسی چو آگاهی آمد به نصر قتیب کزو بود مر مکه را فر و زیب پذیره شدش با نبرده سران دلاور سواران نیزه‌وران سواری بیامد هم اندر زمان ز مکه به نزد سکندر دمان که این نامداری که آمد ز راه نجوید همی تاج و گنج و سپاه نبیرهٔ سماعیل نیک اخترست که پور براهیم پیغمبرست چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت همه رازها برگشاد از نهفت سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی بدین دوده اکنون کدامست مه جز از تو پسندیده و روزبه بدو گفت نصر ای جهاندار شاه خزاعست مهتر بدین جایگاه سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت ابا لشکر گشن شمشیرزن به بیداد بگرفت شهر یمن بسی مردم بیگنه کشته شد بدین دودمان روز برگشته شد نیامد جهان‌آفرین را پسند برو تیره شد رای چرخ بلند خزاعه بیامد چو او گشت خاک بر رنج و بیداد بدرود پاک حرم تا یمن پاک بر دست اوست به دریای مصر اندرون شست اوست سر از راه پیچیده و داد نه ز یزدان یکی را به دل یاد نه جهانی گرفته به مشت اندرون نژاد سماعیل ازو پر ز خون سکندر ز نصر این سخنها شنید ز تخم خزاعه هرانکس که دید به تن کودکان را نماندش روان نماندند زان تخمه کس در جهان ز بیداد بستد حجاز و یمن به رای و به مردان شمشیرزن نژاد سماعیل را برکشید هرانکس که او مهتری را سزید پیاده درآمد به بیت‌الحرام سماعیلیان زو شده شادکام بهر پی که برداشت قیصر ز راه همی ریخت دینار گنجور شاه
1,659
بخش ۲۰
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی جهانگیر با لشکری راه‌جوی ز جده سوی مصر بنهاد روی ملک بود قیطون به مصر اندرون سپاهش ز راه گمانی فزون چو بشنید کامد ز راه حرم جهانگیر پیروز با باد و دم پذیره شدش با فراوان سپاه ابا بدره و برده و تاج و گاه سکندر به دیدار او گشت شاد همان گفت بدخواه او گشت باد به مصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا برآسود شاه و سپاه زنی بود در اندلس شهریار خردمند و با لشکری بی‌شمار جهانجوی بخشنده قیدافه بود ز روی بهی یافته کام و سود ز لشکر سواری مصور بجست که مانند صورت نگارد درست بدو گفت سوی سکندر خرام وزین مرز و از ما مبر هیچ نام به ژرفی نگه کن چنان چون که هست به کردار تا چون برآیدت دست ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی یکی صورت آر از سر پای اوی نگارنده بشنید و زو بر نشست به فرمان مهتر میان را ببست به مصر آمد از اندلس چون نوند بر قیصر اسکندر ارجمند چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و دیبای چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید و ز جای برگشت زود چو قیدافه چهر سکندر بدید غمی گشت و بنهفت و دم در کشید سکندر ز قیطون بپرسید و گفت که قیدافه را بر زمین کیست جفت بدو گفت قیطون که ای شهریار چنو نیست اندر جهان کامگار شمار سپاهش نداند کسی مگر باز جوید ز دفتر بسی ز گنج و بزرگی و شایستگی ز آهستگی هم ز بایستگی به رای و به گفتار نیکی گمان نبینی به مانند او در جهان یکی شارستان کرده دارد ز سنگ که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ زمین چار فرسنگ بالای اوی برین هم نشانست پهنای اوی گر از گنج پرسی خود اندازه نیست سخنهای او در جهان تازه نیست
1,660
بخش ۲۱
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر چو بشنید از یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند پس نامه‌ای بر حریر ز شیراوژن اسکندر شهرگیر به نزدیک قیدافهٔ هوشمند شده نام او در بزرگی بلند نخست آفرین خداوند مهر فروزندهٔ ماه و گردان سپهر خداوند بخشنده داد و راست فزونی کسی را دهد کش سزاست به تندی نجستیم رزم ترا گراینده گشتیم بزم ترا چو این نامه آرند نزدیک تو درخشان شود رای تاریک تو فرستی به فرمان ما باژ و ساو بدانی که با ما ترا نیست تاو خردمندی و پیش‌بینی کنی توانایی و پاک دینی کنی وگر هیچ تاب اندر آری به کار نبینی جز از گردش روزگار چو اندازه گیری ز دارا و فور خود آموزگارت نباید ز دور چو از باد عنوان او گشت خشک نهادند مهری بروبر ز مشک بیامد هیون تگاور به راه به فرمان آن نامبردار شاه چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند ز گفتار او در شگفتی بماند به پاسخ نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو زمین گسترید ترا کرد پیروز بر فور هند به دارا و بر نامداران سند مرا با چو ایشان برابر نهی به سر بر ز پیروزه افسر نهی مرا زان فزونست فر و مهی همان لشکر و گنج شاهنشهی که من قیصران را به فرمان شوم بترسم ز تهدید و پیچان شوم هزاران هزارم فزون لشکرست که بر هر سری شهریاری سرست وگر خوانم از هر سوی زیردست نماند برین بوم جای نشست یکی گنج در پیش هر مهتری چو آید ازین مرز با لشکری تو چندین چه رانی زبان بر گزاف ز دارا شدستی خداوند لاف بران نامه بر مهر زرین نهاد هیونی برافگند بر سان باد
1,661
بخش ۲۲
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپردهٔ او ندیدی پلنگ بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران بارهٔ دژ گذشتی سوار سکندر بفرمود تا جاثلیق بیاورد عراده و منجنیق به یک هفته بستد حصار بلند به شهر اندر آمد سپاه ارجمند سکندر چو آمد به شهر اندرون بفرمود کز کس نریزند خون یکی پور قیدافه داماد بود بدین شهر فریان بدو شاد بود بدو داده بد دختر ارجمند کلاهش به قیدافه گشته بلند که داماد را نام بد قیدروش بدو داده فریان دل و چشم و گوش یکی مرد بد نام او شهرگیر به دستش زن و شوی گشته اسیر سکندر بدانست کان مرد کیست بجستش که درمان آن کار چیست بفرمود تا پیش او شد وزیر بدو داد فرمان و تاج و سریر خردمند را بیطقون بود نام یکی رای زن مرد گسترده کام بدو گفت کاید به پیشت عروس ترا خوانم اسکندر فیلقوس تو بنشین به آیین و رسم کیان چو من پیشت آیم کمر بر میان بفرمای تا گردن قیدروش ببرد دژآگاه جنگی ز دوش من آیم به پیشت به خواهشگری نمایم فراوان ترا کهتری نشستنگهی ساز بی‌انجمن چو خواهش فزایم ببخشی بمن شد آن مرد دستور با درد جفت ندانست کان را چه باشد نهفت ازان پس بدو گفت شاه جهان که این کار باید که ماند نهان مرا چون فرستادگان پیش خوان سخنهای قیدافه چندی بران مرا شاد بفرست با ده سوار که رو نامه بر زود و پاسخ بیار بدو بیطقون گفت کایدون کنم به فرمان برین چاره افسون کنم به شبگیر خورشید خنجر کشید شب تیره از بیم شد ناپدید نشست از بر تخت بر بیطقون پر از شرم رخ دل پر از آب خون سکندر به پیش اندرون با کمر گشاده درچاره و بسته در چون آن پور قیدافه را شهرگیر بیاورد گریان گرفته اسیر زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ گرفته جوان چنگ او را به چنگ سبک بیطقون گفت کین مرد کیست کش از درد چندین بباید گریست چنین داد پاسخ که بازآر هوش که من پور قیدافه‌ام قیدروش جزین دخت فریان مرا نیست جفت که دارد پس پردهٔ من نهفت برآنم که او را سوی خان خویش برم تا بدارمش چون جان خویش اسیرم کنون در کف شهرگیر روان خسته از اختر و تن به تیر چو بشنید زو این سخن بیطقون سرش گشت پر درد و دل پر ز خون برآشفت ازان پس به دژخیم گفت که این هر دو را خاک باید نهفت چنین هم به بند اندرون با زنش به شمشیر هندی بزن گردنش سکندر بیامد زمین بوس داد بدو گفت کای شاه قیصر نژاد اگر خون ایشان ببخشی به من سرافراز گردم به هر انجمن سر بیگناهان چه بری به کین که نپسندد از ما جهان‌آفرین بدو گفت بیداردل بیطقون که آزاد کردی دو تن را ز خون سبک بیطقون گفت با قیدروش که بردی سر دور مانده ز دوش فرستم کنون با تو او را بهم بخواند به مادرت بر بیش و کم اگر ساو و باژم فرستد نکوست کسی را ندرد بدین جنگ پوست نگه کن بدین پاک دستور من که گوید بدو رزم گر سور من تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد به پاداش پیچد دل رادمرد چو این پاسخ نامه یابی ز شاه به خوبی ورا بازگردان ز راه چنین گفت با بیقطون قیدروش که زو بر ندارم دل و چشم و گوش چگونه مر او را ندارم چو جان کزو یافتم جفت و شیرین‌روان
1,662
بخش ۲۳
فردوسی
پادشاهی اسکندر
جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید که بودند یکسر هم‌آواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش چو آتش همی راند مهتر ستور به کوهی رسیدند سنگش بلور بدودر ز هرگونه‌ای میوه‌دار فراوان گیا بود بر کوهسار برفتند زانگونه پویان به راه برآن بوم و بر کاندرو بود شاه چو قیدافه آگه شد از قیدروش ز بهر پسر پهن بگشاد گوش پذیره شدش با سپاهی گران همه نامداران و نیک اختران پسر نیز چون مادرش را بدید پیاده شد و آفرین گسترید بفرمود قیدافه تا برنشست همی راند و دستش گرفته به دست بدو قیدروش آنچ دید و شنید همی گفت و رنگ رخش ناپدید که بر شهر فریان چه آمد ز رنج نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج مرا این که آمد همی با عروس رها کرد ز اسکندر فیلقوس وگرنه بفرمود تا گردنم زنند و به آتش بسوزد تنم کنون هرچ باید به خوبی بکن برو هیچ مشکن بخواهش سخن چو بشنید قیدافه این از پسر دلش گشت زان درد زیر و زبر از ایوان فرستاده را پیش خواند به تخت گرانمایگان برنشاند فراوان بپرسید و بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش فرستاد هرگونه‌ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی بشد آن شب و بامداد پگاه به پرسش بیامد به درگاه شاه پرستندگان پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند چو قیدافه را دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج ز زربفت پوشیده چینی قبای فراوان پرستنده گردش به پای رخ شاه تابان به کردار هور نشستن گهش را ستونها بلور زبر پوششی جزع بسته به زر برو بافته دانه‌های گهر پرستنده با طوق و با گوشوار به پای اندر آن گلشن زرنگار سکندر بدان درشگفتی بماند فراوان نهان نام یزدان بخواند نشستن گهی دید مهتر که نیز نیامد ورا روم و ایران به چیز بر مهتر آمد زمین داد بوس چنانچون بود مردم چاپلوس ورا دید قیدافه بنواختش بپرسید بسیار و بنشاختش چو خورشید تابان ز گنبد بگشت گه بار بیگانه اندر گذشت بفرمود تا خوان بیاراستند پرستندهٔ رود و می خواستند نهادند یک خانه خوانهای ساج همه پیکرش زر و کوکبش عاج خورشهای بسیار آورده شد می آورد و چون خوردنی خورده شد طبقهای زرین و سیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد به می خوردن اندر گرانمایه شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه به گنجور گفت آن درخشان حریر نوشته برو صورت دلپذیر به پیش من آور چنان هم که هست به تندی برو هیچ مبسای دست بیاورد گنجور و بنهاد پیش چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش بدانست قیدافه کو قیصرست بران لشکر نامور مهترست فرستاده‌ای کرده از خویشتن دلیر آمدست اندرین انجمن بدو گفت کای مرد گسترده کام بگو تا سکندر چه دادت پیام چنین داد پاسخ که شاه جهان سخن گفت با من میان مهان که قیدافهٔ پاکدل را بگوی که جز راستی در زمانه مجوی نگر سر نپیچی ز فرمان من نگه دار بیدار پیمان من وگر هیچ تاب اندر آری به دل بیارم یکی لشکری دل گسل نشان هنرهای تو یافتم به جنگ آمدن تیز نشتافتم خردمندی و شرم نزدیک تست جهان ایمن از رای باریک تست کنون گر نتابی سر از باژ و ساو بدانی که با ما نداری تو تاو نبینی به جز خوبی و راستی چو پیچی سر از کژی و کاستی برآشفت قیدافه چون این شنید بجز خامشی چارهٔ آن ندید بدو گفت کاکنون ره خانه گیر بیاسای با مردم دلپذیر چو فردا بیایی تو پاسخ دهم به بر گشتنت رای فرخ نهم سکندر بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش چو بر زد سر از کوه روشن چراغ چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار همه کاخ او پر ز بیگانه بود نشستن بلورین یکی خانه بود عقیق و زبرجد بروبر نگار میان اندرون گوهر شاهوار زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود سکندر فروماند زان جایگاه ازان فر و اورنگ و آن دستگاه همی گفت کاینت سرای نشست نبیند چنین جای یزدان پرست خرامان بیامد به نزدیک شاه نهادند زرین یکی زیرگاه بدو گفت قیدافه ای بیطقون چرا خیره ماندی به جزع اندرون همانا که چونین نباشد به روم که آسیمه گشتی بدین مایه بوم سکندر بدو گفت کای شهریار تو این خانه را خوارمایه مدار ز ایوان شاهان سرش برترست که ایوان تو معدن گوهرست بخندید قیدافه از کار اوی دلش گشت خرم به بازار اوی ازان پس بدر کرد کسهای خویش فرستاده را تنگ بنشاند پیش بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس سکندر ز گفتار او گشت زرد روان پر ز درد و رخان لاژورد بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفتن از تو نه اندر خورد منم بیطقون کدخدای جهان چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان سپاسم ز یزدان پروردگار که با من نبد مهتری نامدار که بردی به شاه جهان آگهی تنم را ز جان زود کردی تهی بدو گفت قیدافه کز داوری لبت را بپرداز کاسکندری اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم ز چاره بیاسای و منمای خشم بیاورد و بنهاد پیشش حریر نوشته برو صورت دلپذیر که گر هیچ جنبش بدی در نگار نبودی جز اسکندر شهریار سکندر چو دید آن بخایید لب برو تیره شد روز چون تیره شب چنین گفت بی‌خنجری در نهان مبادا که باشد کس اندر جهان بدو گفت قیدافه گر خنجرت حمایل بدی پیش من بر برت نه نیروت بودی نه شمشیر تیز نه جای نبرد و نه راه گریز سکندر بدو گفت هر کز مهان به مردی بود خواستار جهان نباید که پیچد ز راه گزند که بد دل به گیتی نگردد بلند اگر با منستی سلیحم کنون همه خانه گشتی چو دریای خون ترا کشتمی گر جگرگاه خویش بدریدمی پیش بدخواه خویش
1,663
بخش ۲۴
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بخندید قیدافه از کار اوی ازان مردی و تند گفتار اوی بدو گفت کای خسرو شیرفش به مردی مگردان سر خویش کش نه از فر تو کشته شد فور هند نه دارای داراب و گردان سند که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر شدی بر زمان و زمین همه نیکویها ز یزدان شناس و زو دار تا زنده باشی سپاس تو گویی به دانش که گیتی مراست نبینم همی گفت و گوی تو راست کجا آورد دانش تو بها چو آیی چنین در دم اژدها بدوزی به روز جوانی کفن فرستاده‌ای سازی از خویشتن مرا نیست آیین خون ریختن نه بر خیره با مهتر آویختن چو شاهی به کاری توانا بود ببخشاید از داد و دانا بود چنان دان که ریزندهٔ خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه تو ایمن بباش و به شادی برو چو رفتی یکی کار برساز نو کزین پس نیابی به پیغمبری ترا خاک داند که اسکندری ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده هم زین نشان بر حریر نهاده به نزد یکی یادگیر برو راند هم حکم اخترشناس کزو ایمنی باشد اندر هراس چو بخشنده شد خسرو رای‌زن زمانه بگوید به مرد و به زن تو تا ایدری بیطقون خوانمت برین هم نشان دور بنشانمت بدان تا نداند کسی راز تو همان نشنود نام و آواز تو فرستمت بر نیکوی باز جای تو باید که باشی خداوند رای به پیمان که هرگز به فرزند من به شهر من و خویش و پیوند من نباشی بداندایش گر بدسگال به کشور نخوانی مرا جز همال سکندر شنید این سخن شاد شد ز تیمار وز کشتن آزاد شد به دادار دارنده سوگند خورد بدین مسیحا و گرد نبرد که با بوم و بارست و فرزند تو بزرگان که باشند پیوند تو نسازم جز از خوبی و راستی نه اندیشم از کژی و کاستی چو سوگند شد خورده قیدافه گفت که این پند بر تو نشاید نهفت چنان دان که طینوش فرزند من کم اندیشد از دانش و پند من یکی بادسارست داماد فور نباید که داند ز نزدیک و دور که تو با سکندر ز یک پوستی گر ایدونک با او به دل دوستی که او از پی فور کین آورد به جنگ آسمان بر زمین آورد کنون شاد و ایمن به ایوان خرام ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
1,664
بخش ۲۵
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر بیامد دلی همچو کوه رها گشته از شاه دانش پژوه نبودش ز قیدافه چین در به روی نبرداشت هرگز دل از آرزوی ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد به نزدیک شاه سپهدار در خان پیل‌استه بود همه گرد بر گرد او رسته بود سر خانه را پیکر از جزع و زر به زر اندرون چند گونه گهر به پیش اندرون دستهٔ مشک بوی دو فرزند بایسته در پیش اوی چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش نهاده به گفتار قیدافه گوش به مادر چنین گفت کهتر پسر که ای شاه نیک اختر و دادگر چنان کن که از پیش تو بیطقون شود شاد و خشنود با رهنمون بره بر کسی تا نیازاردش ور از دشمنان نیز نشماردش که زنده کن پاک جان من اوست برآنم که روشن روان من اوست بدو گفت مادر که ایدون کنم که او را بزرگی بر افزون کنم به اسکندر نامور شاه گفت که پیدا کن اکنون نهان از نهفت چه خواهی و رای سکندر به چیست چه رانی تو از شاه و دستور کیست سکندر بدو گفت کای سرفراز به نزد تو شد بودن من دراز مرا گفت رو باژ مرزش بخواه وگر دیر مانی بیارم سپاه نمانم بدو کشور و تاج و تخت نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
1,665
بخش ۲۶
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو طینوش گفت سکندر شنید به کردار باد دمان بردمید بدو گفت کای ناکس بی‌خرد ترا مردم از مردمان نشمرد ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست سرت پر ز تیزی و کنداوریست نگویی مرا خود که شاه تو کیست اگر نیستی فر این نامدار سرت کندمی چون ترنجی ز بار هم‌اکنون سرت را من از درد فور به لشکر نمایم ز تن کرده دور یکی بانگ برزد برو مادرش که آسیمه برگشت جنگی سرش به طینوش گفت این نه گفتار اوست بران درگه او را فرستاد دوست بفرمود کو را به بیرون برند ز پیش نشستش به هامون برند چنین گفت پس با سکندر به راز که طینوش بی‌دانش دیوساز نباید که اندر نهان چاره‌ای بسازد گزندی و پتیاره‌ای تو دانش پژوهی و داری خرد نگه کن بدین تا چه اندر خورد سکندر بدو گفت کین نیست راست چو طینوش را بازخوانی رواست جهاندار فرزند را بازخواند بران نامور زیرگاهش نشاند سکندر بدو گفت کای کامگار اگر کام دل خواهی آرام دار من از تو بدین کین نگیرم همی سخن هرچ گویی پذیرم همی مرا این نژندی ز اسکندرست کجا شاد با تاج و با افسرست بدین سان فرستد مرا نزد شاه که از نامور مهتری باژ خواه بدان تا هران بد که خواهد رسید برو بر من آید ز دشمن پدید ورا من بدین زود پاسخ دهم یکی شاه را رای فرخ نهم اگر دست او من بگیرم به دست به نزد تو آرم به جای نشست بدان سان که با او نبینی سپاه نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه چه بخشی تو زین پادشاهی مرا چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا چو بشنید طینوش گفت این سخن شنیدم نباید که گردد کهن گرین را که گفتی به جای آوری بکوشی و پاکیزه رای آوری من از گنج وز بدره و هرچ هست ز اسپان و مردان خسرو پرست ترا بخشم و نیز دارم سپاس تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس یکی پاک دستور باشی مرا بدین مرز گنجور باشی مرا سکندر بیامد ز جای نشست برین عهد بگرفت دستش به دست بپرسید طینوش کاین چون کنی بدین جادوی بر چه افسون کنی بدو گفت چون بازگردم ز شاه تو باید که با من بیایی به راه ز لشکر بیاری سواری هزار همه نامدار از در کارزار به جایی یکی بیشه دیدم به راه نشانم ترا در کمین با سپاه شوم من ز پیش تو در پیش اوی ببینم روان بداندیش اوی بگویم که چندین فرستاد چیز کزان پس نیندیشی از چیز نیز فرستاده گوید که من نزد شاه نیارم شدن در میان سپاه اگر شاه بیند که با موبدان شود نزد طینوش با بخردان چو بیندش بپذیرد این خواسته ز هرگونه‌ای گنج آراسته بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه اگر بازگردد گشادست راه چو او بشنود خوب گفتار من نه اندیشد از رنگ و بازار من بیاید بر آن سایه زیر درخت ز گنجور می خواهد و تاج و تخت تو جنگی سپاهی به گردش درآر برآساید از گردش روزگار مکافات من باشد و کام تو نجوید ازان پس کس آرام تو که آید به دستت بسی خواسته پرستنده و اسپ آراسته چو طینوش بشنید زان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد چنین داد پاسخ که دارم امید که گردد بدو تیره روزم سپید به دام من آویزد او ناگهان به خونی که او ریخت اندر جهان چو دارای دارا و گردان سند چو فور دلیر آن سرافراز هند چو قیدافه گفت سکندر شنید به چشم و دلش چارهٔ او بدید بخندید زان چاره در زیر لب دو بسد نهان کرد زیر قصب سکندر بیامد ز نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی
1,666
بخش ۲۷
فردوسی
پادشاهی اسکندر
همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش او تاختند چو قیدافه را دید بر تخت گفت که با رای تو مشتری باد جفت بدین مسیحا به فرمان راست بد ارنده کو بر زبانم گواست با برای و دین و صلیب بزرگ به جان و سر شهریار سترگ به زنار و شماس و روح‌القدس کزین پس مرا خاک در اندلس نبیند نه لشکر فرستم به جنگ نیامیزم از هر دری نیز رنگ نه با پاک فرزند تو بد کنم نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم به جان یاد دارم وفای ترا نجویم به چیزی جفای ترا برادر بود نیک‌خواهت مرا به جای صلیب است گاهت مرا نگه کرد قیدافه سوگند اوی یگانه دل و راست پیوند اوی همه کاخ کرسی زرین نهاد به پیش اندر آرایش چین نهاد بزرگان و نیک‌اختران را بخواند یکایک بر آن کرسی زر نشاند ازان پس گرامی دو فرزند را بیاورد خویشان و پیوند را چنین گفت کاندر سرای سپنج سزد گر نباشیم چندین به رنج نباید کزین گردش روزگار مرا بهره کین آید و کارزار سکندر نخواهد شد از گنج سیر وگر آسمان اندر آرد به زیر همی رنج ما جوید از بهر گنج همه گنج گیتی نیرزد به رنج برآنم که با اونسازیم جنگ نه بر پادشاهی کنم کار تنگ یکی پاسخ پندمندش دهیم سرش برفرازیم و پندش دهیم اگر جنگ جوید پس از پند من به بیند پس از پند من بند من ازان سان شوم پیش او با سپاه که بخشایش آرد برو چرخ و ماه ازین ازمایش ندارد زیان بماند مگر دوستی در میان چه گویید و این را چه پاسخ دهید مرا اندرین رای فرخ نهید همه مهتران سر برافراختند همی پاسخ پادشا ساختند بگفتند کای سرور داد و راد ندارد کسی چون تو مهتر به یاد نگویی مگر آنک بهتر بود خنک شهرکش چون تو مهتر بود اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جزین مردم پارسا نه آسیب آید بدین گنج تو نیرزد همه گنجها رنج تو چو اسکندری کو بیاید ز روم به شمشیر دریا کند روی بوم همی از درت بازگردد به چیز همه چیز دنیی نیرزد پشیز جز از آشتی ما نبینیم روی نه والا بود مردم کینه‌جوی چو بشنید گفتار آن بخردان پسندیده و پاک‌دل موبدان در گنج بگشاد و تاج پدر بیاورد با یاره و طوق زر یکی تاج بد کاندران شهر و مرز کسی گوهرش را ندانست ارز فرستاده را گفت کین بی‌بهاست هرانکس که دارد جزو نارواست به تاج مهان چون سزا دیدمش ز فرزند پرمایه بگزیدمش یکی تخت بودش به هفتاد لخت ببستی گشایندهٔ نیک‌بخت به پیکر یک اندر دگر بافته به چاره سر شوشها تافته سر پایها چون سر اژدها ندانست کس گوهرش را بها ازو چارصد گوهر شاهوار همان سرخ یاقوت بد زین شمار دو بودی به مثقال هر یک به سنگ چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ زمرد برو چار صد پاره بود به سبزی چو قوس قزح نابسود گشاده شتر بار بودی چهل زنی بود چون موج دریا به دل دگر چار صد تای دندان پیل چه دندان درازیش بد میل میل پلنگی که خوانی همی بربری ازان چار صد پوست بد بر سری ز چرم گوزن ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پر نگار دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر که آهو ورا پیش دیدی ز تیر بیاورد زان پس دوصد گاومیش پرستندهٔ او همی راند پیش ز دیبای خز چارصد تخته نیز همان تختها کرده از چوب شیز دگر چار صد تخته از عود تر که مهر اندرو گیرد و رنگ زر صد اسپ گرانمایه آراسته ز میدان ببردند با خواسته همان تیغ هندی و رومی هزار بفرمود با جوشن کارزار همان خود و مغفر هزار و دویست به گنجور فرمود کاکنون مه‌ایست همه پاک بر بیطقون برشمار بگویش که شبگیر برساز کار سپیده چو برزد ز بالا درفش چو کافور شد روی چرخ بنفش زمین تازه شد کوه چون سندروس ز درگاه برخاست آوای کوس سکندر به اسپ اندر آورد پای به دستوری بازگشتن به جای چو طینوش جنگی سپه برنشاند از ایوان به درگاه قیدافه راند به قیدافه گفتند پدرود باش به جان تازهٔ چرخ را پود باش برین گونه منزل به منزل سپاه همی راند تا پیش آن رزمگاه که لشکرگه نامور شاه بود سکندر که با بخت همراه بود سکندر بران بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و جای درخت به طینوش گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی می و جام گیر شوم هرچ گفتم به جای آورم ز هر گونه پاکیزه رای آورم سکندر بیامد به پرده سرای سپاهش برفتند یک سر ز جای ز شادی خروشیدن آراستند کلاه کیانی بپیراستند که نومید بد لشکر نامجوی که دانست کش باز بینند روی سپه با زبانها پر از آفرین یکایک نهادند سر بر زمین ز لشکر گزین کرد پس شهریار ازان نامداران رومی هزار زره‌دار با گرزهٔ گاوروی برفتند گردان پرخاشجوی همه گرد بر گرد آن بیشه مرد کشیدند صف با سلیح نبرد سکندر خروشید کای مرد تیز همی جنگ رای آیدت گر گریز بلرزید طینوش بر جای خویش پشیمان شد از دانش و رای خویش بدو گفت کای شاه برترمنش ستایش گزینی به از سرزنش چنان هم که با خویش من قیدروش بزرگی کن و راستی را بکوش نه این بود پیمانت با مادرم نگفتی که از راستی نگذرم؟ سکندر بدو گفت کای شهریار چرا سست گشتی بدین مایه کار ز من ایمنی بیم در دل مدار نیازارد از من کسی زان تبار نگردم ز پیمان قیدافه من نه نیکو بود شاه پیمان‌شکن پیاده شد از باره طینوش زود زمین را ببوسید و زرای نمود جهاندار بگرفت دستش به دست بدان گونه کو گفت پیمان ببست بدو گفت مندیش و رامش گزین من از تو ندارم به دل هیچ کین چو مادرت بر تخت زرین نشست من اندر نهادم به دست تو دست بگفتم که من دست شاه زمین به دست تو اندر نهم هم‌چنین همان روز پیمان من شد تمام نه خوب آید از شاه گفتار خام سکندر منم وان زمان من بدم به خوبی بسی داستانها زدم همان روز قیدافه آگاه بود که اندر کفت پنجهٔ شاه بود پرستنده را گفت قیصر که تخت بیارای زیر گلفشان درخت بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندهٔ رود و می خواستند بفرمود تا خلعت خسروی ز رومی و چینی و از پهلوی ببخشید یارانش را سیم و زر کرا در خور آمد کلاه و کمر به طیوش فرمود کایدر مه‌ایست که این بیشه دورست راه تو نیست به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای‌زن بدارم وفای تو تا زنده‌ام روان را به مهر تو آگنده‌ام
1,667
بخش ۲۸
فردوسی
پادشاهی اسکندر
وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن برهمن چو آگه شد از کار شاه که آورد زان روی لشگر به راه پرستنده مرد اندر آمد ز کوه شدند اندران آگهی همگروه نوشتند پس نامه‌ای بخردان به نزد سکندر سر موبدان سر نامه بود آفرین نهان ز داننده بر شهریار جهان که پیروزگر باد همواره شاه به افزایش و دانش و دستگاه دگر گفت کای شهریار سترگ ترا داد یزدان جهان بزرگ چه داری بدین مرز بی‌ارز رای نشست پرستندگان خدای گرین آمدنت از پی خواسته‌ست خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست بر ما شکیبایی و دانش است ز دانش روانها پر از رامش است شکیبایی از ما نشاید ستد نه کس را ز دانش رسد نیز بد نبینی جز از برهنه یک رمه پراگنده از روزگار دمه اگر بودن ایدر دراز آیدت به تخم گیاها نیاز آیدت فرستاده آمد بر شهریار ز بیخ گیا بر میانش ازار سکندر فرستاده و نامه دید بی‌آزاری و رامشی برگزید سپه را سراسر هم آنجا بماند خود و فیلسوفان رومی براند پرستنده آگه شد از کار شاه پذیره شدندش یکایک به راه ببردند بی‌مایه چیزی که بود که نه گنج بدشان نه کشت و درود یکایک برو خواندند آفرین بران برمنش شهریار زمین سکندر چو روی برهمن بدید بران گونه آواز ایشان شنید دوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی‌بر و جان ز دانش به بر ز برگ گیا پوشش از تخم خورد برآسوده از رزم و روز نبرد خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه همه خوردنیشان بر میوه‌دار ز تخم گیا رسته بر کوهسار ازار یکی چرم نخچیر بود گیا پوشش و خوردن آژیر بود سکندر بپرسیدش از خواب و خورد از آسایش روز ننگ و نبرد ز پوشیدنی و ز گستردنی همه بی‌نیازیم از خوردنی برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که نازد بپوششی بسی وز ایدر برهنه شود باز خاک همه جای ترس است و تیمار و باک زمین بستر و پوشش از آسمان به ره دیده‌بان تا کی آید زمان جهانجوی چندین بکوشد به چیز که آن چیز کوشش نیرزد به نیز چنو بگذرد زین سرای سپنج ازو بازماند زر و تاج و گنج چنان دان که نیکیست همراه اوی به خاک اندر آید سر و گاه اوی سکندر بپرسید که کاندر جهان فزون آشکارا بود گر نهان همان زنده بیش است گر مرده نیز کزان پس نیازش نیاید به چیز چنین داد پاسخ که ای شهریار تو گر مرده را بشمری صدهزار ازان صد هزاران یکی زنده نیست خنک آنک در دوزخ افگنده نیست بباید همین زنده را نیز مرد یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب بتابد بروبر همی آفتاب برهمن چنین داد پاسخ به شاه که هم آب را خاک دارد نگاه بپرسید کز خواب بیدار کیست به روی زمین بر گنهکار کیست که جنبندگانند و چندی زیند ندانند کاندر جهان برچیند برهمن چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر راست گوی گنهکارتر چیز مردم بود که از کین و آزش خرد گم بود چو خواهی که این را بدانی درست تن خویشتن را نگه کن نخست که روی زمین سربسر پیش تست تو گویی سپهر روان خویش تست همی رای داری که افزون کنی ز خاک سیه مغز بیرون کنی روان ترا دوزخ است آرزوی مگر زین سخن بازگردی به خوی دگر گفت بر جان ما شاه کیست به کژی بهر جای همراه کیست چنین داد پاسخ که آز است شاه سر مایهٔ کین و جای گناه بپرسید خود گوهر از بهر چیست کش از بهر بیشی بباید گریست چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بیچاره و دیوساز یکی را ز کمی شده خشک لب یکی از فزونیست بی‌خواب شب همان هر دو را روز می بشکرد خنک آنک جانش پذیرد خرد سکندر چو گفتار ایشان شنید به رخساره شد چون گل شنبلید دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد همان چهر خندان پر از تاب کرد بپرسید پس شاه فرمانروا که حاجت چه باشد شما را به ما ندارم دریغ از شما گنج خویش نه هرگز براندیشم از رنج خویش بگفتند کای شهریار بلند در مرگ و پیری تو بر ما ببند چنین داد پاسخ ورا شهریار که بامرگ خواهش نیاید به کار چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها که گرزآهنی زو نیابی رها جوانی که آید بمابر دراز هم از روز پیری نیابد جواز برهمن بدو گفت کای پادشا جهاندار و دانا و فرمانروا چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست جهان را به کوشش چه جویی همی گل زهر خیره چه بویی همی ز تو بازماند همین رنج تو به دشمن رسد کوشش و گنج تو ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی پیامست از مرگ موی سپید به بودن چه داری تو چندین امید چنین گفت بیداردل شهریار که گر بنده از بخشش کردگار گذر یافتی بودمی من همان به تدبیر بر گشتن آسمان که فرزانه و مرد پرخاشخر ز بخشش به کوشش نیابد گذر دگر هرک در جنگ من کشته شد کرا ز اخترش روز برگشته شد به درد و به خون ریختن بد سزا که بیدادگر کس نیابد رها بدیدند بادافره ایزدی چو گشتند باز از ره بخردی کس از خواست یزدان کرانه نیافت ز کار زمانه بهانه نیافت بسی چیز بخشید و نستد کسی نبد آز نزدیک ایشان بسی بی‌آزار ازان جایگه برگرفت بران هم نشان راه خاور گرفت
1,668
بخش ۲۹
فردوسی
پادشاهی اسکندر
همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ز شهر برهمن به جایی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بسان زنان مرد پوشیده روی همی رفت با جامه و رنگ و بوی زبانها نه تازی و نه خسروی نه ترکی نه چینی و نه پهلوی ز ماهی بدیشان همی خوردنی به جایی نبد راه آوردنی شگفت اندر ایشان سکندر بماند ز دریا همی نام یزدان بخواند هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب بدو پاره شد زرد چون آفتاب سکندر یکی تیز کشتی بجست که آن را ببیند به دیده درست یکی گفت زان فیلسوفان به شاه که بر ژرف دریا ترا نیست راه بمان تا ببیند مر او را کسی که بهره ندارد ز دانش بسی ز رومی و از مردم پارسی بدان کشتی اندر نشستند سی یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه فروبرد کشتی هم اندر شتاب هم آن کوه شد ناپدید اندر آب سپاه سکندر همی خیره ماند همی هرکسی نام یزدان بخواند بدو گفت رومی که دانش بهست که داننده بر هر کسی بر مهست اگر شاه رفتی و گشتی تباه پر از خون شدی جان چندین سپاه وزان جایگه لشکر اندر کشید یکی آبگیری نو آمد پدید به گرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنارست سخت ز پنجه فزون بود بالای اوی چهل رش بپیمود پهنای اوی همه خانه‌ها کرده از چوب و نی زمینش هم از نی فروبرده پی نشایست بد در نیستان بسی ز شوری نخورد آب او هرکسی چو بگذشت زان آب جایی رسید که آمد یکی ژرف دریا پدید جهان خرم و آب چون انگبین همی مشک بویید روی زمین بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ جهان شد بران خفتگان تار و تنگ به هر گوشه‌ای در فراوان بمرد بزرگان دانا و مردان گرد ز یک سو فراوان بیامد گراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد زور و تاو سپاهش ز دریا بیکسو شدند بران نیستان آتش اندر زدند بکشتند چندان ز شیران که راه به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
1,669
بخش ۳۰
فردوسی
پادشاهی اسکندر
وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه سپاه انجمن شد هزاران هزار وران تیره شد دیدهٔ شهریار به سوی سکندر نهادند سر بکشتند بسیار پرخاشخر به جای سنان استخوان داشتند همی بر تن مرد بگذاشتند به لشکر بفرمود پس شهریار که برداشتند آلت کارزار برهنه به جنگ اندر آمد حبش غمی گشت زان لشکر شیرفش بکشتند زیشان فزون از شمار بپیچید دیگر سر از کارزار ز خون ریختن گشت روی زمین سراسر به کردار دریای چین چو از خون در و دشت آلوده شد ز کشته به هر جای بر توده شد چو بر توده خاشاکها برزدند بفرمود تا آتش اندر زدند چو شب گشت بشنید آواز گرگ سکندر بپوشید خفتان و ترگ یکی پیش رو بود مهتر ز پیل به سر بر سرو داشت همرنگ نیل ازین نامداران فراوان بکشت بسی حمله بردند و ننمود پشت بکشتند فرجام کارش به تیر یکی آهنین کوه بد پیل گیر وزان جایگه تیز لشکر براند بسی نام دادار گیهان بخواند
1,670
بخش ۳۱
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو نزدیکی نرم‌پایان رسید نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز ازان هر یکی چون یکی سرو برز چو رعد خروشان برآمد غریو برهنه سپاهی به کردار دیو یکی سنگ‌باران بکردند سخت چو باد خزان برزند بر درخت به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه تو گفتی که شد روز روشن سیاه چو از نرم‌پایان فراوان بماند سکندر برآسود و لشکر براند بشد تازیان تا به شهری رسید که آن را کران و میانه ندید به آیین همه پیش باز آمدند گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند ببردند هرگونه گستردنی ز پوشیدنیها و از خوردنی سکندر بپرسید و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان کشیدند بر دشت پرده‌سرای سپاهش نجست اندر آن شهر جای سر اندر ستاره یکی کوه دید تو گفتی که گردون بخواهد کشید بران کوه مردم بدی اندکی شب تیره زیشان نماندی یکی بپرسید ازیشان سکندر که راه کدامست و چون راند باید سپاه همه یکسره خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین به رفتن برین کوه بودی گذر اگر برگذشتی برو راه‌بر یکی اژدهایست زان روی کوه که مرغ آید از رنج زهرش ستوه نیارد گذشتن بروبر سپاه همی دود زهرش برآید به ماه همی آتش افروزد از کام اوی دو گیسو بود پیل را دام اوی همه شهر با او نداریم تاو خورش بایدش هر شبی پنج گاو بجوییم و بر کوه خارا بریم پر اندیشه و پر مدارا بریم بدان تا نیاید بدین روی کوه نینجامید از ما گروها گروه بفرمود سالار دیهیم جوی که آن روز ندهند چیز بدوی چو گاه خورش درگذشت اژدها بیامد چو آتش بران تند جا سکندر بفرمود تا لشکرش یکی تیرباران کنند ازبرش بزد یک دم آن اژدهای پلید تنی چند ازیشان به دم درکشید بفرمود اسکندر فیلقوس تبیره به زخم آوریدند و کوس همان بی‌کران آتش افروختند به هرجای مشعل همی سوختند چو کوه از تبیره پرآواز گشت بترسید ازان اژدها بازگشت چو خورشید برزد سر از برج گاو ز گلزاربرخاست بانگ چکاو چو آن اژدها را خورش بود گاه ز مردان لشکر گزین کرد شاه درم داد سالار چندی ز گنج بیاورد با خویشتن گاو پنج بکشت و ز سرشان برآهخت پوست بدان جادوی داده دل مرد دوست بیاگند چرمش به زهر و به نفت سوی اژدها روی بنهاد تفت مران چرمها را پر از باد کرد ز دادار نیکی دهش یاد کرد بفرمود تا پوست برداشتند همی دست بر دست بگذاشتند چو نزدیکی اژدها رفت شاه بسان یکی ابر دیدش سپاه زبانش کبود و دو چشمش چو خون همی آتش آمد ز کامش برون چو گاو از سر کوه بنداختند بران اژدها دل بپرداختند فرو برد چون باد گاو اژدها چو آمد ز چنگ دلیران رها چو از گاو پیوندش آگنده شد بر اندام زهرش پراگنده شد همه رودگانیش سوراخ کرد به مغز و به پی راه گستاخ کرد همی زد سرش را بران کوه سنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ سپاهی بروبر ببارید تیر به پای آمد آن کوه نخچیرگیر وزان جایگه تیز لشکر براند تن اژدها را هم‌انجا بماند بیاورد لشکر به کوهی دگر کزان خیره شد مرد پرخاشخر بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ و شمشیر دید یکی تخت زرین بران تیغ کوه ز انبوه یکسو و دور از گروه یکی مرده مرد اندران تخت‌بر همانا که بودش پس از مرگ فر ز دیبا کشیده برو چادری ز هر گوهری بر سرش افسری همه گرد بر گرد او سیم و زر کسی را نبودی بروبر گذر هرآنکس که رفتی بران کوهسار که از مرده چیزی کند خواستار بران کوه از بیم لرزان شدی به مردی و بر جای ریزان شدی سکندر برآمد بران کوه‌سر نظاره بران مرد با سیم و زر یکی بانگ بشنید کای شهریار بسی بردی اندر جهان روزگار بسی تخت شاهان بپرداختی سرت را به گردون برافراختی بسی دشمن و دوست کردی تباه ز گیتی کنون بازگشتست گاه رخ شاه ز آواز شد چون چراغ ازان کوه برگشت دل پر ز داغ همی رفت با نامداران روم بدان شارستان شد که خوانی هروم که آن شهر یکسر زنان داشتند کسی را دران شهر نگذاشتند سوی راست پستان چو آن زنان بسان یکی نار بر پرنیان سوی چپ به کردار جوینده مرد که جوشن بپوشد به روز نبرد چو آمد به نزدیک شهر هروم سرافراز با نامداران روم یکی نامه بنوشت با رسم و داد چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد به عنوان بر از شاه ایران و روم سوی آنک دارند مرز هروم سر نامه از کردگار سپهر کزویست بخشایش و داد و مهر هرانکس که دارد روانش خرد جهان را به عمری همی بسپرد شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم سر مهتری بر کجا برده‌ایم کسی کو ز فرمان ما سر بتافت نهالی به جز خاک تیره نیافت نخواهم که جایی بود در جهان که دیدار آن باشد از من نهان گر آیم مرا با شما نیست رزم به دل آشتی دارم و رای بزم اگر هیچ دارید داننده‌ای خردمند و بیدار خواننده‌ای چو برخواند این نامهٔ پندمند برآنکس که هست از شما ارجمند ببندید پیش آمدن را میان کزین آمدن کس ندارد زیان بفرمود تا فیلسوفی ز روم برد نامه نزدیک شهر هروم بسی نیز شیرین سخنها بگفت فرستاده خود با خرد بود جفت چو دانا به نزدیک ایشان رسید همه شهر زن دید و مردی ندید همه لشکر از شهر بیرون شدند به دیدار رومی به هامون شدند بران نامه‌بر شد جهان انجمن ازیشان هرانکس که بد رای زن چو این نامه برخواند دانای شهر ز رای دل شاه برداشت بهر نشستند و پاسخ نوشتند باز که دایم بزی شاه گردن فراز فرستاده را پیش بنشاندیم یکایک همه نامه برخواندیم نخستین که گفتی ز شاهان سخن ز پیروزی و رزمهای کهن اگر لشکر آری به شهر هروم نبینی ز نعل و پی اسپ بوم بی‌اندازه در شهر ما برزنست بهر برزنی بر هزاران زنست همه شب به خفتان جنگ اندریم ز بهر فزونی به تنگ اندریم ز چندین یکی را نبودست شوی که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی ز هر سو که آیی برین بوم و بر بجز ژرف دریا نبینی گذر ز ما هر زنی کو گراید بشوی ازان پس کس او را نه‌بینیم روی بباید گذشتن به دریای ژرف اگر خوش و گر نیز باریده برف اگر دختر آیدش چون کردشوی زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی هم آن خانه جاوید جای وی است بلند آسمانش هوای وی است وگر مردوش باشد و سرفراز بسوی هرومش فرستند باز وگر زو پسر زاید آنجا که هست بباشد نباشد بر ماش دست ز ما هرک او روزگار نبرد از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد یکی تاج زرینش بر سر نهیم همان تخت او بر دو پیکر نهیم همانا ز ما زن بود سی‌هزار که با تاج زرند و با گوشوار که مردی ز گردنکشان روز جنگ به چنگال او خاک شد بی‌درنگ تو مردی بزرگی و نامت بلند در نام بر خویشتن در مبند که گویند با زن برآویختنی ز آویختن نیز بگریختی یکی ننگ باشد ترا زین سخن که تا هست گیتی نگردد کهن چه خواهی که با نامداران روم بیایی بگردی به مرز هروم چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی به پیش تو آریم چندان سپاه که تیره شود بر تو خورشید و ماه چو آن پاسخ نامه شد اسپری زنی بود گویا به پیغمبری ابا تاج و با جامهٔ شاهوار همی رفت با خوب‌رخ ده سوار چو آمد خرامان به نزدیک شاه پذیره فرستاد چندی به راه زن نامبردار نامه بداد پیام دلیران همه کرد یاد سکندر چو آن پاسخ نامه دید خردمند و بینادلی برگزید بدیشان پیامی فرستاد و گفت که با مغز مردم خرد باد جفت به گرد جهان شهریاری نماند همان بر زمین نامداری نماند که نه سربسر پیش من کهترند وگرچه بلندند و نیک‌اخترند مرا گرد کافور و خاک سیاه همانست و هم بزم و هم رزمگاه نه من جنگ را آمدم تازیان به پیلان و کوس و تبیره زنان سپاهی برین سان که هامون و کوه همی گردد از سم اسپان ستوه مرا رای دیدار شهر شماست گر آیید نزدیک ما هم رواست چو دیدار باشد برانم سپاه نباشم فراوان بدین جایگاه ببینیم تا چیستتان رای و فر سواری و زیبایی و پای و پر ز کار زهشتان بپرسم نهان که بی‌مرد زن چون بود در جهان اگر مرگ باشد فزونی ز کیست به بینم که فرجام این کار چیست فرستاده آمد سخنها بگفت همه راز بیرون کشید از نهفت بزرگان یکی انجمن ساختند ز گفتار دل را بپرداختند که ما برگزیدیم زن دو هزار سخن‌گوی و داننده و هوشیار ابا هر صدی بسته ده تاج زر بدو در نشانده فراوان گهر چو گرد آید آن تاج باشد دویست که هر یک جز اندر خور شاه نیست یکایک بسختیم و کردیم تل اباگوهران هر یکی سی رطل چو دانیم کامد به نزدیک شاه یکایک پذیره شویمش به راه چو آمد به نزدیک ما آگهی ز دانایی شاه وز فرهی فرستاده برگشت و پاسخ بگفت سخنها همه با خرد بود جفت سکندر ز منزل سپه برگرفت ز کار زنان مانده اندر شگفت دو منزل بیامد یکی باد خاست وزو برف با کوه و درگشت راست تبه شد بسی مردم پایکار ز سرما و برف اندر آن روزگار برآمد یکی ابر و دودی سیاه بر آتش همی رفت گفتی سپاه زره کتف آزادگان را بسوخت ز نعل سواران زمین برفروخت بدین هم نشان تا به شهری رسید که مردم بسان شب تیره دید فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ همه دیده‌هاشان به کردار خون همی از دهان آتش آمد برون بسی پیل بردند پیشش به راه همان هدیه مردمان سیاه بگفتند کین برف و باد دمان ز ما بود کامد شما را زیان که هرگز بدین شهر نگذشت کس ترا و سپاه تو دیدیم و بس ببود اندر آن شهر یک ماه شاه چو آسوده گشتند شاه و سپاه ازنجا بیامد دمان و دنان دل‌آراسته سوی شهر زنان ز دریا گذر کرد زن دو هزار همه پاک با افسر و گوشوار یکی بیشه بد پر ز آب و درخت همه جای روشن‌دل و نیکبخت خورش گرد کردند بر مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار چو آمد سکندر به شهر هروم زنان پیش رفتند ز آباد بوم ببردند پس تاجها پیش اوی همان جامه و گوهر و رنگ و بوی سکندر بپذرفت و بنواختشان بران خرمی جایگه ساختشان چو شب روز شد اندرآمد به شهر به دیدار برداشت زان شهر بهر کم و بیش ایشان همی بازجست همی بود تا رازها شد درست
1,671
بخش ۳۲
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند سکندر بپرسید از سرکشان که ایدر چه دارد شگفتی نشان چنین گفت با او یکی مرد پیر که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر یکی آبگیرست زان روی شهر کزان آب کس را ندیدیم بهر چو خورشید تابان بدانجا رسید بران ژرف دریا شود ناپدید پس چشمه‌در تیره گردد جهان شود آشکارای گیتی نهان وزان جای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن خرد یافته مرد یزدان‌پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست گشاده سخن مرد با رای و کام همی آب حیوانش خواند به نام چنین گفت روشن‌دل پر خرد که هرک آب حیوان خورد کی مرد ز فردوس دارد بران چشمه راه بشوید برآن تن بریزد گناه بپرسید پس شه که تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست کزان راه بر کره باید نشست به چوپان بفرمود کاسپ یله سراسر به لشکرگه آرد گله گزین کرد زو بارگی ده هزار همه چار سال از در کارزار
1,672
بخش ۳۳
فردوسی
پادشاهی اسکندر
وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه که دهقان ورا نام حیوان نهاد چو از بخشش پهلوان کرد یاد همی بود تا گشت خورشید زرد فرو شد بران چشمهٔ لاژورد ز یزدان پاک آن شگفتی بدید که خورشید گشت از جهان ناپدید بیامد به لشکرگه خویش باز دلی پر ز اندیشه‌های دراز شب تیره کرد از جهاندار یاد پس اندیشه بر آب حیوان نهاد شکیبا ز لشگر هرانکس که دید نخست از میان سپه برگزید چهل روزه افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت سپه را بران شارستان جای کرد یکی پیش رو چست بر پای کرد ورا اندر آن خضر بد رای زن سر نامداران آن انجمن سکندر بیامد به فرمان اوی دل و جان سپرده به پیمان اوی بدو گفت کای مرد بیداردل یکی تیز گردان بدین کار دل اگر آب حیوان به چنگ آوریم بسی بر پرستش درنگ آوریم نمیرد کسی کو روان پرورد به یزدان پناهد ز راه خرد دو مهرست با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون بیند آب یکی زان تو برگیر و در پیش باش نگهبان جان و تن خویش باش دگر مهره باشد مرا شمع راه به تاریک اندر شوم با سپاه ببینیم تا کردگار جهان بدین آشکارا چه دارد نهان توی پیش رو گر پناه من اوست نمایندهٔ رای و راه من اوست چو لشگر سوی آب حیوان گذشت خروش آمد الله اکبر ز دشت چو از منزلی خضر برداشتی خورشها ز هرگونه بگذاشتی همی رفت ازین سان دو روز و دو شب کسی را به خوردن نجنبید لب سه دیگر به تاریکی اندر دو راه پدید آمد و گم شد از خضر شاه پیمبر سوی آب حیوان کشید سر زندگانی به کیوان کشید بران آب روشن سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست بخورد و برآسود و برگشت زود ستایش همی بافرین بر فزود
1,673
بخش ۳۴
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند چو آواز بشنید قیصر برفت به نزدیک مرغان خرامید تفت بدو مرغ گفت ای دلارای رنج چه جویی همی زین سرای سپنج اگر سر برآری به چرخ بلند همان بازگردی ازو مستمند کنون کامدی هیچ دیدی زنا وگر کرده از خشت پخته بنا چنین داد پاسخ کزین هر دو هست زنا و برین گونه جای نشست چو بشنید پاسخ فروتر نشست درو خیره شد مرد یزدان‌پرست بپرسید کاندر جهان بانگ رود شنیدی و آوای مست و سرود چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر ز شادی همی برنگیرند بهر ورا شاد مردم نخواند همی وگر جان و دل برفشاند همی به خاک آمد از بر شده چوب عمود تهی ماند زان مرغ رنگین عمود بپرسید دانایی و راستی فزونست اگر کمی و کاستی چنین داد پاسخ که دانش پژوه همی سرفرازد ز هر دو گروه به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرد پاک ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست به شهر تو بر کوه دارد نشست بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای بیابد پرستنده بر کوه جای ازان چوب جوینده شد بر کنام جهانجوی روشن‌دل و شادکام به چنگال می‌کرد منقار تیز چو ایمن شد از گردش رستخیز به قیصر بفرمود تا بی‌گروه پیاده شود بر سر تیغ کوه ببیند که تا بر سر کوه چیست کزو شادمان را بباید گریست
1,674
بخش ۳۵
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید که ای بندهٔ آز چندین مکوش که روزی به گوش آیدت یک خروش که چندین مرنج از پی تاج و تخت به رفتن بیارای و بربند رخت چنین داد پاسخ بدو شهریار که بهر من این آمد از روزگار که جز جنبش و گردش اندر جهان نبینم همی آشکار و نهان ازان کوه با ناله آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود بران راه تاریک بنهاد روی به پیش اندرون مردم راه‌جوی چو آمد به تاریکی اندر سپاه خروشی برآمد ز کوه سیاه که هرکس که بردارد از کوه سنگ پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ وگر برندارد پشیمان شود به هر درد دل سوی درمان شود سپه سوی آواز بنهاد گوش پراندیشه شد هرکسی زان خروش که بردارد آن سنگ اگر بگذرد پی رنج ناآمده نشمرد یکی گفت کین رنج هست از گناه پشیمانی و سنگ بردن به راه دگر گفت لختی بباید کشید مگر درد و رنجش نباید چشید یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد یکی دیگر از کاهلی داشت خرد چو از آب حیوان به هامون شدند ز تاریکی راه بیرون شدند بجستند هرکس بر و آستی پدیدار شد کژی و کاستی کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی زبرجد چنان خار بگذاشت اوی پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت ازان گوهر پربها سر بگاشت دو هفته بر آن جایگه بر بماند چو آسوده‌تر گشت لشکر براند
1,675
بخش ۳۶
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید بره‌بر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان بپرسید کایدر چه باشد شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت زبان برگشادند بر شهریار به نالیدن از گردش روزگار که ما را یکی کار پیش است سخت بگوییم با شاه پیروزبخت بدین کوه سر تا به ابر اندرون دل ما پر از رنج و دردست و خون ز چیز که ما را بدو تاب نیست ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست چو آیند بهری سوی شهر ما غم و رنج باشد همه بهر ما همه رویهاشان چو روی هیون زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون سیه روی و دندانها چون گراز که یارد شدن نزد ایشان فراز همه تن پر از موی و موی همچو نیل بر و سینه و گوشهاشان چو پیل بخسپند یکی گوش بستر کنند دگر بر تن خویش چادر کنند ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار کم و بیش ایشان که داند شمار به گرد آمدن چون ستوران شوند تگ آرند و بر سان گوران شوند بهاران کز ابر ا ندرآید خروش همان سبز دریا برآید به جوش چو تنین ازان موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر فرود افگند ابر تنین چو کوه بیایند زیشان گروها گروه خورش آن بود سال تا سالشان که آگنده گردد بر و یالشان گیاشان بود زان سپس خوردنی بیارند هر سو ز آوردنی چو سرما بود سخت لاغر شوند به آواز بر سان کفتر شوند بهاران ببینی به کردار گرگ بغرند بر سان پیل سترگ اگر پادشا چاره‌ای سازدی کزین غم دل ما بپردازدی بسی آفرین یابد از هرکسی ازان پس به گیتی بماند بسی بزرگی کن و رنج ما را بساز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز سکندر بماند اندر ایشان شگفت غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج برآرم من این راه ایشان به رای نبیروی نیکی دهش یک خدای یکایک بگفتند کای شهریار ز تو دور بادا بد روزگار ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم پرستنده باشیم تا زنده‌ایم بیاریم چندانک خواهی تو چیز کزین بیش کاری نداریم نیز سکندر بیامد نگه کرد کوه بیاورد زان فیلسوفان گروه بفرمود کاهنگران آورید مس و روی و پتک گران آورید کج و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارید چندانک آید به کار بی‌اندازه بردند چیزی که خواست چو شد ساخته کار و اندیشه راست ز دیوارگر هم ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران ز گیتی به پیش سکندر شدند بدان کار بایسته یاور شدند ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه ز بن تا سر تیغ بالای اوی چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی ازو یک رش انگشت و آهن یکی پراگنده مس در میان اندکی همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون دانا کیان همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ شد آژده بسی نفت و روغن برآمیختند همی بر سر گوهران ریختند به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند دم آورد و آهنگران صدهزار به فرمان پیروزگر شهریار خروش دمنده برآمد ز کوه ستاره شد از تف آتش ستوه چنین روزگاری برآمد بران دم آتش و رنج آهنگران گهرها یک اندر دگر ساختند وزان آتش تیز بگداختند ز یاجوج و ماجوج گیتی برست زمین گشت جای خرام و نشست برش پانصد بود بالای اوی چو سیصد بدی نیز پهنای اوی ازان نامور سد اسکندری جهانی برست از بد داوری برو مهتران خواندند آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین ز چیزی که بود اندران جایگاه فراوان ببردند نزدیک شاه نپذرفت ازیشان و خود برگرفت جهان مانده زان کار اندر شگفت
1,676
بخش ۳۷
فردوسی
پادشاهی اسکندر
همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمهٔ آب شور نهاده بر چشمه زرین دو تخت برو خوابنیده یکی شوربخت به تن مردم و سر چو آن گراز به بیچارگی مرده بر تخت ناز ز کافور زیراندرش بستری کشیده ز دیبا برو چادری یکی سرخ گوهر به جای چراغ فروزان شده زو همه بوم و راغ فتاده فروغ ستاره در آب ز گوهر همه خانه چون آفتاب هرانکس که رفتی که چیزی برد وگر خاک آن خانه را بسپرد همه تنش بر جای لرزان شدی وزان لرزه آن زنده ریزان شدی خروش آمد از چشمهٔ آب شور که ای آرزومند چندین مشور بسی چیز دیدی که آن کس ندید عنان را کنون باز باید کشید کنون زندگانیت کوتاه گشت سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت سکندر بترسید و برگشت زود به لشکرگه آمد به کردار دود وزان جایگه تیز لشکر براند خروشان بسی نام یزدان بخواند ازان کوه راه بیابان گرفت غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت همی راند پر درد و گریان ز جای سپاه از پس و پیش او رهنمای
1,677
بخش ۳۸
فردوسی
پادشاهی اسکندر
ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند همی گفت هرکس که ای شهریار انوشه که کردی بمابر گذار بدین شهر هرگز نیامد سپاه نه هرگز شنیدست کس نام شاه کنون کامدی جان ما پیش تست که روشن‌روان بادی و تن درست سکندر دل از مردمان شاد کرد ز راه بیابان تن آزاد کرد بپرسید ازیشان که ایدر شگفت چه چیزست کاندازه باید گرفت چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای شگفتیست ایدر که اندر جهان کسی آن ندید آشکار و نهان درختیست ایدر دو بن گشته جفت که چونان شگفتی نشاید نهفت یکی ماده و دیگری نر اوی سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی به شب ماده گویا و بویا شود چو روشن شود نر گویا شود سکندر بشد با سواران روم همان نامداران آن مرز و بوم بپرسید زیشان که اکنون درخت سخن کی سراید به آواز سخت چنین داد پاسخ بدو ترجمان که از روز چون بگذرد نه زمان سخن‌گوی گردد یکی زین درخت که آواز او بشنود نیک‌بخت شب تیره‌گون ماده گویا شود بر و برگ چون مشک بویا شود بپرسید چون بگذریم از درخت شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت چنین داد پاسخ کزو بگذری ز رفتنت کوته شود داوری چو زو برگذشتی نماندت جای کران جهان خواندش رهنمای بیابان و تاریکی آید به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش نه کس دید از ما نه هرگز شنید که دام و دد و مرغ بر ره پرید همی راند با رومیان نیک‌بخت چو آمد به نزدیک گویا درخت زمینش ز گرمی همی بردمید ز پوست ددان خاک پیدا ندید ز گوینده پرسید کین پوست چیست ددان را برین گونه درنده کیست چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت که چندین پرستنده دارد درخت چو باید پرستندگان را خورش ز گوشت ددان باشدش پرورش چو خورشید بر تیغ گنبد رسید سکندر ز بالا خروشی شنید که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از سهم و ناسودمند بترسید و پرسید زان ترجمان که ای مرد بیدار نیکی گمان چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را به خوناب شوید همی چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت همی گوید این برگ شاخ درخت که چندین سکندر چه پوید به دهر که برداشت از نیکویهایش بهر ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت ز تخت بزرگی ببایدش رفت سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پر درد از رهنمون ازان پس به کس نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیم‌شب سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت دگر باره پرسید زان نیک‌بخت چه گوید همی این دگر شاخ گفت سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت چنین داد پاسخ که این ماده شاخ همی گوید اندر جهان فراخ از آز فراوان نگنجی همی روان را چرا بر شکنجی همی ترا آز گرد جهان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است نماندت ایدر فراوان درنگ مکن روز بر خویشتن تار و تنگ بپرسید از ترجمان پادشا که ای مرد روشن‌دل و پارسا یکی بازپرسش که باشم به روم چو پیش آید آن گردش روز شوم مگر زنده بیند مرا مادرم یکی تا به رخ برکشد چادرم چنین گفت با شاه گویا درخت که کوتاه کن روز و بربند رخت نه مادرت بیند نه خویشان به روم نه پوشیده رویان آن مرز و بوم به شهر کسان مرگت آید نه دیر شود اختر و تاج و تخت از تو سیر چو بشنید برگشت زان دو درخت دلش خسته گشته به شمشیر سخت چو آمد به لشکرگه خویش باز برفتند گردان گردن‌فراز به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند بزرگان بر پادشا تاختند یکی جوشنی بود تابان چو نیل به بالای و پهنای یک چرم پیل دو دندان پیل و برش پنج بود که آن را به برداشتن رنج بود زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آگنده صد خایه بود به سنگ درم هر یکی شست من ز زر و ز گوهر یکی کرگدن بپذرفت زان شهر و لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند
1,678
بخش ۳۹
فردوسی
پادشاهی اسکندر
وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز تا پیش دریا گذشت ز دیبا سراپرده‌ای برکشید سپه را به منزل فرود آورید یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر نوشتند هرگونه‌ای خوب و زشت نویسنده چون نامه اندر نوشت سکندر بشد چون فرستاده‌ای گزین کرد بینادل آزاده‌ای که با او بدی یک‌دل و یک‌سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن سپه را به سالار لشکر سپرد وزان رومیان پنج دانا ببرد چو آگاهی آمد به فغفور ازین که آمد فرستاده‌ای سوی چین پذیره فرستاد چندی سپاه سکندر گرازان بیامد به راه چو آمد بران بارگاه بزرگ بدید آن گزیده سپاه بزرگ بیامد ز دهلیز تا پیش اوی پراندیشه جان بداندیش اوی دوان پیش او رفت و بردش نماز نشست اندر ایوان زمانی دراز بپرسید فغفور و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش چو برزد سر از کوه روشن چراغ ببردند بالای زرین جناغ فرستادهٔ شاه را پیش خواند سکندر فراوان سخنها براند بگفت آنچ بایست و نامه بداد سخنهای قیصر همه کرد یاد بران نامه عنوان بد از شاه روم جهاندار و سالار هر مرز و بوم که خوانند شاهان برو آفرین زما بندگان جهان آفرین جهاندار و داننده و رهنمای خداوند پاکی و نیکی فزای دگر گفت فرمان ما سوی چین چنانست که آباد ماند زمین نباید بسیچید ما را به جنگ که از جنگ شد روز بر فور تنگ چو دارا که بد شهریار جهان چو فریان تازی و دیگر مهان ز خاور برو تا در باختر ز فرمان ما کس نجوید گذر شمار سپاهم نداند سپهر وگر بشمرد نیز ناهید و مهر اگر هیچ فرمان ما بشکنی تن و بوم و کشور به رنج افگنی چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش و با بد مکاو گر آیی بینی مرا با سپاه ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه بداریم بر تو همین تاج و تخت به چیزی گزندت نیاید ز بخت وگر کند باشی به پیش آمدن ز کشور سوی شاه خویش آمدن ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین هم از جامه و پرده و تخت عاج ز دیبای پرمایه و طوق و تاج ز چیزی که یابی فرستی به گنج چو خواهی که از ما نیایدت رنج سپاه مرا بازگردان ز راه بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه چو سالار چین زان نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید بخندید و پس با فرستاده گفت که شاه ترا آسمان باد جفت بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی ز بالا و مردی و دیدار اوی فرستاده گفت ای سپهدار چین کسی چون سکندر مدان بر زمین به مردی و رادی و بخش و خرد ز اندیشهٔ هر کسی بگذرد به بالای سروست و با زور پیل به بخشش به کردار دریای نیل زبانش به کردار برنده تیغ به چربی عقاب اندر آرد ز میغ چو بشنید فغفور چین این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن بفرمود تا خوان و می خواستند به باغ اندر ایوان بیاراستند همی خورد می تا جهان تیره شد سر میگساران ز می خیره شد سپهدار چین با فرستاده گفت که با شاه تو مشتری باد جفت چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم سکندر بیامد ترنجی به دست ز ایوان سالار چین نیم‌مست چو خورشید برزد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر سکندر به نزدیک فغفور شد از اندیشهٔ بد دلش دور شد بپرسید زو گفت شب چون بدی که بیرون شدی دوش میگون بدی ازان پس بفرمود تا شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست قرطاس را چون بهشت نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند مردی و داد و هنر خداوند فرهنگ و پرهیز و دین ازو باد بر شاد روم آفرین رسید این فرستادهٔ چرب‌گوی هم آن نامهٔ شاه فرهنگ جوی سخنهای شاهان همه خواندم وزان با بزرگان سخن راندم ز دارای داراب و فریان و فور سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور که پیروز گشتی بریشان همه شبان بودی و شهریاران رمه تو داد خداوند خورشید و ماه به مردی مدان و فزون سپاه چو بر مهتری بگذرد روزگار چه در سور میرد چه در کارزار چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نه کاهد نخواهد فزود تو زیشان مکن کشی و برتری که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری کجا شد فریدون و ضحاک و جم فراز آمد از باد و شد سوی دم من از تو نترسم نه جنگ آورم نه بر سان تو باد گیرد سرم که خون ریختن نیست آیین ما نه بد کردن اندرخور دین ما بخوانی مرا بر تو باشد شکست که یزدان‌پرستم نه خسروپرست فزون زان فرستم که دارای منش ز بخشش نباشد مرا سرزنش سکندر به رخ رنگ تشویر خورد ز گفتار او بر جگر تیر خورد به دل گفت ازین پس کس اندر جهان نبیند مرا رفته جایی نهان ز ایوان بیامد به جای نشست میان از پی بازگشتن ببست سرافراز فغفور بگشاد گنج ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج نخستین بفرمود پنجاه تاج به گوهر بیاگنده ده تخت عاج ز سیمین و زرینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار ز دیبای چینی و خز و حریر ز کافور وز مشک و بوی و عبیر هزار اشتر بارکش بار کرد تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد ز سنجاب و قاقم ز موی سمور ز گستردنیها و جام بلور بیاورد زین هر یکی ده هزار خردمند گنجور بربست بار گرانمایه صد زین به سیمین ستام ز زرینه پنجاه بردند نام ببردند سیصد شتر سرخ‌موی طرایف بدو دار چینی بدوی یکی مرد با سنگ و شیرین سخن گزین کرد زان چینیان کهن بفرمود تا با درود و خرام بیاید بر شاه و آرد پیام که یک چند باشد به نزدیک چین برو نامداران کنند آفرین فرستاده شد با سکندر به راه گمانی که بردی که اویست شاه چو ملاح روی سکندر بدید سبک زورقی بادبان برکشید چو دستور با لشکر آمدش پیش بگفت آنچ آمد ز بازار خویش سپاهش برو خواندند آفرین همه برنهادند سر بر زمین بدانست چینی که او هست شاه پیاده بیامد غریوان به راه سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین در سخن ببود آن شب و بامداد پگاه به آرام بنشست بر تخت شاه فرستاده را چیز بخشید و گفت که با تو روان مسیحست جفت برو پیش فغفور چینی بگوی که نزدیک ما یافتی آب‌روی گر ایدر بباشی همی چین تراست وگر جای دیگر خرامی رواست بیاسایم ایدر که چندین سپاه به تندی نشاید کشیدن به راه فرستاده برگشت و آمد چو باد به فغفور پیغام قیصر بداد
1,679
بخش ۴۰
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بدان جایگه شاه ماهی بماند پس‌انگه بجنبید و لشکر براند ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز چو منزل به منزل به حلوان رسید یکی مایه‌ور باره و شهر دید به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر برفتند با هدیه و با نثار ز حلوان سران تا در شهریار سکندر سبک پرسش اندر گرفت که ایدر چه بینید چیزی شگفت بدو گفت گوینده کای شهریار ندانیم چیزی که آید به کار برین مرز درویشی و رنج هست کزین بگذری باد ماند به دست چو گفتار گوینده بشنید شاه ز حلوان سوی سند شد با سپاه پذیره شدندش سواران سند همان جنگ را یاور آمد ز هند هرانکس که از فور دل خسته بود به خون ریختن دستها شسته بود بردند پیلان و هندی درای خروش آمد و نالهٔ کرنای سر سندیان بود بنداه نام سواری سرافراز با رای و کام یکی رزمشان کرده شد همگروه زمین شد ز افگنده بر سان کوه شب آمد بران دشت سندی نماند سکندر سپاه از پس‌اندر براند به دست آمدش پیل هشتاد و پنج همان تاج زرین و شمشیر و گنج زن و کودک و پیر مردان به راه برفتند گریان به نزدیک شاه که ای شاه بیدار با رای و هوش مشور این بر و بوم و بر بد مکوش که فرجام هم روز تو بگذرد خنک آنک گیتی به بد نسپرد سکندر بریشان نیاورد مهر بران خستگان هیچ ننمود چهر گرفتند زیشان فراوان اسیر زن و کودک خرد و برنا و پیر سوی نیمروز آمد از راه بست همه روی گیتی ز دشمن بشست وزان جایگه شد به سوی یمن جهاندار و با نامدار انجمن چو بشنید شاه یمن با مهان بیامد بر شهریار جهان بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید بهاگیر و زیبا چنانچون سزید ده اشتر ز برد یمن بار کرد دگر پنج را بار دینار کرد دگر ده شتر بار کرد از درم چو باشد درم دل نباشد به غم دگر سلهٔ زعفران بد هزار ز دیبا و هرجامهٔ بی‌شمار زبرجد یکی جام بودش به گنج همان در ناسفته هفتاد و پنج یکی جام دیگر بدش لاژورد نهاد اندرو شست یاقوت زرد ز یاقوت سرخ از برش ده نگین به فرمانبران داد و کرد آفرین به پیش سراپردهٔ شهریار رسیدند با هدیه و با نثار سکندر بپرسید و بنواختشان بر تخت نزدیک بنشاختشان برو آفرین کرد شاه یمن که پیروزگر باش بر انجمن به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه برآساید از راه شاه و سپاه سکندر برو آفرین کرد و گفت که با تو همیشه خرد باد جفت به شبگیر شاه یمن بازگشت ز لشکر جهانی پر آواز گشت
1,680
بخش ۴۱
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند زیشان کس آرامگاه بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید ز دیدار دیده سرش ناپدید به سر بر یکی ابر تاریک بود به کیوان تو گفتی که نزدیک بود به جایی بروبر ندیدند راه فروماند از راه شاه و سپاه گذشتند بر کوه خارا به رنج وزو خیره شد مرد باریک سنج ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا بد آن روی کوه پدید آمد و شاد شد زان سپاه که دریا و هامون بدیدند راه سوی ژرف دریا همی راندند جهان‌آفرین را همی خواندند دد و دام بد هر سوی بی‌شمار سپه را نبد خوردنی جز شکار پدید آمد از دور مردی سترگ پر از موی با گوشهای بزرگ تنش زیر موی اندرون همچو نیل دو گوشش به کردار دو گوش پیل چو دیدند گردنکشان زان نشان ببردند پیش سکندر کشان سکندر نگه کرد زو خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند چه مردی بدو گفت نام تو چیست ز دریا چه یابی و کام تو چیست بدو گفت شاها مرا باب و مام همان گوش بستر نهادند نام بپرسید کان چیست به میان آب کزان سوی می برزند آفتاب ازان پس چنین گفت کای شهریار همیشه بدی در جهان نامدار یکی شارستانست این چون بهشت که گویی نه از خاک دارد سرشت نبینی بدواندر ایوان و خان مگر پوشش از ماهی و استخوان بر ایوانها چهر افراسیاب نگاریده روشن‌تر از آفتاب همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی بزرگی و مردی و فرهنگ اوی بران استخوان بر نگاریده پاک نبینی به شهر اندرون گرد و خاک ز ماهی بود مردمان را خورش ندارند چیزی جزین پرورش چو فرمان دهد نامبردار شاه روم من بران شارستان بی‌سپاه سکندر بدان گوش ور گفت رو بیاور کسی تا چه بینیم نو بشد گوش بستر هم اندر زمان ازان شارستان برد مردم دمان گذشتند بر آب هفتاد مرد خرد یافته مردم سالخورد همه جامه‌هاشان ز خز و حریر ازو چند برنا بد و چند پیر ازو هرک پیری بد و نام داشت پر از در زرین یکی جام داشت کسی کو جوان بود تاجی به دست بر قیصر آمد سرافگنده پست برفتند و بردند پیشش نماز بگفتند با او زمانی دراز ببود آن شب و گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس وزان جایگه سوی بابل کشید زمین گشت از لشکرش ناپدید
1,681
بخش ۴۲
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان که لشکر کشد جنگ را سوی روم نهد پی بران خاک آباد بوم چو مغز اندرین کار خودکامه کرد هم‌انگه سطالیس را نامه کرد هرانکس کجا بد ز تخم کیان بفرمودشان تا ببندد میان همه روی را سوی درگه کنند ز بدها گمانیش کوته کنند چو این نامه بردند نزد حکیم دل ارسطالیس شد به دو نیم هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد که آن نامهٔ شاه گیهان رسید ز بدکام دستش بباید کشید ازان بد که کردی میندیش نیز از اندیشه درویش را بخش چیز بپرهیز و جان را به یزدان سپار به گیتی جز از تخم نیکی مکار همه مرگ راییم تا زنده‌ایم به بیچارگی در سرافگنده‌ایم نه هرکس که شد پادشاهی ببرد برفت و بزرگی کسی را سپرد بپرهیز و خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیش‌گاه ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین سپاه آید از هر سوی هم‌چنین به روم آید آنکس که ایران گرفت اگر کین بسیچد نباشد شگفت هرآنکس که هست از نژاد کیان نباید که از باد یابد زیان بزرگان و آزادگان را بخوان به بخش و به سور و به رای و به خوان سزاوار هر مهتری کشوری بیارای و آغاز کن دفتری به نام بزرگان و آزادگان کزیشان جهان یافتی رایگان یکی را مده بر دگر دستگاه کسی را مخوان بر جهان نیز شاه سپر کن کیان را همه پیش بوم چو خواهی که لشکر نیاید به روم سکندر چو پاسخ بران گونه یافت به اندیشه و رای دیگر شتافت بزرگان و آزادگان را ز دهر کسی را کش از مردمی بود بهر بفرمود تا پیش او خواندند به جای سزاوار بنشاندند یکی عهد بنوشت تا هر یکی فزونی نجوید ز دهر اندکی بران نامداران جوینده کام ملوک طوایف نهادند نام همان شب سکندر به بابل رسید مهان را به دیدار خود شاد دید یکی کودک آمد زنی را به شب بدو ماند هرکس که دیدش عجب سرش چون سر شیر و بر پای سم چو مردم بر و کتف و چون گاو دم بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد سزد گر نباشد ازان زن نژاد ببردند هم در زمان نزد شاه بدو کرد شاه از شگفتی نگاه به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت که این بچه در خاک باید نهفت ز اخترشناسان بسی پیش خواند وزان کودک مرده چندی براند ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت بپوشید بر خسرو نیک‌بخت ز اخترشناسان بپرسید و گفت که گر هیچ ماند سخن در نهفت هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن نیابید جز کام شیران کفن ستاره‌شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه تو بر اختر شیر زادی نخست بر موبدان و ردان شد درست سر کودک مرده بینی چو شیر بگردد سر پادشاهیت زیر پرآشوب گردد زمین چندگاه چنین تا نشیند یکی پیشگاه ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود همی گفت و آن را نشانه نمود سکندر چو بشنید زان شد غمی به رای و به مغزش درآمد کمی چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست مرا دل پر اندیشه زین باره نیست مرا بیش ازین زندگانی نبود زمانه نکاهد نخواهد فزود
1,682
بخش ۴۳
فردوسی
پادشاهی اسکندر
به بابل هم‌ان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود با او براند به مادر یکی نامه فرمود و گفت که آگاهی مرگ نتوان نهفت ز گیتی مرا بهره این بد که بود زمان چون نکاهد نشاید فزود تو از مرگ من هیچ غمگین مشو که اندر جهان این سخن نیست نو هرانکس که زاید ببایدش مرد اگر شهریارست گر مرد خرد بگویم کنون با بزرگان روم که چون بازگردند زین مرز و بوم نجویند جز رای و فرمان تو کسی برنگردد ز پیمان تو هرانکس که بودند ز ایرانیان کزیشان بدی رومیان را زیان سپردم به هر مهتری کشوری که گردد بر آن پادشاهی سری همانا نیازش نیاید به روم برآساید آن کشور و مرز و بوم مرا مرده در خاک مصر آگنید ز گفتار من هیچ مپراگنید به سالی ز دینار من صدهزار ببخشید بر مردم خیش‌کار گر آید یکی روشنک را پسر بود بی‌گمان زنده نام پدر نباید که باشد جزو شاه روم که او تازه گرداند آن مرز و بوم وگر دختر آید به هنگام بوس به پیوند با تخمهٔ فیلقوس تو فرزند خوانش نه داماد من بدو تازه کن در جهان یاد من دگر دختر کید را بی‌گزند فرستید نزد پدر ارجمند ابا یاره و برده و نیک‌خواه عمار بسیچید بااو به راه همان افسر و گوهر و سیم و زر که آورده بود او ز پیش پدر به رفتن چنو گشت همداستان فرستید با او به هندوستان من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ نخست آنک تابوت زرین کنند کفن بر تنم عنبر آگین کنند ز زربفت چینی سزاوار من کسی کو بپیچد ز تیمار من در و بند تابوت ما را به قیر بگیرند و کافور و مشک و عبیر نخست آگنند اندرو انگبین زبر انگبین زیر دیبای چین ازان پس تن من نهند اندران سرآمد سخن چون برآمد روان تو پند من ای مادر پرخرد نگه‌دار تا روز من بگذرد ز چیزی که آوردم از هند و چین ز توران و ایران و مکران زمین بدار و ببخش آنچ افزون بود وز اندازهٔ خویش بیرون بود به تو حاجت آنستم ای مهربان که بیدار باشی و روشن‌روان نداری تن خویش را رنجه بس که اندر جهان نیست جاوید کس روانم روان ترا بی‌گمان ببیند چو تنگ اندر آید زمان شکیبایی از مهر نامی‌تر است سبکسر بود هرک او کهتر است ترا مهر بد بر تنم سال و ماه کنون جان پاکم ز یزدان بخواه بدین خواستن باش فریادرس که فریادرس باشدم دست‌رس نگر تا که بینی به گرد جهان که او نیست از مرگ خسته‌روان چو نامه به مهر اندر آورد و بند بفرمود تا بر ستور نوند ز بابل به روم آورند آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی
1,683
بخش ۴۴
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی سکندر چو از لشکر آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد بفرمود تا تخت بیرون برند از ایوان شاهی به هامون برند ز بیماری او غمی شد سپاه که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه همه دشت یکسر خروشان شدند چو بر آتش تیز جوشان شدند همی گفت هرکس که بد روزگار که از رومیان کم شود شهریار فرازآمد آن گردش بخت شوم که ویران شود زین سپس مرز روم همه دشمنان کام دل یافتند رسیدند جایی که بشتافتند بمابر کنون تلخ گردد جهان خروشان شویم آشکار و نهان چنین گفت قیصر به آوای نرم که ترسنده باشید با رای و شرم ز اندرز من سربسر مگذرید چو خواهید کز جان و تن برخورید پس از من شما را همینست کار نه با من همی بد کند روزگار بگفت این و جانش برآمد ز تن شد آن نامور شاه لشکرشکن ز لشکر سراسر برآمد خروش ز فریاد لشکر بدرید گوش همه خاک بر سر همی بیختند ز مژگان همی خون دل ریختند زدند آتش اندر سرای نشست هزار اسپ را دم بریدند پست نهاده بر اسپان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشد زمین ببردند صندوق زرین به دشت همی ناله از آسمان برگذشت سکوبا بشستش به روشن گلاب پراگند بر تنش کافور ناب ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بران شهریار انجمن تن نامور زیر دیبای چین نهادند تا پای در انگبین سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن سایه گستر دلاور درخت نمانی همی در سرای سپنج چه یازی به تخت و چه نازی به گنج چو تابوت زان دشت برداشتند همه دست بر دست بگذاشتند دو آواز شد رومی و پارسی سخنشان ز تابوت بد یک بسی هرانکس که او پارسی بود گفت که او را جز ایدر نباید نهفت چو ایدر بود خاک شاهنشهان چه تازند تابوت گرد جهان چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا نیست رای اگر بشنوید آنچ گویم درست سکندر در آن خاک ریزد که رست یکی پارسی نیز گفت این سخن که گر چندگویی نیاید به بن نمایم شما را یکی مرغزار ز شاهان و پیشینگان یادگار ورا جرم خواند جهاندیده پیر بدو اندرون بیشه و آبگیر چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه که آواز او بشنود هر گروه بیارید مر پیر فرتوت را هم ایدر بدارید تابوت را بپرسید اگر کوه پاسخ دهد شما را بدین رای فرخ نهد برفتند پویان به کردار غرم بدان بیشه کش باز خوانند جرم بگفتند پاسخ چنین داد باز که تابوت شاهان چه دارید راز که خاک سکندر به اسکندریست کجا کرده بد روزگاری که زیست چو آواز بشنید لشکر برفت ببردند زان بیشه صندوق تفت
1,684
بخش ۴۵
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی به اسکندری کودک و مرد و زن به تابوت او بر شدند انجمن اگر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صد هزار حکیم ارسطالیس پیش اندرون جهانی برو دیدگان پر ز خون برآن تنگ صندوق بنهاد دست چنین گفت کای شاه یزدان پرست کجا آن هش و دانش و رای تو که این تنگ تابوت شد جای تو به روز جوانی برین مایه سال چرا خاک را برگزیدی نهال حکیمان رومی شدند انجمن یکی گفت کای پیل رویینه تن ز پایت که افگند و جانت که خست کجا آن همه حزم و رای و نشست دگر گفت چندین نهفتی تو زر کنون زر دارد تنت را به بر دگر گفت کز دست تو کس نرست چرا سودی ای شاه با مرگ دست دگر گفت کسودی از درد و رنج هم از جستن پادشاهی و گنج دگر گفت چون پیش داور شوی همان بر که کشتی همان بدروی دگر گفت بی‌دستگاه آن بود که ریزندهٔ خون شاهان بود دگر گفت ما چون تو باشیم زود که بودی تو چون گوهر نابسود دگر گفت چون بیندت اوستاد بیاموزد آن چیز کت نیست یاد دگر گفت کز مرگ چون تو نرست به بیشی سزد گر نیازیم دست دگر گفت کای برتر از ماه و مهر چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر دگر گفت مرد فراوان هنر بکوشد که چهره بپوشد به زر کنون ای هنرمند مرد دلیر ترا زر زرد آوریدست زیر دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای کنون سر ز دیبا برآور که تاج همی جویدت یاره و تخت عاج دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان ز چینی و رومی پرستندگان بریدی و زر داری اندر کنار به رسم کیان زر و دیبا مدار دگر گفت پرسنده پرسد کنون چه یاد آیدت پاسخ رهنمون که خون بزرگان چرا ریختی به سختی به گنج اندر آویختی خنک آنکسی کز بزرگان بمرد ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد دگر گفت روز تو اندرگذشت زبانت ز گفتار بیکار گشت هرانکس که او تاج و تخت تو دید عنان از بزرگی بباید کشید که بر کس نماند چو بر تو نماند درخت بزرگی چه باید نشاید دگر گفت کردار تو بادگشت سر سرکشان از تو آزاد گشت ببینی کنون بارگاه بزرگ جهانی جدا کرده از میش گرگ دگر گفت کاندر سرای سپنج چرا داشتی خویشتن را به رنج که بهر تو این آمد از رنج تو یکی تنگ تابوت شد گنج تو نجویی همی نالهٔ بوق را به سند آمدت بند صندوق را دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها نمانی برین پهن دشت همانا پس هرکسی بنگری فراوان غم زندگانی خوری
1,685
بخش ۴۶
فردوسی
پادشاهی اسکندر
ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیک‌اختر و پارسا به نزدیکی اندر تو دوری ز من هم از دوده و لشکر و انجمن روانم روان ترا بنده باد دل هرک زین شاد شد کنده باد ازان پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت کای شاه آزادمرد جهاندار دارای دارا کجاست کزو داشت گیتی همی پشت راست همان خسرو و اشک و فریان و فور همان نامور خسرو شهرزور دگر شهریاران که روز نبرد سرانشان ز باد اندر آمد به گرد چو ابری بدی تند و بارش تگرگ ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ ز بس رزم و پیکار و خون ریختن چه تنها چه با لشکر آویختن زمانه ترا داد گفتم جواز همی داری از مردم خویش راز چو کردی جهان از بزرگان تهی بینداختی تاج شاهنشهی درختی که کشتی چو آمد به بار دل خاک بینم ترا غمگسار چو تاج سپهر اندر آمد به زیر بزرگان ز گفتار گشتند سیر نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین ترس و باک ز باد اندر آرد برد سوی دم نه دادست پیدا نه پیدا ستم نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر برین دست یابد نه شاه همه نیکوی باید و مردمی جوانمردی و خوردن و خرمی جز اینت نبینم همی بهره‌ای اگر کهتر آیی وگر شهره‌ای اگر ماند ایدر ز تو نام زشت بدانجا نیایی تو خرم بهشت چنین است رسم سرای کهن سکندر شد و ماند ایدر سخن چو او سی و شش پادشا را بکشت نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت برآورد پرمایه ده شارستان شد آن شارستانها کنون خارستان بجست آنچ هرگز نجستست کس سخن ماند ازو اندر آفاق و بس سخن به که ویران نگردد سخن چو از برف و باران سرای کهن گذشتم ازین سد اسکندری همه بهتری باد و نیک‌اختری اگر چند هم بگذرد روزگار نوشته بماند ز ما یادگار اگر صد بمانی و گر صدهزار به خاک اندر آید سرانجام کار دل شهریار جهان شاد باد ز هر بد تن پاکش آزاد باد
1,686
بخش ۴۷
فردوسی
پادشاهی اسکندر
الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار دو تا گشت آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ پر از برف شد کوهسار سیاه همی لشکر از شاه بیند گناه به کردار مادر بدی تاکنون همی ریخت باید ز رنج تو خون وفا و خرد نیست نزدیک تو پر از رنجم از رای تاریک تو مرا کاچ هرگز نپروردییی چو پرورده بودی نیازردییی هرانگه که زین تیرگی بگذرم بگویم جفای تو با داورم بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان به سربر پراگنده خاک چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای مرد گویندهٔ بی‌گزند چرا بینی از من همی نیک و بد چنین ناله از دانشی کی سزد تو از من به هر باره‌ای برتری روان را به دانش همی پروری بدین هرچ گفتی مرا راه نیست خور و ماه زین دانش آگاه نیست خور و خواب و رای و نشست ترا به نیک و به بد راه و دست ترا ازان خواه راهت که راه آفرید شب و روز و خورشید و ماه آفرید یکی آنک هستیش را راز نیست به کاریش فرجام و آغاز نیست چو گوید بباش آنچ خواهد بُدست کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست من از داد چون تو یکی بنده‌ام پرستندهٔ آفریننده‌ام نگردم همی جز به فرمان اوی نیارم گذشتن ز پیمان اوی به یزدان گرای و به یزدان پناه براندازه زو هرچ باید بخواه جز او را مخوان گردگار سپهر فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر وزو بر روان محمد درود بیارانش بر هر یکی برفزود
1,687
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
کنون پادشاه جهان را ستای به رزم و به بزم و به دانش گرای سرافراز محمود فرخنده‌رای کزویست نام بزرگی به جای جهاندار ابوالقاسم پر خرد که رایش همی از خرد برخورد همی باد تا جاودان شاد دل ز رنج و ز غم گشته آزاد دل شهنشاه ایران و زابلستان ز قنوج تا مرز کابلستان برو آفرین باد و بر لشکرش چه بر خویش و بر دوده و کشورش جهاندار سالار او میر نصر کزو شادمانست گردنده عصر دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بیسچ چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد سر شهریاران به چنگ آورد برآنکس که بخشش کند گنج خویش ببخشد نه‌اندیشد از رنج خویش جهان تاجهاندار محمود باد وزو بخشش و داد موجود باد سپهدار چون بوالمظفر بود سرلشکر از ماه برتر بود که پیروز نامست و پیروزبخت همی بگذرد تیر او بر درخت همیشه تن شاه بی‌رنج باد نشستش همه بر سر گنج باد همیدون سپهدار او شاد باد دلش روشن و گنجش آباد باد چنین تا به پایست گردان سپهر ازین تخمه هرگز مبراد مهر پدر بر پدر بر پسر بر پسر همه تاجدارند و پیروزگر گذشته ز شوال ده با چهار یکی آفرین باد بر شهریار کزین مژده دادیم رسم خراج که فرمان بد از شاه با فر و تاج که سالی خراجی نخواهند بیش ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش بدین عهد نوشین‌روان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد چو آمد بران روزگاری دراز همی بفگند چادر داد باز ببینی بدین داد و نیکی گمان که او خلعتی یابد از آسمان که هرگز نگردد کهن بر برش بماند کلاه کیان بر سرش سرش سبز باد و تنش بی‌گزند منش برگذشته ز چرخ بلند ندارد کسی خوار فال مرا کجا بشمرد ماه و سال مرا نگه کن که این نامه تا جاودان درفشی بود بر سر بخردان بماند بسی روزگاران چنین که خوانند هرکس برو آفرین چنین گفت نوشین روان قباد که چون شاه را دل بپیچد ز داد کند چرخ منشور او را سپاه ستاره نخواند ورا نیز شاه ستم نامهٔ عزل شاهان بود چو درد دل بیگناهان بود بماناد تا جاودان این گهر هنرمند و بادانش و دادگر نباشد جهان بر کسی پایدار همه نام نیکو بود یادگار کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم کجا آن بزرگان ساسانیان ز بهرامیان تا به سامانیان نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود فریدون فرخ ستایش ببرد بمرد او و جاوید نامش نمرد سخن ماند اندر جهان یادگار سخن بهتر از گوهر شاهوار ستایش نبرد آنک بیداد بود به گنج و به تخت مهی شاد بود گسسته شود در جهان کام اوی نخواند به گیتی کسی نام اوی ازین نامهٔ شاه دشمن‌گداز که بادا همه ساله بر تخت ناز همه مردم از خانها شد به دشت نیایش همی ز آسمان برگذشت که جاوید بادا سر تاجدار خجسته برو گردش روزگار ز گیتی مبیناد جز کام خویش نوشته بر ایوانها نام خویش همان دوده و لشکر و کشورش همان خسروی قامت و منظرش
1,688
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی گاه اشکانیان بازگرد چه گفت اندر آن نامهٔ راستان که گوینده یاد آرد از باستان پس از روزگار سکندر جهان چه گوید کرا بود تخت مهان چنین گفت داننده دهقان چاچ کزان پس کسی را نبد تخت عاج بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش بدند به گیتی به هر گوشه‌ای بر یکی گرفته ز هر کشوری اندکی چو بر تختشان شاد بنشاندند ملوک طوایف همی خواندند برین گونه بگذشت سالی دویست تو گفتی که اندر زمین شاه نیست نکردند یاد این ازان آن ازین برآسود یک چند روی زمین سکندر سگالید زین‌گونه رای که تا روم آباد ماند به جای نخست اشک بود از نژاد قباد دگر گرد شاپور خسرو نژاد ز یک دست گودرز اشکانیان چو بیژن که بود از نژاد کیان چو نرسی و چون اورمزد بزرگ چو آرش که بد نامدار سترگ چو زو بگذری نامدار اردوان خردمند و با رای و روشن‌روان چو بنشست بهرام ز اشکانیان ببخشید گنجی با رزانیان ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ ورا بود شیراز تا اصفهان که داننده خواندش مرز مهان به اصطخر بد بابک از دست اوی که تنین خروشان بد از شست اوی چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان نگوید جهاندار تاریخشان کزیشان جز از نام نشنیده‌ام نه در نامهٔ خسروان دیده‌ام سکندر چو نومید گشت از جهان بیفگند رایی میان مهان بدان تا نگیرد کس از روم یاد بماند مران کشور آباد و شاد چو دانا بود بر زمین شهریار چنین آورد دانش شاه بار
1,689
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو دارا به رزم اندرون کشته شد همه دوده را روز برگشته شد پسر بد مر او را یکی شادکام خردمند و جنگی و ساسان به نام پدر را بران گونه چون کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید ازان لشکر روم بگریخت اوی به دام بلا در نیاویخت اوی به هندوستان در به زاری بمرد ز ساسان یکی کودکی ماند خرد بدین هم‌نشان تا چهارم پسر همی نام ساسانش کردی پدر شبانان بدندی و گر ساربان همه ساله با رنج و کار گران چو کهتر پسر سوی بابک رسید به دشت اندرون سر شبان را بدید بدو گفت مزدورت آید به کار که ایدر گذارد به بد روزگار بپذرفت بدبخت را سرشبان همی داشت با رنج روز و شبان چو شد کارگر مرد و آمد پسند شبان سرشبان گشت بر گوسفند دران روزگاری همی بود مرد پر از غم دل و تن پر از رنج و درد شبی خفته بد بابک رود یاب (؟) چنان دید روشن روانش به خاب که ساسان به پیل ژیان برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست هرانکس که آمد بر او فراز برو آفرین کرد و بردش نماز زمین را به خوبی بیاراستی دل تیره از غم بپیراستی به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت همی بود با مغزش اندیشه جفت چنان دید در خواب کاتش‌پرست سه آتش ببردی فروزان به دست چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر فروزان به کردار گردان سپهر همه پیش ساسان فروزان بدی به هر آتشی عود سوزان بدی سر بابک از خواب بیدار شد روان و دلش پر ز تیمار شد هرانکس که در خواب دانا بدند به هر دانشی بر توانا بدند به ایوان بابک شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن چو بابک سخن برگشاد از نهفت همه خواب یکسر بدیشان بگفت پراندیشه شد زان سخن رهنمای نهاده برو گوش پاسخ‌سرای سرانجام گفت ای سرافراز شاه به تأویل این کرد باید نگاه کسی را که بینند زین سان به خواب به شاهی برآرد سر از آفتاب ور ایدونک این خواب زو بگذرد پسر باشدش کز جهان بر خورد چو بابک شنید این سخن گشت شاد براندازه‌شان یک به یک هدیه داد بفرمود تا سرشبان از رمه بر بابک آید به روز دمه بیامد شبان پیش او با گلیم پر از برف پشمینه دل بدو نیم بپردخت بابک ز بیگانه جای بدر شد پرستنده و رهنمای ز ساسان بپرسید و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش بپرسیدش از گوهر و از نژاد شبان زو بترسید و پاسخ نداد ازان پس بدو گفت کای شهریار شبان را به جان گر دهی زینهار بگوید ز گوهر همه هرچ هست چو دستم بگیری به پیمان به دست که با من نسازی بدی در جهان نه بر آشکار و نه اندر نهان چو بشنید بابک زبان برگشاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد که بر تو نسازم به چیزی گزند بدارمت شادان‌دل و ارجمند به بابک چنین گفت زان پس جوان که من پور ساسانم ای پهلوان نبیرهٔ جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسپ یل در جهان یادگار چو بشنید بابک فرو ریخت آب ازان چشم روشن که او دید خواب بیاورد پس جامهٔ پهلوی یکی باره با آلت خسروی بدو گفت بابک به گرمابه شو همی باش تا خلعت آرند نو یکی کاخ پرمایه او را بساخت ازان سرشبانان سرش برافراخت چو او را بران کاخ بر جای کرد غلام و پرستنده بر پای کرد به هر آلتی سرفرازیش داد هم از خواسته بی‌نیازیش داد بدو داد پس دختر خویش را پسندیده و افسر خویش را
1,690
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر به مانندهٔ نامدار اردشیر فزاینده و فرخ و دلپذیر همان اردشیرش پدر کرد نام نیا شد به دیدار او شادکام همی پروریدش به بربر به ناز برآمد برین روزگاری دراز مر او را کنون مردم تیزویر همی خواندش بابکان اردشیر بیاموختندش هنر هرچ بود هنر نیز بر گوهرش بر فزود چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر که گفتی همی زو فروزد سپهر پس آگاهی آمد سوی اردوان ز فرهنگ وز دانش آن جوان که شیر ژیانست هنگام رزم به ناهید ماند همی روز بزم یکی نامه بنوشت پس اردوان سوی بابک نامور پهلوان که ای مرد بادانش و رهنمای سخن‌گوی و با نام و پاکیزه‌رای شنیدم که فرزند تو اردشیر سواریست گوینده و یادگیر چو نامه بخوانی هم‌اندر زمان فرستش به نزدیک ما شادمان ز بایسته‌ها بی‌نیازش کنم میان یلان سرفرازش کنم چو باشد به نزدیک فرزند ما نگوییم کو نیست پیوند ما چو آن نامهٔ شاه بابک بخواند بسی خون مژگان به رخ برفشاند بفرمود تا پیش او شد دبیر همان نورسیده جوان اردشیر بدو گفت کاین نامهٔ اردوان بخوان و نگه‌کن به روشن روان من اینک یکی نامه نزدیک شاه نویسم فرستم یکی نیک‌خواه بگویم که اینک دل و دیده را دلاور جوان پسندیده را فرستادم و دادمش نیز پند چو آید بدان بارگاه بلند تو آن کن که از رسم شاهان سزد نباید که بادی برو بر وزد در گنج بگشاد بابک چو باد جوان را ز هرگونه‌ای کرد شاد ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ ز فرزند چیزش نیامد دریغ ز دینار و دیبا و اسپ و رهی ز چینی و زربفت شاهنشهی بیاورد و بنهاد پیش جوان جوان شد پرستندهٔ اردوان بسی هدیه‌ها نیز با اردشیر ز دیبا و دینار و مشک و عبیر ز پیش نیا کودک نیک پی به درگاه شاه اردوان شد بری
1,691
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو آمد به نزدیکی بارگاه بگفتند با شاه زان بارخواه جوان را به مهر اردوان پیش خواند ز بابک سخنها فراوان براند به نزدیکی تخت بنشاختش به برزن یکی جایگه ساختش فرستاد هرگونه‌ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی ابا نامداران بیامد جوان به جایی که فرموده بود اردوان چو کرسی نهاد از بر چرخ شید جهان گشت چون روی رومی سپید پرستنده‌ای پیش خواند اردشیر همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان فرستادهٔ بابک پهلوان بدید اردوان و پسند آمدش جوانمرد را سودمند آمدش پسروار خسرو همی داشتش زمانی به تیمار نگذاشتش به می خوردن و خوان و نخچیرگاه به پیش خودش داشتی سال و ماه همی داشتش همچو فرزند خویش جدایی ندادش ز پیوند خویش چنان بد که روزی به نخچیرگاه پراگنده شد لشکر و پور شاه همی راند با اردوان اردشیر جوانمرد را شاه بد دلپذیر پسر بود شاه اردوان را چهار ازان هر یکی چون یکی شهریار به هامون پدید آمد از دور گور ازان لشکر گشن برخاست شور همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند همی تاخت پیش اندرون اردشیر چو نزدیک شد در کمان راند تیر بزد بر سرون یکی گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر بیامد هم اندر زمان اردوان بدید آن گشاد و بر آن جوان بدید آن یکی گور افگنده گفت که با دست آنکس هنر باد جفت چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فگندم به تیر پسر گفت کین را من افگنده‌ام همان جفت را نیز جوینده‌ام چنین داد پاسخ بدو اردشیر که دشتی فراخست و هم گور و تیر یکی دیگر افگن برین هم نشان دروغ از گناهست بر سرکشان پر از خشم شد زان جوان اردوان یکی بانگ برزد به مرد جوان بدو گفت شاه این گناه منست که پروردن آیین و راه منست ترا خود به بزم و به نخچیرگاه چرا برد باید همی با سپاه بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و کنداوری برو تازی اسپان ما را ببین هم آن جایگه بر سرایی گزین بران آخر اسپ سالار باش به هر کار با هر کسی یار باش بیامد پر از آب چشم اردشیر بر آخر اسپ شد ناگزیر یکی نامه بنوشت پیش نیا پر از غم دل و سر پر از کیمیا که ما را چه پیش آمد از اردوان که درد تنش باد و رنج روان همه یاد کرد آن کجا رفته بود کجا اردوان از چه آشفته بود چو آن نامه نزدیک بابک رسید نکرد آن سخن نیز بر کس پدید دلش گشت زان کار پر درد و رنج بیاورد دینار چندی ز گنج فرستاد نزدیک او ده هزار هیونی برافگند گرد و سوار بفرمود تا پیش او شد دبیر یکی نامه فرمود زی اردشیر که این کم خرد نورسیده جوان چو رفتی به نخچیر با اردوان چرا تاختی پیش فرزند اوی پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی نکردی به تو دشمنی ار بدی که خود کرده‌ای تو به نابخردی کنون کام و خشنودی او بجوی مگردان ز فرمان او هیچ روی ز دینار لختی فرستادمت به نامه درون پندها دادمت هرانگه که این مایه بردی بکار دگر خواه تا بگذرد روزگار تگاور هیون جهاندیده پیر بیامد دوان تا بر اردشیر چو آن نامه برخواند خرسند گشت دلش سوی نیرنگ و اروند گشت بگسترد هرگونه گستردنی ز پوشیدنیها و از خوردنی به نزدیک اسپان سرایی گزید نه اندر خور کار جایی گزید شب و روز خوردن بدی کار اوی می و جام و رامشگران یار اوی
1,692
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
یکی کاخ بود اردوان را بلند به کاخ اندرون بنده‌ای ارجمند که گلنار بد نام آن ماه‌روی نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی بر اردوان همچو دستور بود بران خواسته نیز گنجور بود بروبر گرامی‌تر از جان بدی به دیدار او شاد و خندان بدی چنان بد که روزی برآمد به بام دلش گشت زان خرمی شادکام نگه کرد خندان لب اردشیر جوان در دل ماه شد جایگیر همی بود تا روز تاریک شد همانا به شب روز نزدیک شد کمندی بران کنگره بر ببست گره زد برو چند و ببسود دست به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود بیامد خرامان بر اردشیر پر از گوهر و بوی مشک و عبیر ز بالین دیبا سرش برگرفت چو بیدار شد تنگ در بر گرفت نگه کرد برنا بران خوب‌روی بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی بدان ماه گفت از کجا خاستی که پرغم دلم را بیاراستی چنین داد پاسخ که من بنده‌ام ز گیتی به دیدار تو زنده‌ام دلارام گنجور شاه اردوان که از من بود شاد و روشن‌روان کنون گر پذیری ترا بنده‌ام دل و جان به مهر تو آگنده‌ام بیایم چو خواهی به نزدیک تو درفشان کنم روز تاریک تو چو لختی برآمد برین روزگار شکست اندر آمد به آموزگار جهاندیده بیدار بابک بمرد سرای کهن دیگری را سپرد چو آگاهی آمد سوی اردوان پر از غم شد و تیره گشتش روان گرفتند هر مهتری یاد پارس سپهبد به مهتر پسر داد پارس بفرمود تا کوس بیرون برند ز درگاه لشکر به هامون برند جهان تیره شد بر دل اردشیر ازان پیر روشن‌دل و دستگیر دل از لشکر اردوان برگرفت وزان آگهی رای دیگر گرفت که از درد او بد دلش پرستیز به هر سو همی جست راه گریز ازان پس چنان بد که شاه اردوان ز اخترشناسان روشن‌روان بیاورد چندی به درگاه خویش همی بازجست اختر و راه خویش همان نیز تا گردش روزگار ازان پس کرا باشد آموزگار فرستادشان نزد گلنار شاه بدان تا کنند اختران را نگاه سه روز اندر آن کار شد روزگار نگه کرده شد طالع شهریار چو گنجور بشنید آوازشان سخن گفتن از طالع و رازشان سیم روز تا شب گذشته سه پاس کنیزک بپردخت ز اخترشناس پر از آرزو دل لبان پر ز باد همی داشت گفتار ایشان به یاد چهارم بشد مرد روشن‌روان که بگشاید آن راز با اردوان برفتند با زیجها برکنار ز کاخ کنیزک بر شهریار بگفتند راز سپهر بلند همان حکم او بر چه و چون و چند کزین پس کنون تانه بس روزگار ز چیزی بپیچد دل نامدار که بگریزد از مهتری کهتری سپهبد نژادی و کنداوری وزان پس شود شهریاری بلند جهاندار و نیک‌اختر و سودمند دل نامور مهتر نیک‌بخت ز گفتار ایشان غمی گشت سخت
1,693
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو شد روی کشور به کردار قیر کنیزک بیامد بر اردشیر چو دریا برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان همی گفت با نامدار اردوان سخن چون ز گلنار زان سان شنید شکیبایی و خامشی برگزید دل مرد برنا شد از ماه تیر ازان پس همی جست راه گریز بدو گفت گر من به ایران شوم ز ری سوی شهر دلیران شوم تو با من سگالی که آیی به رام گر ایدر بباشی به نزدیک شاه اگر با من آیی توانگر شوی همان بر سر کشور افسر شوی چنین داد پاسخ که من بنده‌ام نباشم جدا از تو تا زنده‌ام همی گفت با لب پر از باد سرد فرو ریخت از دیدگان آب زرد چنین گفت با ماه‌روی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر کنیزک بیامد به ایوان خویش به کف برنهاده تن و جان خویش چو شد روی گیتی ز خورشید زرد به خم اندر آمد شب لاژورد کنیزک در گنجها باز کرد ز هر گوهری جستن آغاز کرد ز یاقوت وز گوهر شاهوار ز دینار چندانک بودش به کار بیامد به جایی که بودش نشست بدان خانه بنهاد گوهر ز دست همی بود تا شب برآمد ز کوه بخفت اردوان جای شد بی‌گروه از ایوان بیامد به کردار تیر بیاورد گوهر بر اردشیر جهانجوی را دید جامی به دست نگهبان اسپان همه خفته مست کجا مستشان کرده بود اردشیر که وی خواست رفتن همی ناگزیر دو اسپ گرانمایه کرده گزین بر آخر چنان بود در زیر زین جهانجوی چون روی گلنار دید همان گوهر و سرخ دینار دید هم‌اندر زمان پیش بنهاد جام بزد بر سر تازی اسپان لگام بپوشید خفتان و خود بر نشست یکی تیغ زهر آب داده به دست همان ماه‌رخ بر دگر بارگی نشستند و رفتند یکبارگی از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راه‌جوی
1,694
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چنان بد که بی‌ماه روی اردوان نبودی شب و روز روشن‌روان ز دیبا نبرداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی به فال چو آمدش هنگام برخاستن به دیبا سر گاهش آراستن کنیزک نیامد به بالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی بدربر سپاه ایستاده به پای بیاراسته تخت و تاج و سرای ز درگاه برخاست سالار بار بیامد بر نامور شهریار بدو گفت گردنکشان بر درند هر آنکس کجا مهتر کشورند پرستندگان را چنین گفت شاه که گلنار چون راه و آیین نگاه ندارد نیاید به بالین من که داند بدین داستان دین من بیامد هم‌انگاه مهتر دبیر که رفتست بیگاه دوش اردشیر وز آخر ببردست خنگ و سیاه که بد بارهٔ نامبردار شاه هم‌انگاه شد شاه را دلپذیر که گنجور او رفت با اردشیر دل مرد جنگی برآمد ز جای برآشفت و زود اندر آمد به پای سواران جنگی فراوان ببرد تو گفتی همی باره آتش سپرد بره‌بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای بپرسید زیشان که شبگیر هور شنیدی شما بانگ نعل ستور یکی گفت زیشان که اندر گذشت دو تن بر دو باره درآمد به دشت همی برگذشتند پویان به راه یکی بارهٔ خنگ و دیگر سیاه به دم سواران یکی غرم پاک چو اسپی همی بر پراگند خاک به دستور گفت آن زمان اردوان که این غرم باری چرا شد دوان چنین داد پاسخ که آن فر اوست به شاهی و نیک‌اختری پر اوست گر این غرم دریابد او را متاز که این کار گردد بمابر دراز فرود آمد آن جایگه اردوان بخورد و برآسود و آمد دوان همی تاختند از پس اردشیر به پیش اندرون اردوان و وزیر جوان با کنیزک چو باد دمان نپردخت از تاختن یک زمان کرا یار باشد سپهر بلند بروبر ز دشمن نیاید گزند ازان تاختن رنجه شد اردشیر بدید از بلندی یکی آبگیر جوانمرد پویان به گلنار گفت که اکنون که با رنج گشتیم جفت بباید بدین چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی‌تار و پود بباشیم بر آب و چیزی خوریم ازان پس بر آسودگی بگذریم چو هر دو رسیدند نزدیک آب به زردی دو رخساره چون آفتاب همی خواست کاید فرود اردشیر دو مرد جوان دید بر آبگیر جوانان به آواز گفتند زود عنان و رکیبت بباید بسود که رستی ز کام و دم اژدها کنون آب خوردن نیارد بها نباید که آیی به خوردن فرود تن خویش را داد باید درود چو از پندگوی آن شنید اردشیر به گلنار گفت این سخن یادگیر رکیبش گران شد سبک شد عنان به گردن برآورد رخشان سنان پس‌اندر چو باد دمان اردوان همی تاخت با رنج و تیره‌روان بدانگه که بگذشت نیمی ز روز فلک را بپیمود گیتی فروز یکی شارستان دید با رنگ و بوی بسی مردم آمد به نزدیک اوی چنین گفت با موبدان نامدار که کی برگذشت آن دلاور سوار چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک‌اختر و پاک‌رای بدانگه که خورشید برگشت زرد بگسترد شب چادر لاژورد بدین شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد وبی‌آب گشته دهن یکی غرم بود از پس یک سوار که چون او ندیدم به ایوان نگار چنین گفت با اردوان کدخدای کز ایدر مگر بازگردی به جای سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شد داوری که بختش پس پشت او برنشست ازین تاختن باد ماند به دست یکی نامه بنویس نزد پسر به نامه بگوی این سخن در به در نشانی مگر یابد از اردشیر نباید که او دو شد از غرم شیر چو بشنید زو اردوان این سخن بدانست کآواز او شد کهن بدان شارستان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود
1,695
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد دو رخساره همرنگ نی چو شب تیره گشت اندر آمد بری یکی نامه بنوشت نزد پسر که کژی به باغ اندر آورد بر چنان شد ز بالین ما اردشیر کزان سان نجست از کمان ایچ تیر سوی پارس آمد بجویش نهان مگوی این سخن با کسی در جهان
1,696
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
وزین سو به دریا رسید اردشیر به یزدان چنین گفت کای دستگیر تو کردی مرا ایمن از بدکنش که هرگز مبیناد نیکی تنش برآسود و ملاح را پیش خواند ز کار گذشته فراوان براند نگه کرد فرزانه ملاح پیر به بالا و چهر و بر اردشیر بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورنگ او گشت شاد بیامد به دریا هم اندر شتاب به هر سو برافگند زورق به آب ز آگاهی نامدار اردشیر سپاه انجمن شد بران آبگیر هرانکس که بد بابکی در صطخر به آگاهی شاه کردند فخر دگر هرک از تخم دارا بدند به هر کشوری نامدارا بدند چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر ز شادی جوان شد دل مرد پیر همی رفت مردم ز دریا و کوه به نزدیک برنا گروها گروه ز هر شهر فرزانه‌ای رای‌زن به نزد جهانجوی گشت انجمن زبان برگشاد اردشیر جوان که ای نامداران روشن‌روان کسی نیست زین نامدار انجمن ز فرزانه و مردم رای‌زن که نشنید کاسکندر بدگمان چه کرد از فرومایگی در جهان نیاکان ما را یکایک بکشت به بیدادی آورد گیتی به مشت چو من باشم از تخم اسفندیار به مرز اندرون اردوان شهریار سزد گرد مر این را نخوانیم داد وزین داستان کس نگیریم یاد چو باشید با من بدین یارمند نمانم به کس نام و تخت بلند چه گویید و این را چه پاسخ دهید که پاسخ به آواز فرخ نهید هرانکس که بود اندر آن انجمن ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن چو آواز بشنید بر پای خاست همه راز دل بازگفتند راست که هرکس که هستیم بابک‌نژاد به دیدار و چهر تو گشتیم شاد و دیگر که هستیم ساسانیان ببندیم کین را کمر بر میان تن و جان ما سربسر پیش تست غم و شادمانی به کم بیش تست به دو گوهر از هرکسی برتری سزد بر تو شاهی و کنداوری به فرمان تو کوه هامون کنیم به تیغ آب دریا همه خون کنیم چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر سرش برتر آمد ز ناهید و تیر بران مهتران آفرین گسترید به دل در ز اندیشه کین گسترید به نزدیک دریا یکی شارستان پی‌افگند و شد شارستان کارستان یکی موبدی گفت با اردشیر که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر سر شهریاری همی نو کنی بر پارس باید که بی‌خو کنی ازان پس کنی رزم با اردوان که اختر جوانست و خسرو جوان که او از ملوک طوایف به گنج فزونست و زو دیدی آزار و رنج چو برداشتی گاه او را ز جای ندارد کسی زین سپس با تو پای چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایسته و دلپذیر چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب به سوی صطخر آمد از پیش آب خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره‌روان نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ سپاهی بیاورد با ساز جنگ
1,697
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر چو چشمش به روی سپهبد رسید ز باره درآمد چنانچون سزید بیامد دمان پای او بوس داد ز ساسانیان بیشتر کرد یاد فراوان جهانجوی بنواختش به زود آمدن ارج بشناختش پراندیشه شد نامجوی از سباک دلش گشت زان پیر پر بیم و باک به راه اندرون نیز آژیر بود که با او سپاه جهانگیر بود جهاندیده بیدار دل بود پیر بدانست اندیشهٔ اردشیر بیامد بیاورد استا و زند چنین گفت کز کردگار بلند نژندست پرمایه جان سباک اگر دل ندارد سوی شاه پاک چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر که آورد لشکر بدین آبگیر چنان سیر سر گشتم از اردوان که از پیرزن گشت مرد جوان مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان شکیبادل و راز داننده دان چو بشنید زو اردشیر این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن مر او را به جای پدر داشتی بران نامدارانش سر داشتی دل شاه ز اندیشه آزاد شد سوی آذر رام خراد شد نیایش بسی کرد پیش خدای که باشدش بر نیکوی رهنمای به هر کار پیروزگر داردش درخت بزرگی به بر داردش وزان جایگه شد به پرده‌سرای عرض پیش او رفت با کدخدای سپه را درم داد و آباد کرد ز دادار نیکی دهش یاد کرد چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ سوی بهمن اردوان شد به جنگ چو گشتند نزدیک با یکدگر برفتند گردان پرخاشخر سپاه از دو رویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف چو شیران جنگی برآویختند چو جوی روان خون همی ریختند بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد چو شد چادر چرخ پیروزه‌رنگ سپاه سباک اندر آمد به جنگ برآمد یکی باد و گردی چو قیر بیامد ز قلب سپاه اردشیر بیفگند زیشان فراوان به گرز که با زور و دل بود و با فر و برز گریزان بشد بهمن اردوان تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان پس‌اندر همی تاخت شاه اردشیر ابا نالهٔ بوق و باران تیر برین هم نشان تا به شهر صطخر که بهمن بدو داشت آواز و فخر ز گیتی چو برخاست آواز شاه ز هر سو بپیوست بی‌مر سپاه مر او را فراوان نمودند گنج کجا بهمن آگنده بود آن به رنج درمهای آگنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند
1,698
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره‌روان چنین گفت کین راز چرخ بلند همی گفت با من خداوند پند هران بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش به کوشش گذر چون بود گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شهرگیر در گنج بگشاد و روزی بداد سپه بر گرفت و بنه برنهاد ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه همی گرد لشکر برآمد به ماه وزان روی لشکر بیاورد شاه سپاهی که بر باد بربست راه ز بس نالهٔ بوق و با کرنای ترنگیدن زنگ و هندی درای میان دو لشکر دو پرتاب ماند به خاک اندرون مار بی‌تاب ماند خروشان سپاه و درفشان درفش سرافشان دل از تیغهای بنفش چهل روز زین سان همی جنگ بود بران زیردستان جهان تنگ بود ز هرگونه‌ای تنگ شد خوردنی همان تنگ شد راه آوردنی ز بس کشته شد روی هامون چو کوه بشد خسته از زندگانی ستوه سرانجام ابری برآمد سیاه بشد کوشش و رزم را دستگاه یکی باد برخاست از انجمن دل جنگیان گشت زان پرشکن بتوفید کوه و بلرزید دشت خروشش همی از هوا برگذشت بترسید زان لشکر اردوان شدند اندرین یک سخن هم‌زبان که این کار بر اردوان ایزدیست بدین لشکر اکنون بباید گریست به روزی کجا سخت شد کارزار همه خواستند آنگهی زینهار بیامد ز قلب سپاه اردشیر چکاچاک برخاست و باران تیر گرفتار شد در میان اردوان بداد از پی تاج شیرین روان به دست یکی مرد خراد نام چو بگرفت بردش گرفته لگام به پیش جهانجوی بردش اسیر ز دور اردوان را بدید اردشیر فرود آمد از باره شاه اردوان تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان به دژخیم فرمود شاه اردشیر که رو دشمن پادشا را بگیر به خنجر میانش به دو نیم کن دل بدسگالان پر از بیم کن بیامد دژآگاه و فرمان گزید شد آن نامدار از جهان ناپدید چنین است کردار این چرخ پیر چه با اردوان و چه با اردشیر اگر تا ستاره برآرد بلند سپارد هم آخر به خاک نژند دو فرزند او هم گرفتار شد برو تخمهٔ آرشی خوار شد مر آن هر دو را پای کرده به بند به زندان فرستاد شاه بلند دو بدمهر از رزم بگریختند به دام بلا در نیاویختند برفتند گریان به هندوستان سزد گر کنی زین سخن داستان همه رزمگه پر ستام و کمر پر از آلت و لشکر و سیم و زر بفرمود تا گرد کردند شاه ببخشید زان پس همه بر سپاه برفت از میان بزرگان سباک تن اردوان را ز خون کرد پاک خروشان بشستش ز خاک نبرد بر آیین شاهان یکی دخمه کرد به دیبا بپوشید خسته برش ز کافور کرد افسری بر سرش به پیمود آن خاک کاخش به پی ز لشکر هران‌کس که شد سوی ری وزان پس بیامد بر اردشیر چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر تو فرمان بر و دختر او بخواه که با فر و برزست و با تاج و گاه به دست آیدت افسر و تاج و گنج کجا اردوان گرد کرد آن به رنج ازو پند بشنید و گفتا رواست هم اندر زمان دختر او بخواست به ایوان او بد همی یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ بدو اندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خوره اردشیر یکی چشمه بد بی‌کران اندروی فراوان ازو رود بگشاد و جوی برآورد زان چشمه آتشکده بدو تازه شد مهر و جشن سده به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاه فراخ چو شد شاه با دانش و فر و زور همی خواندش مرزبان شهر گور به گرد اندرش روستاها بساخت چو آباد کردش کس اندر نشاخت به جایی یکی ژرف دریا بدید همی کوه بایست پیشش برید ببردند میتین و مردان کار وزان کوه ببرید صد جویبار همی راند از کوه تا شهر گور شد آن شارستان پر سرای و ستور
1,699
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت یکی لشکری کرد بد پارسی فزونتر ز گردان او یک به سی یکی روز تا شب برآویختند سپاه جهاندار بگریختند ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ جز از شاه با خوارمایه سپاه نبد نامداران بدان رزمگاه ز خورشید تابان وز گرد و خاک زبانها شد از تشنگی چاک چاک هم‌انگه درفشی برآورد شب که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب یکی آتشی دید بر سوی کوه بیامد جهاندار با آن گروه سوی آتش آورد روی ا ردشیر همان اندکی مرد برنا و پیر چو تنگ اندر آمد شبانان بدید بران میش و بز پاسبانان بدید فرود آمد از باره شاه و سپاه دهانش پر از خاک آوردگاه ازیشان سبک اردشیر آب خواست هم‌انگه ببردند با آب ماست بیاسود و لختی چرید آنچ دید شب تیره خفتان به سر بر کشید ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کیی مغفرش سپیده چو برزد ز دریای آب سر شاه ایران برآمد ز خواب بیامد به بالین او سرشبان که پدرام باد از تو روز و شبان چه آمد که این جای راه تو بود که نه در خور خوابگاه تو بود بپرسید زان سرشبان راه شاه کز ایدر کجا یابم آرامگاه چنین داد پاسخ که آباد جای نیابی مگر باشدت رهنمای از ایدر کنون چار فرسنگ راه چو رفتی پدید آید آرامگاه وزان روی پیوسته شد ده به ده به ده در یکی نامبردار مه چو بشنید زان سرشبان اردشیر ببرد از رمه راهبر چند پیر سپهبد ز کوه اندر آمد بده ازان ده سبک پیش او رفت مه سواران فرستاد برنا و پیر ازان شهر تا خورهٔ اردشیر سپه را چو آگاهی آمد ز شاه همه شاددل برگرفتند راه به کردان فرستاده کارآگهان کجا کار ایشان بجوید نهان برفتند پویان و بازآمدند بر شاه ایران فراز آمدند که ایشان همه نامجویند و شاد ندارد کسی بر دل از شاه یاد برآنند کاندر صطخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر چو بشنید شاه این سخن شاد شد گذشته سخن بر دلش باد شد گزین کرد ازان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی هزار کماندار با تیر و ترکش هزار بیاورد با خویشتن شهریار
1,700
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو خورشید شد زرد لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند چو شب نیم بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد همه دشت زیشان پر از خفته دید یکایک دل لشکر آشفته دید چو آمد سپهبد به بالین کرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد برآهخت شمشیر و اندرنهاد گیا را ز خون بر سر افسر نهاد همه دشت زیشان سر و دست شد ز انبوه کشته زمین گست شد بی‌اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد همه بومهاشان به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد چنان شد که دینار بر سر به تشت اگر پیر مردی ببردی به دشت به دینار او کس نکردی نگاه ز نیک‌اختر و بخت وز داد شاه ز مردی نکردی بدان جنگ فخر گرازان بیامد به شهر صطخر بفرمود کاسپان به نیرو کنید سلیح سواران بی‌آهو کنید چو آسوده گردید یکسر به بزم که زود آید اندیشهٔ روز رزم دلیران به خوردن نهادند سر چو آسوده شد کردگاه و کمر پراندیشهٔ رزم شد اردشیر چو این داستان بشنوی یادگیر
1,701
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت به شهر کجاران به دریای پارس چه گوید ز بالا و پهنای پارس یکی شهر بد تنگ و مردم بسی ز کوشش بدی خوردن هر کسی بدان شهر دختر فراوان بدی که بی‌کام جویندهٔ نان بدی به یک روی نزدیک او بود کوه شدندی همه دختران همگروه ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ یکی دوکدانی ز چوب خدنگ به دروازه دختر شدی همگروه خرامان ازین شهر تا پیش کوه برآمیختندی خورشها بهم نبودی به خورد اندرون بیش و کم نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه‌شان ریسمان طراز بدان شهر بی‌چیز و خرم نهاد یکی مرد بد نام او هفتواد برین‌گونه بر نام او از چه رفت ازیراک او را پسر بود هفت گرامی یکی دخترش بود و بس که نشمردی او دختران را به کس چنان بد که روزی همه همگروه نشستند با دوک در پیش کوه برآمیختند آن کجا داشتند به گاه خورش دوک بگذاشتند چنان بد که این دختر نیک‌بخت یکی سیب افگنده باد از درخت به ره بر بدید و سبک برگرفت ز من بشنو این داستان شگفت چو آن خوب رخ میوه اندرگزید یکی در میان کرم آگنده دید به انگشت زان سیب برداشتش بدان دوکدان نرم بگذاشتش چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت من امروز بر اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب همه دختران شاد و خندان شدند گشاده‌رخ و سیم دندان شدند دو چندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت وزانجا بیامد به کردار دود به مادر نمود آن کجا رشته بود برو آفرین کرد مادر به مهر که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر به شبگیر چون ریسمان برشمرد دو چندانک هر بار بردی ببرد چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن به رشتن نهاده دل و گوش و تن چنین گفت با نامور دختران که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران من از اختر کرم چندان طراز بریسم که نیزم نیاید نیاز به رشت آنکجا برده بد پیش ازین به کار آمدی گر بدی بیش ازین سوی خانه برد آن طرازی که رشت دل مام او شد چو خرم بهشت همی لختکی سیب هر بامداد پری‌روی دختر بران کرم داد ازان پنبه هرچند کردی فزون برشتی همی دختر پرفسون چنان بد که یک روز مام و پدر بگفتند با دختر پرهنر که چندین بریسی مگر با پری گرفتستی ای پاک تن خواهری سبک سیم تن پیش مادر بگفت ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت همان کرم فرخ بدیشان نمود زن و شوی را روشنایی فزود به فالی گرفت آن سخن هفتواد ز کاری نکردی به دل نیز یاد چنین تا برآمد برین روزگار فروزنده‌تر گشت هر روز کار مگر ز اختر کرم گفتی سخن برو نو شدی روزگار کهن مر این کرم را خوار نگذاشتند بخوردنش نیکو همی داشتند تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت سر و پشت او رنگ نیکو گرفت همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش به مشک اندرون پیکر زعفران برو پشت او از کران تا کران یکی پاک صندوق کردش سیاه بدو اندرون ساخته جایگاه چنان شد که در شهر بی‌هفتواد نگفتی سخن کس به بیداد و داد فراز آمدش ارج و آزرم و چیز توانگر شد آن هفت فرزند نیز یکی میر بد اندر آن شهراوی سرافراز با لشکر و رنگ و بوی بهانه همی ساخت بر هفتواد که دینار بستاند از بدنژاد ازان آگهی مرد شد در نهیب بیامد ازان شهر دل با شکیب همان هفت فرزند پیش اندرون پر از درد دل دیدگان پر ز خون ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر برو انجمن گشت برنا و پیر هرانجا که بایست دینار داد به کنداوران چیز بسیار داد یکی لشکری شد بر او انجمن همه نامداران شمشیرزن همه یکسره پیش فرزند اوی برفتند و گشتند پیکارجوی
1,702
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و تیغ و تیر هیم رفت پیش اندرون هفتواد به جنگ اندرون داد مردی بداد همه شهر بگرفت و او را بکشت بسی گوهر و گنجش آمد به مشت به نزدیک او مردم انبوه شد ز شهر کجاران سوی کوه شد یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه شد آن شهر با او همه همگروه نهاد اندران دژ دری آهنین هم آرامگه بود هم جای کین یکی چشمه‌ای بود بر کوهسار ز تخت اندرآمد میان حصار یکی باره‌ای کرد گرداندرش که بینا به دیده ندیدی سرش چو آن کرم را گشت صندوق تنگ یکی حوض کردند بر کوه سنگ چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم نهادند کرم اندرو نرم نرم چنان بد که دارنده هر بامداد برفتی دوان از بر هفتواد گزیدی به رنجش علف ساختی تن آگنده کرم آن پرداختی بر آمد برین کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال چو یک چند بگذشت بر هفتواد بر آواز آن کرم کرمان نهاد همان دخت خرم نگهدار کرم پدر گشته جنگی سپهدار کرم بیاراستندش وزیر و دبیر به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر سپهبد بدی بر دژ هفتواد همان پرسش کار بیداد و داد سپاهی و دستور و سالار بار هران چیز کاید شهان را به کار همه هرچ بایستش آراستند چنانچون شهان را بپیراستند به کشور پراگنده شد لشکرش همه گشت آراسته کشورش ز دریای چین تا به کرمان رسید همه روی کشور سپه گسترید پسر هفت با تیغ‌زن ده هزار همان گنج با آلت کارزار هران پادشا کو کشیدی به جنگ چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ شکسته شدی لشکری کامدی چو آواز این داستان بشندی چنان شد دژ نامور هفتواد که گردش نیارست جنبید باد همی گشت هر روز برترش بخت یکی خویشتن را بیاراست سخت همی خواندندی ورا شهریار سر مرد بخرد ازو در خمار سپهبد که بودی به مرز اندرون به یک چنگ در جنگ کردش زبون نتابید با او کسی بر به جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ حصاری شدش پر ز گنج و سپاه ندیدی بران باره‌بر باد راه
1,703
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر سپهبد فرستاد نزدیک اوی سپاهی بلند اختر و رزمجوی چو آگاه شد زان سخن هفتواد ازیشان به دل در نیامدش یاد کمینگاه کرد اندران کنج کوه بیامد سوی رزم خود با گروه چو لشکر سراسر برآشوفتند به گرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بران نامداران زمین کسی بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست ز کشته چنان شد در و دشت و کوه که پیروزگر شد ز کشتن ستوه هرانکس که بد زنده زان رزمگاه سبک باز رفتند نزدیک شاه چو آگاه شد نامدار اردشیر ازان کشتن و غارت و دار و گیر غمی گشت و لشکر همی باز خواند به زودی سلیح و درم برفشاند به تندی بیامد سوی هفتواد به گردون برآمد سر بدنژاد بیاورد گنج و سلیح از حصار برو خوار شد لشکر و کارزار جدا بود ازو دور مهتر پسر چو آگاه شد او ز رزم پدر برآمد ز آرام وز خورد و خواب به کشتی بیامد برین روی آب جهانجوی را نام شاهوی بود یکی مرد بدساز و بدگوی بود ز کشتی بیامد بر هفتواد دل هفتواد از پسر گشت شاد بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش دو لشکر بشد هر دو آراسته پر از کینه سر گنج پر خواسته بدیشان نگه کرد شاه اردشیر دل مرد برنا شد از رنج پیر سپه برکشید از دو رویه دو صف ز خورشید و شمشیر برخاست تف چو آواز کوس آمد از پشت پیل همی مرد بیهوش گشت از دو میل برآمد خروشیدن گاودم جهان پر شد از بانگ رویینه خم زمین جنب جنبان شد از میخ نعل هوا از درفش سران گشت لعل از آواز گوپال وز ترگ و خود همی داد گردون زمین را درود تگ بادپایان زمین را کنان در و دشت شد پر سر بی‌تنان برآن گونه شد لشکر هفتواد که گفتی بجنبید دریا ز باد بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه برین گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاژورد ز هر سو سپه باز خواند اردشیر پس پشت او بد یکی آبگیر چو دریای زنگارگون شد سیاه طلایه بیامد ز هر دو سپاه خورش تنگ بد لشکر شاه را که بدخواه او بسته بد راه را
1,704
بخش ۱۸
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد کجا نام او مهرک نوش‌زاد چو آگه شد از رفتن اردشیر وزان ماندن او بران آبگیر ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه ز بهر خورشها برو بسته راه ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه همه گنج او را به تاراج داد به لشکر بسی بدره و تاج داد چو آگاهی آمد به شاه اردشیر پراندیشه شد بر لب آبگیر همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را بزرگان لشکرش را پیش خواند ز مهرک فراوان سخنها براند چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه چشیدم بسی تلخی روزگار نبد رنج مهرک مرا در شمار به آواز گفتند کای شهریار مبیناد چشمت بد روزگار چو مهرک بود دشمن اندر نهان چرا جست باید به سختی جهان تو داری بزرگی و گیهان تراست همه بندگانیم و فرمان تراست بفرمود تا خوان بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند به خوان بر نهادند چندی بره به خوردن نهادند سر یکسره چو نان را به خوردن گرفت اردشیر همانگه بیامد یکی تیز تیر نشست اندران پاک فربه بره که تیر اندرو غرقه شد یکسره بزرگان فرزانهٔ رزمساز ز نان داشتند آن زمان دست باز بدیدند نقشی بران تیز تیر بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر ز غم هرکسی از جگر خون کشید یکی از بره تیر بیرون کشید نوشته بران تیر بر پهلوی که ای شاه داننده گر بشنوی چنین تیز تیر آمد از بام دژ که از بخت کرمست آرام دژ گر انداختیمی بر اردشیر بروبر گذر یافتی پر تیر نباید که چون او یکی شهریار کند پست کرم اندرین روزگار بران موبدان نامدار اردشیر نوشته همی خواند آن چوب تیر ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود دل مهتران زان سخن تنگ بود همی هر کسی خواندند آفرین ز دادار بر فر شاه زمین
1,705
بخش ۱۹
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جایگاه سپه برگرفت از لب آبگیر سوی پارس آمد دمان اردشیر پس لشکر او بیامد سپاه ز هر سو گرفتند بر شاه راه بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاختند از پس شهریار خروش آمد از پس که ای بخت کرم که رخشنده بادا سر از تخت کرم همی هرکسی گفت کاینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت بیامد گریزان و دل پر نهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب یکی شارستان دید جایی بزرگ ازان سو براندند گردان چو گرگ چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید به در بر دو برنای بیگانه دید ببودند بر در زمانی به پای بپرسید زو این دو پاکیزه‌رای که بیگه چنین از کجا رفته‌اید که با گرد راهید و آشفته‌اید بدو گفت زین سو گذشت اردشیر ازو باز ماندیم بر خیره خیر که بگریخت از کرم وز هفتواد وزان بی‌هنر لشکر بدنژاد بجستند از جای هر دو جوان پر از درد گشتند و تیره‌روان فرود آوریدندش از پشت زین بران مهتران خواندند آفرین یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند نشستند با شاه گردان به خوان پرستش گرفتند هر دو جوان به آواز گفتند کای سرفراز غم و شادمانی نماند دراز نگه کن که ضحاک بیدادگر چه آورد زان تخت شاهی به سر هم افراسیاب آن بداندیش مرد کزو بد دل شهریاران به درد سکندر که آمد برین روزگار بکشت آنک بد در جهان شهریار برفتند و زیشان به جز نام زشت نماند و نیابند خرم بهشت نماند همین نیز بر هفتواد بپیچد به فرجام این بدنژاد ز گفتار ایشان دل شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار خوش آمدش گفتار آن دلنواز بکرد آشکارا و بنمود راز که فرزند ساسان منم اردشیر یکی پند باید مرا دلپذیر چه سازیم با کرم و با هفتواد که نام و نژادش به گیتی مباد سپهبدار ایران چو بگشاد راز جوانانش بردند هر دو نماز بگفتند هر دو که نوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی تن و جان ما پیش تو بنده باد همیشه روان تو پاینده باد سخنها که پرسیدی از ما درست بگوییم تا چاره سازی نخست تو در جنگ با کرم و با هفتواد بسنده نه‌ای گر نپیچی ز داد یکی جای دارند بر تیغ کوه بدو اندرون کرم و گنج و گروه به پیش اندرون شهر و دریا بپشت دژی بر سر کوه و راهی درشت همان کرم کز مغز آهرمنست جهان آفریننده را دشمنست همی کرم خوانی به چرم اندرون یکی دیو جنگیست ریزنده خون سخنها چو بشنید زو اردشیر همه مهر جوینده و دلپذیر بدیشان چنین گفت کری رواست بد و نیک ایشان مرا با شماست جوانان ورا پاسخ آراستند دل هوشمندش بپیراستند که ما بندگانیم پیشت به پای همیشه به نیکی ترا رهنمای ز گفتار ایشان دلش گشت شاد همی رفت پیروز و دل پر ز داد چو برداشت زانجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او به راه همی رفت روشن‌دل و یادگیر سرافراز تا خورهٔ اردشیر چو بر شاه بر شد سپاه انجمن بزرگان فرزانه و رای‌زن برآسود یک چند و روزی به داد بیامد سوی مهرک نوش‌زاد چو مهرک بیارست رفتن به جنگ جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ به جهرم چو نزدیک شد پادشا نهان گشت زو مهرک بی‌وفا دل پادشا پر ز پیکار شد همی بود تا او گرفتار شد به شمشیر هندی بزد گردنش به آتش در انداخت بی‌سر تنش هرانکس کزان تخمه آمد به مشت به خنجر هم اندر زمانش بکشت مگر دختری کان نهان گشت زوی همه شهر ازو گشت پر جست و جوی
1,706
بخش ۲۰
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همی کرد آهنگ کرم بیاورد لشکر ده و دو هزار جهاندیده و کارکرده سوار پراگنده لشکر چو شد همگروه بیاوردشان تا میان دو کوه یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند سالار شاه اردشیر چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن‌روان شب و روز کرده طلایه به پای سواران با دانش و رهنمای همان دیده‌بان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر به روز و شبان من اکنون بسازم یکی کیمیا چو اسفندیار آنک بودم نیا اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز بدانید کامد به سر کار کرم گذشت اختر و روز بازار کرم گزین کرد زان مهتران هفت مرد دلیران و شیران روز نبرد هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی نگفتی به باد هوا راز اوی بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هرگونه چیز به چشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد یکی دیگ رویین به بار اندرون که استاد بود او به کار اندرون چو از بردنی جامه‌ها کرد راست ز سالار آخر خری ده بخواست چو خربندگان جامه‌های گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی ز لشگر سوی دژ نهادند روی همان روستایی دو مرد جوان که بودند روزی ورا میزبان از آن انجمن برد با خویشتن که هم دوست بودند و هم رای‌زن همی رفت همراه آن کاروان به رسم یکی مرد بازارگان چو از راه نزدیکی دژ رسید دژ و باره و شهر از دور دید پرستندهٔ کرم بد شست مرد نپرداختندی کس از کارکرد نگه کرد یک تن به آواز گفت که صندوق را چیست اندر نهفت چنین داد پاسخ بدو شهریار که هرگونه‌ای چیز دارم به بار ز پیرایه و جامه و سیم و زر ز دینار و دیبا و در و گهر به بازارگانی خراسانیم به رنج اندرون بی تن‌آسانیم بسی خواسته کردم از بخت کرم کنون آمدم شاد تا تخت کرم اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت او کار من گشت راست پرستنده کرم بگشاد راز هم‌انگه در دژ گشادند باز چو آن بار او راند اندر حصار بیاراست کار از در نامدار سر بار بگشاد زود اردشیر ببخشید چیزی که بد زو گزیر یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد و برخاست چون بندگان ز صندوق بگشاد و بند و کلید برآورد و برداشت جام نبید هرانکس که زی کرم بردی خورش ز شیر و برنج آنچ بد پرورش بپیچید گردن ز جام نبید که نوبت بدش جای مستی ندید چو بشنید بر پای جست اردشیر که با من فراوان برنجست و شیر به دستوری سرپرستان سه روز مر او را بخوردن منم دلفروز مگر من شوم در جهان شهره‌ای مرا باشد از اخترش بهره‌ای شما می گسارید با من سه روز چهارم چو خورشید گیتی فروز برآید یکی کلبه سازم فراخ سر طاق برتر ز ایوان و کاخ فروشنده‌ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی برآمد همه کام او زین سخن بگفتند کو را پرستش تو کن برآورد خربنده هرگونه رنگ پرستنده بنشست با می به چنگ بخوردند می چند و مستان شدند پرستندگان می پرستان شدند چو از جام می سست شدشان زبان بیامد جهاندار با میزبان بیاورد ارزیز و رویین لوید برافروخت آتش به روز سپید چو آن کرم را بود گاه خورش ز ارزیز جوشان بدش پرورش زبانش بدیدند همرنگ سنج بران‌سان که از پیش خوردی برنج فرو ریخت ارزیز مرد جوان به کنده درون کرم شد ناتوان تراکی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی بشد با جوانان چو باد اردشیر ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر پرستندگان را که بودند مست یکی زنده از تیغ ایشان نجست برانگیخت از بام دژ تیره دود دلیری به سالار لشکر نمود دوان دیده‌بان شد بر شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر به نزدیک شاه
1,707
بخش ۲۱
فردوسی
پادشاهی اشکانیان
چو آگاه شد زان سخن هفتواد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد بیامد که دژ را کند خواستار بران باره بر شد دمان شهریار بکوشید چندی نیامدش سود که بر بارهٔ دژ پی شیر بود وزان روی لشکر بیامد چو کوه بماندند با داغ و درد آن گروه چنین گفت زان باره شاه اردشیر که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر اگر گم شود از میان هفتواد نماند به چنگ تو جز رنج و باد که من کرم را دادم ارزیز گرم شد آن دولت و رفتن تیز نرم شنید آن همه لشکر آواز شاه به سر بر نهادند ز آهن کلاه ازان دل گرفتند ایرانیان ببستند با درد کین را میان سوی لشکر کرم برگشت باد گرفتار شد در میان هفتواد همان نیز شاهوی عیار اوی که مهتر پسر بود و سالار اوی فرود آمد از باره شاه اردشیر پیاده ببد پیش او شهرگیر ببردند بالای زرین لگام نشست از برش مهتر شادکام بفرمود پس شهریار بلند زدن پیش دریا دو دار بلند دو بدخواه را زنده بر دار کرد دل دشمن از خواب بیدار کرد بیامد ز قلب سپه شهرگیر بکشت آن دو تن را به باران تیر به تاراج داد آن همه خواسته شد از خواسته لشکر آراسته به دژ هرچ بود از کران تا کران فرود آوریدند فرمانبران ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر همی تاخت تا خره اردشیر بکرد اندران کشور آتشکده بدو تازه شد مهرگان و سده سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت بدان میزبانان بیدار بخت وزان جایگه رفت پیروز و شاد بگسترد بر کشور پارس داد چو آسوده‌تر گشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهر گور به کرمان فرستاد چندی سپاه یکی مرد شایستهٔ تاج و گاه وزان جایگه شد سوی طیسفون سر بخت بدخواه کرده نگون چنین است رسم جهان جهان همی راز خویش از تو دارد نهان نسازد تو ناچار با او بساز که روزی نشیب است و روزی فراز چو از گفتهٔ کرم پرداختم دری دیگر از اردشیر آختم
1,708
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی اردشیر
به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد که اندر جهان داد گنج منست جهان زنده از بخت و رنج منست کس این گنج نتواند از من ستد بد آید به مردم ز کردار بد چو خشنود باشد جهاندار پاک ندارد دریغ از من این تیره خاک جهان سر به سر در پناه منست پسندیدن داد راه منست نباید که از کارداران من ز سرهنگ و جنگی سواران من بخسپد کسی دل پر از آرزوی گر از بنده گر مردم نیک‌خوی گشادست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه وز مردم نیک‌خواه همه انجمن خواندند آفرین که آباد بادا به دادت زمین فرستاد بر هر سوی لشکری که هرجا که باشد ز دشمن سری سر کینه‌ورشان به راه آورید گر آیین شمشیر و گاه آورید
1,709
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی اردشیر
بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست دو فرزند او شد به هندوستان به هر نیک و بد گشته همداستان دو ایدر به زندان شاه اندرون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون به هندوستان بود مهتر پسر که بهمن بدی نام آن نامور فرستاده‌ای جست با رای و هوش جوانی که دارد به گفتار گوش چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد ناگه یکی پاره زهر بدو گفت رو پیش خواهر بگوی که از دشمن این مهربانی مجوی برادر دو داری به هندوستان به رنج و بلا گشته همداستان دو در بند و زندان شاه اردشیر پدر کشته و زنده خسته به تیر تو از ما گسسته بدین گونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر؟ چو خواهی که بانوی ایران شوی به گیتی پسند دلیران شوی هلاهل چنین زهر هندی بگیر به کار آر یکپار بر اردشیر فرستاده آمد بهنگام شام به دخت گرامی بداد آن پیام ورا جان و دل بر برادر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت ز اندوه بستد گرانمایه زهر بدان بد که بردارد از کام بهر چنان بد که یک روز شاه اردشیر به نخچیر بر گور بگشاد تیر چو بگذشت نیمی ز روزه دراز سپهبد ز نخچیرگه گشت باز سوی دختر اردوان شد ز راه دوان ماه چهره بشد نزد شاه بیاورد جامی ز یاقوت زرد پر از شکر و پست با آب سرد بیامیخت با شکر و پست زهر که بهمن مگر یابد از کام بهر چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست ز دستش بیفتاد و بشکست پست شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم هم‌اندر زمان شد دلش به دو نیم جهاندار زان لرزه شد بدگمان پراندیشه از گردش آسمان بفرمود تا خانگی مرغ چار پرستنده آرد بر شهریار چو آن مرغ بر پست بگذاشتند گمانی همی خیره پنداشتند هم‌انگاه مرغ آن بخورد و بمرد گمان بردن از راه نیکی ببرد بفرمود تا موبد و کدخدای بیامد بر خسرو پاک‌رای ز دستور ایران بپرسید شاه که بدخواه را برنشانی به گاه شود در نوازش بران‌گونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست چه بادافره‌ست این برآورده را چه سازیم درمان خودکرده را چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد بجان جهاندار دست سرش بر گنه بر بباید برید کسی پند گوید نباید شنید بفرمود کز دختر اردوان چنان کن که هرگز نبیند روان بشد موبد وپیش او دخت شاه همی رفت لرزان و دل پرگناه به موبد چنین گفت کای پرخرد مرا و ترا روز هم بگذرد اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر اگر من سزایم به خون ریختن ز دار بلند اندر آویختن چو این گردد از پاک مادر جدا بکن هرچ فرمان دهد پادشا ز ره باز شد موبد تیزویر بگفت آنچ بشنید با اردشیر بدو گفت زو نیز مشنو سخن کمند آر و بادافره او بکن
1,710
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی اردشیر
به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر گر او بی‌عدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان کنم شاه را هرانگه کزو بچه گردد جدا به جای آرم این گفتهٔ پادشا نه کاریست کز دل همی بگذرد خردمند باشم به از بی‌خرد بیاراست جایی به ایوان خویش که دارد ورا چون تن و جان خویش به زن گفت اگر هیچ باد هوا ببیند ورا من ندارم روا پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست گمان بد و نیک با هرکسیست یکی چاره سازم که بدگوی من نراند به زشت آب در جوی من به خانه شد و خایه ببرید پست برو داغ و دارو نهاد و ببست به خایه نمک بر پراگند زود به حقه در آگند بر سان دود هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد بیامد خروشان و رخساره زرد چو آمد به نزدیک تخت بلند همان حقه بنهاد با مهر و بند چنین گفت با شاه کین زینهار سپارد به گنجور خود شهریار نوشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده بن و بیخ آن
1,711
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی اردشیر
چو هنگامه زادن آمد فراز ازان کار بر باد نگشاد راز پسر زاد پس دختر اردوان یکی خسروآیین و روشن‌روان از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور شاپور کرد نهانش همی داشت تا هفت سال یکی شاه نو گشت با فر و یال چنان بد که روزی بیامد وزیر بدید آب در چهرهٔ اردشیر بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به اندیشه توشه بدی ز گیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی کنون گاه شادی و می خوردنست نه هنگام اندیشه‌ها کردنست زمین هفت کشور سراسر تراست جهان یکسر از داد تو گشت راست چنین داد پاسخ ورا شهریار که ای پاک‌دل موبد رازدار زمانه به شمشیر ما راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت مرا سال بر پنجه و یک رسید ز کافور شد مشک و گل ناپدید پسر بایدی پیشم اکنون به پای دلارای و نیروده و رهنمای پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر که بیگانه او را نگیرد به بر پس از من بدشمن رسد تاج و گنج مرا خاک سود آید و درد و رنج به دل گفت بیدار مرد کهن که آمد کنون روزگار سخن بدو گفت کای شاه کهتر نواز جوانمرد روشن‌دل و سرفراز گر ایدونک یابم به جان زینهار من این رنج بردارم از شهریار بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا بیم جان ترا رنجه کرد بگوی آنچ دانی و بفزای نیز ز گفت خردمند برتر چه چیز چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر بخواهد کنون پیش گاه به گنجور گفت آنک او زینهار ترا داد آمد کنون خواستار بدو بازده تا ببینم که چیست مگرمان نباید به اندیشه زیست بیاورد آن حقه گنجور اوی سپرد آنک بستد ز دستور اوی بدو گفت شاه اندرین حقه چیست نهاده برین بند بر مهر کیست بدو گفت کان خون گرم منست بریده ز بن پاک شرم منست سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تن بی‌روان نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان بجستم ز فرمانت آزرم خویش بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش بدان تا کسی بد نگوید مرا به دریای تهمت نشوید مرا کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو که دایم خرد باد دستور تو چنو نیست فرزند یک شاه را نماند مگر بر فلک ماه را ورا نام شاپور کردم ز مهر که از بخت تو شاد بادا سپهر همان مادرش نیز با او به جای جهانجوی فرزند را رهنمای بدو ماند شاه جهان درشگفت ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت ازان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن کنون صد پسر گیر همسال اوی به بالا و دوش و بر و یال اوی همان جامه پوشیده با او بهم نباید که چیزی بود بیش و کم همه کودکان را به میدان فرست به بازیدن گوی و چوگان فرست چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر بپیچد ز فرزند جانم به مهر بدان راستی دل گواهی دهد مرا با پسر آشنایی دهد
1,712
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی اردشیر
بیامد به شبگیر دستور شاه همی کرد کودک به میدان سپاه یکی جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبد این ازان اندکی به میدان تو گفتی یکی سور بود میان اندرون شاه شاپور بود چو کودک به زخم اندر آورد گوی فزونی همی جست هر یک بدوی بیامد به میدان پگاه اردشیر تنی چند از ویژگان ناگزیر نگه کرد و چون کودکان را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید به انگشت بنمود با کدخدای که آمد یکی اردشیری به جای بدو راهبر گفت کای پادشا دلت شد به فرزند خود بر گواه یکی بنده را گفت شاه اردشیر که رو گوی ایشان به چوگان بگیر همی باش با کودکان تازه‌روی به چوگان به پیش من انداز گوی ازان کودکان تا که آید دلیر میان سواران به کردار شیر ز دیدار من گوی بیرون برد ازین انجمن کس به کس نشمرد بود بی‌گمان پاک فرزند من ز تخم و بر و پاک پیوند من به فرمان بشد بندهٔ شهریار بزد گوی و افگند پیش سوار دوان کودکان از پی او چو تیر چو گشتند نزدیک با اردشیر بماندند ناکام بر جای خویش چو شاپور گرد اندر آمد به پیش ز پیش پدر گوی بربود و برد چو شد دور مر کودکان را سپرد ز شادی چنان شد دل اردشیر که گردد جوان مردم گشته پیر سوارانش از خاک برداشتند همی دست بر دست بگذاشتند شهنشاه زان پس گرفتش به بر همی آفرین خواند بر دادگر سر و چشم و رویش ببوسید و گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت به دل هرگز این یاد نگذاشتم که شاپور را کشته پنداشتم چو یزدان مرا شهریاری فزود ز من در جهان یادگاری فزود به فرمان او بر نیابی گذر وگر برتر آری ز خورشید سر گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست برو زر و گوهر بسی ریختند زبر مشک و عنبر بسی بیختند ز دینار شد تارکش ناپدید ز گوهر کسی چهرهٔ او ندید به دستور بر نیز گوهر فشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند ببخشید چندان ورا خواسته که شد کاخ و ایوانش آراسته بفرمود تا دختر اردوان به ایوان شود شاد و روشن‌روان ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا بیاورد فرهنگیان را به شهر کسی کو ز فرزانگی داشت بهر نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی همان جنگ را گرد کرده عنان ز بالا به دشمن نمودن سنان ز می خوردن و بخشش و کار بزم سپه جستن و کوشش روز رزم وزان پس دگر کرد میخ درم همان میخ دینار و هر بیش و کم به یک روی بد نام شاه اردشیر به روی دگر نام فرخ وزیر گران خوار بد نام دستور شاه جهاندیده مردی نماینده راه نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین بدو داد فرمان و مهر و نگین ببخشید گنجی به درویش مرد که خوردش نبودی به جز کارکرد نگه کرد جایی که بد خارستان ازو کرد خرم یکی شارستان کجا گندشاپور خواندی ورا جزین نام نامی نراندی ورا
1,713
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی اردشیر
چو شاپور شد همچو سرو بلند ز چشم بدش بود بیم گزند نبودی جدا یک زمان ز اردشیر ورا همچو دستور بودی وزیر نپرداختی شاه روزی ز جنگ به شادی نبودیش جای درنگ چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان که بی‌دشمن آرم جهان را به دست نباشم مگر شاد و یزدان‌پرست بدو گفت فرخنده دستور اوی که ای شاه روشن‌دل و راه‌جوی سوی کید هندی فرستیم کس که دانش پژوهست و فریادرس بداند شمار سپهر بلند در پادشاهی و راه گزند اگر هفت کشور ترا بی همال بخواهد بدن بازیابد به فال یکایک بگوید ندارد به رنج نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج چو بشنید بگزید شاه اردشیر جوانی گرانمایه و تیزویر فرستاد نزدیک دانا به هند بسی اسپ و دینار و چندی پرند بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک‌اختر و راه‌جوی به اختر نگه کن که تا من ز جنگ کی آسایم و کشور آرم به چنگ اگر بود خواهد بدین دستگاه به تدبیر آن زور بنمای راه وگر نیست این تا نباشم به رنج برین گونه نپراگند نیز گنج بیامد فرستادهٔ شهریار بر کید با هدیه و با نثار بگفت آنک با او شهنشاه گفت همه رازها برگشاد از نهفت بپرسید زو کید و غمخواره شد ز پرسش سوی دانش و چاره شد بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج رومی به بر در گرفت نگه کرد بر کار چرخ بلند ز آسانی و سود و درد و گزند فرستاده را گفت کردم شمار از ایران و از اختر شهریار گر از گوهر مهرک نوش‌زاد برآمیزد این تخمه با آن نژاد نشیند به آرام بر تخت شاه نباید فرستاد هر سو سپاه بیفزایدش گنج و کاهدش رنج تو شو کینهٔ این دو گوهر بسنج گر این کرد ایران ورا گشت راست بیابد همه کام دل هرچ خواست فرستاده را چیز بخشید و گفت کزین هرچ گفتم نباید نهفت گر او زین نپیچد سپهر بلند کند اینک گفتم برو ارجمند فرستاده آمد بر شهریار بگفت آنچ بشنید زان نامدار چو بشنید گفتار او اردشیر دلش گشت پر درد و رخ چون زریر فرستاده را گفت هرگز مباد که من بینم از تخم مهرک نژاد به خانه درون دشمن آرم ز کوی شود با بر و بوم من کینه‌جوی دریغ آن پراگندن گنج من فرستادن مردم و رنج من ز مهرک یکی دختری ماند و بس که او را به جهرم ندیدست کس بفرمایم اکنون که جوینده باز ز روم و ز چین و ز هند و طراز بر آتش چو یابمش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جوینده و کینه‌دار چو آگاه شد دخت مهرک بجست سوی خان مهتر به کنجی نشست چو بنشست آن دخت مهرک بده مر او را گرامی همی کرد مه بالید بر سان سرو سهی خردمند با زیب و با فرهی مر او را دران بوم همتا نبود به کشور چنو سرو بالا نبود
1,714
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی اردشیر
کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند پدید آمد از دور دشتی فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ همی تاخت شاپور تا پیش ده فرود آمد از راه در خان مه یکی باغ بد کش و خرم سرای جوان اندر آمد بدان سبز جای یکی دختری دید بر سان ماه فروهشته از چرخ دلوی به چاه چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید بیامد برو آفرین گسترید که شادان بدی شاه و خندان بدی همه ساله از بی‌گزندان بدی کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور بدین ده رود اندرون آب شور به چاه اندرون آب سردست و خوش بفرمای تا من بوم آب‌کش بدو گفت شاپور کای ماه‌روی چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی که باشند با من پرستنده مرد کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد ز برنا کنیزک بپیچید روی بشد دور و بنشست بر پیش جوی پرستنده‌ای را بفرمود شاه که دلو آور و آب برکش ز چاه پرستنده بشنید و آمد دوان رسن برد بر چرخ دلو گران چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپور شاه پرستنده را گفت کای نیم‌زن نه زن داشت این دلو و چندین رسن همی برکشید آب چندین ز چاه تو گشتی پر از رنج و فریادخواه بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن کار دشوار بر شاه خوار ز دلو گران شاه چون رنج دید بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید که برتافت دلوی برین سان گران همانا که هست از نژاد سران کنیزک چو او دلو را برکشید بیامد به مهر آفرین گسترید که نوشه بدی تا بود روزگار همیشه خرد بادت آموزگار به نیروی شاپور شاه اردشیر شود بی‌گمان آب در چاه شیر جوان گفت با دختر چرب‌گوی چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی چنین داد پاسخ که این داستان شنیدم بسی از لب راستان که شاپور گردست با زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل به بالای سروست و رویین‌تنست به هرچیز مانندهٔ بهمنست بدو گفت شاپور کای ماه‌روی سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی پدیدار کن تا نژاد تو چیست برین چهرهٔ تو نشان کییست بدو گفت من دختر مهترم ازیرا چنین خوب و کنداورم چنین داد پاسخ که هرگز دروغ بر شهریاران نگیرد فروغ کشاورز را دختر ماه‌روی نباشد بدین روی و این رنگ و بوی کنیزک بدو گفت کای شهریار هرانگه که یابم به جان زینهار بگویم همه پیش تو من نژاد چو یابم ز خشم شهنشاه داد بدو گفت شاپور کز بوستان نرست از چمن کینهٔ دوستان بگوی و ز من بیم در دل مدار نه از نامور دادگر شهریار کنیزک بدو گفت کز راه داد منم دختر مهرک نوش‌زاد مرا پارسایی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار بیامد بپردخت شاپور جای همی بود مهتر به پیشش به پای به دو گفت کین دختر خوب‌چهر به من ده بر من گواکن سپهر بدو داد مهتر به فرمان اوی بر آیین آتش‌پرستان اوی
1,715
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی اردشیر
بسی برنیامد برین روزگار که سرو سهی چون گل آمد به بار چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی یکی کودک آمد به بالای اوی تو گفتی که بازآمد اسفندیار وگر نامدار اردشیر سوار ورا نام شاپور کرد اورمزد که سروی بد اندر میان فرزد چنین تا برآمد برین هفت سال ببود اورمزد از جهان بی‌همال ز هرکس نهانش همی داشتند به جایی ببازیش نگذاشتند به نخچیر شد هفت روز اردشیر بشد نیز شاپور نخچیرگیر نهان اورمزد از میان گروه بیامد کز آموختن شد ستوه دوان شد به میدان شاه اردشیر کمانی به یک دست و دیگر دو تیر ابا کودکان چند و چوگان و گوی به میدان شاه اندر آمد ز کوی جهاندار هم در زمان با سپاه به میدان بیامد ز نخچیرگاه ابا موبدان موبد تیزویر به نزدیک ایوان رسید اردشیر بزد کودکی نیز چوگان ز راه بشد گوی گردان به نزدیک شاه نرفتند زیشان پس گوی کس بماندند بر جای ناکام بس دوان اورمزد از میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت ز پیش نیا زود برداشت گوی ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی ازان پس خروشی برآورد سخت کزو خیره شد شاه پیروز بخت به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد نگه کن که تا از که دارد نژاد بپرسید موبد ندانست کس همه خامشی برگزیدند و بس به موبد چنین گفت پس شهریار که بردارش از خاک و نزد من آر بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد بدو گفت شاه این گرانمایه خرد ترا از نژاد که باید شمرد نترسید کودک به آواز گفت که نام نژادم نباید نهفت منم پور شاپور کو پور تست ز فرزند مهرک نژاد درست فروماند زان کار گیتی شگفت بخندید و اندیشه اندر گرفت بفرمود تا رفت شاپور پیش به پرسش گرفتش ز اندازه بیش بترسید شاپور آزادمرد دلش گشت پردرد و رخساره زرد بخندید زو نامور شهریار بدو گفت فرزند پنهان مدار پسر باید از هرک باشد رواست که گویند کاین بچه پادشاست بدو گفت شاپور نوشه بدی جهان را به دیدار توشه بدی ز پشت منست این و نام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد نهان داشتم چندش از شهریار بدان تا برآید بر از میوه‌دار گرانمایه از دختر مهرک است ز پشت منست این مرا بی‌شکست ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود پسر گفت و پرسید و چندی شنود ز گفتار او شاد شد اردشیر به ایوان خرامید خود با وزیر گرفته دلاویز را بر کنار ز ایوان سوی تخت شد شهریار بیاراست زرین یکی زیرگاه یکی طوق فرمود و زرین کلاه سر خرد کودک بیاراستند بس از گنج در و گهر خواستند همی ریخت تا شد سرش ناپدید تنش را نیا زان میان برکشید بسی زر و گوهر به درویش داد خردمند را خواسته بیش داد به دیبا بیاراست آتشکده هم ایوان نوروز و کاخ سده یکی بزمگه ساخت با مهتران نشستند هرجای رامشگران چنین گفت با نامداران شهر هرانکس که او از خرد داشت بهر که از گفت دانا ستاره شمر نباید که هرگز کند کس گذر چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا ساز و خرم به تخت نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه نه دیهیم شاهی نه فر کلاه مگر تخمهٔ مهرک نوش‌زاد بیامیزد آن دوده با ان نژاد کنون سالیان اندر آمد به هشت که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت چو شاپور رفت اندر آرام خویش ز گیتی ندیده به جز کام خویش زمین هفت کشور مرا گشت راست دلم یافت از بخت چیزی که خواست وزان پس بر کارداران اوی شهنشاه کردند عنوان اوی
1,716
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی اردشیر
کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی‌هنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ چو کودک ز کوشش به مردی شدی بهر بخششی در بی آهو بدی ز کشور به درگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند نوشتی عرض نام دیوان اوی بیاراستی کاخ و ایوان اوی چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان یکی موبدان را ز کارآگهان که بودی خریدار کار جهان ابر هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگه داشتی کار اوی هرانکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتن‌درست آمدی شهنشاه را نامه کردی بران هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران جهاندار چون نامه برخواندی فرستاده را پیش بنشاندی هنرمند را خلعت آراستی ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی چو کردی نگاه اندران بی‌هنر نبستی میان جنگ را بیشتر چنین تا سپاهش بدانجا رسید که پهنای ایشان ستاره ندید ازیشان کسی را که بد رای‌زن برافراختندی سرش ز انجمن که هرکس که خشنودی شاه جست زمین را به خوان دلیران بشست بیابد ز من خلعت شهریار بود در جهان نام او یادگار به لشکر بیاراست گیتی همه شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه به دیوانش کارآگهان داشتی به بی‌دانشی کار نگذاشتی بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون کسی را که کمتر بدی خط و ویر نرفتی به دیوان شاه اردشیر سوی کارداران شدندی به کار قلم‌زن بماندی بر شهریار شناسنده بد شهریار اردشیر چو دیدی به درگاه مرد دبیر نویسنده گفتی که گنج آگنید هم از رای او رنج بپراگنید بدو باشد آباد شهر و سپاه همان زیردستان فریادخواه دبیران چو پیوند جان منند همه پادشا بر نهان منند چو رفتی سوی کشور کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار نباید که مردم فروشی به گنج که برکس نماند سرای سپنج همه راستی جوی و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس سپاه آنچ من یار دادمت بس درم بخش هر ماه درویش را مده چیز مرد بداندیش را اگر کشور آباد داری به داد بمانی تو آباد وز داد شاد و گر هیچ درویش خسپد به بیم همی جان فروشی به زر و به سیم هرانکس که رفتی به درگاه شاه به شایسته کاری و گر دادخواه بدندی به سر استواران اوی بپرسیدن از کارداران اوی که دادست ازیشان و بگرفت چیز وزیشان که خسپد به تیمار نیز دگر آنک در شهر دانا که‌اند گر از نیستی ناتوانا که‌اند دگر کیست آنک از در پادشاست جهاندیده پیرست و گر پارساست شهنشاه گوید که از رنج من مبادا کسی شاد بی‌گنج من مگر مرد با دانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا و پیر جهاندیدگان را همه خواستار جوان و پسندیده و بردبار جوانان دانا و دانش‌پذیر سزد گر نشینند بر جای پیر چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ خرد یار کردی و رای و درنگ فرستاده‌ای برگزیدی دبیر خردمند و با دانش و یادگیر پیامی به دادی به آیین و چرب بدان تا نباشد به بیداد حرب فرستاده رفتی بر دشمنش که بشناختی راز پیراهنش شنیدی سخن گر خرد داشتی غم و رنج بد را به بد داشتی بدان یافت او خلعت شهریار همان عهد و منشور با گوشوار وگر تاب بودی به سرش اندرون به دل کین و اندر جگر جوش خون سپه را بدادی سراسر درم بدان تا نباشند یک تن دژم یکی پهلوان خواستی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی دبیری به آیین و با دستگاه که دارد ز بیداد لشکر نگاه وزان پس یکی مرد بر پشت پیل نشستی که رفتی خروشش دو میل زدی بانگ کای نامداران جنگ هرانکس که دارد دل و نام و ننگ نباید که بر هیچ درویش رنج رسد گر بر آنکس بود نام و گنج به هر منزلی در خورید و دهید بران زیردستان سپاسی نهید به چیز کسان کس میازید دست هرانکس که او هست یزدان‌پرست به دشمن هرانکس که بنمود پشت شود زان سپس روزگارش درشت اگر دخمه باشد به چنگال اوی وگر بند ساید بر و یال اوی ز دیوان دگر نام او کرده پاک خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک به سالار گفتی که سستی مکن همان تیز و پیش دستی مکن همیشه به پیش سپه دار پیل طلایه پراگنده بر چار میل نخستین یکی گرد لشکر به گرد چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد به لشکر چنین گوی کاین خود کیند بدین رزمگاه اندرون برچیند از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی همان صد به پیش یکی اندکی شما را همه پاک برنا و پیر ستانم همه خلعت از اردشیر چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی نباید که گردان پرخاشجوی بیاید که ماند تهی قلب گاه وگر چند بسیار باشد سپاه چنان کن که با میمنه میسره بکوشند جنگ‌آوران یکسره همان نیز با میسره میمنه بکوشند و دلها همه بر بنه بود لشکر قلب بر جای خویش کس از قلبگه نگسلد پای خویش وگر قلب ایشان بجنبد ز جای تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی چو پیروز گردی ز کس خون مریز که شد دشمن بدکنش در گریز چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار چو تو پشت دشمن ببینی به چیز مپرداز و مگذر هم از جای نیز نباید که ایمن شوید از کمین سپه باشد اندر در و دشت کین هرآنگه که از دشمن ایمن شوی سخن گفتن کس همی نشنوی غنیمت بدان بخش کو جنگ جست به مردی دل از جان شیرین بشست هرانکس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر من از بهر ایشان یکی شارستان برآرم به بومی که بد خارستان ازین پندها هیچ گونه مگرد چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد به پیروزی اندر به یزدان گرای که او باشدت بی‌گمان رهنمای ز جایی که آمد فرستاده‌ای ز ترکی و رومی و آزاده‌ای ازو مرزبان آگهی داشتی چنین کارها خوار نگذاشتی بره بر بدی خان او ساخته کنارنگ زان کار پرداخته ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی به گستردنی چو آگه شدی زان سخن کاردار که او بر چه آمد بر شهریار هیونی سرافراز و مردی دبیر برفتی به نزدیک شاه اردشیر بدان تا پذیره شدندی سپاه بیاراستی تخت پیروز شاه کشیدی پرستنده هر سو رده همه جامه‌هاشان به زر آژده فرستاده را پیش خود خواندی به نزدیکی تخت بنشاندی به پرسش گرفتی همه راز اوی ز نیک و بد و نام و آواز اوی ز داد و ز بیداد وز کشورش ز آیین وز شاه وز لشکرش به ایوانش بردی فرستاده‌وار بیاراستی هرچ بودی به کار وزان پس به خوان و میش خواندی بر تخت زرینش بنشاندی به نخچیر بردیش با خویشتن شدی لشکر بیشمار انجمن کسی کردنش را فرستاده‌وار بیاراستی خلعت شهریار به هر سو فرستاد پس موبدان بی‌آزار و بیداردل بخردان که تا هر سوی شهرها ساختند بدین نیز گنجی بپرداختند بدان تا کسی را که بی‌خانه بود نبودش نوا بخت بیگانه بود همان تا فراوان شود زیردست خورش ساخت با جایگاه نشست ازو نام نیکی بود در جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان چو او در جهان شهریاری نبود پس از مرگ او یادگاری نبود منم ویژه زنده کن نام اوی مبادا جز از نیکی انجام اوی فراوان سخن در نهان داشتی به هر جای کارآگهان داشتی چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار ازان آگهی یافتی شهریار چو بایست برساختی کار اوی نماندی چنان تیره بازار اوی زمین برومند و جای نشست پرستیدن مردم زیردست بیاراستی چون ببایست کار نگشتی نهانش به کس آشکار تهی‌دست را مایه دادی بسی بدو شاد کردی دل هرکسی همان کودکان را به فرهنگیان سپردی چو بودی ورا هنگ آن به هر برزنی در دبستان بدی همان جای آتش‌پرستان بدی نماندی که بودی کسی را نیاز نگه داشتی سختی خویش راز به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه نچستی بداد اندر آزرم کس چه کهتر چه فرزند فریادرس چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی نجستی همی رای تاریک اوی ز دادش جهان یکسر آباد کرد دل زیردستان به خود شاد کرد جهاندار چون گشت با داد جفت زمانه پی او نیارد نهفت فرستاده بودی به گرد جهان خردمند و بیدار کارآگهان به جایی که بودی زمینی خراب وگر تنگ بودی به رود اندر آب خراج اندر آن بوم برداشتی زمین کسان خوار نگذاشتی گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای ز دانا سخن بشنو ای شهریار جهان را برین گونه آباد دار چو خواهی که آزاد باشی ز رنج بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج بی‌آزاری زیردستان گزین بیابی ز هرکس به داد آفرین
1,717
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی اردشیر
چو از روم وز چین وز ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را نبد با جهاندار تاو همه مهتران را ز ایران بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند ازان پس شهنشاه بر پای خاست به خوبی بیاراست گفتار راست چنین گفت کای نامداران شهر ز رای و خرد هرک دارید بهر بدانید کاین تیرگردان سپهر ننازد به داد و نیازد به مهر یکی را چو خواهد برآرد بلند هم آخر سپارد به خاک نژند نماند به جز نام زو در جهان همه رنج با او شود در نهان به گیتی ممانید جز نام نیک هرانکس که خواهد سرانجام نیک ترا روزگار اورمزد آن بود که خشنودی پاک یزدان بود به یزدان گرای و به یزدان گشای که دارنده اویست و نیکی فزای ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه کند بر تو آسان همه کار سخت ز رای دلفروز و پیروز بخت نخستین ز کار من اندازه گیر گذشته بد و نیک من تازه گیر که کردم به دادار گیهان پناه مرا داد بر نیک و بد دستگاه زمین هفت کشور به شاهی مراست چنان کز خداوندی او سزاست همی باژ خواهم ز روم و ز هند جهان شد مرا همچو رومی پرند سپاسم ز یزدان که او داد زور بلند اختر و بخش کیوان و هور ستایش که داند سزاوار اوی نیایش بر آیین و کردار اوی مگر کو دهد بازمان زندگی بماند بزرگی و تابندگی کنون هرچ خواهیم کردن ز داد بکوشیم وز داد باشیم شاد ز ده یک مرا چند بر شهرهاست که دهقان و موبد بران بر گواست چو باید شما را ببخشم همه همان ده یک و بوم و باژ و رمه مگر آنک آید شما را فزون بیارد سوی گنج ما رهنمون ز ده یک که من بستدم پیش ازین ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین همی از پی سود بردم به کار به در داشتن لشکر بی‌شمار بزرگی شما جستم و ایمنی نهان کردن کیش آهرمنی شما دست یکسر به یزدان زنید بکوشید و پیمان او مشکنید که بخشنده اویست و دارنده اوی بلند آسمان را نگارنده اوی ستمدیده را اوست فریادرس منازید با نازش او به کس نباید نهادن دل اندر فریب که پیش فراز اندر آید نشیب کجا آنک بر سود تاجش به ابر کجا آنک بودی شکارش هژبر نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت همه هرک هست اندرین مرز من کجا گوش دارند اندرز من نمایم شما را کنون راه پنج که سودش فزون آید از تاج و گنج
1,718
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی اردشیر
به گفتار این نامدار اردشیر همه گوش دارید برنا و پیر هرانکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک و یزدان پرست دگر آنک دانش مگیرید خوار اگر زیردستست و گر شهریار سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن چهارم چنان دان که بیم گناه فزون باشد از بند و زندان شاه به پنجم سخن مردم زشت‌گوی نگیرد به نزد کسان آب‌روی بگویم یکی تازه اندرز نیز کجا برتر از دیده و جان و چیز خنک آنک آباد دارد جهان بود آشکارای او چون نهان دگر آنک دارند آواز نرم خرد دارد و شرم و گفتار گرم به پیش کسان سیم از بهر لاف به بیهوده بپراگند بر گزاف ز مردم ندارد کسی زان سپاس نبپسندد آن مرد یزدان شناس میانه گزینی بمانی به جای خردمند خوانند و پاکیزه‌رای کزین بگذری پنج رایست پیش کجا تازه گردد ترا دین وکیش تن آسانی و شادی افزایدت که با شهد او زهر نگزایدت یکی آنک از بخشش دادگر به آز و به کوشش نیابی گذر توانگر شود هرک خرسند گشت گل نوبهارش برومند گشت دگر بشکنی گردن آز را نگویی به پیش زنان راز را سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد که ننگ ونبرد آورد رنج و درد چهارم که دل دور داری ز غم ز نا آمده دل نداری دژم نه پیچی به کاری که کار تو نیست نتازی بدان کو شکار تو نیست همه گوش دارید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا بود بر دل هرکسی ارجمند که یابند ازو ایمنی از گزند زمانی میاسای ز آموختن اگر جان همی خواهی افروختن چو فرزند باشد به فرهنگ دار زمانه ز بازی برو تنگ دار همه یاد دارید گفتار ما کشیدن بدین کار تیمار ما هرآن کس که با داد و روشن دلید از آمیزش یکدگر مگسلید دل آرام دارید بر چار چیز کزو خوبی و سودمندیست نیز یکی بیم و آزرم و شرم خدای که باشد ترا یاور و رهنمای دگر داد دادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش را به فرمان یزدان دل آراستن مرا چون تن خویشتن خواستن سه دیگر که پیدا کنی راستی بدور افگنی کژی و کاستی چهارم که از رای شاه جهان نپیچی دلت آشکار و نهان ورا چون تن خویش خواهی به مهر به فرمان او تازه گردد سپهر دلت بسته داری به پیمان اوی روان را نپیچی ز فرمان اوی برو مهر داری چو بر جان خویش چو با داد بینی نگهبان خویش غم پادشاهی جهانجوی راست ز گیتی فزونی سگالد نه کاست گر از کارداران وز لشکرش بداند که رنجست بر کشورش نیازد به داد او جهاندار نیست برو تاج شاهی سزاوار نیست سیه کرد منشور شاهنشهی ازان پس نباشد ورا فرهی چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درنده در مرغزار همان زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج اگر مهتری یابد و بهتری نیابد به زفتی و کنداوری دل زیردستان ما شاد باد هم از داد ماگیتی آباد باد
1,719
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی اردشیر
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر بشد پیش گاهش یکی مرد پیر کجا نام آن پیر خراد بود زبان و روانش پر از داد بود چنین داد پاسخ که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همیشه بوی شاد و پیروزبخت به تو شادمان کشور و تاج و تخت به جایی رسیدی که مرغ و دده زنند از پس و پیش تختت رده بزرگ جهان از کران تا کران سرافراز بر تاجور مهتران که داند صفت کردن از داد تو که داد و بزرگیست بنیاد تو همان آفرین در فزایش کنیم خدای جهان را نیایش کنیم که ما زنده اندر زمان توایم به هر کار نیکی گمان توایم خریدار دیدار چهر ترا همان خوب گفتار و مهر ترا تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم مبادا که پیمان تو بشکنیم تو بستی ره بدسگالان ما ز هند و ز چین و همالان ما پراگنده شد غارت و جنگ و موش نیاید همی جوش دشمن به گوش بماناد این شاه تا جاودان همیشه سر و کار با موبدان نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد نه اندیشه از رای تو بگذرد پیی برفگندی به ایران ز داد که فرزند ما باشد از داد شاد به جایی رسیدی هم‌اندر سخن که نو شد ز رای تو مرد کهن خردها فزون شد ز گفتار تو جهان گشت روشن به دیدار تو بدین انجمن هرک دارد نژاد به تو شادمانند وز داد شاد توی خلعت ایزدی بخت را کلاه و کمر بستن و تخت را بماناد این شاه با مهر و داد ندارد جهان چون تو خسرو به یاد جهان یکسر از رای وز فر تست خنک آنک در سایهٔ پر تست همیشه سر تخت جای تو باد جهان زیر فرمان و رای تو باد
1,720
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی اردشیر
الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن کجا چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید اگر شهریاری و گر پیشکار تو ناپایداری و او پایدار چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن به فرجام رخت اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن نیز ننوازدت چو سرو دلارای گردد به خم خروشان شود نرگسان دژم همان چهرهٔ ارغوان زعفران سبک مردم شاد گردد گران اگر شهریاری و گر زیردست بجز خاک تیره نیابی نشست کجا آن بزرگان با تاج و تخت کجا آن سواران پیروزبخت کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز و جنگی سران کجا آن گزیده نیاکان ما کجا آن دلیران و پاکان ما همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت نشان بس بود شهریار اردشیر چو از من سخن بشنوی یادگیر
1,721
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی اردشیر
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز جهان راست کردم به شمشیر داد نگه داشتم ارج مرد نژاد چو کار جهان مر مرا گشت راست فزون شد زمین زندگانی بکاست ازان پس که بسیار بردیم رنج به رنج اندرون گرد کردیم گنج شما را همان رنج پیشست و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آردت گاه مهر گهی بخت گردد چو اسپی شموس به نعم اندرون زفتی آردت و بوس زمانی یکی باره‌ای ساخته ز فرهختگی سر برافراخته بدان ای پسر کاین سرای فریب ندارد ترا شادمان بی‌نهیب نگهدار تن باش و آن خرد چو خواهی که روزت به بد نگذرد چو بر دین کند شهریار آفرین برادر شود شهریاری و دین نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای نه بی‌دین بود شهریاری به جای دو دیباست یک در دگر بافته برآورده پیش خرد تافته نه از پادشا بی‌نیازست دین نه بی‌دین بود شاه را آفرین چنین پاسبانان یکدیگرند تو گویی که در زیر یک چادرند نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز چو باشد خداوند رای و خرد دو گیتی همی مرد دینی برد چو دین را بود پادشا پاسبان تو این هر دو را جز برادر مخوان چو دین‌دار کین دارد از پادشا مخوان تا توانی ورا پارسا هرانکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش مدار چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین که چون بنگری مغز دادست دین سر تخت شاهی بپیچد سه کار نخستین ز بیدادگر شهریار دگر آنک بی‌سود را برکشد ز مرد هنرمند سر درکشد سه دیگر که با گنج خویشی کند به دینار کوشد که بیشی کند به بخشندگی یاز و دین و خرد دروغ ایچ تا با تو برنگذرد رخ پادشا تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ نگر تا نباشی نگهبان گنج که مردم ز دینار یازد به رنج اگر پادشا آز گنج آورد تن زیردستان به رنج آورد کجا گنج دهقان بود گنج اوست وگر چند بر کوشش و رنج اوست نگهبان بود شاه گنج ورا به بار آورد شاخ رنج ورا بدان کوش تا دور باشی ز خشم به مردی به خواب از گنهکار چشم چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پوزش نگهبان درمان شوی هرانگه که خشم آورد پادشا سبک‌مایه خواند ورا پارسا چو بر شاه زشتست بد خواستن بباید به خوبی دل آراستن وگر بیم داری به دل یک زمان شود خیره رای از بد بدگمان ز بخشش منه بر دل اندوه نیز بدان تا توان ای پسر ارج چیز چنان دان که شاهی بدان پادشاست که دور فلک را ببخشید راست زمانی غم پادشاهی برد رد و موبدش رای پیش آورد بپرسد هم از کار بیداد و داد کند این سخن بر دل شاه یاد به روزی که رای شکار آیدت چو یوز درنده به کار آیدت دو بازی بهم در نباید زدن می و بزم و نخچیر و بیرون شدن که تن گردد از جستن می گران نگه داشتند این سخن مهتران وگر دشمن آید به جایی پدید ازین کارها دل بباید برید درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن به فردا ممان کار امروز را بر تخت منشان بدآموز را مجوی از دل عامیان راستی که از جست‌وجو آیدت کاستی وزیشان ترا گر بد آید خبر تو مشنو ز بدگوی و انده مخور نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست اگر پای گیری سر آید به دست چنین باشد اندازهٔ عام شهر ترا جاودان از خرد باد بهر بترس از بد مردم بدنهان که بر بدنهان تنگ گردد جهان سخن هیچ مگشای با رازدار که او را بود نیز انباز و یار سخن را تو آگنده دانی همی ز گیتی پراگنده خوانی همی چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردان بی‌مدرا شود برآشوبی و سر سبک خواندت خردمند گر پیش بنشاندت تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی وگر چیره گردد هوا بر خرد خردمندت از مردمان نشمرد خردمند باید جهاندار شاه کجا هرکسی را بود نیک‌خواه کسی کو بود تیز و برترمنش بپیچد ز پیغاره و سرزنش مبادا که گیرد به نزد تو جای چنین مرد گر باشدت رهنمای چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا هوا چونک بر تخت حشمت نشست نباشی خردمند و یزدان‌پرست نباید که باشی فراوان سخن به روی کسان پارسایی مکن سخن بشنو و بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر سخن پیش فرهنگیان سخته گوی گه می نوازنده و تازه‌روی مکن خوار خواهنده درویش را بر تخت منشان بداندیش را هرانکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه همه داده ده باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار چو دشمن بترسد شود چاپلوس تو لشکر بیارای و بربند کوس به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردد به ننگ وگر آشتی جوید و راستی نبینی به دلش اندرون کاستی ازو باژ بستان و کینه مجوی چنین دار نزدیک او آب‌روی بیارای دل را به دانش که ارز به دانش بود تا توانی بورز چو بخشنده باشی گرامی شوی ز دانایی و داد نامی شوی تو عهد پدر با روانت بدار به فرزندمان هم‌چنین یادگار چو من حق فرزند بگزاردم کسی را ز گیتی نیازاردم شما هم ازین عهد من مگذرید نفس داستان را به بد مشمرید تو پند پدر همچنین یاددار به نیکی گرای و بدی باد دار به خیره مرنجان روان مرا به آتش تن ناتوان مرا به بد کردن خویش و آزار کس مجوی ای پسر درد و تیمار کس برین بگذرد سالیان پانصد بزرگی شما را به پایان رسد بپیچد سر از عهد فرزند تو هم‌انکس که باشد ز پیوند تو ز رای و ز دانش به یکسو شوند همان پند دانندگان نشنوند بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش آهرمنی گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من همی خواهم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان که باشد ز هر بد نگهدارتان همه نیک نامی بود یارتان ز یزدان و از ما بر آن کس درود که تارش خرد باشد و داد پود نیارد شکست اندرین عهد من نکوشد که حنظل کند شهد من برآمد چهل سال و بر سر دو ماه که تا برنهادم به شاهی کلاه به گیتی مرا شارستانست شش هوا خوشگوار و به زیر آب خوش یکی خواندم خورهٔ اردشیر که گردد زبادش جوان مرد پیر کزو تازه شد کشور خوزیان پر از مردم و آب و سود و زیان دگر شارستان گندشاپور نام که موبد ازان شهر شد شادکام دگر بوم میسان و رود فرات پر از چشمه و چارپای و نبات دگر شارستان برکهٔ اردشیر پر از باغ و پر گلشن و آبگیر چو رام اردشیرست شهری دگر کزو بر سوی پارس کردم گذر دگر شارستان اورمزد اردشیر هوا مشک بوی و به جوی آب شیر روان مرا شادگردان به داد که پیروز بادی تو بر تخت شاد بسی رنجها بردم اندر جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان کنون دخمه را برنهادیم رخت تو بسپار تابوت و پرداز تخت بگفت این و تاریک شد بخت اوی دریغ آن سر و افسر و تخت اوی چنین است آیین خرم جهان نخواهد بما برگشادن نهان انوشه کسی کو بزرگی ندید نبایستش از تخت شد ناپدید بکوشی و آری ز هرگونه چیز نه مردم نه آن چیز ماند به نیز سرانجام با خاک باشیم جفت دو رخ را به چادر بباید نهفت بیا تا همه دست نیکی بریم جهان جهان را به بد نسپرسم بکوشیم بر نیک‌نامی به تن کزین نام یابیم بر انجمن خنک آنک جامی بگیرد به دست خورد یاد شاهان یزدان‌پرست چو جام نبیدش دمادم شود بخسپد بدانگه که خرم شود کنون پادشاهی شاپور گوی زبان برگشای از می و سور گوی بران آفرین کافرین آفرید مکان و زمان و زمین آفرید هم آرام ازویست و هم کار ازوی هم انجام ازویست و فرجام ازوی سپهر و زمان و زمین کرده است کم و بیش گیتی برآورده است ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست جز او را مخوان کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان ازو بر روان محمد درود بیارانش بر هریکی برفزود سرانجمن بد ز یاران علی که خوانند او را علی ولی همه پاک بودند و پرهیزگار سخنهایشان برگذشت از شمار کنون بر سخنها فزایش کنیم جهان‌آفرین را ستایش کنیم ستاییم تاج شهنشاه را که تختش درفشان کند ماه را خداوند با فر و با بخش و داد زمانه به فرمان او گشت شاد خداوند گوپال و شمشیر و گنج خداوند آسانی و درد و رنج جهاندار با فر و نیکی‌شناس که از تاج دارد به یزدان سپاس خردمند و زیبا و چیره‌سخن جوانی بسال و بدانش کهن همی مشتری بارد از ابر اوی بتازیم در سایهٔ فر اوی به رزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند چو خشم آورد کوه ریزان شود سپهر از بر خاک لرزان شود پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه بماناد تا جاودان نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی سر نامه کردم ثنای ورا بزرگی و آیین و رای ورا ازو دیدم اندر جهان نام نیک ز گیتی ورا باد فرجام نیک ز دیدار او تاج روشن شدست ز بدها ورا بخت جوشن شدست بنازد بدو مردم پارسا هم‌انکس که شد بر زمین پادشا هوا روشن از بارور بخت اوی زمین پایهٔ نامور تخت اوی به رزم اندرون ژنده پیل بلاست به بزم اندرون آسمان وفاست چو در رزم رخشان شود رای اوی همی موج خیزد ز دریای اوی به نخچیر شیران شکار وی‌اند دد و دام در زینهار وی‌اند از آواز گرزش همی روز جنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ سرش سبز باد و دلش پر ز داد جهان بی‌سر و افسر او مباد
1,722
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رای‌زن منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندهٔ دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام گویم نکوهش کنید چو من دیدم اکنون به سود و زیان دو بخشش نهاده شد اندر میان یکی پادشا پاسبان جهان نگهبان گنج کهان و مهان وگر شاه با داد و فرخ پیست خرد بی‌گمان پاسبان ویست خرد پاسبان باشد و نیک‌خواه سرش برگذارد ز ابر سیاه همه جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش به رامش بود دگر آنک او بزمون خرد بکوشد بمردی و گرد آورد به دانش ز یزدان شناسد سپاس خنک مرد دانا و یزدان‌شناس به شاهی خردمند باشد سزا به جای خرد زر شود بی‌بها توانگر شود هرک خشنود گشت دل آرزو خانهٔ دود گشت کرا آرزو بیش تیمار بیش بکوش ونیوش و منه آز پیش به آسایش و نیک‌نامی گرای گریزان شو از مرد ناپاک رای به چیز کسان دست یازد کسی که فرهنگ بهرش نباشد بسی مرا بر شما زان فزونست مهر که اختر نماید همی بر سپهر همان رسم شاه بلند اردشیر بجای آورم با شما ناگزیر ز دهقان نخواهم جز از سی یکی درم تا به لشکر دهم اندکی مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز که دشمن شود مردم از بهر چیز بر ما شما را گشتاده‌ست راه به مهریم با مردم نیک‌خواه بهر سو فرستیم کارآگهان بجوییم بیدار کار جهان نخواهیم هرگز به جز آفرین که بر ما کنند از جهان‌آفرین مهان و کهان پاک برخاستند زبان را به خوبی بیاراستند به شاپور بر آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند همی تازه شد رسم شاه اردشیر بدو شاد گشتند برنا و پیر
1,723
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بی‌نیاز از بنه سپاهی ز قیدافه آمد برون که از گرد خورشید شد تیره‌گون ز التوینه هم‌چنین لشکری بیامد سپهدارشان مهتری برانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن‌روان کجا بود بر قیصران ارجمند کمند افگنی نامداری بلند چو برخاست آواز کوس از دو روی ز قلب اندر آمد گو نامجوی وزین سو بشد نامدرای دلیر کجا نام او بود گرزسپ شیر برآمد ز هر دو سپه کوس و غو بجنبید در قلبگه شاه نو ز بس نالهٔ بوق و هندی درای همی چرخ و ماه‌اندر آمد ز جای تبیره ببستند بر پشت پیل همی‌بر شد آوازشان بر دو میل زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد چو آتش درخشان سنان نبرد روانی کجا با خرد بود جفت ستاره همی بارد از چرخ گفت برانوش جنگی به قلب اندرون گرفتار شد با دلی پر ز خون وزان رومیان کشته شد سه هزار بالتوینه در صف کارزار هزار و دو سیصد گرفتار شد دل جنگیان پر ز تیمار شد فرستاد قیصر یکی یادگیر به نزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روز شمار چه پوزش کنی پیش پروردگار فرستیم باژی چنان هم که بود برین نیز دردی نباید فزود همان نیز با باژ فرمان کنیم ز خویشان فراوان گروگان کنیم ز التوینه بازگردی رواست فرستیم با باژ هرچت هواست همی بود شاپور تا باژ و ساو فرستاد قیصر ده انبان گاو غلام و پرستار رومی هزار گرانمایه دیبا نه اندر شمار بالتوینه در ببد روز هفت ز روم اندر آمد به اهواز رفت یکی شارستان نام شاپور گرد برآورد و پرداخت در روز ارد همی برد سالار زان شهر رنج بپردخت بسیار با رنج گنج یکی شارستان بود آباد بوم بپردخت بهر اسیران روم در خوزیان دارد این بوم و بر که دارند هرکس بروبر گذر به پارس اندرون شارستان بلند برآورد پاکیزه و سودمند یکی شارستان کرد در سیستان در آنجای بسیار خرماستان که یک نیم او کرده بود اردشیر دگر نیم شاپور گرد و دلیر کهن دژ به شهر نشاپور کرد که گویند با داد شاپور کرد همی برد هر سو برانوش را بدو داشتی در سخن گوش را یکی رود بد پهن در شوشتر که ماهی نکردی بروبر گذر برانوش را گفت گر هندسی پلی ساز آنجا چنانچون رسی که ما بازگردیم و آن پل به جای بماند به دانایی رهنمای به رش کرده بالای این پل هزار بخواهی ز گنج آنچ آید به کار تو از دانشی فیلسوفان روم فراز آر چندی بران مرز و بوم چو این پل برآید سوی خان خویش برو تازیان باش مهمان خویش ابا شادمانی و با ایمنی ز بد دور وز دست اهریمنی به تدبیر آن پل باستاد مرد فراز آوریدش بران کارکرد بپردخت شاپور گنجی بران که زان باشد آسانی مردمان چو شد شه برانوش کرد آن تمام پلی کرد بالا هزارانش گام چو شد پل تمام او ز ششتر برفت سوی خان خود روی بنهاد تفت
1,724
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید بخوان روز و شب دفتر جمشید بجز داد و خوبی مکن در جهان پناه کهان باش و فر مهان به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش مزن بر کم‌آزار بانگ بلند چو خواهی که بختت بود یارمند همه پند من سربسر یادگیر چنان هم که من دارم از اردشیر بگفت این و رنگ رخش زرد گشت دل مرد برنا پر از درد گشت چه سازی همی زین سرای سپنج چه نازی به نام و چه نازی به گنج ترا تنگ تابوت بهرست و بس خورد گنج تو ناسزاوار کس نگیرد ز تو یاد فرزند تو نه نزدیک خویشان و پیوند تو ز میراث دشنام باشدت بهر همه زهر شد پاسخ پای‌زهر به یزدان گرای و سخن زو فزای که اویست روزی ده و رهنمای درود تو بر گور پیغمبرش که صلوات تاجست بر منبرش
1,725
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی اورمزد
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند پدر کرد یاد چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی بما داد و تاج سر خسروی به نیکی کنم ویژه انبازتان نخواهم که بی من بود رازتان بدانید کان کو منی فش بود بر مهتران سخت ناخوش بود ستیره بود مرد را پیش رو بماند نیازش همه ساله نو همان رشک شمشیر نادان بود همیشه برو بخت خندان بود دگر هرک دارد ز هر کار ننگ بود زندگانی و روزیش تنگ در آز باشد دل سفله مرد بر سفلگان تا توانی مگرد هرانکس که دانش نیابی برش مکن ره‌گذر تازید بر درش به مرد خردمند و فرهنگ و رای بود جاودان تخت شاهی به پای دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش به بد در جهان تا توانی مکوش خرد همچو آبست و دانش زمین بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین دل شاه کز مهر دوری گرفت اگر بازگردد نباشد شگفت هرانکس که باشد مرا زیردست همه شادمان باد و یزدان‌پرست به خشنودی کردگار جهان خرد یار باد آشکار و نهان خردمند گر مردم پارسا چو جایی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکو نگردد کهن نباید که گویی به جز نیکوی وگر بد سراید نگر نشنوی ببیند دل پادشا راز تو همان بشنود گوش آواز تو چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش که دیوار دارد به گفتار گوش همه انجمن خواندند آفرین بران شاه بینادل و پاک‌دین پراگنده گشت آن بزرگ انجمن همه شاد زان سرو سایه فگن همان رسم شاپور شاه اردشیر همی داشت آن شاه دانش‌پذیر جهانی سراسر بدو گشت شاد چه نیکو بود شاه با بخش و داد همی راند با شرم و با داد کار چنین تا برآمد برین روزگار بگسترد کافور بر جای مشک گل و ارغوان شد به پالیز خشک سهی سرو او گشت همچون کمان نه آن بود کان شاه را بدگمان نبود از جهان شاد بس روزگار سرآمد بران دادگر شهریار
1,726
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی اورمزد
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاک‌زاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو روز تو آمد جهاندار باش خردمند باش و بی‌آزار باش نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه زبان را مگردان به گرد دروغ چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ روانت خرد باد و دستور شرم سخن گفتن خوب و آواز نرم خداوند پیروز یار تو باد دل زیردستان شکار تو باد بنه کینه و دور باش از هوا مبادا هوا بر تو فرمانرا سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر نباید که یابد به پیشت گذر ز نادان نیابی جز از بتری نگر سوی بی‌دانشان ننگری چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی نبیند به نزد کسی آب‌روی خرد را مه و خشم را بنده‌دار مشو تیز با مرد پرهیزگار نگر تا نگردد به گرد تو آز که آز آورد خشم و بیم و نیاز همه بردباری کن و راستی جدا کن ز دل کژی و کاستی بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کام ز راه خرد ایچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب درنگ آورد راستیها پدید ز راه خرد سر نباید کشید سر بردباران نیاید به خشم ز نابودنیها بخوابند چشم وگر بردباری ز حد بگذرد دلاور گمانی به سستی برد هرانکس که باشد خداوند گاه میانجی خرد را کند بر دو راه نه سستی نه تیزی به کاراندرون خرد باد جان ترا رهنمون نگه دار تا مردم عیب‌جوی نجوید به نزدیک تو آب‌روی ز دشمن مکن دوستی خواستار وگر چند خواند ترا شهریار درختی بود سبز و بارش کبست وگر پای گیری سر آید به دست اگر در فرازی و گر در نشیب نباید نهادن سر اندر فریب به دل نیز اندیشهٔ بد مدار بداندیش را بد بود روزگار سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن بخندد بدو نامدار انجمن خردگیر کرایش جان تست نگهدار گفتار و پیمان تست هم آرایش تاج و گنج و سپاه نمایندهٔ گردش هور و ماه نگر تا نسازی ز بازوی گنج که بر تو سرآید سرای سپنج مزن رای جز با خردمند مرد از آیین شاهان پیشی مگرد به لشکر بترسان بداندیش را به ژرفی نگه کن پس و پیش را ستاینده‌ای کو ز بهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زان سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن کسی کش ستایش بیاید به کار تو او را ز گیتی به مردم مدار که یزدان ستایش نخواهد همی نکوهیده را دل بکاهد می هرانکس که او از گنهکار چشم بخوابید و آسان فرو برد خشم فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود هرانکس که با آب دریا نبرد بجوید نباشد خردمند مرد کمان دار دل را زبانت چو تیر تو این گفته‌های من آسان مگیر گشاد پرت باشد و دست راست نشانه بنه زان نشان کت هواست زبان و خرد با دلت راست کن همی ران ازان سان که خواهی سخن هرانکس که اندر سرش مغز بود همه رای و گفتار او نغز بود هرانگه که باشی تو با رای‌زن سخنها بیارای بی‌انجمن گرت رای با آزمایش بود همه روزت اندر فزایش بود شود جانت از دشمن آژیرتر دل و مغز و رایت جهانگیرتر کسی را کجا پیش رو شد هوا چنان دان که رایش نگیرد نوا اگر دوست یابد ترا تازه‌روی بیفزاید این نام را رنگ و بوی تو با دشمنت رو پر آژنگ دار بداندیش را چهره بی‌رنگ دار به ارزانیان بخش هرچت هواست که گنج تو ارزانیان را سزاست بکش جان و دل تا توانی ز رشک که رشک آورد گرم و خونین سرشک هرانگه که رشک آورد پادشا نکوهش کند مردم پارسا چو اندرز بنوشت فرخ دبیر بیاورد و بنهاد پیش وزیر جهاندار برزد یکی باد سرد پس آن لعل رخسارگان کرد زرد چو رنگین رخ تاجور تیره شد ازان درد بهرام دل خیره شد چهل روز بد سوکوار و نژند پر از گرد و بیکار تخت بلند چنین بود تا بود گردان سپهر گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر تو گر باهشی مشمر او را به دوست کجا دست یابد بدردت پوست شب اورمزد آمد و ماه دی ز گفتن بیاسای و بردار می کنون کار دیهیم بهرام ساز که در پادشاهی نماند دراز
1,727
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی بهرام اورمزد
چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی‌درد باد چنین داد پاسخ که ای مهتران سواران جنگی و کنداوران ز دهقان وز مرد خسروپرست به گیتی سوی بد میازید دست بدانید کاین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار سراسر ببندید دست از هوا هوا را مدارید فرمانروا کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش بدین سوی همواره خرم بود گه رفتن آیدش بی‌غم بود پناهی بود گنج را پادشا نوازندهٔ مردم پارسا تن شاه دین را پناهی بود که دین بر سر او کلاهی بود خنک آنک در خشم هشیارتر همان بر زمین او بی‌آزارتر گه دست تنگی دلی شاد و راد جهان بی‌تن مرد دانا مباد چو بر دشمنی بر توانا بود به پی نسپرد ویژه دانا بود ستیزه نه نیک آید از نامجوی بپرهیز و گرد ستیزه مپوی سپاهی و دهقان و بیکار شاه چنان دان که هر سه ندارند راه به خواب اندرست آنک بیکار بود پشیمان شود پس چو بیدار بود ز گفتار نیکو و کردار زشت ستایش نیابی نه خرم بهشت همه نام جویید و نیکی کنید دل نیک پی مردمان مشکنید مرا گنج و دینار بسیار هست بزرگی و شاهی و نیروی دست خورید آنک دارید و آن را که نیست بداند که با گنج ما او یکیست سر بدرهٔ ما گشادست باز نباید نشستن کس اندر نیاز
1,728
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی بهرام اورمزد
برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش چنان رو که پرسند روز شمار نپیچی سر از شرم پروردگار به داد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار که برکس نماند جهان جاودان نه بر تاجدار و نه بر موبدان تو از چرخ گردان مدان این ستم چو از باد چندی گذاری به دم به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی ماند زو تخت گیتی فروز چو بهرام گیتی به بهرام داد پسر مر ورا دخمه آرام داد چنین بود تا بود چرخ بلند به انده چه داری دلت را نژند چه گویی چه جویی چه شاید بدن برین داستانی نشاید زدن روانت گر از آز فرتوت نیست نشست تو جز تنگ تابوت نیست اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ پر از می یکی جام خواهم بزرگ
1,729
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
فردوسی
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه چهل روز ننهاد بر سر کلاه برفتند گردان بسیار هوش پر از درد با ناله و با خروش نشستند با او به سوک و به درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد وزان پس بشد موبد پاک‌رای که گیرد مگر شاه بر گاه جای به یک هفته با او بکوشید سخت همی بود تا بر نشست او به تخت چو بنشست بهرام بر تخت داد برسم کیان تاج بر سر نهاد نخست آفرین کرد بر کردگار فروزندهٔ گردش روزگار فزایندهٔ دانش و راستی گزایندهٔ کژی و کاستی خداوند کیوان و گردان سپهر ز بنده نخواهد به جز داد و مهر ازان پس چنین گفت کای بخردان جهاندیده و پاک‌دل موبدان شما هرک دارید دانش بزرگ مباشید با شهریاران سترگ به فرهنگ یازد کسی کش خرد بود روشن و مردمی پرورد سر مردمی بردباری بود چو تندی کند تن به خواری بود هرانکس که گشت ایمن او شاد شد غم و رنج با ایمنی باد شد توانگر تر آن کو دلی راد داشت درم گرد کردن به دل باد داشت اگر نیستت چیز لختی بورز که بی‌چیز کس را ندارند ارز مروت نیابد کرا چیز نیست همان جاه نزد کسش نیز نیست چو خشنود باشی تن‌آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی نه کوشیدنی کان برآرد به رنج روان را به پیچاند از آز گنج ز کار زمانه میانه گزین چو خواهی که یابی بداد آفرین چو خشنود داری جهان را به داد توانگر بمانی و از داد شاد همه ایمنی باید و راستی نباید به داد اندرون کاستی چو شادی بکاهی بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان چو شد پادشاهیش بر سال بیست یکی کم برو زندگانی گریست شد آن تاجور شاه با خاک جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت جهان را چنین است آیین و ساز ندارد به مرگ از کسی چنگ باز پسر بود او را یکی شادکام که بهرام بهرامیان داشت نام بیامد نشست از بر تخت شاد کلاه کیانی به سر بر نهاد کنون کار بهرام بهرامیان بگویم تو بشنو به جان و روان
1,730
پادشاهی بهرام بهرامیان
فردوسی
پادشاهی بهرام بهرامیان
چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم که خوبی و زشتی ز ما یادگار بماند تو جز تخم نیکی مکار چو شد پادشاهیش بر چار ماه برو زار بگریست تخت و کلاه زمانه برین سان همی بگذرد پیش مردم آزور بشمرد می لعل پیش آور ای روزبه چو شد سال گوینده بر شست و سه چو بهرام دانست کامدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ جهان را به فرزند بسپرد و گفت که با مهتران آفرین باد جفت بنوش و بباز و بناز و ببخش مکن روز بر تاج و بر تخت دخش چو برگشت بهرام را روز و بخت به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت چنین است و این را بی‌اندازه دان گزاف فلک هر زمان تازه دان کنون کار نرسی بگویم همی ز دل زنگ و زنگار شویم همی
1,731
پادشاهی نرسی بهرام
فردوسی
پادشاهی نرسی بهرام
چو نرسی نشست از بر تخت عاج به سر بر نهاد آن سزاوار تاج همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند بریشان سپهدار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دین بدانید کز کردگار جهان چنین رفت کار آشکار و نهان که ما را فزونی خرد داد و شرم جوانمردی و داد و آواز نرم همان ایمنی شادمانی بود کرا ز اخترش مهربانی بود خردمند مرد ار ترا دوست گشت چنان دان که با تو ز یک پوست گشت تو کردار خوب از توانا شناس خرد نیز نزدیک دانا شناس دلیری ز هشیار بودن بود دلاور به جای ستودن بود هرانکس که بگریزد از کارکرد ازو دور شد نام و ننگ و نبرد همان کاهلی مردم از بددلیست هم‌آواز آن بددلی کاهلیست همی زیست نه سال با رای و پند جهان را سخن گفتنش سودمند چو روزش فراز آمد و بخت شوم شد آن ترگ پولاد بر سان موم دوان شد به بالینش شاه اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد که فرزند آن نامور شاه بود فرزوان چو در تیره شب ماه بود بدو گفت کای نازدیده جوان مبر دست سوی بدی تا توان تو از جای بهرام و نرسی به بخت سزاوار تاجی و زیبای تخت بدین زور و بالا و این فر و یال بهر دانش از هرکسی بی‌همال مبادا که تاج از تو گریان شود دل انجمن بر تو بریان شود جهان را به آیین شاهان بدار چو آمختی از پاک پروردگار به فرجام هم روز تو بگذرد سپهر روانت به پی بسپرد چنان رو که پرسند پاسخ کنی به پاسخ‌گری روز فرخ کنی بگفت این و چادر به سر درکشید یکی بادسرد از جگر برکشید همان روز گفتی که نرسی نبود همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
1,732
پادشاهی اورمزد نرسی
فردوسی
پادشاهی اورمزد نرسی
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار آهرمنی نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار شب و روز و گردان سپهر آفرید چو بهرام و کیوان و مهر آفرید ازویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم شاهنشهی همیشه دل ما پر از داد باد دل زیردستان به ما شاد باد ستایش نیابد سر سفله مرد بر سفلگان تا توانی مگرد همان نیز با مرد بدخواه رای اگر پندگیری به نیکی گرای ز بخشش هرانکس که جوید سپاس نخواندش بخشنده یزدان‌شناس ستاننده گر ناسپاست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز هراسان بود مردم سخت‌کار که او را نباشد کسی دوستدار وگر سستی آرد به کار اندرون نخواند ورا رای‌زن رهنمون گر از کاهلان یار خواهی به کار نباشی جهانجوی و مردم‌شمار نگر خویشتن را نداری بزرگ وگر گاه یابی نگردی سترگ چو بدخو شود مرد درویش خوار همی بیند آن از بد روزگار همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت نه رای و نه دانش نه زیبای تخت وگر بازگیرند ازو خواسته شود جان و مغز و دلش کاسته به بی چیزی و بدخویی یازد اوی ندارد خرد گردن افرازد اوی نه چیز و نه دانش نه رای و هنر نه دین و نه خشنودی دادگر شما را شب و روز فرخنده باد بداندیش را جان پراگنده باد برو مهتران آفرین ساختند خود از سوک شاهان بپرداختند چو نه سال بگذشت بر سر سپهر گل زرد شد آن چو گلنار چهر غمی شد ز مرگ آن سر تاجور بمرد و به شاهی نبودش پسر چنان نامور مرد شیرین‌سخن به نوی بشد زین سرای کهن چنین بود تا بود چرخ روان توانا به هر کار و ما ناتوان چهل روز سوکش همی داشتند سر گاه او خوار بگذاشتند به چندین زمان تخت بیکار بود سر مهتران پر ز تیمار بود نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ دید تابان چو ماه سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟) مسلسل یک اندر دگر بافته گره بر زده سرش برتافته پری چهره را بچه اندر نهان ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان چهل روزه شد رود و می خواستند یکی تخت شاهی بیاراستند به سر برش تاجی برآویختند بران تاج زر و درم ریختند چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر ورا موبدش نام شاپور کرد بران شادمانی یکی سور کرد تو گفتی همی فره ایزدیست برو سایهٔ رایت بخردیست برفتند گردان زرین کمر بیاویختند از برش تاج زر چو آن خرد را سیر دادند شیر نوشتند پس در میان حریر چهل روزه را زیر آن تاج زر نهادند بر تخت فرخ پدر
1,733
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای پراگنده گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا چنین تا برآمد برین پنج سال برافراخت آن کودک خرد یال نشسته شبی شاه در طیسفون خردمند موبد به پیش اندرون بدانگه که خورشید برگشت زرد پدید آمد آن چادر لاژورد خروش آمد از راه اروندرود به موبد چنین گفت هست این درود چنین گفت موبد بران شاه خرد که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه سوی خانه بنهاد روی چو بر دجله بر یکدگر بگذرند چنین تنگ پل را به پی بسپرند بترسد چنین هرکس از بیم کوس چنین برخروشند چون زخم کوس چنین گفت شاپور با موبدان که ای پرهنر نامور بخردان پلی دیگر اکنون بباید زدن شدن را یکی راه باز آمدن بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکری در پرستان ما به رفتن نباشند زین سان به رنج درم داد باید فراوان ز گنج همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد آن نارسیده درخت یکی پل بفرمود موبد دگر به فرمان آن کودک تاجور ازو شادمان شد دل مادرش بیاورد فرهنگ جویان برش به زودی به فرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سراندر کشید چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد بهشتم شد آیین تخت و کلاه تو گفتی کمر بست بهرامشاه تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خود به اصطخر کرد بر آیین فرخ نیاکان خویش گزیده سرافراز و پاکان خویش
1,734
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چو یک چند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاج گیتی فروز ز غسانیان طایر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل سپاهی ز رومی و از قادسی ز بحرین و از کرد وز پارسی بیامد به پیرامن طیسفون سپاهی ز اندازه بیش اندرون به تاراج داد آن همه بوم و بر کرا بود با او پی و پا و پر ز پیوند نرسی یکی یادگار کجا نوشه بد نام آن نوبهار بیامد به ایوان آن ماه‌روی همه طیسفون گشت پر گفت‌وگوی ز ایوانش بردند و کردند اسیر که دانا نبودند و دانش‌پذیر چو یک سال نزدیک طایر بماند ز اندیشگان دل به خون در نشاند ز طایر یکی دختش آمد چو ماه تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید چو شاپور را سال شد بیست و شش مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش به دشت آمد و لشکرش را بدید ده و دو هزار از یلان برگزید ابا هر یکی بادپایی هیون به پیش اندرون مرد صد رهنمون هیون برنشستند و اسپان به دست برفتند گردان خسروپرست ازان پس ابا ویژگان برنشست میان کیی تاختن را بببست برفت از پس شاه غسانیان سرافراز طایر هژبر ژیان فراوان کس از لشکر او بکشت چو طایر چنان دید بنمود پشت برآمد خروشیدن داروگیر ازیشان گرفتند چندی اسیر که اندازهٔ آن ندانست کس برفتند آن ماندگان زان سپس حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه ورا با سپاهش به دژ در بیافت در جنگ و راه گریزش نیافت شب و روز یک ماهشان جنگ بود سپه را به دژ بر علف تنگ بود
1,735
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی به دست سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش سیه بر سرش ز دیوار دژ مالکه بنگرید درفش و سر نامداران بدید چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون گل مشک بوی بشد خواب و آرام زان خوب چهر بر دایه شد با دلی پر ز مهر بدو گفت کین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه‌کش بزرگی او چون نهان منست جهان خوانمش کو جهان منست پیامی ز من نزد شاپور بر به رزم آمدست او ز من سور بر بگویش که با تو ز یک گوهرم هم از تخم نرسی کنداورم همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام که خویش توام دختر نوشه‌ام مرا گر بخواهی حصار آن تست چو ایوان بیابی نگار آن تست برین کار با دایه پیمان کنی زبان در بزرگی گروگان کنی بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی بگویم بیارمت زو آگهی چو شب در زمین پادشاهی گرفت ز دریا به دریا سپاهی گرفت زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد ستاره به کردار قندیل شد تو گویی که شمعست سیصدهزار بیاویخته ز آسمان حصار بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم ز طایر همی شد دلش بدو نیم چو آمد به نزدیک پرده‌سرای خرامید نزدیک آن پاک‌رای بدو گفت اگر نزد شاهم بری بیابی ز من تاج و انگشتری هشیوار سالار بارش ببرد ز دهلیز پرده بر شاه گرد بیامد زمین را به مژگان برفت سخن هرچ بشنید با شاه گفت ز گفتار او شاد شد شهریار بخندید و دینار دادش هزار دو یاره یکی طوق و انگشتری ز دیبای چینی و از بربری چنین داد پاسخ که با ماه روی به خوبی سخنها فراوان بگوی بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار و زردشت و فرخ کلاه که هر چیز کز من بخواهی همی گر از پادشاهی بکاهی همی ز من هیچ بد نشنود گوش تو نجویم جدایی ز آغوش تو خریدارم او را به تخت و کلاه به فرمان یزدان و گنج و سپاه چو بشنید پاسخ هم اندر زمان ز پرده بیامد بر دژ دوان شنیده بران سرو سیمین بگفت که خورشید ناهید را گشت جفت ز بالا و دیدار شاپور شاه بگفت آنچ آمد به تابنده ماه
1,736
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج ز گنجور دستور بستد کلید خورش خانه و خمهای نبید بدژدر هرانکس که بد مهتری وزان جنگیان رنج دیده سری خورشها فرستاد و چندی نبید هم از بویها نرگس و شنبلید پرستندهٔ باده را پیش خواند به خوبی سخنها فراوان براند بدو گفت کامشب تویی باده‌ده به طایر همه بادهٔ ساده ده همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسپند و گردند مست بدو گفت ساقی که من بنده‌ام به فرمان تو در جهان زنده‌ام چو خورشید بر باختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه برد می خسروی خواست طایر به جام نخستین ز غسانیان برد نام چو بگذشت یک پاس از تیره شب بیاسود طایر ز بانگ جلب برفتند یکسر سوی خوابگاه پرستندگان را بفرمود شاه که با کس نگوید سخن جز براز نهانی در دژ گشادند باز بدان شاه شاپور خود چشم داشت از آواز مستان به دل خشم داشت چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای بفرمود تا خوب کردند جای سپه را همه سر به سر گرد کرد گزین کرد مردان ننگ و نبرد به باره برآورد چندی سوار هرانکس که بود از در کارزار به دژ در شد و کشتن اندرگرفت همه گنجهای کهن برگرفت سپه بود با طایر اندر حصار همه مست خفته فزون از هزار دگر خفته آسیمه برخاستند به هر جای جنگی بیاراستند ازیشان کس از بیم ننمود پشت بسی نامور شاه ایران بکشت چو شد طایر اندر کف او اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر به چنگ وی آمد حصار و بنه گرفتار شد مردم بدتنه ببود آن شب و بامداد پگاه چو خورشید بنمود زرین کلاه یکی تخت پیروزه اندر حصار به آیین نهادند و دادند بار چو از بارپردخته شد شهریار به نزدیک او شد گل نوبهار ز یاقوت سرخ افسری بر سرش درفشان ز زربفت چینی برش بدانست کای جادوی کار اوست بدو بد رسیدن ز کردار اوست چنین گفت کای شاه آزاد مرد نگه کن که که فرزند با من چه کرد چنین گفت شاپور بدنام را که از پرده چون دخت بهرام را بیاری و رسوا کنی دوده را برانگیزی آن کین آسوده را به دژخیم فرمود تا گردنش زند به آتش اندر بسوزد تنش سر طایر از ننگ در خون کشید دو کتف وی از پشت بیرون کشید هرانکس کجا یافتی از عرب نماندی که با کس گشادی دو لب ز دو دست او دور کردی دو کفت جهان ماند از کار او در شگفت عرابی ذوالاکتاف کردش لقب چو از مهره بگشاد کفت عرب وزانجا یگه شد سوی پارس باز جهانی همه برد پیشش نماز برین نیز بگذشت چندی سپهر وزان پس دگرگونه بنمود چهر
1,737
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستاره‌شناس بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او نماینده فتح و جد بدان تا رسد پادشا را بدی فزاید بدو فره ایزدی چو دیدند گفتندش ای پادشا جهانگیر و روشن‌دل و پارسا یکی کار پیش است با رنج و درد نیارد کس آن بر توبر یاد کرد چنین داد شاپور پاسخ بدوی که ای مرد داننده و راه‌جوی چه چارست تا این ز من بگذرد تنم اختر بد به پی نسپرد ستاره‌شمر گفت کای شهریار ازین گردش چرخ ناپایدار به مردی و دانش نیابی گذر خردمند گر مرد پرخاشخر بباشد همه بودنی بی‌گمان نتابیم با گردش آسمان چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد ز هر بد نگاه که گردان بلند آسمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید بگسترد بر پادشاهیش داد همی بود یک چند بی‌رنج و شاد چو آباد شد زو همه مرز و بوم چنان آرزو کرد کاید به روم ببیند که قیصر سزاوار هست ابا لشکر و گنج و نیروی دست همان راز بگشاد با کدخدای یک پهلوان گرد با داد و رای همه راز و اندیشه با او بگفت همی داشت از هرکس اندر نهفت چنین گفت کاین پادشاهی به داد بدارید کزداد باشید شاد شتر خواست پرمایه ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان ز دینار وز گوهران بار کرد ازان سی شتر بار دینار کرد بیامد پراندیشه ز آبادبوم همی رفت زین سان سوی مرز روم یکی روستا بود نزدیک شهر که دهقان و شهری بدو بود بهر بیامد به خان یکی کدخدای بپرسید کاید مرا هست جای برو آفرین کرد مهتر بسی که چون تو نیابیم مهمان کسی ببود آن شب و خورد و بخشید چیز ز دهقان بسی آفرین یافت نیز سپیده برآمد بنه برنهاد سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد بیامد به نزدیک سالار بار برو آفرین کرد و بردش نثار بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی چنین داد پاسخ که ای پادشا یکی پارسی مردم و پارسا به بازارگانی برفتم ز جز یکی کاروان دارم از خز و بز کنون آمدستم بدین بارگاه مگر نزد قیصر گشاینده راه ازین بار چیزی کش اندر خورست همه گوهر و آلت لشکرست پذیرد سپارد به گنجور گنج بدان شاد باشم ندارم به رنج دگر را فروشم به زر و به سیم به قیصر پناهم نپیچم ز بیم بخرم هرانچم بباید ز روم روم سوی ایران ز آباد بوم ز درگاه برخاست مرد کهن بر قیصر آمد بگفت این سخن بفرمود تا پرده برداشتند ز در سوی قیصرش بگذاشتند چو شاپور نزدیک قیصر رسید بکرد آفرینی چنان چون سزید نگه کرد قیصر به شاپور گرد ز خوبی دل و دیده او را سپرد بفرمود تا خوان و می ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند جفادیده ایرانیی بد به روم چنانچون بود مرد بیداد و شوم به قیصر چنین گفت کای سرفراز یکی نو سخن بشنو از من به راز که این نامور مرد بازارگان که دیبا فروشد به دینارگان شهنشاه شاپور گویم که هست به گفتار و دیدار و فر و نشست چو بشنید قیصر سخن تیره شد همی چشمش از روی او خیره شد نگهبانش برکرد و با کس نگفت همی داشت آن راز را در نهفت چو شد مست برخاست شاپور شاه همی داشت قیصر مر او را نگاه بیامد نگهبان و او را گرفت که شاپور نرسی توی ای شگفت به جای زنان برد و دستش ببست به مردی ز دام بلا کس نجست چو زین باره دانش نیاید به بر چه باید شمار ستاره‌شمر بر مست شمعی همی سوختند به زاریش در چرم خر دوختند همی گفت هرکس که این شوربخت همی پوست خر جست و بگذاشت تخت یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ ببردند بدبخت را بی‌درنگ بدان جای تنگ اندر انداختند در خانه را قفل بر ساختند کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان چرم بیگانه داد به زن گفت چندان دهش نان و آب که از داشتن زو نگیرد شتاب اگر زنده ماند به یک چندگاه بداند مگر ارج تخت و کلاه همان تخت قیصر نیایدش یاد کسی را کجا نیست قیصر نژاد زن قیصر آن خانه را در ببست به ایوان دگر جای بودش نشست یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی گزیده به هر کار دستور اوی که ز ایرانیان داشتی او نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد کلید در خانه او را سپرد به چرم اندرون بسته شاپور گرد همان روز ازان مرز لشکر براند ورا بسته در پوست آنجا بماند چو قیصر به نزدیک ایران رسید سپه یک به یک تیغ کین برکشید از ایران همی برد رومی اسیر نبود آن یلان را کسی دستگیر به ایران زن و مرد و کودک نماند همان چیز بسیار و اندک نماند نبود آگهی در میان سپاه نه مرده نه زنده ز شاپور شاه گریزان همه شهر ایران ز روم ز مردم تهی شد همه مرز و بوم از ایران بی‌اندازه ترسا شدند همه مرز پیش سکوبا شدند
1,738
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی بدو گفت روزی که ای خوب روی چه مردی مترس ایچ با من بگوی که در چرم چو نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو چو سروی بدی بر سرش گرد ماه بران ماه کرسی ز مشک سیاه کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیل وارت به کردار غرو دل من همی بر تو بریان شود دو چشمم شب و روز گریان شود بدین سختی اندر چه جویی همی که راز تو با من نگویی همی بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر گرت هیچ بر من بجنبید مهر به سوگند پیمانت خواهم یکی کزان نگذری جاودان اندکی نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا بگویم ترا آنچ درخواستی به گفتار پیدا کنم راستی کنیزک به دادار سوگند خورد به زنار شماس هفتاد گرد به جان مسیحا و سوک صلیب به دارای ایران گشته مصیب که راز تو با کس نگویم ز بن نجویم همی بتری زین سخن همه راز شاپور با او بگفت بماند آن سخن نیک و بد در نهفت بدو گفت اکنون چو فرمان دهی بدین راز من دل گروگان دهی سر از بانوان برتر آید ترا جهان زیر پای اندر آید ترا به هنگام نان شیرگرم آوری بپوشی سخن نرم نرم‌آوری به شیر اندر آغارم این چرم خر که این چرم گردد به گیتی سمر پس از من بسی سالیان بگذرد بگوید همی هرک دارد خرد کنیزک همی خواستی شیر گرم نهانی ز هرکس به آواز نرم چو کشتی یکی جام برداشتی بر آتش همی تیز بگذاشتی به نزدیک شاپور بردی نهان نگفتی نهان با کس اندر جهان دو هفته سپهر اندرین گشته شد به فرجام چرم خر آغشته شد چو شاپور زان پوست آمد برون همه دل پر از درد و تن پر ز خون چنین گفت پس با کنیزک به راز که ای پاک بینادل و نیک‌ساز یکی چاره باید کنون ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن که ما را گذر باشد از شهر روم مباد آفرین بر چنین مرز و بوم کنیزک بدو گفت فردا پگاه شوند این بزرگان سوی جشنگاه یکی جشن باشد به روم اندرون که مرد و زن و کودک آید برون چو کدبانو از شهر بیرون شود بدان جشن خرم به هامون شود شود جای خالی و من چاره‌جوی بسازم نترسم ز پتیاره گوی دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان به پیش تو آرم به روشن روان ببست اندر اندیشه دل را نخست از آخر دو اسپ گرانمایه جست همان تیغ و گوپال و برگستوان همان جوشن و مغفر هندوان به اندیشه دل را به جای آورید خرد را بران رهنمای آورید چو از باختر چشمه اندر کشید شب آن چادر قار بر سر کشید پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا چه سازد کنیزک پگاه
1,739
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چاره‌جوی چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح سواران گرد ز دینار چندانک بایست نیز ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز چو آمد همه ساز رفتن به جای شب آمد دو تن راست کردند رای سوی شهر ایران نهادند روی دو خرم نهان شاد و آرامجوی شب و روز یکسر همی تاختند به خواب و به خوردن نپرداختند برین‌گونه از شهر بر خورستان همی راند تا کشور سورستان چو اسب و تن از تاختن گشت سست فرود آمدن را همی جای جست دهی خرم آمد به پیشش به راه پر از باغ و میدان و پر جشنگاه تن از رنج خسته گریزان ز بد بیامد در باغبانی بزد بیامد دمان مرد پالیزبان که هم نیک‌دل بود و هم میزبان دو تن دیده با نیزه و درع و خود ز شاپور پرسید هست این درود بدین بیگهی از کجا خاستی چنین تاختن را بیاراستی بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه یک مرد ایرانیم راه‌جوی گریزان بدین مرز بنهاده روی پر از دردم از قیصر و لشکرش مبادا که بینم سر و افسرش گر امشب مرا میزبانی کنی هشیواری و مرزبانی کنی برآنم که روزی به کار آیدت درختی که کشتی به بار آیدت بدو باغبان گفت کین خان تست تن باغبان نیز مهمان تست بدان چیز کاید مرا دست‌رس بکوشم بیارم نگویم به کس فرود آمد از باره شاپور شاه کنیزک همی رفت با او به راه خورش ساخت چندان زن باغبان ز هر گونه چندانک بودش توان چو نان خورده شد کار می ساختند سبک مایه جایی بپرداختند سبک باغبان می به شاپور داد که بردار ازان کس که آیدت یاد بدو گفت شاپور کای میزبان سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان کسی کو می آرد نخست او خورد چو بیشش بود سالیان و خرد تو از من به سال اندکی برتری تو باید که چون می دهی می خوری بدو باغبان گفت کای پرهنر نخست آن خورد می که با زیب‌تر تو باید که باشی برین پیش رو که پیری به فرهنگ و بر سال نو همی بود تاج آید از موی تو همی رنگ عاج آید از روی تو بخندید شاپور و بستد نبید یکی باد سرد از جگر برکشید به پالیزبان گفت کای پاک‌دین چه آگاهی استت ز ایران زمین چنین دادپاسخ که ای برمنش ز تو دور بادا بد بدکنش به بدخواه ما باد چندان زیان که از قیصر آمد به ایرانیان از ایران پراگنده شد هرک بود نماند اندران بوم کشت و درود ز بس غارت و کشتن مرد و زن پراگنده گشت آن بزرگ انجمن وزیشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند بس جاثلیقی به سر بر کلاه به دور از بر و بوم و آرامگاه بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی همچو ماه اورمزد کجا شد که قیصر چنین چیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد بدو باغبان گفت کای سرفراز ترا جاودان مهتری باد و ناز ازو مرده و زنده جایی نشان نیامد به ایران بدان سرکشان هرانکس که بودند ز آبادبوم اسیرند سرتاسر اکنون به روم برین زار بگریست پالیزبان که بود آن زمان شاه را میزبان بدو میزان گفت کایدر سه روز بباشی بود خانه گیتی فروز که دانا زد این داستان از نخست که هرکس که آزرم مهمان نجست نباشد خرد هیچ نزدیک اوی نیاز آورد بخت تاریک اوی بباش و بیاسای و می خور به کام چو گردد دلت رام بر گوی نام بدو گفت شاپور کری رواست به مابر کنون میزبان پادشاست
1,740
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود چو مهمان درویش باشی خورش نیابی نه پوشیدن و پرورش بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت یکی زند واست آر با بر سمت به زمزم یکی پاسخی پرسمت بیاورد هرچش بفرمود شاه بیفزود نزدیک شه پایگاه به زمزم بدو گفت برگوی راست کجا موبد موبد اکنون کجاست چنین داد پاسخ ورا باغبان که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان دو چشمم ز جایی که دارم نشست بدان خانهٔ موبدان موبه دست نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهره خواه چو بشنید زو این سخن باغبان گل و مشک و می خواست و آمد دمان جهاندار بنهاد بر گل نگین بدان باغبان داد و کرد آفرین بدو گفت کین گل به موبد سپار نگر تا چه گوید همه گوش دار سپیده دمان مرد با مهر شاه بر موبد موبد آمد پگاه چو نزدیک درگاه موبد رسید پراگنده گردان و در بسته دید به آواز زان بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست چو آمد به نزدیک موبد فراز بدو مهر بنمود و بردش نماز چو موبد نگه کرد و آن مهره دید ز شادی دل رای‌زن بردمید وزان پس بران نام چندی گریست بدان باغبان گفت کاین مهر کیست چنین داد پاسخ که ای نامدار نشسته به خان منست این سوار یکی ماه با وی چو سرو سهی خردمند و با زیب و با فرهی بدو گفت موبد که ای نامجوی نشان که دارد به بالا و روی بدو باغبان گفت هرکو بهار بدیدست سرو از لب جویبار دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون همی رنگ شرم آید از مهر اوی همی زیب تاج آید از چهر اوی
1,741
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید که آن شیردل مرد جز شاه نیست همان چهر او جز در گاه نیست فرستاده‌ای جست روشن‌روان فرستاد موبد بر پهلوان که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه فرستادهٔ موبد آمد دوان ز جایی که بد تا در پهلوان بگفت آنک در باغ شادی و بخت شکفته شد آن خسروانی درخت سپهبد ز گفتار او گشت شاد دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش کنی جز ترا ناسزاست که دانست هرگز که شاپور شاه ببیند سپه نیز و او را سپاه سپاس از تو ای دادگر یک خدای جهاندار و بر نیکویی رهنمای چو شب برکشید آن درفش سیاه ستاره پدید آمد از گرد ماه فراز آمد از هر سوی لشکری به جایی که بد در جهان مهتری سوی سورستان سربرافراختند یگان و دوگانه همی تاختند به درگاه پالیزبان آمدند به شادی بر میزبان آمدند چو لشکر شد آسوده بر درسرای به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای به شاه جهان گفت پس میزبان خجستست بر ماه پالیزبان سپاه انجمن شد بدین درسرای نگه کن کنون تا چه آیدت رای بفرمود تا برگشادند راه اگر چه فرومایه بد جایگاه چو رفتند نزدیک آن نامجوی یکایک نهادند بر خاک روی مهان را همه شاه در بر گرفت ز بدها خروشیدن اندر گرفت بگفت آنک از چرم خر دیده بود سخنهای قیصر که بشنیده بود هم آزادی آن بت خوب‌چهر بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر کزو یافتم جان و از کردگار که فرخنده بادا برو روزگار وگر شهریاری و فرخنده‌ای بود بندهٔ پرهنر بنده‌ای منم بنده این مهربان بنده را گشاده‌دل و نازپرورده را ز هر سو که اکنون سپاه منست وگر پادشاهی و راه منست همه کس فرستید و آگه کنید طلایه پراگنده بر ره کنید ببندید ویژه ره طیسفون نباید که آگاهی آید برون چو قیصر بیابد ز ما آگهی که بیدار شد فر شاهنشهی بیاید سپاه مرا برکند دل و پشت ایرانیان بشکند کنون ما نداریم پایاب اوی نه پیچیم با بخت شاداب اوی چو موبد بیاید بیارد سپاه ز لشکر ببندیم بر پشه راه بسازیم و آرایشی نو کنیم نهانی مگر باغ بی‌خو کنیم بباید به هر گوشه‌ای دیده‌بان طلایه به روز و به شب پاسبان ازان پس نمانیم از رومیان کسی خسپد ایمن گشاده‌میان
1,742
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان بدیدند هرگونه بازآمدند بر شاه گردن‌فراز آمدند که قیصر ز می خوردن و از شکار همی هیچ نندیشد از کارزار سپاهش پراگنده از هر سوی به تاراج کردن به هر پهلوی نه روزش طلایه نه شب پاسبان سپاهش همه چون رمه بی‌شبان نبیند همی دشمن از هیچ روی پسند آمدش زیستن برزوی چو شاپور بشنید زان شاد شد همه رنجها بر دلش باد شد گزین کرد ز ایرانیان سه هزار زره‌دار و برگستوان ور سوار شب تیره جوشن به بر در کشید سپه را سوی طیسفون برکشید به تیره شبان تیز بشتافتی چو روشن شدی روی برتافتی همی راندی در بیابان و کوه بران راه بی‌راه خود با گروه فزون از دو فرسنگ پیش سپاه همی دیده‌بان بود بی‌راه و راه چنین تا به نزدیکی طیسفون طلایه همی راند پیش اندرون به لشکر گه آمد گذشته دو پاس ز قیصر نبودش به دل در هراس ازان مرز بشنید آواز کوس غو پاسبانان چو بانگ خروس پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود ازان تاختن خود که آگاه بود ز می مست قیصر به پرده‌سرای ز لشکر نبود اندران مرز جای چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد سپه را به لشکرگه اندر کشید بزد دست و گرز گران برکشید به ابر اندر آمد دم کرنای جرنگیدن گرز و هندی درای دهاده برآمد ز هر پهلوی چکاچاک برخاست از هر سوی تو گفتی همی آسمان بترکید ز خورشید خون بر هوا برچکید درفشیدن کاویانی درفش شب تیره و تیغهای بنفش تو گفتی هوا تیغ بارد همی جهان یکسره میغ دارد همی ز گرد سپه کوه شد ناپدید ستاره همی دامن اندرکشید سراپردهٔ قیصر بی‌هنر همی کرد شاپور زیر و زبر به هر گوشه‌ای آتش اندر زدند همی آسمان بر زمین بر زدند سرانجام قیصر گرفتار شد وزو اختر نیک بیزار شد وزان خیمه‌ها نامداران اوی دلیر و گزیده سواران اوی گرفتند بسیار و کردند بند چنین است کردار چرخ بلند گهی زو فراز آید و گه نشیب گهی شادمانی و گاهی نهیب بی‌آزاری و مردمی بهترست کرا کردگار جهان یاورست
1,743
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان که اوراست بر نیکویی دست‌رس به نیرو نیازش نیاید به کس همو آفرینندهٔ روزگار به نیکی همو باشد آموزگار چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زشتی نکشت به زاری همی بند ساید کنون چو جان را نبودش خرد رهنمون همان تاج ایران بدو در سپرد ز گیتی به جز نام زشتی نبرد گسسته شد آن لشکر و بارگاه به نیروی یزدان که بنمود راه هرانکس که باشد ز رومی به شهر ز شمشیر باید که یابند بهر همه داد جویید و فرمان کنید به خوبی ز سر باز پیمان کنید هیونی بر آمد ز هر سو دمان ابا نامهٔ شاه روشن روان ز لشکرگه آمد سوی طیسفون بی‌آزار بنشست با رهنمون چو تاج نیاکانش بر سر نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد بفرمود تا شد به زندان دبیر به انقاس بنوشت نام اسیر هزار و صد و ده برآمد شمار بزرگان روم آنک بد نامدار همه خویش و پیوند قیصر بدند به روم اندرون ویژه مهتر بدند جهاندار ببریدشان دست و پای هرانکس که بد بر بدی رهنمای بفرمود تا قیصر روم را بیارند سالار آن بوم را بشد روزبان دست قیصرکشان ز زندان بیاورد چون بیهشان جفادیده چون روی شاپور دید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید بمالید رنگین رخش بر زمین همی کرد بر تاج و تخت آفرین زمین را سراسر به مژگان برفت به موی و به روی گشت با خاک جفت بدو گفت شاه ای سراسر بدی که ترسایی و دشمن ایزدی پسر گویی آنرا کش انباز نیست ز گیتیش فرجام و آغاز نیست ندانی تو گفتن سخن جز دروغ دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ اگر قیصری شرم و رایت کجاست به خوبی دل رهنمایت کجاست چرا بندم از چرم خر ساختی بزرگی به خاک اندر انداختی چو بازارگانان به بزم آمدم نه با کوس و لشکر به رزم آمدم تو مهمان به چرم خر اندر کنی به ایران گرایی و لشکر کنی ببینی کنون جنگ مردان مرد کزان پس نجویی به ایران نبرد بدو گفت قیصر که ای شهریار ز فرمان یزدان که یابد گذار ز من بخت شاها خرد دور کرد روانم بر دیو مزدور کرد مکافات بد گر کنی نیکوی به گیتی درون داستانی شوی که هرگز نگردد کهن نام تو برآید به مردی همه کام تو اگر یابم از تو به جان زینهار به چشمم شود گنج و دینار خوار یکی بنده باشم به درگاه تو نجویم جز آرایش گاه تو بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر کنون هرک بردی ز ایران اسیر همه باز خواهم ز تو ناگزیر دگر خواسته هرچ بردی به روم مبادا که بینی تو آن بوم شوم همه یکسر از خانه بازآوری بدین لشکر سرفراز آوری از ایران هرانجا که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست سراسر برآری به دینار خویش بیابی مکافات کردار خویش دگر هرک کشتی ز ایرانیان بجویی ز روم از نژاد کیان به یک تن ده از روم تاوان دهی روان را به پیمان گروگان دهی نخواهم به جز مرد قیصرنژاد که باشند با ما بدین بوم شاد دگر هرچ ز ایران بریدی درخت نبرد درخت گشن نیک‌بخت بکاری و دیوارها برکنی ز دلها مگر خشم کمتر کنی کنون من به بندی ببندم ترا ز چرم خران کی پسندم ترا گرین هرچ گفتم نیاری به جای بدرند چرمت ز سر تا به پای دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد به یک جای بینیش سوراخ کرد مهاری به بینی او برنهاد چو شاپور زان چرم خر کرد یاد دو بند گران برنهادش به پای ببردش همان روزبان باز جای
1,744
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
عرض‌گاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند چو آگاهی آمد ز ایران به روم که ویران شد آن مرز آباد بوم گرفتار شد قیصر نامدار شب تیره اندر صف کارزار سراسر همه روم گریان شدند وز آواز شاپور بریان شدند همی گفت هرکس که این بد که کرد مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد ز قیصر یکی که برادرش بود پدر مرده و زنده مادرش بود جوانی کجا یانسش بود نام جهانجوی و بخشنده و شادکام شدند انجمن لشکری بر درش درم داد پرخاشجو مادرش بدو گفت کین برادر بخواه نبینی که آمد ز ایران سپاه چو بشنید یانس بجوشید و گفت که کین برادر نشاید نهفت بزد کوس و آورد بیرون صلیب صلیب بزرگ و سپاهی مهیب سپه را چو روی اندرآمد به روی بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی رده برکشیدند و برخاست غو بیامد دوان یانس پیش رو برآمد یکی ابر و گردی سیاه کزان تیرگی دیده گم کرد راه سپه را به یک روی بر کوه بود دگر آب زانسو که انبوه بود بدین گونه تا گشت خورشید زرد ز هر سو همی خاست گرد نبرد بکشتند چندانک روی زمین شد از جوشن کشتگان آهنین چو از قلب شاپور لشکر براند چپ و راستش ویژگان را بخواند چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه زمین گشت جنبان و پیچان سپاه سوی لشکر رومیان حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد بدانست یانس که پایاب شاه ندارد گریزان بشد با سپاه پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد به گرد از هوا روشنایی ببرد به هر جایگه بر یکی توده کرد گیاها به مغز سر آلوده کرد ازان لشکر روم چندان بکشت که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت به هامون سپاه و چلیپا نماند به دژها صلیب و سکوبا نماند ز هر جای چندان غنیمت گرفت که لشکر همی ماند زو در شگفت ببخشید یکسر همه بر سپاه جز از گنج قیصر نبد بهر شاه کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی همه لشکر روم گرد آمدند ز قیصر همی داستانها زدند که ما را چنو نیز مهتر مباد به روم اندرون نام قیصر مباد به روم اندرون جای مذبح نماند صلیب و مسیح و موشح نماند چو زنار قسیس شد سوخته چلیپا و مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز دین مسیح اندکیست
1,745
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمهٔ نامور قیصران برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه بیاراستند از برش تخت عاج برانوش بنشست بر سرش تاج به جای بزرگیش بنشاندند همه رومیان آفرین خواندند برانوش بنشست و اندیشه کرد ز روم و ز آوردگاه نبرد بدانست کو را ز شاه بلند ز روم و ز آویزش آید گزند فرستاده‌ای جست بارای و شرم که دانش سراید به آواز نرم دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای خردمند و دانا پسندیده‌ای بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش یکی نامه بنوشت پرآفرین ز دادار بر شهریار زمین که جاوید تاج تو پاینده باد همه مهتران پیش تو بنده باد تو دانی که تاراج و خون ریختن چه با بیگنه مردم آویختن مهان سرافراز دارند شوم چه با شهر ایران چه با مرز روم گر این کین ایرج به دست از نخست منوچهر کرد آن به مردی درست تن سلم زان کین کنون خاک شد هم از تور روی زمین پاک شد وگر کین داراست و اسکندری که نو شد بر وی زمین داوری مر او را دو دستور بد کشته بود و دیگر کزو بخت برگشته بود گرت کین قیصر فزاید همی به زندان تو بند ساید همی نباید که ویران شود بوم روم که چون روم دیگر نبودست بوم وگر غارت و کشتنت بود رای همه روم گشتند بی‌دست و پای زن و کودکانش اسیر تواند جگر خسته از تیغ و تیر تواند گه آمد که کمتر کنی کین و خشم فرو خوابنی از گذشته دو چشم فدای تو بادا همه خواسته کزین کین همی جان شود کاسته تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز نباید که روز اندر آید به روز نباشد پسند جهان‌آفرین که بیداد جوید جهاندار کین درود جهاندار بر شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد نویسنده بنهاد پس خامه را چو اندر نوشت آن کیی نامه را نهادند پس مهر قیصر بروی فرستاده بنهاد زی شاه روی بیامد خردمند و نامه بداد ز قیصر به شاپور فرخ نژاد چو آن نامور نامه برخواندند سخنهای نغزش برافشاندند ببخشود و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت که مهمان به چرم خر اندر که دوخت که بازار کین کهن برفروخت تو گرد بخردی خیز پیش من آی خود و فیلسوفان پاکیزه رای چو زنهار دادم نسازمت جنگ گشاده کنم بر تو این راه تنگ فرستاده برگشت و پاسخ ببرد سخنها یکایک همه برشمرد