id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
2,057
رباعی شمارهٔ ۷
حافظ
رباعیات
هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
2,058
رباعی شمارهٔ ۸
حافظ
رباعیات
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
2,059
رباعی شمارهٔ ۹
حافظ
رباعیات
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
2,060
رباعی شمارهٔ ۱۰
حافظ
رباعیات
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
2,061
رباعی شمارهٔ ۱۱
حافظ
رباعیات
اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد
2,062
رباعی شمارهٔ ۱۲
حافظ
رباعیات
نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد نه هفت هزار ساله شادی جهان این محنت هفت روزه غم می‌ارزد
2,063
رباعی شمارهٔ ۱۳
حافظ
رباعیات
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد گویند شب آبستن و این است عجب کاو مرد ندید از چه آبستن شد
2,064
رباعی شمارهٔ ۱۴
حافظ
رباعیات
چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود نرگس به هوای می قدح ساز شود فارغ دل آن کسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود
2,065
رباعی شمارهٔ ۱۵
حافظ
رباعیات
با می به کنار جوی می‌باید بود وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود
2,066
رباعی شمارهٔ ۱۶
حافظ
رباعیات
این گل ز بر همنفسی می‌آید شادی به دلم از او بسی می‌آید پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید
2,067
رباعی شمارهٔ ۱۷
حافظ
رباعیات
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید وز گردش روزگار می‌لرز چو بید گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید
2,068
رباعی شمارهٔ ۱۸
حافظ
رباعیات
ایام شباب است شراب اولیتر با سبز خطان بادهٔ ناب اولیتر عالم همه سر به سر رباطیست خراب در جای خراب هم خراب اولیتر
2,069
رباعی شمارهٔ ۱۹
حافظ
رباعیات
خوبان جهان صید توان کرد به زر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر نرگس که کله دار جهان است ببین کاو نیز چگونه سر درآورد به زر
2,070
رباعی شمارهٔ ۲۰
حافظ
رباعیات
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر
2,071
رباعی شمارهٔ ۲۱
حافظ
رباعیات
عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر
2,072
رباعی شمارهٔ ۲۲
حافظ
رباعیات
در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودازده را کار بساز گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز
2,073
رباعی شمارهٔ ۲۳
حافظ
رباعیات
مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس گر طالب فیض حق به صدقی حافظ سر چشمهٔ آن ز ساقی کوثر پرس
2,074
رباعی شمارهٔ ۲۴
حافظ
رباعیات
چشم تو که سحر بابل است استادش یا رب که فسونها برواد از یادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش
2,075
رباعی شمارهٔ ۲۵
حافظ
رباعیات
ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش
2,076
رباعی شمارهٔ ۲۶
حافظ
رباعیات
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال در سینه دلش ز نازکی بتوان دید مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال
2,077
رباعی شمارهٔ ۲۷
حافظ
رباعیات
در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل
2,078
رباعی شمارهٔ ۲۸
حافظ
رباعیات
لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام
2,079
رباعی شمارهٔ ۲۹
حافظ
رباعیات
در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم
2,080
رباعی شمارهٔ ۳۰
حافظ
رباعیات
عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم
2,081
رباعی شمارهٔ ۳۱
حافظ
رباعیات
من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم
2,082
رباعی شمارهٔ ۳۲
حافظ
رباعیات
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن با لشگر غم چه بایدت کوشیدن سبز است لبت ساغر از او دور مدار می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن
2,083
رباعی شمارهٔ ۳۳
حافظ
رباعیات
ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
2,084
رباعی شمارهٔ ۳۴
حافظ
رباعیات
چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او بس زود ملول گشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
2,085
رباعی شمارهٔ ۳۵
حافظ
رباعیات
ای باد حدیث من نهانش می‌گو سر دل من به صد زبانش می‌گو می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد می‌گو سخنی و در میانش می‌گو
2,086
رباعی شمارهٔ ۳۶
حافظ
رباعیات
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده یاقوت لبت در عدن پرورده همچون لب خود مدام جان می‌پرور زان راح که روحیست به تن پرورده
2,087
رباعی شمارهٔ ۳۷
حافظ
رباعیات
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه کو صبر و چه دل، کآنچه دلش می‌خوانند یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه
2,088
رباعی شمارهٔ ۳۸
حافظ
رباعیات
آن جام طرب شکار بر دستم نه وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه
2,089
رباعی شمارهٔ ۳۹
حافظ
رباعیات
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی منت نبریم یک جو از حاتم طی
2,090
رباعی شمارهٔ ۴۰
حافظ
رباعیات
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای
2,091
رباعی شمارهٔ ۴۱
حافظ
رباعیات
ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی از دست جوانی‌ام چو بربود عنان پیری چو رکاب پایداری کردی
2,092
رباعی شمارهٔ ۴۲
حافظ
رباعیات
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی
2,093
قطعه شمارهٔ ۱
حافظ
قطعات
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس چرا بایدت دیگری محتسب و من یتق الله یجعل له و یرزقه من حیث لا یحتسب
2,094
قطعه شمارهٔ ۲
حافظ
قطعات
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست سرای قاضی یزد ار چه منبع فضل است خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست
2,095
قطعه شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ وفات تورانشاه (میل بهشت = ۷۸۷)
حافظ
قطعات
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
2,096
قطعه شمارهٔ ۴ - ماده تاریخ وفات (قرب طاعت = ۷۸۲)
حافظ
قطعات
بهاء الحق و الدین طاب مثواه امام سنت و شیخ جماعت چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند بر اهل فضل و ارباب براعت به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت قدم در نه گرت هست استطاعت بدین دستور تاریخ وفاتش برون آر از حروف قرب طاعت
2,097
قطعه شمارهٔ ۵
حافظ
قطعات
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان می‌رفت لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت
2,098
قطعه شمارهٔ ۶ - ماده تاریخ (رحمان لایموت = ۷۸۶)
حافظ
قطعات
رحمان لایموت چو آن پادشاه را دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت جانش غریق رحمت خود کرد تا بود تاریخ این معامله رحمان لایموت
2,099
قطعه شمارهٔ ۷
حافظ
قطعات
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد نخست پادشهی همچو او ولایت بخش که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین که یمن همت او کارهای بسته گشاد دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف بنای کار مواقف به نام شاه نهاد دگر کریم چو حاجی قوام دریادل که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
2,100
قطعه شمارهٔ ۸
حافظ
قطعات
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
2,101
قطعه شمارهٔ ۹
حافظ
قطعات
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد ذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع راهروان وهم را راه هزار ساله باد ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی بادهٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد نه طبق سپهر و آن قرصهٔ ماه و خور که هست بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
2,102
قطعه شمارهٔ ۱۰
حافظ
قطعات
روح القدس آن سروش فرخ بر قبهٔ طارم زبرجد می‌گفت سحر گهی که یا رب در دولت و حشمت مخلد بر مسند خسروی بماناد منصور مظفر محمد
2,103
قطعه شمارهٔ ۱۱
حافظ
قطعات
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد
2,104
قطعه شمارهٔ ۱۲
حافظ
قطعات
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست این حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند
2,105
قطعه شمارهٔ ۱۳ - ماده تاریخ وفات (امید جود)
حافظ
قطعات
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت در نصف ماه ذی‌قعد از عرصهٔ وجود تا کس امید جود ندارد دگر ز کس آمد حروف سال وفاتش امید جود
2,106
قطعه شمارهٔ ۱۴
حافظ
قطعات
دل منه بر دنیی و اسباب او زانکه از وی کس وفاداری ندید کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد کس رطب بی‌خار از این بستان نچید هر به ایامی چراغی بر فروخت چون تمام افروخت بادش دردمید بی تکلف هر که دل بر وی نهاد چون بدیدی خصم خود می‌پرورید شاه غازی خسرو گیتی‌ستان آنکه از شمشیر او خون می‌چکید گه به یک حمله سپاهی می‌شکست گه به هویی قلبگاهی می‌درید از نهیبش پنجه می‌افکند شیر در بیابان نام او چون می‌شنید سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس گردنان را بی‌خطر سر می‌برید عاقبت شیراز و تبریز و عراق چون مسخر کرد وقتش در رسید آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو میل در چشم جهان‌بینش کشید
2,107
قطعه شمارهٔ ۱۵
حافظ
قطعات
بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید دختری شبگرد تند تلخ گلرنگ است و مست گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ برید
2,108
قطعه شمارهٔ ۱۶ - ماده تاریخ وفات (خلیل عادل = ۷۷۵)
حافظ
قطعات
برادر خواجه عادل طاب مثواه پس از پنجاه و نه سال از حیاتش به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد خدا راضی ز افعال و صفاتش خلیل عادلش پیوسته بر خوان وز آنجا فهم کن سال وفاتش
2,109
قطعه شمارهٔ ۱۷
حافظ
قطعات
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق آیتی در وفا و در بخشش هر که بخراشدت جگر به جفا همچو کان کریم زر بخشش کم مباش از درخت سایه فکن هر که سنگت زند ثمر بخشش از صدف یاد دار نکتهٔ حلم هر که برد سرت گهر بخشش
2,110
قطعه شمارهٔ ۱۸
حافظ
قطعات
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ
2,111
قطعه شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ وفات (رحمت حق = ۷۵۶)
حافظ
قطعات
مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل که زدی کلک زبان آورش از شرع نطق ناف هفته بد و از ماه رجب کاف و الف که برون رفت از این خانهٔ بی‌نظم و نسق کنف رحمت حق منزل او دان و آنگه سال تاریخ وفاتش طلب از رحمت حق
2,112
قطعه شمارهٔ ۲۰ - ماده تاریخ وفات (بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل = ۷۸۱)
حافظ
قطعات
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق که به مه طلعت او نازد و خندد بر گل جمعهٔ بیست و دوم ماه جمادی الاول در پسین بود که پیوسته شد از جزو به کل
2,113
قطعه شمارهٔ ۲۱
حافظ
قطعات
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
2,114
قطعه شمارهٔ ۲۲
حافظ
قطعات
سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن صاحب صاحبقران خواجه قوام الدین حسن سادس ماه ربیع الاخر اندر نیمروز روز آدینه به حکم کردگار ذوالمنن هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن مرغ روحش کاو همای آشیان قدس بود شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن
2,115
قطعه شمارهٔ ۲۳
حافظ
قطعات
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند چه دید اندر خم این طاق رنگین به جای لوح سیمین در کنارش فلک بر سر نهادش لوح سنگین
2,116
قطعه شمارهٔ ۲۴
حافظ
قطعات
در این ظلمت‌سرا تا کی به بوی دوست بنشینم گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو بیا ای طایر دولت بیاور مژدهٔ وصلی عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
2,117
قطعه شمارهٔ ۲۵
حافظ
قطعات
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو
2,118
قطعه شمارهٔ ۲۶
حافظ
قطعات
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه دوستداران دوستکامند و حریفان باادب پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص خال جانان دانهٔ دل زلف ساقی دام راه دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه
2,119
قطعه شمارهٔ ۲۷
حافظ
قطعات
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد ز حضرت احدی لا اله الا الله که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
2,120
قطعه شمارهٔ ۲۸
حافظ
قطعات
به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجه به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله
2,121
قطعه شمارهٔ ۲۹
حافظ
قطعات
به من سلام فرستاد دوستی امروز که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی که گر برون نهم از آستان خواجه قدم بگیردم سوی زندان برد به رسوایی جناب خواجه حصار من است گر اینجا کسی نفس زند از حجت تقاضایی به عون قوت بازوی بندگان وزیر به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی
2,122
قطعه شمارهٔ ۳۰
حافظ
قطعات
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل بر آب نقطهٔ شرمش مدار بایستی ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی وگر سرای جهان را سر خرابی نیست اساس او به از این استوار بایستی زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش به دست آصف صاحب عیار بایستی چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت به عمر مهلتی از روزگار بایستی
2,123
قطعه شمارهٔ ۳۱ - ماده تاریخ (میوهٔ بهشتی = ۷۷۸)
حافظ
قطعات
آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی
2,124
قطعه شمارهٔ ۳۲
حافظ
قطعات
خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا ای جلال تو به انواع هنر ارزانی همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد صیت مسعودی و آوازهٔ شه سلطانی گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر همه بربود به یک دم فلک چوگانی دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی بسته بر آخور او استر من جو می‌خورد تیزه افشاند به من گفت مرا می‌دانی هیچ تعبیر نمی‌دانمش این خواب که چیست تو بفرمای که در فهم نداری ثانی
2,125
قطعه شمارهٔ ۳۳
حافظ
قطعات
ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار تا تن خاکی من عین بقا گردانی چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی
2,126
قطعه شمارهٔ ۳۴
حافظ
قطعات
پادشاها لشکر توفیق همراه تواند خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دل‌های آگه می‌کنی با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغة الله می‌کنی آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی
2,127
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شجاع
حافظ
قصاید
شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان از پرتو سعادت شاه جهان ستان خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان سلطان‌نشان عرصهٔ اقلیم سلطنت بالانشین مسند ایوان لامکان اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش دارد همیشه توسن ایام زیر ران دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین شاهی که شد به همتش افراخته زمان سیمرغ وهم را نبود قوت عروج آنجا که باز همت او سازد آشیان گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او از یکدگر جدا شود اجزای توأمان حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک وی طلعت تو جان جهان و جهان جان تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد تاج تو غبن افسر دارا و اردوان تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی چون سایه از قفای تو دولت بود دوان ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن گردون نیاورد چو تو اختر به صد قران بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست دارد چو آب خامهٔ تو بر سر زبان دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن با پایهٔ جلال تو افلاک پایمال وز دست بحر جود تو در دهر داستان بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان ای خسرو منیع جناب رفیع قدر وی داور عظیم مثال رفیع‌شان علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان ای آفتاب ملک که در جنب همتت چون ذرهٔ حقیر بود گنج شایگان در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات از کوه و ابر ساخته پازیر و سایه‌بان وین اطلس مقرنس زر دوز زرنگار چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس این ساز و این خزینه و این لشکر گران بودی درون گلشن و از پردلان تو در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس از دشت روم رفت به صحرای سیستان تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان سال دگر ز قیصرت از روم باج سر وز چینت آورند به درگه خراج جان تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی با بندگان سمند سعادت به زیر ران ای ملهمی که در صف کروبیان قدس فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار دارد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان داده فلک عنان ارادت به دست تو یعنی که مرکبم به مراد خودم بران گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان خصمت کجاست در کف پای خودش فکن یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام من به خدمت تو گشته منتظم هم نام من به مدحت تو گشته جاودان
2,128
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع
حافظ
قصاید
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی به همنشینی رندان سری فرود آور که گنج‌هاست در این بی‌سری و سامانی بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگه دارد از پریشانی مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز وگرنه حال بگویم به آصف ثانی وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان که خرم است بدو حال انسی و جانی قوام دولت دنیی محمد بن علی که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد که همتت نبرد نام عالم فانی اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود که آستین به کریمان عالم افشانی صواعق سخطت را چگونه شرح دهم نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی سوابق کرمت را بیان چگونه کنم تبارک‌الله از آن کارساز ربانی کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن به جز نسیم صبا نیست همدم جانی شقایق از پی سلطان گل سپارد باز به بادبان صبا کله‌های نعمانی بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی که در خم است شرابی چو لعل رمانی مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا همه کرامت و لطف است شرع یزدانی رموز سر اناالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار که غیر جام می آنجا کند گرانجانی تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکمی با کتاب قرآنی هزار سال بقا بخشدت مدایح من چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ هزار نقش نگارد ز خط ریحانی به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز شکفته باد گل دولتت به آسانی
2,129
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ در مدح شاه شیخ ابواسحاق
حافظ
قصاید
سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح که پیر صومعه راه در مغان گیرد نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک در او شرار چراغ سحرگهان گیرد شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد به رغم زال سیه شاهباز زرین بال در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد ز اتحاد هیولا و اختلاف صور خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد من اندر آن که دم کیست این مبارک دم که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد چه حالت است که گل در سحر نماید روی چه شعله است که در شمع آسمان گیرد چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به که روزگار غیور است و ناگهان گیرد چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی به شادی رخ آن یار مهربان گیرد نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد سکندری که مقیم حریم او چون خضر ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد گهی که بر فلک سروری عروج کند نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد عروس خاوری از شرم رأی انور او به جای خود بود ار راه قیروان گیرد ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت که مشتری نسق کار خود از آن گیرد از امتحان تو ایام را غرض آن است که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است که روزگار بر او حرف امتحان گیرد مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد ز عمر برخورد آن‌کس که در جمیع صفات نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست چنان رسد که امان از میان کران گیرد چه غم بود به همه حال کوه ثابت را که موجهای چنان قلزم گران گیرد اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد که هر چه در حق این خاندان دولت کرد جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد
2,130
غزل شمارهٔ ۱
حافظ
غزلیات
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش چون هر دَم جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها به مِی سجّاده رنگین کن گَرت پیرِ مُغان گوید که سالِک بی‌خبر نَبوَد ز راه و رسمِ منزل‌ها شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حالِ ما سبک‌بارانِ ساحل‌ها همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کِی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
2,131
غزل شمارهٔ ۲
حافظ
غزلیات
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا بکجا دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا، نغمهٔ رباب کجا ز رویِ دوست دلِ دشمنان چه دریابد چراغِ مرده کجا، شمعِ آفتاب کجا چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست کجا رویم؟، بفرما، ازین جناب کجا مبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است کجا همی‌ روی ای دل بدین شتاب کجا بشد، که یاد خوشش باد، روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟
2,132
غزل شمارهٔ ۳
حافظ
غزلیات
اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَّلا را فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستَغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم جواب تلخ می‌زیبد، لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
2,133
غزل شمارهٔ ۴
حافظ
غزلیات
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تَفَقُّدی نکند طوطی شکرخا را غرور حُسنت اجازت مگر نداد ای گل؟ که پرسشی نکنی عَندَلیب شیدا را به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سَهی‌ قدانِ سیَه‌ چشمِ ماه‌ سیما را چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار مُحِبّان بادپیما را جز این قَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مِهر و وفا نیست روی زیبا را در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را
2,134
غزل شمارهٔ ۵
حافظ
غزلیات
دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا در حلقهٔ گل‌ و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تَفَقُّدی کن درویش بی‌نوا را آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را آن تلخ‌وَش که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی‌ْآلود ای شیخ پاک‌دامن معذور دار ما را
2,135
غزل شمارهٔ ۶
حافظ
غزلیات
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟ که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا دل عالمی بسوزی چو عِذار برفُروزی تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟ دل و جان فدای رویت بنما عِذار ما را به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
2,136
غزل شمارهٔ ۷
حافظ
غزلیات
صوفی بیا که آینه صافیست جام را تا بنگری صفای می لعل‌فام را راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین کآنجا همیشه باد به دست است، دام را در بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال دوام را ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام را در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
2,137
غزل شمارهٔ ۸
حافظ
غزلیات
ساقیا برخیز و دَردِه جام را خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نِه تا ز بَر بَرکِشم این دلق اَزرَق‌فام را گر چه بدنامی‌ست نزد عاقلان ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را باده دَردِه چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شیدای خود کس نمی‌بینم ز خاص و عام را با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره بُرد آرام را ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را
2,138
غزل شمارهٔ ۹
حافظ
غزلیات
رونق عهد شباب است دگر بُستان را می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش الحان را ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش خاک‌روب در میخانه کنم مژگان را ای که بر مه کشی از عَنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان، من سرگردان را ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند در سر کار خرابات کنند ایمان را یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بِکُشد مهمان را هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
2,139
غزل شمارهٔ ۱۰
حافظ
غزلیات
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانهٔ خَمّار دارد پیر ما در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی؟ آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
2,140
غزل شمارهٔ ۱۱
حافظ
غزلیات
ساقی به نور باده برافروز جامِ ما مطرب بگو که کارِ جهان شد به کامِ ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم ای بی‌خبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما چندان بود کرشمه و نازِ سَهی قدان کآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما ای باد اگر به گلشن احباب بگذری زنهار عرضه ده بَرِ جانان پیام ما گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است زآن رو سپرده‌اند به مستی زمام ما ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست نانِ حلالِ شیخ، ز آب حرام ما حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی‌فشان باشد که مرغِ وصل کند قصدِ دام ما دریای اخضر فلک و کشتی هلال هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
2,141
غزل شمارهٔ ۱۲
حافظ
غزلیات
ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما آبروی خوبی از چاه زَنَخدان شما عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟ کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت بِه که نفروشند مستوری به مستان شما بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زان که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما با صبا همراه بفرست از رخت گل دسته‌ای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم گر چه جام ما نشد پُر مِی به دوران شما دل خرابی می‌کند، دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند، قربان شما می‌کند حافظ دعایی، بشنو، آمینی بگو روزی ما باد لعل شَکَّرافشان شما ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما گر چه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما ای شَهنشاه بلند اختر، خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
2,142
غزل شمارهٔ ۱۳
حافظ
غزلیات
می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب الصَبوح الصَبوح یا اصحاب می‌چکد ژاله بر رخِ لاله المُدام المُدام یا احباب می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب تخت زُمْرُد زده است گل به چمن راحِ چون لعلِ آتشین دریاب درِ میخانه بسته‌اند دگر اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب لب و دَندانْت را حقوق نمک هست بر جان و سینه‌هایِ کباب این چنین موسمی عجب باشد که ببندند میکده به شتاب بر رخِ ساقی پری پیکر همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
2,143
غزل شمارهٔ ۱۴
حافظ
غزلیات
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل، ره گم کُنَد مسکین غریب گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار خانه پروردی، چه تاب آرد غم چندین غریب خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب ای که در زنجیرِ زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخِ رنگین غریب می‌نماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مه وشت همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب بس غریب افتاده است آن مور خط، گرد رخت گر چه نَبوَد در نگارستان، خط مشکین غریب گفتم ای شام غریبان طُرِّه شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
2,144
غزل شمارهٔ ۱۵
حافظ
غزلیات
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟ وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟ خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کآغوش که شد، منزل آسایش و خوابت؟ درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مست است شرابت تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جَنابت دور است سر آب از این بادیه، هش دار تا غول بیابان نفریبد به سرابت تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت ای قصرِ دل افروز که منزلگه انسی یا رب مَکُناد آفت ایام خرابت حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
2,145
غزل شمارهٔ ۱۶
حافظ
غزلیات
خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت شراب خورده و خِوی کرده می‌روی به چمن که آبِ روی تو، آتش در ارغوان انداخت به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم چو از دهانِ توام غنچه در گمان انداخت بنفشه طُرِّه مفتول خود گره می‌زد صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت ز شرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دستِ صبا، خاک در دهان انداخت من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت کنون به آبِ مِی لعل، خرقه می‌شویم نصیبهٔ ازل از خود، نمی‌توان انداخت مگر گشایش حافظ در این خرابی بود؟ که بخششِ ازلش، در می مغان انداخت جهان به کامِ من اکنون شود، که دور زمان مرا به بندگیِ خواجهٔ جهان انداخت
2,146
غزل شمارهٔ ۱۷
حافظ
غزلیات
سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است، که دلسوز من است چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت خرقهٔ زهدِ مرا، آب خرابات ببرد خانهٔ عقلِ مرا، آتش میخانه بسوخت چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
2,147
غزل شمارهٔ ۱۸
حافظ
غزلیات
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت در شگفتم که در این مدتِ ایامِ فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی که دَمُ و همت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد، مَر آن دل، که نخواهد شادت شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد طالع نامور و دولت مادرزادت حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت
2,148
غزل شمارهٔ ۱۹
حافظ
غزلیات
ای نسیم سحر آرامگَهِ یار کجاست؟ منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عیار کجاست؟ شبِ تار است و رَه وادیِ اِیمن در پیش آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟ هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟ آن کَس است اهل بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟ هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست؟ باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش کاین دل غم‌زده، سرگشته گرفتار، کجاست؟ عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو؟ دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست؟ ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش، بی یار مهیا نشود یار کجاست؟ حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج فکرِ معقول بفرما، گلِ بی خار کجاست؟
2,149
غزل شمارهٔ ۲۰
حافظ
غزلیات
روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت وقتِ رندی و طرب کردن رندان پیداست چه ملامت بود آن را که چنین باده خورَد؟ این چه عیب است بدین بی‌خردی، وین چه خطاست؟ باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد بهتر از زهدفروشی، که در او روی و ریاست ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟ باده از خون رَزان است، نه از خون شماست این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست
2,150
غزل شمارهٔ ۲۱
حافظ
غزلیات
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو به هواداری آن عارض و قامت برخاست مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
2,151
غزل شمارهٔ ۲۲
حافظ
غزلیات
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه‌ای جان من، خطا این جاست سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال، هان که از این پرده کار ما به نواست مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشویید حق به دست شماست از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دِماغ پُر ز هواست ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
2,152
غزل شمارهٔ ۲۳
حافظ
غزلیات
خیالِ رویِ تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوندِ جانِ آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمالِ چهرهٔ تو حجت موجه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظرِ خاطرِ مرفهِ ماست اگر به سالی حافظ دری زند بگشای که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست
2,153
غزل شمارهٔ ۲۴
حافظ
غزلیات
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چارتکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست می بده تا دهمت آگهی از سِرِّ قضا که به رویِ که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور این جا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست به جز آن نرگس مستانه که چشمش مَرِساد زیر این طارِم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
2,154
غزل شمارهٔ ۲۵
حافظ
غزلیات
شکفته شد گل حَمرا و گشت بلبل مست صلایِ سرخوشی، ای صوفیان باده پرست اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زُجاجی چه طُرفه‌اش بشکست بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست از این رِباط دودر، چون ضرورت است رَحیل رِواق و طاقِ معیشت، چه سربلند و چه پست مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش که نیستی است سرانجام هر کمال که هست شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر به باد رفت و از او خواجه هیچ طَرف نبست به بال و پَر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست زبان کِلکِ تو حافظ چه شکر آن گوید که گفتهٔ سخنت می‌برند دست به دست
2,155
غزل شمارهٔ ۲۶
حافظ
غزلیات
زلف آشفته و خِوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست؟ عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند کافر عشق بود، گر نشود باده پرست برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خَمر بهشت است وگر بادهٔ مست خنده جامِ می و زلفِ گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
2,156
غزل شمارهٔ ۲۷
حافظ
غزلیات
در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا وز قدِ بلندِ او بالای صنوبر پست آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست شمع دل دمسازم، بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان، برخاست چو او بنشست گر غالیه خوش بو شد، در گیسوی او پیچید ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ هر چند که ناید باز، تیری که بشد از شست