id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,746
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاک‌تن بردمید بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی‌کلاه آمدند چو دینار پیشش فرو ریختند بگسترده زر کهن بیختند ببخشود و شاپور و بنواختشان به خوبی بر اندازه بنشاختشان برانوش را گفت کز شهر روم بیامد بسی مرد بیداد و شوم به ایران زمین آنچ بد شارستان کنون گشت یکسر همه خارستان عوض خواهم آن را که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست برانوش گفتا چه باید بگوی چو زنهار دادی مه بر تاب روی چنین داد پاسخ گرانمایه شاه چو خواهی که یکسر ببخشم گناه ز دینار رومی به سالی سه بار همی داد باید هزاران هزار دگر آنک باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا برانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو که با کین و خشمت نداریم تاو نوشتند عهدی ز شاپور شاه کزان پس نراند ز ایران سپاه مگر با سزاواری و خرمی کجا روم را زو نیاید کمی ازان پس گسی کرد و بنواختشان سر از نامداران برافراختشان چو ایشان برفتند لشکر براند جهان‌آفرین را فراوان بخواند همی رفت شادان به اصطخر پارس که اصطخر بد بر زمین فخر پارس چو اندر نصیبین خبر یافتند همه جنگ را تیز بشتافتند که ما را نباید که شاپور شاه نصیبین بگیرد بیارد سپاه که دین مسیحا ندارد درست همش کیش زردشت و زند است و است چو آید ز ما برنگیرد سخن نخواهیم استا و دین کهن زبردست شد مردم زیردست به کین مرد شهری به زین برنشست چو آگاهی آمد به شاپور شاه که اندر نصیبین ندادند راه ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی‌مر به راه همی گفت پیغمبری کش جهود کشد دین او را نشاید ستود برفتند لشکر به کردار گرد سواران و شیران روز نبرد به یک هفته آنجا همی جنگ بود دران شهر از جنگ بس تنگ بود بکشتند زیشان فراوان سران نهادند بر زنده بند گران همه خواستند آن زمان زینهار نوشتند نامه بر شهریار ببخشیدشان نامبردار شاه بفرمود تا بازگردد سپاه به هر کشوری نامداری گرفت همان بر جهان کامگاری گرفت همی خواندندیش پیروز شاه همی بود یک چند با تاج و گاه کنیزک که او را رهانیده بود بدان کامگاری رسانیده بود دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد ز خوبان مر او را دلارام کرد همان باغبان را بسی خواسته بداد و گسی کردش آراسته همی بود قیصر به زندان و بند به زاری و خواری و زخم کمند به روم اندرون هرچ بودش ز گنج فراز آوریده ز هر سو به رنج بیاورد و یکسر به شاپور داد همی بود یک چند لب پر ز باد سرانجام در بند و زندان بمرد کلاه کیی دیگری را سپرد به رومش فرستاد شاپور شاه به تابوت وز مشک بر سر کلاه چنین گفت کاینست فرجام ما ندانم کجا باشد آرام ما یکی را همه زفتی و ابلهیست یکی با خردمندی و فرهیست برین و بران روز هم بگذرد خنگ آنک گیتی به بد نسپرد به تخت کیان اندر آورد پای همی بود چندی جهان کدخدای وزان پس بر کشور خوزیان فرستاد بسیار سود و زیان ز بهر اسیران یکی شهر کرد جهان را ازان بوم پر بهر کرد کجا خرم‌آباد بد نام شهر وزان بوم خرم کرا بود بهر کسی را که از پیش ببرید دست بدین مرز بودیش جای نشست بر و بوم او یکسر او را بدی سر سال نو خلعتی بستدی یکی شارستان کرد دیگر به شام که پیروز شاپور کردش به نام به اهواز کرد آن سیم شارستان بدو اندرون کاخ و بیمارستان کنام اسیرانش کردند نام اسیر اندرو یافتی خواب و کام
1,747
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین‌آوران جهان برترم ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست سخن گفت مرد گشاده‌زبان جهاندار شد زان سخن بدگمان سرش تیز شد موبدان را بخواند زمانی فراوان سخنها براند کزین مرد چینی و چیره‌زبان فتادستم از دین او در گمان بگویید و هم زو سخن بشنوید مگر خود به گفتار او بگروید بگفتند کین مرد صورت پرست نه بر مایهٔ موبدان موبه دست زمانی سخن بشنو او را بخوان چو بیند ورا کی گشاید زبان بفرمود تا موبد آمدش پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش فرو ماند مانی میان سخن به گفتار موبد ز دین کهن بدو گفت کای مرد صورت پرست به یزدان چرا آختی خیره‌دست کسی کو بلند آسمان آفرید بدو در مکان و زمان آفرید کجا نور و ظلمت بدو اندرست ز هر گوهری گوهرش برترست شب و روز و گردان سپهر بلند کزویت پناهست و زویت گزند همه کردهٔ کردگارست و بس جزو کرد نتواند این کرده کس به برهان صورت چرا بگروی همی پند دین‌آوران نشنوی همه جفت و همتا و یزدان یکیست جز از بندگی کردنت رای نیست گرین صورت کرده جنبان کنی سزد گر ز جنبده برهان کنی ندانی که برهان نیاید به کار ندارد کسی این سخن استوار اگر اهرمن جفت یزدان بدی شب تیره چون روز خندان بدی همه ساله بودی شب و روز راست به گردش فزونی نبودی نه کاست نگنجد جهان‌آفرین در گمان که او برترست از زمان و مکان سخنهای دیوانگانست و بس بدین‌بر نباشد ترا یار کس سخنها جزین نیز بسیار گفت که با دانش و مردمی بود جفت فرو ماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب بازار اوی ز مانی برآشفت پس شهریار برو تنگ شد گردش روزگار بفرمود پس تاش برداشتند به خواری ز درگاه بگذاشتند چنین گفت کاین مرد صورت‌پرست نگنجد همی در سرای نشست چو آشوب و آرام گیتی به دوست بباید کشیدن سراپاش پوست همان خامش آگنده باید به کاه بدان تا نجوید کس این پایگاه بیاویختند از در شارستان دگر پیش دیوار بیمارستان جهانی برو آفرین خواندند همی خاک بر کشته افشاندند
1,748
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
ز شاپور زان‌گونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و اند بفرمود تا پیش او شد دبیر ابا موبد موبدان اردشیر جوانی که کهتر برادرش بود به داد و خرد بر سر افسرش بود ورا نام بود اردشیر جوان توانا و دانا به سود و زیان پسر بد یکی خرد شاپور نام هنوز از جهان نارسیده به کام چنین گفت پس شاه با اردشیر که ای گرد و چابک سوار دلیر اگر با من از داد پیمان کنی زبان را به پیمان گروگان کنی که فرزند من چون به مردی رسد به گاه دلیری و گردی رسد سپاری بدو تخت و گنج و سپاه تو دستور باشی ورا نیک‌خواه من این تاج شاهی سپارم به تو همان گنج و لشکر گذارم به تو بپذرفت زو این سخن اردشیر به پیش بزرگان و پیش دبیر که چون کودک او به مردی رسد که دیهیم و تاج کیی را سزد سپارم همه پادشاهی ورا نسازم جز از نیک‌خواهی ورا چو بشنید شاپور پیش مهان بدو داد دیهیم و مهر شهان چنین گفت پس شاه با اردشیر که کار جهان بر دل آسان مگیر بدان ای برادر که بیداد شاه پی پادشاهی ندارد نگاه به آگندن گنج شادان بود به زفتی سر سرفرازان بود خنک شاه باداد و یزدان پرست کزو شاد باشد دل زیردست به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند نگه دارد از دشمنان کشورش به ابر اندر آرد سر و افسرش به داد و به آرام گنج آگند به بخشش ز دل رنج بپراگند گناه از گنهکار بگذاشتن پی مردمی را نگه داشتن هرانکس که او این هنرها بجست خرد باید و حزم و رای درست بباید خرد شاه را ناگزیر هم آموزش مرد برنا و پیر دل پادشا چون گراید به مهر برو کامها تازه دارد سپهر گنهکار باشد تن زیردست مگر مردم پاک و یزدان پرست دل و مغز مردم دو شاه تنند دگر آلت تن سپاه تنند چو مغز و دل مردم آلوده گشت به نومیدی از رای پالوده گشت بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاه بی‌پهلوان چو روشن نباشد بپراگند تن بی‌روان را به خاک افگند چنین همچو شد شاه بیدادگر جهان زو شود زود زیر و زبر بدوبر پس از مرگ نفرین بود همان نام او شاه بی دین بود بدین دار چشم و بدان دار گوش که اویست دارنده جان و هوش هران پادشا کو جزین راه جست ز نیکیش باید دل و دست شست ز کشورش بپراگند زیردست همان از درش مرد خسروپرست نبینی که دانا چه گوید همی دلت را ز کژی بشوید همی که هر شاه کو را ستایش بود همه کارش اندر فزایش بود نکوهیده باشد جفا پیشه مرد به گرد در آزداران مگرد بدان ای برادر که از شهریار بجوید خردمند هرگونه کار یکی آنک پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی دگر آنک لشکر بدارد به داد بداند فزونی مرد نژاد کسی کز در پادشاهی بود نخواهد که مهتر سپاهی بود چهارم که با زیردستان خویش همان باگهر در پرستان خویش ندارد در گنج را بسته سخت همی بارد از شاخ بار درخت بباید در پادشاهی سپاه سپاهی در گنج دارد نگاه اگر گنجت آباد داری به داد تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد سلیحت در آرایش خویش دار سزد کت شب تیره آید به کار بس ایمن مشو بر نگهدار خویش چو ایمن شدی راست کن کار خویش سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان اگر تیره‌ای گر چراغ جهان برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند این سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار که هم یک زمان روز تو بگذرد چنین برده رنج تو دشمن خورد چو آدینه هر مزد بهمن بود برین کار فرخ نشیمن بود می لعل پیش آور ای هاشمی ز خمی که هرگز نگیرد کمی چو شست و سه شد سال شد گوش کر ز بیشی چرا جویم آیین و فر کنون داستانهای شاه اردشیر بگویم ز گفتار من یادگیر
1,750
پادشاهی اردشیر نکوکار
فردوسی
پادشاهی اردشیر نکوکار
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایهٔ تخت زرین نشاند چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با جهان جهان برادر جهان ویژه ما را سپرد ازیرا که فرزند او بود خرد فرستم روان ورا آفرین که از بدسگالان بشست او زمین چو شاپور شاپور گردد بلند شود نزد او گاه و تاج ارجمند سپارم بدو گاه و تاج و سپاه که پیمان چنین کرد شاپور شاه من این تخت را پایکار وی‌ام همان از پدر یادگار وی‌ام شما یکسره داد یاد آورید بکوشید و آیین و داد آورید چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت چو مردی همه رنج ما باد گشت چو ده سال گیتی همی داشت راست بخورد و ببخشید چیزی که خواست نجست از کسی باژ و ساو و خراج همی رایگان داشت آن گاه و تاج مر او را نکوکار زان خواندند که هرکس تن‌آسان ازو ماندند چو شاپور گشت از در تاج و گاه مر او را سپرد آن خجسته کلاه نگشت آن دلاور ز پیمان خویش به مردی نگه داشت سامان خویش
1,751
پادشاهی شاپور سوم
فردوسی
پادشاهی شاپور سوم
چو شاپور بنشست بر جای عم از ایران بسی شاد و بهری دژم چنین گفت کای نامور بخردان جهاندیده و رای‌زن موبدان بدانید کان کس که گوید دروغ نگیرد ازین پس بر ما فروغ دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای همان مر تن سفله را دوستدار نیابی به باغ اندرون چون نگار سری را کجا مغز باشد بسی گواژه نباید زدن بر کسی زبان را نگهدار باید بدن نباید روان را به زهر آژدن که بر انجمن مرد بسیار گوی بکاهد به گفتار خود آب‌روی اگر دانشی مرد راند سخن تو بشنو که دانش نگردد کهن دل مرد مطمع بود پر ز درد به گرد طمع تا توانی مگرد مکن دوستی با دروغ آزمای همان نیز با مرد ناپاک‌رای سرشت تن از چار گوهر بود گذر زین چهارانش کمتر بود اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد به آزادگی یک دل و یک نهاد سیم کو میانه گزیند ز کار بسند آیدش بخشش کردگار چهارم که بپراگند بر گزاف همی دانشی نام جوید ز لاف دو گیتی بیابد دل مرد راد نباشد دل سفله یک روز شاد بدین گیتی او را بود نام زشت بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت دو گیتی نیابد دل مرد لاف که بپراگند خواسته بر گزاف ستوده کسی کو میانه گزید تن خویش را آفرین گسترید شما را جهان‌آفرین یار باد همیشه سر بخت بیدار باد جهاندارمان باد فریادرس که تخت بزرگی نماند به کس بگفت این و از پیش برخاستند ز یزدان برو آفرین خواستند چو شد سالیان پنج بر چار ماه بشد شاه روزی به نخچیرگاه جهان شد پر از یوز و باران و سگ چه پرنده و چند تازان به تگ ستاره زدند از پی خوابگاه چو چیزی بخورد و بیاسود شاه سه جام می خسروانی بخورد پراندیشه شد سر سوی خواب کرد پراگنده گشتند لشکر همه چو در خواب شد شهریار رمه بخفت او و از دشت برخاست باد که کس باد ازان سان ندارد به یاد فروبرده چوب ستاره بکند بزد بر سر شهریار بلند جهانجوی شاپور جنگی بمرد کلاه کیی دیگری را سپرد میاز و مناز و متاز و مرنج چه تازی به کین و چه نازی به گنج که بهر تو اینست زین تیره‌گوی هنر جوی و راز جهان را مجوی که گر بازیابی به پیچی بدرد پژوهش مکن گرد رازش مگرد چنین است کردار این چرخ تیر چه با مرد برنا چه با مردپیر
1,752
پادشاهی بهرام شاپور
فردوسی
پادشاهی بهرام شاپور
خردمند و شایسته بهرامشاه همی داشت سوک پدر چندگاه چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که هر شاه کز داد گنج آگند بدانید کان گنج نپراگند ز ما ایزد پاک خشنود باد بداندیش را دل پر از دود باد همه دانش اوراست ما بنده‌ایم که کاهنده و هم فزاینده‌ایم جهاندار یزدان بود داد و راست که نفزود در پادشاهی نه کاست کسی کو به بخشش توانا بود خردمند و بیدار و دانا بود نباید که بندد در گنج سخت به ویژه خداوند دیهیم و تخت وگر چند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن ز نیک و بدیها به یزدان گرای چو خواهی که نیکیت ماند به جای اگر زو شناسی همه خوب و زشت بیابی به پاداش خرم بهشت وگر برگزینی ز گیتی هوا بمانی به چنگ هوا بی‌نوا چو داردت یزدان بدو دست یاز بدان تا نمانی به گرم و گداز چنین است امیدم به یزدان پاک که چون سر بیارم بدین تیره‌خاک جهاندار پیروز دارد مرا همان گیتی افروز دارد مرا گر اندر جهان داد بپراگنم ازان به که بیداد گنج آگنم که ایدر بماند همه رنج ما به دشمن رسد بی‌گمان گنج ما که تخت بزرگی نماند به کس جهاندار باشد ترا یار بس بد و نیک ماند ز ما یادگار تو تخم بدی تا توانی مکار چو شد سال آن پادشا بر دو هفت به پالیز آن سرو یازان بخفت به یک چندگه دیر بیمار بود دل کهتران پر ز تیمار بود نبودش پسر پنج دخترش بود یکی کهتر از وی برادرش بود بدو داد ناگاه گنج و سپاه همان مهر شاهی و تخت و کلاه جهاندار برنا ز گیتی برفت برو سالیان برگذشته دو هفت ایا شست و سه ساله مرد کهن تو از باد تا چند رانی سخن همان روز تو ناگهان بگذرد در توبه بگزین و راه خرد جهاندار زین پیر خشنود باد خرد مایه باد و سخن سود باد اگر در سخن موی کافد همی به تاریکی اندر ببافد همی گر او این سخن‌ها که اندرگرفت به پیری سرآرد نباشد شگفت به نام شهنشاه شمشیرزن به بالا سرش برتر از انجمن زمانه به کام شهنشاه باد سر تخت او افسر ماه باد کزویست کام و بدویست نام ورا باد تاج کیی شادکام بزرگی و دانش ورا راه باد وزو دست بدخواه کوتاه باد
1,753
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپه را ز دشت اندرآورد گرد کلاه برادر به سر بر نهاد همی بود ازان مرگ ناشاد شاد چنین گفت با نامداران شهر که هرکس که از داد یابند بهر نخست از نیایش به یزدان کنید دل از داد ما شاد و خندان کنید بدان را نمانم که دارند هوش وگر دست یازند بد را بکوش کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژی و کاستی به هرجای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم سگالش نگوییم جز با ردان خردمند و بیداردل موبدان کسی را کجا پر ز آهو بود روانش ز بیشی به نیرو بود به بیچارگان بر ستم سازد اوی گر از چیز درویش بفرازد اوی بکوشیم و نیروش بیرون کنیم به درویش ما نازش افزون کنیم کسی کو بپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما همی بستر از خاک جوید تنش همان خنجر هندوی گردنش به فرمان ما چشم روشن کنید خرد را به تن بر چو جوشن کنید تن هرکسی گشت لرزان چو بید که گوپال و شمشیرشان بد امید چو شد بر جهان پادشاهیش راست بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست خردمند نزدیک او خوار گشت همه رسم شاهیش بیکار گشت کنارنگ با پهلوان و ردان همان دانشی پرخرد موبدان یکی گشت با باد نزدیک اوی جفا پیشه شد جان تاریک اوی سترده شد از جان او مهر و داد به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد کسی را نبد نزد او پایگاه به ژرفی مکافات کردی گناه هرانکس که دستور بد بر درش فزایندهٔ اختر و افسرش همه عهد کردند با یکدگر که هرگز نگویند زان بوم و بر همه یکسر از بیم پیچان شدند ز هول شهنشاه بیجان شدند فرستادگان آمدندی ز راه همان زیردستان فریادخواه چو دستور زان آگهی یافتی بدان کارها تیز بشتافتی به گفتار گرم و به آواز نرم فرستاده را راه دادی به شرم بگفتی که شاه از در کار نیست شما را بدو راه دیدار نیست نمودم بدو هرچ درخواستی به فرمانش پیدا شد آن راستی
1,754
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال همه موبدان زو به رنج و وبال سر سال هشتم مه فوردین که پیدا کند در جهان هور دین یکی کودک آمدش هرمزد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز هم‌انگه پدر کرد بهرام‌نام ازان کودک خرد شد شادکام به در بر ستاره‌شمر هرک بود که شایست گفتار ایشان شنود یکی مایه‌ور بود با فر و هوش سر هندوان بود نامش سروش یکی پارسی بود هشیار نام که بر چرخ کردی به دانش لگام بفرمود تا پیش شاه آمدند هشیوار و جوینده راه آمدند به صلاب کردند ز اختر نگاه هم از زیچ رومی بجستند راه از اختر چنان دید خرم نهان که او شهریاری بود در جهان ابر هفت کشور بود پادشا گو شاددل باشد و پارسا برفتند پویان بر شهریار همان زیچ و صلابها بر کنار بگفتند با تاجور یزدگرد که دانش ز هرگونه کردیم گرد چنان آمد اندر شمار سپهر که دارد بدین کودک خرد مهر مر او را بود هفت کشور زمین گرانمایه شاهی بود بافرین ز گفتارشان شاد شد شهریار ببخشیدشان گوهر شاهوار چو ایشان برفتند زان بارگاه رد و موبد و پاک دستور شاه نشستند و جستند هرگونه رای که تا چارهٔ آن چه آید به جای گرین کودک خرد خوی پدر نگیرد شو خسروی دادگر گر ایدونک خوی پدر دارد اوی همه بوم زیر و زبر دارد اوی نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد روشن‌روان همه موبدان نزد شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند بگفتند کاین کودک برمنش ز بیغاره دورست و ز سرزنش جهان سربسر زیر فرمان اوست به هر کشوری باژ و پیمان اوست نگه کن به جایی که دانش بود ز داننده کشور به رامش بود ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین هنر گیرد این شاه خرم نهان ز فرمان او شاد گردد جهان چو بشنید زان موبدان یزدگرد ز کشور فرستادگان کرد گرد هم‌انگه فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم همان نامداری سوی تازیان بشد تا ببیند به سود و زیان به هر سو همی رفت خواننده‌ای که بهرام را پروراننده‌ای بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر سخن‌دان و هر دانشی یادگیر بیامد ز هر کشوری موبدی جهاندیده و نیک‌پی بخردی چو یکسر بدان بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند بپرسید بسیار و بنواختشان به هر برزنی جایگه ساختشان برفتند نعمان و منذر به شب بسی نامداران گرد از عرب بزرگان چو در پارس گرد آمدند بر تاجور یزدگرد آمدند همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم سخن بشنویم و سراینده‌ایم که باید چنین روزگار از مهان که بایسته فرزند شاه جهان به بر گیرد ودانش آموزدش دل از تیرگیها بیفروزدش ز رومی و هندی و از پارسی نجومی و گر مردم هندسی همه فیلسوفان بسیاردان سخن‌گوی وز مردم کاردان بگفتند هریک به آواز نرم که ای شاه باداد و با رای و شرم همه سربسر خاک پای توایم به دانش همه رهنمای توایم نگر تا پسندت که آید همی وگر سودمندت که آید همی چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم هنرهای ما شاه داند همه که او چون شبانست و ما چون رمه سواریم و گردیم و اسپ افگنیم کسی را که دانا بود بشکنیم ستاره‌شمر نیست چون ما کسی که از هندسه بهره دارد بسی پر از مهر شاهست ما را روان به زیر اندرون تازی اسپان دمان همه پیش فرزند تو بنده‌ایم بزرگی وی را ستاینده‌ایم
1,755
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چو بشنید زو این سخن یزدگرد روان و خرد را برآورد گرد نگه کرد از آغاز فرجام را بدو داد پرمایه بهرام را بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند تنش را به خلعت بیاراستند ز در اسپ شاه یمن خواستند ز ایوان شاه جهان تا به دشت همی اشتر و اسپ و هودج گذشت پرستنده و دایهٔ بی‌شمار ز بازارگه تا در شهریار به بازار گه بسته آیین به راه ز دروازه تا پیش درگاه شاه جو منذر بیامد به شهر یمن پذیره شدندش همه مرد و زن چو آمد به آرامگاه از نخست فراوان زنان نژادی بجست ز دهقان و تازی و پرمایگان توانگر گزیده گران سایگان ازین مهتران چار زن برگزید که آید هنر بر نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند مرا دایگی را میان همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیرشیر و بیاگند یال به دشواری از شیر کردند باز همی داشتندش به بر بر به ناز چو شد هفت ساله به منذر چه گفت که آن رای با مهتری بود جفت چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز به داننده فرهنگیانم سپار چو کارست بیکار خوارم مدار بدو گفت منذر که ای سرفراز به فرهنگ نوزت نیامد نیاز چو هنگام فرهنگ باشد ترا به دانایی آهنگ باشد ترا به ایوان نمانم که بازی کنی به بازی همی سرفرازی کنی چنین پاسخ آورد بهرام باز که از من تو بی‌کار خوردی مساز مرا هست دانش اگر سال نیست بسان گوانم بر و یال نیست ترا سال هست و خرد کمترست نهاد من از رای تو دیگرست ندانی که هرکس که هنگام جست ز کار آن گزیند که باید نخست تو گر باز هنگام جویی همی دل از نیکویها بشویی همی همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود بهین از تن زندگان سر بود هران چیز کان در خور پادشاست بیاموزیم تا بدانم سزاست سر راستی دانش ایزدیست خنک آنک بادانش و بخردیست نگه کرد منذر بدو خیره ماند به زیر لبان نام یزدان بخواند فرستاد هم در زمان رهنمون سوی شورستان سرکشی بر هیون سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی که در شورستان بودشان آب‌روی یکی تا دبیری بیاموزدش دل از تیرگیها بیفروزدش دگر آنک دانستن باز و یوز بیاموزدش کان بود دلفروز ودیگر که چوگان و تیر و کمان همان گردش رزم با بدگمان چپ و راست پیچان عنان داشتن به آوردگه باره برگاشتن چنین موبدان پیش منذر شدند ز هر دانشی داستانها زدند تن شاه زاده بدیشان سپرد فزاینده خود دانشی بود و گرد چنان گشت بهرام خسرونژاد که اندر هنر داد مردی بداد هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی به فرهنگ یازان شدی هوش اوی چو شد سال آن نامور بر سه شش دلاور گوی گشت خورشیدفش به موبد نبودش به چیزی نیاز به فرهنگ جویان و آن یوز و باز به آوردگه بر عنان تافتن برافگندن اسپ و هم تاختن به منذر چنین گفت کای پاک‌رای گسی کن هنرمند را باز جای ازان هر یکی را بسی هدیه داد ز درگاه منذر برفتند شاد وزان پس به منذر چنین گفت شاه که اسپان این نیزه‌داران بخواه بگو تا بپیچند پیشم عنان به چشم اندر آرند نوک سنان بهایی کنند آنچ آید خوشم درم پیش خواهم بریشان کشم چنین پاسخ آورد منذر بدوی که ای پر هنر خسرو نامجوی گله‌دار اسپان من پیش تست خداوند او هم به تن خویش تست گر از تازیان اسپ خواهی خرید مرا رنج و سختی چه باید کشید بدو گفت بهرام کای نیک‌نام به نیکیت بادا همه ساله کام من اسپ آن گزینم که اندر نشیب بتازم نه بینم عنان از رکیب چو با تگ چنان پایدارش کنم به نوروز با باد یارش کنم وگر آزموده نباشد ستور نشاید به تندی برو کرد زور به نعمان بفرمود منذر که رو فسیله گزین از گله‌دار نو همه دشت پیش سواران بگرد نگر تا کجا یابی اسپ نبرد بشد تیز نعمان صد اسپ آورید ز اسپان جنگی بسی برگزید چو بهرام دید آن بیامد به دشت چپ و راست پیچید و چندی بگشت هر اسپی که با باد همبر بدی همه زیر بهرام بی‌پر شدی برین‌گونه تا برگزید اشقری یکی بادپایی گشاده‌بری هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ همی آتش افروخت از نعل اوی همی خون چکید از بر لعل اوی بها داد منذر چو بود ارزشان که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ فروزنده بر سان آذر گشسپ همی داشتش چون یکی تازه سیب که از باد ناید بروبر نهیب به منذر چنین گفت روزی جوان که ای مرد باهنگ و روشن‌روان چنین بی‌بهانه همی داریم زمانی به تیمار نگذاریم همی هرک بینی تو اندر جهان دلی نیست اندر جهان بی‌نهان ز اندوه باشد رخ مرد زرد به رامش فزاید تن زادمرد برین‌بر یکی خوبی افزای پس که باشد ز هر درد فریادرس اگر تاجدارست اگر پهلوان به زن گیرد آرام مرد جوان همان زو بود دین یزدان به پای جوان را به نیکی بود رهنمای کنیزک بفرمای تا پنج و شش بیارند با زیب و خورشیدفش مگر زان یکی دو گزین آیدم هم اندیشهٔ آفرین آیدم مگر نیز فرزند بینم یکی که آرام دل باشدم اندکی جهاندار خشنود باشد ز من ستوده بمانم به هر انجمن چو بشنید منذر ز خسرو سخن برو آفرین کرد مرد کهن بفرمود تا سعد گوینده تفت سوی کلبهٔ مرد نخاس رفت بیاورد رومی کنیزک چهل همه از در کام و آرام دل دو بگزید بهرام زان گلرخان که در پوستشان عاج بود استخوان به بالا به کردار سرو سهی همه کام و زیبایی و فرهی ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن به بالا چون سرو و به گیسو کمند بها داد منذر چو آمد پسند بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشان نگین
1,756
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
جز از گوی و میدان نبودیش کار گهی زخم چوگان و گاهی شکار چنان بد که یک روز بی‌انجمن به نخچیرگه رفت با چنگ زن کجا نام آن رومی آزاده بود که رنگ رخانش به می داده بود به پشت هیون چمان برنشست ابا سرو آزاده چنگی به دست دلارام او بود و هم کام اوی همیشه به لب داشتی نام اوی به روز شکارش هیون خواستی که پشتش به دیبا بیاراستی فروهشته زو چار بودی رکیب همی تاختی در فراز و نشیب رکابش دو زرین دو سیمین بدی همان هر یکی گوهر آگین بدی همان زیر ترکش کمان مهره داشت دلاور ز هر دانشی بهره داشت به پیش اندر آمدش آهو دو جفت جوانمرد خندان به آزاده گفت که ای ماه من چون کمان را به زه برآرم به شست اندر آرم گره کدام آهو افگنده خواهی به تیر که ماده جوانست و همتاش پیر بدو گفت آزاده کای شیرمرد به آهو نجویند مردان نبرد تو آن ماده را نر گردان به تیر شود ماده از تیر تو نر پیر ازان پس هیون را برانگیز تیز چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز کمان مهره انداز تا گوش خویش نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش بی‌آزار پایش برآرد به دوش به پیکان سر و پای و گوشش بدوز چو خواهی که خوانمت گیتی فروز کمان را به زه کرد بهرام گور برانگیخت از دشت آرام شور دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت به دشت اندر از بهر نخچیر داشت هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز سپهبد سروهای آن نره تیز به تیر دو پیکان ز سر برگرفت کنیزک بدو ماند اندر شگفت هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت سرش زان سروی سیه ساده گشت همان در سروگاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخچیرگیر دو پیکان به جای سرو در سرش به خون اندرون لعل گشته برش هیون را سوی جفت دیگر بتاخت به خم کمان مهره در مهره ساخت به گوش یکی آهو اندر فکند پسند آمد و بود جای پسند بخارید گوش آهو اندر زمان به تیر اندر آورد جادو کمان سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت بدان آهو آزاده را دل بسوخت بزد دست بهرام و او را ز زین نگونسار برزد به روی زمین هیون از بر ماه‌چهره براند برو دست و چنگش به خون درفشاند چنین گفت کای بی‌خرد چنگ‌زن چه بایست جستن به من برشکن اگر کند بودی گشاد برم ازین زخم ننگی شدی گوهرم چو او زیر پای هیون در سپرد به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
1,757
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
دگر هفته با لشکری سرفراز به نخچیرگه رفت با یوز و باز برابر ز کوهی یکی شیر دید کجا پشت گوری همی بر درید برآورد زاغ سیه را بزه به تندی به شست سه‌پر زد گره دل گور بردوخت با پشت شیر پر از خون هژبر از بر و گور زیر چو او گور و شیر دلاور بکشت به ایوان خرامید تیغی به مشت دگر هفته نعمان و منذر به راه همی رفت با او به نخچیرگاه بسی نامور برده از تازیان کزیشان بدی راه سود و زیان همی خواست منذر که بهرام گور بدیشان نماید سواری و زور شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله چو بهرام‌گور آن شترمرغ دید به کردار باد هوا بردمید کمان را بمالید خندان به چنگ بزد بر کمر چار تیر خدنگ یکایک همی راند اندر کمان بدان تا سرآرد بریشان زمان همی برشکافید پرشان به تیر بدین سان زند مرد نخچیرگیر به یک سوزن این زان فزون‌تر نبود همان تیر زین تیر برتر نبود برفت و بدید آنک بد نامدار به یک موی‌بر بود زخم سوار همی آفرین خواند منذر بدوی همان نیزه‌داران پرخاشجوی بدو گفت منذر که ای شهریار بتو شادمانم چو گلبن به بار مبادا که خم آورد ماه تو وگر سست گردد کمرگاه تو هم‌انگه چون منذر به ایوان رسید ز بهرام رایش به کیوان رسید فراوان مصور بجست از یمن شدند این سران بر درش انجمن بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر سواری چو بهرام با یال و کفت بلند اشتری زیر و زخمی شگفت کمان مهره و شیر و آهو و گور گشاده بر و چربه دستی به زور شترمرغ و هامون و آن زخم تیر ز قیر سیه تازه شد بر حریر سواری برافگند زی شهریار فرستاد نزدیک او آن نگار فرستاده چون شد بر یزدگرد همه لشکر آمد بران نامه گرد همه نامداران فروماندند به بهرام بر آفرین خواندند وزان پس هنرها چو کردی به کار همی تاختندی بر شهریار
1,758
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
پدر آرزو کرد بهرام را چه بهرام خورشید خودکام را به منذر چنین گفت بهرام شیر که هرچند مانیم نزد تو دیر همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم در برانگیزدم برآرست منذر چو بایست کار ز شهر یمن هدیهٔ شهریار ز اسپان تازی به زرین ستام ز چیزی که پرمایه بردند نام ز برد یمانی و تیغ یمن گر هرچ معدنش بد در عدن چو نعمان که با شاه همراه بود به نزدیک او افسر ماه بود چنین تا به شهر صطخر آمدند که از شاه‌زاد به فخر آمدند ازان پس چو آگاهی آمد به شاه ز فرزند و نعمان تازی به راه بیامد هم‌انگاه نزد پدر چو دیدش پدر را برآورد سر به پیش کیی تخت او سرفراز بیامد شتابان و بردش نماز چو بهرام را دید بیدار شاه بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه شگفتی فروماند از کار اوی ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی فراوان بپرسید و بنواختش به نزدیک خود جایگه ساختش به برزن درون جای نعمان گزید یکی کاخ بهرام را چون سزید فرستاد نزدیک او بندگان چو اندر خور او پرستندگان شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه همی خواست تا بازگردد به راه بشب کس فرستاد و او را بخواند برابرش بر تخت شاهی نشاند بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید بدین کار پاداش نزد منست بهار شما اورمزد منست پسندیدم این رای و فرهنگ اوی که سوی خرد بینم آهنگ اوی تو چون دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم دارد همانا به راه ز دینار گنجیش پنجه هزار بدادند با جامهٔ شهریار ز آخر به سیمین و زرین لگام ده اسپ گرانمایه بردند نام ز گستردنیهای زیبنده نیز ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز ز گنج جهاندار ایران ببرد یکایک به نعمان منذر سپرد به شادی در بخشش اندر گشاد بر اندازه یارانش را هدیه داد به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنانچون بود در خور پیشگاه به آزادی از کار فرزند اوی که شاه یمن گشت پیوند اوی به پاداش این کار یازم همی به چونین پسر سرفرازم همی یکی نامه بنوشت بهرام گور که کار من ایدر تباهست و شور نه این بود چشم امیدم به شاه که زین سان کند سوی کهتر نگاه نه فرزندم ایدر نه چون چاکری نه چون کهتری شاددل بر دری به نعمان بگفت آنچ بودش نهان ز بد راه و آیین شاه جهان چو نعمان برفت از در شهریار بیامد بر منذر نامدار بدو نامهٔ شاه گیتی بداد ببوسید منذر به سر بر نهاد وزان هدیه‌ها شادمانی نمود بران آفرین آفرین برفزود وزان پس فرستاده اندر نهفت ز بهرام چندی به منذر بگفت پس آن نامه برخواند پیشش دبیر رخ نامور گشت همچون زریر هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت چنین گفت کای مهتر نامور نگر سر نپیچی ز راه پدر به نیک و بد شاه خرسند باش پرستنده باش و خردمند باش بدیها به صبر از مهان بگذرد سر مرد باید که دارد خرد سپهر روان را چنین است رای تو با رای او هیچ مفزای پای دلی را پر از مهر دارد سپهر دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر جهاندار گیتی چنین آفرید چنان کو چماند بباید چمید ازین پس ترا هرچ آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار فرستم نگر دل نداری به رنج نیرزد پراگنده رنج تو گنج ز دینار گنجی کنون ده هزار فرستادم اینک ز بهر نثار پرستار کو رهنمای تو بود به پرده درون دلگشای تو بود فرستادم اینک به نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو هرانگه که دینار بردی به کار گرانی مکن هیچ بر شهریار که دیگر فرستمت بسیار نیز وزین پادشاهی ز هرگونه چیز پرستنده باش و ستاینده باش به کار پرستش فزاینده باش تو آن خوی بد را ز شاه جهان جدا کرد نتوانی اندر نهان فرستاد زان تازیان ده سوار سخن‌گوی و بینادل و دوستدار رسیدند نزدیک بهرامشاه ابا بدره و برده و نیک‌خواه خردمند بهرام زان شاد شد همه دردها بر دلش باد شد وزان پس بدان پند شاه عرب پرستش بدی کار او روز و شب
1,759
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چنان بد که یک روز در بزمگاه همی بود بر پای در پیش شاه چو شد تیره بر پای خواب آمدش هم از ایستادن شتاب آمدش پدر چون بدیدش بهم برده چشم به تندی یکی بانگ برزد به خشم به دژخیم فرمود کو را ببر کزین پس نبیند کلاه و کمر بدو خانه زندان کن و بازگرد نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد به ایوان همی بود خسته جگر ندید اندران سال روی پدر مگر مهر و نوروز و جشن سده که او پیش رفتی میان رده چنان بد که طینوش رومی ز راه فرستاده آمد به نزدیک شاه ابا بدره و برده و باژ روم فرستاد قیصر به آباد بوم چو آمد شهنشاه بنواختش سزاوار او جایگه ساختش فرستاد بهرام زی او پیام که ای مرد بیدار گسترده کام ز کهتر به چیزی بیازرد شاه ازو دور گشتم چنین بی‌گناه تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر چو طینوش بشنید پیغام اوی برآورد ازان آرزو کام اوی دل‌آزار بهرام زان شاد گشت وزان بند بی‌مایه آزاد گشت به درویش بخشید بسیار چیز وزان جایگه رفتن آراست نیز همه زیردستان خود را بخواند شب تیره چون باد لشکر براند به یاران همی گفت یزدان سپاس که رفتیم و ایمن شدیم از هراس چو آمد به نزدیک شهر یمن پذیره شدش کودک و مرد و زن برفتند نعمان و منذر ز جای همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای چو منذر ببهرام نزدیک شد ز گرد سپه روز تاریک شد پیاده شدند آن دو آزادمرد همی گفت بهرام تیمار و درد ز گفتار او چند منذر گریست بپرسید گفت اختر شاه چیست بدو گفت بهرام کو خود مباد که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد که هر کو نیاید به راه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد فرود آوریدش هم‌انجا که بود بران نیکوی نیکویها فزود بجز بزم و میدان نبودیش کار وگر بخشش و کوشش کارزار
1,760
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
وزان پس غم و شادی یزدگرد چنان گشت بر پور چون باد ارد برین نیز چندی زمان برگذشت به ایران پدر پور فرخ به دشت ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد به اخترشناسان بفرمود شاه که تا کردهر یک به اختر نگاه که تا کی بود در جهان مرگ اوی کجا تیره گردد سر و ترگ اوی چه باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد گل شهریار ستاره‌شمر گفت کاین خود مباد که شاه جهان گیرد از مرگ یاد چو بخت شهنشاه بدرو شود از ایدر سوی چشمهٔ سو شود فراز آورد لشکر و بوق و کوس به شادی نظاره شود سوی طوس بر آن جایگه بر بود هوش اوی چو این راز بگذشت بر گوش اوی ازین دانش ار یادگیری به دست که این راز در پردهٔ ایزدست چو بشنید زو شاه سوگند خورد به خراد برزین و خورشید زرد که من چشمهٔ سو نبینم به چشم نه هنگام شادی نه هنگام خشم برین نیز برگشت گردون سه ماه زمانه به جوش آمد از خون شاه چو بیدادگر شد شبان با رمه بدو بازگردد بدیها همه ز بینیش بگشاد یک روز خون پزشک آمد از هر سوی رهنمون به دارو چو یک هفته بستی پزشک دگر هفته خون آمدی چون سرشک
1,761
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بدو گفت موبد که ای شهریار بگشتی تو از راه پروردگار تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ چو باد خزان آمد از شاخ برگ ترا چاره اینست کز راه شهد سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد نیایش کنی پیش یزدان پاک بگردی به زاری بران گرم خاک بگویی که من بندهٔ ناتوان زده دام سوگند پیش روان کنون آمدم تا زمانم کجاست به پیش تو این داور داد و راست چو بشنید شاه آن پسند آمدش همان درد را سودمند آمدش بیاورد سیصد عماری و مهد گذر کرد بر سوی دریای شهر شب و روز بودی به مهد اندرون ز بینیش گه‌گه همی رفت خون چو نزدیکی چشمهٔ سو رسید برون آمد از مهد و دریا بدید ازان آب لختی به سر بر نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد زمانی نیامد ز بینیش خون بخورد و بیاسود با رهنمون منی کرد و گفت اینت آیین و رای نشستن چه بایست چندین به جای چو گردنکشی کرد شاه رمه که از خویشتن دید نیکی همه ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم کشان دم در پای با یال و بش سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش چنین گفت با مهتران یزدگرد که این را سپاه اندر آرید گرد بشد گرد چوپان و ده کره‌تاز یکی زین و پیچان کمند دراز چه دانست راز جهاندار شاه که آوردی این اژدها را به راه فروماند چوپان و لشکر همه برآشفت ازان شهریار رمه هم‌انگاه برداشت زین و لگام به نزدیک آن اسپ شد شادکام چنان رام شد خنگ بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش ز شاه جهاندار بستد لگام به زین بر نهادن همان گشت رام چو زین بر نهادش برآهخت تنگ نجنبید بر جای تازان نهنگ پس پای او شد که بنددش دم خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم بغرید و یک جفته زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد چه جویی تو زین بر شده هفت‌گرد چو از گردش او نیابی رها پرستیدن او نیارد بها به یزدان گرای و بدو کن پناه خداوند گردنده خورشید ماه چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد بیامد بران چشمهٔ لاژورد به آب اندرون شد تنش ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید ز لشکر خروشی برآمد چو کوس که شاها زمان آوریدت به طوس همه جامه‌ها را بکردند چاک همی ریختند از بر یال و خاک ازان پس بکافید موبد برش میان تهیگاه و مغز سرش بیاگند یکسر به کافور و مشک به دیبا تنش را بکردند خشک به تابوت زرین و در مهد ساج سوی پارس شد آن خداوند تاج چنین است رسم سرای بلند چو آرام یابی بترس از گزند تو رامی و با تو جهان رام نیست چو نام خورده آید به از جام نیست پرستیدن دین بهست از گناه چو باشد کسی را بدین پایگاه
1,762
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چو در دخمه شد شهریار جهان ز ایران برفتند گریان مهان کنارنگ با موبد و پهلوان هشیوار دستور روشن‌روان همه پاک در پارس گرد آمدند بر دخمه یزدگرد آمدند چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ دگر قارن گرد پور گشسپ چو میلاد و چون پارس مرزبان چو پیروز اسپ‌افگن از گرزبان دگر هرک بودند ز ایران مهان بزرگان و کنداوران جهان کجا خوارشان داشتی یزدگرد همه آمدند اندران شهرگرد چنین گفت گویا گشسپ دبیر که ای نامداران برنا و پیر جهاندارمان تا جهان آفرید کسی زین نشان شهریاری ندید که جز کشتن و خواری و درد و رنج بیاگندن از چیز درویش گنج ازین شاه ناپاک‌تر کس ندید نه از نامداران پیشین شنید نخواهیم بر تخت زین تخمه‌کس ز خاکش به یزدان پناهیم و بس سرافراز بهرام فرزند اوست ز مغز و دل و رای پیوند اوست ز منذر گشاید سخن سربسر نخواهیم بر تخت بیدادگر بخوردند سوگندهای گران هرانکس که بودند ایرانیان کزین تخمه کس را به شاهنشهی نخواهیم با تاج و تخت مهی برین برنهادند و برخاستند همی شهریاری دگر خواستند چو آگاهی مرگ شاه جهان پراگنده شد در میان مهان الان شاه و چون پارس پهلوسیاه چو بیورد و شگنان زرین کلاه همی هریکی گفت شاهی مراست هم از خاک تا برج ماهی مراست جهانی پرآشوب شد سر به سر چو از تخت گم شد سر تاجور به ایران رد و موبد و پهلوان هرانکس که بودند روشن‌روان بدین کار در پارس گرد آمدند بسی زین نشان داستانها زدند که این تاج شاهی سزاوار کیست ببینید تا از در کار کیست بجویید بخشنده‌ای دادگر که بندد برین تخت زرین کمر که آشوب بنشاند از روزگار جهان مرغزاریست بی‌شهریار یکی مرد بد پیر خسرو به نام جوانمرد و روشن‌دل و شادکام هم از تخمه سرفرازان بد اوی به مرز اندر از بی‌نیازان بد اوی سپردند گردان بدو تاج و گاه برو انجمن شد ز هر سو سپاه
1,763
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
پس آگاهی آمد به بهرام گور که از چرخ شد تخت را آب شور پدرت آن سرافراز شاهان بمرد به مرد و همه نام شاهی ببرد یکی مرد بر گاه بنشاندند به شاهی همی خسروش خواندند بخوردند سوگند یکسر سپاه کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه که بهرام فرزند او همچو اوست از آب پدر یافت او مغز و پوست چو بشنید بهرام رخ را بکند ز مرگ پدر شد دلش مستمند برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن کودک و مرد و زن چو یک ماه بنشست با سوک شاه سر ماه نو را بیاراست گاه برفتند نعمان و منذر بهم همه تازیان یمن بیش و کم همه زار و با شاه گریان شدند ابی آتش از درد بریان شدند زبان برگشادند زان پس ز بند که ای پرهنر شهریار بلند همه در جهان خاک را آمدیم نه جویای تریاک را آمدیم بمیرد کسی کو ز مادر بزاد زهش چون ستم بینم و مرگ داد به منذر چنین گفت بهرام گور که اکنون چو شد روز ما تار و تور ازین تخمه گر نام شاهنشهی گسسته شود بگسلد فرهی ز دشت سواران برآرند خاک شود جای بر تازیان بر مغاک پراندیشه باشید و یاری کنید به مرگ پدر سوگواری کنید ز بهرام بشنید منذر سخن به مردی یکی پاسخ افگند بن چنین گفت کاین روزگار منست برین دشت روز شکار منست تو بر تخت بنشین و نظاره باش همه ساله با تاج و با یاره باش همه نامداران برین هم‌سخن که نعمان و منذر فگندند بن ز پیش جهانجوی برخاستند همه تاختن را بیاراستند بفرمود منذر به نعمان که رو یکی لشکری ساز شیران نو ز شیبان و از قیسیان ده هزار فرازآر گرد از در کارزار من ایرانیان را نمایم که شاه کدامست با تاج و گنج و سپاه بیاورد نعمان سپاهی گران همه تیغ‌داران و نیزه‌وران بفرمود تا تاختنها برند همه روی کشور به پی بسپرند ره شورستان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون زن و کودک و مرد بردند اسیر کس آن رنجها را نبد دستگیر پر از غارت و سوختن شد جهان چو بیکار شد تخت شاهنشهان پس آگاهی آمد به روم و به چین به ترک و به هند و به مکران زمین که شد تخت ایران ز خسرو تهی کسی نیست زیبای شاهنشهی همه تاختن را بیاراستند به بیدادی از جای برخاستند چو از تخم شاهنشهان کس نبود که یارست تخت کیی را بسود به ایران همی هرکسی دست آخت به شاهنشهی تیز گردن فراخت
1,764
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چو ایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند چو گشتند زان رنج یکسر ستوه نشستند یک با دگر همگروه که این کار ز اندازه اندر گذشت ز روم و ز هند و سواران دشت یکی چاره باید کنون ساختن دل و جان ازین کار پرداختن بجستند موبد فرستاده‌ای سخن‌گوی و بینادل آزاده‌ای کجا نام آن گو جوانوی بود دبیری بزرگ و سخن‌گوی بود بدان تا به نزدیک منذر شود سخن گوید و گفت او بشنود به منذر بگوید که ای سرفراز جهان را به نام تو بادا نیاز نگهدار ایران نیران توی به هر جای پشت دلیران توی چو این تخت بی‌شاه و بی‌تاج شد ز خون مرز چون پر دراج شد تو گفتیم باشی خداوند مرز که این مرز را از تو دیدیم ارز کنون غارت از تست و خون ریختن به هر جای تاراج و آویختن نبودی ازین پیش تو بدکنش ز نفرین بترسیدی و سرزنش نگه کن بدین تا پسند آیدت به پیران سر این سودمند آیدت جز از تو زبر داوری دیگرست کز اندیشهٔ برتران برترست بگوید فرستاده چیزی که دید سخن نیز کز کاردانان شنید جوانوی دانا ز پیش سران بیامد سوی دشت نیزه‌وران به منذر سخن گفت و نامه بداد سخنهای ایرانیان کرد یاد سخنهایش بشنید شاه عرب به پاسخ برو هیچ نگشاد لب چنین گفت کای دانشی چاره‌جوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی بگوی این که گفتی به بهرامشاه چو پاسخ بجویی نمایدت راه فرستاد با او یکی نامدار جوانوی شد تا در شهریار چو بهرام را دید داننده مرد برو آفریننده را یاد کرد ازان برز و بالا و آن یال و کفت فروماند بینادل اندر شگفت همی می چکد گویی از روی اوی همی بوی مشک آید از موی اوی سخن‌گوی بی‌فر و بی‌هوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد بپرسید بسیار و بنواختش به خوبی بر تخت بنشاختش چو گستاخ شد زو بپرسید شاه کز ایران چرا رنجه گشتی به راه فرستاد با او یکی پرخرد که او را به نزدیک منذر برد بگوید که آن نامه پاسخ نویس به پاسخ سخنهای فرخ نویس وزان پس نگر تا چه دارد پیام ازو بشنود پاسخ او تمام بیامد جوانو سخنها بگفت رخ منذر از رای او برشکفت چو بشنید زان مرد بنا سخن مر آن نامه را پاسخ افگند بن جوانوی را گفت کای پرخرد هرانکس که بد کرد کیفر برد شنیدم همه هرچ دادی پیام وزان نامداران که کردی سلام چنین گوی کاین بد که کرد از نخست که بیهوده پیکار بایست جست شهنشاه بهرام گور ایدرست که با فر و برزست و با لشکرست ز سوراخ چون مار بیرون کشید همی دامن خویش در خون کشید گر ایدونک من بودمی رای زن به ایرانیان بر نبودی شکن جوانوی روی شهنشاه دید وزو نیز چندی سخنها شنید بپرسید تا شاید او تخت را بزرگی و پیروزی و بخت را ز منذر چو بشنید زان‌سان سخن یکی روشن اندیشه افگند بن چنین داد پاسخ که ای سرفراز به دانایی از هرکسی بی‌نیاز از ایرانیان گر خرد گشته شد فراوان از آزادگان کشته شد کنون من یکی نامجویم کهن اگر بشنوی تا بگویم سخن ترا با شهنشاه بهرام گور خرامید باید ابی جنگ و شور به ایران زمین در ابا یوز و باز چنانچون بود شاه گردن‌فراز شنیدن سخنهای ایرانیان همانا ز جنبش نباید زیان بگویی تو نیز آنچ اندرخورد خردمندی و دوری از بی‌خرد ز رای بدان دور داری منش بپیچی ز بیغاره و سرزنش چو بشنید منذر ورا هدیه داد کسی کردش از شهر آباد شاد
1,765
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
خود و شاه بهرام با رای‌زن نشستند و گفتند بی‌انجمن سخنشان بران راست شد کز یمن به ایران خرامند با انجمن گزین کرد از تازیان سی هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار به دینارشان یکسر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد چو آگاهی این به ایران رسید جوانوی نزد دلیران رسید بزرگان ازان کار غمگین شدند بر آذر پاک برزین شدند ز یزدان همی خواستند آنک رزم مگر باز گردد به شادی و بزم چو منذر به نزدیک جهرم رسید برآن دشت بی‌آب لشکر کشید سراپرده زد راد بهرامشاه به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه به منذر چنین گفت کای رای‌زن به جهرم رسیدی ز شهر یمن کنون جنگ سازیم گر گفت‌وگوی چو لشکر به روی اندر آورد روی بدو گفت منذر مهان را بخوان چو آیند پیشت بیارای خوان سخن گوی و بشنو ازیشان سخن کسی تیز گردد تو تیزی مکن بخوانیم تا چیستشان در نهان کرا خواند خواهند شاه جهان چو دانسته شد چارهٔ آن کنیم گر آسان بود کینه پنهان کنیم ور ایدون کجا کین و جنگ آورند بپیچند و خوی پلنگ آورند من این دشت جهرم چو دریا کنم ز خورشید تابان ثریا کنم بر آنم که بینند چهر ترا چنین برز و بالا و مهر ترا خردمندی و رای و فرهنگ تو شکیبایی و دانش و سنگ تو نخواهند جز تو کسی تخت را کله را و زیبایی بخت را ور ایدونک گم کرده دارند راه بخواهند بردن همی از تو گاه من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز ببینی بروهای پرچین من فدای تو بادا تن و دین من چو بینند بی‌مر سپاه مرا همان رسم و آیین و راه مرا همین پادشاهی که میراث تست پدر بر پدر کرد شاید درست سه دیگر که خون ریختن کار ماست همان ایزد دادگر یار ماست کسی را جز از تو نخواهند شاه که زیبای تاجی و زیبای گاه ز منذر چو شاه این سخنها شنید بخندید و شادان دلش بردمید چو خورشید برزد سر از تیغ کوه ردان و بزرگان ایران گروه پذیره شدن را بیاراستند یکی دانشی انجمن خواستند نهادند بهرام را تخت عاج به سر بر نهاده بهاگیر تاج نشستی به آیین شاهنشهان بیاراست کو بود شاه جهان ز یک دست بهرام منذر نشست دگر دست نعمان و تیغی به دست همان گرد بر گرد پرده‌سرای ستاده بزرگان تازی به پای از ایرانیان آنک بد پاک‌رای بیامد به دهلیز پرده‌سرای بفرمود تا پرده برداشتند ز درشان به آواز بگذاشتند به شاه جهان آفرین خواندند به مژگان همی خون برافشاندند رسیدند نزدیک بهرامشاه بدیدند زیبا یکی تاج و گاه به آواز گفتند انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی شهنشاه پرسید و بنواختشان به اندازه بر پایگه ساختشان
1,766
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد شب و روز با پیچش و باد سرد چنین گفت بهرام کری رواست هوا بر دل هرکسی پادشاست مرا گر نخواهید بی‌رای من چرا کس نشانید بر جای من چنین گفت موبد که از راه داد نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد تو از ما یکی باش و شاهی گزین که خوانند هرکس برو آفرین سه روز اندران کار شد روزگار که جویند ز ایران یکی شهریار نوشتند پس نام صد نامور فروزندهٔ تاج و تخت و کمر ازان صد یکی نام بهرام بود که در پادشاهی دلارام بود ازین صد به پنجاه بازآمدند پر از چاره و پرنیاز آمدند ز پنجاه بهرام بود از نخست اگر جست پای پدر گر نجست ز پنجاه بازآوریدند سی ز ایرانی و رومی و پارسی ز سی نیز بهرام بد پیش رو که هم تاجور بود و هم شیر نو ز سی کرد داننده موبد چهار وزین چار بهرام بد شهریار چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن ز ایرانیان هرک او بد کهن نخواهیم گفتند بهرام را دلیر و سبکسار و خودکام را خروشی برآمد میان سران دل هرکسی تیز گشت اندران چنین گفت منذر به ایرانیان که خواهم که دانم به سود و زیان کزین سال ناخورده شاه جوان چرایید پر درد و تیره‌روان بزرگان به پاسخ بیاراستند بسی خسته دل پارسی خواستند ز ایران کرا خسته بد یزدگرد یکایک بران دشت کردند گرد بریده یکی را دو دست و دو پای یکی مانده بر جای و جانش به جای یکی را دو دست و دو گوش و زبان بریده شده چون تن بی‌روان یکی را ز تن دور کرده دو کفت ازان مردمان ماند منذر شگفت یکی را به مسمار کنده دو چشم چو منذر بدید آن برآورد خشم غمی گشت زان کار بهرام سخت به خاک پدر گفت کای شوربخت اگر چشم شادیت بر دوختی روان را به آتش چرا سوختی جهانجوی منذر به بهرام گفت که این بد بریشان نباید نهفت سخنها شنیدی تو پاسخ‌گزار که تندی نه خوب آید از شهریار
1,767
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و کارکرده سران همه راست گفتید و زین بترست پدر را نکوهش کنم در خورست ازین چاشنی هست نزدیک من کزان تیره شد رای تاریک من چو ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من رهانید طینوشم از دست اوی بشد خسته کام من از شست اوی ازان کرده‌ام دست منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه بدان خو مبادا که مردم بود چو باشد پی مردمی گم بود سپاسم ز یزدان که دارم خرد روانم همی از خرد برخورد ز یزدان همی خواستم تاکنون که باشد به خوبی مرا رهنمون که تا هرچ با مردمان کرد شاه بشوییم ما جان و دل زان گناه به کام دل زیردستان منم بر آیین یزدان‌پرستان منم شبان باشم و زیردستان رمه تن‌آسانی و داد جویم همه منش هست و فرهنگ و رای و هنر ندارد هنر شاه بیدادگر لئیمی و کژی ز بیچارگیست به بیدادگر بر بباید گریست پدر بر پدر پادشاهی مراست خردمندی و نیکخواهی مراست ز شاپور بهرام تا اردشیر همه شهریاران برنا و پیر پدر بر پدربر نیای منند به دین و خرد رهنمای منند ز مادر نبیرهٔ شمیران شهم ز هر گوهری با خرد همرهم هنر هم خرد هم بزرگیم هست سواری و مردی و نیروی دست کسی را ندارم ز مردان به مرد به رزم و به بزم و به هر کارکرد نهفته مرا گنج و آگنده هست همان نامداران خسروپرست جهان یکسر آباد دارم به داد شما یکسر آباد باشید و شاد هران بوم کز رنج ویران شدست ز بیدادی شاه ایران شدست من آباد گردانم آن را به داد همه زیردستان بمانند شاد یکی با شما نیز پیمان کنم زبان را به یزدان گروگان کنم بیاریم شاهنشهی تخت عاج برش در میان تنگ بنهیم تاج ز بیشه دو شیر ژیان آوریم همان تاج را در میان آوریم ببندیم شیر ژیان بر دو سوی کسی را که شاهی کند آرزوی شود تاج برگیرد از تخت عاج به سر برنهد نامبردار تاج به شاهی نشیند میان دو شیر میان شاه و تاج از بر و تخت زیر جز او را نخواهیم کس پادشا اگر دادگر باشد و پارسا وگر زین که گفتم بتابید یال گزینید گردنکشی را همال به جایی که چون من بود پیش رو سنان سواران بود خار و خو من و منذر و گرز و شمشیر تیز ندانند گردان تازی گریز برآریم گرد از شهنشاهتان همان از بر و بوم وز گاهتان کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید بدین داوری رای فرخ نهید بگفت این و برخاست و در خیمه شد جهانی ز گفتارش آسیمه شد به ایران رد و موبدان هرک بود که گفتار آن شاه دانا شنود بگفتند کین فره ایزدیست نه از راه کژی و نابخردیست نگوید همی یک سخن جز به داد سزد گر دل از داد داریم شاد کنون آنک گفت او ز شیر ژیان یکی تاج و تخت کیی بر میان گر او را بدرند شیران نر ز خونش بپرسد ز ما دادگر چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد همان کز به مرگش نباشیم شاد ور ایدون کجا تاج بردارد اوی به فر از فریدون گذر دارد اوی جز از شهریارش نخوانیم کس ز گفتارها داد دادیم و بس
1,768
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد نشست از بر گاه شاه فرستاد و ایرانیان را بخواند ز روز گذشته فراوان براند به آواز گفتند پس موبدان که هستی تو داناتر از بخردان به شاهنشهی در چه پیش آوری چو گیری بلندی و کنداوری چه پیش آری از داد و از راستی کزان گم شود کژی و کاستی چنین داد پاسخ به فرزانگان بدان نامداران و مردانگان که بخشش بیفزایم از گفت‌وگوی بکاهم ز بیدادی و جست و جوی کسی را کجا پادشاهی سزاست زمین را بدیشان ببخشیم راست جهان را بدارم به رای و به داد چو ایمنی کنم باشم از داد شاد کسی را که درویش باشد به نیز ز گنج نهاده ببخشیم چیز گنه کرده را پند پیش آوریم چو دیگر کند بند پیش آوریم سپه را به هنگام روزی دهیم خردمند را دلفروزی دهیم همان راست داریم دل با زبان ز کژی و تاری بپیچم روان کسی کو بمیرد نباشدش خویش وزو چیز ماند ز اندازه بیش به دوریش بخشم نیارم به گنج نبندم دل اندر سرای سپنج همه رای با کاردانان زنیم به تدبیر پشت هوا بشکنیم ز دستور پرسیم یکسر سخن چو کاری نو افگند خواهم ز بن کسی کو همی داد خواهد ز من نجویم پراگندن انجمن دهم داد آنکس که او داد خواست به چیزی نرانم سخن جز به راست مکافات سازم بدان را به بد چنان کز ره شهریاران سزد برین پاک یزدان گوای منست خرد بر زبان رهنمای منست همان موبد و موبد موبدان پسندیده و کاردیده ردان برین کار یک سال گر بگذرد نپیچم ز گفتار جان و خرد ز میراث بیزارم و تاج و تخت ازان پس نشینم بر شوربخت چو پاسخ شنیدند آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ز گفت گذشته پشیمان شدند گنه کارگان سوی درمان شدند به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زین سزاوارتر به مردی و گفتار و رای و نژاد ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد ز داد آفریدست ایزد ورا مبادا که کاری رسد بد ورا به گفتار اگر هیچ تاب آوریم خرد را همی سر به خواب آوریم همه نیکویها بیابیم ازوی به خورد و به داد اندر آریم روی بدین برز بالا و این شاخ و یال به گیتی کسی نیست او را همال پس پشت او لشکر تازیان چو منذرش یاور به سود و زیان اگر خود بگیرد سر گاه خویش به گیتی که باشد ز بهرام بیش ازان پس ز ایرانیانش چه باک چه ما پیش او در چه یک مشت خاک به بهرام گفتند کای فرمند به شاهی توی جان ما را پسند ندانست کس در هنرهای تو به پاکی تن و دانش و رای تو چو خسرو که بود از نژاد پشین به شاهی برو خواندند آفرین همه زیر سوگند و بند وییم که گوید که اندر گزند وییم گرو زین سپس شاه ایران بود همه مرز در چنگ شیران بود گروهی به بهرام باشند شاد ز خسرو دگر پاره گیرند یاد ز داد آن چنان به که پیمان تست ازان پس جهان زیر فرمان تست بهانه همان شیر جنگیست و بس ازین پس بزرگی نجویند کس بدان گشت بهرام همداستان که آورد او پیش ازین داستان چنین بود آیین شاهان داد که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد بر او شدی موبد موبدان ببردی سه بینادل از بخردان همو شاه بر گاه بنشاندی بدان تاج بر آفرین خواندی نهادی به نام کیان بر سرش بسودی به شادی دو رخ بر برش ازان پس هرانکس که بردی نثار به خواهنده دادی همی شهریار به موبد سپردند پس تاج و تخت به هامون شد از شهر بیداربخت دو شیر ژیان داشت گستهم گرد به زنجیر بسته به موبد سپرد ببردند شیران جنگی کشان کشنده شد از بیم چون بیهشان ببستند بر پایهٔ تخت عاج نهادند بر گوشهٔ عاج تاج جهانی نظاره بران تاج و تخت که تا چون بود کار آن نیک‌بخت که گر شاه پیروز گردد برین برو شهریاران کنند آفرین
1,769
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
چو بهرام و خسرو به هامون شدند بر شیر با دل پر از خون شدند چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان بدان موبدان گفت تاج از نخست مر آن را سزاتر که شاهی بجست و دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان بران بد که او پیش‌دستی کند به برنایی و تن‌درستی کند بدو گفت بهرام کری رواست نهانی نداریم گفتار راست یکی گرزه گاوسر برگرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت بدو گفت موبد که ای پادشا خردمند و بادانش و پارسا همی جنگ شیران که فرمایدت جز از تاج شاهی چه افزایدت تو جان از پی پادشاهی مده خورش بی‌بهانه به ماهی مده همه بی‌گناهیم و این کار تست جهان را همه دل به بازار تست بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه هم‌آورد این نره شیران منم خریدار جنگ دلیران منم بدو گفت موبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه چنان کرد کو گفت بهرامشاه دلش پاک شد توبه کرد از گناه همی رفت با گرزهٔ گاوروی چو دیدند شیران پرخاشجوی یکی زود زنجیر بگسست و بند بیامد بر شهریار بلند بزد بر سرش گرز بهرام گرد ز چشمش همی روشنایی ببرد بر دیگر آمد بزد بر سرش فرو ریخت از دیده خون از برش جهاندار بنشست بر تخت عاج به سر بر نهاد آن دلفروز تاج به یزدان پناهید کو بد پناه نمایندهٔ راه گم کرده راه بشد خسرو و برد پیشش نماز چنین گفت کای شاه گردن‌فراز نشست تو بر گاه فرخنده باد یلان جهان پیش تو بنده باد تو شاهی و ما بندگان توایم به خوبی فزایندگان توایم بزرگان برو گوهر افشاندند بران تاج نو آفرین خواندند ز گیتی برآمد سراسر خروش در آذر بد این جشن روز سروش برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه همی تیر بارید ز ابر سیاه نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ نبینم همی در هوا پر زاغ حواصل فشاند هوا هر زمان چه سازد همی زین بلند آسمان نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدیدست تا جودرو بدین تیرگی روز و بیم خراج زمین گشته از برف چون کوه عاج همه کارها را سراندر نشیب مگر دست گیرد حسین قتیب کنون داستانی بگویم شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت
1,770
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بر تخت بنشست بهرام گور برو آفرین کرد بهرام و هور پرستش گرفت آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را خداوند پیروزی و برتری خداوند افزونی و کمتری خداوند داد و خداوند رای کزویست گیتی سراسر به پای ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت ازو یافتم کافریدست بخت بدو هستم امید و هم زو هراس وزو دارم از نیکویها سپاس شما هم بدو نیز نازش کنید بکوشید تا عهد او نشکنید زبان برگشادند ایرانیان که بستیم ما بندگی را میان که این تاج بر شاه فرخنده باد همیشه دل و بخت او زنده باد وزان پس همه آفرین خواندند همه بر سرش گوهر افشاندند چنین گفت بهرام کای سرکشان ز نیک و بد روز دیده نشان همه بندگانیم و ایزد یکیست پرستش جز او را سزاوار نیست ز بد روز بی‌بیم داریمتان به بدخواه حاجت نیاریمتان بگفت این و از پیش برخاستند برو آفرین نو آراستند شب تیره بودند با گفت‌وگوی چو خورشید بر چرخ بنمود روی به آرام بنشست بر گاه شاه برفتند ایرانیان بارخواه چنین گفت بهرام با مهتران که این نیکنامان و نیک‌اختران به یزدان گراییم و رامش کنیم بتازیم و دل زین جهان برکنیم بگفت این و اسپ کیان خواستند کیی بارگاهش بیاراستند سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت که رسم پرستش نباید نهفت به هستی یزدان گوایی دهیم روان را بدین آشنایی دهیم بهشتست و هم دوزخ و رستخیز ز نیک و ز بد نیست راه گریز کسی کو نگرود به روز شمار مر او را تو بادین و دانا مدار به روز چهارم چو بر تخت عاج بسر بر نهاد آن پسندیده تاج چنین گفت کز گنج من یک زمان نیم شاد کز مردم شادمان نیم خواستار سرای سپنج نه از بازگشتن به تیمار و رنج که آنست جاوید و این ره‌گذار تو از آز پرهیز و انده مدار به پنجم چنین گفت کز رنج کس نیم شاد تا باشدم دست‌رس به کوشش بجوییم خرم بهشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت ششم گفت بر مردم زیردست مبادا که هرگز بجویم شکست جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم بداندیشگان را هراسان کنیم به هفتم چو بنشست گفت ای مهان خردمند و بیدار و دیده جهان چو با مردم زفت زفتی کنیم همی با خردمند جفتی کنیم هرانکس که با ما نسازند گرم بدی بیش ازان بیند او کز پدرم هرانکس که فرمان ما برگزید غم و درد و رنجش نباید کشید به هشتم چو بنشست فرمود شاه جوانوی را خواندن از بارگاه بدو گفت نزدیک هر مهتری به هر نامداری و هر کشوری یکی نامه بنویس با مهر و داد که بهرام بنشست بر تخت شاد خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی که با فر و برزست و با مهر و داد نگیرد جز از پاک دادار یاد پذیرفتم آن را که فرمان برد گناه آن سگالد که درمان برد؟ نشستم برین تخت فرخ پدر بر آیین طهمورث دادگر به داد از نیاکان فزونی کنم شما را به دین رهنمونی کنم جز از راستی نیست با هرکسی اگر چند ازو کژی آید بسی بران دین زردشت پیغمبرم ز راه نیاکان خود نگذرم نهم گفت زردشت پیشین بروی براهیم پیغمبر راست‌گوی همه پادشاهید بر چیز خویش نگهبان مرز و نگهبان کیش به فرزند و زن نیز هم پادشا خنک مردم زیرک و پارسا نخواهیم آگندن زر به گنج که از گنج درویش ماند به رنج گر ایزد مرا زندگانی دهد برین اختران کامرانی دهد یکی رامشی نامه خوانید نیز کزان جاودان ارج یابید و چیز ز ما بر همه پادشاهی درود به ویژه که مهرش بود تار و پود نهادند بر نامه‌ها بر نگین فرستادگان خواست با آفرین برفتند با نامه‌ها موبدان سواران بینادل و بخردان
1,771
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
دگر روز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالود خواب به نزدیک منذر شدند این گروه که بهرام شه بود زیشان ستوه که خواهشگری کن به نزدیک شاه ز کردار ما تا ببخشد گناه که چونان بدیم از بد یزدگرد که خون در تن نامداران فسرد ز بس زشت گفتار و کردار اوی ز بیدادی و درد و آزار اوی دل ما به بهرام ازان بود سرد که از شاه بودیم یکسر به درد بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم ببخشید اگر چندشان بد گناه که با گوهر و دادگر بود شاه بیاراست ایوان شاهنشهی برفت آنک بودند یکسر مهی چو جای بزرگی بپرداختند کرا بود شایسته بنشاختند به هر جای خوانی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند دوم روز رفتند دیگر گروه سپهبد نیامد ز خوردن ستوه سیم روز جشن و می و سور بود غم از کاخ شاه جهان دور بود بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد ز بهر من این پاک زاده دو مرد همه مهتران خواندند آفرین بران دشت آباد و مردان کین ازان پس در گنج بگشاد شاه به دینار و دیبا بیاراست گاه به اسپ و سنان و به خفتان جنگ ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ سراسر به نعمان و منذر سپرد جوانوی رفت آن بدیشان شمرد کس اندازهٔ بخشش او نداشت همان تاو با کوشش او نداشت همان تازیان را بسی هدیه داد از ایوان شاهی برفتند شاد بیاورد پس خلعت خسروی همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش شهنشاه خسرو به نرسی رسید ز تخت اندر آمد به کرسی رسید برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان ازو کهتر آن نامدار جوان ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش سپه را سراسر به نرسی سپرد به بخشش همی پادشاهی ببرد در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش به دینار گشتند شاد بفرمود پس تا گشسپ دبیر بیامد بر شاه مردم پذیر کجا بود دانا بدان روزگار شمار جهان داشت اندر کنار جوانوی بیدار با او بهم که نزدیک او بد شمار درم ز باقی که بد نزد ایرانیان بفرمود تا بگسلد از میان دبیران دانا به دیوان شدند ز بهر درم پیش کیوان شدند ز باقی که بد بر جهان سربسر همه برگرفتند یک با دگر نود بار و سه بار کرده شمار به ایران درم بد هزاران هزار ببخشید و دیوان بر آتش نهاد همه شهر ایران بدو گشت شاد چو آگاه شد زان سخن هرکسی همی آفرین خواند هرکس بسی برفتند یکسر به آتشکده به ایوان نوروز و جشن سده همی مشک بر آتش افشاندند به بهرام بر آفرین خواندند وزان پس بفرمود کارآگهان یکی تا بگردند گرد جهان کسی را کجا رانده بد یزدگرد بجست و به یک شهرشان کرد گرد بدان تا شود نامهٔ شهریار که آزادگان را کند خواستار فرستاد خلعت به هر مهتری ببخشید به اندازه‌شان کشوری رد و موبد و مرزبان هرک بود که آواز بهرام زان سان شنود سراسر به درگاه شاه آمدند گشاده‌دل و نیکخواه آمدند بفرمود تا هرک بد دادجوی سوی موبد موبد آورد روی چو فرمانش آمد ز گیتی به جای منادیگری کرد بر در به پای که ای زیردستان بیدار شاه ز غم دور باشید و دور از گناه وزین پس بران کس کنید آفرین که از داد آباد دارد زمین ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس هرانکس که بگزید فرمان ما نپیچد سر از رای و پیمان ما برو نیکویها برافزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم هرانکس که از داد بگریزد اوی به بادآفره در بیاویزد اوی گر ایدونک نیرو دهد کردگار به کام دل ما شود روزگار برین نیکویها فزایش بود شما را بر ما ستایش بود همه شهر ایران به گفتار اوی برفتند شادان‌دل و تازه‌روی بدانگه که شد پادشاهیش راست فزون گشت شادی و انده بکاست همه روز نخچیر بد کار اوی دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
1,772
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چنان بد که روزی به نخچیر شیر همی رفت با چند گرد دلیر بشد پیر مردی عصایی به دست بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست به راهام مردیست پرسیم و زر جهودی فریبنده و بدگهر به آزادگی لنبک آبکش به آرایش خوان و گفتار خوش بپرسید زان کهتران کاین کیند به گفتار این پیر سر بر چیند چنین گفت با او یکی نامدار که ای با گهر نامور شهریار سقاایست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش به یک نیم روز آب دارد نگاه دگر نیمه مهمان بجوید ز راه نماند به فردا از امروز چیز نخواهد که در خانه باشد به نیز به راهام بی‌بر جهودیست زفت کجا زفتی او نشاید نهفت درم دارد و گنج و دینار نیز همان فرش دیبا و هرگونه چیز منادیگری را بفرمود شاه که شو بانگ زن پیش بازارگاه که هرکس که از لنبک آبکش خرد آب خوردن نباشدش خوش همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر باره بی‌زور و تاب سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد بزد حلقه بر درش و آواز داد که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه چو شب تیره شد بازماندم ز شاه درین خانه امشب درنگم دهی همه مردمی باشد و فرهی ببد شاد لنبک ز آواز اوی وزان خوب گفتار دمساز اوی بدو گفت زود اندر آی ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار اگر با تو ده تن بدی به بدی همه یک به یک بر سرم مه بدی فرود آمد از باره بهرامشاه همی داشت آن باره لنبک نگاه بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش چو بنشست بهرام لنبک دوید یکی شهره شطرنج پیش آورید یکی کاسه آورد پر خوردنی بیاورد هرگونه آوردنی به بهرام گفت ای گرانمایه مرد بنه مهره بازی از بهر خورد بدید آنک کلنبک بدو داد شاه بخندید و بنهاد بر پیش گاه چو نان خورده شد میزبان در زمان بیاورد جامی ز می شادمان همی خورد بهرام تا گشت مست به خوردنش آنگه بیازید دست شگفت آمد او را ازان جشن اوی وزان خوب گفتار وزان تازه روی بخفت آن شب و بامداد پگاه از آواز او چشم بگشاد شاه چنین گفت لنبک به بهرام گور که شب بی نوا بد همانا ستور یک امروز مهمان من باش وبس وگر یار خواهی بخوانیم کس بیاریم چیزی که باید به جای یک امروز با ما به شادی بپای چنین گفت با آبکش شهریار که امروز چندان نداریم کار که ناچار ز ایدر بباید شدن هم اینجا به نزد تو خواهم بدن بسی آفرین کرد لنبک بروی ز گفتار او تازه‌تر کرد روی بشد لنبک و آب چندی کشید خریدار آبش نیامد پدید غمی گشت و پیراهنش درکشید یکی آبکش را به بر برکشید بها بستد و گوشت بخرید زود بیامد سوی خانه چون باد و دود بپخت و بخوردند و می خواستند یکی مجلس دیگر آراستند بیود آن شب تیره با می به دست همان لنبک آبکش می‌پرست چو شب روز شد تیز لنبک برفت بیامد به نزدیک بهرام تفت بدو گفت روز سیم شادباش ز رنج و غم و کوشش آزاد باش بزن دست با من یک امروز نیز چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز بدو گفت بهرام کین خود مباد که روز سه دیگر نباشیم شاد برو آبکش آفرین خواند و گفت که بیداردل باش و با بخت جفت به بازار شد مشک و آلت ببرد گروگان به پرمایه مردی سپرد خرید آنچ بایست و آمد دوان به نزدیک بهرام شد شادمان بدو گفت یاری ده اندر خورش که مرد از خورشها کند پرورش ازو بستد آن گوشت بهرام زود برید و بر آتش خورشها فزود چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام نخست از شهنشاه بردند نام چو می خورده شد خواب را جای کرد به بالین او شمع بر پای کرد به روز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور بشد میزبان گفت کای نامدار ببودی درین خانهٔ تنگ و تار بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای گر از شاه ایران هراسان نه‌ای دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا بباشی گر آید دلت را هوا برو آفرین کرد بهرامشاه که شادان و خرم بدی سال و ماه سه روز اندرین خانه بودیم شاد که شاهان گیتی گرفتیم یاد به جایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو که این میزبانی ترا بر دهد چو افزون دهی تخت و افسر دهد بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد به نخچیرگه رفت زان خانه شاد همی کرد نخچیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه
1,773
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
ز پیش سواران چو ره برگرفت سوی خان بی‌بر به راهام تفت بزد در بگفتا که بی‌شهریار بماندم چو او بازماند از شکار شب آمد ندانم همی راه را نیابم همی لشکر و شاه را گر امشب بدین خانه یابم سپنج نباشد کسی را ز من هیچ رنج به پیش به راهام شد پیشکار بگفت آنچ بشنید ازان نامدار به راهام گفت ایچ ازین در مرنج بگویش که ایدر نیابی سپنج بیامد فرستاده با او بگفت که ایدر ترا نیست جای نهفت بدو گفت بهرام با او بگوی کز ایدر گذشتن مرا نیست روی همی از تو من خانه خواهم سپنج نیارم به چیزت ازان پس به رنج چو بشنید پویان بشد پیشکار به نزد به راهام گفت این سوار همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت سخن گفتن و رای بسیار گشت به راهام گفتش که رو بی‌درنگ بگویش که این جایگاهیست تنگ جهودیست درویش و شب گرسنه بخسپد همی بر زمین برهنه بگفتند و بهرام گفت ار سپنج نیابم بدین خانه آیدت رنج بدین در بخسپم نجویم سرای نخواهم به چیزی دگر کرد رای به راهام گفت ای نبرده سوار همی رنجه داری مرا خوارخوار بخسپی و چیزت بدزدد کسی ازان رنجه داری مرا تو بسی به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد به پیمان که چیزی نخواهی ز من ندارم به مرگ آبچین و کفن هم امشب ترا و نشست ترا خورش باید و نیست چیزی مرا گر این اسپ سرگین و آب افگند وگر خشت این خانه را بشکند به شبگیر سرگینش بیرون کنی بروبی و خاکش به هامون کنی همان خشت را نیز تاوان دهی چو بیدار گردی ز خواب آن دهی بدو گفت بهرام پیمان کنم برین رنجها سر گروگان کنم فرود آمد و اسپ را با لگام ببست و برآهخت تیغ از نیام نمدزین بگسترد و بالینش زین بخفت و دو پایش کشان بر زمین جهود آن در خانه از پس ببست بیاورد خوان و به خوردن نشست ازان پس به بهرام گفت ای سوار چو این داستان بشنوی یاد دار به گیتی هرانکس که دارد خورد سوی مردم بی‌نوا ننگرد بدو گفت بهرام کاین داستان شنیدستم از گفتهٔ باستان شنیدم به گفتار و دیدم کنون که برخواندی از گفتهٔ رهنمون می آورد چون خورده شد نان جهود ازان می ورا شادمانی فزود خروشید کای رنج‌دیده سوار برین داستان کهن گوش‌دار که هرکس که دارد دلش روشنست درم پیش او چون یکی جوشنست کسی کو ندارد بود خشک لب چنانچون توی گرسنه نیم‌شب بدو گفت بهرام کاین بس شگفت به گیتی مرین یاد باید گرفت که از جام یابی سرانجام نیک خنک میگسار و می و جام نیک چو از کوه خنجر برآورد هور گریزان شد از خانه بهرام گور بران چرمهٔ ناچران زین نهاد چه زین از برش خشک بالین نهاد بیامد به راهام گفت ای سوار به گفتار خود بر کنون پای‌دار تو گفتی که سرگین این بارگی به جاروب روبم به یکبارگی کنون آنچ گفتی بروب و ببر به رنجم ز مهمان بیدادگر بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بر کنار دهم زر که تا خاک بیرون برد وزین خانهٔ تو به هامون برد بدو گفت من کس ندارم که خاک بروبد برد ریزد اندر مغاک تو پیمان که کردی به کژی مبر نباید که خوانمت بیدادگر چو بشنید بهرام ازو این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن یکی خوب دستار بودش حریر به موزه درون پر ز مشک و عبیر برون کرد و سرگین بدو کرد پاک بینداخت با خاک اندر مغاک به راهام را گفت کای پارسا گر آزادیم بشنود پادشا ترا از جهان بی‌نیازی دهد بر مهتران سرفرازی دهد
1,774
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
برفت و بیامد به ایوان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش پراندیشه آن شب به ایوان بخفت بخندید و آن راز با کس نگفت به شبگیر چون تاج بر سر نهاد سپه را سراسر همه بار داد بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده به کش ببردند ز ایوان به راهام را جهود بداندیش و بدکام را چو در بارگه رفت بنشاندند یکی پاک‌دل مرد را خواندند بدو گفت رو بارگیها ببر نگر تا نباشی به جز دادگر به خان به راهام شو بر گذار نگر تا چه بینی نهاده بیار بشد پاک‌دل تا به خان جهود همه خانه دیبا و دینار بود ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افگندنی و پراگندنی یکی کاروان‌خانه بود و سرای کزان خانه بیرون نبودیش جای ز در و ز یاقوت و هر گوهری ز هر بدره‌ای بر سرش افسری که دانند موبد مر آن را شمار ندانست کردن بس روزگار فرستاد موبد بدانجا سوار شتر خواست از دشت جهرم هزار همه بار کردند و دیگر نماند همی شاددل کاروان را براند چو بانگ درای آمد از بارگاه بشد مرد بینا بگفت آن به شاه که گوهر فزون زین به گنج تو نیست همان مانده خروار باشد دویست بماند اندران شاه ایران شگفت ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت که چندین بورزید مرد جهود چو روزی نبودش ز ورزش چه سود ازان صد شتروار زر و درم ز گستردنیها و از بیش و کم جهاندار شاه آبکش را سپرد بشد لنبک از راه گنجی ببرد ازان پس براهام را خواند و گفت که ای در کمی گشته با خاک جفت چه گویی که پیغمبرت چند زیست چه بایست چندی به زشتی گریست سوار آمد و گفت با من سخن ازان داستانهای گشته کهن که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد کنون دست یازان ز خوردن بکش ببین زین سپس خوردن آبکش ز سرگین و زربفت و دستار و خشت بسی گفت با سفله مرد کنشت درم داد ناپاک دل را چهار بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار سزا نیست زین بیشتر مر ترا درم مرد درویش را سر ترا به ارزانیان داد چیزی که بود خروشان همی رفت مرد جهود
1,775
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو یوز شکاری به کار آمدش بجنبید و رای شکار آمدش یکی باره‌ای تیزرو بر نشست به هامون خرامید بازی به دست یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیک‌بخت بسان بهشتی یکی سبز جای ندید اندرو مردم و چارپای چنین گفت کاین جای شیران بود همان رزمگاه دلیران بود کمان را به زه کرد مرد دلیر پدید آمد اندر زمان نره شیر یکی نعره زد شیر چون در رسید بزد دست شاه و کمان درکشید بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت دل شیر ماده بدوبر بسوخت همان ماده آهنگ بهرام کرد بغرید و چنگش به اندام کرد یکی تیغ زد بر میانش سوار فروماند جنگی دران کارزار برون آمد از بیشه مردی کهن زبانش گشاده به شیرین سخن کجا نام او مهربنداد بود ازان زخم شمشیر او شاد بود یکی مرد دهقان یزدان‌پرست بدان بیشه بودیش جای نشست چو آمد بر شاه ایران فراز برو آفرین کرد و بردش نماز بدو گفت کای مهتر نامدار به کام تو باد اختر روزگار یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای خداوند این جا و کشت و سرای خداوند گاو و خر و گوسفند ز شیران شده بددل و مستمند کنون ایزد این کار بر دست تو برآورد بر قبضه و شست تو زمانی درین بیشه آیی چنین بباشی به شیر و می و انگبین به ره هست چندانک باید به کار درختان بارآور و سایه‌دار فرود آمد از باره بهرامشاه همی کرد زان بیشه جایی نگاه که باشد زمین سبز و آب روان چنانچون بود جای مرد جوان بشد مهربنداد و رامشگران بیاورد چندی ز ده مهتران بسی گوسفندان فربه بکشت بیامد یکی جام زرین به مشت چو نان خورده شد جامهای نبید نهادند پیشش گل و شنبلید چو شد مهربنداد شادان ز می به بهرام گفت ای گو نیک‌پی چنان دان که ماننده‌ای شاه را همان تخت زرین و هم‌گاه را بدو گفت بهرام کری رواست نگارنده بر چهرها پادشاست چنان آفریند که خواهد همی مر آن را گزیند که خواهد همی اگر من همی نیک مانم به شاه ترا دادم این بیشه و جایگاه بگفت این و زان جایگه برنشست به ایوان خرم خرامید مست بخفت آن شب تیره در بوستان همی یاد کرد از لب دوستان
1,776
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بنشست می خواست از بامداد بزرگان لشکر برفتند شاد بیامد هم‌انگه یکی مرد مه ورا میوه آورد چندی ز ده شتربارها نار و سیب و بهی ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی جهاندار چون دید بنواختش میان یلان پایگه ساختش همین مه که با میوه و بوی بود ورا پهلوی نام کبروی بود به روی جهاندار جام نبید دو من را به یکبار اندر کشید چو شد مرد خرم ز دیدار شاه ازان نامداران و آن جشنگاه یکی جام دیگر پر از می بلور به دلش اندر افتاد زان جام شور ز پیش بزرگان بیازید دست بدان جام می تاخت و بر پای جست به یاد شهنشاه بگرفت جام منم گفت میخواره کبروی نام به روی شهنشاه جام نبید چو من درکشم یار خواهم گزید به جام اندرون بود می پنج من خورم هفت ازین بر سر انجمن پس انگه سوی ده روم من به هوش ز من نشنود کس به مستی خروش چنان هفت جام پر از می بخورد ازان می پرستان برآورد گرد به دستوری شاه بیرون گذشت که داند که می در تنش چون گذشت وزان جای خرم بیامد به دشت چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت برانگیخت اسپ از میان گروه ز هامون همی تاخت تا پیش کوه فرود آمد از باره جایی نهفت یله کرد و در سایهٔ کوه خفت ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه دو چشمش بکند اندران خوابگاه همی تاختند از پس‌اندر گروه ورا مرده دیدند بر پیش کوه دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه برش اسپ او ایستاده به راه برو کهترانش خروشان شدند وزان مجلس و جام جوشان شدند چو بهرام برخاست از خوابگاه بیامد بر او یکی نیک‌خواه که کبروی را چشم روشن کلاغ ز مستی بکندست در پیش راغ رخ شهریار جهان زرد شد ز تیمار کبروی پر درد شد هم‌انگه برآمد ز درگه خروش که ای نامداران با فر و هوش حرامست می در جهان سربسر اگر زیردستت گر نامور
1,777
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
برین‌گونه بگذشت سالی تمام همی داشتی هرکسی می حرام همان شه چو مجلس بیاراستی همان نامهٔ باستان خواستی چنین بود تا کودکی کفشگر زنی خواست با چیز و نام و گهر نبودش دران کار افزار سخت همی زار بگریست مامش ز بخت همانا نهان داشت لختی نبید پسر را بدان خانه اندر کشید به پور جوان گفت کاین هفت جام بخور تا شوی ایمن و شادکام مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ کلنگ از نمد کی کندکان سنگ بزد کفشگر جام می هفت و هشت هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت جوانمرد را جام گستاخ کرد بیامد در خانه سوراخ کرد وزان جایگه شد به درگاه خویش شده شاددل یافته راه خویش چنان بد که از خانه شیران شاه یکی شیر بگسست و آمد به راه ازان می همی کفشگر مست بود به دیده ندید آنچ بایست بود بشد تیز و بر شیر غران نشست بیازید و بگرفت گوشش به دست بران شیر غران پسر شیر بود جوان از بر و شیر در زیر بود همی شد دوان شیروان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند چو آن شیربان جهاندار شاه بیامد ز خانه بدان جایگاه یکی کفشگر دید بر پشت شیر نشسته چو بر خر سواری دلیر بیامد دوان تا در بارگاه دلیر اندر آمد به نزدیک شاه بگفت آن دلیری کزو دیده بود به دیده بدید آنچ نشنیده بود جهاندار زان در شگفتی بماند همه موبدان و ردان را بخواند به موبد چنین گفت کاین کفشگر نگه کن که تا از که دارد گهر همان مادرش چون سخن شد دراز دوان شد بر شاه و بگشاد راز نخست آفرین کرد بر شهریار که شادان بزی تا بود روزگار چنین گفت کاین نورسیده به جای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای به کار اندرون نایژه سست بود دلش گفتی از سست خودرست بود بدادم سه جام نبیدش نهان که ماند کس از تخم او در جهان هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان نمد سر برآورد و گشت استخوان نژادش نبد جز سه جام نبید که دانست کاین شاه خواهد شنید بخندید زان پیرزن شاه گفت که این داستان را نشاید نهفت به موبد چنین گفت کاکنون نبید حلالست میخواره باید گزید که چندان خورد می که بر نره شیر نشیند نیارد ورا شیر زیر نه چندان که چشمش کلاغ سیاه همی برکند رفته از نزد شاه خروشی برآمد هم‌انگه ز در که ای پهلوانان زرین کمر به اندازه‌بر هرکسی می خورید به آغاز و فرجام خود بنگرید چو می‌تان به شادی بود رهنمون بکوشید تا تن نگردد زبون
1,778
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
بیامد سوم روز شبگیر شاه سوی دشت نخچیرگه با سپاه به دست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبد پاک‌رای برو داستانها همی خواندند ز جم و فریدون سخن راندند سگ و یوز در پیش و شاهین و باز همی تا به سر برد روز دراز چو خورشید تابان به گنبد رسید به جایی پی گور و آهو ندید چو خورشید تابان درم ساز گشت ز نخچیرگه تنگدل بازگشت به پیش اندر آمد یکی سبز جای بسی اندرو مردم و چارپای ازان ده فراوان به راه آمدند نظاره به پیش سپاه آمدند جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کاید بدان ده فرود نکردند زیشان کسی آفرین تو گفتی ببست آن خران را زمین ازان مردمان تنگدل گشت شاه به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه به موبد چنین گفت کاین سبز جای پر از خانه و مردم و چارپای کنام دد و دام و نخچیر باد به جوی اندرون آب چون قیر باد بدانست موبد که فرمان شاه چه بود اندران سوی ده شد ز راه بدیشان چنین گفت کاین سبزجای پر از خانه و مردم و چارپای خوش آمد شهنشاه بهرام را یکی تازه کرد اندرین کام را دگر گفت موبد بدان مردمان که جاوید دارید دل شادمان شما را همه یکسره کرد مه بدان تا کند شهره این خوب ده بدین ده زن و کودکان مهترند کسی را نباید که فرمان برند بدین ده چه مزدور و چه کدخدای به یک راه باید که دارند جای زن و کودک و مرد جمله مهید یکایک همه کدخدای دهید خروشی برآمد ز پرمایه ده ز شادی که گشتند همواره مه زن و مرد ازان پس یکی شد به رای پرستار و مزدور با کدخدای چو ناباک شد مرد برنا به ده بریدند ناگه سر مرد مه همه یک به دیگر برآمیختند به هرجای بی‌راه خون ریختند چو برخاست زان روستا رستخیز گرفتند ناگاه ازان ده گریز بماندند پیران ابی پای و پر بشد آلت ورزش و ساز و بر همه ده به ویرانی آورد روی درختان شده خشک و بی‌آب جوی شده دست ویران و ویران سرای رمیده ازو مردم و چارپای چو یک سال بگذشت و آمد بهار بران ره به نخچیر شد شهریار بران جای آباد خرم رسید نگه کرد و بر جای بر ده ندید درختان همه خشک و ویران‌سرای همه مرز بی‌مردم و چارپای دل شاه بهرام ناشاد گشت ز یزدان بترسید و پر داد گشت به موبد چنین گفت کای روزبه دریغست ویران چنین خوب ده برو تیز و آباد گردان بگه نج چنان کن کزین پس نبینند رنج ز پیش شهنشاه موبد برفت از آنجا به ویران خرامید تفت ز برزن همی سوی برزن شتافت بفرجام بیکار پیری بیافت فرود آمد از باره بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش بدو گفت کای خواجهٔ سالخورد چنین جای آباد ویران که کرد چنین داد پاسخ که یک روزگار گذر کرد بر بوم ما شهریار بیامد یکی بی‌خرد موبدی ازان نامداران بی‌بر بدی بما گفت یکسر همه مهترید نگر تا کسی را به کس نشمرید بگفت این و این ده پرآشوب گشت پر از غارت و کشتن و چوب گشت که یزدان ورا یار به اندازه باد غم و مرگ و سختی بر و تازه باد همه کار این جا پر از تیرگیست چنان شد که بر ما بباید گریست ازین گفته پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه چنین داد پاسخ که مهتر بود به جایی که تخم گیا بر بود بدو روزبه گفت مهتر تو باش بدین جای ویران به سر بر تو باش ز گنج جهاندار دینار خواه هم از تخم و گاو و خر و بار خواه بکش هرک بیکار بینی به ده همه کهترانند یکسر تو مه بدان موبد پیش نفرین مکن نه بر آرزو راند او این سخن اگر یار خواهی ز درگاه شاه فرستمت چندانک خواهی بخواه چو بشنید پیر این سخن شاد شد از اندوه دیرینه آزاد شد هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر بیاورد مردم سوی آبگیر زمین را به آباد کردن گرفت همه مرزها را سپردن گرفت ز همسایگان گاو و خر خواستند همه دشت یکسر بیاراستند خود و مرزداران بکوشید سخت بکشتند هرجای چندی درخت چو یک برزن نیک آباد شد دل هرک دید اندران شاد شد ازان جای هرکس که بگریختی به مژگان همی خون فرو ریختی چو آگاهی آمد ز آباد جای هم از رنج این پیر سر کدخدای یکایک سوی ده نهادند روی به هر برزن آباد کردند جوی همان مرغ و گاو و خر و گوسفند یکایک برافزود بر کشتمند درختی به هر جای هرکس بکشت شد آن جای ویران چو خرم بهشت به سالی سه دیگر بیاراست ده برآمد ز ورزش همه کام مه چو آمد به هنگام خرم بهار سوی دشت نخچیر شد شهریار ابا موبدش نام او روزبه چو هر دو رسیدند نزدیک ده نگه کرد فرخنده بهرام گور جهان دید پرکشتمند و ستور برآورده زو کاخهای بلند همه راغ و هامون پر از گوسفند همه راغ آب و همه دشت جوی همه ده پر از مردم خوب‌روی پراگنده بر کوه و دشتش بره بهشتی شده بوم او یکسره به موبد چنین گفت کای روزبه چه کردی که ویران بد این خوب ده پراگنده زو مردم و چارپای چه دادی که آباد کردند جای بدو گفت موبد که از یک سخن به پای آمد این شارستان کهن همان از یک اندیشه آباد شد دل شاه ایران ازین شاد شد مرا شاه فرمود کاین سبز جای به دینار گنج اندر آورد به پای بترسیدم از کردگار جهان نکوهیدن از کهتران و مهان بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد ز هر دو برآورد ناگاه کرد همان چون به یک شهر دو کدخدای بود بوم ایشان نماند به جای برفتم بگفتم به پیران ده که ای مهتران بر شما نیست مه زنان کدخدایند و کودک همان پرستار و مزدورتان این زمان چو مهتر شدند آنک بودند که به خاک اندر آمد سر مرد مه به گفتار ویران شد این پاک جای نکوهش ز من دور و ترس از خدای ازان پس بریشان ببخشود شاه برفتم نمودم دگرگونه راه یکی با خرد پیر کردم به پای سخن‌گوی و بادانش و رهنمای بکوشید و ویرانی آباد کرد دل زیردستان بدان شاد کرد چو مهتر یکی گشت شد رای راست بیفزود خوبی و کژی بکاست نهانی بدیشان نمودم بدی وزان پس گشادم در ایزدی سخن بهتر از گوهر نامدار چو بر جایگه بر برندش به کار خرد شاه باید زبان پهلوان چو خواهی که بی‌رنج ماند روان دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و ویرانی آباد باد چو بشنید شاه این سخن گفت زه سزاوار تاجی تو این روزبه ببخشید یک بدره دینار زرد بران پرهنر مرد بیننده مرد ورا خلعت خسروی ساختند سرش را به ابر اندر افراختند
1,779
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
دگر هفته با موبدان و ردان به نخچیر شد شهریار جهان چنان بد که ماهی به نخچیرگاه همی بود میخواره و با سپاه ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت گرفتن ز اندازه اندر گذشت سوی شهر شد شاددل با سپاه شب آمد به ره گشت گیتی سیاه برزگان لشکر همی راندند سخنهای شاهنشهان خواندند یکی آتشی دید رخشان ز دور بران سان که بهمن کند شاه سور شهنشاه بر روشنی بنگرید به یک سو دهی خرم آمد پدید یکی آسیا دید در پیش ده نشسته پراگنده مردان مه وزان سوی آتش همه دختران یکی جشنگه ساخته بر کران ز گل هر یکی بر سرش افسری نشسته به هرجای رامشگری همی چامهٔ رزم خسرو زدند وزان جایگه هر زمان نو زدند همه ماه‌روی و همه جعدموی همه جامه گوهر مه مشک موی به نزدیک پیش در آسیا به رامش کشیده نخی بر گیا وزان هر یکی دسته گل به دست ز شادی و از می شده نیم‌مست ازان پس خروش آمد از جشنگاه که جاوید ماناد بهرامشاه که با فر و برزست و با مهر و چهر برویست بر پای گردان سپهر همی می چکد گویی از روی اوی همی بوی مشک آید از موی اوی شکارش نباشد جز از شیر و گور ازیراش خوانند بهرام گور جهاندار کاواز ایشان شنید عنان را بپیچید و زان سو کشید چو آمد به نزدیکی دختران نگه کرد جای از کران تا کران همه دشت یکسر پر از ماه دید به شهر آمدن راه کوتاه دید بفرمود تا میگساران ز راه می آرند و میخواره نزدیک شاه گسارنده آورد جام بلور نهادند بر دست بهرام گور ازان دختران آنک بد نامدار برون آمدند از میانه چهار یکی مشک نام و دگر سیسنک یکی نام نار و دگر سوسنک بر شاه رفتند با دست‌بند به رخ چون بهار و به بالا بلند یکی چامه گفتند بهرام را شهنشاه با دانش و نام را ز هر چار پرسید بهرام گور کزیشان به دلش اندر افتاد شور که ای گلرخان دختران که‌اید وزین آتش افروختن بر چه‌اید یکی گفت کای سرو بالا سوار به هر چیز ماننده شهریار پدرمان یکی آسیابان پیر بدین کوه نخچیر گیرد به تیر بیاید همانا چو شب تیره شد ورا دید از تیرگی خیره شد هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه بیاورد نخچیر خود با گروه چو بهرام را دید رخ را به خاک بمالید آن پیر آزاده پاک یکی جام زرین بفرمود شاه بدان پیر دادن که آمد ز راه بدو گفت کاین چار خورشید روی چه داری چو هستند هنگام شوی برو پیرمرد آفرین کرد و گفت که این دختران مرا نیست جفت رسیده بدین سال دوشیزه‌اند به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند ولیکن ندارند چیزی فزون نگوییم زین بیش چیزی کنون بدو گفت بهرام کاین هر چهار به من ده وزین بیش دختر مکار چنین داد پاسخ ورا پیرمرد کزین در که گفتی سوارا مگرد نه جا هست ما را نه بوم و نه بر نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر بدو گفت بهرام شاید مرا که بی‌چیز ایشان بباید مرا بدو گفت هرچار جفت تواند پرستارگان نهفت تواند به عیب و هنر چشم تو دیدشان بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان بدو گفت بهرام کاین هر چهار پذیرفتم از پاک پروردگار بگفت این و از جای بر پای خاست به دشت اندر آوای بالای خاست بفرمود تا خادمان سپاه برند آن بتان را به مشکوی شاه سپاه اندر آمد یکایک ز دشت همه شب همی دشت لشکر گذشت فروماند زان آسیابان شگفت شب تیره اندیشه اندر گرفت به زن گفت کاین نامدار چو ماه بدین برز بالا و این دستگاه شب تیره بر آسیا چون رسید زنش گفت کز دور آتش بدید بر آواز این رامش دختران ز مستی می آورد و رامشگران چنین گفت پس آسیابان به زن که ای زن مرا داستانی بزن که نیکیست فرجام این گر بدی زنش گفت کاری بود ایزدی نپرسید چون دید مرد از نژاد نه از خواسته بر دلش بود یاد به روی زمین بر همی ماه جست نه دینار و نه دختر شاه جست بت آرا ببیند چو ایشان به چین گسسته شود بر بتان آفرین برین گونه تا شید بر پشت راغ برآمد جهان شد چو روشن چراغ همی رفت هرگونه‌ای داستان چه از بدنژاد و چه از راستان چو شب روز شد مهتر آمد به ده بدین پیر گفتا که ای روزبه به بالینت آمد شب تیره‌بخت به بار آمد آن سبز شاخ درخت شب تیره‌گون دوش بهرامشاه همی آمد از دشت نخچیرگاه نگه کرد این جشن و آتش بدید عنان را بپیچید و زین سو کشید کنون دختران تو جفت وی‌اند به آرام اندر نهفت وی‌اند بدان روی و آن موی و آن راستی همی شاه را دختر آراستی شهنشاه بهرام داماد تست به هر کشوری زین سپس یاد تست ترا داد این کشور و مرز پاک مخور غم که رستی ز اندوه و باک بفرمای فرمان که پیمان تراست همه بندگانیم و فرمان تراست کنون ما همه کهتران توایم چه کهتر همه چاکران توایم بدو آسیابان و زن خیره ماند همی هر یکی نام یزدان بخواند چنین گفت مهتر که آن روی و موی ز چرخ چهارم خور آورد شوی
1,780
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
دگر هفته آمد به نخچیرگاه خود و موبدان و ردان سپاه بیامد یکی سرد مهترپرست چو باد دمان با گرازی به دست بپرسید مهتر که بهرامشاه کجا باشد اندر میان سپاه بدو گفت هرکس که تو شاه را چه جویی نگویی به ما راه را چنین داد پاسخ که تا روی شاه نبینم نگویم سخن با سپاه بدو گفت موبد چه باید بگوی تو شاه جهان را ندانی به روی بر شاه بردند جوینده را چنان دانشی مرد گوینده را بیامد چو بهرام را دید گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت عنان را بپیچید بهرام گور ز دیدار لشکر برون راند دور بدو گفت مرد این جهاندیده شاه به گفتار من کرد باید نگاه بدین مرز دهقانم و کدخدای خدای بر و بوم و ورز و سرای همی آب بردم بدین مرز خویش که در کار پیدا کنم ارز خویش چو بسیار گشت آب گستاخ شد میان یکی مرز سوراخ شد شگفتی خروشی به گوش آمدم کزان بیم جای خروش آمدم همی اندران جای آواز سنج خروشش همی ره نماید به گنج چو بشنید بهرام آنجا کشید همه دشت پر سبزه و آب دید بفرمود تا کارگر با گراز بیارند چندی ز راه دراز فرود آمد از باره شاه بلند شراعی زدند از برکشتمند شب آمد گوان شمعی افروختند به هر جای آتش همی سوختند ز دریا چو خورشید برزد درفش چو مصقول کرد این سرای بنفش ز هر سو برفتند کاریگران شدند انجمن چون سپاهی گران زمین را به کندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک ز کندن چو گشتند مردم ستوه پدید آمد از خاک چیزی چو کوه یکی خانه‌ای کرده از پخته خشت به ساروج کرده بسان بهشت کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش چو موبد بدید اندر آمد به در ابا او یکی ایرمانی دگر یکی خانه دیدند پهن و دراز برآورده بالای او چند باز ز زر کرده بر پای دو گاومیش یکی آخری کرده زرینش پیش زبرجد به آخر درون ریخته به یاقوت سرخ اندر آمیخته چو دو گاو گردون میانش تهی شکمشان پر از نار و سیب و بهی میان بهی در خوشاب بود که هر دانه‌ای قطرهٔ آب بود همان گاو را چشم یاقوت بود ز پیری سر گاو فرتوت بود همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور تذروان زرین و طاوس زر همه سینه و چشمهاشان گهر چو دستور دید آن بر شاه شد به رای بلند افسر ماه شد به نرمی به شاه جهان گفت خیز که آمد همی گنجها را جهیز یکی خانهٔ گوهر آمد پدید که چرخ فلک داشت آن را کلید بدو گفت بنگر که بر گنج نام نویسد کسی کش بود گنج کام نگه کن بدان گنج تا نام کیست گر آگندن او به ایام کیست بیامد سر موبدان چون شنید بران گاو بر مهر جمشید دید به شاه جهان گفت کردم نگاه نوشتست بر گاو جمشید شاه بدو گفت شاه ای سر موبدان به هر کار داناتر از بخردان ز گنجی که جمشید بنهاد پیش چرا کرد باید مرا گنج خویش هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد فراز آید آن پادشاهی مباد به ارزانیان ده همه هرچ هست مبادا که آید به ما برشکست اگر نام باید که پیدا کنیم به داد و به شمشیر گنج آگنیم نباید سپاه مرا بهره زین نه تنگست بر ما زمان و زمین فروشید گوهر به زر و به سیم زن بیوه و کودکان یتیم تهی‌دست مردم که دارند نام گسسته دل از نام و آرام و کام ز ویران و آباد گرد آورید ازان پس یکایک همه بشمرید ببخشید دینار گنج و درم به مزد روان جهاندار جم ازان ده یک آنرا که بنمود راه همی شاه جست از میان سپاه مرا تا جوان باشم و تن درست چرا بایدم گنج جمشید جست گهر هرک بستاند از جمشید به گیتی مبادش به نیکی امید چو با لشکر تن به رنج آوریم ز روم و ز چین نام و گنج آوریم مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز نگیرم فریب و ندانم گریز وزان جایگه شد سوی گنج خویش که گرد آورید از خوی و رنج خویش بیاورد گردان کشورش را درم داد یکساله لشکرش را یکی بزمگه ساخت چون نوبهار بیاراست ایوان گوهرنگار می لعل رخشان به جام بلور چو شد خرم و شاد بهرام گور به یاران چنین گفت کای سرکشان شنیده ز تخت بزرگی نشان ز هوشنگ تا نوذر نامدار کجا ز آفریدون بد او یادگار برین هم نشان تا سر کیقباد که تاج فریدون به سر بر نهاد ببینید تا زان بزرگان که ماند بریشان به جز آفرین را که خواند چو کوتاه شد گردش روزگار سخن ماند زان مهتران یادگار که این را منش بود و آن را نبود یکی را نکوهش دگر را ستود یکایک به نوبت همه بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم چرا گنج آن رفتگان آوریم وگر دل به دینارشان گستریم نبندم دل اندر سرای سپنج ننازم به تاج و نیازم به گنج چو روزی به شادی همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد هرانکس کزین زیردستان ما ز دهقان و از در پرستان ما بنالد یکی کهتر از رنج من مبادا سر وافسر وگنج من یکی پیر بد نام او ماهیار شده سال او بر صد و شست و چار چو آواز بشنید بر پای خاست چنین گفت کای مهتر داد و راست چنین یافتم از فریدون و جم وزان نامداران هر بیش و کم چو تو شاه ننشست کس در جهان نه کس این شنید از کهان و مهان به هنگام جم چون سخن راندند ورا گنج گاوان همی خواندند چو گنجی پراگنده‌ای در جهان میان کهان و میان مهان دلت گر به درهای دریاستی ز دریا گهر موج برخاستی ندانست کس در جهان کان کجاست به خاکست گر در دم اژدهاست تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت این سرای سپنج به دریا همانا که چندین گهر به دیده ندیدست کس بیشتر به دوریش بخشیدی این گوهران همان گاو گوهر کران تا کران پس از رفتنت نام تو زنده باد تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد بسی دفتر خسروان زین سخن سیه گردد و هم نیاید به بن
1,781
بخش ۱۲
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
به روز سدیگر برون رفت شاه ابا لشکر و ساز نخچیرگاه بزرگان ایران ز بهر شکار به درگاه رفتند سیصد سوار ابا هر سواری پرستنده سی ز ترک و ز رومی و از پارسی پرستنده سیصد ز ایوان شاه برفتند با ساز نخچیرگاه ز دیبا بیاراسته صد شتر رکابش همه زر و پالانش در ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را به پیش اندر آراسته هفت پیل برو تخت پیروزه همرنگ نیل همه پایهٔ تخت زر و بلور نشستنگه شاه بهرام گور ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام به زرین کمرها و زرین ستام صد اشتر بد از بهر رامشگران همه بر سران افسر از گوهران ابا بازداران صد و شست باز دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه سیاهی به چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاژورد همی خواندش شاه طغری به نام دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام که خاقان چینش فرستاده بود یکی تخت با تاج بیجاده بود یکی طوق زرین زبرجد نگار چهل یاره و سی و شش گوشوار شتروار سیصد طرایف ز چین فرستاد و یاقوت سیصد نگین پس بازداران صد و شست یوز ببردند با شاه گیتی فرزو بیاراسته طوق یوز از گهر بدو اندر افگنده زنجیر زر بیامد شهنشاه زین سان به دشت همی تاجش از مشتری برگذشت هرانکس که بودند نخچیرجوی سوی آب دریا نهادند روی جهاندار بهرام هر هفت سال بدان آب رفتی به فرخنده فال چو لشکر به نزدیک دریا رسید شهنشاه دریا پر از مرغ دید بزد طبل و طغری شد اندر هوا شکیبا نبد مرغ فرمانروا زبون بود چنگال او را کلنگ شکاری چو نخچیر بود او پلنگ سرانجام گشت از جهان ناپدید کلنگی به چنگ آمدش بردمید بپرید بر سان تیر از کمان یکی بازدار از پس اندر دمان دل شاه گشت از پریدنش تنگ همی تاخت از پس به آواز زنگ یکی باغ پیش اندر آمد فراخ برآورده از گوشهٔ باغ کاخ بشد تازیان با تنی چند شاه همی بود لشکر به نخچیرگاه چو بهرام گور اندر آمد به باغ یکی جای دید از برش تند راغ میان گلستان یکی آبگیر بروبر نشسته یکی مرد پیر زمینش به دیبا بیاراسته همه باغ پر بنده و خواسته سه دختر بر او نشسته چو عاج نهاده به سربر ز پیروزه تاج به رخ چون بهار و به بالا بلند به ابرو کمان و به گیسو کمند یکی جام بر دست هر یک بلور بدیشان نگه کرد بهرام گور ز دیدارشان چشم او خیره شد ز باز و ز طغری دلش تیره شد چو دهقان پرمایه او را بدید رخ او شد از بیم چون شنبلید خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام برفت از بر حوض برزین چو باد بر شاه شد خاک را بوسه داد چنین گفت کای شاه خورشیدچهر به کام تو گرداد گردان سپهر نیارمت گفتن که ایدر بایست بدین مرز من با سواری دویست سر و نام برزین برآید به ماه اگر شاد گردد بدین باغ شاه به برزین چنین گفت شاه جهان که امروز طغری شد از من نهان دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ چنین پاسخ آورد به رزین به شاه که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه ابا زنگ زرین تنش همچو قیر همان چنگ و منقار او چون زریر بیامد بران گوزبن بر نشست بیاید هم‌اکنون به بختت به دست هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه که رو گوزین کن سراسر نگاه بشد بنده چون باد و آواز داد که همواره شاه جهان باد شاد که طغری به شاخی برآویختست کنون بازدارش بگیرد به دست چو طغری پدید آمد آن پیر گفت که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت پی مرزبان بر تو فرخنده باد همه تاجداران ترا بنده باد بدین شادی اکنون یکی جام خواه چو آرام دل یافتی کام خواه شهنشاه گیتی بران آبگیر فرود آمد و شادمان گشت پیر بیامد هم‌انگاه دستور اوی همان گنج داران و گنجور اوی بیاورد برزین می سرخ و جام نخستین ز شاه جهان برد نام بیاورد خوان و خورش ساختند چو از خوردن نان بپرداختند ازان پس بیاورد جامی بلور نهادند بر دست بهرام گور جهاندار بهرام بستد نبید از اندازهٔ خط برتر کشید چو برزین چنان دید برگشت شاد بیامد به هر جای خمی نهاد چو شد مست برزین بدان دختران چنین گفت کای پرخرد مهتران بدین باغ بهرامشاه آمدست نه گردنکشی با سپاه آمدست هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی برفتند هر سه به نزدیک شاه نهادند بر سر ز گوهر کلاه یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن به آواز ایشان شهنشاه جام ز باده تهی کرد و شد شادکام بدو گفت کاین دختران کیند که با تو بدین شادمانی زیند چنین گفت برزین که ای شهریار مبیناد بی‌تو کسی روزگار چنان دان که این دلبران منند پسندیده و دختران منند یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن سیم پای کوبد شکن بر شکن چهارم به کردار خرم بهار بدین سان که بیند همی شهریار بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی بپرداز دل چامهٔ شاه گوی بتان چامه و چنگ برساختند یکایک دل از غم بپرداختند نخستین شهنشاه را چامه‌گوی چنین گفت کای خسرو ماه‌روی نمانی مگر بر فلک ماه را به شادی همان خسرو گاه را به دیدار ماهی و بالای ساج بنازد بتو تخت شاهی و تاج خنک آنک شبگیر بیندت روی خنک آنک یابد ز موی تو بوی میان تنگ چون شیر و بازو ستبر همی فر تاجت برآید به ابر به گلنار ماند همی چهر تو به شادی بخندد دل از مهر تو دلت همچو دریا و رایت چو ابر شکارت نبینم همی جز هژبر همی مو شکافی به پیکان تیر همی آب گردد ز داد تو شیر سپاهی که بیند کمند ترا همان بازوی زورمند ترا به درد دل و مغز جنگاوران وگر چند باشد سپاهی گران چو آن چامه بشنید بهرام گور بخورد آن گران سنگ جام بلور بدو گفت شاه ای سرافراز مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد نیابی تو داماد بهتر ز من گو شهریاران سر انجمن بمن ده تو این هر سه دخترت را به کیوان برافرازم اخترت را به دو گفت برزین که ای شهریار بتو شاد بادا می و میگسار که یارست گفت این خود اندر جهان که دارد چنین زهره اندر نهان مرا گر پذیری بسان رهی که بپرستم این تخت شاهنشهی پرستش کنم تاج و تخت ترا همان فر و اورنگ و بخت ترا همان این سه دختر پرستنده‌اند به پیش تو بر پای چون بنده‌اند پرستندگان را پسندید شاه بدان سان که از دور دیدش سه ماه به بالای ساجند و همرنگ عاج سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر بگویم کنون هرچ هستم نهان بد و نیک با شهریار جهان ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افگندنی و پراگندگی همانا شتربار باشد دویست به ایوان من بنده‌گر بیش نیست همان یاره و طوق و هم تاج و تخت کزان دختران را بود نیک‌بخت ز برزین بخندید بهرام و گفت که چیزی که داری تو اندر نهفت بمان تا بباشد هم‌انجا به جای تو با جام می سوی رامش گرای بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه به راه کیومرث و هوشنگ شاه ترا دادم و خاک پای تواند همه هر سه زنده برای تواند مهین دخترم نام ماه‌آفرید فرانک دوم و سیوم شنبلید پسندیدشان شاه چون دیدشان ز بانو زنان نیز بگزیدشان به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه پسندید چون دید بهرامشاه بفرمود تا مهد زرین چهار بیارد ز لشکر یکی نامدار چو هر سه مه اندر عماری نشست ز رومی همان خادم آورد شست به مشکوی زرین شدند این سه ماه همی بود تا مست‌تر گشت شاه بدو گفت برزین که ای شهریار جهاندار و دانا و نیزه‌گزار یکی بنده‌ام تا زیم شاه را نیایش کنم خاک درگاه را یکی بنده تازانهٔ شاه را ببرد و بیاراست درگاه را سپه را ز سالار گردنکشان جز از تازیانه نبودی نشان چو دیدی کسی شاخ شیب دراز دوان پیش رفتی و بردی نماز همی بود بهرام تا گشت مست چو خرم شد اندر عماری نشست بیامد به مشکوی زرین خویش سوی خانهٔ عنبر آگین خویش چو آمد یکی هفته آنجا ببود بسی خورد و بخشید و شادی نمود
1,782
بخش ۱۳
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
به هشتم بیامد به دشت شکار خود و روزبه با سواری هزار همه دشت یکسر پر از گور دید ز قربان کمان کیان برکشید دو زاغ کمان را به زه بر نهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد بهاران و گوران شده جفت جوی ز کشتن به روی اندر آورده روی همی پوست کند این ازآن آن ازین ز خونشان شده لعل روی زمین همی بود بهرام تا گور نر به مستی جدا شد یک از یک دگر چو پیروز شد نره گور دلیر یکی ماده را اندر آورد زیر به زه داشت بهرام جنگی کمان بخندید چون گور شد شادمان بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت دل لشکر از زخم او بر فروخت ز لشکر هرانکس که آن زخم دید بران شهریار آفرین گسترید که چشم بد از فر تو دور باد همه روزگاران تو سور باد به مردی تواندر زمانه نوی که هم شاه و هم خسرو و هم گوی
1,783
بخش ۱۴
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
وزانجا برانگیخت شبرنگ را بدیدش یکی بیشه تنگ را دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را به زه کرد و اندر کشید بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک گذر کرد تا پر و پیکان به خاک بر ماده شد تیز بگشاد دست بر شیر با گردرانش ببست چنین گفت کان تیر بی‌پر بود نبد تیز پیکان او کر بود سپاهی همی خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین ندید و نبیند کسی در جهان چو تو شاه بر تخت شاهنشهان چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی پی کوه خارا ز بن برکنی بدان مرغزار اندرون راند شاه ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه یکی بیشه دیدند پر گوسفند شبانان گریزان ز بیم گزند یکی سرشبان دید بهرام را بر او دوید از پی نام را بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند بدو سرشبان گفت کای شهریار ز گیتی من آیم بدین مرغزار همین گوسفندان گوهرفروش به دشت اندر آوردم از کوه دوش توانگر خداوند این گوسفند بپیچد همی از نهیب گزند به خروار با نامور گوهرست همان زر و سیمست و هم زیورست ندارد جز از دختری چنگ‌زن سر جعد زلفش شکن بر شکن نخواهد جز از دست دختر نبید کسی مردم پیر ازین سان ندید اگر نیستی داد بهرامشاه مر او را کجا ماندی دستگاه شهنشاه گیتی نکوشد به زر همان موبدش نیست بیدادگر نگویی مرا کاین ددان ار که کشت که او را خدای جهان باد پشت بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر تبه شد به پیکان مرد دلیر چو شیران جنگی بکشت او برفت سواری سرافراز با یار هفت کجا باشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه و بر ما مپوش بدو سرشبان گفت ز ایدر برو دهی تازه پیش اندر آیدت نو به شهر آید آواز زان جایگاه به نزدیکی کاخ بهرامشاه چو گردون بپوشد حریر سیاه به جشن آید آن مرد با دستگاه گر ایدونک باشدت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواز چنگ چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامهٔ خسرو آرای خواست جدا شد ز دستور وز لشکرش همانا پر از آرزو شد سرش چنین گفت با موبدان روزبه که اکنون شود شاه ایران به ده نشنید بدان خان گوهر فروش همه سوی گفتار دارید گوش بخواهد همان دخترش از پدر نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گیرد گریز شبستان مر او را فزون از صدست شهنشاه زین‌سان که باشد به دست کنون نه صد و سی زن از مهتران همه بر سران افسر از گوهران ابا یاره و تاج و با تخت زر درفشان ز دیبای رومی گهر شمردست خادم به مشکوی شاه کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم به سالی پریشان رود باژ روم دریغ آن بر و کتف و بالای شاه دریغ آن رخ مجلس آرای شاه نبیند چنو کس به بالای و زور به یک تیر بر هم بدوزد دو گور تبه گردد از خفت و خیز زنان به زودی شود سست چون پرنیان کند دیده تاریک و رخساره زرد به تن سست گردد به لب لاژورد ز بوی زنان موی گردد سپید سپیدی کند در جهان ناامید جوان را شود گوژ بالای راست ز کار زنان چندگونه بلاست به یک ماه یک بار آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین بار از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را چو افزون کنی کاهش افزون کند ز سستی تن مرد بی‌خون کند برفتند گویان به ایوان شاه یکی گفت خورشید گم کرد راه شب تیره‌گون رفت بهرام گور پرستنده یک تن ز بهر ستور چو آواز چنگ اندر آمد به گوش بشد شاه تا خان گوهر فروش همی تاخت باره به آواز چنگ سوی خان بازارگان بی‌درنگ بزد حلقه را بر در و بار خواست خداوند خورشید را یار خواست پرستندهٔ مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه بلنگید در زیر من بارگی ازو بازگشتم به بیچارگی چنین اسپ و زرین ستامی به کوی بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی بیامد کنیزک به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت همی گوید اسپی به زرین ستام بدزدند از ایدر شود کار خام چنین داد پاسخ که بگشای در به بهرام گفت اندر آی ای پسر چو شاه اندر آمد چنان جای دید پرستنده هر جای برپای دید چنین گفت کای دادگر یک خدای به خوبی توی بنده را رهنمای مبادا جز از داد آیین من مباد آز و گردنکشی دین من همه کار و کردار من داد باد دل زیردستان به ما شاد باد گر افزون شود دانش و داد من پس از مرگ روشن بود یاد من همه زیردستان چو گوهرفروش بمانند با نالهٔ چنگ و نوش چو آمد به بالای ایوان رسید ز در دختر میزبان را بدید چو دهقان ورا دید بر پای خاست بیامد خم آورد بالای راست بدو گفت شب بر تو فرخنده باد همه بدسگالان ترا بنده باد نهالی بیفگند و مسند نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد گرانمایه خوانی بیاورد زود برو خوردنیها ازان سان که بود بیامد یکی مرد مهترپرست بفرمود تا اسپ او را ببست پرستنده را نیز خوان خواستند یکی جای دیگر بیاراستند همان میزبان را یکی زیرگاه نهادند و بنشست نزدیک شاه به پوزش بیاراست پس میزبان به بهرام گفت ای گو مرزبان توی میهمان اندرین خان من فدای تو بادا تن و جان من بدو گفت بهرام تیره شبان که یابد چنین تازه‌رو میزبان چو نان خورده شد جام باید گرفت به خواب خوش آرام باید گرفت به یزدان نباید بود ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس کنیزک ببرد آبه دستان و تشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت چو شد دست شسته می و جام خواست به می رامش و نام و آرام خواست کنیزک بیاورد جامی نبید می سرخ و جام و گل و شنبلید بیازید دهقان به جام از نخست بخورد و به مشک و گلابش بشست به بهرام داد آن دلارای جام بدو گفت میخواره را چیست نام هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم به بهرام شاهت گروگان کنم فراوان بخندید زو شهریار بدو گفت نامم گشسپ سوار من ایدر به آواز چنگ آمدم نه از بهر جای درنگ آمدم بدو میزبان گفت کاین دخترم همی به آسمان اندر آرد سرم همو میگسارست و هم چنگ‌زن همان چامه گویست و لشکر شکن دلارام را آرزو نام بود همو میگسار و دلارام بود به سرو سهی گفت بردار چنگ به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ بیامد بر پادشا چنگ زن خرامان بسان بت برهمن به بهرام گفت ای گزیده سوار به هر چیز مانندهٔ شهریار چنان دان که این خانه بر سور تست پدر میزبانست و گنجور تست شبان سیه بر تو فرخنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد بدو گفت بنشین و بردار چنگ یکی چامه باید مرا بی‌درنگ شود ماهیار ایدر امشب جوان گروگان کند پیش مهمان روان زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت نخستین خروش مغان درگرفت دگر چامه را باب خود ماهیار تو گفتی بنالد همی چنگ زار چو رود بریشم سخن‌گوی گشت همه خانهٔ وی سمن بوی گشت پدر را چنین گفت کای ماهیار چو سرو سهی بر لب جویبار چو کافور کرده سر مشکبوی زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی همیشه بداندیشت آزرده باد به دانش روان تو پرورده باد توی چون فریدون آزاده خوی منم چون پرستار نام آرزوی ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه چو این گفته شد سوی مهمان گذشت ابا چامه و چنگ نالان گذشت به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش کسی کو ندیدست بهرام را خنیده سوار دلارام را نگه کرد باید به روی تو بس جز او را نمانی ز لشکر به کس میانت چو غروست و بالا چو سرو خرامان شده سرو همچون تذرو به دل نره شیر و به تن ژنده پیل بناورد خشت افگنی بر دو میل رخانت به گلنار ماند درست تو گویی به می برگ گل را بشست دو بازو به کردار ران هیون به پای اندر آری که بیستون تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد ندید و نبیند به روز نبرد تن آرزو خاک پای تو باد همه‌ساله زنده برای تو باد جهاندار ازان چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و آهنگ اوی بروبر ازان گونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا چو در پیش او مست شد ماهیار چنین گفت با میزبان شهریار که دختر به من ده به آیین و دین چو خواهی که یابی به داد آفرین چنین گفت با آرزو ماهیار کزین شیردل چند خواهی نثار نگه کن بدو تا پسند آیدت بر آسودگی سودمند آیدت چنین گفت با ماهیار آرزوی که ای باب آزاده و نیک خوی مرا گر همی داد خواهی به کس همالم گشسپ سوارست و بس تو گویی به بهرام ماند همی چو جانست و با او نشستن دمی به گفتار دختر بسنده نکرد به بهرام گفت ای سوار نبرد به ژرفی نگه کن سراپای اوی همان دانش و کوشش و رای اوی نگه کن بدو تا پسند تو هست ازو آگهی بهترست ار نشست بدین نیکوی نیز درویش نیست به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست اگر بشمری گوهر ماهیار فزون آید از بدرهٔ شهریار گر او را همی بایدت جام‌گیر مکن سرسری امشب آرام‌گیر به مستی بزرگان نبستند بند به ویژه کسی کو بود ارجمند بمان تا برآرد سپهر آفتاب سر نامداران برآید ز خواب بیاریم پیران داننده را شکیبا دل و چیز خواننده را شب تیره از رسم بیرون بود نه آیین شاه آفریدون بود نه فرخ بود مست زن خواستن وگر نیز کاری نو آراستن بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست زدن فال بد رای و راه به دست پسند منست امشب این چنگ‌زن تو این فال بد تا توانی مزن چنین گفت با دخترش آرزوی پسندیدی او را به گفتار و خوی بدو گفت آری پسندیده‌ام به جان و به دل هست چون دیده‌ام بکن کار زان پس به یزدان سپار نه گردون به جنگست با ماهیار بدو گفت کاکنون تو جفت ویی چنان دان که اندر نهفت ویی بدو داد و بهرام گورش بخواست چو شب روز شد کار او گشت راست سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی سرایش همه خفته بد چار سوی بیامد به جای دگر ماهیار همی ساخت کار گشسپ سوار پرستنده را گفت درها ببند یکی را بتاز از پس گوسفند نباید که آرند خوان بی‌بره بره نیز پرورده باید سره چو بیدار گردد فقاع و یخ آر همی باش پیش گشسپ سوار یکی جام کافور بر با گلاب چنان کن که بویا بود جای خواب من از جام می همچنانم که دوش نتابد می این پیر گوهر فروش بگفت این و چادر به سر برکشید تن‌آسانی و خواب در بر کشید چو خورشید تابنده بفراخت تاج زمین شد به کردار دریای عاج پرستنده تازانه شهریار بیاویخت از خانهٔ ماهیار سپه را ز سالار گردنکشان بجستند زان تازیانه نشان سپاه انجمن شد به درگاه بر کجا همچنان بر در شاه‌بر هرانکس که تازانه دانست باز برفتند و بردند پیشش نماز چو دربان بدید آن سپاه‌گران کمردار بسیار و ژوپین وران بیامد بر خفته برسان گرد سر پیر از خواب بیدار کرد بدو گفت برخیز و بگشای دست نه هنگام خوابست و جای نشست که شاه جهانست مهمان تو بدین بی‌نوا خانه و مان تو یکایک دل مرد گوهرفروش ز گفتار دربان برآمد به جوش بدو گفت کاین را چه گویی همی پی شهریاران چه جویی همی همان چو ز گوینده بشنید مست خروشان ازانجای برپای جست ز دربان برآشفت و گفت این سخن نگوید خردمند مرد کهن پرستنده گفت ای جهاندیده مرد ترا بر زمین شاه ایران که کرد بیامد پرستنده هنگام روز که پیدا نبد هور گیتی فروز یکی تازیانه به زر تافته به هرجای گوهر برو بافته بیاویخت از پیش درگاه ما بدان سو که باشد گذرگاه ما ز دربان چو بشنید یکسر سخن بپیچید بیدار مرد کهن که من دوش پیش شهنشاه مست چرا بودم و دخترم می پرست بیامد سوی حجرهٔ آرزوی بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی شهنشاه بهرام بود آنک دوش بیامد سوی خان گوهرفروش همی آمد از دشت نخچیرگاه عنان تافتست از کهن دژ به راه کنون خیز و دیبای چینی بپوش بنه بر سر افسر چنان هم که دوش نثارش کن از گوهر شاهوار سه یاقوت سرخ از در شهریار چو بینی رخ شاه خورشیدفش دو تایی برو دست کرده بکش مبین مر ورا چشم در پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی سخنهای با شرم و بازرم گوی من اکنون نیایم اگر خواندم به جای پرستنده بنشاندم بسان همالان نشستم به خوان که اندر تنم خرد با استخوان که من نیز گستاخ گشتم به شاه به پیر و جوان از می آید گناه هم‌انگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن‌روان چو بیدار شد ایمن و تن‌درست به باغ اندر آمد سر و تن بشست نیایش کنان پیش خورشید شد ز یزدان دلی پر ز امید شد وزانجا بیامد به جای نشست یکی جام می خواست از می پرست چو از کهتران آگهی یافت شاه بفرمودشان بازگشتن به راه بفرمود تا رفت پیش آرزوی همی بودش از آرزوی آرزوی برفت آرزو با می و با نثار پرستنده با تاج و با گوشوار دو تا گشت و اندر زمین بوس داد بخندید زو شاه و برگشت شاد بدو گفت شاه این کجا داشتی مرا مست کردی و بگذاشتی همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه ز رزم و سر نیزه و زخم شاه ازان پس بدو گفت گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش چو بشنید دختر پدر را بخواند همی از دل شاه خیره بماند بیامد پدر دست کرده به کش به پیش شهنشاه خورشیدفش بدو گفت شاها ردا بخردا بزرگا سترگا گوا موبدا کسی کو خرد دارد و باهشی نباید گزیدن جز از خامشی ز نادانی آمد گنهکاریم گمانم که دیوانه پنداریم سزد گر ببخشی گناه مرا درفشان کنی روز و ماه مرا منم بر درت بندهٔ بی‌خرد شهنشاهم از بخردان نشمرد چنین داد پاسخ که از مرد مست خردمند چیزی نگیرد به دست کسی را که می انده آرد به روی نباید که یابد ز می رنگ و بوی به مستی ندیدم ز تو بدخوی همی ز آرزو این سخن بشنوی تو پوزش بران کن که تا چنگ زن بگوید همان لاله اندر سمن بگوید یکی تا بدان می خوریم پی روز ناآمده نشمریم زمین بوسه داد آن زمان ماهیار بیاورد خوان و برآراست کار بزرگان که بودند بر در به پای بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی همی بود تا چرخ پوشد سیاه ستاره پدید آید از گرد ماه چو نان خورده شد آرزو را بخواند به کرسی زر پیکرش برنشاند بفرمود تا چنگ برداشت ماه بدان چامه کز پیش فرمود شاه چنین گفت کای شهریار دلیر که بگذارد از نام تو بیشه شیر توی شاه پیروز و لشکرشکن همان رویه چون لاله اندر چمن به بالای تو بر زمین شاه نیست به دیدار تو بر فلک ماه نیست سپاهی که بیند سپاه ترا به جنگ اندر آوردگاه ترا بدرد دل و مغزشان از نهیب بلندی ندانند باز از نشیب هم‌انگه چو از باده خرم شدند ز خردک به جام دمادم شدند بیامد بر پادشا روزبه گزیدند جایی مر او را به ده بفرمود بهرام خادم چهل همه ماه‌چهر و همه دلگسل رخ رومیان همچو دیبای روم ازیشان همی تازه شد مرز و بوم بشد آرزو تا به مشکوی شاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه بیامد شهنشاه با روزبه گشاده‌دل و شاد از ایوان مه همی‌راند گویان به مشکوی خویش به سوی بتان سمن‌بوی خویش
1,784
بخش ۱۵
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه همه راه و بی‌راه لشکر گذشت چنان شد که یک ماه ماند او به دشت سراپرده و خیمه‌ها ساختند ز نخچیر دشتی بپرداختند کسی را نیامد بران دشت خواب می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب بیابان همی آتش افروختند تر و خشک هیزم بسی سوختند برفتند بسیار مردم ز شهر کسی کش ز دینار بایست بهر همی بود چندی خرید و فروخت بیابان ز لشکر همی برفروخت ز نخچیر دشت و ز مرغان آب همی یافت خواهنده چندان کباب که بردی به خروار تا خان خویش بر کودک خرد و مهمان خویش چو ماهی برآمد شتاب آمدش همی با بتان رای خواب آمدش بیاورد لشکر ز نخچیرگاه ز گرد سواران ندیدند راه همی رفت لشکر به کردار گرد چنین تا رخ روز شد لاژورد یکی شارستان پیشش آمد به راه پر از برزن و کوی و بازارگاه بفرمود تا لشکرش با بنه گذارند و ماند خود او یک تنه بپرسید تا مهتر ده کجاست سر اندر کشید و همی رفت راست شکسته دری دید پهن و دراز بیامد خداوند و بردش نماز بپرسید کاین خانه ویران کراست میان ده این جای ویران چراست خداوند گفت این سرای منست همین بخت بد رهنمای منست نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر نه دانش نه مردی نه پای و نه پر مرا دیدی اکنون سرایم ببین بدین خانه نفرین به از آفرین ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای جهاندار را سست شد دست و پای همه خانه سرگین بد از گوسفند یکی طاق بر پای و جای بلند بدو گفت چیزی ز بهر نشست فراز آور ای مرد مهمان‌پرست چنین داد پاسخ که بر میزبان به خیره چرا خندی ای مرزبان گر افگندنی هیچ بودی مرا مگر مرد مهمان ستودی مرا نه افگندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی به جای دگر خانه جویی رواست که ایدر همه کارها بی‌نواست ورا گفت بالش نگه کن یکی که تا برنشینم برو اندکی بدو گفت ایدر نه جای نکوست همانا ترا شیر مرغ آرزوست پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم چنان چون بیابی یکی نان نرم چنین داد پاسخ که ایدو گمان که خوردی و گشتی ازو شادمان اگر نان بدی در تنم جان بدی اگر چند جانم به از نان بدی بدو گفت گر نیستت گوسفند که آمد به خان تو سرگین فگند چنین داد پاسخ که شب تیره شد مرا سر ز گفتار تو خیره شد یکی خانه بگزین که یابی پلاس خداوند آن خانه دارد سپاس چه باشی به نزدیکی شوربخت که بستر کند شب ز برگ درخت به زر تیغ داری به زربر رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب ز یزدان بترس و ز من دور باش به هر کار چون من تو رنجور باش چو خانه برین‌گونه ویران بود گذرگاه دزدان و شیران بود بدو گفت اگر دزد شمشیر من ببردی کنون نیستی زیر من کدیور بدو گفت زین در مرنج که در خان من کس نیابد سپنج بدو گفت شاه ای خردمند پیر چه باشی به پیشم همی خیره خیر چنانچون گمانم هم از آب سرد ببخشای ای مرد آزادمرد کدیور بدو گفت کان آبگیر به پیش است کمتر ز پرتاب تیر بخور چند خواهی و بردار نیز چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز همانا بدیدی تو درویش مرد ز پیری فرومانده از کارکرد چنین داد پاسخ که گر مهتری نداری مکن جنگ با لشکری چه نامی بدو گفت فرشیدورد نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد بدو گفت بهرام با کام خویش چرا نان نجویی بدین نام خویش کدیور بدو گفت کز کردگار سرآید مگر بر من این روزگار نیایش کنم پیش یزدان خویش ببینم مگر بی‌تو ویران خویش چرا آمدی در سرای تهی که هرگز نبینی مهی و بهی بگفت این و بگریست چندان به زار که بگریخت ز آواز او شهریار بخندید زان پیر و آمد به راه دمادم بیامد پس او سپاه چو بیرون شد از نامور شارستان به پیش اندر آمد یکی خارستان تبر داشت مردی همی کند خار ز لشکر بشد پیش او شهریار بدو گفت مهتر بدین شارستان کرا دانی ای دشمن خارستان چنین داد پاسخ که فرشیدورد بماند همه ساله بی‌خواب و خورد مگر گوسفندش بود صدهزار همان اسپ و استر بود زین شمار زمین پر ز آگنده دینار اوست که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست شکم گرسنه مانده تن برهنه نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه اگر کشتمندش فروشد به زر یکی خانه بومش کند پر گهر شبانش همی گوشت جوشد به شیر خود او نان ارزن خورد با پنیر دو جامه ندیدست هرگز به هم ازویست هم بر تن او ستم چنین گفت با خارزن شهریار که گر گوسفندش ندانی شمار بدانی همانا کجا دارد اوی شمارش بتو گفت کی یارد اوی چنین گفت کای رزم دیده سوار ازان خواسته کس نداند شمار بدان خارزن داد دینار چند بدو گفت کاکنون شدی ارجمند بفرمود تا از میان سپاه بیاید یکی مرد دانا به راه کجا نام آن مرد بهرام بود سواری دلیر و دلارام بود فرستاد با نامور سی سوار گزین کرده شایسته مردان کار دبیری گزین کرد پرهیزگار بدان‌سان که دانست کردن شمار بدان خارزن گفت ز ایدر برو همی خارکندی کنون زر درو ازان خواسته ده یکی مر تراست بدین مردمان راه بنمای راست دل افرزو بد نام آن خارزن گرازنده مردی به نیروی تن گرانمایه اسپی بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت دل‌افروز بد گیتی افروز شد چو آمد به درگاه پیروز شد بیاورد لشکر به کوه و به دشت همی گوسفند از عدد برگذشت شتر بود بر کوه ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان ز گاوان ورز و ز گاوان شیر ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر همه دشت و کوه و بیابان کنام کس او را به گیتی ندانست نام بیابان سراسر همه کنده سم همان روغن گاو در سم به خم ز شیراز وز ترف سیصدهراز شتروار بد بر لب جویبار یکی نامه بنوشت بهرام هور به نزد شهنشاه بهرام گور نخست آفرین کرد بر کردگار که اویست پیروز و پروردگار دگر آفرین بر شهنشاه کرد که کیش بدی (را) نگونسار کرد چنین گفت کای شهریار جهان ز تو شاد یکسر کهان و مهان کز اندازه دادت همی بگذرد ازین خامشی گنج کیفر برد همه کار گیتی به اندازه به دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به یکی گم شده نام فرشیدورد نه در بزمگاه و نه اندر نبرد ندانست کس نام او در جهان میان کهان و میان مهان نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس ندانست کردن به چیزی سپاس چنین خواسته گسترد در جهان تهی‌دست و پر غم نشسته نهان به بیداد ماند همی داد شاه منه پند گفتار من بر گناه پی افگن یکی گنج زین خواسته سیوم سال را گردد آراسته دبیران داننده را خواندم برین کوه آباد بنشاندم شمارش پدیدار نامد هنوز نویسنده را پشت برگشت کوز چنین گفت گوینده کاندر زمین ورا زر و گوهر فزونست زین برین کوهسارم دو دیده به راه بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه ز من باد بر شاه ایران درود بمان زنده تا نام تارست و پود هیونی برافگند پویان به راه بدان تا برد نامه نزدیک شاه چو آن نامه برخواند بهرام‌گور به دلش اندر افتارد زان کار شور دژم گشت و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند پیروز و به روزگار خداوند دانایی و فرهی خداوند دیهیم شاهنشهی نبشت آن که گر دادگر بودمی همین مرد را رنج ننمودمی نیاورد گرد این ز دزدی و خون نبد هم کسی را به بد رهنمون همی بد که این مرد بد ناسپاس ز یزدان نبودش به دل در هراس یکی پاسبان بد برین خواسته دل و جان ز افزون شدن کاسته بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشد به پیکار و ناسودمند به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ نسازیم ازان رنج بنیاد گنج نبندیم دل در سرای سپنج فریدون نه پیداست اندر جهان همان ایرج و سلم و تور از مهان همان جم و کاوس با کیقباد جزین نامداران که داریم یاد پدرم آنک زو دل پر از درد بود نبد دادگر ناجوانمرد بود کسی زین بزرگان پدیدار نیست بدین با خداوند پیکار نیست تو آن خواسته گرد کن هرچ هست ببخش و مبر زان به یک چیز دست کسی را که پوشیده دارد نیاز که از بد همی دیر یابد جواز همان نیز پیری که بیکار گشت به چشم گرانمایگان خوار گشت دگر هرک چیزیش بود و بخورد کنون ماند با درد و با بادسرد کسی را که نامست و دینار نیست به بازارگانی کسش یار نیست دگر کودکانی که بینی یتیم پدر مرده و مانده بی زر و سیم زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند بریشان ببخش این همه خواسته برافروز جان و روان کاسته تو با آنک رفتی سوی گنج باد همه داد و پرهیزگاریت باد نهان کرده دینار فرشیدورد بدو مان همی تا نماند به درد مر او را چه دینار و گوهر چه خاک چو بایست کردن همی در مغاک سپهر گراینده یار تو باد همان داد و پرهیز کار تو باد نهادند بر نامه‌بر مهر شاه فرستاد برگشت و آمد به راه
1,785
بخش ۱۶
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
بفرمود تا تخت شاهنشهی به باغ بهار اندر آرد رهی به فرمان ببردند پیروزه تخت نهادند زیر گلفشان درخت می و جام بردند و رامشگران به پالیز رفتند با مهتران چنین گفت با رای‌زن شهریار که خرم به مردم بود روزگار به دخمه درون بس که تنهاشویم اگر چند با برز و بالا شویم همه بسترد مرگ دیوانها به پای آورد کاخ و ایوانها ز شاه و ز درویش هر کو بمرد ابا خویشتن نام نیکی ببرد ز گیتی ستایش به مابر بس است که گنج درم بهر دیگر کس است بی‌آزاری و راستی بایدت چو خواهی که این خورده نگزایدت کنون سال من رفت بر سی و هشت بسی روز بر شادمانی گذشت چو سال جوان بر کشد بر چهل غم روز مرگ اندرآید به دل چو یک موی گردد به سر بر سپید بباید گسستن ز شادی امید چو کافور شد مشک معیوب گشت به کافور بر تاج ناخوب گشت همی بزم و بازی کنم تا دو سال چو لختی شکست اندر آید به یال شوم پیش یزدان بپوشم پلاس نباشم ز گفتار او ناسپاس به شادی بسی روز بگذاشتم ز بادی که بد بهره برداشتم کنون بر گل و نار و سیب و بهی ز می جام زرین ندارم تهی چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ شود آسمان همچو پشت پلنگ برومند و بویا بهاری بود می سرخ چون غمگساری بود هوا راست گردد نه گرم و نه سرد زمین سبزه و آبها لاژورد چو با مهرگانی بپوشیم خز به نخچیر باید شدن سوی جز بدان دشت نخچیر کاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم کنون گردن گور گردد سبتر دل شیر نر گیرد و رنگ ببر سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز نباید کشیدن به راه دراز که آن جای گرزست و تیر و کمان نباشیم بی‌تاختن یک زمان بیابان که من دیده‌ام زیر جز شده چون بن نیزه بالای گز بران جایگه نیز یابیم شیر شکاری بود گر بمانیم دیر همی بود تا ابر شهریوری برآمد جهان شد پر از لشکری ز هر گوشه‌ای لشکری جنگجوی سوی شاه ایران نهادند روی ازیشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخچیر دارد نشان بیاورد لشکر به دشت شکار سواران شمشیر زن ده هزار ببردند خرگاه و پرده‌سرای همان خیمه و آخر و چارپای همه زیردستان به پیش سپاه برفتند هرجای کندند چاه بدان تا نهند از بر چاه چرخ کنند از بر چرخ چینی سطرخ پس لشکر اندر همی تاخت شاه خود و ویژگان تا به نخچیرگاه بیابان سراسر پر از گور دید همه بیشه از شیر پرشور دید چنین گفت کاینجا شکار منست که از شیر بر خاک چندین تنست بخسپید شادان‌دل و تن‌درست که فردا بباید مرا شیر جست کنون میگساریم تا چاک روز چو رخشان شود هور گیتی فروز نخستین به شمشیر شیر افگنیم همان اژدهای دلیر افگنیم چو این بیشه از شیر گردد تهی خدنگ مرا گور گردد رهی ببود آن شب و بامداد پگاه سوی بیشه رفتند شاه و سپاه هم‌انگاه بیرون خرامید شیر دلاور شده خورده از گور سیر به یاران چنین گفت بهرام گرد که تیر و کمان دارم و دست برد ولیکن به شمشیر یازم به شیر بدان تا نخواند مرا نادلیر بپوشید تر کرده پشمین قبای به اسپ نبرد اندر آورد پای چو شیر اژدها دید بر پای خاست ز بالا دو دست اندر آورد راست همی خواست زد بر سر اسپ اوی بزد پاشنه مرد نخچیر جوی بزد بر سر شیر شمشیر تیز سبک جفت او جست راه گریز ز سر تا میانش بدونیم کرد دل نره شیران پر از بیم کرد بیامد دگر شیر غران دلیر همی جفت او بچه پرورد زیر بزد خنجری تیز بر گردنش سر شیر نر کنده شد از تنش یکی گفت کای شاه خورشید چهر نداری همی بر تن خویش مهر همه بیشه شیرند با بچگان همه بچگان شیر مادر مکان کنون باید آژیر بودن دلیر که در مهرگان بچه دارد به زیر سه فرسنگ بالای این بیشه است به یک سال اگر شیرگیری به دست جهان هم نگردد ز شیران تهی تو چندین چرا رنج بر تن نهی چو بنشست بر تخت شاه از نخست به پیمان جز از چنگ شیران نجست کنون شهریاری به ایران تراست به گور آمدی جنگ شیران چراست بدو گفت شاه ای خردمند پیر به شبگیر فردا من و گور و تیر سواران گردنکش اندر زمان نکردند نامی به تیر و کمان اگر داد مردی بخواهیم داد به گوپال و شمشیر گیریم یاد بدو گفت موبد که مرد سوار نبیند چو تو گرد در کارزار که چشم بد از فر تو دور باد نشست تو در گلشن و سور باد به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه ابا موبد و پهلوان سپاه همی خواند لشکر برو آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین به خرگاه شد چون سپه بازگشت ز دادنش گیتی پرآواز گشت یکی دانشی مرزبان پیش‌کار به خرگاه نو بر پراگنده خار نهادند کافور و مشک و گلاب بگسترد مشک از بر جای خواب همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد برو کاسه آرایش چین نهاد بیاراست سالار خوان از بره همه خوردنیها که بد یکسره چو نان خورده شد شاه بهرام گور بفرمود جامی بزرگ از بلور که آرد پری‌چهرهٔ میگسار نهد بر کف دادگر شهریار چنین گفت کان شهریار اردشیر که برنا شد از بخت او مرد پیر سر مایه او بود ما کهتریم اگر کهتری را خود اندر خوریم به رزم و به بزم و به رای و به خوان جز او را جهاندار گیتی مخوان بدانگه که اسکندر آمد ز روم به ایران و ویران شد این مرز و بوم کجا ناجوانمرد بود و درشت چو سی و شش از شهریاران بکشت لب خسروان پر ز نفرین اوست همه روی گیتی پر از کین اوست کجا بر فریدون کنند آفرین برویست نفرین ز جویای کین مبادا جز از نیکویی در جهان ز من در میان کهان و مهان بیارید گفتا منادیگری خوش آواز و از نامداران سری که گردد سراسر به گرد سپاه همی برخروشد به بی‌راه و راه بگوید که بر کوی بر شهر جز گر از گوهر و زر و دیبا و خز چنین تا به خاشاک ناچیز پست بیازد کسی ناسزاوار دست بر اسپش نشانم ز پس کرده روی ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی دو پایش ببندند در زیر اسپ فرستمش تا خان آذرگشسپ نیایش کند پیش آتش به خاک پرستش کند پیش یزدان پاک بدان کس دهم چیز او را که چیز ازو بستد و رنج او دید نیز وگر اسپ در کشت‌زاری کند ور آهنگ بر میوه‌داری کند ز زندان نیابد به سالی رها سوار سرافراز گر بی‌بها همان رنج ما بس گزیدست بهر بیاییم و آزرده گردند شهر برفتند بازارگانان شهر ز جز و ز برقوه مردم دو بهر بیابان چو بازار چین شد ز بار بران‌سو که بد لشکر شهریار
1,786
بخش ۱۷
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
دگر روز چون تاج بفروخت هور جهاندار شد سوی نخچیر گور کمان را به زه بر نهاده سپاه پس لشکر اندر همی رفت شاه چنین گفت هرکو کمان را به دست بمالد گشاید به اندازه شست نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون یکی پهلوان گفت کای شهریار نگه کن بدین لشکر نامدار که با کیست زین‌گونه تیر و کمان بداندیش گر مرد نیکی گمان مگر باشد این را گشاد برت که جاوید بادا سر و افسرت چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز ازان خسروی فر و بالای برز همه لشکر از شاه دارند شرم ز تیر و کمانشان شود دست نرم چنین داد پاسخ که این ایزدیست کزو بگذری زور بهرام چیست برانگیخت شبدیز بهرام را همی تیز کرد او دلارام را چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور را با سرونش ببست هم‌انگاه گور اندر آمد به سر برفتند گردان زرین کمر شگفت اندران زخم او ماندند یکایک برو آفرین خواندند که کس پر و پیکان تیرش ندید به بالای آن گور شد ناپدید سواران جنگی و مردان کین سراسر برو خواندند آفرین بدو پهلوان گفت کای شهریار مبیناد چشمت بد روزگار سواری تو و ما همه بر خریم هم از خروران در هنر کمتریم بدو گفت شاه این نه تیر منست که پیروزگر دستگیر منست کرا پشت و یاور جهاندار نیست ازو خوارتر در جهان خوار نیست برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن باره پران همای یکی گور پیش آمدش ماده بود بچه پیش ازو رفته او مانده بود یکی تیغ زد بر میانش سوار بدونیم شد گور ناپایدار رسیدند نزدیک او مهتران سرافراز و شمشیر زن کهتران چو آن زخم دیدند بر ماده گور خردمند گفت اینت شمشیر و زور مبیناد چشم بد این شاه را نماند به جز بر فلک ماه را سر مهتران جهان زیر اوست فلک زیر پیکان و شمشیر اوست سپاه از پس‌اندر همی تاختند بیابان ز گوران بپرداختند یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یک تن مباد اندرین پهن دشت که گوری فروشد به بازارگان بدیشان دهند این همه رایگان ز بر کوی با نامداران جز ببردند بسیار دیبا و خز بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو نخواهند اگر چندشان بود تاو ازان شهرها هرک درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود ز بخشیدن او توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه بکی هفته بد شادمان با سپاه برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای خردمند و درویش جوینده‌ای بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان کسی کو بخفتست با رنج ما وگر نیستش بهره از گنج ما به میدان خرامید تا شهریار مگر بر شما نوکند روزگار دگر هرک پیرست و بیکار و سست همان کو جوانست و ناتن درست وگر وام دارد کسی زین گروه شدست از بد وام خواهان ستوه وگر بی‌پدر کودکانند نیز ازان کس که دارد بخواهند چیز بود مام کودک نهفته نیاز بدوبر گشایم در گنج باز وگر مایه‌داری توانگر بمرد بدین مرز ازو کودکان ماند خرد گنه کار دارد بدان چیز رای ندارد به دل شرم و بیم خدای سخن زین نشان کس مدارید باز که از رازداران منم بی‌نیاز توانگر کنم مرد درویش را به دین آورم جان بدکیش را بتوزیم فام کسی کش درم نباشد دل خویش دارد به غم دگر هرک دارد نهفته نیاز همی دارد از تنگی خویش راز مر او را ازان کار بی‌غم کنم فزون شادی و اندهش کم کنم گر از کارداران بود رنج نیز که او از پدرمرده‌ای خواست چیز کنم زنده بر دار بیداد را که آزرد او مرد آزاد را گشادند زان پس در گنج باز توانگر شد آنکس که بودش نیاز ز نخچیرگه سوی بغداد رفت خرد یافته با دلی شاد رفت برفتند گردنکشان پیش اوی ز بیگانه و آنک بد خویش اوی بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد به کاخ دلارای شاه شبستان زرین بیاراستند پرستندگان رود و می خواستند بتان چامه و چنگ برساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند ز رود و می و بانگ چنگ و سرود هوا را همی داد گفتی درود به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند ببردند تا دل ندارد نژند دو هفته همی بود دل شادمان در گنج بگشاد روز و شبان درم داد و آمد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر شبستاان خود را چو در باز کرد بتان را ز گنج درم ساز کرد به مشکوی زرین هرانکس که تاج نبودش بزیر اندرون تخت عاج ازان شاه ایران فراوان ژکید برآشفت وز روزبه لب گزید بدو گفت من باژ روم و خزر بدیشان دهم چون بیاری بدر هم‌اکنون به خروار دینار خواه ز گنج ری و اصفهان باژ خواه شبستان برین‌گونه ویران بود نه از اختر شاه ایران بود ز هر کشوری باژ نو خواستند زمین را به دیبا بیاراستند برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
1,787
بخش ۱۸
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
دگر هفته تنها به نخچیر شد دژم بود با ترکش و تیر شد ز خورشید تابنده شد دشت گرم سپهبد ز نخچیر برگشت نرم سوی کاخ بازارگانی رسید به هر سو نگه کرد و کس را ندید ببازارگان گفت ما را سپنج توان داد کز ما نبینی تو رنج چو بازارگانش فرود آورید مر او را یکی خوابگه برگزید همی بود نالان ز درد شکم به بازارگان داد لختی درم بدو گفت لختی نبید کهن ابا مغز بادام بریان بکن اگر خانگی مرغ باشد رواست کزین آرزوها دلم را هواست نیاورد بازارگان آنچ گفت نبد مغز بادامش اندر نهفت چو تاریک شد میزبان رفت نرم یکی مرغ بریان بیاورد گرم بیاراست خوان پیش بهرام برد به بازارگان گفت بهرام گرد که از تو نبید کهن خواستم زبان را به خواهش بیاراستم نیاوردی و داده بودم درم که نالنده بودم ز درد شکم چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد نداری خرد کو روان پرورد چو آوردم این مرغ بریان گرم فزون خواستن نیست آیین و شرم چو بشنید بهرام زو این سخن بشد آرزوی نبید کهن پشیمان شد از گفت خود نان بخورد برو نیز یاد گذشته نکرد چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت به بازارگان نیز چیزی نگفت ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید همی گفت پرمایه بازارگان به شاگرد کای مرد ناکاردان مران مرغ کارزش نبد یک درم خریدی به افزون و کردی ستم گر ارزان خریدی ابا این سوار نبودی مرا تیره شب کارزار خریدی مر او را به دانگی پنیر بدی با من امروز چون آب و شیر بدو گفت اگر این نه کار منست چنان دان که مرغ از شمار منست تو مهمان من باش با این سوار بدین مرغ با من مکن کارزار چو بهرام برخاست از خواب خوش بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش که زین برنهد تا به ایوان شود کلاهش ز ایوان به کیوان شود چو شاگرد دیدش به بهرام گفت که امروز با من به بد باش جفت بشد شاه و بنشست بر تخت اوی شگفتی فروماند از بخت اوی جوان رفت و آورد خایه دویست به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست یکی مرغ بریان با نان گرم نبید کهن آر و بادام نرم بشد نزد بهرام گفت ای سوار همی خایه کردی تو دی خواستار کنون آرزوها بیاریم گرم هم از چندگونه خورشهای نرم بگفت این و زان پس به بازار شد به ساز دگرگون خریدار شد شکر جست و بادام و مرغ و بره که آرایش خوان کند یکسره می و زعفران برد و مشک و گلاب سوی خانه شد با دلی پرشتاب بیاورد خوان با خورشهای نغز جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد نخستنی به بهرام خسرو سپرد بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند ز خردک به جام دمادم شدند چنین گفت با میزبان شهریار که بهرام ما را کند خواستار شما می گسارید و مستان شوید مجنبید تا می پرستان شوید بمالید پس باره را زین نهاد سوی گلشن آمد ز می گشته شاد به بازارگان گفت چندین مکوش از افزونی این مرد ارزان فروش به دانگی مرا دوش بفروختی همی چشم شاگرد را دوختی که مرغی خریدی فزون از بها نهادی مرا در دم اژدها بگفت این به بازارگان و برفت سوی گاه شاهی خرامید تفت چو خورشید بر تخت بنمود تاج جهانبان نشست از بر تخت عاج بفرمود خسرو به سالار بار که بازارگان را کند خواستار بیارند شاگر با او بهم یکی شاد ازیشان و دیگر دژم چو شاگرد و استاد رفتند زود به پیش شهنشاه ایران چو دود چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش یکی بدره بردند نزدیک اوی که چون ماه شد جان تاریک اوی به بازارگان گفت تا زنده‌ای چنان دان که شاگرد را بنده‌ای همان نیز هر ماهیانی دوبار درم شست گنجی بروبر شمار به چیز تو شاگرد مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند به موبد چنین گفت زان پس که شاه چو کار جهان را ندارد نگاه چه داند که مردم کدامست به چگونه شناسد کهان را ز مه
1,788
بخش ۱۹
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
همی بود یک چند با مهتران می روشن و جام و رامشگران بهار آمد و شد جهان چون بهشت به خاک سیه بر فلک لاله کشت همه بومها پر ز نخجیر گشت بجوی آبها چون می و شیر گشت گرازیدن گور و آهو به شخ کشیدند بر سبزه هر جای نخ همه جویباران پر از مشک دم بسان گل نارون می به خم بگفتند با شاه بهرام گور که شد دیر هنگام نخچیر گور چنین داد پاسخ که مردی هزار گزین کرد باید ز لشکر سوار سوی تور شد شاه نخچیرجوی جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی ز گور و ز غرم و ز آهو جهان بپرداختند آن دلاور مهان سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج به نخچیر شد شهریار دلیر یکی اژدها دید چون نره شیر به بالای او موی زیر سرش دو پستان بسان زنان از برش کمان را به زه کرد و تیر خدنگ بزد بر بر اژدها بی‌درنگ دگر تیز زد بر میان سرش فروریخت چون آب خون از برش فرود آمد و خنجری برکشید سراسر بر اژدها بردرید یکی مرد برنا فروبرده بود به خون و به زهر اندر افسرده بود بران مرد بسیار بگریست زار وزان زهر شد چشم بهرام تار وزانجا بیامد به پرده‌سرای می آورد و خوبان بربط سرای چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت شد از میوه پالیزها چون بهشت چنان ساخت کاید به تور اندرون پرستنده با او یکی رهنمون به شبگیر هرمزد خرداد ماه ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه ببیند که اندر جهان داد هست بجوید دل مرد یزدان‌پرست همی راند شبدیز را نرم‌نرم برین‌گونه تا روز برگشت گرم همی‌راند حیران و پیچان به راه به خواب و به آب آرزومند شاه چنین تا به آباد جایی رسید به هامون به نزد سرایی رسید زنی دید بر کتف او بر سبوی ز بهرام خسرو بپوشید روی بدو گفت بهرام کایدر سپنج دهید ار نه باید گذشتن به رنج چنین گفت زن کای نبرده سوار تو این خانه چون خانهٔ خویش دار چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند زن میزبان شوی را پیش خواند بدو گفت کاه آر و اسپش بمال چو گاه جو آید بکن در جوال خود آمد به جایی که بودش نهفت ز پیش اندرون رفت و خانه برفت حصیری بگسترد و بالش نهاد به بهرام بر آفرین کرد یاد سوی خانهٔ آب شد آب برد همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر و ابله بماند به جای هرانگه که بیند کس اندر سرای نباشد چنین کار کار زنان منم لشکری‌دار دندان کنان بشد شاه بهرام و رخ را بشست کزان اژدها بود ناتن درست بیامد نشست از بر آن حصیر بدر خانه بر پای بد مرد پیر بیاورد خوانی و بنهاد راست برو تره و سرکه و نان و ماست بخورد اندکی نان و نالان بخفت به دستار چینی رخ اندر نهفت چو از خواب بیدار شد زن بشوی همی گفت کای زشت ناشسته روی بره کشت باید ترا کاین سوار بزرگست و از تخمهٔ شهریار که فر کیان دارد و نور ماه نماند همی جز به بهرامشاه چنین گفت با زن گرانمایه شوی که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی نداری نمکسود و هیزم نه نان چه سازی تو برگ چنین میهمان بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار تو شو خر به انبوهی اندر گذار زمستان و سرما و باد دمان به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن به ره کشته شد هم به فرجام کار به گفتار آن زن ز بهر سوار چو شد کشته دیگی هریسه بپخت برند آتش از هیزم نیم‌سخت بیاورد چیزی بر شهریار برو خایه و تره جویبار یکی پاره بریان ببرد از بره همان پخته چیزی که بد یکسره چو بهرام دست از خورشها بشست همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست چو شب کرد با آفتاب انجمن کدوی می و سنجد آورد زن بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن یکی داستان گوی با من کهن بدان تا به گفتار تو می خوریم به می درد و اندوه را بشکریم بتو داستان نیز کردم یله ز بهرامت آزادیست ار گله زن کم‌سخن گفت آری نکوست هم آغاز هر کار و فرجام ازوست بدو گفت بهرام کاین است و بس ازو دادجویی نبینند کس زن برمنش گفت کای پاک‌رای برین ده فراوان کس است و سرای همیشه گذار سواران بود ز دیوان و از کارداران بود یکی نام دزدی نهد بر کسی که فرجام زان رنج یابد بسی ز بهر درم گرددش کینه‌کش که ناخوش کند بر دلش روز خوش زن پاک‌تن را به آلودگی برد نام و آرد به بیهودگی زیانی بود کان نیابد به گنج ز شاه جهاندار اینست رنج پراندیشه شد زان سخن شهریار که بد شد ورا نام زان مایه‌کار چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس که از دادگر کس ندارد سپاس درشتی کنم زین سخن ماه چند که پیدا شود داد و مهر از گزند شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت همه شب دلش با ستم بود جفت بدانگه که شب چادر مشک‌بوی بدرید و بر چرخ بنمود روی بیامد زن از خانه با شوی گفت که هر کاره و آتش آر از نهفت ز هرگونه تخم اندرافگن به آب نباید که بیند ورا آفتاب کنون تا بدوشم ازین گاو شیر تو این کار هر کاره، آسان مگیر بیاورد گاو از چراگاه خویش فراوان گیا برد و بنهاد پیش به پستانش بر دست مالید و گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت تهی بود پستان گاوش ز شیر دل میزبان جوان گشت پیر چنین گفت با شوی کای کدخدای دل شاه گیتی دگر شد بران ستمکاره شد شهریار جهان دلش دوش پیچان شد اندر نهان بدو گفت شوی از چه گویی همی به فال بد اندر چه جویی همی چنین گفت زن کای گرانمایه شوی مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی چو بیدادگر شد جهاندار شاه ز گردون نتابد ببایست ماه به پستانها در شود شیرخشک نبودی به نافه درون نیز مشک زنا و ربا آشکارا شود دل نرم چون سنگ خارا شود به دشت اندرون گرگ مردم خورد خردمند بگریزد از بی‌خرد شود خایه در زیر مرغان تباه هرانگه که بیدادگر گشت شاه چراگاه این گاو کمتر نبود هم آبشخورش نیز بتر نبود به پستان چنین خشک شد شیراوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی چو بهرامشاه این سخنها شنود پشیمانی آمدش ز اندیشه زود به یزدان چنین گفت کای کردگار توانا و دانندهٔ روزگار اگر تاب گیرد دل من ز داد ازین پس مرا تخت شاهی مباد زن فرخ پاک یزدان‌پرست دگر باره بر گاو مالید دست به نام خداوند زردشت گفت که بیرون گذاری نهان از نهفت ز پستان گاوش ببارید شیر زن میزبان گفت کای دستگیر تو بیداد را کرده‌ای دادگر وگرنه نبودی ورا این هنر ازان پس چنین گفت با کدخدای که بیداد را داد شد باز جای تو باخنده و رامشی باش زین که بخشود بر ما جهان‌آفرین به هرکاره چون شیربا پخته شد زن و مرد زان کار پردخته شد به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای همی برد خوان از پسش کدخدای نهاده بدو کاسهٔ شیربا چه نیکو بدی گر بدی زیربا ازان شیربا شاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن رادمرد که این تازیانه به درگاه بر بیاویز جایی که باشد گذر نگه کن یکی شاخ بر در بلند نباید که از باد یابد گزند ازان پس ببین تا که آید ز راه همی کن بدین تازیانه نگاه خداوند خانه بپویید سخت بیاویخت آن شیب شاه از درخت همی داشت آن را زمانی نگاه پدید آمد از راه بی‌مر سپاه هرانکس که این تازیانه بدید به بهرامشاه آفرین گسترید پیاده همه پیش شیب دراز برفتند و بردند یک یک نماز زن و شوی گفت این به جز شاه نیست چنین چهره جز درخور گاه نیست پر از شرم رفتند هر دو ز راه پیاده دوان تا به نزدیک شاه که شاها بزرگا ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا بدین خانه درویش بد میزبان زنی بی‌نوا شوی پالیزبان بران بندگی نیز پوزش نمود همان شاه ما را پژوهش نمود که چون تو بدین جای مهمان رسید بدین بی‌نوا خانه و مان رسید بدو گفت بهرام کای روزبه ترا دادم این مرز و این خوب ده همیشه جز از میزبانی مکن برین باش و پالیزبانی مکن بگفت این و خندان بشد زان سرای نشست از بر بارهٔ بادپای بشد زان ده بی‌نوا شهریار بیامد به ایوان گوهرنگار
1,789
بخش ۲۰
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد پس آگاهی آمد به هند و به روم به ترک و به چین و به آباد بوم که بهرام را دل به بازیست بس کسی را ز گیتی ندارد به کس طلایه نه و دیده‌بان نیز نه به مرز اندرون پهلوان نیز نه به بازی همی بگذارند جهان نداند همی آشکار و نهان چو خاقان چین این سخنها شنید ز چین و ختن لشکری برگزید درم داد و سر سوی ایران نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد وزان سوی قیصر سپه برگرفت همه کشور روم لشگر گرفت به ایران چو آگاهی آمد ز روم ز هند و ز چین و ز آباد بوم که قیصر سپه کرد و لشکر کشید ز چین و ختن لشکر آمد پدید به ایران هرانکس که بد پیش‌رو ز پیران و از نامداران نو همه پیش بهرام گور آمدند پر از خشم و پیکار و شور آمدند بگفتند با شاه چندی درشت که بخت فروزانت بنمود پشت سر رزمجویان به رزم اندرست ترا دل به بازی و بزم اندرست به چشم تو خوارست گنج و سپاه هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه چنین داد پاسخ جهاندار شاه بدان موبدان نماینده راه که دادار گیهان مرا یاورست که از دانش برتران برترست به نیروی آن پادشاه بزرگ که ایران نگه دارم از چنگ گرگ به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج همی کرد بازی بدان همنشان وزو پر ز خون دیدهٔ سرکشان همی گفت هرکس کزین پادشا بپیچد دل مردم پارسا دل شاه بهرام بیدار بود ازین آگهی پر ز تیمار بود همی ساختی کار لشکر نهان ندانست رازش کس اندر جهان همه شهر ایران ز کارش به بیم از اندیشگان دل شده به دو نیم همه گشته نومید زان شهریار تن و کدخدایی گرفتند خوار پس آگاه آمد به بهرامشاه که آمد ز چین اندر ایران سپاه جهاندار گستهم را پیش خواند ز خاقان چین چند با او براند کجا پهلوان بود و دستور بود چو رزم آمدی پیش رنجور بود دگر مهرپیروز به زاد را سوم مهربرزین خراد را چو بهرام پیروز بهرامیان خزروان رهام با اندیان یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بودند در رای هشیار پی دگر داد برزین رزم‌آزمای کجا زاولستان بدو بد به پای بیاورد چون قارن برزمهر دگر دادبرزین آژنگ چهر گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار خردمند و شایستهٔ کارزار برادرش را داد تخت و کلاه که تا گنج و لشکر بدارد نگاه خردمند نرسی آزاد چهر همش فر و دین بود هم داد و مهر وزان جایگه لشکر اندر کشید سوی آذرآبادگان پرکشید چو از پارس لشکر فراوان ببرد چنین بود رای بزرگان و خرد که از جنگ بگریخت بهرامشاه وزان سوی آذر کشیدست راه چو بهرام رخ سوی دریا نهاد رسولی ز قیصر بیامد چو باد به کاخیش نرسی فرود آورید گرانمایه جایی چنانچون سزید نشستند با رای‌زن بخردان به نزدیک نرسی همه موبدان سراسر سخنشان بد از شهریار که داد او به باد آن همه روزگار سوی موبدان موبد آمد سپاه به آگاه بودن ز بهرامشاه که بر ما همی رنج بپراگند چرا هم ز لشکر نه گنج آگند به هرجای زر برفشاند همی هم ارج جوانی نداند همی پراگنده شد شهری و لشکری همی جست هرکس ره مهتری کنون زو نداریم ما آگهی بما بازگردد بدی ار بهی ازان پس چو گفتارها شد کهن برین بر نهادند یکسر سخن کز ایران یکی مرد با آفرین فرستند نزدیک خاقان چین که بنشین ازین غارت و تاختن ز هرگونه باید برانداختن مگر بوم ایران بماند به جای چو از خانه آواره شد کدخدای چنین گفت نرسی که این روی نیست مر این آب را در جهان جوی نیست سلیحست و گنجست و مردان مرد کز آتش به خنجر برآرند گرد چو نومیدی آمد ز بهرامشاه کجا رفت با خوارمایه سپاه گر اندیشهٔ بد کنی بد رسد چه باید به شاهان چنین گشت بد شنیدند ایرانیان این سخن یکی پاسخ کژ فگندند بن که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد که ما را به غم دل بباید سپرد چو خاقان بیاید به ایران به جنگ نماند برین بوم ما بوی و رنگ سپاهی و نرسی نماند به جای بکوبند بر خیره ما را به پای یکی چاره سازیم تا جای ما بماند ز تن نگسلد پای ما یکی موبدی بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاک‌رای ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان نوشتند پس نامه‌ای بنده‌وار از ایران به نزدیک آن شهریار سرنامه گفتند ما بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم ز چیزی که باشد به ایران زمین فرستیم نزدیک خاقان چین همان نیز با هدیه و باژ و ساو که با جنگ ترکان نداریم تاو بیامد ز ایران خجسته همای خود و نامداران پاکیزه‌رای پیام بزرگان به خاقان بداد دل شاه ترکان بدان گشت شاد وزان جستن تیز بهرامشاه گریزان بشد تازیان با سپاه به پیش گرانمایه خاقان بگفت دل و جان خاقان چو گل برشکفت به ترکان چنین گفت خاقان چین که ما برنهادیم بر چرخ زین که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟ مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟ فرستاده را چیز بسیار داد درم داد چینی و دینار داد یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت که با جان پاکان خرد باد جفت بدان بازگشتیم همداستان که گفت این فرستادهٔ راستان چو من با سپاه اندرآیم به مرو کنم روی کشور چو پر تذرو به رای و به داد و به رنگ و به بوی ابا آب شیر اندر آرم به جوی بباشیم تا باژ ایران رسد همان هدیه و ساو شیران رسد به مرو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید به مرو اندر آورد خاقان سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه چو آسوده شد سر بخوردن نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب سپاهش همه باره کرده یله طلایه نه بردشت و نه راحله شکار و می و مجلس و بانگ چنگ شب و روز ایمن نشسته ز جنگ همی باژ ایرانیان چشم داشت ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت
1,790
بخش ۲۱
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
وزان روی بهرام بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود شب و روز کارآگهان داشتی سپه را ز دشمن نهان داشتی چو آگهی آمد به بهرامشاه که خاقان به مروست و چندان سپاه بیاورد لشکر ز آذر گشسپ همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ قبا جوشن و ترگ رومی کلاه شب و روز چون باد تازان به راه همی تاخت لشکر چو از کوه سیل به آمل گذشت از در اردبیل ز آمل بیامد به گرگان کشید همی درد و رنج بزرگان کشید ز گرگان بیامد به شهر نسا یکی رهنمون پیش پر کیمیا به کوه و بیابان بی‌راه رفت به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت به روز اندرون دیده‌بان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو نپرد بدان گونه پران تذرو نوندی بیامد ز کارآگهان که خاقان شب و روز بی‌اندهان به تدبیر نخچیر کشمیهن است که دستورش از کهل اهریمنست چو بهرام بشنید زان شاد شد همه رنجها بر دلش باد شد برآسود روزی بدان رزمگاه چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه به کشمیهن آمد به هنگام روز که برزد سر از کوه گیتی فروز همه گوش پرنالهٔ بوق شد همه چشم پر رنگ منجوق شد دهاده برآمد ز نخچیرگاه پرآواز شد گوش شاه و سپاه بدرید از آواز گوش هژبر تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر چو خاقان ز نخچیر بیدار شد به دست خزروان گرفتار شد چنان شد ز خون خاک آوردگاه که گفتی همی تیربارد ز ماه چو سیصد تن از نامداران چین گرفتند و بستند بر پشت زین چو خاقان چینی گرفتار شد ازان خواب آنگاه بیدار شد سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو شد از تاختن چارپایان چو غرو به مرو اندر از چینیان کس نماند بکشتند وز جنگیان بس نماند هرانکس کزیشان گریزان برفت پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی پس پشت او قارن پارسی چو برگشت و آمد به نخچیرگاه ببخشید چیز کسان بر سپاه ز پیروزی چین چو سربر فراخت همه کامگاری ز یزدان شناخت کجا داد بر نیک و بد دستگاه که دارندهٔ آفتابست و ماه
1,791
بخش ۲۲
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
بیاسود در مرو بهرام‌گور چو آسوده شد شاه و جنگی ستور ز تیزی روانش مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید به یک روز و یک شب به آموی شد ز نخچیر و بازی جهانجوی شد بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب چو خورشید روی هوا کرد زرد بینداخت پیراهن لاژورد زمانه شد از گرد چون پر چرغ جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ همه لشکر ترک بر هم زدند به بوم و به دشت آتش اندر زدند ستاره همی دامن ماه جست پدر بر پسر بر همی راه جست ز ترکان هرانکس که بد پیش رو ز پیران و خنجرگزاران تو همه پیش بهرام رفتند خوار پیاده پر از خون دل خاکسار که شاها ردا و بلند اخترا بر آزادگان جهان مهترا گر ایدونک خاقان گنهکار گشت ز عهد جهاندار بیزار گشت به دستت گرفتار شد بی‌گمان چو بشکست پیمان شاه جهان تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز گر از ما همی باژ خواهی رواست سر بیگناهان بریدن چراست همه مرد و زن بندگان توایم به رزم اندر افگندگان توایم دل شاه بهرام زیشان بسوخت به دست خرد چشم خشمش بدوخت ز خون ریختن دست گردان ببست پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست چو مهر جهاندار پیوسته شد دل مرد آشفته آهسته شد بر شاه شد مهتر مهتران بپذرفت هر سال باژ گران ازین کار چون کام او شد روا ابا باژ بستد ز ترکان نوا چو برگشت و آمد به شهر فرب پر از رنگ رخسار و پرخنده لب برآسود یک هفته لشکر نراند ز چین مهتران را همه پیش خواند برآورد میلی ز سنگ و ز گج که کس را به ایران ز ترک و خلج نباشد گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه به لشکر یکی مرد بد شمر نام خردمند و با گوهر و رای و کام مر او را به توران زمین شاه کرد سر تخت او افسر ماه کرد همان تاج زرینش بر سر نهاد همه شهر توران بدو گشت شاد
1,792
بخش ۲۳
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو شد کار توران زمین ساخته دل شاه ز اندیشه پرداخته بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست با مشک و چینی حریر به نرسی یکی نامه فرمود شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه سر نامه کرد آفرین نهان ازین بنده بر کردگار جهان خداوند پیروزی و دستگاه خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند گردنده چرخ بلند خداوند ارمنده خاک نژند بزرگی و خردی به پیمان اوست همه بودنی زیر فرمان اوست نوشتم یکی نامه از مرز چین به نزد برادر به ایران زمین به نزد بزرگان ایرانیان نوشتن همین نامه بر پرنیان هرانکس که او رزم خاقان ندید ازین جنگجویان بباید شنید سپه بود چندانک گفتی سپهر ز گردش به قیر اندر اندود چهر همه مرز شد همچو دریای خون سر بخت بیداد گشته نگون به رزم اندرون او گرفتار شد وزو چرخ گردنده بیزار شد کنون بسته آوردمش بر هیون جگر خسته و دیدگان پر ز خون همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دلها پر از خون گرم پذیرفت باژ آنک بدخواه بود به راه آمدند آنک بی‌راه بود کنون از پس نامه من با سپاه بیایم به کام دل نیک‌خواه هیونان کفک‌افگن بادپای برفتند چون ابر غران ز جای چو نامه به نزدیک نرسی رسید ز شادی دل پادشا بردمید بشد موبد موبدان پیش اوی هرانکس که بود از یلان جنگ جوی به شادی برآمد ز ایران خروش نهادند هر یک به آواز گوش دل نامداران ز تشویر شاه همی بود پیچان ز بهر گناه به پوزش به نزدیک موبد شدند همه دل‌هراسان ز هر بد شدند کز اندیشه کژ و فرمان دیو ببرد دل از راه گیهان خدیو بدان مایه لشکر که برد این گمان که یزدان گشاید در آسمان شگفتیست این کز گمان بگذرد هم از رای داننده مرد خرد چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت همین پوزش ما بباید نوشت که گر چند رفت از برزگان گناه ببخشد مگر نامبردار شاه بپذرفت نرسی که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت که ایرانیان از پی درد و رنج همان از پی بوم و فرزند و گنج گرفتند خاقان چین را پناه به نومیدی از نامبردار شاه نه از دشمنی بد نه از درد و کین نه بر شاه بودست کس را گزین یکی مهتری نام او برزمهر بدان رفتن راه بگشاد چهر بیامد به نزدیک شاه جهان همه رازها برگشاد از نهان ز گفتار او شاه خشنود گشت چنین آتش تیز بی‌دود گشت چغانی و چگلی و بلخی ردان بخاری و از غرجگان موبدان برفتند با باژ و برسم به دست نیایش کنان پیش آتش‌پرست که ما شاه را یکسره بنده‌ایم همان باژ را گردن افگنده‌ایم همان نیز هر سال با باژ و ساو به درگه شدی هرک بودیش تاو
1,793
بخش ۲۴
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو شد ساخته کار آتشکده همان جای نوروز و جشن سده بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان پرستندگان پیش آذر شدند همه موبدان دست بر سر شدند پرستندگان را ببخشید چیز وز آتشکده روی بنهاد تیز خرامان بیامد به شهر صطخر که شاهنشهان را بدان بود فخر پراگنده از چرم گاوان میش که بر پشت پیلان همی راند پیش هزار و صد و شست قنطار بود درم بو ازو نیز و دینار بود که بر پهلوی موبد پارسی همی نام بردیش پیداوسی بیاورد پس مشکهای ادیم بگسترد و شادان برو ریخت سیم به ره بر هران پل که ویران بدید رباطی که از کاروانان شنید ز گیتی دگر هرکه درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود سدگیر به کپان بسختید سیم زن بیوه و کودکان یتیم چهارم هران پیر کز کارکرد فروماند وزو روز ننگ و نبرد به پنجم هرانکس که بد با نژاد توانگر نکردی ازو هیچ یاد ششم هرکه آمد ز راه دراز همی داشت درویشی خویش راز بدیشان ببخشید چندین درم نبد شاه روزی ز بخشش دژم غنیمت همه بهر لشکر نهاد نیامدش از آگندن گنج باد بفرمود پس تاج خاقان چین که پیش آورد مردم پاک‌دین گهرها که بود اندرو آژده بکندند و دیوار آتشکده به زر و به گوهر بیاراستند سر تخت آذر بپیراستند وزان جایگه شد سوی طیسفون که نرسی بد و موبد رهنمون پذیره شدندش همه مهتران بزرگان ایران و کنداوران چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه درفش دلفروز و چندان سپاه پیاده شد و برد پیشش نماز بزرگان و هم موبد سرفراز بفرمود بهرام تا برنشست گرفت آن زمان دست او را به دست بیامد نشست از بر تخت زر بزرگان به پیش اندرون با کمر ببخشید گنجی به مرد نیاز در تنگ زندان گشادند باز زمانه پر از رامش و داد شد دل غمگنان از غم آزاد شد ز هر کشوری رنج و غم دور کرد ز بهر بزرگان یکی سور کرد بدان سور هرکس که بشتافتی همه خلعت مهتری یافتی
1,794
بخش ۲۵
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
سیوم روز بزم ردان ساختند نویسنده را پیش بنشاختند به می خوردن اندر چو بگشاد چهر یکی نامه بنوشت شادان به مهر سر نامه کرد آفرین از نخست بران کو روان را به شادی بشست خرد بر دل خویش پیرایه کرد به رنج تن از مردمی مایه کرد همه نیکویها ز یزدان شناخت خرد جست و با مرد دانا بساخت بدانید کز داد جز نیکویی نیاید نکوبد در بدخویی هرانکس که از کارداران ما سرافراز و جنگی سواران ما بنالد نه بیند به جز چاه و دار وگر کشته بر خاک افگنده خوار بکوشید تا رنجها کم کنید دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید که گیتی فراوان نماند به کس بی‌آزاری و داد جویید و بس بدین گیتی اندر نشانه منم سر راستی را بهانه منم که چندان سپه کرد آهنگ من هم آهنگ این نامدار انجمن از ایدر برفتم به اندک سپاه شدند آنک بدخواه بد نیک خواه یکی نامداری چو خاقان چین جهاندار با تاج و تخت و نگین به دست من‌اندر گرفتار شد سر بخت ترکان نگونسار شد مرا کرد پیروز یزدان پاک سر دشمنان رفت در زیر خاک جز از بندگی پیشهٔ من مباد جز از راست اندیشهٔ من مباد نخواهم خراج از جهان هفت سال اگر زیردستی بود گر همال به هر کارداری و خودکامه‌ای نوشتند بر پهلوی نامه‌ای که از زیردستان جز از رسم و داد نرانید و از بد نگیرید یاد هرانکس که درویش باشد به شهر که از روز شادی نیابند بهر فرستید نزدیک ما نامشان برآریم زان آرزو کامشان دگر هرک هستند پهلونژاد که گیرند از رفتن رنج یاد هم از گنج ما بی‌نیازی دهید خردمند را سرفرازی دهید کسی را که فامست و دستش تهیست به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست هم از گنج‌ماشان بتوزید فام به دیوانهایشان نویسید نام ز یزدان بخواهید تا هم چنین دل ما بدارد به آیین و دین بدین مهر ما شادمانی کنید بران مهتران مهربانی کنید همان بندگان را مدارید خوار که هستند هم بندهٔ کردگار کسی کش بود پایهٔ سنگیان دهد کودکان را به فرهنگیان به دانش روان را توانگر کنید خرد را ز تن بر سر افسر کنید ز چیز کسان دور دارید دست بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست بکوشید و پیمان ما مشکنید پی و بیخ و پیوند بد برکنید به یزدان پناهید و فرمان کنید روان را به مهرش گروگان کنید مجویید آزار همسایگان هم آن بزرگان و پرمایگان هرانکس که ناچیز بد چیره گشت وز اندازهٔ کهتری برگذشت بزرگش مخوانید کان برتری سبک بازگردد سوی کهتری ز درویش چیزی مدارید باز هرانکس که هست از شما بی‌نیاز به پاکان گرایید و نیکی کنید دل و پشت خواهندگان مشکنید هران چیز کان دور گشت از پسند بدان چیز نزدیک باشد گزند ز دارنده بر جان آنکس درود که از مردمی باشدش تار و پود چو اندر نوشتند چینی حریر سر خامه را کرد مشکین دبیر به عنوان برش شاه گیتی نوشت دل داد و دانندهٔ خوب و زشت خداوند بخشایش و فر و زور شهنشاه بخشنده بهرام گور سوی مرزبانان فرمانبران خردمند و دانا و جنگی سران به هر سو نوند و سوار و هیون همی رفت با نامهٔ رهنمون چو آن نامه آمد به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری همی گفت هرکس که یزدان سپاس که هست این جهاندار یزدان شناس زن و مرد و کودک به هامون شدند به هر کشور از خانه بیرون شدند همی خواندند آفرین نهان بران دادگر شهریار جهان ازان پس به خوردن بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند یکی نیمه از روز خوردن بدی دگر نیمه زو کارکردن بدی همی نو به هر بامدادی پگاه خروشی بدی پیش درگاه شاه که هرکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به خود برنهید کسی کش نیازست آید به گنج ستاند ز گنج درم سخته پنج سه من تافته بادهٔ سالخورده به رنگ گل نار و با رنگ زرد هانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی چنان بد که از بید و گل افسری ز دیدار او خواستندی کری یکی شاخ نرگس به تای درم خریدی کسی زان نگشتی دژم ز شادی جوان شد دل مرد پیر به چشمه درون آبها گشت شیر جهانجوی کرد از جهاندار یاد که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد
1,795
بخش ۲۶
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
به نرسی چنین گفت یک روز شاه کز ایدر برو با نگین و کلاه خراسان ترا دادم آباد کن دل زیردستان به ما شاد کن نگر تا نباشی به جز دادگر میاویز چنگ اندرین رهگذر پدر کرد بیداد و پیچد ازان چو مردی برهنه ز باد خزان بفرمود تا خلعتش ساختند گرانمایه گنجی بپرداختند بدو گفت یزدان پناه تو باد سر تخت خورشید گاه تو باد به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش چو نرسی بشد هفته‌ای برگذشت دل شاه ز اندیشه پردخته گشت بفرمود تا موبد موبدان برفت و بیاورد چندی ردان بدو گفت شد کار قیصر دراز رسولش همی دیر یابد جواز چه مردست و اندر خرد تا کجاست که دارد روان از خرد پشت راست بدو گفت موبد انوشه بدی جهاندار و با فره ایزدی یکی مرد پیرست با رای و شرم سخن گفتنش چرب و آواز نرم کسی کش فلاطون به دست اوستاد خردمند و بادانش و بانژاد یکی برمنش بود کامد ز روم کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم بپژمرد چون لاله در ماه دی تنش خشک و رخساره همرنگ نی همه کهترانش به کردار میش که روز شکارش سگ آید به پیش به کندی و تندی بما ننگرید وزین مرز کس را به کس نشمرید به موبد چنین گفت بهرام گور که یزدان دهد فر و دیهیم و زور مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد یکی قیصر روم و قیصر نژاد فریدون ورا تاج بر سر نهاد بزرگست وز سلم دارد نژاد ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد کنون مردمی کرد و فرزانگی چو خاقان نیامد به دیوانگی ورا پیش خوانیم هنگام بار سخن تا چه گوید که آید به کار وزان پس به خوبی فرستمش باز ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز یکی رزم جوید سپاه آورد دگر بزم و زرین کلاه آورد مرا ارج ایشان بباید شناخت بزرگ آنک با نامداران بساخت برو آفرین کرد موبد به مهر که شادان بدی تا بگردد سپهر
1,796
بخش ۲۷
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند چو بشنید بیدار شاه جهان فرستاده را خواند پیش مهان بیامد جهاندیده دانای پیر سخن‌گوی و بادانش و یادگیر به کش کرده دست و سرافگنده پست بر تخت شاهی به زانو نشست بپرسید بهرام و بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش بدو گفت کایدر بماندی تو دیر ز دیدار این مرز ناگشته سیر مرا رزم خاقان ز تو باز داشت به گیتی مرا همچو انباز داشت کنون روزگار توام تازه شد ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم وز آواز تو روز فرخ نهیم فرستادهٔ پیر کرد آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین هران پادشاهی که دارد خرد ز گفت خردمند رامش برد به یزدان خردمند نزدیک‌تر بداندیش را روز تاریک‌تر تو بر مهتران جهان مهتری که هم مهتر و شاه و هم بهتری ترا دانش و هوش و دادست و فر بر آیین شاهان پیروزگر همانت خرد هست و پاکیزه رای بر هوشمندان توی کدخدای که جاوید بادی تن و جان درست مبیناد گردون میان تو سست زبانت ترازوست و گفتن گهر گهر سخته هرگز که بیند به زر اگر چه فرستادهٔ قیصرم همان چاکر شاه را چاکرم درودی رسانم ز قیصر به شاه که جاوید باد این سر و تاج و گاه و دیگر که فرمود تا هفت چیز بپرسم ز دانندگان تو نیز بدو گفت شاه این سخنها بگوی سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی بفرمود تا موبد موبدان بشد پیش با مهتران و ردان بشد موبد و هرکه دانا بدند به هر دانشی‌بر توانا بدند سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت سخنهای قیصر به موبد بگفت به موبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنک خوانی همی اندرون دگر آنک بیرونش خوانی همی جزین نیز نامش ندانی همی زبر چیست ای مهتر و زبر چیست همان بیکرانه چه و خوار کیست چه چیز آنک نامش فراوان بود مر او را به هر جای فرمان بود چنین گفت موبد به فرزانه مرد که مشتاب وز راه دانش مگرد مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست سخن در درون و برون اندکیست برون آسمان و درونش هواست زبر فر یزدان فرمانرواست همان بیکران در جهان ایزدست اگر تاب گیری به دانش به دست زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر بد آن را که باشد به یزدان دلیر دگر آنک بسیار نامش بود رونده به هر جای کامش بود خرد دارد ای پیر بسیار نام رساند خرد پادشا را به کام یکی مهر خوانند و دیگر وفا خرد دور شد درد ماند و جفا زبان‌آوری راستی خواندش بلنداختری زیرکی داندش گهی بردبار و گهی رازدار که باشد سخن نزد او پایدار پراگنده اینست نام خرد از اندازه‌ها نام او بگذرد تو چیزی مدان کز خرد برترست خرد بر همه نیکویها سرست خرد جوید آگنده راز جهان که چشم سر ما نبیند نهان دگر آنک دارد جهاندار خوار به هر دانش از کردهٔ کردگار ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش بداند که چند بلند آسمان را که فرسنگ نیست کسی را بدو راه و آهنگ نیست همی خوار گیری شمار ورا همان گردش روزگار ورا کسی کو ببیند ز پرتاب تیر بماند شگفت اندرو تیز ویر ستاره همی بشمرد ز آسمان ازین خوارتر چیست ای شادمان من این دانم ار هست پاسخ جزین فراخست رای جهان‌آفرین سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید زمین را ببوسید و فرمان گزید به بهرام گفت ای جهاندار شاه ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه که گیتی سراسر به فرمان تست سر سرکشان زیر پیمان تست پسند بزرگان فرخ‌نژاد ندارد جهان چون تو شاهی به یاد همان نیز دستورت از موبدان به دانش فزونست از بخردان همه فیلسوفان ورا بنده‌اند به دانایی او سرافگنده‌اند چو بهرام بشنید شادی نمود به دلش اندرون روشنایی فزود به موبدم درم داد ده بدره نیز همان جامه و اسپ و بسیار چیز وزانجا خرامان بیامد بدر خرد یافته موبد پرهنر فرستادهٔ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار
1,797
بخش ۲۸
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو خورشید بر چرخ بنمود دست شهنشاه بر تخت زرین نشست فرستادهٔ قیصر آمد به در خرد یافته موبد پرگهر به پیش شهنشاه رفتند شاد سخنها ز هرگونه کردند یاد فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت ز گیتی زیانکارتر کار چیست که بر کردهٔ او بباید گریست چه دانی تو اندر جهان سودمند که از کردنش مرد گردد بلند فرستاده گفت آنک دانا بود همیشه بزرگ و توانا بود تن مرد نادان ز گل خوارتر به هر نیکئی ناسزاوارتر ز نادان و دانا زدی داستان شنیدی مگر پاسخ راستان بدو گفت موبد که نیکو نگر بیندیش و ماهی به خشکی مبر فرستاده گفت ای پسندیده مرد سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد تو این گر دگرگونه دانی بگوی که از دانش افزون شود آبروی بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بازیب گردد سخن ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر چنان دان که مرگش زیانکارتر به مرگ بدان شاد باشی رواست چو زاید بد و نیک تن مرگ راست ازین سودمندی بود زان زیان خرد را میانجی کن اندر میان چو بشنید رومی پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش بخندید و بر شاه کرد آفرین بدو گفت فرخنده ایران زمین که تخت شهنشاه بیند همی چو موبد بروبر نشیند همی به دانش جهان را بلند افسری به موبد ز هر مهتری برتری اگر باژ خواهی ز قیصر رواست ک دستور تو بر جهان پادشاست ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چو گل اندر بهار برون شد فرستاده از پیش شاه شب آمد برآمد درفش سیاه پدید آمد آن چادر مشکبوی به عنبر بیالود خورشید روی شکیبا نبد گنبد تیزگرد سر خفته از خواب بیدار کرد درفشی بزد چشمهٔ آفتاب سر شاه گیتی سبک شد ز خواب در بار بگشاد سالار بار نشست از بر تخت خود شهریار بفرمود تا خلعت آراستند فرستاده را پیش او خواستند ز سیمین و زرین و اسپ و ستام ز دینار گیتی که بردند نام ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر
1,798
بخش ۲۹
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو از کار رومی بپردخت شاه دلش گشت پیچان ز کار سپاه بفرمود تا موبد رای‌زن بشد با یکی نامدار انجمن ببخشید روی زمین سربسر ابر پهلوانان پرخاشخر درم داد و اسپ و نگین و کلاه گرانمایه را کشور و تاج و گاه پر از راستی کرد یکسر جهان وزو شادمانه کهان و مهان هرانکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد وزان پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر پاک‌دل بخردان جهان را ز هرگونه دارید یاد ز کردار شاهان بیداد و داد بسی دست شاهان ز بیداد و آز تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز جهان از بداندیش در بیم بود دل نیک‌مردان به دو نیم بود همه دست کرده به کار بدی کسی را نبد کوشش ایزدی نبد بر زن و زاده کس پادشا پر از غم دل مردم پارسا به هر جای گستردن دست دیو بریده دل از بیم گیهان خدیو سر نیکویها و دست بدیست در دانش و کوشش بخردیست همه پاک در گردن پادشاست که پیدا شود زو همه کژ و راست پدر گر به بیداد یازید دست نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست مدارید کردار او بس شگفت که روشن دلش رنگ آتش گرفت ببینید تا جم و کاوس شاه چه کردند کز دیو جستند راه پدر همچنان راه ایشان بجست به آب خرد جان تیره نشست همه زیردستانش پیچان شدند فراوان ز تندیش بیجان شدند کنون رفت و زو نام بد ماند و بس همی آفرین او نیابد ز کس ز ما باد بر جان او آفرین مبادا که پیچد روانش ز کین کنون بر نشستم بر گاه اوی به مینو کشد بی‌گمان راه اوی همی خواهم از کردگار جهان که نیرو دهد آشکار و نهان که با زیردستان مدارا کنیم ز خاک سیه مشک سارا کنیم که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده‌ای دامنم شما همچنین چادر راستی بپوشید شسته دل از کاستی که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز دهقان و تازی و رومی نژاد به کردار شیرست آهنگ اوی نپیچد کسی گردن از چنگ اوی همان شیر درنده را بشکرد به خواری تن اژدها بسپرد کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرخ مهان کجا آن سواران گردنکشان کزیشان نبینم به گیتی نشان کجا ان پری چهرگان جهان کزیشان بدی شاد جان مهان هرانکس که رخ زیر چادر نهفت چنان دان که گشتست با خاک جفت همه دست پاکی و نیکی بریم جهان را به کردار بد نشمریم به یزدان دارنده کو داد فر به تاج و به تخت و نژاد و گهر که گر کارداری به یک مشک خاک زبان جوید اندر بلند و مغاک هم‌انجا بسوزم به آتش تنش کنم بر سر دار پیراهنش وگر در گذشته ز شب چند پاس بدزدد ز درویش دزدی پلاس به تاوانش دیبا فرستم ز گنج بشویم دل غمگنان را ز رنج وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه یکی اسپ پرمایه تاوان دهم مبادا که بر وی سپاسی نهم چو با دشمنم کارزاری بود وزان جنگ خسته سواری بود فرستمش یکساله زر و درم نداریم فرزند او را دژم ز دادار دارنده یکسر سپاس که اویست جاوید نیکی‌شناس به آب و به آتش میازید دست مگر هیربد مرد آتش‌پرست مریزید هم خون گاوان ورز که ننگست در گاو کشتن به مرز ز پیری مگر گاو بیکار شد به چشم خداوند خود خوار شد نباید ز بن کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی همه رای با مرد دانا زنید دل کودک بی‌پدر مشکنید از اندیشهٔ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت عاج اگر بدکنش بد پدر یزدگرد به پاداش آن داد کردیم گرد همه دل ز کردار او خوش کنید به آزادی آهنگ آتش کنید ببخشد مگر کردگارش گناه ز دوزخ به مینو نمایدش راه کسی کو جوانست شادی کنید دل مردمان جوان مشکنید به پیری به مستی میازید دست که همواره رسوا بود پیر مست گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید به رفتن بسیچ چو خشنود گردد ز ما کردگار به هستی غم روز فردا مدار دل زیردستان به ما شاد باد سر سرکشان از غم آزاد باد همه نامداران چو گفتار شاه شنیدند و کردند نیکو نگاه همه دیده کردند پیشش پر آب ازان شاه پردانش و زودیاب خروشان برو آفرین خواندند ورا پادشا زمین خواندند
1,799
بخش ۳۰
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
وزیر خردمند بر پای خاست چنین گفت کی خسرو داد و راست جهان از بداندیش بی بیم گشت وزین مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل از هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین به ایران همی دست یازد به بد بدین داستان کارسازی سزد تو شاهی و شنگل نگهبان هند چرا باژ خواهد ز چین و ز سند براندیش و تدبیر آن بازجوی نباید که ناخوبی آید بروی چو بشنید شاه آن پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد چنین گفت کاین کار من در نهان بسازم نگویم به کس در جهان به تنها ببینم سپاه ورا همان رسم شاهی و گاه ورا شوم پیش او چون فرستادگان نگویم به ایران به آزادگان بشد پاک دستور او با دبیر جزو هرکسی آنک بد ناگزیر بگفتند هرگونه از بیش و کم ببردند قرطاس و مشک و قلم یکی نامه بنوشت پر پند و رای پر از دانش و آفرین خدای سر نامه کرد از نخست آفرین ز یزدان برآنکس که جست آفرین خداوند هست و خداوند نیست همه چیز جفتست و ایزد یکیست ز چیزی کجا او دهد بنده را پرستنده و تاج دارنده را فزون از خرد نیست اندر جهان فروزنده کهتران و مهان هرانکس که او شاد شد از خرد جهان را به کردار بد نسپرد پشیمان نشد هر که نیکی گزید که بد آب دانش نیارد مزید رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا نخستین نشان خرد آن بود که از بد همه‌ساله ترسان بود بداند تن خویش را در نهان به چشم خرد جست راز جهان خرد افسر شهریاران بود همان زیور نامداران بود بداند بد و نیک مرد خرد بکوشد به داد و بپیچد ز بد تو اندازهٔ خود ندانی همی روان را به خون در نشانی همی اگر تاجدار زمانه منم به خوبی و زشتی بهانه منم تو شاهی کنی کی بود راستی پدید آید از هر سوی کاستی نه آیین شاهان بود تاختن چنین با بداندیشگان ساختن نیای تو ما را پرستنده بود پدر پیش شاهان ما بنده بود کس از ما نبودند همداستان که دیر آمدی باژ هندوستان نگه کن کنون روز خاقان چین که از چین بیامد به ایران زمین به تاراج داد آنک آورده بود بپیچید زان بد که خود کرده بود چنین هم همی بینم آیین تو همان بخشش و فره دین تو مرا ساز جنگست و هم خواسته همان لشکر یکدل آراسته ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکر آرای نیست تو اندر گمانی ز نیروی خویش همی پیش دریا بری جوی خویش فرستادم اینک فرستاده‌ای سخن‌گوی با دانش آزاده‌ای اگر باژ بفرست اگر جنگ را به بی‌دانشی سخت کن تنگ را ز ما باد بر جان آنکس درود که داد و خرد باشدش تار و پود چو خط از نسیم هوا گشت خشک نوشتند و بر وی پراگند مشک به عنوانش بر نام بهرام کرد که دادش سر هر بدی رام کرد که تاج کیان یافت از یزدگرد به خرداد ماه اندرون روز ارد سپهدار مرز و نگهدار بوم ستانندهٔ باژ سقلاب و روم به نزدیک شنگل نگهبان هند ز دریای قنوج تا مرز سند
1,800
بخش ۳۱
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه برآراست بر ساز نخچیرگاه به لشکر ز کارش کس آگه نبود جز از نامدارانش همره نبود بیامد بدین‌سان به هندوستان گذشت از بر آب جادوستان چو نزدیک ایوان شنگل رسید در پرده و بارگاهش بدید برآورده‌ای بود سر در هوا بدربر فراوان سلیح و نوا سواران و پیلان بدربر به پای خروشیدن زنگ با کرنای شگفتی بان بارگه بر بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند چنین گفت با پرده‌داران اوی پرستنده و پای‌کاران اوی که از نزد پیروز بهرامشاه فرستاده آمد بدین بارگاه هم اندر زمان رفت سالار بار ز پرده درون تا بر شهریار بفرمود تا پرده برداشتند به ارجش ز درگاه بگذاشتند خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده به هر جای چندی گهر نشسته به نزدیک او رهنمای پس پشت او ایستاده به پای برادرش را دید بر زیرگاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه چو آمد به نزدیک شنگل فراز ورا دید با تاج بر تخت ناز همه پایهٔ تخت زر و بلور نشسته برو شاه با فر و زور بر تخت شد شاه و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز چنین گفت زان کو ز شاهان مهست جهاندار بهرام یزدان‌پرست یکی نامه دارم بر شاه هند نوشته خطی پهلوی بر پند چو آواز بهرام بشنید شاه بفرمود زرین یکی زیرگاه بران کرسی زرش بنشاندند ز درگاه یارانش را خواندند چو بنشست بگشاد لب را ز بند چنین گفت کای شهریار بلند زبان برگشایم چو فرمان دهی که بی‌تو مبادا بهی و مهی بدو گفت شنگل که بر گوی هین که گوینده یابد ز چرخ آفرین چنین گفت کز شاه خسرونژاد که چون او به گیتی ز مادر نزاد مهست آن سرافراز بر روی دهر که با داد او زهر شد پای زهر بزرگان همه باژ دار وی‌اند به نخچیر شیران شکار وی‌اند چو شمشیر خواهد به رزم اندرون بیابان شود همچو دریای خون به بخشش چو ابری بود دربار بود پیش او گنج دینار خوار پیامی رسانم سوی شاه هند همان پهلوی نامه‌ای برپرند
1,801
بخش ۳۲
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بشنید شد نامه را خواستار شگفتی بماند اندران نامدار چو آن نامه برخواند مرد دبیر رخ تاجور گشت همچون زریر بدو گفت کای مرد چیره‌سخن به گفتار مشتاب و تندی مکن بزرگی نماید همی شاه تو چنان هم نماید همی راه تو کسی باژ خواهد ز هندوستان نباشم ز گوینده همداستان به لشکر همی گوید این گر به گنج وگر شهر و کشور سپردن به رنج کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب وگر خاک و من همچو دریای آب کسی با ستاره نکوشد به جنگ نه با آسمان جست کس نام و ننگ هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر ز شاهی شما را زبانست بهر نهفته همه بوم گنج منست نیاکان بدو هیچ نابرده دست دگر گنج برگستوان و زره چو گنجور ما برگشاید گره به پیلانش باید کشیدن کلید وگر ژنده پیلش تواند کشید وگر گیری از تیغ و جوشن شمار ستاره شود پیش چشم تو خوار زمین بر نتابد سپاه مرا همان ژنده پیلان و گاه مرا هزار ار به هندی زنی در هزار بود کس که خواند مرا شهریار همان کوه و دریای گوهر مراست به من دارد اکنون جهان پشت راست همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک دگر گنج کافور ناگشته خشک دگر داروی مردم دردمند به روی زمین هرک گردد نژند همه بوم ما را بدین‌سان برست اگر زر و سیمست و گر گوهرست چو هشتاد شاهند با تاج زر به فرمان من تنگ بسته کمر همه بوم را گرد دریاست راه نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه ز قنوج تا مرز دریای چین ز سقلاب تا پیش ایران زمین بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی در پرست منند به هند و به چین و ختن پاسبان نرانند جز نام من بر زبان همه تاج ما را ستاینده‌اند پرستندگی را فزاینده‌اند به مشکوی من دخت فغفور چین مرا خواند اندر جهان‌آفرین پسر دارم از وی یکی شیردل که بستاند از که به شمشیر دل ز هنگام کاوس تا کیقباد ازین بوم و برکس نکردست یاد همان نامبردار سیصد هزار ز لشکر که خواند مرا شهریار ز پیوستگانم هزار و دویست کزیشان کسی را به من راه نیست همه زاد بر زاد خویش منند که در هند بر پای پیش منند که در بیشه شیران به هنگام جنگ ز آورد ایشان بخاید دو چنگ گر آیین بدی هیچ آزاده را که کشتی به تندی فرستاده را سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت بدو گفت بهرام کای نامدار اگر مهتری کام کژی مخار مرا شاه من گفت کو را بگوی که گر بخردی راه کژی مجوی ز درگه دو دانا پدیدار کن زبان‌آور و کامران بر سخن گر ایدونک زیشان به رای و خرد یکی بر یکی زان ما بگذرد مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست وگرنه ز مردان جنگاوران کسی کو گراید به گرز گران گزین کن ز هندوستان صد سوار که با یک تن از ما کند کارزار نخواهیم ما باژ از مرز تو چو پیدا شدی مردی و ارز تو
1,802
بخش ۳۳
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بشنید شنگل به بهرام گفت که رای تو با مردمی نیست جفت زمانی فرودآی و بگشای بند چه گویی سخن‌های ناسودمند یکی خرم ایوان بپرداختند همه هرچ بایست برساختند بیاسود بهرام تا نیم‌روز چو بر اوج شد تاج گیتی فروز چو در پیش شنگل نهادند خوان یکی را بفرمود کو را بخوان کز ایران فرستادهٔ خسروپرست سخن‌گوی و هم کامگار نوست کسی را که با اوست هم زین‌نشان بیاور به خوان رسولان نشان بشد تیز بهرام و بر خوان نشست بنان دست بگشاد و لب را ببست چو نان خورده شد مجلس آراستند نوازندهٔ رود و می خواستند همی بوی مشک آمد از خوردنی همان زیر زربفت گستردنی بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی‌غم شدند دو تن را بفرمود زورآزمای به کشتی که دارند با دیو پای برفتند شایسته مردان کار ببستندشان بر میانها ازار همی کرد زور ان برین این بران گرازان و پیچان دو مرد گران چو برداشت بهرام جام بلور به مغزش نبید اندرافگند شور بشنگل چنین گفت کای شهریار بفرمای تا من ببندم ازار چو با زورمندان به کشتی شوم نه اندر خرابی و مستی شوم بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز چو بشنید بهرام بر پای خاست به مردی خم آورد بالای راست کسی را که بگرفت زیشان میان چو شیری که یازد به گور ژیان همی بر زمین زد چنان کاستخوانش شکست و بپالود رنگ رخانش بدو مانده بد شنگل اندر شگفت ازان برز بالا و آن زور و کفت به هندی همی نام یزدان بخواند ورا از چهل مرد برتر نشاند چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند ز ایوان گوهرنگار چو گردون بپوشید چینی حریر ز خوردن برآسود برنا و پیر چو زرین شد آن چادر مشکبوی فروزنده بر چرخ بنمود روی شه هندوان باره را برنشست به میدان خرامید چوگان به دست ببردند با شاه تیر و کمان همی تاخت بر آرزو یک زمان به بهرام فرمود تا بر نشست کمان کیانی گرفته به دست به شنگل چنین گفت کای شهریار چنان دان که هستند با من سوار همی تیر و چوگان کنند آرزوی چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی چنین گفت شنگل که تیر و کمان ستون سواران بود بی‌گمان تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست کمان را به زه کرد بهرام گرد عنان را به اسپ تگاور سپرد یکی تیر بگرفت و بگشاد شست نشانه به یک چوبه بر هم شکست گرفتند یکسر برو آفرین سواران میدان و مردان کین
1,803
بخش ۳۴
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
ز بهرام شنگل شد اندرگمان که این فر و این برز و تیر و کمان نماند همی این فرستاده را نه هندی نه ترکی نه آزاده را اگر خویش شاهست گر مهترست برادرش خوانم هم اندر خورست بخندید و بهرام را گفت شاه که ای پرهنر با گهر پیشگاه برادر توی شاه را بی‌گمان بدین بخشش و زور و تیر و کمان که فر کیان داری و زور شیر نباشی مگر نامداری دلیر بدو گفت بهرام کای شاه هند فرستادگان را مکن ناپسند نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه برادرش خوانیم باشد گناه از ایران یکی مرد بیگانه‌ام نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه بدو گفت شنگل که تندی مکن که با تو هنوزست ما را سخن نبایدت کردن به رفتن شتاب که رفتن به زودی نباشد صواب بر ما بباش و دل آرام گیر چو پخته نخواهی می خام گیر پس‌انگاه دستور را پیش خواند ز بهرام با او سخن چند راند گر این مرد بهرام را خویش نیست گر از پهلوان نام او بیش نیست چو گویی دهد او تن‌اندر فریب گر از گفت من در دل آرد نهیب تو گویی مر او را نکوتر بود تو آن گوی با وی که در خور بود بگویش بران رو که باشد صواب که پیش شه هند بفزودی آب کنون گر بباشی به نزدیک اوی نگه‌داری آن رای باریک اوی هرانجا که خوشتر ولایت تراست سپهداری و باژ و ملکت تراست به جایی که باشد همیشه بهار نسیم بهار آید از جویبار گهر هست و دینار و گنج درم چو باشد درم دل نباشد به غم نوازنده شاهی که از مهر تو بخندد چو بیند همی چهر تو به سالی دو بارست بار درخت ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت چو این گفته باشی به پرسش ز نام که از نام گردد دلم شادکام مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما ورا زود سالار لشکر کنیم بدین مرز با ارز ما سر کنیم بیامد جهاندیده دستور شاه بگفت این به بهرام و بنمود راه ز بهرام زان پس بپرسید نام که بی‌نام پاسخ نبودی تمام چو بشنید بهرام رنگ رخش دگر شد که تا چون دهد پاسخش به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد مرا در دو کشور مکن روی زرد من از شاه ایران نپیجم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج جزین باشد آرایش دین ما همان گردش راه و آیین ما هرانکس که پیچد سر از شاه خویش به برخاستن گم کند راه خویش فزونی نجست آنک بودش خرد بد و نیک بر ما همی بگذرد خداوند گیتی فریدون کجاست که پشت زمانه بدو بود راست کجا آن بزرگان خسرونژاد جهاندار کیخسرو و کیقباد دگر آنک دانی تو بهرام را جهاندار پیروز خودکام را اگر من ز فرمان او بگذرم به مردی سرآرد جهان بر سرم نماند بر و بوم هندوستان به ایران کشد خاک جادوستان همان به که من باز گردم بدر ببیند مرا شاه پیروزگر گر از نام پرسیم برزوی نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام همه پاسخ من بشنگل رسان که من دیر ماندم به شهر کسان چو دستور بشنید پاسخ ببرد شنیده سخن پیش او برشمرد ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه چنین گفت اگر دور ماند ز راه یکی چاره سازم کنون من که روز سرآید بدین مرد لشکر فروز
1,804
بخش ۳۵
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
یکی کرگ بود اندران شهر شاه ز بالای او بسته بر باد راه ازان بیشه بگریختی شیر نر هم از آسمان کرگس تیرپر یکایک همه هند زو پر خروش از آواز او کر شدی تیز گوش به بهرام گفت ای پسندیده مرد برآید به دست تو این کارکرد به نزدیک آن کرگ باید شدن همه چرم او را به تیر آژدن اگر زو تهی گردد این بوم و بر به فر تو این مرد پیروزگر یکی دست باشدت نزدیک من چه نزدیک این نامدار انجمن که جاوید در کشور هندوان بود زنده نام تو تا جاودان بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای که با من بباید یکی رهنمای چو بینم به نیروی یزدان تنش ببینی به خون غرقه پیراهنش بدو داد شنگل یکی رهنمای که او را نشیمن بدانست و جای همی رفت با نیک‌دل رهنمون بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون همی گفت چندی ز آرام اوی ز بالا و پهنا و اندام اوی چو بنمود و برگشت و بهرام رفت خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت پس پشت او چند ایرانیان به پیکار آن کرگ بسته میان چو از دور دیدند خرطوم اوی ز هنگش همی پست شد بوم اوی بدو هرکسی گفت شاها مکن ز مردی همی بگذرد این سخن نکردست کس جنگ با کوه و سنگ وگر چه دلیرست خسرو به چنگ به شنگل چنین گوی کاین راه نیست بدین جنگ دستوری شاه نیست چنین داد پاسخ که یزدان پاک مرا گر به هندوستان داد خاک به جای دگر مرگ من چون بود که اندیشه ز اندازه بیرون بود کمان را به زه کرد مرد جوان تو گفتی همی خوار گیرد روان بیامد دوان تا به نزدیک کرگ پر از خشم سر دل نهاده به مرگ کمان کیانی گرفته به چنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ همی تیر بارید همچون تگرگ برین همنشان تا غمین گشت کرگ چو دانست کو را سرآمد زمان برآهیخت خنجر به جای کمان سر کرگ را راست ببرید و گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت که او داد چندین مرا فر و زور به فرمان او تابد از چرخ هور بفرمود تا گاو و گردون برند سر کرگ زان بیشه بیرون برند ببردند چون دید شنگل ز دور به دیبا بیاراست ایوان سور چو بر تخت بنشست پرمایه شاه نشاندند بهرام را پیش گاه همی کرد هر کس برو آفرین بزرگان هند و سواران چنین برفتند هر مهتری با نثار به بهرام گفتند کای نامدار کسی را سزای تو کردار نیست به کردار تو راه دیدار نیست ازو شادمان شنگل و دل به غم گهی تازه‌روی و زمانی دژم
1,805
بخش ۳۶
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
یکی اژدها بود بر خشک و آب به دریا بدی گاه بر آفتاب همی درکشیدی به دم ژنده پیل وزو خاستی موج دریای نیل چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهش رازداران خویش که من زین فرستادهٔ شیرمرد گهی شادمانم گهی پر ز درد مرا پشت بودی گر ایدر بدی به قنوج بر کشوری سر بدی گر از نزد ما سوی ایران شود ز بهرام قنوج ویران شود چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی نماند برین بوم ما رنگ و بوی همه شب همی کار او ساختم یکی چارهٔ دیگر انداختم فرستمش فردا بر اژدها کزو بی‌گمانی نیابد رها نباشم نکوهیدهٔ کار اوی چو با اژدها خود شود جنگجوی بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند بدو گفت یزدان پاک‌آفرین ترا ایدر آورد ز ایران زمین که هندوستان را بشویی ز بد چنان کز ره نامداران سزد یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج چو این کرده باشی زمانی مپای به خشنودی من برو باز جای به شنگل چنین پاسخ آورد شاه ک از رای تو بگذرم نیست راه ز فرمان تو نگذرم یک زمان مگر بد بود گردش آسمان بدو گفت شنگل که چندین بلاست بدین بوم ما در یکی اژدهاست به خشکی و دریا همی بگذرد نهنگ دم آهنگ را بشمرد توانی مگر چاره‌ای ساختن ازو کشور هند پرداختن به ایران بری باژ هندوستان همه مرز باشند همداستان همان هدیهٔ هند با باژ نیز ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز بدو گفت بهرام کای پادشا بهند اندرون شاه و فرمانروا به فرمان دارنده یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک ندانم که او را نشیمن کجاست بباید نمودن به من راه راست فرستاد شنگل یکی راه‌جوی که آن اژدها را نماید بدوی همی رفت با نامور سی سوار از ایران سواران خنجرگزار همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید بزرگان ایران خروشان شدند وزان اژدها نیز جوشان شدند به بهرام گفتند کای شهریار تو این را چو آن کرگ پیشین مدار به ایرانیان گفت بهرام گرد که این را به دادار باید سپرد مرا گر زمانه بدین اژدهاست به مردی فزونی نگیرد نه کاست کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانش را داده بد زهر و شیر بران اژدها تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت به پولاد پیکان دهانش بدوخت همی خار زان زهر او برفروخت دگر چار چوبه بزد بر سرش فرو ریخت با زهر خون از برش تن اژدها گشت زان تیر سست همی خاک را خون زهرش بشست یکی تیغ زهرآبگون برکشید به تندی دل اژدها بردرید به تیغ و تبرزین بزد گردنش به خاک اندر افگند بیجان تنش به گردون سرش سوی شنگل کشید چو شاه آن سر اژدها را بدید برآمد ز هندوستان آفرین ز دادار بر بوم ایران‌زمین که زاید برآن خاک چونین سوار که با اژدها سازد او کارزار برین برز بالا و این شاخ و یال نباشد جز از شهریارش همال
1,806
بخش ۳۷
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
همان شاه شنگل دلی پر ز درد همی داشت از کار او روی زرد شب آمد بیاورد فرزانه را همان مردم خویش و بیگانه را چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نباشد همی ایدر از هیچ روی ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی گر از نزد ما او به ایران شود به نزدیک شاه دلیران شود سپاه مرا سست خواند به کار به هندوستان نیست گوید سوار سرافراز گردد مگر دشمنم فرستاده را سر ز تن برکنم نهانش همی کرد خواهم تباه چه بینید این را چه دانید راه بدو گفت فرزانه کای شهریار دلت را بدین‌گونه رنجه مدار فرستادهٔ شهریاران کشی به غمری برد راه و بیدانشی کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد به راه چنین رای هرگز مگرد بر مهتران زشت‌نامی بود سپهبد به مردم گرامی بود پس‌انگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه نماند ز ما کس بدینجا درست ز نیکی نباید ترا دست شست رهانیدهٔ ماست از اژدها نه کشتن بود رنج او را بها بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ به تن زندگانی فزایش نه مرگ چو بشنید شنگل سخن تیره شد ز گفتار فرزانگان خیره شد ببود آن شب و بامداد پگاه فرستاد کس نزد بهرامشاه به تنها تن خویش بی‌انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن به بهرام گفت ای دلارای مرد توانگر شدی گرد بیشی مگرد بتو داد خواهم همی دخترم ز گفتار و کردار باشد برم چو این کرده باشم بر من بایست کز ایدر گذشتن ترا روی نیست ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم فروماند بهرام وا ندیشه کرد ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست و دیگر که جان بر سر آرم بدین ببینم مگر خاک ایران زمین که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر برآویخت با دام روباه شیر چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز گفتارت آرایش جان کنم تو از هر سه دختر یکی برگزین که چون بینمش خوانمش آفرین ز گفتار او شاد شد شاه هند بیاراست ایوان به چینی پرند سه دختر بیامد چو خرم بهار به آرایش و بوی و رنگ و نگار به بهرام گور آن زمان گفت رو بیارای دل را به دیدار نو بشد تیز بهرام و او را بدید ازان ماه‌رویان یکی برگزید چو خرم بهاری سپینود نام همه شرم و ناز و همه رای و کام بدو داد شنگل سپینود را چو سرو سهی شمع بی‌دود را یکی گنج پرمایه‌تر برگزید بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید بیاورد یاران بهرام را سواران بازیب و با نام را درم داد ودینار و هرگونه چیز همان عنبر و عود و کافورنیز بیاراست ایوان گوهرنگار ز قنوج هرکس که بد نامدار خرامان بران بزمگاه آمدند به شادی همه نزد شاه آمدند ببودند یک هفته با می به دست همه شاد و خرم به جای نشست سپینود با شاه بهرام گور چو می بود روشن به جام بلور
1,807
بخش ۳۸
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو زین آگهی شد به فغفور چین که با فر مردی ز ایران زمین به نزدیک شنگل فرستاده بود همانا ز ایران تهم‌زاده بود بدو داد شنگل یکی دخترش که بر ماه ساید همی افسرش یکی نامه نزدیک بهرامشاه نوشت آن جهاندار با دستگاه به عنوان بر از شهریار جهان سر نامداران و شاه مهان به نزد فرستادهٔ پارسی که آمد به قنوج با یار سی دگر گفت کامد بما آگهی ز تو نامور مرد با فرهی خردمندی و مردی و رای تو فشرده به هرجای بر پای تو کجا کرگ و آن نامور اژدها ز شمشیر تیزت نیامد رها بتو داد دختر که پیوند ماست که هندوستان خاک او را بهاست سر خویش را بردی اندر هوا به پیوند این شاه فرمانروا به ایران بزرگیست این شاه را کجا کهترش افسر ماه را به دستوری شاه در بر گرفت به قنوج شد یار دیگر گرفت کنون رنج بردار و ایدر بیای بدین مرز چندانک باید به پای به دیدار تو چشم روشن کنیم روان را ز رای تو جوشن کنیم چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای زمانی نگویم بر من بپای برو شاد با خلعت و خواسته خود و نامداران آراسته ترا آمدن پیش من ننگ نیست چو با شاه ایران مرا جنگ نیست مکن سستی از آمدن هیچ رای چو خواهی که برگردی ایدر مپای چو نامه بیامد به بهرام گور به دلش اندر افتاد زان نامه شور نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت به پالیز کین بر درختی بکشت سر نامه گفت آنچ گفتی رسید دو چشم تو جز کشور چین ندید به عنوان بر از پادشاه جهان نوشتی سرافراز و تاج مهان جز آن بد که گفتی سراسر سخن بزرگی نو را نخواهم کهن شهنشاه بهرام گورست و بس چنو در زمانه ندانیم کس به مردی و دانش به فر و نژاد چنو پادشا کس ندارد به یاد جهاندار پیروزگر خواندش ز شاهان سرافرازتر خواندش دگر آنک گفتی که من کرده‌ام به هندوستان رنجها برده‌ام همان اختر شاه بهرام بود که با فر و اورند و بانام بود هنر نیز ز ایرانیانست و بس ندارند کرگ ژیان را به کس همه یکدلانند و یزدان‌شناس به نیکی ندارند ز اختر سپاس دگر آنک دختر به من داد شاه به مردی گرفتم چنین پیشگاه یکی پادشا بود شنگل بزرگ به مردی همی راند از میش گرگ چو با من سزا دید پیوند خویش به من داد شایسته فرزند خویش دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی به نیکی بباشم ترا رهنمای مرا شاه ایران فرستد به هند به چین آیم از بهر چینی پرند نباشد ز من بنده همداستان که رانم بدین گونه‌بر داستان دگر آنک گفتی که با خواسته به ایران فرستمت آراسته مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز به چیز کسان دست کردن دراز ز بهرام دارم به بخشش سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس چهارم سخن گر ستودی مرا هنر ز آنچ برتر فزودی مرا پذیرفتم این از تو ای شاه چین بگوییم با شاه ایران زمین ز یزدان ترا باد چندان درود که آن را نداند فلک تار و پود بران نامه بنهاد مهر نگین فرستاد پاسخ سوی شاه چین
1,808
بخش ۳۹
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو بهرام با دخت شنگل بساخت زن او همی شاه گیتی شناخت شب و روز گریان بد از مهر اوی نهاده دو چشم اندران چهر اوی چو از مهرشان شنگل آگاه شد ز بدها گمانیش کوتاه شد نشستند یک روز شادان بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم سپینود را گفت بهرامشاه که دانم که هستی مرا نیک‌خواه یکی راز خواهم همی با تو گفت چنان کن که ماند سخن در نهفت همی رفت خواهم ز هندوستان تو باشی بدین کار همداستان به تنها بگویم ترا یک سخن نباید که داند کس از انجمن به ایران مرا کار زین بهترست همم کردگار جهان یاورست به رفتن گر ایدونک رای آیدت به خوبی خرد رهنمای آیدت به هر جای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود سپینود گفت ای سرافراز مرد تو بر خیره از راه دانش مگرد بهین زنان جهان آن بود کزو شوی همواره خندان بود اگر پاک جانم ز پیمان تو بپیچد به بیزارم از جان تو بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن سپینود گفت ای سزاوار تخت بسازم اگر باشدم یار بخت یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور که سازد پدرم اندران بیشه سور که دارند فرخ مران جای را ستایند جای بت‌آرای را بود تا بران بیشه فرسنگ بیست که پیش بت اندر بباید گریست بدان جای نخچیر گوران بود به قنوج در عود سوزان بود شود شاه و لشکر بدان جایگاه که بی‌ره نماید بران بیشه راه اگر رفت خواهی بدانجای رو همیشه کهن باش و سال تو نو ز امروز بشکیب تا نیم روز چو پیدا شود تاج گیتی فروز چو از شهر بیرون رود شهریار به رفتن بیارای و بر ساز کار ز گفتار او گشت بهرام شاد نخفت اندر اندیشه تا بامداد چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست نشست از بر باره بهرام گور همی راند با ساز نخچیر گور به زن گفت بر ساز و با کس مگوی نهادیم هر دو سوی راه روی هرانکس که بودند ایرانیان به رفتن ببستند با او میان بیامد چو نزدیک دریا رسید به ره بار بازارگانان بدید که بازارگانان ایران بدند به آب و به خشکی دلیران بدند چو بازارگان روی بهرام دید شهنشاه لب را به دندان گزید نفرمود بردن به پیشش نماز ز نادان سخن را همی داشت راز به بازارگان گفت لب را ببند کزین سودمندی و هم با گزند گرین راز در هند پیدا شود ز خون خاک ایران چو دریا شود گشاده بران کار کو لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست زبان شما را به سوگند سخت ببندیم تا بازیابیم بخت بگویید کز پاک یزدان خدای بریدیم و بستیم با دیو رای اگر هرگز از رای بهرامشاه بپیچیم و داریم بد را نگاه چو سوگند شد خورده و ساخته دل شاه زان رنج پرداخته بدیشان چنین گفت پس شهریار که نزد شما از من این زنهار بدارید و با جان برابر کنید چو خواهید کز پندم افسر کنید گر از من شود تخت پرداخته سپاه آید از هر سوی ساخته نه بازارگان ماند ایدر نه شاه نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی برفتند یکسر پر از آب روی که جان بزرگان فدای تو باد جوانی و شاهی روای تو باد اگر هیچ راز تو پیدا شود ز خون کشور ما چو دریا شود که یارد بدین گونه اندیشه کرد مگر بخت را گوید از ره بگرد چو بشنید شاه آن گرفت آفرین بران نامداران با فر و دین همی رفت پیچان به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بدانگه که بهرام شد سوی راه چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه ابا مادر خویشتن چاره ساز چنان کو درستی نداندت راز که چون شاه شنگل سوی جشنگاه شود خواستار آید از نزد شاه بگوید که برزوی شد دردمند پذیردش پوزش شه هوشمند زن این بند بنهاد با مادرش چو بشنید پس مادر از دخترش همی بود تا تازه شد جشنگاه گرانمایگان برگرفتند راه چو برساخت شنگل که آید به دشت زنش گفت برزوی بیمار گشت به پوزش همی گوید ای شهریار تو دل را بمن هیچ رنجه مدار چو ناتندرستی بود جشنگاه دژم باشد و داند این مایه شاه به زن گفت شنگل که این خود مباد که بیمار باشد کند جشن یاد ز قنوج شبگیر شنگل برفت ابا هندوان روی بنهاد تفت چو شب تیره شد شاه بهرام گفت که آمد گه رفتن ای نیک جفت بیامد سپینود را برنشاند همی پهلوی نام یزدان بخواند بپوشید خفتان و خود برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست همی راند تا پیش دریا رسید چو ایرانیان را همه خفته دید برانگیخت کشتی و زورق بساخت به زورق سپینود را در نشاخت به خشکی رسیدند چون روز گشت جهان پهلوان گیتی افروز گشت
1,809
بخش ۴۰
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
سواری ز قنوج تازان برفت به آگاهی رفتن شاه تفت که برزوی و ایرانیان رفته‌اند همان دختر شاه را برده‌اند شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه چو آتش بیامد ز نخچیرگاه همه لشکر خویش را برنشاند پس شاه بهرام لشکر براند بدین‌گونه تا پیش دریا رسید سپینود و بهرام یل را بدید غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم ازان سوی دریا چو بر کرد چشم بدیدش سپینود و بهرام را مران مرد بی‌باک خودکام را به دختر چنین گفت کای بدنژاد که چون تو ز تخم بزرگان مباد تو با این فریبنده مرد دلیر ز دریا گذشتی به کردار شیر که بی‌آگهی من به ایران شوی ز مینوی خرم به ویران شوی ببینی کنون زخم ژوپین من چو ناگاه رفتی ز بالین من بدو گفت بهرام کای بدنشان چرا تاختی باره چون بیهشان مرا آزمودی گه کارزار چنانم که با باده و میگسار تو دانی که از هندوان صدهزار بود پیش من کمتر از یک سوار چو من باشم و نامور یار سی زره‌دار با خنجر پارسی پر از خون کنم کشور هندوان نمانم که باشد کسی با روان بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت بدو گفت شنگل که فرزند را بیفگندم و خویش و پیوند را ز دیده گرامی‌ترت داشتم به سر بر همی افسرت داشتم ترا دادم آن را که خود خواستی مرا راستی بد ترا کاستی جفا برگزیدی به جای وفا وفا را جفا کی پسندی سزا چه گویم تراکانک فرزند بود به اندیشهٔ من خردمند بود کنون چون دلاور سواری شدست گمانم که او شهریاری شدست دل پارسی باوفا کی بود چو آری کند رای او نی بود چنان بچهٔ شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست چو دندان برآورد و شد تیز چنگ به پروردگار آمدش رای جنگ بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم به رفتن نباشد مرا سرزنش نخواهی مرا بددل و بدکنش شهنشاه ایران و توران منم سپهدار و پشت دلیران منم ازین پس سزای تو نیکی کنم سر بدسگالت ز تن برکنم به ایران به جای پدر دارمت هم از باژ کشور نیازارمت همان دخترت شمع خاور بود سر بانوان را چو افسر بود ز گفتار او ماند شنگل شگفت ز سر شارهٔ هندوی برگرفت بزد اسپ وز پیش چندان سپاه بیامد به پوزش به نزدیک شاه شهنشاه را شاد در بر گرفت وزان گفتها پوزش اندر گرفت به دیدار بهرام شد شادکام بیاراست خوان و بیاورد جام برآورد بهرام راز از نهفت سخنهای ایرانیان باز گفت که کردار چون بود و اندیشه چون که بودم بدین داستان رهنمون می چند خوردند و برخاستند زبان را به پوزش بیاراستند دو شاه دلارای یزدان‌پرست وفا را بسودند بر دست دست کزین پس دل از راستی نشکنیم همی بیخ کژی ز بن برکنیم وفادار باشیم تا جاودان سخن بشنویم از لب بخردان سپینود را نیز پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد سبک پشت بر یکدگر گاشتند دل کینه بر جای بگذاشتند یکی سوی خشک و یکی سوی آب برفتند شادان‌دل و پرشتاب
1,810
بخش ۴۱
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو آگاهی آمد به ایران که شاه بیامد ز قنوج خود با سپاه ببستند آذین به راه و به شهر همی هرکس از کار برداشت بهر درم ریختند از کران تا کران هم از مشک و دینار و هم زعفران چو آگاه شد پور او یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد چو نرسی و چون موبد موبدان پذیره شدندش همه بخردان چو بهرام را دید فرزند اوی بیامد بمالید بر خاک روی برادرش نرسی و موبد همان پر از گرد رخسار و دل شادمان چنان هم بیامد به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بیاسود چون گشت گیتی سیاه به کردار سیمین سپر گشت ماه چو پیراهن شب بدرید روز پدید آمد آن شمع گیتی فروز شهنشاه بر تخت زرین نشست در بار بگشاد و لب را ببست برفتند هر کس که بد مهتری خردمند و در پادشاهی سری جهاندار بر تخت بر پای خاست بیاراست پاکیزه گفتار راست نخست از جهان‌آفرین یاد کرد ز وام خرد گردن آزاد کرد چنین گفت کز کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان بترسید و او را ستایش کنید شب تیره پیشش نیایش کنید که او داد پیروزی و دستگاه خداوند تابنده خورشید و ماه هرانکس که خواهد که یابد بهشت نگردد به گرد بد و کار زشت چو داد و دهش باشد و راستی بپیچد دل از کژی و کاستی ز ما کس مباشید زین پس به بیم اگر کوه زر دارد و گنج سیم ز دلها همه بیم بیرون کنید نیایش به دارای بیچون کنید کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد بکوشید با ما به هنگام داد هران را که ما تاج دادیم و تخت ز یزدان شناسید وز داد و بخت نکوشم به آگندن گنج من نخواهم پراگنده کرد انجمن یکی گنج خواهم نهادن ز داد که باشد روانم پس از مرگ شاد برین نیز گر خواست یزدان بود دل روشن از بخت خندان بود برین نیکویها فزایش کنیم سوی نیک‌بختی نمایش کنیم گر از لشکر و کارداران من ز خویشان و جنگی سواران من کسی رنج بگزید و با من نگفت همی دارد آن کژی اندر نهفت ورا از تن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی‌مزه(؟) منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه شما را مگر دیگرست آرزوی که هرکس دگرگونه باشد به خوی بگویید گستاخ با من سخن مگر نو کنم آرزوی کهن همه گوش دارید و فرمان کنید ازین پند آرایش جان کنید بگفت این و بنشست بر تخت داد کلاه کیانی به سر بر نهاد بزرگان برو خواندند آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین چو دانا بود شاه پیروز بخت بنازد بدو کشور و تاج و تخت ترا مردی و دانش و فرهی فزون آمد از تخت شاهنشهی بزرگی و هم دانش و هم نژاد چو تو شاه گیتی ندارد به یاد کنون آفرین بر تو شد ناگزیر ز ما هر که هستیم برنا و پیر هم آزادی تو به یزدان کنیم دگر پیش آزادمردان کنیم برین تخت ارزانیانست شاه به داد و به پیروزی و دستگاه همه مردگان را برآری ز خاک به داد و به بخشش به گفتار پاک خداوند دارنده یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد برفتند با رامش از پیش تخت بزرگان و فرزانهٔ نیک‌بخت نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ بیامد سوی خان آذر گشسپ بسی زر و گوهر به درویش داد نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد پرستندهٔ آتش زردهشت همی رفت با باژ و برسم به مشت سپینود را پیش او برد شاه بیاموختش دین و آیین و راه بشستش به دین به و آب پاک ازو دور شد گرد و زنگار و خاک در تنگ زندانها باز کرد به هرسو درم دادن آغاز کرد
1,811
بخش ۴۲
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه به دیدار ایران بدش آرزوی بر دختر شاه آزاده‌خوی فرستاد هندی فرستاده‌ای سخن‌گوی مردی و آزاده‌ای یکی عهد نو خواست از شهریار که دارد به خان اندرون یادگار به نوی جهاندار عهدی نوشت چو خورشید تابان به باغ بهشت یکی پهلوی نامه از خط شاه فرستاده آورد و بنمود راه فرستاده چون نزد شنگل رسید سپهدار قنوج خطش بدید ز هندوستان ساز رفتن گرفت ز خویشان چینی نهفتن گرفت بیامد به درگاه او هفت شاه که آیند با رای شنگل به راه یکی شاه کابل دگر هند شاه دگر شاه سندل بشد با سپاه دگر شاه مندل که بد نامدار همان نیز جندل که بد کامگار ابا ژنده پیلان و زنگ و درای یکی چتر هندی به سر بر به پای همه نامجوی و همه نامدار همه پاک با طوق و با گوشوار همه ویژه با گوهر و سیم و زر یکی چتر هندی ز طاوس نر به دیبا بیاراسته پشت پیل همی تافت آن لشکر از چند میل ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار که دینار شد خوار بر شهریار همی راند منزل به منزل سپاه چو زان آگهی یافت بهرامشاه بزرگان ز هر شهر برخاستند پذیره شدن را بیاراستند بیامد شهنشاه تا نهروان خردمند و بیدار و روشن‌روان دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز رسیدند پس یک به دیگر فراز به نزدیک اندر فرود آمدند که با پوزش و با درود آمدند گرفتند مر یکدگر را به بر دو شاه سرافراز با تاج و فر پیاده شده لشکر از هر دو روی جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی دو شاه و دو لشکر رسیده بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم به زین بر نشستند هر دو سوار همان پرهنر لشکر نامدار به ایوانها تخت زرین نهاد برو جامهٔ خسرو آیین نهاد به ره بر بره مرغ بریان نهاد به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد می آورد و برخواند رامشگران همه جام پر از کران تا کران چو نان خورده شد مجلس شاهوار بیاراست پر بوی و رنگ و نگار پرستندگان ایستاده به پای بهشتی شده کاخ و گاه و سرای همه آلت می سراسر بلور طبقهای زرین ز مشک و بخور ز زر افسری بر سر میگسار به پای اندرون کفش گوهرنگار فروماند زان کاخ شنگل شگفت به می خوردن اندیشه اندر گرفت که تا این بهشتست یا بوستان همی بوی مشک آید از دوستان چنین گفت با شاه ایران به راز که با دخترم راه دیدار ساز بفرمود تا خادمان سپاه پدر را گذراند نزدیک ماه همی رفت با خادمان نامدار سرای دگر دید چون نوبهار چو دخترش را دید بر تخت عاج نشسته به آرام با فر و تاج بیامد پدر بر سرش بوسه داد رخان را به رخسار او برنهاد پدر زار بگریست از مهر اوی همان بر پدر دختر ماه‌روی همی دست بر سود شنگل به دست ازان کاخ و ایوان و جای نشست سپینود را گفت اینت بهشت برستی ز کاخ بت‌آرای زشت همان هدیه‌ها را که آورده بود اگر بدره و تاج و گر برده بود بدو داد با هدیهٔ شهریار شد آن خرم ایوان چو باغ بهار وزان جایگه شد به نزدیک شاه همی کرد مرد اندر ایوان نگاه بزرگان چو خرم شدند از نبید پرستار او خوابگاهی گزید سوی خوابگه رفتن آراستند ز هرگونه‌ای جامه‌ها خواستند چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ ستاره بروبر چو پشت پلنگ بکردند میخوارگان خواب خوش همه ناز را دست کرده بکش چنین تا پدید آمد آن زرد جام که خورشید خوانی مر او را به نام بینداخت آن چادر لاژورد بگسترد بر دشت یاقوت زرد به نخچیر شد شاه بهرام گرد شهنشاه هندوستان را ببرد چو از دشت نخچیر باز آمدند خجسته پی و بزمساز آمدند چنین هم بگوی و به نخچیر و سور زمانی نبودی ز بهرام دور
1,812
بخش ۴۳
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
بیامد ز میدان چو تیر از کمان بر دختر خویش رفت آن زمان قلم خواست از ترک و قرطاس خواست ز مشک سیه سوده انقاس خواست سر عهد کرد آفرین از نخست بران کو جهان از نژندی بشست بگسترد هم پاکی و راستی سوی دیو شد کژی و کاستی سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه شهنشاه تا جاودان زنده باد بزرگان همه پیش او بنده باد چو من بگذرم زین سپنجی سرای به قنوج بهرامشاهست رای ز فرمان این تاجور مگذرید تن مرده را سوی آتش برید سپارید گنجم به بهرامشاه همان کشور و تاج و گاه و سپاه سپینود را داد منشور هند نوشته خطی هندوی بر پرند به ایران همی بود شنگل دو ماه فرستاد پس مهتری نزد شاه به دستوری بازگشتن به جای خود و نامداران فرخنده‌رای بدان شد شهنشاه همداستان که او بازگردد به هندوستان ز چیزی که باشد به ایران زمین بفرمود تا کرد موبد گزین ز دینار و ز گوهر شاهوار ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار ز دیبا و از جامهٔ نابسود که آن را شمار و کرانه نبود به اندازه یارانش را هم چنین بیاراست اسپان به دیبای چین گسی کردشان شاد و خشنود شاه سه منزل همی راند با او به راه نبد هم بدین هدیه همداستان علف داد تا مرز هندوستان
1,813
بخش ۴۴
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیش‌گاه ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد بفرمود تا پیش او شد دبیر سرافراز موبد که بودش وزیر همی خواست تا گنجها بنگرد زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد که بااو ستاره‌شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود که باشد ترا زندگانی سه بیست چهارم به مرگت بباید گریست همی گفت شادی کنم بیست سال که دارم به رفتن به گیتی همال دگر بیست از داد و بخشش جهان کنم راست با آشکار و نهان نمانم که ویران شود گوشه‌ای بیابد ز من هرکسی توشه‌ای سوم بیست بر پیش یزدان به پای بباشم مگر باشدم رهنمای ستاره‌شمر شست و سه سال گفت شمار سه سالش بد اندر نهفت ز گفت ستاره‌شمر جست گنج وگرنه نبودش خود از گنج رنج خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار به ویژه کسی کو بود شهریار چو گنجور بشنید شد پیش گنج به کار شمردن همی برد رنج به سختی چنان روزگاری ببرد همه پیش دستور او برشمرد چو دستور او برگرفت آن شمار پراندیشه آمد بر شهریار بدو گفت تا بیست و سه سال نیز همانا نیازت نیاید به چیز ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار درمهای این لشکر نامدار فرستاده‌ای نیز کاید برت ز شاهان وز نامور کشورت بدین سال گنج تو آراستست که پر زر و سیمست و پر خواستست چو بشنید بهرام و اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد بدو گفت کوتاه شد داوری که گیتی سه روزست چون بنگری چو دی رفت و فردا نیامد هنوز نباشم ز اندیشه امروز کوز چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت بفرمود پس تا خراج جهان نخواهند نیز از کهان و مهان به هر شهر مردی پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد بدان تا نجویند پیکار نیز نیاید ز پیکار افگار نیز ز گنج آنچ بایستشان خوردنی ز پوشیدنی گر ز گستردنی بدین پرخرد موبدان داد و گفت که نیک و بد از من نباید نهفت میان سخنها میانجی بوید نخواهند چیزی کرانجی بوید مرا از به و بتر آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید پراگنده شد موبد اندر جهان نماند ایچ نیک و بد اندر نهان بران پر خرد کارها بسته شد ز هر کشوری نامه پیوسته شد که از داد و پیکاری و خواسته خرد شد به مغز اندرون کاسته ز بس جنگ و خون ریختن در جهان جوانان ندانند ارج مهان دل آگنده گردد جوان را به چیز نبیند هم از شاه و موبد به نیز برین‌گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دل خسته شد به هر کشوری کارداری گزید پر از داد و دانش چنانچون سزید هم از گنج بد پوشش و خوردشان ز پوشیدن و باز گستردشان که شش ماه دیوان بیاراستی وزان زیردستان درم خواستی نهادی بران سیم نام خراج به دیوان ستاننده با فر و تاج به شش ماه بستد به شش باز داد نبودی ستاننده زان سیم شاد بدان چاره تا مرد پیکار خون نریزد نباشد به بد رهنمون وزان پس نوشتند کارآگهان که از داد وز ایمنی در جهان که هر کش درم بد خراجش نبود به سرش اندرون داوریها فزود ز پری به کژی نهادند روی پر از رنج گشتند و پرخاشجوی چو آن نامه بر خواند بهرام گور به دلش اندر افتاد زان کار شور ز هر کشوری مرزبانی گزید پر از داد دلشان چنانچون سزید به درگاه یکساله روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد بفرمود کان را که ریزند خون گر آرند کژی به کار اندرون برانند فرمان یزدان بروی بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی برآمد برین بر بسی روزگار بکی نامه فرمود پس شهریار سوی راستگویان و کارآگهان کجا او پراگنده بد در جهان که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد برین پادشاهی گزند نوشتند پاسخ که از داد شاه نگردد کسی گرد آیین و راه بشد رای و اندیشهٔ کشت و ورز به هر کشوری راست بیکار مرز پراگنده بینیم گاوان کار گیا رست از دشت وز کشت‌زار چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز که بالا کند تاج گیتی فروز نباید کس آسود از کشت و ورز ز بی‌ارز مردم مجویید ارز که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست به بی دانشان بر بباید گریست ورا داد باید دو و چار دانگ چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ کسی کو ندارد بر و تخم و گاو تو با او به تندی و زفتی مکاو به خوبی نوا کن مر او را به گنج کس از نیستی تا نیاید به رنج گر ایدونک باشد زیان از هوا نباشد کسی بر هوا پادشا چو جایی بپوشد زمین را ملخ برد سبزی کشتمندان به شخ تو از گنج تاوان او بازده به کشور ز فرموده آواز ده وگر بر زمین گورگاهی بود وگر نابرومند راهی بود که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان کسی کو بدین پایکار منست وگر ویژه پروردگار منست کنم زنده در گور جایی که هست مبادش نشیمن مبادش نشست نهادند بر نامه بر مهر شاه هیونی برافگند هر سو به راه
1,814
بخش ۴۵
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد به جایی که درویش بد جامه کرد بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست به هرجای درویش و بی‌گنج کیست ز کار جهان یکسر آگه کنید دلم را سوی روشنی ره کنید بیامدش پاسخ ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری که آباد بینیم روی زمین به هرجای پیوسته شد آفرین مگر مرد درویش کز شهریار بنالد همی از بد روزگار که چون می گسارد توانگر همی به سر بر ز گل دارد افسر همی به آواز رامشگران می خورند چو ما مردمان را به کس نشمرند تهی دست بی‌رود و گل می خورد توانگر همانا ندارد خرد بخندید زان نامه بیدار شاه هیونی برافگند پویان به راه به نزدیک شنگل فرستاد کس چنین گفت کای شاه فریادرس ازان لوریان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار به ایران فرستش که رامشگری کند پیش هر کهتری بهتری چو برخواند آن نامه شنگل تمام گزین کرد زان لوریان به نام به ایران فرستاد نزدیک شاه چنان کان بود در خور نیک‌خواه چو لوری بیامد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه به هریک یکی گاو داد و خری ز لوری همی ساخت برزیگری همان نیز خروار گندم هزار بدیشان سپرد آنک بد پایدار بدان تا بورزد به گاو و به خر ز گندم کند تخم و آرد به بر کند پیش درویش رامشگری چو آزادگان را کند کهتری بشد لوری و گاو و گندم بخورد بیامد سر سال رخساره زرد بدو گفت شاه این نه کار تو بود پراگندن تخم و کشت و درود خری ماند اکنون بنه برنهید بسازید رود و بریشم دهید کنون لوری از پاک گفتار اوی همی گردد اندر جهان چاره‌جوی سگ و کبک بفزود بر گفت شاه شب و روز پویان به دزدی به راه
1,815
بخش ۴۶
فردوسی
پادشاهی بهرام گور
برین سان همی خورد شست و سه سال کس اندر زمانه نبودش همال سر سال در پیش او شد دبیر خردمند موبد که بودش وزیر که شد گنج شاه بزرگان تهی کنون آمدم تا چه فرمان دهی هرانکس که دارد روانش خرد به مال کسان از بنه ننگرد چنین پاسخ آورد این خود مساز که هستیم زین ساختن بی‌نیاز جهان را بدان باز هل کافرید سر گردش آفرینش بدید همی بگذرد چرخ و یزدان به جای به نیکی ترا و مرا رهنمای بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد به درگاه بی‌مر سپاه گروهی که بایست کردند گرد بر شاه شد پور او یزدگرد به پیش بزرگان بدو داد تاج همان طوق با افسر و تخت عاج پرستیدن ایزد آمدش رای بینداخت تاج و بپردخت جای گرفتش ز کردار گیتی شتاب چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب چو بنمود دست آفتاب از نشیب دل موبد شاه شد پر نهیب که شاه جهان برنخیرد همی مگر از کرانی گریزد همی بیامد به نزد پدر یزدگرد چو دیدش کف اندر دهانش فسرد ورا دید پژمرده رنگ رخان به دیبای زربفت بر داده جان چنین بود تا بود و این بود روز تو دل را به آز و فزونی مسوز بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ هم ایدر ترا ساختن نیست برگ بی‌آزاری و مردمی بایدت گذشته چو خواهی که نگزایدت همی نو کنم بخشش و داد اوی مبادا که گیرد به بد یاد اوی ورا دخمه‌ای ساختند شاهوار ابا مرگ او خلق شد سوکوار کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد بگویم جهان جستن یزدگرد
1,816
بخش ۱ - پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
فردوسی
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینه‌خواه هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک مر آن درد را دور باشد پزشک که رشک آورد آز و گرم و گداز دژ آگاه دیوی بود دیرساز هرآن چیز کنت نیاید پسند دل دوست و دشمن بر آن برمبند مدارا خرد را برابر بود خرد بر سر دانش افسر بود به جای کسی گر تو نیکی کنی مزن بر سرش تا دلش نشکنی چو نیکی کنش باشی و بردبار نباشی به چشم خردمند خوار اگر بخت پیروز یاری دهد مرا بر جهان کامگاری دهد یکی دفتری سازم از راستی که بندد در کژی و کاستی همی‌داشت یک چند گیتی بداد زمانه بدو شاد و او نیز شاد به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه همی‌داشت گیتی ز دشمن نگاه ده و هشت بگذشت سال از برش به پاییز چون تیره گشت افسرش بزرگان و دانندگان را بخواند بر تخت زرین به زانو نشاند چنین گفت کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پرودگار به تاج گرانمایگان ننگرد شکاری که یابد همی بشکرد کنون روز من بر سر آید همی به نیرو شکست اندر آید همی سپردم به هرمز کلاه و نگین همه لشکر و گنج ایران زمین همه گوش دارید و فرمان کنید ز پیمان او رامش جان کنید اگر چند پیروز با فر و یال ز هرمز فزونست چندی به سال ز هرمز همی‌بینم آهستگی خردمندی و داد و شایستگی بگفت این و یک هفته زان پس بزیست برفت و برو تخت چندی گریست اگر صد بمانی و گر بیست‌وپنج ببایدت رفتن ز جای سپنج هران چیز کید همی در شمار سزد گر نخوانی ورا پایدار
1,817
بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود
فردوسی
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام فغانیش را گفت کای نیک‌خواه دو فرزند بودیم زیبای گاه پدر تاج شاهی به کهتر سپرد چو بیدادگر بد سپرد و بمرد چو لشکر دهی مر مرا گنج هست سلیح و بزرگی و نیروی دست فغانی بدو گفت که آری رواست جهاندار هم بر پدر پادشاست به پیمان سپارم سپاهی تو را نمایم سوی داد راهی تو را که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد که خون عهد این دارم از یزدگرد بدو گفت پیروز کری رواست فزون زان بتو پادشاهی سزاست بدو داد شمشیرزن سی‌هزار ز هیتالیان لشکری نامدار سپاهی بیاورد پیروزشاه که از گرد تاریک شد چرخ ماه برآویخت با هرمز شهریار فراوان ببودستشان کارزار سرانجام هرمز گرفتار شد همه تاجها پیش او خوار شد چو پیروز روی برادر بدید دلش مهر پیوند او برگزید بفرمود تا بارگی برنشست بشد تیز و ببسود رویش بدست فرستاد بازش بایوان خویش بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
1,818
بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
فردوسی
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدان‌پرست نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران همی‌خواهم از داور بی‌نیاز که باشد مرا زندگانی دراز که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود ستون خرد داد و بخشایشست در بخشش او را چو آرایشست زبان چرب و گویندگی فر اوست دلیری و مردانگی پر اوست هران نامور کو ندارد خرد ز تخت بزرگی کجا برخورد خردمند هم نیز جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد نشست کیی دیگری را سپرد نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس همی‌بود یک سال با داد و پند خردمند وز هر بدی بی‌گزند دگر سال روی هوا خشک شد به جو اندرون آب چون مشک شد سه دیگر همان و چهارم همان ز خشکی نبد هیچکس شادمان هوا را دهان خشک چون خاک شد ز تنگی به جو آب تریاک شد ز بس مردن مردم و چارپای پیی را ندیدند بر خاک جای شهنشاه ایران چو دید آن شگفت خراج و گزیت از جهان برگرفت به هر سو که انبار بودش نهان ببخشید بر کهتران و مهان خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران با دستگاه غله هرچ دارید پیدا کنید ز دینار پیروز گنج آگنید هر آنکس که دارد نهانی غله وگر گاو و گر گوسفند و گله به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جانور بی‌نواست به هر کارداری و خودکامه‌ای فرستاد تازان یکی نامه‌ای که انبارها برگشایند باز به گیتی برآنکس که هستش نیاز کسی گر بمیرد بنایافت نان ز برنا و از پیر مرد و زنان بریزم ز تن خون انباردار کجا کار یزدان گرفتست خوار بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمد و دست برداشتند همی به آسمان اندر آمد خروش ز بس مویه و درد و زاری و جوش ز کوه و بیابان وز دشت و غار ز یزدان همی‌خواستی زینهار برین گونه تا هفت سال از جهان ندیدند سبزی کهان و مهان بهشتم بیامد مه فوردین برآمد یکی ابر با آفرین همی در بارید بر خاک خشک همی‌آمد از بوستان بوی مشک شده ژاله برگل چو مل در قدح همی‌تافت از ابر قوس قزح زمانه‌برست از بد بدگمان به هرجای بر زه نهاده کمان چو پیروز ازان روز تنگی‌برست بر آرام بر تخت شاهی نشست یکی شارستان کرد پیروز کام بفرمود کو را نهادند نام جهاندار گوینده گفت این ریست که آرمام شاهان فرخ پیست دگر کرد بادان پیروزنام خنیده بهرجایش آرام و کام که اکنونش خوانی همی اردبیل که قیصر بدو دارد از داد میل چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پر خرد شاد کرد درم داد با لشکر نامدار سوی جنگ جستن برآراست کار بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو همی‌رفت با کارسازان نو قباد از پس پشت پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه که پیروز را پاک فرزند بود خردمند شاخی برومند بود بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود با مهر و داد یکی پارسی بود بس نامدار ورا سوفزا خواندی شهریار بفرمود پیروز کایدر بباش چو دستور شایسته نزد بلاش سپه را سوی جنگ ترکان کشید همی تاج و تخت کیی را سزید همی‌راند با لشکر و گنج و ساز که پیکار جویند با خوشنواز نشانی که بهرام یل کرده بود ز پستی بلندی برآورده بود نبشته یکی عهد شاهنشهان که از ترک و ایرانیان در جهان کسی زین نشان هیچ برنگذرد کزان رود برتر زمین نشمرد چو پیروز شیراوژن آنجا رسید نشان کردن شاه ایران بدید چنین گفت یکسر بگردنکشان که از پیش ترکان برین همنشان مناره برآرم به شمشیر و گنج ز هیتال تا کس نباشد به رنج چو باشد مناره به پیش برک بزرگان به پیش من آرند چک بگویم که آن کرد بهرام گور به مردی و دانایی و فر و زور نمانم بجایی پی خوشنواز به هیتال و ترک از نشیب و فراز چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون گذر کرد خود با سپاه همی‌بشکند عهد بهرام گور بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور دبیر جهاندیده را خوشنواز بفرمود تا شد بر او فراز یکی نامه بنوشت با آفرین ز دادار بر شهریار زمین چنین گفت کز عهد شاهان داد به گردی نخوانمت خسرونژاد نه این بود عهد نیاکان تو گزیده جهاندار و پاکان تو چو پیمان آزادگان بشکنی نشان بزرگی به خاک افگنی مرا با تو پیمان بباید شکست به ناچار بردن بشمشیر دست به نامه ز هر کارش آگاه کرد بسی هدیه با نامه همراه کرد سواری سراینده و سرفراز همی‌رفت با نامهٔ خوشنواز چو آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت زان نامور پیشگاه فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد دیوانه شو بگویش که تا پیش رود برک شما را فرستاد بهرام چک کنون تا لب رود جیحون تو راست بلندی و پستی و هامون تو راست من اینک بیارم سپاهی گران سرافراز گردان جنگ آوران نمانم مگر سایهٔ خوشنواز که باشد بروی زمین بر دراز فرستاده آمد بکردار گرد شنیده سخنها همه یاد کرد همی‌گفت یک چند با خوشنواز ازان شاه گردنکش و دیرساز چو گفتار بشنید و نامه بخواند سپاه پراگنده را برنشاند بیاورد لشکر به دشت نبرد همان عهد را بر سر نیزه کرد که بستد نیایش ز بهرامشاه که جیحون میانجیست ما را به راه یکی مرد بینادل و چرب‌گوی ز لشکر گزین کرد با آبروی بدو گفت نزدیک پیروز رو به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو بگویش که عهد نیای تو را بلند اختر و رهنمای تو را همی بر سر نیزه پیش سپاه بیارم چو خورشید تابان به راه بدان تا هر آنکس که دارد خرد به منشور آن دادگر بنگرد مرا آفرین بر تو نفرین بود همان نام تو شاه بی‌دین بود نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست نه اندر جهان مردم زیردست که بیداد جوید کسی در جهان بپیچد سر از عهد شاهنشهان به داد و به مردی چو بهرام شاه کسی نیز ننهاد بر سر کلاه برین بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن ناسزاست که بیداد جوید همی جنگ من چنین با سپه کردن آهنگ من نباشی تو زین جنگ پیروزگر نیابی مگر ز اختر نیک بر ازین پس نخواهم فرستاد کس بدین جنگ یزدان مرا یار بس فرستاده با نامه آمد چو گرد سخنها به پیروز بر یاد کرد چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز پر از خشم شد شاه گردن فراز فرستاده را گفت چندین سخن نگویم جهاندیده مرد کهن که از چاچ یک پی نهد نزد رود به نوک سنانش فرستم درود فرستاده آمد بر خوشنواز فراوان سخن گفت با او به راز که نزدیک پیروز ترس خدای ندیدم نبودش کسی رهنمای همه دیدمش جنگ جوید همی به فرمان یزدان نگوید همی چو بشندی زو این سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز چنین گفت کای داور داد و پاک تویی آفرینندهٔ هور و خاک تو دانی که پیروز بیدادگر ز بهرام بیشی ندارد هنر پی او ز روی زمین برگسل مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل سخنهای بیداد گوید همی بزرگی به شمشیر جوید همی به گرد سپه بر یکی کنده کرد سرش را بپوشید و آگنده کرد کمندی فزون بود بالای اوی همان سی ارش کرده پهنای اوی چو این کرده شد نام یزدان بخواند ز پیش سمرقند لشکر براند وزان روی سرگشته پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه وزین روی پر بیم دل خوشنواز چنین تا برکنده آمد فراز برآمد ز هردو سپه بوق و کوس هوا شد ز گرد سپاه آبنوس چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب خون اندر آمد به جوی چو نزدیکی کنده شد خوشنواز همی‌گفت با داور پاک راز وزان روی چون باد پیروزشاه همی‌تاخت با خوارمایه سپاه چو آمد به نزدیکی خوشنواز سپهدار ترکان ازو گشت باز عنان را بپیچید و بنمود پشت پس او سپاه اندر آمد درشت برانگیخت پس باره پیروزشاه همی‌راند با گرز و رومی کلاه به کنده در افتاد با چند مرد بزرگان و شیران روز نبرد چو نرسی برادرش و فرخ قباد بزرگان و شاهان فرخ نژاد برین سان نگون شد سر هفت شاه همه نامداران زرین کلاه وزان جایگه شاددل خوشنواز به نزدیکی کنده آمد فراز برآورد زان کنده هر کس که زیست همان خاک بربخت ایشان گریست بزرگان و پیکارجویان هران کسی را که در کنده آمد زمان شکسته سر و پشت پیروزشاه شه نامداران با تاج و گاه ز شاهان نبد زنده جز کیقباد شد آن لشکر و پادشاهی بباد همی‌راند با کام دل خوشنواز سرافراز با لشکر رزمساز به تاراج داده سپاه و بنه نه کس میسره دید و نه میمنه ز ایرانیان چند بردند اسیر چه افگنده بر خاک و خسته به تیر نباید که باشد جهانجوی زفت دل زفت با خاک تیره‌ست جفت چنین آمد این چرخ ناپایدار چه با زیردست و چه با شهریار بپیچاند آن را که خود پرورد اگر تو شوی پاسبان خرد نماند برین خاک جاوید کس تو را توشه از راستی باد و بس چو بگذشت برکنده بر خوشنواز سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز به آهن ببستند پای قباد ز تخت و نژادش نکردند یاد چو آگاهی آمد به ایران سپاه ازان کنده و رزم پیروز شاه خروشی برآمد ز کشور بدرد ازان شهر یاران آزادمرد چو اندر جهان این سخن گشت فاش فرود آمد از تخت زرین بلاش همه گوشت بازو به دندان بکند همی‌ریخت بر تخت خاک نژند سپاهی و شهری ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد همه کنده موی و همه خسته روی همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی که تا چون گریزند ز ایران زمین گرآیند لشکر ازان دشت کین
1,819
بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
فردوسی
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند چو بنشست بر گاه گفت ای ردان بجویید رای و دل بخردان شما را بزرگیست نزدیک من چو روشن شود رای تاریک من به گیتی هر آنکس که نیکی کند بکوشد که تا رای ما نشکند هر آنکس کجا باشد او بدسگال که خواهد همی کار خود را همال نخستین به پندش توانگر کنم چو نپذیرد از خونش افسر کنم هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست بنالد بر ما یکی زیردست دل مرد بیدادگر بشکنم همه بیخ و شاخش ز بن برکنم مباشید گستاخ با پادشا بویژه کسی کو بود پارسا که او گاه زهرست و گه پای‌زهر مجویید از زهر تریاک بهر ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی مشو پیش تختش مگر تازه‌روی چو خشم آورد شاه پوزش گزین همی خوان به بیداد و دادآفرین هرآنگه که گویی که دانا شدم به هر دانشی بر توانا شدم چنان دان که نادان‌تری آن زمان مشو بر تن خویش بر بدگمان وگر کار بندید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا ز شاهان داننده یابید گنج کسی را ز دانش ندیدم به رنج برو مهتران آفرین خواندند ز دانایی او فرو ماندند برفتند خشنود ز ایوان اوی به یزدان سپرده تن و جان اوی بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ یکی پهلوان جست با رای و سنگ که باشد نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را بود نیکخواه بدان کار شایسته بد سوفزای یکی نامور بود پاکیزه‌رای جهاندیده از شهر شیراز بود سپهبددل و گردن‌افراز بود هم او مرزبان بد بزابلستان ببست و بغزنین و کابلستان چو آگاهی آمد سوی سوفزای ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای ز مژگان سرشکش برخ برچکید همه جامهٔ پهلوی بردرید ز سر برگرفتند گردان کلاه به ماتم نشستند با سوگ شاه همی‌گفت بر کینهٔ شهریار بلاش جوان چون بود خواستار بدانست کان کار بی‌سود شد سر تاج شاهی پر از دود شد سپاه پراگنده را گرد کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد فراز آمدش تیغزن صد هزار همه جنگجوی از در کارزار درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه‌ور شاد کرد فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان خردمند و بیدار و روشن‌روان یکی نامه بنوشت پر داغ و درد دو دیده پر از آب و رخسار زرد به نامه درون پندها یاد داد ز جمشید و کیخسرو کیقباد وزان پس فرستاد نزد بلاش که شاها تو از مرگ غمگین مباش که این مرگ هر کس نخواهد چشید شکیبایی و نام باید گزید ز باد آمده باز گردد بدم یکی داد خواندش و دیگر ستم کنون من به دستوری شهریار بسیجم برین گونه بر کارزار کزین کینه و خون پیروز شاه بنالد ز چرخ روان هور و ماه فرستاده زین روی برداشت پای وزان سوی گریان بشد باز جای بیاراست لشکر چو پر تذرو بیامد ز زاولستان سوی مرو یکی مرد بگزید بیداردل که آهسته دارد به گفتار دل نویسندهٔ نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز یکی نامه بنویس زی خوشنواز که ای بی‌خرد روبه دیوساز گنهکار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت به شاه آنک تو کردی ای بیوفا ببینی کنون زور تیغ جفا به کشتی شهنشاه را بی‌گناه نبیره جهاندار بهرام شاه یکی کین نو ساختی در جهان که آن کینه هرگز نگردد نهان چرا پیش او چون یکی چابلوس نرفتی چو برخاست آوای کوس نیای تو زین خاندان زنده بود پدر پیش بهرام پاینده بود من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه نماند به هیتالیان تاج و گاه اسیران و آن خواسته هرچ هست که از رزمگاه آمدستت بدست همه بازخواهم به شمشیر کین بخ مرو آورم خاک توران زمین نمانم جهان را بفرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو بفرمان یزدان ببرم سرت ز خون همچو دریا کنم کشورت نه کین باشد این چند گویم دراز که از کین پیروز با خوشنواز شود زیر خاک پی من تباه به یزدان روانش بود دادخواه فرستاده با نامهٔ سوفزای بیامد چو شیر دلاور ز جای چو آشفته آمد بر خوشنواز بشد پیش تخت و ببردش نماز بدو داد پس نامهٔ سوفزای همی‌بود یک چند پیشش بپای نویسندهٔ نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغست و تیر شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای ازان پر سخن نامهٔ سوفزار هم اندر زمان زود پاسخ نبشت سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت نخستین چنین گفت کز کردگار بترسیم وز گردش روزگار که هر کس که بودست یزدان‌پرست نیاورد در عهد شاهان شکست فرستادمش نامهٔ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند برو خوار بود آنچ گفتم سخن هم اندیشهٔ روزگار کهن چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی سپه را چو روی اندر آمد به روی به پیروز بر اختر آشفته شد نه برکام من شاه تو کشته شد چو بشکست پیمان شاهان داد نبود از جوانیش یک روز شاد نیامد پسند جهان‌آفرین تو گویی که بگرفت پایش زمین هر آنکس که عهد نیا بشکند سر راستی را بپای افگند چو پیروز باشد به دشت نبرد شکسته بکنده درون پر ز گرد گر آیی تو ایدر هم آراستست نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست فرستاده با نامه تازان ز جای به یک هفته آمد سوی سوفزای چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان ز میدان خروشیدن گاودم شنیدند و آوای رویینه خم بکش میهن آورد چندان سپاه که بر چرخ خورشید گم کرد راه برین همنشان روز بگذاشتند همی راه را خانه پنداشتند چو آگاهی آمد سوی خوشنواز به دشت آمد و جنگ را کرد ساز به پیکند شد رزمگاهی گزید که چرخ روان روی هامون ندید وزین روی پر کینه دل سوفزای به کردار باد اندر آمد ز جای چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی جهان شد پر آواز پرخاشجوی غو پاسبانان و بانگ جرس همی‌آمد از دور بر پیش و پس چنین تا پدید آمد از میغ شید در و دشت شد چون بلور سپید دو لشکر همی جنگ را ساختند درفش بزرگی برافراختند از آواز گردان پرخاشخر بدرید مر اژدها را جگر هوا دام کرکس شد از پر تیر زمین شد ز خون سران آبگیر ز هر سو ز مردان تلی کشته بود کرا از جهان روز برگشته بود بجنبید بر قلبگه سوفزای یکایک سپاه اندر آمد ز جای وزان روی با تیغ کین خوشنواز بپیچید و آمد به تنگی فراز یکی تیغ زد بر سرش سوفزای سپاه اندر آمد به تندی ز جای بجست از کف تیغزن خوشنواز به شیب اندر انداخت اسب از فراز بدید آنک شد روزگارش درشت عنان را بپیچید و بنمود پشت چو باد دمان از پسش سوفزای همی‌تاخت با نیزهٔ سرگرای بسی کرد زان نامداران اسیر بسی کشته شد هم بپیکان و تیر همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید بره بر بسی کشته و خسته دید ز بالا نگه کرد پس خوشنواز سپه را به هامون نشیب و فراز همه دشت پرکشته و خواسته شده دشت چون چرخ آراسته سلیح و کمرها و اسب و رهی ستام و سنان و کلاه مهی همی‌برد هر کس بر سوفزای تلی گشته چون کوه البرز جای ببخشید یکسر همه بر سپاه نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه به لشکر چنین گفت کامروز کار به کام ما بد از روزگار چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست به کین شهنشاه ایران شویم برین دز به کردار شیران شویم همه لشکرش دست بر برزدند همی هر کسی رای دیگر زدند برین همنشان تا ز خم سپهر پدید آمد آن زیور تاج مهر تبیره برآمد ز پرده‌سرای نشست از بر باره بر سوفزای فرستاده‌ای آمد از خوشنواز به نزدیک سالار گردن‌فراز که از جنگ و پیکار و خون ریختن نباشد جز از رنج و آویختن دو مرد خردمند نیکو گمان به دوزخ فرستیم هر دو روان اگر بازجویی ز راه ردی بدانی که آن کار بد ایزدی نه بر باد شد کشته پیروزشاه کز اختر سرآمد بدو سال و ماه گنهکار شد زانک بشکست عهد گزین کرد حنظل بینداخت شهد کنون بودنی بود و بر ما گذشت خنک آنک گرد گذشته نگشت اسیران وز خواسته هرچ بود ز سیم و زر و گوهر نابسود ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت که آن روز بگذاشت پیروزبخت فرستم همه نزد سالار شاه سراپرده و گنج و پیل و سپاه چو پیروزگر سوی ایران شوی به نزدیک شاه دلیران شوی نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ شهنشاه گیتی ببخشید راست مرا ترک و چین است و ایران تو راست چو بشنید پیغام او سوفراز بیاورد لشکر به پرده‌سرای فرستاده را گفت پیش سپاه بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه بیامد فرستادهٔ خوشنواز بگفت آنچ بود آشکارا و راز چنین گفت لشکر که فرمان تو راست بدین آشتی رای و پیمان تو راست به ایران نداند کسی از تو به بما بر تویی شاه و سالار و مه چنین گفت با سرکشان سوفزای که امروز ما را جزین نیست رای کزیشان ازین پس نجوییم جنگ به ایران بریم این سپه بی‌درنگ که در دست ایشان بود کیقباد چو فرزند پیروز خسرو نژاد همان موبد موبدان اردشیر ز لشکر بزرگان برنا و پیر اگر جنگ سازیم با خوشنواز شودکار بی‌سود بر ما دراز کشد آنک دارد ز ایران اسیر قباد جهانجوی چون اردشیر اگر نیستی در میانه قباد ز موبد نکردی دل و مغز یاد گر او را ز ترکان بد آید بروی نماند به ایران جز از گفت و گوی یکی ننگ باشد که تا رستخیز بماند میان دلیران ستیز فرستاده را نغز پاسخ دهیم درین آشتی رای فرخ نهیم مگر باز بینیم روی قباد که بی او سر پادشاهی مباد همان موبد پاکدل اردشیر کسی را که بینید برنا و پیر فرستاده را خواند پس پهلوان سخن گفت با او به شیرین زبان چنین گفت کاین ایزدی بود و بس جهان بد سگالد نگوید بکس بزرگان ایران که هستند اسیر قبادست با نامدار اردشیر دگر هر که دارید بر نای بند فرستید سوی منش ارجمند دگر خواسته هرچ دارید نیز ز دینار وز تاج و هرگونه چیز یکایک فرستید نزدیک من به پیش بزرگان این انجمن به تاراج و کشتن نیازیم دست که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست ز جیحون به روز دهم بگذریم وزان پس پیی خاک را نسپریم همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار چو رفتی یکایک برو برشمار فرستاده هم در زمان گشت باز بیامد گرازان بر خوشنواز بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد همانگاه برداشت بند قباد همان خواسته سر به سر گرد کرد کجا یافت از خاک و دشت نبرد همان تخت با تاج پیروز شاه چو چیز پراگندهٔ آن سپاه فرستاد یکسر سوی سوفزای به دست یکی مرد پاکیزه‌رای چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد بزرگان همه خیمه بگذاشتند همه دست بر آسمان داشتند که پور شهنشاه را بی‌گزند بدیدند با هرک بد ارجمند همانگه فروهشت پرده‌سرای سپهبد باسب اندر آورد پای ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد ابا نامور موبد و کیقباد چو آگاهی آمد به ایران زمین ازان نیک‌پی مهتر بفرین همان جنگ و پیکار با خوشنواز ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز همان موبد موبدان اردشیر اسیران که بودند برنا و پیر که از جنگ برگشت پیروز و شاد گشاده شد از بند پای قباد بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت ز ایران سپاهست بر کوه و دشت خروشی ز ایران برآمد که گوش تو گفتی همی کر شود زان خروش بزرگان فرزانه برخاستند پذیره شدن را بیاراستند بلاش آن زمان تخت زرین نهاد که تا برنشیند برو کیقباد چو آمد به شهر اندرون سوفزای بزرگان برفتند یک سر ز جای پذیره شدن را بیاراست شاه همی‌رفت با آنک بودش سپاه بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز و شاد مر او را سبک شاه در برگرفت ز هیتال و چین دست بر سر گرفت ز راه اندر ایوان شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند همی‌بود جشنی نه بر آرزوی ز تیمار پیروز آزاده‌خوی همه چامه گر سوفزا را ستود ببربط همی رزم ترکان سرود مهان را همه چشم بر سوفزای ازو گشته شاد و بدو داده رای همه شهر ایران بدو گشت باز کسی را که بد کینهٔ خوشنواز بدان پهلوان دل همی شاد کرد روان را ز اندیشه آزاد کرد ببد سوفزای از جهان بی‌همال همی‌رفت زین گونه تا چار سال نبودی جز آن چیز کو خواستی جهان را به رای خود آراستی چر فرمان او گشت در شهر فاش به خوبی بپرداخت گاه از بلاش بدو گفت شاهی نرانی همی بدان را ز نیکان ندانی همی همی پادشاهی به بازی کنی ز پری وز بی‌نیازی کنی قباد از تو در کار داناترست بدین پادشاهی تواناترست به ایوان خویش اندر آمد بلاش نیارست گفتن که ایدر مباش همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود که بی‌کوشش و درد و نفرین بود
1,820
بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
فردوسی
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه بزرگ آنکسی کو به گفتار راست زبان را بیاراست و کژی نخواست چو بخشایش آرد بخشم اندرون سر راستان خواندش رهنمون نهد تخت خشنودی اندر جهان بیابد بدادآفرین مهان دل خویش را دور دارد ز کین مهان و کهانش کنند آفرین هرانگه که شد پادشا کژ گوی ز کژی شود شاه پیکارجوی سخن را بباید شنید از نخست چو دانا شود پاسخ آید درست چو داننده مردم بود آزور همی دانش او نیاید به بر هرآنگه که دانا بود پرشتاب چه دانش مر او را چه در سر شراب چنان هم که باید دل لشکری همه در نکوهش کند کهتری توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه‌تر شد ز درویش نیز چو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوری چو عیب تن خویش داند کسی ز عیب کسان برنخواند بسی ستون خرد بردباری بود چو تندی کند تن بخواری بود چو خرسند گشتی به داد خدای توانگر شدی یکدل و پاکرای گر آزاد داری تنت را ز رنج تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج هران کس که بخشش کند با کسی بمیرد تنش نام ماند بسی همه سر به سر دست نیکی برید جهان جهان را ببد مسپرید همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند جوان بود سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بود اندکی همی‌راند کار جهان سوفزای قباد اندر ایران نبد کدخدای همه کار او پهلوان راندی کس را بر شاه ننشاندی نه موبد بد او را نه فرمان روای جهان بد به دستوری سوفزای چنین بود تا بیست و سه ساله گشت به جام اندرون باده چون لاله گشت بیامد بر تاجور سوفزای به دستوری بازگشتن به جای سپهبد خود و لشکرش ساز کرد بزد کوس و آهنگ شیراز کرد همی‌رفت شادان سوی شهر خویش ز هر کام برداشته بهر خویش همه پارس او را شده چون رهی همی‌بود با تاج شاهنشهی بدان بد که من شاه بنشاندم به شاهی برو آفرین خواندم گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سرد گوید براند ز روی همی باژ جستی ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری چو آگاهی آمد بسوی قباد ز شیراز وز کار بیداد و داد همی‌گفت هر کس که جز نام شاه ندارد ز ایران ز گنج و سپاه نه فرمانش باشد به چیزی نه رای جهان شد همه بندهٔ سوفزای هرآنکس که بد رازدار قباد برو بر سخنها همی‌کرد یاد که از پادشاهی بنامی بسند چرا کردی ای شهریار بلند ز گنج تو آگنده‌تر گنج او بباید گسست از جهان رنج او همه پارس چون بندهٔ او شدند بزرگان پرستندهٔ او شدند ز گفتار بد شد دل کیقباد ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد همی‌گفت گر من فرستم سپاه سر او بگردد شود رزمخواه چو من دشمنی کرده باشم به گنج ازو دید باید بسی درد و رنج کند هر کسی یاد کردار اوی نهانی ندانند بازار اوی ندارم ز ایران یکی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه بدو گفت فرزانه مندیش زین که او شهریاری شود بفرین تو را بندگانند و سالار هست که سایند بر چرخ گردنده دست چو شاپور رازی بیاید ز جای بدرد دل بدکنش سوفزای شنید این سخن شاه و نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت همانگه جهاندیده‌ای کیقباد بفرمود تا برنشیند چو باد به نزدیک شاپور رازی شود برآواز نخچیر و بازی شود هم اندر زمان برنشاند ورا ز ری سوی درگاه خواند ورا دو اسبه فرستاده آمد بری چو باد خزانی به هنگام دی چو دیدش بپرسید سالار بار وزو بستد آن نامهٔ شهریار بیامد به شاپور رازی سپرد سوار سرافراز را پیش برد برو خواند آن نامهٔ کیقباد بخندید شاپور مهرک‌نژاد که جز سوفزا دشمن اندر جهان ورا نیست در آشکار و نهان ز هر جای فرمانبران را بخواند سوی طیسفون تیز لشکر براند چو آورد لشکر به نزدیک شاه هم اندر زمان برگشادند راه چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش بدو گفت زین تاج بی‌بهره‌ام به بی‌بهرگی در جهان شهره‌ام همه سوفزا راست بهر از مهی همی نام بینم ز شاهنشهی ازین داد و بیداد در گردنم به فرجام روزی بپیچد تنم به ایران برادر بدی کدخدای به هستی ز بیدادگر سوفزای بدو گفت شاپور کای شهریار دلت را بدین کار رنجه مدار یکی نامه باید نوشتن درشت تو را نام و فر و نژادست و پشت بگویی که از تخت شاهنشاهی مرا بهره رنجست و گنج تهی تویی باژخواه و منم با گناه نخواهم که خوانی مرا نیز شاه فرستادم اینک یکی پهلوان ز کردار تو چند باشم نوان چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی چو من دشمن و لشکری جنگجوی نمانم که برهم زند نیز چشم نگویم سخن پیش او جز بخشم نویسندهٔ نامه را خواندند به نزدیک شاپور بنشاندند بگفت آن سخنها که با شاه گفت شد آن کلک بیجاده با قار جفت چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه بیاورد شاپور لشکر به راه گزین کرد پس هرک بد نامدار پراگنده از لشکر شهریار خود و نامداران پرخاشجوی سوی شهر شیراز بنهاد روی چو آگاه شد زان سخن سوفزای همانگه بیاورد لشکر ز جای پذیره شدش با سپاهی گران گزیده سواران و جوشنوران رسیدند پس یک به دیگر فراز فرود آمدند آن دو گردن‌فراز چو بنشست شاپور با سوفزای فراوان زدند از بد و نیک رای بدو داد پس نامهٔ شهریار سخن رفت هرگونه دشوار و خوار چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره‌روان چو آن نامه برخواند شاپور گفت که اکنون سخن را نباید نهفت تو را بند فرمود شاه جهان فراوان بنالید پیش مهان بران سان که برخوانده‌ای نامه را تو دانی شهنشاه خودکامه را چنین داد پاسخ بدو پهلوان که داند مرا شهریار جهان بدان رنج و سختی که بردم ز شاه برفتم ز زاولستان با سپاه به مردی رهانیدم او را ز بند نماندم که آید برویش گزند مرا داستان بود نزدیک شاه همان نزد گردان ایران سپاه گر ای دون که بندست پاداش من تو را چنگ دادن به پرخاش من نخواهم زمان از تو پایم ببند بدارد مرا بند او سودمند ز یزدان وز لشکرم نیست شرم که من چند پالوده‌ام خون گرم بدانگه کجا شاه در بند بود به یزدان مرا سخت سوگند بود که دستم نبیند مگر دست تیغ به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ مگر سر دهم گر سرخوشنواز به مردی ز تخت اندر آرم بگاز کنونم که فرمود بندم سزاست سخنهای ناسودمندم سزاست ز فرمان او هیچ گونه مگرد چو پیرایه دان بند بر پای مرد چو بنشست شاپور پایش ببست بزد نای رویین و خود برنشست بیاوردش از پارس پیش قباد قباد از گذشته نکرد ایچ یاد بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند به شیراز فرمود تا هرچ بود ز مردان و گنج و ز کشت و درود بیاورد یک سر سوی طیسفون سپردش به گنجور او رهنمون چو یک هفته بگذشت هرگونه رای همی‌راند با موبد از سوفزای چنین گفت پس شاه را رهنمون که یارند با او همه طیسفون همه لشکر و زیردستان ما ز دهقان وز در پرستان ما گر او اندر ایران بماند درست ز شاهی بباید تو را دست شست بداندیش شاه جهان کشته به سر بخت بدخواه برگشته به چو بشنید مهتر ز موبد سخن بنو تاخت و بیزار شد از کهن بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل و دیده پیچان کنند بکردند پس پهلوان را تباه شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه چو آگاهی آمد بایرانیان که آن پیلتن را سرآمد زمان خروشی برآمد ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد برآشفت ایران و برخاست گرد همی هر کسی کرد ساز نبرد همی‌گفت هرکس که تخت قباد اگر سوفزا شد به ایران مباد سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی برفتند یکسر بایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه کسی را که بر شاه بدگوی بود بداندیش او و بلاجوی بود بکشتند و بردند ز ایوان کشان ز جاماسب جستند چندی نشان که کهتر برادر بد و سرفراز قبادش همی‌پروریدی بناز ورا برگزیدند و بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند به آهن ببستند پای قباد ز فر و نژادش نکردند یاد چنینست رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن یکی پور بد سوفزا را گزین خردمند و پاکیزه و به آفرین جوانی بی‌آزار و زرمهر نام که از مهر او بد پدر شادکام سپردند بسته بدو شاه را بدان گونه بد رای بدخواه را که آن مهربان کینهٔ سوفزای بخواهد بدرد از جهان کدخدای بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست نسودی ببد با جهاندار دست پرستش همی‌کرد پیش قباد وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد جهاندار زو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت همی‌کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من گر ای دون که یابم رهایی ز بند تو را باشد از هر بدی سودمند ز دل پاک بردارم آزار تو کنم چشم روشن بدیدار تو بدو گفت زر مهر کای شهریار زبان را بدین باز رنجه مدار پدر گر نکرد آنچ بایست کرد ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد تو را من بسان یکی بنده‌ام به پیش تو اندر پرستنده‌ام چو گویی به سوگند پیمان کنم که هرگز وفای تو را نشکنم ازو ایمنی یافت جان قباد ز گفتار آن پر خرد گشت شاد وزان پس بدو راز بگشاد و گفت که اندیشه از تو تخواهم نهفت گشادست بر پنج تن راز من جزین نشنود یک تن آواز من همین تاج و تخت از تو دارم سپاس بوم جاودانه تو را حق‌شناس چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای سبک بند را برگشادش ز پای فرستاد و آن پنج تن را بخواند همه رازها پیش ایشان براند شب تیره از شهر بیرون شدند ز دیدار دشمن به هامون شدند سوی شاه هیتال کردند روی ز اندیشگان خسته و راه جوی برین گونه سرگشته آن هفت مرد باهواز رفتند تازان چو گرد رسیدند پویان به پرمایه ده بده در یکی نامبردار مه بدان خان دهقان فرود آمدند ببودند و یک هفته دم برزدند یکی دختری داشت دهقان چو ماه ز مشک سیه بر سرش بر کلاه جهانجوی چون روی دختر بدید ز مغز جوان شد خرد ناپدید همانگه بیامد بزرمهر گفت که باتو سخن دارم اندر نهفت برو راز من پیش دهقان بگوی مگر جفت من گردد این خوبروی بشد تیز و رازش به دهقان بگفت که این دخترت را کسی نیست جفت یکی پاک انبازش آمد به جای که گردی بر اهواز بر کدخدای گرانمایه دهقان بزرمهر گفت که این دختر خوب را نیست جفت اگر شاید این مرد فرمان تو راست مرین را بدان ده که او را هواست بیامد خردمند نزد قباد چنین گفت کین ماه جفت تو باد پسندیدی و ناگهان دیدیش بدان سان که دیدی پسندیدیش قباد آن پری روی را پیش خواند به زانوی کنداورش برنشاند ابا او یک انگشتری بود و بس که ارزش به گیتی ندانست کس بدو داد و گفت این نگین را بدار بود روز کاین را بود خواستار بدان ده یکی هفته از بهر ماه همی‌بود و هشتم بیامد به راه بر شاه هیتال شد کیقباد گذشته سخنها بدو کرد یاد بگفت آنچ کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان بدو گفت شاه از بد خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز به پیمان سپارم تو را لشکری ازان هر یکی بر سران افسری که گر باز یابی تو گنج و کلاه چغانی بباشد تو را نیکخواه مرا باشد این مرز و فرمان تو را ز کرده نباشد پشیمان تو را زبردست را گفت خندان قباد کزین بوم هرگز نگیریم یاد چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه چغانی که باشد که یازد بگاه چو کردند عهد آن دو گردن فراز در گنج زر و درم کرد باز به شاه جهاندار دادش رمه سلیح سواران و لشکر همه بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار همه نامداران گرد و سوار ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پر آواز شد چو نزدیکی خان دهقان رسید بسی مردم از خانه بیرون دوید یکی مژده بردند نزد قباد که این پور بر شاه فرخنده باد پسرزاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی چو بشنید در خانه شد شادکام همانگاه کسریش کردند نام ز دهقان بپرسید زان پس قباد که ای نیکبخت از که داری نژاد بدو گفت کز آفریدون گرد که از تخم ضحاک شاهی ببرد پدرم این چنین گفت و من این چنین که بر آفریدون کنیم آفرین ز گفتار او شادتر شد قباد ز روزی که تاج کیی برنهاد عماری بسیجید و آمد به راه نشسته بدو اندرون جفت شاه بیاورد لشکر سوی طیسفون دل از درد ایرانیان پر ز خون به ایران همه سالخورده ردان نشستند با نامور بخردان که این کار گردد به ما بر دراز میان دو شهزاد گردن‌فراز ز روم و ز چین لشکر آید کنون بریزند زین مرز بسیار خون بباید خرامید سوی قباد مگر کان سخنها نگیرد بیاد بیاریم جاماسب ده ساله را که با در همتا کند ژاله را مگرمان ز تاراج و خون ریختن به یک سو گراییم ز آویختن برفتند یکسر سوی کیقباد بگفتند کای شاه خسرونژاد گر از تو دل مردمان خسته شد بشوخی دل و دیدها شسته شد کنون کامرانی بدان کت هواست که شاه جهان بر جهان پادشاست پیاده همه پیش او در دوان برفتند پر خاک تیره‌روان گناه بزرگان ببخشید شاه ز خون ریختن کرد پوزش به راه ببخشید جاماسب را همچنین بزرگان برو خواندند آفرین بیامد به تخت کیی برنشست ورا گشت جاماسب مهترپرست برین گونه تا گشت کسری بزرگ یکی کودکی شد دلیر و سترگ به فرهنگیان داد فرزند را چنان بار شاخ برومند را همه کار ایران و توران بساخت بگردون کلاه مهی برفراخت وزان پس بیاورد لشکر بروم شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم همه بوم و بر آتش اندر زدند همه رومیان دست بر سر زدند همی‌کرد زان بوم و بر خارستان ازو خواست زنهار دو شارستان یکی مندیا و دگر فارقین بیامختشان زند و بنهاد دین نهاد اندر آن مرز آتشکده بزرگی بنوروز و جشن سده مداین پی افگند جای کیان پراگنده بسیار سود و زیان از اهواز تا پارس یک شارستان بکرد و برآورد بیمارستان اران خواند آن شارستان را قباد که تازی کنون نام حلوان نهاد گشادند هر جای رودی ز آب زمین شد پر از جای آرام و خواب
1,821
بخش ۲ - داستان مزدک با قباد
فردوسی
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان ز روی هوا ابر شد ناپدید به ایران کسی برف و باران ندید مهان جهان بر در کیقباد همی هر کسی آب و نان کرد یاد بدیشان چنین گفت مزدک که شاه نماید شما را بامید راه دوان اندر آمد بر شهریار چنین گفت کای نامور شهریار به گیتی سخن پرسم از تو یکی گر ای دون که پاسخ دهی اندکی قباد سراینده گفتش بگوی به من تازه کن در سخن آبروی بدو گفت آنکس که مارش گزید همی از تنش جان بخواهد پرید یکی دیگری را بود پای زهر گزیده نیابد ز تریاک بهر سزای چنین مردگویی که چیست که تریاک دارد درم سنگ بیست چنین داد پاسخ ورا شهریار که خونیست این مرد تریاک‌دار به خون گزیده ببایدش کشت به درگاه چون دشمن آمد بمشت چو بشنید برخاست از پیش شاه بیامد به نزدیک فریادخواه بدیشان چنین گفت کز شهریار سخن کردم از هر دری خواستار بباشید تا بامداد پگاه نمایم شما را سوی داد راه برفتند و شبگیر باز آمدند شخوده رخ و پرگداز آمدند چو مزدک ز در آن گره را بدید ز درگه سوی شاه ایران دوید چنین گفت کای شاه پیروزبخت سخنگوی و بیدار و زیبای تخت سخن گفتم و پاسخش دادییم به پاسخ در بسته بگشادییم گر ای دون که دستور باشد کنون بگوید سخن پیش تو رهنمون بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند چنین گفت کای نامور شهریار کسی را که بندی ببند استوار خورش بازگیرند زو تا بمرد به بیچارگی جان و تن را سپرد مکافات آنکس که نان داشت او مرین بسته را خوار بگذاشت او چه باشد بگوید مرا پادشا که این مرد دانا بد و پارسا چنین داد پاسخ که می‌کن بنش که خونی‌ست ناکرده بر گردنش چو بشنید مزدک زمین بوس داد خرامان بیامد ز پیش قباد بدرگاه او شد به انبوه گفت که جایی که گندم بود در نهفت دهدی آن بتاراج در کوی و شهر بدان تا یکایک بیابید بهر دویدند هرکس که بد گرسنه به تاراج گندم شدند از بنه چه انبار شهری چه آن قباد ز یک دانه گندم نبودند شاد چو دیدند رفتند کارآگهان به نزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه به مزدک همی‌بازگردد گناه قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند ز تاراج انبار چندی براند چنین داد پاسخ کانوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی سخن هرچ بشنیدم از شهریار بگفتم به بازاریان خوارخوار به شاه جهان گفتم از مار و زهر ازان کس که تریاک دارد به شهر بدین بنده پاسخ چنین داد شاه که تریاک‌دارست مرد گناه اگر خون این مرد تریاک‌دار بریزد کسی نیست با او شمار چو شد گرسنه نان بود پای زهر به سیری نخواهد ز تریاک بهر اگر دادگر باشی ای شهریار به انبار گندم نیاید به کار شکم گرسنه چند مردم بمرد که انبار را سود جانش نبرد ز گفتار او تنگ دل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد وزان پس بپرسید و پاسخ شنید دل و جان او پر ز گفتار دید ز چیزی که گفتند پیغمبران همان دادگر موبدان و ردان به گفتار مزدک همه کژ گشت سخنهاش ز اندازه اندر گذشت برو انجمن شد فروان سپاه بسی کس به آبی راهی آمد ز راه همی‌گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود نباید که باشد کسی برفزود توانگر بود تار و درویش پود جهان راست باید که باشد به چیز فزونی توانگر چرا جست نیز زن و خانه و چیز بخشیدنیست تهی دست کس با توانگر یکیست من این را کنم راست با دین پاک شود ویژه پیدا بلند از مغاک هران کس که او جز برین دین بود ز یزدان وز منش نفرین بود ببد هرک درویش با او یکی اگر مرد بودند اگر کودکی ازین بستدی چیز و دادی بدان فرو مانده بد زان سخن بخردان چو بشنید در دین او شد قباد ز گیتی به گفتار او بود شاد ورا شاه بنشاند بر دست راست ندانست لشکر که موبد کجاست بر او شد آنکس که درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود به گرد جهان تازه شد دین او نیارست جستن کسی کین او توانگر همی سر ز تنگی نگاشت سپردی بدرویش چیزی که داشت چنان بد که یک روز مزدک پگاه ز خانه بیامد به نزدیک شاه چنین گفت کز دین پرستان ما همان پاکدل زیردستان ما فراوان ز گیتی سران بردرند فرود آوری گر ز در بگذرند ز مزدک شنید این سخنها قباد بسالار فرمود تا بار داد چنین گفت مزدک به پرمایه شاه که این جای تنگست و چندان سپاه همان نگنجند در پیش شاه به هامون خرامد کندشان نگاه بفرمود تا تخت بیرون برند ز ایوان شاهی به هامون برند به دشت آمد از مزدکی صدهزار برفتند شادان بر شهریار چنین گفت مزدک به شاه زمین که ای برتر از دانش به آفرین چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن وراکی سزاست یکی خط دستش بباید ستد که سر بازگرداند از راه بد به پیچاند از راستی پنج چیز که دانا برین پنج نفزود نیز کجا رشک و کینست و خشم و نیاز به پنجم که گردد برو چیزه آز تو چون چیره باشی برین پنج دیو پدید آیدت راه کیهان خدیو ازین پنج ما را زن و خواستست که دین بهی در جهان کاستست زن و خواسته باشد اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان کزین دو بود رشک و آز و نیاز که با خشم و کین اندر آید براز همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو اندر میان چو این گفته شد دست کسری گرفت بدو مانده بد شاه ایران شگفت ازو نامور دست بستد بخشم به تندی ز مزدک بخوربید چشم به مزدک چنین گفت خندان قباد که از دین کسری چه داری به یاد چنین گفت مزدک که این راه راست نهانی نداند نه بر دین ماست همانگه ز کسری بپرسید شاه که از دین به بگذری نیست راه بدو گفت کسری چو یابم زمان بگویم که کژست یکسر گمان چو پیدا شود کژی و کاستی درفشان شود پیش تو راستی بدو گفت مزدک زمان چندروز همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز ورا گفت کسری زمان پنج ماه ششم را همه بازگویم به شاه برین برنهادند و گشتند باز بایوان بشد شاه گردن‌فراز فرستاد کسری به هر جای کس که داننده‌ای دید و فریادرس کس آمد سوی خره اردشیر که آنجا بد از داد هرمزد پیر ز اصطخر مهرآذر پارسی بیامد بدرگاه با یار سی نشستند دانش‌پژوهان به هم سخن رفت هرگونه از بیش و کم به کسری سپردند یکسر سخن خردمند و دانندگان کهن چو بشنید کسری به نزد قباد بیامد ز مزدک سخن کرد یاد که اکنون فراز آمد آن روزگار که دین بهی را کنم خواستار گر ای دون که او را بود راستی شود دین زردشت بر کاستی پذیرم من آن پاک دین ورا به جان برگزینم گزین ورا چو راه فریدون شود نادرست عزیز مسیحی و هم زند و است سخن گفتن مزدک آید به جای نباید به گیتی جزو رهنمای ور ای دون که او کژ گوید همی ره پاک یزدان نجوید همی بمن ده ورا و آنک در دین اوست مبادا یکی را به تن مغز و پوست گوا کرد زرمهر و خرداد را فرایین و بندوی و بهزاد را وزان جایگه شد بایوان خویش نگه داشت آن راست پیمان خویش به شبگیر چون شید بنمود تاج زمین شد به کردار دریای عاج همی‌راند فرزند شاه جهان سخن‌گوی با موبدان و ردان به آیین به ایوان شاه آمدند سخن‌گوی و جوینده راه آمدند دلارای مزدک سوی کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد چنین گفت کسری به پیش گروه به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه یکی دین نو ساختی پرزیان نهادی زن و خواسته درمیان چه داند پسر کش که باشد پدر پدر همچنین چون شناسد پسر چو مردم سراسر بود در جهان نباشند پیدا کهان و مهان که باشد که جوید در کهتری چگونه توان یافتن مهتری کسی کو مرد جای و چیزش کراست که شد کارجو بنده با شاه راست جهان زین سخن پاک ویران شود نباید که این بد به ایران شود همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست ز دین‌آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت همه مردمان را به دوزخ بری همی کار بد را ببد نشمری چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بی‌دین پرآزار گشت پرآواز گشت انجمن سر به سر که مزدک مبادا بر تاجور همی‌دارد او دین یزدان تباه مباد اندرین نامور بارگاه ازان دین جهاندار بیزار شد ز کرده سرش پر ز تیمار شد به کسری سپردش همانگاه شاه ابا هرک او داشت آیین و راه بدو گفت هر کو برین دین اوست مبادا یکی را بتن مغز و پوست بدان راه بد نامور صدهزار به فرزند گفت آن زمان شهریار که با این سران هرچ خواهی بکن ازین پس ز مزدک مگردان سخن به درگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود همی گرد بر گرد او کنده کرد مرین مردمان را پراگنده کرد بکشتندشان هم بسان درخت زبر پی و زیرش سرآگنده سخت به مزدک چنین گفت کسری که رو بدرگاه باغ گرانمایه شو درختان ببین آنک هر کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید بشد مزدک از باغ و بگشاد در که بیند مگر بر چمن بارور همانگه که دید از تنش رفت هوش برآمد به ناکام زو یک خروش یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند نگون‌بخت را زنده بردار کرد سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد ازان پس بکشتش بباران تیر تو گر باهشی راه مزدک مگیر بزرگان شدند ایمن از خواسته زن و زاده و باغ آراسته همی‌بود با شرم چندی قباد ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد به درویش بخشید بسیار چیز برآتشکده خلعت افگند نیز ز کسری چنان شاد شد شهریار که شاخش همی گوهر آورد بار ازان پس همه رای با او زدی سخن هرچ گفتی ازو بشندی ز شاهیش چون سال شد بر چهل غم روز مرگ اندر آمد به دل یکی نامه بنوشت پس بر حریر بر آن خط شایسته خود بد دبیر نخست آفرین کرد بر دادگر که دارد ازو دین و هم زو هنر بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت چه بر آشکار و چه اندر نهفت سر پادشاهیش را کس ندید نشد خوار هرکس که او را گزید هر آنکس که بینید خط قباد به جز پند کسری مگیرید یاد به کسری سپردم سزاوار تخت پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت که یزدان ازین پور خشنود باد دل بدسگالش پر از دود باد ز گفتار او هیچ مپراگنید بدو شاد باشید و گنج آگنید بران نامه بر مهر زرین نهاد بر موبد رام بر زین نهاد به هشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگ شاد بمرد و جهان مردری ماند از اوی شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی تنش را بدیبا بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تاج شاهی و تخت مهی نهادند بر تخت زر شاه را ببستند تا جاودان راه را چو موبد بپردخت از سوگ شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه بران انجمن نامه برخواندند ولیعهد را شاد بنشاندند چو کسری نشست از بر گاه نو همی‌خواندندی ورا شاه نو به شاهی برو آفرین خواندند به سر برش گوهر برافشاندند ورا نام کردند نوشین روان که مهتر جوان بود و دولت جوان به سر شد کنون داستان قباد ز کسری کنم زین سپس نام یاد همش داد بود و همش رای و نام به داد و دهش یافته نام و کام الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند بدان شادمانی و آن فر و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نبودم کهن چنین سست گشتم ز نیروی شست به پرهیز و با او مساو ایچ دست دم اژدها دارد و چنگ شیر بخاید کسی را که آرد بزیر هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ به یک دست رنج و به یک دست مرگ ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبر کند گل ارغوان را کند زعفران پس زعفران رنجهای گران شود بسته بی‌بند پای نوند وزو خوار گردد تن ارجمند مرا در خوشاب سستی گرفت همان سرو آزاد پستی گرفت خروشان شد آن نرگسان دژم همان سرو آزاده شد پشت خم دل شاد و بی غم پر از درد گشت چنین روز ما ناجوانمرد گشت بدانگه که مردم شود سیر شیر شتاب آورد مرگ و خواندش پیر چل و هشت بد عهد نوشین روان تو بر شست رفتی نمانی جوان
1,822
بخش ۱ - آغاز داستان
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام ازویست فرمان و زویست مهر به فرمان اویست بر چرخ مهر ز رای وز تیمار او نگذریم نفس جز به فرمان او نشمریم به تخت مهی بر هر آنکس که داد کند در دل او باشد از داد شاد هر آنکس که اندیشهٔ بد کند به فرجام بد با تن خود کند ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم بخواهش گران روز فرخ نهیم از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست به تنگی دل اندر مرا راه نیست اگر پادشا را بود پیشه داد بود بی‌گمان هر کس از داد شاد از امروز کاری به فردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار بدانگه که یابی تن زورمند ز بیماری اندیش و درد و گزند پس زندگی یاد کن روز مرگ چنانیم با مرگ چون باد و برگ هر آنگه که در کار سستی کنی همه رای ناتندرستی کنی چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک دل مرد بیکار و بسیار گوی ندارد به نزد کسان آبروی وگر بر خرد چیره گردد هوا نخواهد به دیوانگی بر گوا بکژی تو را راه نزدیکتر سوی راستی راه باریکتر به کاری کزو پیشدستی کنی به آید که کندی و سستی کنی اگر جفت گردد زبان بر دروغ نگیرد ز بخت سپهری فروغ سخن گفتن کژ ز بیچارگیست به بیچارگان بربباید گریست چو برخیزد از خواب شاه از نخست ز دشمن بود ایمن و تندرست خردمند وز خوردنی بی‌نیاز فزونی برین رنج و دردست و آز وگر شاه با داد و بخشایشست جهان پر ز خوبی و آسایشست وگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون هر آنکس که هست اندرین انجمن شنید این برآورده آواز من بدانید و سرتاسر آگاه بید همه ساله با بخت همراه بید که ما تاجداری به سر برده‌ایم بداد و خرد رای پرورده‌ایم ولیکن ز دستور باید شنید بد و نیک بی‌او نیاید پدید هر آنکس که آید بدین بارگاه ببایست کاری نیابند راه نباشم ز دستور همداستان که بر من بپوشد چنین داستان بدرگاه بر کارداران من ز لشکر نبرده سواران من چو روزی بدیشان نداریم تنگ نگه کرد باید بنام و به ننگ همه مردمی باید و راستی نباید به کار اندرون کاستی هر آنکس که باشد از ایرانیان ببندد بدین بارگه برمیان بیابد ز ما گنج و گفتار نرم چو باشد پرستنده با رای و شرم چو بیداد جوید یکی زیردست نباشد خردمند و خسروپرست مکافات باید بدان بد که کرد نباید غم ناجوانمرد خورد شما دل به فرمان یزدان پاک بدارید وز ما مدارید باک که اویست بر پادشا پادشا جهاندار و پیروز و فرمانروا فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه نماینده ما را سوی داد راه جهاندار بر داوران داورست ز اندیشهٔ هر کسی برترست مکان و زمان آفرید و سپهر بیاراست جان و دل ما به مهر شما را دل از مهر ما برفروخت دل و چشم دشمن به ما بربدوخت شما رای و فرمان یزدان کنید به چیزی که پیمان دهد آن کنید نگهدار تا جست و تخت بلند تو را بر پرستش بود یارمند همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست ز خاشاک تا هفت چرخ بلند همان آتش و آب و خاک نژند به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند ستایش همه زیر فرمان اوست پرستش همه زیر پیمان اوست چو نوشین‌روان این سخن برگرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت همه یک سر از جای برخاستند برو آفرین نو آراستند شهنشاه دانندگان را بخواند سخنهای گیتی سراسر براند جهان را ببخشید بر چار بهر وزو نامزد کرد آبادشهر نخستین خراسان ازو یاد کرد دل نامداران بدو شاد کرد دگر بهره زان بد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان وزین بهره بود آذرابادگان که بخشش نهادند آزادگان وز ارمینیه تا در اردبیل بپیمود بینادل و بوم گیل سیوم پارس و اهواز و مرز خزر ز خاور ورا بود تا باختر چهارم عراق آمد و بوم روم چنین پادشاهی و آباد بوم وزین مرزها هرک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود ببخشید آگنده گنجی برین جهانی برو خواندند آفرین ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی بجستند بهره ز کشت و درود نرستست کس پیش ازین نابسود سه یک بود یا چار یک بهر شاه قباد آمد و ده یک آورد راه زده یک بر آن بد که کمتر کند بکوشد که کهتر چو مهتر کند زمانه ندادش بران بر درنگ به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ به کسری رسید آن سزاوار تاج ببخشید بر جای ده یک خراج شدند انجمن بخردان و ردان بزرگان و بیداردل موبدان همه پادشاهان شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن گزیتی نهادند بر یک درم گر ای دون که دهقان نباشد دژم کسی را کجا تخم گر چارپای به هنگام ورزش نبودی بجای ز گنج شهنشاه برداشتی وگرنه زمین خوار بگذاشتی بنا کشته اندر نبودی سخن پراگنده شد رسمهای کهن گزیت رز بارور شش درم به خرما ستان بر همین بد رقم ز زیتون و جوز و ز هر میوه‌دار که در مهرگان شاخ بودی ببار ز ده بن درمی رسیدی به گنج نبوید جزین تا سر سال رنج وزین خوردنیهای خردادماه نکردی به کار اندرون کس نگاه کسی کش درم بود و دهقان نبود ندیدی غم رنج و کشت و درود بر اندازه از ده درم تا چهار بسالی ازو بستدی کاردار کسی بر کدیور نکردی ستم به سالی به سه بهره بود این درم گزارنده بودی به دیوان شاه ازین باژ بهری به هر چار ماه دبیر و پرستندهٔ شهریار نبودی به دیوان کسی زین شمار گزیت و خراج آنچ بد نام برد بسه روزنامه به موبد سپرد یکی آنک بر دست گنجور بود نگهبان آن نامه دستور بود دگر تا فرستد به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری سه دیگر که نزدیک موبد برند گزیت و سر باژها بشمرند به فرمان او بود کاری که بود ز باژ و خراج و ز کشت و درود پراگنده کاراگهان در جهان که تا نیک و بد زو نماند نهان همه روی گیتی پر از داد کرد بهرجای ویرانی آباد کرد بخفتند بر دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ یکی نامه فرمود بر پهلوی پسند آیدت چون ز من بشنوی نخستین سر نامه کرد از مهست شهنشاه کسری یزدان‌پرست به بهرام روز و بخرداد شهر که یزدانش داد از جهان تاج بهر برومند شاخ از درخت قباد که تاج بزرگی به سر برنهاد سوی کارداران باژ و خراج پرستنده شایستهٔ فر و تاج بی‌اندازه از ما شما را درود هنر با نژاد این بود با فزود نخستین سخن چون گشایش کنیم جهان‌آفرین را ستایش کنیم خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار کیهان سپاس بداند که هست او ز ما بی‌نیاز به نزدیک او آشکارست راز کسی را کجا سرفرازی دهد نخستین ورا بی‌نیازی دهد مرا داد فرمان و خود داورست ز هر برتری جاودان برترست به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست کسی را جز از بندگی کار نیست ز مغز زمین تا به چرخ بلند ز افلاک تا تیره خاک نژند پی مور بر خویشتن برگواست که ما بندگانیم و او پادشاست نفرمود ما را جز از راستی که دیو آورد کژی و کاستی اگر بهر من زین سرای سپنج نبودی جز از باغ و ایوان و گنج نجستی دل من به جز داد و مهر گشادن بهر کار بیدار چهر کنون روی بوم زمین سر به سر ز خاور برو تا در باختر به شاهی مرا داد یزدان پاک ز خورشید تابنده تا تیره خاک نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین به کاری بچهر آوریم شبان بداندیش و دشت بزرگ همی گوسفندان بماند بگرگ نباید که بر زیردستان ما ز دهقان وز دین‌پرستان ما به خشکی به خاک و بکشتی برآب برخشنده روز و به هنگام خواب ز بازارگانان تر و ز خشک درم دارد و در خوشاب و مشک که تابنده خور جز بداد و به مهر نتابد بریشان ز خم سپهر برین‌گونه رفت از نژاد و گهر پسر تاج یابد همی از پدر به جز داد و خوبی نبد در جهان یکی بود با آشکارا نهان نهادیم بر روی گیتی خراج درخت گزیت از پی تخت عاج چو این نامه آرند نزد شما که فرخنده باد اورمزد شما کسی کو برین یک درم بگذرد ببیداد بر یک نفس بشمرد به یزدان که او داد دیهیم و فر که من خود میانش ببرم به ار برین نیز بادافرهٔ کردگار نباید که چشم بد آید به کار همین نامه و رسم بنهید پیش مگردید ازین فرخ آیین خویش به هر چار ماهی یکی بهر ازین بخواهید با داد و با آفرین به جایی که باشد زیان ملخ وگر تف خورشید تابد به شخ دگر تف باد سپهر بلند بدان کشتمندان رساند گزند همان گر نبارد به نوروز نم ز خشکی شود دشت خرم دژم مخواهید با ژاندران بوم و رست که ابر بهاران به باران نشست ز تخم پراگنده و مزد رنج ببخشید کارندگانرا ز گنج زمینی که آن را خداوند نیست به مرد و ورا خویش و پیوند نیست نباید که آن بوم ویران بود که در سایهٔ شاه ایران بود که بدگو برین کار ننگ آورد که چونین بهانه بچنگ آورد ز گنج آنچ باید مدارید باز که کردست یزدان مرا بی‌نیاز چو ویران بود بوم در بر من نتابد درو سایهٔ فر من کسی را که باشد برین مایه کار اگر گیرد این کار دشوار خوار کنم زنده بر دار جایی که هست اگر سرفرازست و گر زیردست بزرگان که شاهان پیشین بدند ازین کار بر دیگر آیین بدند بد و نیک با کارداران بدی جهان پیش اسب‌سواران بدی خرد را همه خیره بفریفتند بافزونی گنج نشکیفتند مرا گنج دادست و دهقان سپاه نخواهیم بدینار کردن نگاه شما را جهان بازجستن بداد نگه داشتن ارج مرد نژاد گرامی‌تر از جان بدخواه من که جوید همی کشور و گاه من سپهبد که مردم فروشد به زر نباید بدین بارگه برگذر کسی را کند ارج این بارگاه که با داد و مهرست و با رسم و راه چو بیداردل کارداران من به دیوان موبد شدند انجمن پدید آید از گفت یک تن دروغ ازان پس نگیرد بر ما فروغ به بیدادگر بر مرا مهر نیست پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست هر آنکس که او راه یزدان بجست بب خرد جان تیره بشست بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت به باید بپاداش خرم بهشت که ما بی‌نیازیم ازین خواسته که گردد به نفرین روان کاسته گر از پوست درویش باشد خورش ز چرمش بود بی‌گمان پرورش پلنگی به از شهریاری چنین که نه شرم دارد نه آیین نه دین گشادست بر ما در راستی چه کوبیم خیره در کاستی نهانی بدو داد دادن بروی بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی به نزدیک یزدان بود ناپسند نباشد بدین بارگه ارجمند ز یزدان وز ما بدان کس درود که از داد و مهرش بود تاروپود اگر دادگر باشدی شهریار بماند به گیتی بسی پایدار که جاوید هر کس کنند آفرین بران شاه کباد دارد زمین ز شاهان که با تخت و افسر بدند به گنج و به لشکر توانگر بدند نبد دادگرتر ز نوشین‌روان که بادا همیشه روانش جوان نه زو پرهنرتر به فرزانگی به تخت و بداد و به مردانگی ورا موبدی بود بابک بنام هشیوار و دانادل و شادکام بدو داد دیوان عرض و سپاه بفرمود تا پیش درگاه شاه بیاراست جایی فراخ و بلند سرش برتر از تیغ کوه پرند بگسترد فرشی برو شاهوار نشستند هرکس که بود او به کار ز دیوان بابک برآمد خروش نهادند یک سر برآواز گوش که ای نامداران جنگ آزمای سراسر به اسب اندر آرید پای خرامید یک‌یک به درگاه شاه به سر برنهاده ز آهن کلاه زره‌دار با گرزهٔ گاوسار کسی کو درم خواهد از شهریار بیامد به ایوان بابک سپاه هوا شد ز گرد سواران سیاه چو بابک سپه را همه بنگرید درفش و سر تاج کسری ندید ز ایوان باسب اندر آورد پای بفرمودشان بازگشتن ز جای برین نیز بگذشت گردان سپهر چو خورشید تابنده بنمود چهر خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای گرزداران ایران سپاه همه با سلیح و کمان و کمند بدیوان بابک شوید ارجمند برفتند با نیزه و خود و کبر همی گرد لشکر برآمد به ابر نگه کرد بابک به گرد سپاه چو پیدا نبد فر و اورند شاه چنین گفت کامروز با مهر و داد همه بازگردید پیروز و شاد به روز سه دیگر برآمد خروش که ای نامداران با فر و هوش مبادا که از لشکری یک سوار نه با ترگ و با جوشن کارزار بیاید برین بارگه بگذرد عرض گاه و ایوان او بنگرد هر آنکس که باشد به تاج ارجمند به فر و بزرگی و تخت بلند بداند که بر عرض آزرم نیست سخن با محابا و با شرم نیست شهنشاه کسری چو بگشاد گوش ز دیوان بابک برآمد خروش بخندید کسری و مغفر بخواست درفش بزرگی برافراشت راست به دیوان بابک خرامید شاه نهاده ز آهن به سر بر کلاه فروهشت از ترگ رومی زره زده بر زره بر فراوان گره یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ زده بر کمرگاه تیر خدنگ به بازو کمان و بزین بر کمند میان را بزرین کمر کرده بند برانگیخت اسب و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران عنان را چپ و راست لختی بسود سلیح سواری به بابک نمود نگه کرد بابک پسند آمدش شهنشاه را فرمند آمدش بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به فرهنگ توشه بدی بیاراستی روی کشور بداد ازین گونه داد از تو داریم یاد دلیری بد از بنده این گفت و گوی سزد گر نپیچی تو از داد روی عنان را یکی بازپیچی براست چنان کز هنرمندی تو سزاست دگرباره کسری برانگیخت اسب چپ و راست برسان آذرگشسب نگه کرد بابک ازو خیره ماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند سواری هزار و گوی دوهزار نبودی کسی را گذر بر چهار درمی فزون کرد روزی شاه به دیوان خروش آمد از بارگاه که اسب سر جنگجویان بیار سوار جهان نامور شهریار فراوان بخندید نوشین روان که دولت جوان بود و خسرو جوان چو برخاست بابک ز دیوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه بدو گفت کای شهریار بزرگ گر امروز من بنده گشتم سترگ همه در دلم راستی بود و داد درشتی نگیرد ز من شاه یاد درشتی نمایم چو باشم درست انوشه کسی کو درشتی نجست بدو گفت شاه ای هشیوار مرد تو هرگز ز راه درستی مگرد تن خویش را چون محابا کنی دل راستی را همی‌بشکنی بدین ارز تو نزد من بیش گشت دلم سوی اندیشه خویش گشت که ما در صف کار ننگ و نبرد چگونه برآریم ز آورد گرد چنین داد پاسخ به پرمایه شاه که چون نو نبیند نگین و کلاه چو دست و عنان تو ای شهریار به ایوان ندیدست پیکرنگار به کام تو گردد سپهر بلند دلت شاد بادا تنت بی‌گزند به موبد چنین گفت نوشین‌روان که با داد ما پیر گردد جوان به گیتی نباید که از شهریار بماند جز از راستی یادگار چرا باید این گنج و این روز رنج روان بستن اندر سرای سپنج چو ایدر نخواهی همی‌آرمید بباید چرید و بباید چمید پراندیشه بودم ز کار جهان سخن را همی‌داشتم در نهان که تا تاج شاهی مرا دشمنست همه گرد بر گرد آهرمنست به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه بخواهم ز هر کشوری رزمخواه نگردد سپاه انجمن جز به گنج به بی مردی آید هم از گنج رنج اگر بد به درویش خواهد رسید ازین آرزو دل بباید برید همی‌راندم با دل خویش راز چو اندیشه پیش خرد شد فراز سوی پهلوانان و سوی ردان هم از پند بیداردل بخردان نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای به هر نامداری و خودکامه‌ای که هر کس که دارید هوش و خرد همی کهتری را پسر پرورد به میدان فرستید با ساز جنگ بجویند نزدیک ما نام و ننگ نباید که اندر فراز و نشیب ندانند چنگ و عنان و رکیب به گرز و به شمشیر و تیر و کمان بدانند پیچید با بدگمان جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود عرض شد ز در سوی هر کشوری درم برد نزدیک هر مهتری چهل روز بودی درم را درنگ برفتند از شهر با ساز جنگ ز دیوان چو دینار برداشتند بدان خرمی روز بگذاشتند کنون لاجرم روی گیتی بمرد بیاراستم تا کی آید نبرد مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش فزونست و هم دولت و رای بیش سخنها چو بشنید موبد ز شاه بسی آفرین خواند بر تاج و گاه چو خورشید بنمود تابنده چهر در باغ بگشاد گردان سپهر پدید آمد آن تودهٔ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید نشست از بر تخت نوشین روان خجسته دلفروز شاه جوان جهانی به درگاه بنهاد روی هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی خروشی برآمد ز درگاه شاه که هر کس که جوید سوی داد راه بیاید بدرگاه نوشین روان لب شاه خندان و دولت جوان به آواز گفت آن زمان شهریار که جز پاک یزدان مجویید یار که دارنده اویست و هم رهنمای همو دست گیرد به هر دوسرای مترسید هرگز ز تخت و کلاه گشادست بر هر کس این بارگاه هر آنکس که آید به روز و به شب ز گفتار بسته مدارید لب اگر می گساریم با انجمن گر آهسته باشیم با رای‌زن به چوگان و بر دشت نخچیرگاه بر ما شما را گشادست راه به خواب و به بیداری و رنج و ناز ازین بارگه کس مگردید باز مخسبید یک تن ز من تافته مگر آرزوها همه یافته بدان گه شود شاد و روشن دلم که رنج ستم‌دیدگان بگسلم مبادا که از کارداران من گر از لشکر و پیشکاران من نخسبد کسی با دلی دردمند که از درد او بر من آید گزند سخنها اگرچه بود در نهان بپرسد ز من کردگار جهان ز باژ و خراج آن کجا مانده است که موبد به دیوان ما رانده است نخواهند نیز از شما زر و سیم مخسبید زین پس ز من دل ببیم برآمد ز ایوان یکی آفرین بجوشید تابنده روی زمین که نوشین روان باد با فرهی همه ساله با تخت شاهنشهی مبادا ز تو تخت پردخت و گاه مه این نامور خسروانی کلاه برفتند با شادی و خرمی چو باغ ارم گشت روی زمی ز گیتی ندیدی کسی را دژم ز ابر اندر آمد به هنگام نم جهان شد به کردار خرم بهشت ز باران هوا بر زمین لاله کشت در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ پس آگاهی آمد به روم و به هند که شد روی ایران چو رومی پرند زمین را به کردار تابنده ماه به داد و به لشکر بیاراست شاه کسی آن سپه را نداند شمار به گیتی مگر نامور شهریار همه با دل شاد و با ساز جنگ همه گیتی افروز با نام و ننگ دل شاه هر کشوری خیره گشت ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت فرستاده آمد ز هند و ز چین همه شاه را خواندند آفرین ندیدند با خویشتن تاو او سبک شد به دل باژ با ساو او همه کهتری را بیاراستند بسی بدره و برده‌ها خواستند به زرین عمود و به زرین کلاه فرستادگان برگرفتند راه به درگاه شاه جهان آمدند چه با ساو و باژ مهان آمدند بهشتی بد آراسته بارگاه ز بس برده و بدره و بارخواه برین نیز بگذشت چندی سپهر همی‌رفت با شاه ایران به مهر خردمند کسری چنان کرد رای کزان مرز لختی بجنبد ز جای بگردد یکی گرد خرم جهان گشاده کند رازهای نهان بزد کوس وز جای لشکر براند همی ماه و خورشید زو خیره ماند ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر کمرهای زرین و زرین سپر تو گفتی بکان اندرون زر نماند همان در خوشاب و گوهر نماند تن آسان بسوی خراسان کشید سپه را به آیین ساسان کشید به هر بوم آباد کو بربگذشت سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت چو برخاستی نالهٔ کرنای منادیگری پیش کردی به پای که ای زیردستان شاه جهان که دارد گزندی ز ما در نهان مخسبید ناایمن از شهریار مدارید ز اندیشه دل نابکار ازین گونه لشکر بگرگان کشید همی تاج و تخت بزرگان کشید چنان دان که کمی نباشد ز داد هنر باید از شاه و رای و نژاد ز گرگان بخ ساری و آمل شدند به هنگام آواز بلبل شدند در و دشت یه کسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود ز هامون به کوهی برآمد بلند یکی تازیی برنشسته سمند سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید گل و سنبل و آب و نخچیر دید چنین گفت کای روشن کردگار جهاندار و پیروز و پروردگار تویی آفرینندهٔ هور و ماه گشاینده و هم نماینده راه جهان آفریدی بدین خرمی که از آسمان نیست پیدا زمی کسی کو جز از تو پرستد همی روان را به دوزخ فرستد همی ازیرا فریدون یزدان‌پرست بدین بیشه برساخت جای نشست بدو گفت گوینده کای دادگر گر ایدر ز ترکان نبودی گذر ازین مایه‌ور جا بدین فرهی دل ما ز رامش نبودی تهی نیاریم گردن برافراختن ز بس کشتن و غارت و تاختن نماند ز بسیار و اندک به جای ز پرنده و مردم و چارپای گزندی که آید به ایران سپاه ز کشور به کشور جزین نیست راه بسی پیش ازین کوشش و رزم بود گذر ترک را راه خوارزم بود کنون چون ز دهقان و آزادگان برین بوم و بر پارسازادگان نکاهد همی رنج کافزایشست به ما برکنون جای بخشایست نباشد به گیتی چنین جای شهر گر از داد تو ما بیابیم بهر همان آفریدون یزدان‌پرست به بد بر سوی ما نیازید دست اگر شاه بیند به رای بلند به ما برکند راه دشمن ببند سرشک از دو دیده ببارید شاه چو بشنید گفتار فریادخواه به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشوار خوار نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تاج را خویشتن پروریم جهاندار نپسندد از ما ستم که باشیم شادان و دهقان دژم چنین کوه و این دشتهای فراخ همه از در باغ و میدان و کاخ پر از گاو و نخچیر و آب روان ز دیدن همی خیره گردد روان نمانیم کین بوم ویران کنند همی غارت از شهر ایران کنند ز شاهی وز روی فرزانگی نشاید چنین هم ز مردانگی نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین به دستور فرمود کز هند و روم کجا نام باشد به آباد بوم ز هر کشوری مردم بیش بین که استاد بینی برین برگزین یکی باره از آب برکش بلند برش پهن و بالای او ده کمند به سنگ و به گچ باید از قعر آب برآورده تا چشمهٔ آفتاب هر آنگه که سازیم زین گونه بند ز دشمن به ایران نیاید گزند نباید که آید یکی زین به رنج بده هرچ خواهند و بگشای گنج کشاورز و دهقان و مرد نژاد نباید که آزار یابد ز داد یکی پیر موبد بران کار کرد بیابان همه پیش دیوار کرد دری برنهادند ز آهن بزرگ رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ همه روی کشور نگهبان نشاند چو ایمن شد از دشت لشکر براند ز دریا به راه الانان کشید یکی مرز ویران و بیکار دید به آزادگان گفت ننگست این که ویران بود بوم ایران زمین نشاید که باشیم همداستان که دشمن زند زین نشان داستان ز لشکر فرستاده‌ای برگزید سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی شنیدم ز گفتار کارآگهان سخن هرچ رفت آشکار و نهان که گفتید ما را ز کسری چه باک چه ایران بر ما چه یک مشت خاک بیابان فراخست و کوهش بلند سپاه از در تیر و گرز و کمند همه جنگجویان بیگانه‌ایم سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم کنون ما به نزد شما آمدیم سراپرده و گاه و خیمه زدیم در و غار جای کمین شماست بر و بوم و کوه و زمین شماست فرستاده آمد بگفت این سخن که سالار ایران چه افگند بن سپاه الانی شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم‌اندیشه بود از ایشان بدی شهر ایران ببیم نماندی بکس جامه و زر و سیم زن و مرد با کودک و چارپای به هامون رسیدی نماندی بجای فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان رخ نامداران ازان تیره گشت دل از نام نوشین‌روان خیره گشت بزرگان آن مرز و کنداوران برفتند با باژ و ساو گران همه جامه و برده و سیم و زر گرانمایه اسبان بسیار مر از ایشان هر آنکس که پیران بدند سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند همه پیش نوشین‌روان آمدند ز کار گذشته نوان آمدند چو پیش سراپردهٔ شهریار رسیدند با هدیه و با نثار خروشان و غلتان به خاک اندرون همه دیده پر خاک و دل پر ز خون خرد چون بود با دلاور به راز به شرم و به پوزش نیاید نیاز بر ایشان ببخشود بیدار شاه ببخشید یک سر گذشته گناه بفرمود تا هرچ ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست یکی شارستانی برآرند زود بدو اندرون جای کشت و درود یکی باره‌ای گردش اندر بلند بدان تا ز دشمن نیابد گزند بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار برآریم ازین سان که فرمود شاه یکی باره و نامور جایگاه وزان جایگه شاه لشکر براند به هندوستان رفت و چندی بماند به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره‌جو آمدند ز دریای هندوستان تا دو میل درم بود با هدیه و اسب و پیل بزرگان همه پیش شاه آمدند ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند بپرسید کسری و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان به دل شاد برگشت ز آن جایگاه جهانی پر از اسب و پیل و سپاه به راه اندر آگاهی آمد به شاه که گشت از بلوجی جهانی سیاه ز بس کشتن و غارت و تاختن زمین را به آب اندر انداختن ز گیلان تباهی فزونست ازین ز نفرین پراگنده شد آفرین دل شاه نوشین روان شد غمی برآمیخت اندوه با خرمی به ایرانیان گفت الانان و هند شد از بیم شمشیر ما چون پرند بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان ز میش بدو گفت گوینده کای شهریار به پالیز گل نیست بی‌زخم خار همان مرز تا بود با رنج بود ز بهر پراگندن گنج بود ز کار بلوج ارجمند اردشیر بکوشید با کاردانان پیر نبد سودمندی به افسون و رنگ نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ اگرچند بد این سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر ز گفتار دهقان برآشفت شاه به سوی بلوج اندر آمد ز راه چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه بگردید گرد اندرش با گروه برآنگونه گرد اندر آمد سپاه که بستند ز انبوه بر باد راه همه دامن کوه تا روی شخ سپه بود برسان مور و ملخ منادیگری گرد لشکر بگشت خروش آمد از غار وز کوه و دشت که از کوچگه هرک یابید خرد وگر تیغ دارند مردان گرد وگر انجمن باشد از اندکی نباید که یابد رهایی یکی چو آگاه شد لشکر از خشم شاه سوار و پیاده ببستند راه از ایشان فراوان و اندک نماند زن و مرد جنگی و کودک نماند سراسر به شمشیر بگذاشتند ستم کردن و رنج برداشتند ببود ایمن از رنج شاه جهان بلوجی نماند آشکار و نهان چنان بد که بر کوه ایشان گله بدی بی‌نگهبان و کرده یله شبان هم نبودی پس گوسفند به هامون و بر تیغ کوه بلند همه رختها خوار بگذاشتند در و کوه را خانه پنداشتند وزان جایگه سوی گیلان کشید چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید ز دریا سپه بود تا تیغ کوه هوا پر درفش و زمین پر گروه پراگنده بر گرد گیلان سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ نیاید که ماند یکی میش و گرگ چنان شد ز کشته همه کوه و دشت که خون در همه روی کشور بگشت ز بس کشتن و غارت و سوختن خروش آمد و نالهٔ مرد و زن ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاها به مغز سر آلوده بود ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند هشیوار و بارای و سنگی بدند ببستند یک سر همه دست خویش زنان از پس و کودک خرد پیش خروشان بر شهریار آمدند دریده‌بر و خاکسار آمدند شدند اندران بارگاه انجمن همه دستها بسته و خسته تن که ما بازگشتیم زین بدکنش مگر شاه گردد ز ما خوش منش اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببریم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر چو چندان خروش آمد از بارگاه وزان گونه آوار بشنید شاه برایشان ببخشود شاه جهان گذشته شد اندر دل او نهان نوا خواست از گیل و دیلم دوصد کزان پس نگیرد یکی راه بد یکی پهلوان نزد ایشان بماند چو بایسته شد کار لشکر براند ز گیلان به راه مداین کشید شمار و کران سپه را ندید به ره بر یکی لشکر بی‌کران پدید آمد از دور نیزه‌وران سواری بیامد به کردار گرد که در لشکر گشن بد پای مرد پیاده شد از اسب و بگشاد لب چنین گفت کاین منذرست از عرب بیامد که بیند مگر شاه را ببوسد همی خاک درگاه را شهنشاه گفتا گر آید رواست چنان دان که این خانهٔ ما وراست فرستاده آمد زمین بوس داد برفت و شنیده همه کرد یاد چو بشنید منذر که خسرو چه گفت برخساره خاک زمین را برفت همانگه بیامد به نزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه بپرسید زو شاه و شادی نمود ز دیدار او روشنایی فزود جهاندیده منذر زبان برگشاد ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد بدو گفت اگر شاه ایران تویی نگهدار پشت دلیران تویی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند اگر شاه برتخت قیصر بود سزد کو سرافراز و مهتر بود چه دستور باشد گرانمایه شاه نبیند ز ما نیز فریادخواه سواران دشتی چو رومی سوار بیابند جوشن نیاید به کار ز گفتار منذر برآشفت شاه که قیصر همی‌برفرازد کلاه ز لشکر زبان‌آوری برگزید که گفتار ایشان بداند شنید بدو گفت ز ایدر برو تا بروم میاسای هیچ اندر آباد بوم به قیصر بگو گر نداری خرد ز رای تو مغز تو کیفر برد اگر شیر جنگی بتازد بگور کنامش کند گور و هم آب شور ز منذر تو گر دادیابی بسست که او را نشست از بر هر کسست چپ خویش پیدا کن از دست راست چو پیدا کنی مرز جویی رواست چو بخشندهٔ بوم و کشور منم به گیتی سرافراز و مهتر منم همه آن کنم کار کز من سزد نمانم که بادی بدو بروزد تو با تازیان دست یازی بکین یکی در نهان خویشتن را ببین و دیگر که آن پادشاهی مراست در گاو تا پشت ماهی مراست اگر من سپاهی فرستم بروم تو را تیغ پولاد گردد چو موم فرستاده از نزد نوشین‌روان بیامد به کردار باد دمان بر قیصر آمد پیامش بداد بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب همی دور دید از بلندی نشیب چنین گفت کز منذر کم خرد سخن باور آن کن که اندر خورد اگر خیره منذر بنالد همی برین‌گونه رنجش ببالد همی ور ای دون که از دشت نیزه‌وران نبالد کسی از کران تا کران زمین آنک بالاست پهنا کنیم وزان دشت بی‌آب دریا کنیم فرستاده بشنید و آمد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد برآشفت کسری بدستور گفت که با مغز قیصر خرد نیست جفت من او را نمایم که فرمان کراست جهان جستن و جنگ و پیمان کراست ز بیشی وز گردن افراختن وزین کشتن و غارت و تاختن پشیمانی آنگه خورد مرد مست که شب زیر آتش کند هر دو دست بفرمود تا برکشیدند نای سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای ز درگاه برخاست آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار به منذر سپرد آن سپاه گران بفرمود کز دشت نیزه‌وران سپاهی بر از جنگجویان بروم که آتش برآرند زان مرز و بوم که گر چند من شهریار توام برین کینه بر مایه‌دار توام فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی فرستیم با نامه‌ای نزد اوی مگر خود نیاید تو را زان گزند به روم و به قیصر تو ما را پسند نویسنده‌ای خواست از بارگاه به قیصر یکی نامه فرمود شاه ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد جهانگیر وزنده کن کیقباد به نزدیک قیصر سرافراز روم نگهبان آن مرز و آباد بوم سر نامه کرد آفرین از نخست گرانمایگی جز به یزدان نجست خداوند گردنده خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه که بیرون شد از راه گردان سپهر اگر جنگ جوید وگر داد و مهر تو گر قیصری روم را مهتری مکن بیش با تازیان داوری وگر میش جویی ز چنگال گرگ گمانی بود کژ و رنجی بزرگ وگر سوی منذر فرستی سپاه نمانم به تو لشکر و تاج و گاه وگر زیردستی بود بر منش به شمشیر یابد ز من سرزنش تو زان مرز یک رش مپیمای پای چو خواهی که پیمان بماند بجای وگر بگذری زین سخن بگذرم سر و گاه تو زیر پی بسپرم درود خداوند دیهیم و زور بدان کو نجوید ببیداد شور نهادند بر نامه بر مهر شاه سواری گزیدند زان بارگاه چنانچون ببایست چیره‌زبان جهاندیده و گرد و روشن‌روان فرستاده با نامهٔ شهریار بیامد بر قیصر نامدار برو آفرین کرد و نامه بداد همان رای کسری برو کرد یاد سخنهاش بشنید و نامه بخواند بپیچید و اندر شگفتی بماند ز گفتار کسری سرافزار مرد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد نویسنده را خواند و پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت سر خامه چون کرد رنگین بقار نخست آفرین کرد بر کردگار نگارندهٔ برکشیده سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر به گیتی یکی را کند تاجور وزو به یکی پیش او با کمر اگر خود سپهر روان زان تست سر مشتری زیر فرمان تست به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد به تخم کیان باژ هرگز نداد تو گر شهریاری نه من کهترم همان با سر و افسر و لشکرم چه بایست پذرفت چندین فسوس ز بیم پی پیل و آوای کوس بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد به پرخاش با روم تاو به تاراج بردند یک چند چیز گذشت آن ستم برنگیریم نیز ز دشت سواران نیزه‌وران برآریم گرد از کران تا کران نه خورشید نوشین‌روان آفرید وگر بستد از چرخ گردان کلید که کس را نخواند همی از مهان همه کام او یابد اندر جهان فرستاده را هیچ پاسخ نداد به تندی ز کسری نیامدش یاد چو مهر از بر نامه بنهاد گفت که با تو صلیب و مسیحست جفت فرستاده با او نزد هیچ دم دژم دید پاسخ بیامد دژم بیامد بر شهر ایران چو گرد سخنهای قیصر همه یاد کرد چو برخواند آن نامه را شهریار برآشفت با گردش روزگار همه موبدان و ردان را بخواند ازان نامه چندی سخنها براند سه روز اندران بود با رای‌زن چه با پهلوانان لشکر شکن چهارم بران راست شد رای شاه که راند سوی جنگ قیصر سپاه برآمد ز در نالهٔ گاودم خروشیدن نای و روینیه خم به آرام اندر نبودش درنگ همی از پی راستی جست جنگ سپه برگرفت و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد یکی گرد برشد که گفتی سپهر به دریای قیر اندر اندود چهر بپوشید روی زمین را به نعل هوا یک سر از پرنیان گشت لعل نبد بر زمین پشه را جایگاه نه اندر هوا باد را ماند راه ز جوشن سواران وز گرد پیل زمین شد به کردار دریای نیل جهاندار با کاویانی درفش همی‌رفت با تاج و زرینه کفش همی برشد آوازشان بر دو میل به پیش سپاه اندرون کوس و پیل پس پشت و پیش اندر آزادگان همی‌رفته تا آذرابادگان چو چشمش برآمد بذرگشسب پیاده شد از دور و بگذاشت اسب ز دستور پاکیزه برسم بجست دو رخ را به آب دو دیده بشست به باژ اندر آمد به آتشکده نهاده به درگاه جشن سده بفرمود تا نامهٔ زند و است بواز برخواند موبد درست رد و هیربد پیش غلتان به خاک همه دامن قرطها کرده چاک بزرگان برو گوهر افشاندند به زمزم همی آفرین خواندند چو نزدیکتر شد نیایش گرفت جهان‌آفرین را ستایش گرفت ازو خواست پیروزی و دستگاه نمودن دلش را سوی داد راه پرستندگان را ببخشید چیز به جایی که درویش دیدند نیز یکی خیمه زد پیش آتشکده کشیدند لشکر ز هر سو رده دبیر خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند یکی نامه فرمود با آفرین سوی مرزبانان ایران زمین که ترسنده باشید و بیدار بید سپه را ز دشمن نگهدار بید کنارنگ با پهلوان هرک هست همه داد جویید با زیردست بدارید چندانک باید سپاه بدان تا نیابد بداندیش راه درفش مرا تا نبیند کسی نباید که ایمن بخسبد بسی از آتشکده چون بشد سوی روم پراگنده شد زو خبر گرد بوم به پیش آمد آنکس که فرمان گزید دگر زان بر و بوم شد ناپدید جهاندیده با هدیه و با نثار فراوان بیامد بر شهریار به هر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی ز گیتی به هر سو که لشکر کشید جز از بزم و شادی نیامد پدید چنان بد که هر شب ز گردان هزار به بزم آمدندی بر شهریار چو نزدیک شد رزم را ساز کرد سپه را درم دادن آغاز کرد سپهدار شیروی بهرام بود که در جنگ با رای و آرام بود چپ لشکرش را به فرهاد داد بسی پندها بر برو کرد یاد چو استاد پیروز بر میمنه گشسب جهانجوی پیش بنه به قلب اندر اورند مهران به پای که در کینه گه داشتی دل به جای طلایه به هرمزد خراد داد بسی گفت با او ز بیداد و داد به هر سوی رفتند کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند و اندرز نیکو براند چنین گفت کین لشکر بی‌کران ز بی‌مایگان وز پرمایگان اگر یک تن از راه من بگذرند دم خویش بی‌رای من بشمرند بدرویش مردم رسانند رنج وگر بر بزرگان که دارند گنج وگر کشتمندی بکوبد به پای وگر پیش لشکر بجنبد ز جای ور آهنگ بر میوه‌داری کند وگر ناپسندیده کاری کند به یزدان که او داد دیهیم و زور خداوند کیوان و بهرام و هور که در پی میانش ببرم به تیغ وگر داستان را برآید به میغ به پیش سپه در طلایه منم جهانجوی و در قلب مایه منم نگهبان پیل و سپاه و بنه گهی بر میان گاه برمیمنه به خشکی روم گر بدریای آب نجویم برزم اندر آرام و خواب منادیگری نام او رشنواد گرفت آن سخنهای کسری به یاد بیامد دوان گرد لشکر بگشت به هر خیمه و خرگهی برگذشت خروشید کای بی‌کرانه سپاه چنینست فرمان بیدار شاه که گر جز به داد و به مهر و خرد کسی سوی خاک سیه بنگرد بران تیره خاکش بریزند خون چو آید ز فرمان یزدان برون به بانگ منادی نشد شاه رام به روز سپید و شب تیره‌فام همی گرد لشکر بگشتی به راه همی‌داشتی نیک و بد را نگاه ز کار جهان آگهی داشتی بد و نیک را خوار نگذاشتی ز لشکر کسی کو به مردی به راه ورا دخمه کردی بران جایگاه اگر بازماندی ازو سیم و زر کلاه و کمان و کمند و کمر بد و نیک با مرده بودی به خاک نبودی به از مردم اندر مغاک جهانی بدو مانده اندر شگفت که نوشین روان آن بزرگی گرفت به هر جایگاهی که جنگ آمدی ورارای و هوش و درنگ آمدی فرستاده‌ای خواستی راستگوی که رفتی بر دشمن چاره‌جوی اگر یافتندی سوی داد راه نکردی ستم خود خردمند شاه اگر جنگ جستی به جنگ آمدی به خشم دلاور نهنگ آمدی به تاراج دادی همه بوم و رست جهان را به داد و به شمشیر جست به کردار خورشید بد رای شاه که بر تر و خشکی بتابد به راه ندارد ز کس روشنایی دریغ چو بگذارد از چرخ گردنده میغ همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی همش در خوشاب و هم آب جوی فروغ و بلندی نبودش ز کس دلفروز و بخشنده او بود و بس شهنشاه را مایه این بود و فر جهان را همی‌داشت در زیر پر ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی ازیران چنان بی‌نیازی بدی اگر شیر و پیل آمدندیش پیش نه برداشتی جنگ یک روز بیش سپاهی که با خود و خفتان جنگ به پیش سپاه آمدی به یدرنگ اگر کشته بودی و گر بسته زار بزاندان پیروزگر شهریار چنین تا بیامد بران شارستان که شوراب بد نام آن کارستان برآورده‌ای دید سر بر هوا پر از مردم و ساز جنگ و نوا ز خارا پی افگنده در قعر آب کشیده سر باره اندر سحاب بگرد حصار اندر آمد سپاه ندیدند جایی به درگاه راه برو ساخت از چار سو منجنیق به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق برآمد ز هر سوی دز رستخیز ندیدند جایی گذار و گریز چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارهٔ دز به کردار دشت خروش سواران و گرد سپاه ابا دود و آتش برآمد به ماه همه حصن بی‌تن سر و پای بود تن بی‌سرانشان دگر جای بود غو زینهاری و جوش زنان برآمد چو زخم تبیره‌زنان از ایشان هر آنکس که پرمایه بود به گنج و به مردی گرانپایه بود ببستند بر پیل و کردند بار خروش آمد و نالهٔ زینهار نبخشود بر کس به هنگام رزم نه بر گنج دینار برگاه بزم وزان جایگاه لشکر اندر کشید بره بر دزی دیگر آمد پدید که در بند او گنج قیصر بدی نگهدار آن دز توانگر بدی که آرایش روم بد نام اوی ز کسری برآمد به فرجام اوی بدان دز نگه کرد بیدار شاه هنوز اندرو نارسیده سپاه بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند یکی تاجور خود به لشکر نماند بران بوم و بر خار و خاور بماند همه گنج قیصر به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد برآورد زان شارستان رستخیز همه برگرفتند راه گریز خروش آمد از کودک و مرد و زن همه پیر و برنا شدند انجمن به پیش گرانمایه شاه آمدند غریوان و فریادخواه آمدند که دستور و فرمان و گنج آن تست بروم اندرون رزم و رنج آن تست به جان ویژه زنهار خواه توایم پرستار فر کلاه توایم بفرمود پس تا نکشتند نیز برایشان ببخشود بسیار چیز وزان جایگه لشکر اندر کشید از آرایش روم برتر کشید نوندی ز گفتار کارآگهان بیامد به نزدیک شاه جهان که قیصر سپاهی فرستاد پیش ازان نامداران و گردان خویش به پیش اندرون پهلوانی سترگ به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ به رومیش خوانند فرفوریوس سواری سرافراز با بوق و کوس چو این گفته شد پیش بیدار شاه پدید آمد از دور گرد سپاه بخندید زان شهریار جهان بدو گفت کین نیست از ما نهان کجا جنگ را پیش ازین ساختیم ز اندیشه هرگونه پرداختیم کی تاجور بر لب آورد کف بفرمود تا برکشیدند صف سپاهی بیامد به پیش سپاه بشد بسته بر گرد و بر باد راه شده، نامور لشکری انجمن یلان سرافراز شمشیرزن همه جنگ را تنگ بسته میان بزرگان و فرزانگان و کیان به خون آب داده همه تیغ را بدان تیغ برنده مر میغ را سپه را نبد بیشتر زان درنگ که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ به هر سو ز رومی تلی کشته بود دگر خسته از جنگ برگشته بود بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسار کوس سواران ایران بسان پلنگ به هامون کجا غرمش آید بچنگ پس رومیان در همی‌تاختند در و دشت ازیشان بپرداختند چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ سپه را بهامونی اندر کشید برآوردهٔ دیگر آمد پدید دزی بود با لشکر و بوق و کوس کجا خواندندیش قالینیوس سر باره برتر ز پر عقاب یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب یکی شارستان گردش اندر فراخ پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ ز رومی سپاهی بزرگ اندروی همه نامداران پرخاشجوی دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه سیه گشت گیتی ز گرد سپاه خروشی برآمد ز قالینیوس کزان نعره اندک شد آواز کوس بدان شارستان در نگه کرد شاه همی هر زمانی فزون شد سپاه ز دروازها جنگ برساختند همه تیر و قاروره انداختند چو خورشید تابنده برگشت زرد ز گردنده یک بهره شد لاژورد ازان بارهٔ دز نماند اندکی همه شارستان با زمی شد یکی خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران ایران سپاه همه پاک زین شهر بیرون شوید به تاریکی اندر به هامون شوید اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر وگر غارت و شورش و داروگیر به گوش من آید بتاریک شب که بگشاید از رنج یک مردلب هم اندر زمان آنک فریاد ازوست پر از کاه بینند آگنده پوست چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود رنج و بپالود خواب تبیره برآمد ز درگاه شاه گرانمایگان برگرفتند راه ازان دز و آن شارستان مرد و زن به درگاه کسری شدند انجمن که ایدر ز جنگی سواری نماند بدین شارستان نامداری نماند همه کشته و خسته شد بی‌گناه گه آمد که بخشایش آید ز شاه زن و کودک خرد و برنا و پیر نه خوب آید از داد یزدان اسیر چنان شد دز و باره و شارستان کزان پس ندیدند جز خارستان چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم بران رومیان بر ببخشود شاه گنهکار شد رسته و بیگناه بسی خواسته پیش ایشان بماند وزان جایگه نیز لشکر براند هران کس که بود از در کارزار ببستند بر پیل و کردند بار به انطاکیه در خبر شد ز شاه که با پیل و لشکر بیامد به راه سپاهی بران شهر شد بی‌کران دلیران رومی و کنداوران سه روز اندران شاه را شد درنگ بدان تا نباشد به بیداد جنگ چهارم سپاه اندر آمد چو کوه دلیران ایران گروها گروه برفتند یک سر سواران روم ز بهر زن و کودک و گنج و بوم به شهر اندر آمد سراسر سپاه پیی را نبد بر زمین نیز راه سه جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز گشاده شد آن مرز آباد بوم سواری ندیدند جنگی بروم بزرگان که با تخت و افسر بدند هم آنکس که گنجور قیصر بدند به شاه جهاندار دادند گنج به چنگ آمدش گنج چون دید رنج اسیران و آن گنج قیصر به راه به سوی مداین فرستاد شاه وزیشان هران کس که جنگی بدند نهادند بر پشت پیلان ببند زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه بگردید بر گرد آن شهر شاه ز بس باغ و میدان و آب روان همی تازه شد پیر گشته جهان چنین گفت با موبدان شهریار که انطاکیه است این اگر نوبهار کسی کو ندیدست خرم بهشت ز مشک اندرو خاک وز زر خشت درختش ز یاقوت و آبش گلاب زمینش سپهر آسمان آفتاب نگه کرد باید بدین تازه بوم که آباد بادا همه مرز روم یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان به کردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ بزرگان روشن‌دل و شادکام ورا زیب خسرو نهادند نام شد آن زیب خسرو چو خرم بهار بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار اسیران کزان شهرها بسته بود ببند گران دست و پا خسته بود بفرمود تا بند برداشتند بدان شهرها خوار بگذاشتند چنین گفت کاین نوبر آورده جای همش گلشن و بوستان و سرای بکردیم تا هر کسی را به کام یکی جای باشد سزاوار نام ببخشید بر هر کسی خواسته زمین چون بهشتی شد آراسته ز بس بر زن و کوی و بازارگاه تو گفتی نماندست بر خاک راه بیامد یکی پرسخن کفشگر چنین گفت کای شاه بیدادگر بقالینیوس اندرون خان من یکی تود بد پیش بالان من ازین زیب خسرو مرا سود نیست که بر پیش درگاه من تود نیست بفرمود تا بر در شوربخت بکشتند شاداب چندی درخت یکی مرد ترسا گزین کرد شاه بدو داد فرمان و گنج و کلاه بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست غریبان و این خانه نو تو راست به سان درخت برومند باش پدر باش گاهی چو فرزند باش ببخشش بیارای و زفتی مکن بر اندازه باید ز هر در سخن ز انطاکیه شاه لشکر براند جهاندیده ترسا نگهبان نشاند پس آگاهی آمد ز فرفوریوس بگفت آنچ آمد بقالینیوس به قیصر چنین گفت کآمد سپاه جهاندار کسری ابا پیل و گاه سپاهست چندانک دریا و کوه همی‌گردد از گرد اسبان ستوه بگردید قیصر ز گفتار خویش بزرگان فرزانه را خواند پیش ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس همی رای زد روز و شب در سه‌پاس بدو گفت موبد که این رای نیست که با رزم کسری تو را پای نیست برآرند ازین مرز آباد خاک شود کردهٔ قیصر اندر مغاک زوان سراینده و رای سست جز از رنج بر پادشاهی نجست چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشین‌روان رای او تیره گشت گزین کرد زان فیلسوفان روم سخن‌گوی با دانش و پاک بوم به جای آمد از موبدان شست مرد به کسری شدن نامزدشان بکرد پیامی فرستاد نزدیک شاه گرانمایگان برگرفتند راه چو مهراس داننده‌شان پیش رو گوی در خرد پیر و سالار نو ز هر چیز گنجی به پیش اندرون شمارش گذر کرده بر چند و چون بسی لابه و پند و نیکو سخن پشیمان ز گفتارهای کهن فرستاد با باژ و ساو گران گروگان ز خویشان و کنداوران چو مهراس گفتار قیصر شنید پدید آمد آن بند بد را کلید رسیدند نزدیک نوشین‌روان چو الماس کرده زبان با روان چو مهراس نزدیک کسری رسید برومی یکی آفرین گسترید تو گفتی ز تیزی وز راستی ستاره برآرد همی زآستی به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار برومی تو اکنون و ایران تهیست همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست هران گه که قیصر نباشد بروم نسنجد به یک پشه این مرز و بوم همه سودمندی ز مردم بود چو او گم شود مردمی گم بود گر این رستخیز از پی خواستست که آزرم و دانش بدو کاستست بیاوردم اکنون همه گنج روم که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم چو بشنید زو این سخن شهریار دلش گشت خرم چو باغ بهار پذیرفت زو هرچ آورده بود اگر بدرهٔ زر و گر برده بود فرستادگان را ستایش گرفت بران نیکویها فزایش گرفت بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد اگر زر گردد همه خاک روم تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم نهادند بر روم بر باژ و ساو پراگنده دینار ده چرم گاو وزان جایگه نالهٔ گاودم شنیدند و آواز رویینه خم جهاندار بیدار لشکر براند به شام آمد و روزگاری بماند بیاورد چندان سلیح و سپاه همان برده و بدره و تاج و گاه که پشت زمی را همی‌داد خم ز پیلان وز گنجهای درم ازان مرز چون رفتن آمدش رای به شیروی بهرام بسپرد جای بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه مکن هیچ سستی به روز و به ماه ببوسید شیروی روی زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین که بیدار دل باش و پیروزبخت مگر داد زرد این کیانی درخت تبیره برآمد ز درگاه شاه سوی اردن آمد درفش سپاه جهاندار کسری چو خورشید بود جهان را ازو بیم و امید بود برین سان رود آفتاب سپهر به یک دست شمشیر و یک دست مهر نه بخشایش آرد به هنگام خشم نه خشم آیدش روز بخشش به چشم چنین بود آن شاه خسرونژاد بیاراسته بد جهان را بداد
1,823
بخش ۲ - داستان نوش‌زاد با کسری
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
اگر شاه دیدی وگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست چنان دان که چاره نباشد ز جفت ز پوشیدن و خورد و جای نهفت اگر پارسا باشد و رای‌زن یکی گنج باشد براگنده زن بویژه که باشد به بالا بلند فروهشته تا پای مشکین کمند خردمند و هشیار و با رای و شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم برین سان زنی داشت پرمایه شاه به بالای سرو و به دیدار ماه بدین مسیحا بد این ماه‌روی ز دیدار او شهر پر گفت و گوی یکی کودک آمدش خورشید چهر ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر ورا نامور خواندی نوش‌زاد نجستی ز ناز از برش تندباد ببالید برسان سرو سهی هنرمند و زیبای شاهنشهی چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیز و مسیح و ره زردهشت نیامد همی‌زند و استش درست دو رخ را به آب مسیحا بشست ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت چنان تنگدل گشته زو شهریار که از گل نیامد جز از خار بار در کاخ و فرخنده ایوان او ببستند و کردند زندان او نشستنگهش جند شاپور بود از ایران وز باختر دور بود بسی بسته و پر گزندان بدند برین بهره با او به زندان بدند بدان گه که باز آمد از روم شاه بنالید زان جنبش و رنج راه چنان شد ز سستی که از تن بماند ز ناتندرستی باردن بماند کسی برد زی نوش‌زاد آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی جهانی پر آشوب گردد کنون بیارند هر سو به بد رهنمون جهاندار بیدار کسری بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد که هرگز ورا نام نوشین مباد برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر پسر کو ز راه پدر بگذرد ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد اگر بیخ حنظل بود تر و خشک نشاید که بار آورد شاخ مشک چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشت اگر میل یابد همی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد و خاک نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ یکی داستان کردم از نوش‌زاد نگه کن مگر سر نپیچی ز داد اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدی پسر سر چرا پیچد از راه اوی نشست که جوید ابر گاه اوی ز من بشنو این داستان سر به سر بگویم تو را ای پسر در بدر چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم که ماند ز من یادگاری چنین بدان آفرین کو کند آفرین پس از مرگ بر من که گوینده‌ام بدین نام جاوید جوینده‌ام چنین گفت گویندهٔ پارسی که بگذشت سال از برش چار سی که هر کس که بر دادگر دشمنست نه مردم نژادست که آهرمنست هم از نوش‌زاد آمد این داستان که یاد آمد از گفته باستان چو بشنید فرزند کسری که تخت بپردخت زان خسروانی درخت در کاخ بگشاد فرزند شاه برو انجمن شد فراوان سپاه کسی کو ز بند خرد جسته بود به زندان نوشین‌روان بسته بود ز زندانها بندها برگرفت همه شهر ازو دست بر سر گرفت به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدند بسی انجمن کرد بر خویشتن سواران گردنکش و تیغ‌زن فراز آمدندش تنی سی‌هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویش که بر جندشاپور مهتر تویی هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی همه شهر ازو پرگنهکار شد سر بخت برگشته بیدار شد خبر زین به شهر مداین رسید ازان که آمد از پور کسری پدید نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافگند نزدیک شاه سخن هرچ بشنید با او بگفت چنین آگهی کی بود در نهفت فرستاده برسان آب روان بیامد به نزدیک نوشین‌روان بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد ازو شاه بشنید و نامه بخواند غمی گشت زان کار و تیره بماند جهاندار با موبد سرفراز نشست و سخن رفت چندی به راز چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر بفمود تا نزد او شد دبیر یکی نامه بنوشت با داغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد نخستین بران آفرین گسترید که چرخ و زمان و زمین آفرید نگارندهٔ هور و کیوان و ماه فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل ز گرد پی مور تا رود نیل همه زیر فرمان یزدان بود وگر در دم سنگ و سندان بود نه فرمان او را کرانه پدید نه زو پادشاهی بخواهد برید بدانستم این نامهٔ ناپسند که آمد ز فرزند چندین گزند وزان پرگناهان زندان‌شکن که گشتند با نوش‌زاد انجمن چنین روز اگر چشم دارد کسی سزد گر نماند به گیتی بسی که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد رها نیست از چنگ و منقار مرگ پی پشه و مور با پیل و کرگ زمین گر گشاده کند راز خویش بپیماید آغاز و انجام خویش کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود پر از مرد دانا بود دامنش پر از خوب رخ جیب پیراهنش چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ بدو بگذرد زخم پیکان مرگ گروهی که یارند با نوش‌زاد که جز مرگ کسری ندارند یاد اگر خود گذر یابی از روز بد به مرگ کسی شاه باشی سزد و دیگر که از مرگ شاهان داد نگیرد کسی یاد جز بدنژاد سر نوش‌زاد از خرد بازگشت چنین دیو با او هم‌آواز گشت نباشد برو پایدار این سخن برافراخت چون خواست آمد ببن نبایست کو نزد ما دستگاه بدین آگهی خیره کردی تباه اگر تخت گشتی ز خسرو تهی همو بود زیبای شاهنشهی چنین بود خود در خور کیش اوی سزاوار جان بداندیش اوی ازین بر دل اندیشه و باک نیست اگر کیش فرزند ما پاک نیست وزین کس که با او بهم ساختند وز آزرم ما دل بپرداختند وزان خواسته کو تبه کرد نیز همی بر دل ما نسنجد به چیز بداندیش و بیکار و بدگوهرند بدین زیردستی نه اندر خورند ازین دست خوارست بر ما سخن ز کردار ایشان تو دل بد مکن مرا بیم و باک از جهانداورست که از دانش برتو ران برترست نباید که شد جان ما بی‌سپاس به نزدیک یزدان نیکی‌شناس مرا داد پیروزی و فرهی فزونی و دیهیم شاهنشهی سزای دهش گر نیایش بدی مرا بر فزونی فزایش بدی گر از پشت من رفت یک قطره آب به جای دگر یافته جای خواب چو بیدار شد دشمن آمد مرا بترسم که رنج از من آمد مرا وگر گاه خشم جهاندار نیست مرا از چنین کار تیمار نیست وزان کس که با او شدند انجمن همه زار و خوارند بر چشم من وزان نامه کز قیصر آمد بدوی همی آب تیره درآمد به جوی ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست گمانند قیصر بتن خویش اوست کسی را که کوتاه باشد خرد بدین نیاکان خود ننگرد گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد که دشنام او ویژه دشنام ماست کجا از پی و خون و اندام ماست تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ مدارا کن اندر میان با درنگ ور ای دون که تنگ اندر آید سخن به جنگ اندرون هیچ تندی مکن گرفتنش بهتر ز کشتن بود مگرش از گنه بازگشتن بود از آبی کزو سرو آزاد رست سزد گر نباید بدو خاک شست وگر خوار گیرد تن ارجمند به پستی نهد روی سرو بلند سرش برگراید ز بالین ناز مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز گرامی که خواری کند آرزوی نشاید جدا کرد او را ز خوی یکی ارجمندی بود کشته خوار چو با شاه گیتی کند کارزار تواز کشتن او مدار ایچ باک چوخون سرخویش گیرد به خاک سوی کیش قیصر گراید همی ز دیهیم ما سر بتابدهمی عزیزی بود زار و خوار و نژند گزیده به شاهی ز چرخ بلند بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار با هوش و پشمینه پوش که هرکو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش و زندگانی مباد تو از تیرگی روشنایی مجوی که با آتش آب اندر آید به جوی نه آسانیی دید بی رنج کس که روشن زمانه برینست و بس تو با چرخ گردان مکن دوستی که‌گه مغز اویی و گه پوستی چه جویی زکردار او رنگ و بوی بخواهد ربودن چو به نمود روی بدان گه بود بیم رنج و گزند که گردون گردان برآرد بلند سپاهی که هستند با نوش زاد کجا سر به پیچند چندین ز داد تو آن را جز از باد و بازی مدان گزاف زنان بود و رای بدان هران کس که ترساست از لشکرش همی از پی کیش پیچد سرش چنینست کیش مسیحا که دم زنی تیز و گردد کسی زو دژم نه پروای رای مسیحابود به فرجام خصمش چلیپا بود دگر هرکه هست از پراگندگان بدآموز و بدخواه و از بندگان از ایشان یکی برتری رای نیست دم باد با رای ایشان یکیست به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد برو زین سخنها مکن هیچ یاد که پوشیده رویان او در نهان سرآرند برخویشتن بر زمان هم ایوان او ساز زندان اوی ابا آنک بردند فرمان اوی در گنج یک سر بدو برمبند وگر چه چنین خوار شد ارجمند ز پوشیده رویان و از خوردنی ز افگندنی هم ز گستردنی برو هیچ تنگی نباید به چیز نباید که چیزی نیابد به نیز وزین مرزبانان ایرانیان هران کس که بستند با او میان چو پیروز گردی مپیچان سخن میانشان به خنجر به دو نیم کن هران کس که او دشمن پادشاست به کام نهنگش سپاری رواست جزان هرک ما را به دل دشمنست ز تخم جفا پیشه آهرمنست ز ما نیکوییها نگیرند یاد تو را آزمایش بس ازنوش زاد ز نظاره هرکس که دشنام داد زبانش بجنبید بر نوش زاد بران ویژه دشنام ما خواستند به هنگام بدگفتن آراستند مباش اندرین نیزهمداستان که بدخواه راند چنین داستان گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست دل ما برین راستی برگواست زبان کسی کو ببد کرد یاد وزو بود بیداد برنوش زاد همه داغ کن برسر انجمن مبادش زبان ومبادش دهن کسی کو بجوید همی روزگار که تا سست گردد تن شهریار به کار آورد کژی و دشمنی بداندیشی و کیش آهرمنی بدین پادشاهی نباشد رواست که فر و سر و افسر و چهر ماست نهادند برنامه بر مهر شاه فرستاده برگشت پویان به راه چو از ره سوی رام برزین رسید بگفت آنچ از شاه کسری شنید چو آن گفته شد نامه او بداد به فرمان که فرمود با نوش زاد سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن چوآن نامه برخواند مرد کهن شنید از فرستاده چندی سخن بدانگه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی بزرگ از مداین برفت بشد رام برزین سوی جنگ تفت پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد سپاه انجمن کرد و روزی بداد همه جاثلیقان و به طریق روم که بودند زان مرز آبادبوم سپهدار شماس پیش اندرون سپاهی همه دست شسته به خون برآمد خروش از در نوش‌زاد بجنبید لشکر چو دریا ز باد به هامون کشیدند یکسر ز شهر پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر چو گرد سپه رام برزین بدید بزد نای رویین وصف بر کشید ز گرد سواران جوشنوران گراییدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی‌بردرید کسی روی خورشید تابان ندید به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد یکی ترگ رومی به سر برنهاد سپاهی بد از جاثلقیان روم که پیدا نبد از پی نعل بوم تو گفتی مگر خاک جوشان شدست هوا بر سر او خروشان شدست زره دار گردی بیامد دلیر کجا نام اوبود پیروز شیر خروشید کای نامور نوش‌زاد سرت را که پیچید چونین ز داد بگشتی ز دین کیومرثی هم از راه هوشنگ و طهمورثی مسیح فریبنده خود کشته شد چو از دین یزدان سرش گشته شد ز دین آوران کین آنکس مجوی کجا کارخود را ندانست روی اگر فر یزدان برو تافتی جهود اندرو راه کی یافتی پدرت آن جهاندار آزادمرد شنیدی که با روم و قیصر چه کرد تو با او کنون جنگ سازی همی سرت به آسمان برفرازی همی بدین چهرچون ماه و این فرو برز برین یال و کتف و برین دست و گرز نبینم خرد هیچ نزدیک تو چنین خیره شد جان تاریک تو دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد که اکنون همی‌داد خواهی به باد تو با شاه کسری بسنده نه‌ای وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای چو دست و عنان توای شهریار بایوان شاهان ندیدم نگار چو پای و رکیب تو و یال تو چنین شورش و دست و کوپال تو نگارندهٔ چین نگاری ندید زمانه چو تو شهریاری ندید جوانی دل شاه کسری مسوز مکن تیره این آب گیتی‌فروز پیاده شو از باره زنهار خواه به خاک افگن این گرز و رومی کلاه اگر دور از ایدر یکی باد سرد نشاند بروی تو بر تیره گرد دل شهریار از تو بریان شود ز روی تو خورشید گریان شود به گیتی همه تخم زفتی مکار ستیزه نه خوب آید از شهریار گر از رای من سر به یک سو بری بلندی گزینی و کنداوری بسی پند پیروز یاد آیدت سخن هی ابد گوی یاد آیدت چنین داد پاسخ ورانوش‌زاد که‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد ز لشکر مرا زینهاری مخواه سرافراز گردان و فرزند شاه مرا دین کسری نباید همی دلم سوی مادر گراید همی که دین مسیحاست آیین اوی نگردم من از فره و دین اوی مسیحای دین دار اگرکشته شد نه فر جهاندار ازو گشته شد سوی پاک یزدان شد آن رای پاک بلندی ندید اندرین تیره خاک اگرمن شوم کشته زان باک نیست کجا زهر مرگست و تریاک نیست بگفت این سخن پیش پیروز پیر بپوشید روی هوا را بتیر برفتند گردان لشکر ز جای خروش آمد از کوس وز کرنای سپهبد چوآتش برانگیخت اسب بیامد بکردار آذر گشسب چپ لشکر شاه ایران ببرد به پیش سپه در نماند ایچ گرد فراوان ز مردان لشکر بکشت ازان کار شد رام برزین درشت بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد بسی کرد از پند پیروز یاد بیامد به قلب سپه پر ز درد تن از تیر خسته رخ از درد زرد چنین گفت پیش دلیران روم که جنگ پدر زار و خوارست و شوم بنالید و گریان سقف را بخواند سخن هرچ بودش به دل در براند بدو گفت کین روزگارم دژم ز من بر من آورد چندین ستم کنون چون به خاک اندر آید سرم سواری برافگن بر مادرم بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد سرآمدبدو روز بیداد و داد تو از من مگر دل نداری به رنج که اینست رسم سرای سپنج مرا بهره اینست زین تیره روز دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز نزاید جز از مرگ را جانور اگر مرگ دانی غم من مخور سر من ز کشتن پر از دود نیست پدر بتر از من که خشنود نیست مکن دخمه و تخت و رنج دراز به رسم مسیحا یکی گور ساز نه کافور باید نه مشک و عبیر که من زین جهان کشته گشتم بتیر بگفت این و لب را بهم برنهاد شد آن نامور شیردل نوش‌زاد چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه پراگنده گشتند زان رزمگاه چو بشنید کو کشته شد پهلوان غریوان به بالین او شد دوان ازان رزمگه کس نکشتند نیز نبودند شاد و نبردند چیز و را کشته دیدند و افگنده خوار سکوبای رومی سرش بر کنار همه رزمگه گشت زو پر خروش دل رام برزین پر از درد و جوش زاسقف بپرسید کزنوش زاد از اندرز شاهی چه داری به یاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند برش تن خویش چون دید خسته به تیر ستودان نفرمود و مشک و عبیر نه افسر نه دیبای رومی نه تخت چو از بندگان دید تاریک بخت برسم مسیحا کنون مادرش کفن سازد و گور و هم چادرش کنون جان او با مسیحا یکیست همانست کاین خسته بردار نیست مسیحی بشهر اندرون هرک بود نبد هیچ ترسای رخ ناشخود خروش آمد از شهروز مرد و زن که بودند یک سر شدند انجمن تن شهریار دلیر و جوان دل و دیده شاه نوشین‌روان به تابوتش از جای برداشتند سه فرسنگ بر دست بگذاشتند چوآگاه شد زان سخن مادرش به خاک اندرآمد سر و افسرش ز پرده برهنه بیامد به راه برو انجمن گشته بازارگاه سراپرده‌ای گردش اندر زدند جهانی همه خاک بر سر زدند به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد ز باد آمد و ناگهان شد به باد همه جند شاپور گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند چه پیچی همی خیره در بند آز چودانی که ایدر نمانی دراز گذرجوی و چندین جهان را مجوی گلش زهر دارد به سیری مبوی مگردان سرازدین وز راستی که خشم خدای آورد کاستی چو این بشنوی دل زغم بازکش مزن بر لبت بر ز تیمار تش گرت هست جام می‌زرد خواه به دل خرمی را مدان از گناه نشاط وطرب جوی وسستی مکن گزافه مپرداز مغزسخن اگر در دلت هیچ حب علیست تو را روز محشر به خواهش ولیست
1,824
بخش ۳ - داستان بوزرجمهر
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
نگر خواب را بیهده نشمری یکی بهره دانی ز پیغمبری به ویژه که شاه جهان بیندش روان درخشنده بگزیندش ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراگنده کرده به راه روانهای روشن ببیند به خواب همه بودنیها چوآتش برآب شبی خفته بد شاه نوشین روان خردمند و بیدار و دولت جوان چنان دید درخواب کز پیش تخت برستی یکی خسروانی درخت شهنشاه را دل بیاراستی می‌و رود و رامشگران خواستی بر او بران گاه آرام و ناز نشستی یکی تیزدندان گراز چو بنشست می خوردن آراستی وزان جام نوشین‌روان خواستی چوخورشید برزد سر از برج گاو ز هر سو برآمد خروش چگاو نشست از بر تخت کسری دژم ازان دیده گشته دلش پر ز غم گزارندهٔ خواب را خواندند ردان را ابر گاه بنشاندند بگفت آن کجا دید در خواب شاه بدان موبدان نماینده راه گزارندهٔ خواب پاسخ نداد کزان دانش او را نبد هیچ یاد به نادانی آنکس که خستو شود ز فام نکوهنده یک سو شود ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل را سوی چاره تافت فرستاد بر هر سویی مهتری که تا باز جوید ز هر کشوری یکی بدره با هر یکی یار کرد به برگشتن امید بسیار کرد به هر بدره‌ای بد درم ده هزار بدان تاکند در جهان خواستار گزارنده خواب دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی که بگزارد این خواب شاه جهان نهفته بر آرد ز بند نهان یکی بدره آگنده او را دهند سپاسی به شاه جهان برنهند به هر سو بشد موبدی کاردان سواری هشیوار بسیار دان یکی از ردان نامش آزادسرو ز درگاه کسری بیامد به مرو بیامد همه گرد مرو او بجست یکی موبدی دید بازند و است همی کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر ایدر برش پژوهنده زند وا ستا سرش همی‌خواندندیش بوزرجمهر نهاده بران دفتر از مهر چهر عنانرا بپیچید موبد ز راه بیامد بپرسید زو خواب شاه نویسنده گفت این نه کارمنست زهر دانشی زند یارمنست ز موبد چو بشنید بوزرجمهر بدو داد گوش و بر افروخت چهر باستاد گفت این شکارمنست گزاریدن خواب کارمنست یکی بانگ برزد برو مرد است که تو دفتر خویش کردی درست فرستاده گفت ای خردمند مرد مگر داند او گرد دانا مگرد غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد بگوی آنچ داری بدو گفت یاد نگویم من این گفت جز پیش شاه بدانگه که بنشاندم پیش گاه بدادش فرستاده اسب و درم دگر هرچ بایستش از بیش و کم برفتند هر دو برابر ز مرو خرامان چو زیر گل اندر تذرو چنان هم گرازان و گویان ز شاه ز فرمان وز فر وز تاج و گاه رسیدند جایی کجا آب بود چو هنگامه خوردن و خواب بود به زیر درختی فرود آمدند چوچیزی بخوردند و دم بر زدند بخفت اندران سایه بوزرجمهر یکی چادر اندرکشیده به چهر هنوز این گرانمایه بیدار بود که با او به راه اندرون یار بود نگه کرد و پیسه یکی مار دید که آن چادر از خفته اندر کشید ز سر تا به پایش ببویید سخت شد ازپیش اونرم سوی درخت چو مار سیه بر سر دار شد سر کودک از خواب بیدار شد چو آن اژدها شورش او شنید بران شاخ باریک شد ناپدید فرستاده اندر شگفتی بماند فراوان برو نام یزدان بخواند به دل گفت کین کودک هوشمند بجایی رسد در بزرگی بلند وزان بیشه پویان به راه آمدند خرامان به نزدیک شاه آمدند فرستاده از پیش کودک برفت برتخت کسری خرامید تفت بدو گفت کای شاه نوشین‌روان تویی خفته بیدار و دولت جوان برفتم ز درگاه شاها به مرو بگشتم چو اندر گلستان تذرو ز فرهنگیان کودکی یافتم بیاوردم و تیز بشتافتم بگفت آن سخن کزلب او شنید ز مار سیاه آن شگفتی که دید جهاندار کسری ورا پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند چوبشنید دانا ز نوشین روان سرش پرسخن گشت و گویا زبان چنین داد پاسخ که در خان تو میان بتان شبستان تو یکی مرد برناست کز خویشتن به آرایش جامه کردست زن ز بیگانه پردخته کن جایگاه برین رای ما تا نیابند راه بفرمای تا پیش تو بگذرند پی خویشتن بر زمین بسپرند بپرسیم زان ناسزای دلیر که چون اندر آمد به بالین شیر ز بیگانه ایوانش پردخت کرد درکاخ شاهنشهی سخت کرد بتان شبستان آن شهریار برفتند پر بوی و رنگ و نگار سمن بوی خوبان با ناز و شرم همه پیش کسری برفتند نرم ندیدند ازین سان کسی در میان برآشفت کسری چو شیر ژیان گزارنده گفت این نه اندر خورست غلامی میان زنان اندرست شمن گفت رفتن بافزون کنید رخ از چادر شرم بیرون کنید دگر باره بر پیش بگذاشتند همه خواب را خیره پنداشتند غلامی پدید آمد اندر میان به بالای سرو و بچهر کیان تنش لرز لرزان به کردار بید دل از جان شیرین شده نا امید کنیزک بدان حجره هفتاد بود که هر یک به تن سرو آزاد بود یکی دختری مهتر چاج بود به بالای سرو و ببر عاج بود غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی به خان پدر مهربان بد بدوی بسان یکی بنده در پیش اوی به هر جا که رفتی بدی خویش اوی بپرسید ز و گفت کین مرد کیست کسی کو چنین بنده پرورد کیست چنین برگزیدی دلیر و جوان میان شبستان نوشین‌روان چنین گفت زن کین ز من کهترست جوانست و با من ز یک مادرست چنین جامه پوشید کز شرم شاه نیارست کردن به رویش نگاه برادر گر از تو بپوشید روی ز شرم توبود آن بهانه مجوی چو بشنید این گفته نوشین‌روان شگفت آمدش کار هر دو جوان برآشفت زان پس به دژخیم گفت که این هر دو در خاک باید نهفت کشنده ببرد آن دو تن را دوان پس پردهٔ شاه نوشین‌روان برآویختشان درشبستان شاه نگونسار پرخون و تن پر گناه گزارندهٔ خواب را بدره داد ز اسب وز پوشیدنی بهره داد فرومانده از دانش او شگفت ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت نوشتند نامش به دیوان شاه بر موبدان نماینده راه فروزنده شد نام بوزرجمهر بدو روی بنمود گردان سپهر همی روز روزش فزون بود بخت بدو شادمان بد دل شاه سخت دل شاه کسری پر از داد بود به دانش دل ومغزش آباد بود بدرگاه بر موبدان داشتی ز هر دانشی بخردان داشتی همیشه سخن گوی هفتاد مرد به درگاه بودی بخواب و بخورد هرانگه که پردخته گشتی ز کار ز داد و دهش وز می و میگسار زهر موبدی نوسخن خواستی دلش را بدانش بیاراستی بدانگاه نو بود بوزرجمهر سراینده وزیرک وخوب چهر چنان بدکزان موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان همی دانش آموخت و اندر گذشت و زان فیلسوفان سرش برگذشت چنان بد که بنشست روزی بخوان بفرمود کاین موبدان را بخوان که باشند دانا و دانش پذیر سراینده و باهش و یاد گیر برفتند بیداردل موبدان زهر دانشی راز جسته ردان چو نان خورده شد جام می‌خواستند به می جان روشن بیاراستند بدانندگان شاه بیدار گفت که دانش گشاده کنید از نهفت هران کس که دارد به دل دانشی بگوید مرا زو بود رامشی ازیشان هران کس که دانا بدند بگفتن دلیر و توانا بدند زبان برگشادند برشهریار کجا بود داننده را خواستار چو بوزرجمهر آن سخنها شنید بدانش نگه کردن شاه دید یکی آفرین کرد و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست زمین بنده تاج وتخت تو باد فلک روشن از روی و بخت تو باد گر ای دون که فرمان دهی بنده را که بگشاید از بند گوینده را بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام بدانش در از کمترین پایه‌ام نکوهش نباشد که دانا زبان گشاده کند نزد نوشین‌روان نگه کرد کسری بداننده گفت که دانش چرا باید اندر نهفت چوان برزبان پادشاهی نمود ز گفتار او روشنایی فزود بدو گفت روشن روان آنکسی که کوتاه گوید به معنی بسی کسی را که مغزش بود پرشتاب فراوان سخن باشد و دیر یاب چو گفتار بیهوده بسیار گشت سخن گوی در مردمی خوارگشت هنرجوی و تیمار بیشی مخور که گیتی سپنجست و ما بر گذر همه روشنیهای تو راستیست ز تاری وکژی بباید گریست دل هرکسی بندهٔ آرزوست وزو هر یکی را دگرگونه خوست سر راستی دانش ایزدست چو دانستیش زو نترسی بدست خردمند ودانا و روشن روان تنش زین جهانست وجان زان جهان هران کس که در کار پیشی کند همه رای وآهنگ بیشی کند بنایافت رنجه مکن خویشتن که تیمارجان باشد و رنج تن ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی دروغ آید وکاستی ز دانش چوجان تو را مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست چو بردانش خویش مهرآوری خرد را ز تو بگسلد داوری توانگر بود هر کرا آز نیست خنک بنده کش آز انباز نیست مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود چو دانا تو را دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود توانگر شد آنکس که خشنود گشت بدو آز و تیمار او سود گشت بموختن گر فروتر شوی سخن را ز دانندگان بشنوی به گفتار گرخیره شد رای مرد نگردد کسی خیره همتای مرد هران کس که دانش فرامش کند زبان را به گفتار خامش کند چوداری بدست اندرون خواسته زر و سیم و اسبان آراسته هزینه چنان کن که بایدت کرد نشاید گشاد و نباید فشرد خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت چو داد تن خویشتن داد مرد چنان دان که پیروز شد در نبرد مگو آن سخن کاندرو سود نیست کزان آتشت بهره جز دود نیست میندیش ازان کان نشاید بدن نداند کس آهن به آب آژدن فروتن بود شه که دانا بود به دانش بزرگ و توانا بود هر آنکس که او کردهٔ کردگار بداند گذشت از بد روزگار پرستیدن داور افزون کند ز دل کاوش دیو بیرون کند بپرهیزد از هرچ ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست به یزدان گراییم فرجام کار که روزی ده اویست و پروردگار ازان خوب گفتار بوزرجمهر حکیمان همه تازه کردند چهر یکی انجمن ماند اندر شگفت که مرد جوان آن بزرگی گرفت جهاندار کسری درو خیره ماند سرافراز روزی دهان را بخواند بفرمود تا نام او سر کنند بدانگه که آغاز دفتر کنند میان مهان بخت بوزرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر ز پیش شهنشاه برخاستند برو آفرینی نو آراستند بپرسش گرفتند زو آنچ گفت که مغز ودلش باخرد بود جفت زبان تیز بگشاد مرد جوان که پاکیزه دل بود و روشن‌روان چنین گفت کز خسرو دادگر نپیچید باید به اندیشه سر کجا چون شبانست ما گوسفند و گر ما زمین او سپهر بلند نشاید گذشتن ز پیمان اوی نه پیچیدن از رای و فرمان اوی بشادیش باید که باشیم شاد چو داد زمانه بخواهیم داد هنرهاش گسترده اندرجهان همه راز او داشتن درنهان مشو با گرامیش کردن دلیر کزآتش بترسد دل نره شیر اگر کوه فرمانش دارد سبک دلش خیره خوانیم و مغزش تنک همه بد ز شاهست و نیکی زشاه کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه سرتاجور فر یزدان بود خردمند ازو شاد وخندان بود ازآهرمنست آن کزو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست شنیدند گفتار مرد جوان فروبست فرتوت را زو زبان پراگنده گشتند زان انجمن پر از آفرین روز و شبشان دهن دگر هفته روشن دل شهریار همی‌بود داننده را خواستار دل از کار گیتی به یکسو کشید کجا خواست گفتار دانا شنید کسی کو سرافراز درگاه بود به دانندگی درخور شاه بود برفتند گویندگان سخن جوان و جهاندیده مرد کهن سرافراز بوزرجمهرجوان بشد باحکیمان روشن‌روان حکیمان داننده و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند نهادند رخ سوی بوزرجمهر که کسری همی زو برافروخت چهر ازیشان یکی بود فرزانه‌تر بپرسید ازو از قضا و قدر که انجام و فرجام چونین سخن چه گونه‌است و این برچه آید ببن چنین داد پاسخ که جوینده مرد دوان وشب و روز با کار کرد بود راه روزی برو تارو تنگ بجوی اندرون آب او با درنگ یکی بی هنر خفته بر تخت بخت همی گل فشاند برو بر درخت چنینست رسم قضا و قدر ز بخشش نیابی به کوشش گذر جهاندار دانا و پروردگار چنین آفرید اختر روزگار دگرگفت کان چیز کافزون ترست کدامست و بیشی که را در خورست چنین گفت کان کس که داننده تر به نیکی کرا دانش آید ببر دگرگفت کز ما چه نیکوترست ز گیتی کرانیکویی درخورست چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی وخوبی وشایستگی فزونتر بکردن سرخویش پست ببخشد نه از بهر پاداش دست بکوشد بجوید بگرد جهان خرامد به هنگام با همرهان دگر گفت کاندر خردمند مرد هنرچیست هنگام ننگ و نبرد چنین گفت کان کس که آهوی خویش ببیند بگرداند آیین وکیش بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن چنین داد پاسخ که گر با خرد دلش بردبارست رامش برد بداد وستد در کند راستی ببندد در کژی و کاستی ببخشد گنه چون شود کامکار نباشد سرش تیز و نا بردبار بپرسید دیگر که از انجمن نگهبان کدامست برخویشتن چنین گفت کان کو پس آرزوی نرفت از کریمی وز نیک خوی دگر کو بسستی نشد پیش کار چو دید او فزونی بدروزگار دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی کدامست نیکوتر از هر دو سوی کجا در دو گیتیش بارآورد بسالی دو بارش بهارآورد چنین گفت کان کس که با خواسته ببخشش کند جانش آراسته وگر بر ستاننده آرد سپاس ز بخشنده بازارگانی شناس دگر گفت کز مرد پیرایه چیست وزان نیکوییها گرانمایه چیست چنین داد پاسخ که بخشنده مرد کجا نیکویی با سزاوار کرد ببالد به کردار سرو بلند چو بالید هرگز نباشد نژند وگر ناسزا را بسایی به مشک نبوید نروید گل از خار خشک سخن پرسی از گنگ گر مرد کر به بار آید ورای ناید ببر یکی گفت کاندر سرای سپنج نباشد خردمند بی‌درد و رنج چه سازیم تا نام نیک آوریم درآغاز فرجام نیک آوریم بدو گفت شو دور باش از گناه جهان را همه چون تن خویش خواه هران چیزکانت نیاید پسند تن دوست و دشمن دران برمبند دگرگفت کوشش ز اندازه بیش چه گویی کزین دوکدامست پیش چنین داد پاسخ که اندر خرد جز اندیشه چیزی نه اندر خورد بکوشی چو در پیش کار آیدت چوخواهی که رنجی به بار آیدت سزای ستایش دگر گفت کیست اگر برنکوهیده باید گریست چنین گفت کان کو به یزدان پاک فزون دارد امید و هم بیم و باک دگر گفت کای مرد روشن‌خرد ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد کدامست خوشتر مرا روزگار ازین برشده چرخ ناپایدار سخن گوی پاسخ چنین داد باز که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز به خوبی زمانه ورا داد داد سزد گر نگیری جز از داد یاد بپرسید دیگر که دانش کدام به گیتی که باشیم زو شادکام چنین گفت کان کو بود بردبار به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار دگر گفت کان کو نجوید گزند ز خوها کدامش بود سودمند بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم بخوابد بخشم از گنهکار چشم دگر گفت کان چیست ای هوشمند که آید خردمند را آن پسند چنین گفت کان کو بود پر خرد ندارد غم آن کزو بگذرد وگر ارجمندی سپارد به خاک نبندد دل اندر غم و درد پاک دگر کو ز نادیدنیها امید چنان بگسلد دل چو از باد بید دگر گفت بد چیست بر پادشای کزو تیره گردد دل پارسای چنین داد پاسخ که بر شهریار خردمند گوید که آهو چهار یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ و دیگر که دارد دل از بخش تنگ دگر آنک رای خردمند مرد به یک سو نهد روز ننگ و نبرد چهارم که باشد سرش پرشتاب نجوید به کار اندر آرام و خواب بپرسید دیگر که بی عیب کیست نکوهیدن آزادگان را بچیست چنین گفت کین رابه بخشیم راست که جان وخرد درسخن پادشاست گرانمایگان را فسون و دروغ به کژی و بیداد جستن فروغ میانه بو د مرد کنداوری نکوهشگر و سر پر از داوری منش پستی وکام برپادشا به بیهوده خستن دل پارسا زبان راندن و دیده بی‌آب شرم گزیدن خروش اندر آواز نرم خردمند مردم که دارد روا خرد دور کردن ز بهر هوا بپرسید دیگر یکی هوشمند که اندرجهان چیست آن بی‌گزند چنین داد پاسخ او کز نخست درپاک یزدان بدانست وجست کزویت سپاس و بدویت پناه خداوند روز و شب و هور و ماه دل خویش راآشکار و نهان سپردن به فرمان شاه جهان تن خویشتن پروریدن به ناز برو سخت بستن در رنج وآز نگه داشتن مردم خویش را گسستن تن از رنج درویش را سپردن به فرهنگ فرزند خرد که گیتی بنادان نشاید سپرد چوفرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر بپرسید دیگر که فرزند راست به نزد پدر جایگاهش کجاست چنین داد پاسخ که نزد پدر گرامی چوجانست فرخ پسر پس ازمرگ نامش بماند به جای ازیرا پسرخواندش رهنمای بپرسید دیگر که ازخواسته که دانی که دارد دل آراسته چنین داد پاسخ که مردم به چیز گرامیست وز چیز خوارست نیز نخست آنکه یابی بدو آرزوی ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی وگر چون بباید نیاری به کار همان سنگ وهم گوهر شاهوار دگر گفت با تاج و نام بلند کرا خوانی از خسروان سودمند چنین داد پاسخ کزان شهریار که ایمن بود مرد پرهیزکار وز آواز او بدهراسان بود زمین زیر تختش تن آسان بود دگر گفت مردم توانگر بچیست به گیتی پر از رنج و درویش کیست چنین گفت آنکس که هستش بسند ببخش خداوند چرخ بلند کسی را کجا بخت انباز نیست بدی در جهان بتر از آز نیست ازو نامداران فروماندند همه همزبان آفرین خواندند چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه بخواند آنکسی راکه دانا بدند به گفتار ودانش توانا بدند بگفتند هرگونه‌ای هرکسی همانا پسندش نیامد بسی چنین گفت کسری به بوزرجمهر که از چادر شرم بگشای چهر سخن گوی دانا زبان برگشاد ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد نخست آفرین کرد بر شهریار که پیروز بادا سر تاجدار دگر گفت مردم نگردد بلند مگر سر بپیچد ز راه گزند چو باید که دانش بیفزایدت سخن یافتن را خرد بایدت در نام جستن دلیری بود زمانه ز بد دل به سیری بود وگر تخت جویی هنر بایدت چوسبزی بود شاخ و بر بایدت چوپرسند پرسندگان از هنر نشاید که پاسخ دهیم ازگهر گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار برین داستان زد یکی هوشیار که گر گل نبوید به رنگش مجوی کز آتش بروید مگر آب جوی توانگر به بخشش بود شهریار به گنج نهفته نه‌ای پایدار به گفتار خوب ار هنر خواستی به کردار پیدا کند راستی فروتر بود هرک دارد خرد سپهرش همی درخرد پرورد چنین هم بود مردم شاد دل ز کژیش خون گردد آزاد دل خرد درجهان چون درخت وفاست وزو بار جستن دل پادشاست چوخرسند باشی تن آسان شوی چو آز آوری زو هراسان شوی مکن نیک مردی به جای کسی که پاداش نیکی نیابی بسی گشاده دلانرا بود بخت یار انوشه کسی کو بود بردبار هران کس که جوید همی برتری هنرها بباید بدین داوری یکی رای وفرهنگ باید نخست دوم آزمایش بباید درست سیوم یار باید بهنگام کار ز نیک وز بد برگرفتن شمار چهارم که مانی بجا کام را ببینی ز آغاز فرجام را به پنجم اگر زورمندی بود به تن کوشش آری بلندی بود وزین هر دری جفت گردد سخن هنرخیره بی‌آزمایش مکن ازان پس چو یارت بود نیکساز بروبر به هنگامت آید نیاز چو کوشش نباشد تن زورمند نیارد سر آرزوها ببند چو کوشش ز اندازه اندر گذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت خوی مرد دانا بگوییم پنج کزان عادت او خود نباشد به رنج چونادان عادت کند هفت چیز ز وان هفت چیز به رنج‌ست نیز نخست آنک هرکس که دارد خرد ندارد غم آن کزو بگذرد نه شادان کند دل بنایافته نه گر بگذرد زو شود تافته چو از رنج وز بد تن آسان شود ز نابودنیها هراسان شود چو سختیش پیش آید از هر شمار شود پیش و سستی نیارد به کار ز نادان که گفتیم هفتست راه یکی آنک خشم آورد بی‌گناه گشاده کند گنج بر ناسزای نه زو مزد یابد بهر دو سرای سه دیگر به یزدان بود ناسپاس تن خویش را در نهان ناشناس چهارم که با هر کسی راز خویش بگوید برافرازد آواز خویش به پنجم به گفتار ناسودمند تن خویش دارد بدرد و گزند ششم گردد ایمن ز نا استوار همی پرنیان جوید از خار بار به هفتم که بستیهد اندر دروغ به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ چنان دان توای شهریار بلند که از وی نبیند کسی جز گزند چو بر انجمن مرد خامش بود ازان خامشی دل به رامش بود سپردن به دانای داننده گوش به تن توشه یابد به دل رای وهوش شنیده سخنها فرامش مکن که تاجست برتخت شاهی سخن چوخواهی که دانسته آید به بر به گفتار بگشای بند از هنر چوگسترد خواهی به هر جای نام زبان برکشی همچو تیغ از نیام چو بامرد دانات باشد نشست زبردست گردد سر زیر دست ز دانش بود جان و دل را فروغ نگر تا نگردی به گرد دروغ سخنگوی چون بر گشاید سخن بمان تا بگوید تو تندی مکن زبان را چو با دل بود راستی ببندد ز هر سو درکاستی ز بیکار گویان تو دانا شوی نگویی ازان سان کزو بشنوی ز دانش دربی‌نیازی مجوی و گر چند ازو سخنی آید بروی همیشه دل شاه نوشین‌روان مبادا ز آموختن ناتوان بپرسید پس موبد تیز مغز که اندر جهان چیست کردار نغز کجا مرد را روشنایی دهد ز رنج زمانه رهایی دهد چنین داد پاسخ که هر کو خرد بیابد ز هر دو جهان بر خورد بدو گفت گرنیستش بخردی خرد خلعتی روشنست ایزدی چنین داد پاسخ که دانش بهست چو دانا بود برمهان برمهست بدو گفت گر راه دانش نجست بدین آب هرگز روان را نشست چنین داد پاسخ که از مرد گرد سرخویش را خوار باید شمرد اگر تاو دارد به روز نبرد سر بدسگال اندر آرد بگرد گرامی بود بر دل پادشا بود جاودان شاد و فرمانروا بدو گفت گرنیستش بهره زین ندارد پژوهیدن آیین و دین چنین داد پاسخ که آن به که مرگ نهد بر سر او یکی تیره ترگ دگر گفت کزبار آن میوه دار که دانا بکارد به باغ بهار چه سازیم تاهرکسی برخوریم وگر سایهٔ او به پی بسپریم چنین داد پاسخ که هر کو زبان ز بد بسته دارد نرنجد روان کسی را ندرد به گفتار پوست بود بر دل انجمن نیز دوست همه کار دشوارش آسان شود ورا دشمن ودوست یکسان شود دگر گفت کان کو ز راه گزند بگردد بزرگست و هم ارجمند چنین داد پاسخ که کردار بد بسان درختیست با بار بد اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی بدان کز زبانست گوشش به رنج چو رنجش نجویی سخن را بسنج همان کم سخن مرد خسروپرست جز از پیش گاهش نشاید نشست دگر از بدیهای نا آمده گریزد چو از دام مرغ و دده سه دیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد ار ویژه دانا بود نیازد به کاری که ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست نماند که نیکی برو بگذرد پی روز نا آمده نشمرد بدشمن ز نخچیر آژیرتر برو دوست همواره چون تیر و پر ز شادی که فرجام او غم بود خردمند را ارز وی کم بود تن آسانی و کاهلی دور کن بکوش وز رنج تنت سور کن که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست ازین باره گفتار بسیار گشت دل مردم خفته بیدار گشت جهان زنده باد به نوشین‌روان همیشه جهاندار و دولت جوان برو خواندند آفرین موبدان کنارنگ و بیداردل بخردان ستودند شاه جهان را بسی برفتند با خرمی هرکسی دوهفته برین نیز بگذشت شاه بپردخت روزی ز کاری سپاه بفرمود تا موبدان و ردان به ایوان خرامند با بخردان بپرسید شاه ازبن و از نژاد ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد ز شاهی وز داد کنداوران ز آغاز وفرجام نیک اختران سخن کرد زین موبدان خواستار به پرسش گرفت آنچ آید به کار به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رخشنده گوهر برآر از نهفت یکی آفرین کرد بوزرجمهر که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر چنان دان که اندر جهان نیز شاه یکی چون تو ننهاد برسرکلاه به داد و به دانش به تاج و به تخت به فر و به چهر و برای و به بخت چوپرهیزکاری کند شهریار چه نیکوست پرهیز با تاجدار ز یزدان بترسد گه داوری نگردد به میل و بکنداوری خرد راکند پادشا بر هوا بدانگه که خشم آورد پادشا نباید که اندیشهٔ شهریار بود جز پسندیدهٔ کردگار ز یزدان شناسد همه خوب و زشت به پاداش نیکی بجوید بهشت زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی همیشه جهان را بدو آبروی هران کس که باشد ورا رای‌زن سبک باشد اندر دل انجمن سخن گوی وروشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه به مه کسی کو بود شاه را زیر دست نباید که یابد به جائی شکست بدانگه شد تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند نگه داشتن کار درگاه را به زهر آژدن کام بدخواه را چو دارد ز هر دانشی آگهی بماند جهاندار با فرهی نباید که خسبد کسی دردمند که آید مگر شاه را زو گزند کسی کو به بادافره اندرخورست کجا بدنژادست و بد گوهرست کند شاه دور از میان گروه بی‌آزار تا زو نگردد ستوه هران کس که باشد به زندان شاه گنهکار گر مردم بیگناه به فرمان یزدان بباید گشاد بزند و باست آنچ کردست یاد سپهبد به فرهنگ دارد سپاه براساید از درد فریادخواه چو آژیر باشی ز دشمن برای بداندیش را دل برآید ز جای همه رخنهٔ پادشاهی بمرد بداری به هنگام پیش از نبرد به چیزی که گردد نکوهیده شاه نکوهش بود نیز با فر و گاه ازو دور گشتن به رغم هوا خرد را بران رای کردن گوا فزودن به فرزند برمهر خویش چو در آب دیدن بود چهر خویش ز فرهنگ وز دانش آموختن سزد گر دلت یابد افروختن گشادن برو بر در گنج خویش نباید که یادآورد رنج خویش هرانگه که یازد ببد کار دست دل شاه بچه نباید شکست چو بر بد کنش دست گردد دراز به خون جز به فرمان یزدان میاز و گر دشمنی یابی اندر دلش چو خوباشد از بوستان بگسلش که گر دیر ماند بنیرو شود وزو باغ شاهی پرآهو شود چوباشد جهانجوی با فر و هوش نباید که دارد به بدگوی گوش ز دستور بد گوهر و گفت بد تباهی به دیهیم شاهی رسد نباید شنیدن ز نادان سخن چو بد گوید از داد فرمان مکن همه راستی باید آراستن نباید که دیو آورد کاستن چواین گفتها بشنود پارسا خرد راکند بر دلش پادشا کند آفرین تاج برشهریار شود تخت شاهی برو پایدار بنازد بدو تاج شاهی و تخت بداندیش نومید گردد زبخت چو برگردد این چرخ ناپایدار ازو نام نیکو بود یادگار بماناد تا روز باشد جوان هنر یافته جان نوشین‌روان ز گفتار او انجمن خیره شد همه رای دانندگان تیره شد چو نوشین‌روان آن سخنها شنود به روزیش چندانک بد برفزود وزان پندها دیده پر آب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد یکی انجمن لب پر از آفرین برفتند ز ایوان شاه زمین برین نیز بگذشت یک هفته روز بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز بیانداخت آن چادر لاژورد بیاراست گیتی به دیبای زرد شهنشاه بنشست با موبدان جهاندیده و کار کرده ردان سرموبد موبدان اردشیر چو شاپور وچون یزدگرد دبیر ستاره شناسان و جویندگان خردمند و بیدار گویندگان سراینده بوزرجمهر جوان بیامد برشاه نوشین‌روان بدانندگان گفت شاه جهان که باکیست این دانش اندر نهان کزو دین یزدان به نیرو شود همان تخت شاهی بی‌آهو شود چوبشنید زو موبد موبدان زبان برگشاد از میان ردان چنین داد پاسخ که از داد شاه درفشان شود فر دیهیم و گاه چو با داد بگشاید از گنج بند بماند پس از مرگ نامش بلند دگر کو بشوید زبان از دروغ نجوید به کژی ز گیتی فروغ سپهبد چو با داد و بخشایشست ز تاجش زمانه پرآسایشست و دیگر که از کهتر پرگناه چو پوزش کند باز بخشدش شاه به پنجم جهاندار نیکوسخن که نامش نگردد به گیتی کهن همه راست گوید سخن کم وبیش نگردد بهر کار ز آیین خویش ششم بر پرستندهٔ تخت خویش چنان مهر دارد که بر بخت خویش به هفتم سخن هرک دانا بود زبانش بگفتن توانا بود نگردد دلش سیر ز آموختن از اندیشگان مغز را سوختن به آزادیست ازخرد هرکسی چنانچون ببالد ز اختر بسی دلت مگسل ای شاه راد از خرد خرد نام و فرجام را پرورد منش پست وکم دانش آنکس که گفت کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت چنین گفت پس یزدگرد دبیر که ای شاه دانا و دانش‌پذیر ابرشاه زشتست خون ریختن به اندک سخن دل برآهیختن همان چون سبک سر بود شهریار بداندیش دست اندآرد به کار همان با خردمند گیرد ستیز کند دل ز نادانی خویش تیز دل شاه گیتی چو پر آز گشت روان ورا دیو انباز گشت و رایدون که حاکم بود تیزمغز نیاید ز گفتار او کار نغز دگر کارزاری که هنگام جنگ بترسد ز جان و نترسد ز ننگ توانگر که باشد دلش تنگ و زفت شکم زمین بهتر او را نهفت چو بر مرد درویش کنداوری نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری چوکژی کند پیر ناخوش بود پس ازمرگ جانش پرآتش بود چو کاهل بود مرد برنا به کار ازو سیر گردد دل روزگار نماند ز نا تندرستی جوان مبادش توان و مبادش روان چو بوزرجمهر این سخنهای نغز شنید و بدانش بیاراست مغز چنین گفت باشاه خورشید چهر که بادا به کام تو روشن سپهر چنان دان که هرکس که دارد خرد بدانش روان را همی‌پرورد نکوهیده ده کار بر ده گروه نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه یکی آنک حاکم بود با دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ سپهبد که باشد نگهبان گنج سپاهی که او سر بپیچد ز رنج دگر دانشومند کو از بزه نترسد چو چیزی بود بامزه پزشکی که باشد به تن دردمند ز بیمار چون باز دارد گزند چو درویش مردم که نازد به چیز که آن چیز گفتن نیرزد به نیز همان سفله کز هر کس آرام و خواب ز دریا دریغ آیدش روشن آب وگرباد نوشین بتو برجهد سپاسی ازان برسرت برنهد بهفتم خردمند کاید به خشم به چیز کسان برگمارد دو چشم بهشتم به نادان نماینده راه سپردن به کاهل کسی کارگاه همان بیخرد کو نیابد خرد پشیمان شود هم ز گفتار بد دل مردم بیخرد به آرزوی برین گونه آویزد ای نیک‌خوی چوآتش که گوگرد یابد خورش گرش درنیستان بود پرورش دل شاه نوشین‌روان زنده باد سران جهان پیش او بنده باد برین نیزبگذشت یک هفته ماه نشست از بر تخت پیروز شاه به یک دست موبد که بودش وزیر بدست دگر یزدگرد دبیر همان گرد بر گرد او موبدان سخن گو چو بوزرجمهر جوان به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه سخنها که جان را بود سودمند همی مرد بی‌ارز گردد بلند ازو گنج گویا نگیرد کمی شنودن بود مرد را خرمی چنین گفت موبد به بوزرجمهر که‌ای نامورتر ز گردان سپهر چه دانی که بیشیش بگزایدت چوکمی بود روز بفزایدت چنین داد پاسخ که کمتر خوری تن آسان شوی هم روان پروری ز کردار نیکی چو بیشی کنی همی برهماورد پیشی کنی چنین گفت پس یزدگرد دبیر که‌ای مرد گوینده و یاد گیر سه آهو کدامند با دل به راز که دارند وهستند زان بی‌نیاز چنین داد پاسخ که باری نخست دل از عیب جستن ببایدت شست بی‌آهو کسی نیست اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان چومهتر بود بر تو رشک آوری چوکهتر بود زو سرشک آوری سه دیگر سخن چین و دوروی مرد بران تا برانگیزد از آب گرد چو گوینده‌ای کو نه برجایگاه سخن گفت و زو دور شد فر و جاه همان کو سخن سر به سر نشنود نداند به گفتار و هم نگرود به چیزی ندارد خردمند چشم کزو بازماند بپیچد ز خشم بپرسید پس موبد موبدان که این برتر از دانش بخردان کسی نیست بی‌آرزو درجهان اگر آشکارست و گر در نهان همان آرزو را پدیدست راه که پیدا کند مرد را دستگاه کدامین ره آید تو را سودمند کدامست با درد و رنج و گزند چنین داد پاسخ که راه از دو سوست گذشتن تو را تا کدام آرزوست ز گیتی یکی بازگشتن به خاک که راهی درازست با بیم و باک خرد باشدت زین سخن رهنمون بدین پرسش اندر چرایی و چون خرد مرد راخلعت ایزدیست سزاوار خلعت نگه کن که کیست تنومند را کو خرد یار نیست به گیتی کس او را خریدار نیست نباشد خرد جان نباشد رواست خرد جان پاکست و ایزد گو است چوبنیاد مردی بیاموخت مرد سرافراز گردد به ننگ و نبرد ز دانش نخستین به یزدان گرای که او هست و باشد همیشه به جای بدو بگروی کام دل یافتی رسیدی به جایی که بشتافتی دگر دانش آنست کز خوردنی فراز آوری روی آوردنی بخورد و بپوشش به یزدان گرای بدین دار فرمان یزدان به جای گر آیدت روزی به چیزی نیاز به دشت و به گنج و به پیلان مناز هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی ز نامش نگردد نهان آبروی همان دوستی باکسی کن بلند که باشد بسختی تو را سودمند تو در انجمن خامشی برگزین چوخواهی که یک سر کنند آفرین چو گویی همان گوی کموختی به آموختن درجگر سوختی سخن سنج و دینار گنجی مسنج که در دانشی مرد خوارست گنج روان در سخن گفتن آژیرکن کمان کن خرد را سخن تیرکن چو رزم آیدت پیش هشیار باش تنت را ز دشمن نگهدار باش چو بدخواه پیش توصف برکشید تو را رای وآرام باید گزید برابر چو بینی کسی هم نبرد نباید که گردد تو را روی زرد تو پیروزی ار پیشدستی کنی سرت پست گردد چوسستی کنی بدانگه که اسب افگنی هوش دار سلیح هم آورد را گوش دار گرو تیز گردد تو زو برمگرد هشیوار یاران گزین در نبرد چودانی که با او نتابی مکوش ببرگشتن از رزم باز آر هوش چنین هم نگه دار تن در خورش نباید که بگزایدت پرورش بخور آن چنان کان بنگزایدت ببیشی خورش تن بنفزایدت مکن درخورش خویش را چار سوی چنان خور که نیزت کند آرزوی ز می نیزهم شادمانی گزین که مست ازکسی نشنود آفرین چو یزدان پسندی پسندیده‌ای جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای بسی از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن به ژرفی نگهدار هنگام را به روز و به شب گاه آرام را چودانی که هستی سرشته ز خاک فرامش مکن راه یزدان پاک پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن تو نو باش گرهست گیتی کهن به نیکی گرای و غنیمت شناس همه ز آفریننده دار این سپاس مگرد ایچ گونه به گرد بدی به نیکی گر ایی اگر بخردی ستوده‌ترآنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان هوا را مبر پیش رای وخرد کزان پس خرد سوی تو ننگرد چوخواهی که رنج تو آید به بر ز آموزگاران مپرتاب سر دبیری بیاموز فرزند را چوهستی بود خویش و پیوند را دبیری رساند جوان را به تخت کند نا سزا را سزاوار بخت دبیریست از پیشه‌ها ارجمند کزو مرد افگنده گردد بلند چو با آلت و رای باشد دبیر نشیند بر پادشا ناگزیر تن خویش آژیر دارد ز رنج بیابد بی‌اندازه از شاه گنج بلاغت چو با خط گرد آیدش براندیشه معنی بیفزایدش ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر بخط آن نماید که دلخواه‌تر خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر هشیوار و سازیدهٔ پادشا زبان خامش از بد به تن پارسا شکیبا و با دانش و راست‌گوی وفادار و پاکیزه و تازه‌روی چو با این هنرها شود نزد شاه نشاید نشستن مگر پیش گاه سخنها چوبشنید از و شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار چنین گفت کسری به موبد که رو ورا پایگاهی بیارای نو درم خواه وخلعت سزاوار اوی که در دل نشستست گفتار اوی دگر هفته چون هور بفراخت تاج بیامد نشست از بر تخت عاج ابا نامور موبدان و ردان جهاندار و بیدار دل بخردان همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه همان نیز فرخ دبیر سپاه هم از فیلسوفان وز مهتران ز هر کشوری کار دیده سران همان ساوه و یزدگرد دبیر به پیش اندرون بهمن تیزویر به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که دل را بیارای و بنمای راه زمن راستی هرچ دانی بگوی به کژی مجو ازجهان آبروی پرستش چگونه است فرمان من نگه داشتن رای و پیمان من ز گیتی چو آگه شوند این مهان شنیده بگویند با همرهان چنین گفت با شاه بیدار مرد که ای برتر از گنبد لاژورد پرستیدن شهریار زمین نجوید خردمند جز راه دین نباید به فرمان شاهان درنگ نباید که باشد دل شاه تنگ هرآنکس که برپادشا دشمنست روانش پرستار آهرمنست دلی کو ندارد تن شاه دوست نباید که باشد ورا مغز و پوست چنان دان که آرام گیتیست شاه چونیکی کنیم او دهد دستگاه به نیک و بد او را بود دست رس نیازد به کین و به آزرم کس تو مپسند فرزند را جای اوی چوجان دار در دل همه رای اوی به شهری که هست اندرو مهرشاه نیابد نیاز اندران بوم راه بدی را تو از فر او بگذرد که بختش همه نیکویی پرورد جهان را دل ازشاه خندان بود که بر چهر او فر یزدان بود چو از نعمتش بهرهٔابی بکوش که داری همیشه به فرمانش گوش به اندیشه گر سربپیچی ازوی نبیند به نیکی تو را بخت روی چو نزدیک دارد مشو برمنش وگر دور گردی مشو بدکنش پرستنده گر یابد از شاه رنج نگه کن که با رنج نامست و گنج نباید که سیر آید از کارکرد همان تیز گردد ز گفتار سرد اگر گشن شد بنده را دستگاه به فر و به نام جهاندار نه شاه گر از ده یکی باژ خواهد رواست چنان رفت باید که او را هواست گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه که چون گشن بیند ورا دستگاه ز بهری که اورا سراید ز گنج نماند که باشد بدو درد و رنج ز یزدان بود آنک ماند سپاس کند آفرین مرد یزدان‌شناس و دیگر که اندر دلش راز شاه بدارد نگوید به خورشید وماه به فرمان شاه آنک سستی کند همی از تن خویش مستی کند نکوهیده باشد گل آن درخت که نپراگند بار بر تاج وتخت ز کسهای او پیش او بدمگوی که کمتر کنی نزد او آبروی و گر پرسدت هرچ دانی نگوی به بسیار گفتن مبر آبروی هرآنکس که بسیار گوید دروغ به نزدیک شاهان نگیرد فروغ سخن کان نه اندر خورد با خرد بکوشد که بر پادشا نشمرد فزونست زان دانش اندر جهان که بشنید گوش آشکار و نهان کسی را که شاه جهان خوار کرد بماند همیشه روان پر ز درد همان در جهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود چو بنوازدت شاه کشی مکن اگر چه پرستنده باشی کهن که هرچند گردد پرستش دراز چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز اگر با تو گردد ز چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم اگر پرورد دیگری را همان پرستار باشد چو تو بی گمان و گر نیستت آگهی زان گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل بدو روی منمای و پی برگسل به فرش ببیند نهان تو را دل کژ و تیره روان تو را ازان پس نیابی تو زو نیکوی همان گرم گفتار او نشنوی در پادشا همچو دریا شمر پرستنده ملاح وکشتی هنر سخن لنگر و بادبانش خرد به دریا خردمند چون بگذرد همان بادبان را کند سایه دار که هم سایه‌دارست و هم مایه دار کسی کو ندارد روانش خرد سزد گر در پادشا نسپرد اگر پادشا کوه آتش بدی پرستنده را زیستن خوش بدی چو آتش گه خشم سوزان بود چوخشنود باشد فروزان بود ازو یک زمان شیروشهدست بهر به دیگر زمان چون گزاینده زهر به کردار دریا بود کارشاه به فرمان او تابد از چرخ ماه ز دریا یکی ریگ دارد به کف دگر دربیابد میان صدف جهان زنده بادا بنوشین‌روان همیشه به فرمانش کیوان روان نگه کرد کسری بگفتا راوی دلش گشت خرم به دیدار اوی چو گفتی که زه بدره بودی چهار بدین گونه بد بخشش شهریار چو با زه بگفتی زهازه بهم چهل بدره بودی ز گنجش درم چو گنجور باشاه کردی شمار به هربدره بودی درم ده هزار شهنشاه با زه زهازه بگفت که گفتار او با درم بود جفت بیاورد گنجور خورشید چهر درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر برین داستان برسخن ساختم به مهبود دستور پرداختم میاسای ز آموختن یک زمان ز دانش میفگن دل اندرگمان چوگویی که فام خرد توختم همه هرچ بایستم آموختم یکی نغز بازی کند روزگار که بنشاندت پیش آموزگار ز دهقان کنون بشنو این داستان که برخواند از گفتهٔ باستان
1,825
بخش ۴ - داستان مهبود با زروان
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنین گفت موبد که بر تخت عاج چو کسری کسی نیز ننهاد تاج به بزم و برزم و به پرهیز وداد چنو کس ندارد ز شاهان به یاد ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی خور وخواب با موبدان داشتی همی سر به دانش برافراشتی برو چون روا شد به چیزی سخن تو ز آموختن هیچ سستی مکن نباید که گویی که دانا شدم به هر آرزو بر توانا شدم چو این داستان بشنوی یادگیر ز گفتار گوینده دهقان پیر بپرسیدم از روزگار کهن ز نوشین روان یاد کرد این سخن که او را یکی پاک دستور بود که بیدار دل بود و گنجور بود دلی پرخرد داشت و رای درست ز گیتی به جز نیکنامی نجست که مهبود بدنام آن پاک مغز روان و دلش پر ز گفتار نغز دو فرزند بودش چو خرم بهار همیشه پرستندهٔ شهریار شهنشاه چون بزم آراستی و گر به رسم موبدی خواستی نخوردی جز ازدست مهبود چیز هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز خورش خانه در خان او داشتی تن خویش مهمان او داشتی دو فرزند آن نامور پارسا خورش ساختندی بر پادشا بزرگان ز مهبود بردند رشک همی‌ریختندی برخ بر سرشک یکی نامور بود زروان به نام که او را بدی بر در شاه کام کهن بود و هم حاجب شاه بود فروزندهٔ رسم درگاه بود ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی همه ساله بودی پر از آبروی همی‌ساختی تا سر پادشا کند تیز برکار آن پارسا ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه که کردی پرآزار زان جان شاه خردمند زان بد نه آگاه بود که او را به درگاه بدخواه بود ز گفتار و کردار آن شوخ مرد نشد هیچ مهبود را روی زرد چنان بد که یک روز مردی جهود ز زروان درم خواست از بهر سود شد آمد بیفزود در پیش اوی برآمیخت با جان بدکیش اوی چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستندهٔ خسروی کاخ شد ز افسون سخن رفت روزی نهان ز درگاه وز شهریار جهان ز نیرنگ وز تنبل و جادویی ز کردار کژی وز بدخویی چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد وزان سان سخنها شنود برو راز بگشاد و گفت این سخن به جز پیش جان آشکارا مکن یکی چاره باید تو را ساختن زمانه ز مهبود پرداختن که او را بزرگی به جایی رسید که پای زمانه نخواهد کشید ز گیتی ندارد کسی رابکس تو گویی که نوشین روانست و بس جز از دست فرزند مهبود چیز خورشها نخواهد جهاندار نیز شدست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش چنین داد پاسخ به زروان جهود کزین داوری غم نباید فزود چو برسم بخواهد جهاندار شاه خورشها ببین تا چه آید به راه نگر تابود هیچ شیر اندروی پذیره شو وخوردنیها ببوی همان بس که من شیر بینم ز دور نه مهبود بینی تو زنده نه پور که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ نگه کرد زروان به گفتار اوی دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی نرفتی به درگاه بی‌آن جهود خور و شادی و کام بی او نبود چنین تا برآمد برین چندگاه بد آموز پویان به درگاه شاه دو فرزند مهبود هر بامداد خرامان شدندی برشاه راد پس پردهٔ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاک رای که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر زدست دو فرزند آن ارجمند رسیدی به نزدیک شاه بلند خورشها زشهد وز شیر و گلاب بخوردی وآراستی جای خواب چنان بد که یک روز هر دو جوان ببردند خوان نزدنوشین‌روان به سر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار چو خوان اندرآمد به ایوان شاه بدو کرد زروان حاجب نگاه چنین گفت خندان به هر دو جوان که ای ایمن از شاه نوشین‌روان یکی روی بنمای تا زین خورش که باشد همی شاه را پرورش چه رنگست کاید همی بوی خوش یکی پرنیان چادر از وی بکش جوان زان خورش زود بگشاد روی نگه کرد زروان ز دور اند روی همیدون جهود اندرو بنگرید پس آمد چو رنگ خورشها بدید چنین گفت زان پس به سالار بار که آمد درختی که کشتی به بار ببردند خوان نزد نوشین‌روان خردمند و بیدار هر دو جوان پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد چنین گفت با شاه آزادمرد که ای شاه نیک اختر و دادگر تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر که روی فلک بخت خندان تست جهان روشن از تخت و میدان تست خورشگر بیامیخت با شیر زهر بداندیش را باد زین زهر بهر چو بشنید زو شاه نوشین‌روان نگه کرد روشن به هر دوجوان که خوالیگرش مام ایشان بدی خردمند و با کام ایشان بدی جوانان ز پاکی وز راستی نوشتند بر پشت دست آستی همان چون بخوردند از کاسه شیر توگویی بخستند هر دو به تیر بخفتند برجای هر دو جوان بدادند جان پیش نوشین‌روان چوشاه جهان اندران بنگرید برآشفت و شد چون گل شنبلید بفرمود کز خان مهبود خاک برآرید وز کس مدارید باک بر آن خاک باید بریدن سرش مه مهبود مانا مه خوالیگرش به ایوان مهبود در کس نماند ز خویشان او درجهان بس نماند به تاراج داد آن همه خواسته زن و کودک و گنج آراسته رسیده از آن کار زروان به کام گهی کام دید اندر آن گاه نام به نزدیک او شد جهود ارجمند برافراخت سر تا بابر بلند بگشت اندرین نیز چندی سپهر درستی نهان کرده از شاه چهر چنان بد که شاه جهان کدخدای به نخچیر گوران همی‌کرد رای بفرمود تا اسب نخچیرگاه بسی بگذرانند در پیش شاه ز اسبان که کسری همی‌بنگرید یکی را بران داغ مهبود دید ازان تازی اسبان دلش برفروخت به مهبود بر جای مهرش بسوخت فروریخت آب از دو دیده بدرد بسی داغ دل یاد مهبود کرد چنین گفت کان مرد با جاه و رای ببردش چنان دیو ریمن ز جای بدان دوستداری و آن راستی چرا زد روانش درکاستی نداند جز از کردگار جهان ازان آشکارا درستی نهان وزان جایگه سوی نخچیرگاه بیامد چنان داغ دل کینه خواه ز هر کس بره برسخن خواستی ز گفتارها دل بیاراستی سراینده بسیار همراه کرد به افسانه‌ها راه کوتاه کرد دبیران و زروان و دستور شاه برفتند یک روز پویان به راه سخن رفت چندی ز افسون و بند ز جادوی و آهرمن پرگزند به موبد چنین گفت پس شهریار که دل رابه نیرنگ رنجه مدار سخن جز به یزدان و از دین مگوی ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی بدو گفت زروان انوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی ز جادو سخن هرچ گویند هست نداند جز از مرد جادوپرست اگر خوردنی دارد از شیر بهر پدیدار گرداند از دور زهر چو بشنید نوشین‌روان این سخن برو تازه شد روزگار کهن ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد برآورد بر لب یکی باد سرد به ز روان نگه کرد و خامش بماند سبک با ره گامزن را براند روانش ز اندیشه پر دود بود که زروان بداندیش مهبود بود همی‌گفت کین مرد ناسازگار ندانم چه کرد اندران روزگار که مهبود بردست ماکشته شد چنان دوده را روز برگشته شد مگر کردگار آشکارا کند دل و مغز ما را مدارا کند که آلوده بینم همی زو سخن پر از دردم از روزگار کهن همی‌رفت با دل پر از درد وغم پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم به منزل رسید آن زمان شهریار سراپرده زد بر لب جویبار چو زروان بیامد به پرده سرای ز بیگانه پردخت کردند جای ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر بدو گفت شد این سخن دلپذیر ز مهبود زان پس بپرسید شاه ز فرزند او تا چرا شد تباه چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید ز زروان گنهکاری آمد پدید بدو گفت کسری سخن راست گوی مکن کژی و هیچ چاره مجوی که کژی نیارد مگر کار بد دل نیک بد گردد از یار بد سراسر سخن راست زروان بگفت نهفته پدید آورید از نهفت گنه یک سر افگند سوی جهود تن خویش راکرد پر درد و دود چو بشنید زو شهریار بلند هم اندر زمان پای کردش ببند فرستاد نزد مشعبد جهود دواسبه سواری به کردار دود چوآمد بدان بارگاه بلند بپرسید زو نرم شاه بلند که این کار چون بود با من بگوی بدست دروغ ایچ منمای روی جهود از جهاندار زنهار خواست که پیداکند راز نیرنگ راست بگفت آنچ زروان بدو گفته بود سخن هرچ اندر نهان رفته بود جهاندار بشنید خیره بماند رد و موبد و مرزبان را بخواند دگر باره کرد آن سخن خواستار به پیش ردان دادگر شهریار بفرمود پس تا دو دار بلند فروهشته از دار پیچان کمند بزد مرد دژخیم پیش درش نظاره بروبر همه کشورش به یک دار زروان و دیگر جهود کشنده برآهخت و تندی نمود بباران سنگ و بباران تیر بدادند سرها به نیرنگ شیر جهان را نباید سپردن ببد که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد ز خویشان مهبود چندی بجست کزیشان بیابد کسی تندرست یکی دختری یافت پوشیده‌روی سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی همه گنج زروان بدیشان نمود دگر هرچ آن داشت مرد جهود روانش ز مهبود بریان شدی شب تیره تا روز گریان بدی ز یزدان همی‌خواستی زینهار همی‌ریختی خون دل برکنار به درویش بخشید بسیار چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز که یزدان گناهش ببخشد مگر ستمگر نخواند ورا دادگر کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیازد به کردار بد هیچ دست که گرچند بد کردن آسان بود به فرجام زو جان هراسان بود اگر بد دل سنگ خارا شود نماند نهان آشکارا شود وگر چند نرمست آواز تو گشاده شود زو همه راز تو ندارد نگه راز مردم زبان همان به که نیکی کنی درجهان چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای ازو بهره یابی به هر دو سرای کنون کار زروان و مرد جهود سرآمد خرد را بباید ستود اگر دادگر باشی و سرفراز نمانی و نامت بماند دراز تن خویش را شاه بیدادگر جز از گور و نفرین نیارد به سر اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی بیاراستی چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو خرد باید این تاج و این ترگ تو چنان کز پس مرگ نوشین‌روان ز گفتار من داد او شد جوان ازان پس که گیتی بدوگشت راست جز از آفرین در بزرگی نخواست بخفتند در دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش وگرگ مهان کهتری را بیاراستند به دیهیم بر نام او خواستند بیاسود گردن ز بند زره ز جوشن گشادند گردان گره ز کوپال وخنجر بیاسود دوش جز آواز رامش نیامد به گوش کسی را نبد با جهاندار تاو بپیوست با هرکسی باژ و ساو جهاندار دشواری آسان گرفت همه ساز نخچیر و میدان گرفت نشست اندر ایوان گوهرنگار همی رای زد با می ومیگسار یکی شارستان کرد به آیین روم فزون از دو فرسنگ بالای بوم بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ به یک دست رود و به یک دست راغ چنان بد بروم اندرون پادشهر که کسری بپیمود و برداشت بهر برآورد زو کاخهای بلند نبد نزد کس درجهان ناپسند یکی کاخ کرد اندران شهریار بدو اندر ایوان گوهرنگار همه شوشهٔ طاقها سیم و زر بزر اندرون چند گونه گهر یکی گنبد از آبنوس وز عاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج ز روم وز هند آنک استاد بود وز استاد خویشش هنر یاد بود ز ایران وز کشور نیمروز همه کارداران گیتی‌فروز همه گرد کرد اندران شارستان که هم شارستان بود و هم کارستان اسیران که از بربر آورده بود ز روم وز هر جای کازرده بود وزین هر یکی را یکی خانه کرد همه شارستان جای بیگانه کرد چو از شهر یک سر بپرداختند بگرد اندرش روستا ساختند بیاراست بر هر سویی کشتزار زمین برومند و هم میوه دار ازین هریکی را یکی کار داد چوتنها بد از کارگر یار داد یکی پیشه کار و دگر کشت ورز یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز چه بازارگان و چه یزدان‌پرست یکی سرفراز و دگر زیردست بیاراست آن شارستان چون بهشت ندید اندرو چشم یک جای زشت ورا سورستان کرد کسری به نام که درسور یابد جهاندار کام جز از داد و آباد کردن جهان نبودش به دل آشکار و نهان زمانه چو او را ز شاهی ببرد همه تاج دیگر کسی را سپرد چنان دان که یک سر فریبست و بس بلندی وپستی نماند بکس کنون جنگ خاقان و هیتال گیر چو رزم آیدت پیش کوپال گیر چه گوید سخنگوی باآفرین ز شاه وز هیتال وخاقان چین
1,826
بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنین گفت پرمایه دهقان پیر سخن هرچ زو بشنوی یادگیر که از نامداران با فر و داد ز مردان جنگی به فر ونژاد چوخاقان چینی نبود از مهان گذشته ز کسری بگرد جهان همان تا لب رود جیحون ز چین برو خواندندی بداد آفرین سپهدار با لشکر و گنج و تاج بگلزریون بودزان روی چاج سخنهای کسری به گرد جهان پراگنده شد درمیان مهان به مردی و دانایی و فرهی بزرگی وآیین شاهنشهی خردمند خاقان بدان روزگار همی دوستی جست با شهریار یکی چند بنشست با رای‌زن همه نامداران شدند انجمن بدان دوستی را همی جای جست همان از رد و موبدان رای جست یکی هدیه آراست پس بی‌شمار همه یاد کرد از در شهریار ز اسبان چینی و دیبای چین ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین طرایف که باشد به چین اندرون بیاراست از هر دری برهیون ز دینار چینی ز بهر نثار به گنجور فرمود تا سی هزار بیاورد و با هدیه‌ها یار کرد دگر را همه بار دینار کرد سخنگوی مردی بجست از مهان خردمند و گردیده گرد جهان بفرمود تا پیش اوشد دبیر ز خاقان یکی نامه‌ای برحریر نبشتند برسان ارژنگ چین سوی شاه با صد هزار آفرین گذر مرد را سوی هیتال بود همه ره پر از تیغ و کوپال بود ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه کشیده رده پیش هیتال شاه گوی غاتفر نام سالارشان به جنگ اندورن نامبردارشان چو آگه شد از کار خاقان چین وزان هدیهٔ شهریار زمین ز لشکر جهاندیده گان را بخواند سخن سر به سر پیش ایشان براند چنین گفت باسرکشان غاتفر که مارا بدآمد ز اختر به سر اگر شاه ایران و خاقان چین بسازند وز دل کنند آفرین هراسست زین دوستی بهر ما برین روی ویران شود شهرما بباید یکی تاختن ساختن جهان از فرستاده پرداختن زلشکر یکی نامور برگزید سرافراز جنگی چنانچون سزید بتاراج داد آن همه خواسته هیونان واسبان آراسته فرستاده را سر بریدند پست ز ترکان چینی سواری نجست چوآگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پر درد و سر پر ز کین سپه را ز قجغارباشی براند به چین وختن نامداری نماند ز خویشان ارجاسب وافراسیاب نپرداخت یک تن به آرام و خواب برفتند یکسر به گلزریون همه سر پر از خشم و دل پر زخون سپهدار خاقان چین سنجه بود همی به آسمان بر زد از خاک دود ز جوش سواران به چاچ اندرون چو خون شد به رنگ آب گلزریون چو آگاه شد غاتفر زان سخن که خاقان چینی چه افگند بن سپاهی ز هیتالیان برگزید که گشت آفتاب ازجهان ناپدید زبلخ وز شگنان و آموی و زم سلیح وسپه خواست و گنج درم ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد سپاهی برآمد زهرسوی گرد ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ چو بگذشت خاقان برود برک توگفتی همی تیغ بارد فلک سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ سیه گشت خورشید چون پر چرغ ز بس نیزه وتیغهای بنفش درفشیدن گونه گونه درفش به خارا پر از گرد وکوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود بشد غاتفر با سپاهی چو کوه ز هیتال گرد آور دیده گروه چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه ز تنگی ببستند بر باد راه درخشیدن تیغهای سران گراییدن گرزهای گران توگفتی که آهن زبان داردی هوا گرز را ترجمان داردی یکی باد برخاست و گردی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه کشانی وسغدی شدند انجمن پر از آب رو کودک و مرد وزن که تا چون بود کارآن رزمگاه کرا بردهد گردش هور وماه یکی هفته آن لشکر جنگجوی بروی اندر آورده بودند روی به هر جای برتوده‌ای کشته بود ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ توگفتی همی سنگ بارد ز میغ نهان شد بگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پران عقاب بهشتم سوی غاتفر گشت گرد سیه شد جهان چوشب لاژورد شکست اندر آمد به هیتالیان شکستی که بستنش تا سالیان ندیدند وهرکس کزیشان بماند به دل در همی نام یزدان بخواند پراگنده بر هر سویی خسته بود همه مرز پرکشته وبسته بود همی این بدان آن بدین گفت جنگ ندیدیم هرگز چنین با درنگ همانا نه مردم بدند آن سپاه نشایست کردن بدیشان نگاه به چهره همه دیو بودند و دد به دل دور ز اندیشه نیک و بد ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ توگفتی ندانند راه گریغ همه چهرهٔ اژدها داشتند همه نیزه بر ابر بگذاشتند همه چنگهاشان بسان پلنگ نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ یکی زین ز اسبان نبرداشتند بخفتند و بر برف بگذاشتند خورش بارگی راهمه خار بود سواری بخفتی دو بیدار بود نداریم ما تاب خاقان چین گذر کرد باید به ایران زمین گر ای دون که فرمان برد غاتفر ببندد به فرمان کسری کمر سپارد بدو شهر هیتال را فرامش کند گرز و کوپال را وگرنه خود از تخمهٔ خوشنواز گزینیم جنگاوری سرفراز که اوشاد باشد بنوشین‌روان بدو دولت پیر گردد جوان بگوید بدو کار خاقان چین جهانی بروبر کنند آفرین که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد نهادست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی زور و تاو ز هیتالیان کودک و مرد وزن برین یک سخن برشدند انجمن چغانی گوی بود فرخ‌نژاد جهانجوی پر دانش و بخش و داد خردمند و نامش فغانیش بود که با گنج و با لشکر خویش بود بزرگان هیتال وخاقان چین به شاهی برو خواندند آفرین پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز خاقان که شد نامدار سترگ ز هیتال و گردان آن انجمن که آمد ز خاقان بریشان شکن ز شاه چغانی که با بخت نو بیامد نشست از بر تخت نو پراندیشه بنشست شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان به ایوان بیاراست جای نشست برفتند گردان خسروپرست ابا موبد موبدان اردشیر چوشاپور وچون یزدگرد دبیر همان بخردان نماینده راه نشستند یک سر بر تخت شاه چنین گفت کسری که ای بخردان جهان گشته و کار دیده ردان یکی آگهی یافتم ناپسند سخنهای ناخوب و ناسودمند ز هیتال وز ترک وخاقان چین وزان مرزبانان توران زمین بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ وز چین وز ترک و ختن یکی هفته هیتال با ترک و چین ز اسبان نبرداشتند ایچ زین به فرجام هیتال برگشته شد دو بهره مگر خسته و کشته شد بدان نامداری که هیتال بود جهانی پر از گرز وکوپال بود شگفتست کآمد بریشان شکست سپهبد مباد ایچ با رای پست اگر غاتفر داشتی نام و رای نبردی سپهر آن سپه را ز جای چوشد مرز هیتالیان پر ز شور بجستند از تخم بهرام گور نو آیین یکی شاه بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند نشستست خاقان بدان روی چاج سرافراز با لشگر و گنج تاج ز خویشان ارجاسب و افراسیاب جز از مرز ایران نبینند به خواب ز پیروزی لشکر غاتفر همی‌برفرازد به خورشید سر سزد گر نباشیم همداستان که خاقان نخواند چنین داستان که تا آن زمین پادشاهی مراست که دارند ازو چینیان پشت راست همه زیردستان از ایشان به رنج سپرده بدیشان زن و مرد و گنج چه بینید یکسر کنون اندرین چه سازیم با ترک وخاقان چین بزرگان داننده برخاستند همه پاسخش را بیاراستند گرفتند یک سر برو آفرین که ای شاه نیک اختر و پاکدین همه مرز هیتال آهرمنند دورویند واین مرز را دشمنند بریشان سزد هرچ آید ز بد هم از شاه گفتار نیکو سزد ازیشان اگر نیستی کین و درد جز از خون آن شاه آزادمرد بکشتند پیروز را ناگهان چنان شهریاری چراغ جهان مبادا که باشند یک روز شاد که هرگز نخیزد ز بیداد داد چنینست بادافره دادگر همان بدکنش را بد آید به سر ز خاقان اگر شاه راند سخن که دارد به دل کین و درد کهن سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب دگر آنک پیروز شد دل گرفت اگر زو بترسی نباشد شگفت ز هیتال وز لشکر غاتفر مکن یاد وتیمار ایشان مخور ز خویشان ارجاسب و افراسیاب زخاقان که بنشست ازان روی آب به روشن روان کار ایشان بساز تویی درجهان شاه گردن فراز فروغ از تو گیرد روان و خرد انوشه کسی کو روان پرورد تو داناتری از بزرگ انجمن نبایدت فرزانه و رای زن تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت که با فر و برزی و با رای و بخت اگر شاه سوی خراسان شود ازین پادشاهی هراسان شود هرآن گه که بینند بی‌شاه بوم زمان تا زمان لشکر آید ز روم از ایرانیان باز خواهند کین نماند بروبوم ایران زمین نه کس پای برخاک ایران نهاد نه زین پادشاهی ببد کرد یاد اگر شاه را رای کینست وجنگ ازو رام گردد به دریا نهنگ چو بشنید ز ایرانیان شهریار ز بزم وز پرخاش وز کارزار کسی را نبد گرد رزم آرزوی به بزم و بناز اندرون کرده خوی بدانست شاه جهان کدخدای که اندر دل بخردان چیست رای چنین داد پاسخ که یزدان سپاس کزو دارم اندر دو گیتی هراس که ایشان نجستند جز خواب وخورد فراموش کردند گرد نبرد شما را بر آسایش و بزمگاه گران شد چنینتان سر از رزمگاه تن آسان شود هرک رنج آورد ز رنج تنش باز گنج آورد به نیروی یزدان سرماه را بسیجیم یک سر همه راه را به سوی خراسان کشم لشکری بخواهم سپاهی ز هرکشوری جهان از بدان پاک بی‌خوکنم بداد ودهش کشوری نو کنم همه نامداران فروماندند به پوزش برو آفرین خواندند که ای شاه پیروز با فر و داد زمانه به دیدار توشاد باد همه نامداران تو را بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم هرآنگه که فرمان دهد کارزار نبیند ز ما کاهلی شهریار ازان پس چو بنشست با رای‌زن بزرگان وکسری شدند انجمن همی‌بود ازین گونه تا ماه نو برآمد نشست از برگاه نو تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد نهادند بر چادر لاژورد بدیدند بر چهرهٔ شاه ماه خروشی برآمد ز درگاه شاه چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار زرین جناغ خروش آمد و نالهٔ گاو دم ببستند بر پیل رویینه خم دمادم به لشکر گه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه بدرگاه شد یزدگرد دبیر ابا رای‌زن موبد اردشیر نبشتند نامه به هر کشوری بهر نامداری و هرمهتری که شد شاه با لشکر از بهر رزم شما کهتری را مسازید بزم بفرمود نامه بخاقان چین فغانیش راهم بکرد آفرین یکی لشکری از مداین براند که روی زمین جز بدریا نماند زمین کوه تاکوه یک سر سپاه درفش جهاندار بر قلبگاه یکی لشکری سوی گرگان کشید که گشت آفتاب از جهان ناپدید بیاسود چندی ز بهر شکار همی‌گشت درکوه و در مرغزار بسغد اندرون بود خاقان که شاه به گرگان همی رای زد با سپاه ز خویشان ارجاسب و افراسیاب شده سغد یکسر چو دریای آب همی‌گفت خاقان سپاه مرا زمین برنتابد کلاه مرا از ایدر سپه سوی ایران کشیم وز ایران به دشت دلیران کشیم همه خاک ایران به چین آوریم همان تازیان را بدین آوریم نمانم که کس تاج دارد نه تخت نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت همی‌بود یک چند باگفت وگوی جهانجوی با لشکری جنگجوی چنین تا بیامد ز شاه آگهی کز ایران بجنبید با فرهی وزان به خت پیروزی و دستگاه ز دریا به دریا کشیده سپاه بپیچید خاقان چو آگاه شد به رزم اندرون راه کوتاه شد به اندیشه بنشست با رای‌زن بزرگان لشکر شدند انجمن سپهدار خاقان به دستور گفت که این آگهی خوار نتوان نهفت شنیدم که کسری به گرگان رسید همه روی کشور سپه گسترید ندارد همانا ز ما آگاهی وگر تارک از رای دارد تهی ز چین تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست مرا پیش او رفت باید به جنگ بپوشد درم آتش نام وننگ گماند کزو بگذری راه نیست و گر در زمانه جز او شاه نیست بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی شوم با سواران چین پیش اوی خردمند مردی به خاقان چین چنین گفت کای شهریار زمین تو با شاه ایران مکن رزم یاد مده پادشاهی و لشکر به باد ز شاهان نجوید کسی جای اوی مگر تیره باشد دل و رای اوی که با فر او تخت را شاه نیست بدیدار او در فلک ماه نیست همی باژ خواهد ز هند وز روم ز جایی که گنجست و آباد بوم خداوند تاجست و زیبای تخت جهاندار و بیدار و پیروز بخت چوبشنید خاقان ز موبد سخن یکی رای شایسته افگند بن چنین گفت با کاردان راه‌جوی که این را چه بیند خردمند روی دوکارست پیش اندرون ناگزیر که خامش نشاید بدن خیره خیر که آن را به پایان جز از رنج نیست به از بر پراگندن گنج نیست ز دینار پوشش نیاید نه خورد نه گستردنی روز ننگ و نبرد بدو ایمنی باید و خوردنی همان پوشش و نغز گستردنی هرآنکس که از بد هراسان شود درم خوار گیرد تن آسان شود ز لشکر سخنگوی ده برگزید که دانند گفتار دانا شنید یکی نامه بنبشت با آفرین سخندان چینی چو ار تنگ چین برفت آن خرد یافته ده سوار نهان پرسخن تا درشهریار به کسری چو برداشتند آگهی بیاراست ایوان شاهنشهی بفرمود تا پرده برداشتند ز درگاهشان شاد بگذاشتند برفتند هر ده برشهریار ابا نامه و هدیه و با نثار جهاندار چون دید بنواختشان ز خاقان بپرسید و بنشاختشان نهادند سر پیش او بر زمین بدادند پیغام خاقان چین به چینی یکی نامه‌ای برحریر فرستاده بنهاد پیش دبیر دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت همه انجمن ماند اندر شگفت سر نامه بود از نخست آفرین ز دادار بر شهریار زمین دگر سر فرازی و گنج و سپاه سلیح وبزرگی نمودن به شاه سه دیگر سخن آنک فغفور چین مراخواند اندر جهان آفرین مرا داد بی‌آرزو دخترش نجویند جز رای من لشکرش وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه فرستاد وهیتال بستد ز راه بران کینه رفتم من از شهر چاج که بستانم از غاتفر گنج وتاج بدان گونه رفتم ز گلزریون که شد لعلگون آب جیحون ز خون چو آگاهی آمد به ماچین و چین بگوینده برخواندیم آفرین ز پیروزی شاه ومردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی همه دوستی بودی اندرنهان که جوییم باشهریار جهان چو آن نامه بشنید و گفتار اوی بزرگی ومردی وبازار اوی فرستاده راجایگه ساختند ستودند بسیار و بنواختند چو خوان ومی آراستی میگسار فرستاده راخواستی شهریار ببودند یک ماه نزدیک شاه به ایوان بزم و به نخچیرگاه یکی بارگه ساخت روزی به دشت ز گردسواران هوا تیره گشت همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر سراسر بدان بارگاه آمدند پرستنده نزدیک شاه آمدند چوسیصدز پیلان زرین ستام ببردند وشمشیر زرین نیام درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت توگویی که زر اندر آهن سرشت بدیبا بیاراسته پشت پیل بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل زمین پرخروش وهوا پر ز جوش همی کر شد مردم تیزگوش فرستادهٔ بردع وهند و روم ز هر شهریاری ز آباد بوم ز دشت سواران نیزه گزار برفتند یک سر سوی شهریار به چینی نمود آنک شاهی کراست ز خورشید تا پشت ماهی کراست هوا پر شد از جوش گرد سوار زمین پرشد از آلت کار زار به دشت اندر آورد گه ساختند سواران جنگی همی‌تاختند به کوپال و تیغ و بتیر و کمان بگشتند گردنکشان یک زمان همه دشت ژوپین‌زن و نیزه‌دار به یک سو پیاده به یک سو سوار فرستاده‌گان را ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری شگفت آمد از لشکر و ساز اوی همان چهره و نام وآواز اوی فرستادگان یک به دیگر به راز بگفتند کین شاه گردن‌فراز هنر جوید وهیچ پیچد عنان به کردار پیکر نماید سنان هنرگرد نمودی به ما شهریار ازو داشتی هر یکی یادگار چو هریک برفتی برشاه خویش سخن داشتی یارهمراه خویش بگفتی که چون شاه نوشین‌روان بدیده نبینند پیر و جوان سخن هرچ گفتند اندر نهان بگفتند با شهریار جهان به گنجور فرمود پس شهریار که آرد به دشت آلت کارزار بیاورد خفتان وخود و زره بفرمود تا برگشاید گره گشاده برون کرد زورآزمای نبرداشتی جوشن او زجای همان خود و خفتان و کوپال اوی نبرداشتی جز بر و یال اوی کمانکش نبودی به لشکر چنوی نه ازنامداران چنان جنگجوی به آوردگه رفت چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست به زیر اندرون با رهٔ گامزن ز بالای او خیره شد انجمن خروش آمد و ناله کرنای هم از پشت پیلان جرنگ درای تبیره زنان پیش بردند سنج زمین آمد از سم اسبان به رنج شهنشاه با خود و گبر و سنان چپ و راست گردان و پیچان عنان فرستادگان خواندند آفرین یکایک نهادند سر بر زمین به ایوان شد از دشت شاه جهان یکایک برفتند با اومهان بفرمود تا پیش او شد دبیر ابا موبد موبدان اردشیر به قرطاس برنامهٔ خسروی نویسنده بنوشت بر پهلوی قلم چون دو رخ را به عنبر بشست سرنامه کرد آفرین از نخست بران دادگر کوسپهر آفرید بلندی وتندی و مهر آفرید همه بنده‌گانیم و او پادشاست خرد برتوانایی او گواست نفس جز به فرمان اونشمرد پی مور بی او زمین نسپرد ازو خواستم تا مگر آفرین رساند ز ما سوی خاقان چین نخست آنک گفتی ز هیتالیان کزان گونه بستند بد را میان به بیداد برخیره خون ریختند به دام نهاده خود آویختند اگر بد کنش زور دارد چو شیر نباید که باشد به یزدان دلیر چوایشان گرفتند راه پلنگ تو پیروز گشتی برایشان به جنگ و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه ز نیروی فغفور و تخت و کلاه کسی کز بزرگی زند داستان نباشد خردمند همداستان توتخت بزرگی ندیدی نه تاج شگفت آمدت لشکر و مرز چاج چنین باکسی گفت باید که گنج نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج بزرگان گیتی مرا دیده‌اند کسان کم ندیدند بشنیده‌اند که دریای چین را ندارم به آب شود کوه از آرام من درشتاب سراسر زمین زیر گنج منست کجا آب وخاکست رنج منست سه دیگر کجا دوستی خواستی به پیوند ما دل بیاراستی همی بزم جویی مرا نیست رزم نه خرد کسی رزم هرگز به بزم و دیگر که با نامبردار مرد نجوید خردمند هرگز نبرد بویژه که خود کرده باشد به جنگ گه رزم جستن نجوید درنگ بسی دیده باشد گه کارزار نخواهد گه رزم آموزگار دل خویش باید که درجنگ سخت چنان رام دارد که با تاج و تخت تو را یار بادا جهان آفرین بماناد روشن کلاه و نگین نهادند برنامه بر مهر شاه بیاراست آن خسروی تاج و گاه برسم کیان خلعت آراستند فرستاده را پیش اوخواستند ز پیغام هرچش به دل بود نیز به گفتار بر نامه بفزود نیز بخوبی برفتند ز ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند راه رسیدند پس پیش خاقان چین سراسر زبانها پر از آفرین جهاندیده خاقان بپردخت جای بیامد برتخت او رهنمای فرستاده‌گان راهمه پیش خواند ز کسری فراوان سخنها براند نخست ازهش و دانش و رای اوی ز گفتار و دیدار و بالای او دگر گفت چندست با او سپاه ازیشان که دارد نگین و کلاه ز داد وز بیداد وز کشورش هم از لشکر و گنج وز افسرش فرستاده گویا زبان برگشاد همه دیدها پیش او کرد یاد به خاقان چین گفت کای شهریار تواو را بدین زیردستی مدار بدین روزگاری که ما نزد اوی ببودیم شادان دل و تازه روی به ایوان رزم و به دشت شکار ندیدیم هرگز چنو شهریار به بالای سروست و هم زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل چو برگاه باشد سپهر وفاست به آورد گه هم نهنگ بلاست اگر تیز گردد بغرد چو ابر از آواز او رام گردد هژبر وگر می‌گسارد به آواز نرم همی دل ستاند به گفتار گرم خجسته سرو شست بر گاه و تخت یکی بارور شاخ زیبا درخت همه شهر ایران سپاه ویند پرستندگان کلاه ویند چوسازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی درجهان آن سپاه همه گرزداران با زیب وفر همه پیشکاران به زرین کمر ز پیل وز بالا و از تخت عاج ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج کس آیین او رانداند شمار به گیتی جز از دادگر شهریار اگر دشمنش کوه آهن شود برخشم اوچشم سوزن شود هرآنکس که سیر آید از روزگار شود تیز وبا او کند کارزار چوخاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد وشد چون گل شنبلید دلش زان سخنها بدو نیم شد وز اندیشه مغزش پر از بیم شد پراندیشه بنشست با رای‌زن چنین گفت با نامدار انجمن که ای بخردان روی این کارچیست پراندیشه وخسته ز آزار کیست نباید که پیروز گشته به جنگ همه نامها بازگردد به ننگ ز هرگونهٔ موبدان خواستند چپ و راست گفتند و آراستند چنین گفت خاقان که اینست راه که مردم فرستیم نزدیک شاه به اندیشه در کار پیشی کنیم بسازیم با شاه وخویشی کنیم پس پرده ما بسی دخترست که برتارک بانوان افسرست یکی را به نام شهنشه کنیم ز کار وی اندیشه کوته کنیم چو پیوند سازیم با او به خون نباشد کس اورا به بد رهنمون بدو نازش وسرفرازی بود وزو بگذری جنگ و بازی بود ردان را پسند آمد این رای‌شاه به آواز گفتند کاین است راه ز لشکر سه پرمایه را برگزید که گویند و دانند پاسخ شنید درگنج دینار بگشاد و گفت که گوهر چرا باید اندر نهفت اگر نام راباید و ننگ را وگر بخشش و رزم و آهنگ را یکی هدیه‌ای ساخت کاندر جهان کسی آن ندید از کهان ومهان دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بودش به دل در براند نخست آفرین کرد برکردگار توانا ودانا و پروردگار خداوند کیوان و خورشید وماه خداوند پیروزی ودستگاه ز بنده نخواهد جز از راستی نجوید به داد اندرون کاستی ازو باد برشاه ایران درود خداوند شمشیر و کوپال و خود خداوند دانایی وتاج وتخت ز پیروزگر یافته کام و بخت بداند جهاندار خسرونژاد خردمند با سنگ و فرهنگ و راد که مردم به مردم بوند ارجمند اگر چند باشد بزرگ و بلند فرستادگان خردمند من که بودند نزدیک پیوند من ازان بارگه چون بدین بارگاه رسیدند وگفتند چندی ز شاه ز داد وخردمندی و بخت اوی ز تاج و سرافرازی و تخت اوی چنان آرزو خاست کز فر تو بباشیم در سایهٔ پرتو گرامی‌تو راز خون دل چیز نیست هنرمند فرزند با دل یکیست یکی پاک دامن که آهسته‌تر فزون‌تر بدیدار وشایسته‌تر بخواهد ز من گر پسند آیدش همانا که این سودمند آیدش نباشد جدا مرز ایران ز چین فزاید ز ما درجهان آفرین پس اندر نبشتند چینی حریر ببردند با مهر پیش وزیر سه مرد گرانمایه وچرب‌گوی گزین کرد خاقان ز خویشان اوی برفتند زان بارگاه بلند به ایران به نزدیک شاه ارجمند چو بشنید کسری بیاراست تاج نشست از بر خسروی تخت عاج سه مرد گرانمایه و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند سه بدره ز دینار چون سی هزار ببردند و کردند پیشش نثار ز زرین و سیمین و دیبای چین درفشان‌تر ازآسمان بر زمین فرستادگان را چو بنشاختند به چینی زبان آفرین ساختند سزاوار ایشان یکی جایگاه همانگه بیاراست دستور شاه بگشت اندرین نیز یک شب سپهر چو برزد سر از کوه تابنده مهر نشست از برتخت پیروز شاه ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه بفرمود تاموبد و رای‌زن برفتند با نامدار انجمن چنین گفت کان نامهٔ برحریر بیارند و بنهند پیش دبیر همه نامداران نشستند گرد خرامان بر شاه شد یزدگرد چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند ز بس خوبی و پوزش وآفرین که پیدا بد از گفت خاقان چین همه سرفرازان پرهیزکار ستایش گرفتند برشهریار که یزدان سپاس و بدویم پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه به پیروزی و فرو اورند شاه بخوبی ونرمی و پیوند شاه همه دشمنان پیش تو بنده‌اند وگر کهتری راسرافگنده‌اند همه بیم زان لشکر چاج بود ز خاقان که با گنج و با تاج بود به فر شهنشاه شد نیک‌خواه همی راه جوید به نزدیک شاه هرآنکس که دارد ز گردان خرد تن آسانی و راستی پرورد چودانست خاقان که او تاو شاه ندارد به پیوند او جست راه نباید بدین کار کردن درنگ که کس را ز پیوند اونیست ننگ ز چین تا بخارا سپاه ویند همه مهتران نیک خواه ویند چو بشنید گفتار آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند شهنشاه بسیار بنواختشان به نزدیکی تخت بنشاختشان پیام جهاندار بگزاردند براسب سخن پای بفشاردند چو بشنید شاه آن سخنهای گرم ز گردان چینی به آواز نرم چنین داد پاسخ که خاقان چین بزرگست و با دانش وآفرین به فرزند پیوند جوید همی رخ دوستی را بشوید همی هرآنکس که دارد روانش خرد به چشم خرد کارها بنگرد بسازیم و این رای فرخ نهیم سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم چنان باید اکنون که خاقان چین دل ماکند شاد بر به گزین کسی را فرستم که دارد خرد شبستان او سر به سر بنگرد یکی برگزیند که نامی ترست به خاقان چین برگرامی ترست ببیند که تا چون بود مادرش بود از نژاد کیان گوهرش چواین کرده باشد که کردیم یاد سخن را به پیوستگی داد داد فرستادگان خواندند آفرین که از شاه شادست خاقان چین که در پرده پوشیده رویان اوی ز دیدار آنکس نپوشند روی شهنشاه بشنید ز ایشان سخن برو تازه شد روزگار کهن نویسندهٔ نامه را پیش خواند ز خاقان فراوان سخنها براند بفرمود تا نامه پاسخ نبشت گزینده سخنهای فرخ نبشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار پیروز و پروردگار به فرمان اویست گیتی به پای همویست بر نیک و بد رهنمای کسی راکه خواهد کند ارجمند ز پستی برآرد به چرخ بلند دگر مانده اندر بد روزگار چو نیکی نخواهد بدو کردگار بهرنیکی از وی شناسم سپاس وگر بد کنم زو دل اندر هراس نباید که جان باشد اندر تنم اگر بیم و امید از و برکنم رسید این فرستادهٔ به آفرین ابا گرم گفتار خاقان چین شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت مرا شاد شد دل زپیوند تو بویژه ز پوشیده فرزند تو فرستادم اینک یکی هوشمند که دارد خرد جان او را ببند بیاید بگوید همه راز من ز فرجام پیوند و آغاز من همیشه تن و جانت پرشرم باد دلت شاد و پشتت به ما گرم باد نویسنده چون خامه بیکار گشت بیاراست قرطاس واندر نوشت همان چون سرشک قلم کرد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک برایشان یکی خلعت افگند شاه کزان ماند اندر شگفتی سپاه گزین کرد کسری خردمند و راد کجا نام او بود مهران ستاد ز ایرانیان نامور صد سوار سخنگوی و شایسته و نامدار چنین گفت کسری به مهران ستاد که رو شاد و پیروز با مهر و داد زبان وگمان بایدت چرب‌گوی خرد رهنمای ودل آزر مجوی شبستان او را نگه کن نخست بد و نیک بایدکه دانی درست به آرایش چهره و فر و زیب نباید که گیرندت اندر فریب پس پردهٔ او بسی درخترست که با فر و بالا و با افسرست پرستار زاده نیاید به کار اگر چند باشد پدر شهریار نگر تا کدامست با شرم و داد به مادر که دارد ز خاتون نژاد نبیره جهاندار فغفور چین ز پشت سپهدار خاقان چین اگر گوهرتن بود با نژاد جهان زو شود شاد او نیز شاد چوبشنید مهران ستاد این ز شاه بسی آفرین کرد بر تاج و گاه برفت از بر گاه گیتی‌فروز به فرخنده فال و بخرداد روز به خاقان چین آگهی شد که شاه فرستاده مهران ستاد و سپاه چوآمد به نزدیک خاقان چین زمین را ببوسید و کرد آفرین جهانجوی چون دید بنواختش یکی نامور جایگه ساختش ازان کارخاقان پراندیشه گشت به سوی شبستان خاتون گذشت سخنهای نوشین‌روان برگشاد ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد بدو گفت کین شاه نوشین‌روان جوانست و بیدار و دولت جوان یکی دختری داد باید بدوی که ما را فزاید بدو آبروی تو را در پس پرده یک دخترست کجا بر سر بانوان افسرست مرا آرزویست از مهر اوی که دیده نبردارم از چهر اوی چهارست نیز از پرستندگان پرستار و بیداردل بندگان از ایشان یکی را سپارم بدوی برآسایم از جنگ وز گفت و گوی بدو گفت خاتون که با رای تو نگیرد کس اندر جهان جای تو برین گونه یک شب بپیمود خواب چنین تا برآمد ز کوه آفتاب بیامد بدر گاه مهران ستاد برتخت او رفت و نامه بداد چوآن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید وز به گزین کلید شبستان بدو داد و گفت برو تا کرا بینی اندر نهفت پرستار با او بیامد چهار که خاقان بدیشان بدی استوار چومهران ستاد آن سخنها شنید بیاورد با استواران کلید درحجره بگشاد و اندر شدند پرستندگان داستانها زدند که آن راکه اکنون تو بینی بداد ستاره ندیدست و خورشید و باد شبستان بهشتی شد آراسته پر از ماه و خورشید و پرخواسته پری چهره بر گاه بنشست پنج همه برسران تاج و در زیر گنج مگر دخت خاتون که افسر نداشت همان یاره وطوق وگوهرنداشت یکی جامهٔ کهنه بد بر برش کلاهی زمشک ایزدی بر سرش ز گرده برخ برنگارش نبود جز آرایش کردگارش نبود یکی سرو بد بر سرش ماه نو فروزان ز دیدار او گاه نو چومهران ستاد اندرو بنگرید یکی را بدیدار چون او ندید بدانست بینادل رای راد که دورند خاقان وخاتون ز داد به دستار ودستان همی چشم اوی بپوشید وزان تازه شد خشم اوی پرستنده را گفت نزدیک شاه فراوان بود یاره و تاج و گاه من این را که بی‌تاج و آرایشست گزیدم که این اندر افزایشست به رنج از پی به گزین آمدم نه از بهر دیبای چین آمدم بدو گفت خاتون که ای مرد پیر نگویی همی یک سخن دلپذیر تو آن را با فر و زیبست و رای دل فروز گشته رسیده به جای به بالای سرو و برخ چون بهار بداند پرستیدن شهریار همی کودکی نارسیده به جای برو برگزینی نه ای پاکرای چنین پاسخ آورد مهران ستاد که خاقان اگر سر بپیچد ز داد بداند که شاه جهان کدخدای بخواند مرا نیز ناپاک رای من این را پسندم که بی‌تخت عاج ندارد ز بن یاره وطوق وتاج اگر مهتران این نبینند رای چوفرمان بود باز گردم به جای نگه کرد خاقان به گفتار اوی شگفت آمدش رای وکردار اوی بدانست کان پیر پاکیزه مغز بزرگست و شاسیته کار نغز خردمند بنشست با رای‌زن بپالود زایوان شاه انجمن چو پردخته شد جایگاه نشست برفتند با زیج رومی بدست ستاره شناسان و کندآوران هرآنکس که بودند ز ایشان سران بفرمود تا هر کرا بود مهر بجستند یک سر شمار سپهر همی‌کرد موبد به اختر نگاه زکردار خاقان و پیوند شاه چنین گفت فرجام کای شهریار دلت را ببد هیچ رنجه مدار که این کار جز بر بهی نگذرد ببد رای دشمن جهان نسپرد چنینست راز سپهر بلند همان گردش اختر سودمند کزین دخت خاقان وز پشت شاه بیاید یکی شاه زیبای گاه برو شهریاران کنند آفرین همان پرهنر سرفرازان چین چو بشنید خاقان دلش گشت خوش بخندید خاتون خورشیدفش چو از چاره دلها بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند بگفتند چیزی که بایست گفت ز فرزند خاتون که بد در نهفت بپذرفت مهران ستاد از پدر به نام شهنشاه پیروزگر میانجی بپذرفت خاقان به داد همان راکه دارد ز خاتون نژاد پرستندگان با نثار آمدند به شادی بر شهریار آمدند وزان پس یکی گنج آراسته بدو در ز هر گونه‌ای خواسته ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج همان مهر پیروزه و تخت عاج یکی دیگر ازعود هندی به زر برو بافته چند گونه گهر ابا هر یکی افسری شاهوار صد اسب و صد استر به زین و به بار شتر بارکرده ز دیبای چین بیاراسته پشت اسبان به زین چهل را ز دیبای زربفت گون کشیده زبر جد به زر اندرون صد اشتر ز گستردنی بار کرد پرستنده سیصد پدیدار کرد همی‌بود تاهرکسی برنشست برآیین چین با درفشی بدست بفرمود خاقان پیروزبخت که بنهند برکوههٔ پیل تخت برو بافته شوشهٔ سیم و زر به شوشه درون چند گونه گهر درفشی درفشان به دیبای چین که پیدا نبودی ز دیبا زمین به صد مردش از جای برداشتند ز هامون به گردون برافراشتند ز دیبا بیاراست مهدی به زر به مهد اندرون نابسوده گهر چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان‌دل و راه‌جوی فرستاد فرزند را نزد شاه سپاهی همی‌رفت با او به راه پرستنده پنجاه و خادم چهل برو برگذشتند شادان به دل چوپردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب وحریر یکی نامه بنوشت ار تنگ‌وار پر آرایش و بوی و رنگ و نگار نخستین ستود آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را که هرچیز کو سازد اندر بوش بران سو بود بندگان را روش شهنشاه ایران مرا افسرست نه پیوند او از پی دخترست که تامن شنیدستم از بخردان بزرگان و بیدار دل موبدان ز فر و بزرگی و اورند شاه بجستم همی رای و پیوند شاه که اندر جهان سر به سر دادگر جهاندار چون او نبندد کمر به مردی و پیروزی و دستگاه به فر و بنیرو و تخت و کلاه به رادی و دانش به رای وخرد ورا دین یزدان همی‌پرورد فرستادم اینک جهان بین خویش سوی شاه کسری به آیین خویش بفرموده‌ام تا بود بنده‌وار چوشاید پس پردهٔ شهریار خردگیرد از فر و فرهنگ اوی بیاموزد آیین وآهنگ اوی که بخت وخرد رهنمون تو باد بزرگی ودانش ستون تو باد نهادند مهر از بر مشک چین فرستاده را داد و کرد آفرین یکی خلعت از بهر مهران ستاد بیاراست کان کس ندارد به یاد که دادی کسی از مهان جهان فرستاده را آشکار ونهان همان نیز یارانش را هدیه داد ز دینار وز مشکشان کرد شاد همی‌رفت با دختر وخواسته سواران و پیلان آراسته چنین تا لب رود جیحون کشید به مژگان همی از دلش خون کشید همی‌بود تا رود بگذاشتند ز خشکی بران روی برداشتند ز جیحون دلی پر زخون بازگشت ز فرزند با درد انباز گشت جو آگاهی آمد ز مهران ستاد همی هر کس آن مر ده را هدیه داد یکایک همی‌خواندند آفرین ابرشاه ایران وسالار چین دلی شاد با هدیه و با نثار همه مهربان و همه دوستار ببستند آذین به شهر و به راه درم ریختند از بر تخت شاه به آموی و راه بیابان مرو زمین بود یک سر چو پر تذرو چنین تا به بسطام وگرگان رسید تو گفتی زمین آسمان را ندید زآیین که بستند بر شهر و دشت براهی که لشکر همی‌برگذشت وز ایران همه کودک و مرد و زن به راه بت چین شدند انجمن ز بالا بر ایشان گهر ریختند به پی زعفران و درم بیختند برآمیخته طشتهای خلوق جهان پرشد از نالهٔ کوس و بوق همه یال اسبان پر از مشک ومی شکر با درم ریخته زیر پی ز بس نالهٔ نای و چنگ و رباب نبد بر زمین جای آرام وخواب چوآمد بت اندر شبستان شاه به مهد اندرون کرد کسری نگاه یکی سرو دین از برش گرد ماه نهاده به مه بر ز عنبر کلاه کلاهی به کردار مشکین زره ز گوهر کشیده گره برگره گره بسته از تار و برتافته به افسون یک اندر دگر بافته چو از غالیه برگل انگشتری همه زیر انگشتری مشتری درو شاه نوشین‌روان خیره ماند برو نام یزدان فراوان بخواند سزاوار او جای بگزید شاه بیاراستند از پی ماه گاه چو آگاهی آمد به خاقان چین ز ایران و ز شاه ایران زمین وزان شادمانی به فرزند اوی شدن شاد وخرم به پیوند اوی بپردخت سغد وسمرقند وچاج به قجغار باشی فرستاد تاج ازین شهرها چون برفت آن سپاه همی مرزبانان فرستاد شاه جهان شد پر از داد نوشین‌روان بخفتند بردشت پیر و جوان یکایک همی‌خواندند آفرین ز هر جای برشهریار زمین همه دست برداشته به آسمان که ای کردگارمکان و زمان تواین داد برشاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار که از فر و اورند او در جهان بدی دور گشت آشکار و نهان به نخجیر چون او به گرگان رسید گشاده کسی روی خاقان ندید بشد خواب وخورد از سواران چین سواری نبرداشت از اسب زین پراگنده شد ترک سیصد هزار به جایی نبد کوشش کارزار کمانی نبایست کردن به زه نه که بد از ایدر نه چینی نه مه بدین سان بود فر و برز کیان به نخچیر آهنگ شیر ژیان که نام وی و اختر شاه بود که هم تخت و هم بخت همراه بود وزان پس بزرگان شدند انجمن از آموی تا شهر چاچ و ختن بگفتند کاین شهرهای فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد بسی بود ویران و آرام جغد چغانی وسومان وختلان و بلخ شده روز بر هر کسی تار و تلخ بخارا وخوارزم وآموی و زم بسی یاد دارمی با درد و غم ز بیداد وز رنج افراسیاب کسی را نبد جای آرام وخواب چوکیخسرو آمد برستیم از اوی جهانی برآسود از گفت وگوی ازان پس چو ارجاسب شد زورمند شد این مرزها پر ز درد وگزند از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ ندید ایچ ارجاسب جای درنگ برآسود گیتی ز کردار اوی که هرگز مبادا فلک یاراوی ازان پس چونرسی سپهدار شد همه شهرها پر ز تیمار شد چوشاپور ارمزد بگرفت جای ندانست نرسی سرش را ز پای جهان سوی داد آمد و ایمنی ز بد بسته شد دست آهرمنی چوخاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآورد گرد بیامد جهاندار بهرام گور ازو گشت خاقان پر از درد و شور شد از داد او شهرها چون بهشت پراگنده شد کار ناخوب و زشت به هنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر درد و گرم و گداز مبادا فغانیش فرزند اوی مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی جهاندار کسری کنون مرز ما بپذرفت و پرمایه شد ارز ما بماناد تا جاودان این بر اوی جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی که از وی زمین داد بیند کنون نبینیم رنج ونه ریزیم خون ازان پس ز هیتال وترک وختن به گلزریون برشدند انجمن به هر سو که بد موبدی کاردان ردی پاک وهشیار و بسیاردان ز پیران هرآنکس که بد رای‌زن بروبر ز ترکان شدند انجمن چنان رای دیدند یک سر سپاه که آیند با هدیه نزدیک شاه چو نزدیک نوشین‌روان آمدند همه یک دل و یک زبان آمدند چنان گشت ز انبوه درگاه شاه که بستند برمور و بر پشه راه همه برنهادند سر برزمین همه شاه راخواندند آفرین بگفتند کای شاه ما بنده‌ایم به فرمان تو در جهان زنده‌ایم همه سرفرازیم با ساز جنگ به هامون بدریم چرم پلنگ شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار برستند پاک از بد روزگار از ایشان فغانیش بد پیشرو سپاهی پسش جنگ سازان نو ز گردان چو خشنود شد شهریار بیامد به درگاه سالار بار بپرسید بسیار و بنواختشان بهر برزنی جایگه ساختشان وزان پس شهنشاه یزدان‌پرست به خاک آمد از جایگاه نشست ستایش همی‌کرد برکردگار که ای برتر از گردش روزگار تودادی مرا فر وفرهنگ و رای تو باشی بهر نیکئی رهنمای هر آنکس که یابد ز من آگهی ازین پس نجوید کلاه مهی همه کهتری را بسازند کار ندارد کسی زهرهٔ کارزار به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب چو من خفته باشم نجویند خواب همه دام ودد پاسبان منند مهان جهان کهتران منند کرا برگزینی تو او خوار نیست جهان را جز از تو جهاندار نیست تو نیرو دهی تا مگر در جهان نخسبد ز من مور خسته روان چنین پیش یزدان فراوان گریست نگر تا چنین درجهان شاه کیست به تخت آمد از جایگه نماز ز گرگان برفتن گرفتند ساز برآمد خروشیدن گاودم ز درگاه آواز رویینه خم سپه برنشست و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ز دینار و دیبا و تاج و کمر ز گنج درم هم ز در و گهر ز اسبان و پوشیده رویان و تاج دگر مهد پیروزه و تخت عاج نشستند بر زین پرستندگان بت آرای وهرگونه‌ای بندگان فرستاد یکسر سوی طیسفون شبستان چینی به پیش اندرون به فرخنده فال و به روز آسمان برفتند گرد اندرش خادمان سرموبدان بود مهران ستاد بشد با شبستان خاقان نژاد سوی طیسفون رفت گنج و بنه سپاهی نماند از یلان یک تنه همه ویژه گردان آزداگان بیامد سوی آذرآبادگان سپاهی بیامد ز هر کشوری ز گیلان و ز دیلمان لشکری ز کوه بلوج و ز دشت سروچ گرازان برفتند گردان کوچ همه پاک با هدیه و با نثار به پیش سراپردهٔ شهریار بدان شهرشد شهریار بزرگ که ازمیش کوته کند چنگ گرگ به فر جهاندار کسری سپهر دگرگونه‌تر شد به کین و به مهر به شهری کجا برگذشتی سپاه نیازارد زان کشتمندی به راه نجستی کسی ازکسی نان وآب بره‌بر بیاراستی جای خواب برینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هرجای هامون و دشت جهان دید یک سر پر از کشتمند در و دشت پرگاو و پرگوسفند زمینی که آباد هرگز نبود بروبر ندیدند کشت و درود نگه کرد کسری برومند یافت بهرخانه‌ای چند فرزند یافت خمیده سر از بار شاخ درخت به فر جهاندار بیداربخت به منزل رسیدند نزدیک شاه فرستادهٔ قیصر آمد به راه ابا هدیه و جامه و سیم و زر ز دیبای رومی و چینی کمر نثاری که پوشیده شد روی بوم چنان باژ هرگز نیامد ز روم ز دینار پر کرده ده چرم گاو سه ساله فرستاده شد باژ و ساو ز قیصر یکی نامه‌ای با نثار نبشته سوی نامور شهریار فرستاده را پیش بنشاندند نگه کرد و نامه برو خواندند بسی نرم پیغامها داده بود ز چیزی که پیشش فرستاده بود کزین پس فزون‌تر فرستیم چیز که این ساو بد باژ بایست نیز بپذرفت شاه آنک او دید رنج فرستاد یکسر همه سوی گنج وزان تخت شاه اندر آمد به اسب همی‌راند تا خان آذرگشسب چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید فرود آمد از اسب برسم بدست به زمزم همی‌گفت ولب را ببست همان پیش آتش ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت همه زر و گوهر فزونی که برد سراسر به گنجور آتش سپرد پراگند بر موبدان سیم و زر همه جامه بخشیدشان با گهر همه موبدان زو توانگر شدند نیایش کنان پیش آذر شدند به زمزم همی‌خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین و زانجا بیامد سوی طیسفون زمین شد ز لشکر که بیستون ز بس خواسته کان پراگنده شد ز زر و درم کشور آگنده شد وزان شهر سوی مداین کشید که آنجا بدی گنجها را کلید گلستان چین با چهل اوستاد همی‌راند در پیش مهران ستاد چو کسری بیامد برتخت خویش گرازان و انباز با بخت خویش جهان چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز خوبی پر از خواسته نشستند شاهان ز آویختن به هر جای بیداد و خون ریختن جهان پرشد از فره ایزدی ببستند گفتی دو دست از بدی ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن جهانی به فرمان شاه آمدند ز کژی و تاری به راه آمدند کسی کو بره بر درم ریختی ازان خواسته دزد بگریختی ز دیبا و دینار بر خشک و آب برخشنده روز و به هنگام خواب بپیوست نامه به هر کشوری به هرنامداری و هر مهتری ز بازارگانان ترک و ز چین ز سقلاب وهرکشوری همچنین ز بس نافهٔ مشک و چینی پرند از آرایش روم وز بوی هند شد ایران به کردار خرم بهشت همه خاک عنبر شد و زر خشت جهانی به ایران نهادند روی بر آسوده از رنج وز گفت وگوی گلابست گویی هوا را سرشک بر آسوده از رنج مرد و پزشک ببارید برگل به هنگام نم نبد کشتورزی ز باران دژم جهان گشت پرسبزه وچارپای در و دشت گل بود و بام سرای همه رودها همچو دریا شده به پالیز گلبن ثریا شده به ایران زبانها بیاموختند روانها بدانش برافروختند ز بازارگانان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای هرآنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود رد وموبد و بخردان ارجمند بداندیش ترسان ز بیم گزند چوخورشید گیتی بیاراستی خروشی ز درگاه برخاستی که ای زیردستان شاه جهان مدارید یک تن بد اندر نهان هرآنکس که از کار دیده‌ست رنج نیابد به اندازهٔ رنج گنج بگویند یکسر به سالار بار کز آنکس کند مزد او خواستار وگر فام خواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی‌دستگاه نباید که یابد تهیدست رنج که گنجور فامش بتوزد ز گنج کسی کو کند در زن کس نگاه چوخصمش بیاید به درگاه شاه نبیند مگر چاه ودار بلند که با دار تیرست و با چاه بند وگر اسب یابند جایی یله که دهقان بدر بر کند زان گله بریزند خونش بران کشتمند برد گوشت آنکس که یابد گزند پیاده بماند سوارش ز اسب به پوزش رود نزد آذرگشسب عرض بسترد نام دیوان اوی به پای اندر آرند ایوان اوی گناهی نباشد کم و بیش ازین ز پستر بود آنک بد پیش ازین نباشد بران شاه همداستان بدر بر نخواهد جز از راستان هرآنکس که نپسندد این راه ما مبادا که باشد به درگاه ما جهاندار یک روز بنشست شاد بزرگان داننده را بار داد سخن گفت خندان و بگشاد چهر برتخت بنشست بوزرجمهر یکی آفرین کرد برکردگار خداوند پیروز و پروردگار چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن زشت گوی خجسته شهنشاه پیروزگر جهاندار بادانش و با گهر نبشتم سخن چند بر پهلوی ابر دفتر و کاغذ خسروی سپردم به گنجور تا روزگار برآید بخواند مگر شهریار بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن به راز اگرمرد برخیزد از تخت بزم نهد برکف خویش جان را برزم زمین را بپردازد از دشمنان شود ایمن از رنج آهرمنان شود پادشا بر جهان سر به سر بیابد سخنها همه دربدر شود دستگاهش چو خواهد فراخ کند گلشن و باغ و میدان و کاخ نهد گنج و فرزند گرد آورد بسی روز برآرزو بشمرد فر از آورد لشکر وخواسته شود کاخ و ایوانش آراسته گر ای دون که درویش‌باشد به رنج فراز آرد از هر سویی نام و گنج ز روی ریا هرچ گرد آورد ز صد سال بودنش برنگذرد شود خاک وبی‌بر شود رنج اوی به دشمن بماند همه گنج اوی نه فرزند ماند نه تخت و کلاه نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه چو بشنید آن جستن و باد اوی ز گیتی نگیرد کسی‌یاد اوی بدین کار چون بگذرد روزگار ازو نام نیکی بود یادگار ز گیتی دوچیزیست جاوید بس دگر هرچ‌باشد نماند به کس سخن گفتن نغز و کردار نیک نگردد کهن تا جهانست ریک بدین سان بود گردش روزگار خنک مرد با شرم و پرهیزگار مکن شهریارا گنه تا توان بویژه کزو شرم دارد روان بی‌آزاری وسودمندی گزین که اینست فرهنگ آیین و دین ز من یادگارست چندی سخن گمانم که هرگز نگردد کهن چو بگشاد روشن دل شهریار فروان سخن کرد زو خواستار بدو گفت فرخ کدامست مرد که دارد دلی شاد بی‌باد سرد چنین گفت کانکو بود بیگناه نبردست آهرمن او راز راه بپرسیدش از کژی و راه دیو ز راه جهاندار کیهان خدیو بدو گفت فرمان یزدان بهیست که اندر دوگیتی ازو فرهیست دربرتری راه آهرمنست که مرد پرستنده را دشمنست خنک درجهان مرد پیمان منش که پاکی وشرمست پیرامنش چوجانش تنش را نگهبان بود همه زندگانیش آسان بود بماند بدو رادی و راستی نکوبد درکژی وکاستی هران چیز کان بهره تن بود روانش پس از مرگ روشن بود ازین هر دو چیزی ندارد دریغ که بهر نیامست گر بهر تیغ کسی کو بود برخرد پادشا روان را ندارد به راه هوا سخن نشنو ازمرد افزون منش که با جان روشن بود بدکنش چوخستو بیاید به دیگر سرای هم ایدر پر از درد ماند به جای کزین بگذری سفله آن را شناس که از پاک یزدان ندارد سپاس دریغ آیدش بهرهٔ تن ز تن شود ز آرزوها ببندد دهن همان بهر جانش که دانش بود نداند نه از دانشی بشنود بپرسید کسری که از کهتران کرا باشد اندیشهٔ مهتران چنین گفت کان کس که داناترست بهر آرزو بر تواناترست کدامست دانا بدوشاه گفت که دانش بود مرد را درنهفت چنین گفت کان کو به فرمان دیو نپردازد از راه کیهان خدیو ده‌اند اهرمن هم به نیروی شیر که آرند جان وخرد را به زیر بدو گفت کسری که ده دیو چیست کزیشان خرد را بباید گریست چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند با زور و گردن فراز دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین چو نمام و دوروی و ناپاک دین دهم آنک از کس ندارد سپاس به نیکی وهم نیست یزدان شناس بدو گفت ازین شوم ده باگزند کدامست آهرمن زورمند چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز که اورا نبینند خشنود ایچ همه درفزونیش باشد بسیچ نیاز آنک او را ز اندوه و درد همی کور بینند و رخساره زرد کزین بگذری خسرو ادیو رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک اگر در زمانه کسی بی‌گزند به تندی شود جان او دردمند دگر ننگ دیوی بود با ستیز همیشه ببد کرده چنگال تیز دگر دیو کینست پرخشم وجوش ز مردم بتابد گه خشم هوش نه بخشایش آرد بروبر نه مهر دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر دگر دیو نمام کو جز دروغ نداند نراند سخن با فروغ بماند سخن چین ودوروی دیو بریده دل از بیم کیهان خدیو میان دوتن کین وجنگ آورد بکوشد که پیوستگی بشکرد دگر دیو بی‌دانش وناسپاس نباشد خردمند و نیکی شناس به نزدیک او رای و شرم اندکیست به چشمش بدو نیک هردو یکیست ز دانا بپرسید پس شهریار که چون دیو با دل کند کارزار ببنده چه دادست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو چنین داد پاسخ که دست خرد ز کردار آهرمنان بگذرد خرد باد جان تو را رهنمون که راهی درازست پیش اندرون ز شمشیر دیوان خرد جوشنست دل وجان داننده زو روشنست گذشته سخن یاد دارد خرد به دانش روان را همی‌پرورد وگر خود بود آنک خوانیم خیم که با او ندارد دل از دیو بیم جهان خوش بود بردل نیک‌خوی نگردد بگرد در آرزوی سخنهای باینده گویم کنون که دلرا به شادی بود رهنمون همیشه خردمند و امیدوار نبیند جز از شادی روزگار نیندیشد از کار بد یک زمان ره راست گیرد نگیرد کمان دگر هر که خشنود باشد به گنج نیازد نیارد تنش را به رنج کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او برخوشی بگذرد دگر دین یزدان پرستست و بس به رنج و به گنج و به آزرم کس ز فرمان یزدان نگردد سرش سرشت بدی نیست هم گوهرش برین همنشانست پرهیز نیز که نفروشد او راه یزدان به چیز بدو گفت زین ده کدامست شاه سوی نیکویها نماینده راه چنین داد پاسخ که راه خرد ز هر دانشی بی‌گمان بگذرد همان خوی نیکوکه مردم بدوی بماند همه ساله با آب روی وزین گوهران گوهر استوار تن خشندی دیدم از روزگار وزیشان امیدست آهسته‌تر برآسوده از رنج و شایسته‌تر وزین گوهران آز دیدم به رنج که همواره سیری نیابد ز گنج بدو گفت شاه از هنرها چه به که گردد بدو مرد جوینده مه چنین داد پاسخ که هر کو ز راه نگردد بود با تنی بیگناه بیابد ز گیتی همه کام ونام از انجام فرجام و آرام و کام بپرسید ازو نامبردار گو کزین ده کدامین بود پیشرو چنین داد پاسخ به آواز نرم سخنهای دانش به گفتار گرم فزونی نجوید برین بر خرد خرد بی‌گمان برهنر بگذرد وزان پس ز دانا بپرسید مه که فرهنگ مردم کدامست به چنین داد پاسخ که دانش بهست خردمند خود برجهان برمهست که دانا بلندی نیازد به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج ز نیروی خصمش بپرسید شاه که چون جست خواهی همی دستگاه چنین داد پاسخ که کردار بد بود خصم روشن‌روان وخرد ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود گر گهر چنین داد پاسخ بدو رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون گهر بی هنر زار وخوارست وسست به فرهنگ باشد روان تندرست بدو گفت جان را زدودن بچیست هنرهای تن را ستودن بچیست بگویم کنون گفتها سر به سر اگر یادگیری همه دربدر خرد مرد را خلعت ایزدیست ز اندیشه دورست ودور از بدیست هنرمند کز خویشتن درشگفت بماند هنر زو نباید گرفت همان خوش منش مردم خویش دار نباشد به چشم خردمند خوار اگر بخشش ودانش و رسم و داد خردمند گرد آورد با نژاد بزرگی و افزونی و راستی همی‌گیرد از خوی بدکاستی ازان پس بپرسید کسری ازوی که‌ای نامور مرد فرهنگ جوی بزرگی به کوشش بود گر به بخت که یابد جهاندار ازو تاج وتخت چنین داد پاسخ که بخت وهنر چنانند چون جفت با یکدیگر چنان چون تن وجان که یارند وجفت تنومند پیدا و جان در نهفت همان کالبد مرد را پوششست اگر بخت بیدار در کوششست به کوشش نیاید بزرگی به جای مگر بخت نیکش بود رهنمای و دیگر که گیتی فسانه ست و باد چو خوابی که بیننده دارد به یاد چو بیدار گردد نبیند به چشم اگر نیکویی دید اگر درد وخشم دگر پرسشی برگشاد از نهفت بدانا ستوده کدامست گفت چنین داد پاسخ که شاهی که تخت بیاراید و زور یابد ز بخت اگر دادگر باشد و نیک‌نام بیابد ز گفتار و کردار کام بدو گفت کاندر جهان مستمند کدامست بدروز و ناسودمند چنین داد پاسخ که درویش زشت که نه کام یابد نه خرم بهشت بپرسید و گفتا که بدبخت کیست که همواره از درد باید گریست چنین داد پاسخ که داننده مرد که دارد ز کردار بد روی زرد بپرسید ازو گفت خرسند کیست به بیشی ز چیز آرزومند کیست چنین داد پاسخ که آنکس که مهر ندارد برین گرد گردان سپهر بدو گفت ما را چه شایسته‌تر چنین گفت کان کس که آهسته‌تر بپرسید ازو گفت آهسته کیست که بر تیز مردم بباید گریست چنین داد پاسخ که از عیب جوی نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی به نزدیک او شرم و آهستگی هنرمندی و رای و شایستگی بپرسید ازو نامور شهریار که ازمردمان کیست امیدوار چنین گفت کان کس که کوشاترست دوگوشش بدانش نیوشاترست بپرسید ازو شهریار جهان از آگاهی نیک و بد در نهان چنین داد پاسخ که از آگهی فراوان بود کژ ومغزش تهی مگر آنک گفتند خاکست جای ندانم چه گویم ز دیگر سرای بدو گفت کسری که آباد شهر کدامست و مازو چه داریم بهر چنین داد پاسخ که آبادجای ز داد جهاندار باشد به پای بپرسید کسری که بیدارتر پسندیده‌تر مرد وهشیارتر به گیتی کدامست بامن بگوی که بفزاید از دانشش آبروی چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر بدو گفت کسری که رامش کراست که دارد به شادی همی پشت راست چنین داد پاسخ که هر کو زبیم بود ایمن و باشدش زر و سیم بدو گفت ما را ستایش به چیست به نزدیک هرکس پسندیده کیست چنین داد پاسخ که او را نیاز بپوشد همی رشک با ننگ و آز همان رشک و کینش نباشد نهان پسندیده او باشد اندر جهان ز مرد شکیبا بپرسید شاه که از صبر دارد به سر بر کلاه چنین گفت کان کس که نومید گشت دل تیره‌رایش چوخورشید گشت دگرآنک روزش بباید شمرد به کار بزرگ اندرون دست برد بدو گفت غم دردل کیست بیش کز اندوه سیرآید از جان خویش چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت بیفتاد و نومید گردد ز بخت بپرسید ازو شهریار بلند که از ما که دارد دلی دردمند چنین گفت کان کو خردمند نیست توانگر کش از بخت فرزند نیست بپرسید شاه از دل مستمند نشسته به گرم اندرون بی گزند بدو گفت با دانشی پارسا که گردد برو ابلهی پادشا بپرسید نومیدتر کس کدام که دارد توانایی و نیک نام چنین گفت کان کو ز کار بزرگ بیفتد بماند نژند وسترگ بپرسید ازو شاه نوشین‌روان که ای مرد دانا و روشن‌روان که دانی که بی‌نام وآرایشست که او از در مهر و بخشایشست بدو گفت مرد فراوان گناه گنهکار درویش و بی‌دستگاه بپرسید وگفتش که برگوی راست که تا از گذشته پشیمان کراست چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ که بر سر نهد پادشا روز مرگ پشیمان شود دل کند پرهراس که جانش به یزدان بود ناسپاس ودیگر که کردار دارد بسی به نزدیک آن ناسپاسان کسی بپرسید وگفت ای خرد یافته هنرها یک اندر دگر بافته چه دانی کزو تن بود سودمند همان بر دل هر کسی ارجمند چنین داد پاسخ که ناتندرست که دل را جز از شادمانی نجست چو از درد روزی بسستی بود همه آرزو تندرستی بود بپرسید و گفتش که از آرزوی چه بیشست پیداکن ای نیک خوی بدو گفت چون سرفرازی بود همه آرزو بی‌نیازی بود چو ازبی‌نیازی بود تندرست نباید جز از کام دل چیز جست ازان پس چنین گفت با رهنمون که بردل چه اندیشه آید فزون چنین داد پاسخ که ای را سه روی بسازد خردمند با راه‌جوی یکی آنک اندیشد از روز بد مگر بی‌گنه برتنش بد رسد بترسد ز کار فریبنده دوست که با مغز جان خواهد وخون وپوست سه دیگر ز بیدادگر شهریار که بیگار بستاند از مرد کار چه نیکو بود گردش روزگار خردیافته مرد آموزگار جهان روشن وپادشا دادگر ز گردون نیابی فزون زین هنر بپرسیدش از دین و از راستی کزو دور باشد بدو کاستی بدو گفت شاها بدینی گرای کزو نگسلد یاد کرد خدای همان دوری از کژی و راه دیو بترس از جهانبان و کیهان خدیو به فرمان یزدان نهاده دو گوش وزیشان نباشد کسی با خروش ازان پس بپرسیدش از پادشا که فرماروانست بر پارسا کزایشان کدامست پیروزبخت که باشد به گیتی سزاوار تخت چنین گفت کان کوبود دادگر خرد دارد و رای و شرم و هنر بپرسیدش از دوستان کهن که باشند هم کوشه و یک‌سخن چنین داد پاسخ که از مرد دوست جوانمردی وداد دادن نکوست نخواهد به تو بد به آزرم کس به سختی بود یار و فریادرس بدو گفت کسری کرا بیش دوست که با او یکی بود از مغز و پوست چنین داد پاسخ که از نیک دل جدایی نخواهد جز از دل گسل دگر آنکسی کو نوازنده‌تر نکوتر به کردار و سازنده‌تر بپرسید دشمن کرا بیشتر که باشد بدو بر بداندیش‌تر چنین داد پاسخ که برترمنش که باشد فروان بدو سرزنش همان نیز کاو آز دارد درشت پرآژنگ رخساره و بسته مشت بپرسید تا جاودان دوست کیست ز درد جدایی که خواهد گریست چنین داد پاسخ که کردار نیک نخواهد جدا بودن از یار نیک چه ماند بدو گفت جاوید چیز که آن چیز کمی نگیرد به نیز چنین داد پاسخ که انباز مرد نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد چنین گفت کین جان دانا بود که بر آرزوها توانا بود بدو گفت شاه ای خداوند مهر چه باشد به پهنا فزون از سپهر چنین گفت کان شاه بخشنده دست ودیگر دل مرد یزدان‌پرست بپرسید وگفتا چه با زیب‌تر کزان برفرازد خردمند سر چنین داد پاسخ که ای پادشا مده گنج هرگز بناپارسا چو کردار با ناسپاسان کنی همی خشت خشک اندر آب افگنی بدو گفت اندر چه چیزست رنج کزو کم شود مرد را آز گنج بدو داد پاسخ که ای شهریار همیشه دلت باد چون نوبهار پرستندهٔ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و گنج بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت چنین گفت با شاه بوزرجمهر که یک سر شگفتست کار سپهر یکی مرد بینیم با دستگاه کلاهش رسیده بابر سیاه که او دست چپ را نداند ز راست ز بخشش فزونی نداند نه کاست یکی گردش آسمان بلند ستاره بگوید که چونست وچند فلک رهنمونش به سختی بود همه بهر او شوربختی بود گرانتر چه دانی بدو گفت شاه چنین داد پاسخ که سنگ گناه بپرسید کز برتری کارها ز گفتارها هم ز کردارها کدامست با ننگ و با سرزنش که باشد ورا هر کسی بدکنش چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بیگناه توانگرکه تنگی کند درخورش دریغ آیدش پوشش و پرورش زنانی که ایشان ندارند شرم بگفتن ندارند آواز نرم همان نیک‌مردان که تندی کنند وگر تنگ‌دستان بلندی کنند دروغ آنک بی‌رنگ و زشتست وخوار چه بر نابکار و چه بر شهریار به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت که هم آشکارست و هم در نهفت کزو مرد داننده جوشن کند روان را بدان چیز روشن کند چنین داد پاسخ که کوشان بدین به گیتی نیابد جز از آفرین دگر آنک دارد ز یزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس بدو گفت کسری که کرده چه به چه ناکرده از شاه وز مرد مه چه بهتر کزو باز داریم چنگ گرفته چه بهتر ز بهر درنگ چه بهتر ز فرمودن وداشتن وگر مرد را خوار بگذاشتن به پاسخ نگه داشتن گفت خشم که از بیگناهان بخوابند چشم دگر آنک بیدار داری روان بکوشی تو در کارها تا توان فروهشته کین برگرفته امید بتابد روان زو به کردار شید ز کار بزه چند یابی مزه بیفگن مزه دور باش از بزه سپاس ازخداوند خورشید و ماه که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه چو این کار دلگیرت آمد ببن ز شطرنج باید که رانی سخن
1,827
بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنین گفت موبد که یک روز شاه به دیبای رومی بیاراست گاه بیاویخت تاج از بر تخت عاج همه جای عاج و همه جای تاج همه کاخ پر موبد و مرزبان ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان چنین آگهی یافت شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان که آمد فرستادهٔ شاه هند ابا پیل و چتر و سواران سند شتروار بارست با او هزار همی راه جوید بر شهریار همانگه چو بشنید بیدار شاه پذیره فرستاد چندی سپاه چو آمد بر شهریار بزرگ فرستادهٔ نامدار و سترگ برسم بزرگان نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت گهرکرد بسیار پیشش نثار یکی چتر و ده پیل با گوشوار بیاراسته چتر هندی به زر بدو بافته چند گونه گهر سر بار بگشاد در بارگاه بیاورد یک سر همه نزد شاه فراوان ببار اندرون سیم و زر چه از مشک و عنبر چه از عود تر ز یاقوت والماس وز تیغ هند همه تیغ هندی سراسر پرند ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای زده دست و پای آوریده به جای ببردند یک سر همه پیش تخت نگه کرد سالار خورشید بخت ز چیزی که برد اندران رای رنج فرستاد کسری سراسر به گنج بیاورد پس نامه‌ای بر پرند نبشته بنوشین‌روان رای هند یکی تخت شطرنج کرده به رنج تهی کرده از رنج شطرنج گنج بیاورد پیغام هندی ز رای که تا چرخ باشد تو بادی به جای کسی کو بدانش برد رنج بیش بفرمای تا تخت شطرنج پیش نهند و ز هر گونه رای آورند که این نغز بازی به جای آورند بدانند هرمهره‌ای را به نام که گویند پس خانهٔ او کدام پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ واسب و رفتار فرزین و شاه گراین نغز بازی به جای آورند درین کار پاکیزه رای آورند همان باژ و ساوی که فرمودشاه به خوبی فرستم بران بارگاه وگر نامداران ایران گروه ازین دانش آیند یک سر ستوه چو با دانش ما ندارند تاو نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو همان باژ باید پذیرفت نیز که دانش به از نامبردار چیز دل و گوش کسری بگوینده داد سخنها برو کرد گوینده یاد نهادند شطرنج نزدیک شاه به مهره درون کرد چندی نگاه ز تختش یکی مهره از عاج بود پر از رنگ پیکر دگر ساج بود بپرسید ازو شاه پیروزبخت ازان پیکر ومهره ومشک وتخت چنین داد پاسخ که ای شهریار همه رسم و راه از در کارزار ببینی چویابی به بازیش راه رخ و پیل و آرایش رزمگاه بدو گفت یک هفته ما را زمان ببازیم هشتم به روشن‌روان یکی خرم ایوان بپرداختند فرستاده را پایگه ساختند رد وموبدان نماینده راه برفتند یک سر به نزدیک شاه نهادند پس تخت شطرنج پیش نگه کرد هریک ز اندازه بیش بجستند و هر گونه‌ای ساختند ز هر دست یکبارش انداختند یکی گفت وپرسید و دیگر شنید نیاورد کس راه بازی پدید برفتند یکسر پرآژنگ چهر بیامد برشاه بوزرجمهر ورا زان سخن نیک ناکام دید به آغاز آن رنج فرجام دید به کسری چنین گفت کای پادشا جهاندار و بیدار و فرمانروا من این نغز بازی به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم بدو گفت شاه این سخن کارتست که روشن‌روان بادی وتندرست کنون رای قنوج گوید که شاه ندارد یکی مرد جوینده راه شکست بزرگ است بر موبدان به در گاه و بر گاه و بر بخردان بیاورد شطرنج بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر همی‌جست بازی چپ و دست راست همی‌راند تا جای هریک کجاست به یک روز و یک شب چو بازیش یافت از ایوان سوی شاه ایران شتافت بدو گفت کای شاه پیروزبخت نگه کردم این مهره و مشک و تخت به خوبی همه بازی آمد به جای به بخت بلند جهان کدخدای فرستادهٔ شاه را پیش خواه کسی را که دارند ما را نگاه شهنشاه باید که بیند نخست یکی رزمگاهست گویی درست ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار بفرمود تا موبدان و ردان برفتند با نامور بخردان فرستاده رای را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند بدو گفت گوینده بوزرجمهر که ای موبد رای خورشید چهر ازین مهرها رای با توچه گفت که همواره با توخرد باد جفت چنین داد پاسخ که فرخنده‌رای چو از پیش او من برفتم ز جای مرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاج ببر پیش تخت خداوند تاج بگویش که با موبد و رای‌زن بنه پیش و بنشان یکی انجمن گر این نغز بازی به جای آورند پسندیده و دلربای آورند همین بدره و برده و باژ و ساو فرستیم چندانک داریم تاو و گر شاه و فرزانگان این به جای نیارند روشن ندارند رای وگر شاه وفرزانگان این بجای نیارند روشن ندارند رای نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا به رنج چو بیند دل و رای باریک ما فزونتر فرستد به نزدیک ما برتخت آن شاه بیداربخت بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت چنین گفت با موبدان و ردان که‌ای نامور پاک دل بخردان همه گوش دارید گفتار اوی هم آن را هشیار سالار اوی بیاراست دانا یکی رزمگاه به قلب اندرون ساخته جای شاه چپ و راست صف برکشیده سوار پیاده به پیش اندرون نیزه دار هشیوار دستور در پیش شاه به رزم اندرونش نماینده راه مبارز که اسب افگند بر دو روی به دست چپش پیل پرخاشجوی وزو برتر اسبان جنگی به پای بدان تاکه آید به بالای رای چو بوزرجمهر آن سپه را براند همه انجمن درشگفتی بماند غمی شد فرستادهٔ هند سخت بماند اندر آن کار هشیار بخت شگفت اندرو مرد جادو بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند که این تخت شطرنج هرگز ندید نه از کاردانان هندی شنید چگونه فراز آمدش رای این به گیتی نگیرد کسی جای این چنان گشت کسری ز بوزرجمهر که گفتی بدوبخت بنمود چهر یکی جام فرمود پس شهریار که کردند پرگوهر شاهوار یکی بدره دینار واسبی به زین بدو داد و کردش بسی آفرین بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهاد پیش به شطرنج و اندیشهٔ هندوان نگه کرد و بفزود رنج روان خرد بادل روشن انباز کرد به اندیشه بنهاد برتخت نرد دومهره بفرمود کردن ز عاج همه پیکر عاج همرنگ ساج یکی رزمگه ساخت شطرنج وار دو رویه برآراسته کارزار دولشکر ببخشید بر هشت بهر همه رزمجویان گیرنده شهر زمین وار لشکر گهی چارسوی دوشاه گرانمایه و نیک خوی کم و بیش دارند هر دو به هم یکی از دگر برنگیرد ستم به فرمان ایشان سپاه از دو روی به تندی بیاراسته جنگجوی یکی را چوتنها بگیرد دو تن ز لشکر برین یک تن آید شکن به هرجای پیش وپس اندر سپاه گرازان دو شاه اندران رزمگاه همی این بران آن برین برگذشت گهی رزم کوه و گهی رزم دشت برین گونه تا بر که بودی شکن شدندی دو شاه و سپاه انجمن بدین سان که گفتم بیاراست نرد برشاه شد یک به یک یاد کرد وزان رفتن شاه برترمنش همانش ستایش همان سرزنش ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه بگسترد و بنمود یک یک شاه دل شاه ایران ازو خیره ماند خرد را باندیشه اندر نشاند همی‌گفت کای مرد روشن‌روان جوان بادی و روزگارت جوان بفرمود تا ساروان دو هزار بیارد شتر تا در شهریار ز باری که خیزد ز روم و ز چین ز هیتال و مکران و ایران زمین ز گنج شهنشاه کردند بار بشد کاروان از در شهریار چوشد بارهای شتر ساخته دل شاه زان کار پرداخته فرستادهٔ رای را پیش خواند ز دانش فراوان سخنها براند یکی نامه بنوشت نزدیک اوی پر از دانش و رامش و رنگ و بوی سر نامه کرد آفرین بزرگ به یزدان پناهش ز دیو سترگ دگر گفت کای نامور شاه هند ز دریای قنوج تا پیش سند رسیداین فرستادهٔ رای‌زن ابا چتر و پیلان بدین انجمن همان تخت شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش امد بجای ز دانای هندی زمان خواستیم به دانش روان را بیاراستیم بسی رای زد موبد پاک‌رای پژوهید وآورد بازی به جای کنون آمد این موبد هوشمند به قنوج نزدیک رای بلند شتروار بار گران دو هزار پسندیده بار از در شهریار نهادیم برجای شطرنج نرد کنون تا به بازی که آرد نبرد برهمن فر وان بود پاک‌رای که این بازی آرد به دانش به جای ز چیزی که دید این فرستاده رنج فرستد همه رای هندی به گنج ورای دون کجا رای با راهنمای بکوشند بازی نیاید به جای شتروار باید که هم زین شمار به پیمان کند رای قنوج بار کند بار همراه با بار ما چنینست پیمان و بازار ما چوخورشید رخشنده شد بر سپهر برفت از در شاه بوزرجمهر چو آمد ز ایران به نزدیک رای برهمن بشادی و را رهنمای ابا بار با نامه وتخت نرد دلش پر ز بازار ننگ ونبرد چو آمد به نزدیکی تخت اوی بدید آن سر و افسر و بخت اوی فراوانش بستود بر پهلوی بدو داد پس نامهٔ خسروی ز شطرنج وز راه وز رنج رای بگفت آنچه آمد یکایک به جای پیام شهنشاه با او بگفت رخ رای هندی چوگل برشگفت بگفت آن کجا دید پاینده مرد چنان هم سراسر بیاورد نرد ز بازی و از مهره و رای شاه وزان موبدان نماینده راه به نامه دورن آنچه کردست یاد بخواند بداند نپیچد ز داد ز گفتار اوشد رخ شاه زرد چو بشنید گفتار شطرنج و نرد بیامد یکی نامور کدخدای فرستاده را داد شایسته‌جای یکی خرم ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند زمان خواست پس نامور هفت روز برفت آنک بودند دانش فروز به کشور ز پیران شایسته مرد یکی انجمن کرد و بنهاد نرد به یک هفته آنکس که بد تیزویر ازان نامداران برنا و پیر همی‌بازجستند بازی نرد به رشک و برای وبه ننگ و نبرد بهشتم چنین گفت موبد به رای که این را نداند کسی سر زپای مگر با روان یار گردد خرد کزین مهره بازی برون آورد بیامد نهم روز بوزرجمهر پر از آرزو دل پرآژنگ چهر که کسری نفرمود ما را درنگ نباید که گردد دل شاه تنگ بشد موبدان را ازان دل دژم روان پر زغم ابروان پر زخم بزرگان دانا به یک سو شدند به نادانی خویش خستو شدند چو آن دید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر بگسترد پیش اندرون تخت نرد همه گردش مهرها یاد کرد سپهدار بنمود و جنگ سپاه هم آرایش رزم و فرمان شاه ازو خیره شد رای با رای‌زن ز کشور بسی نامدار انجمن همه مهتران آفرین خواندند ورا موبد پاک دین خواندند ز هر دانشی زو بپرسید رای همه پاسخ آمد یکایک به جای خروشی برآمد ز دانندگان ز دانش پژوهان وخوانندگان که اینت سخنگوی داننده مرد نه از بهر شطرنج و بازی نرد بیاورد زان پس شتر دو هزار همه گنج قنوح کردند بار ز عود و ز عنبر ز کافور و زر همه جامه وجام پیکر گهر ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یک سر به درگاه شاه یکی افسری خواست از گنج رای همان جامهٔ زر ز سر تا به پای بدو داد وچند آفرین کرد نیز بیارانش بخشید بسیار چیز شتر دو ازار آنک از پیش برد ابا باژ و هدیه مر او را سپرد یکی کاروان بد که کس پیش ازان نراند و نبد خواسته بیش ازان بیامد ز قنوج بوزرجمهر برافراخته سر بگردان سپهر دلی شاد با نامه شاه هند نبشته به هندی خطی بر پرند که رای و بزرگان گوایی دهند نه از بیم کزنیک رایی دهند که چون شاه نوشین‌روان کس ندید نه از موبد سالخورده شنید نه کس دانشی تر ز دستور اوی ز دانش سپهرست گنجور اوی فرستاده شد باژ یک ساله پیش اگر بیش باید فرستیم بیش ز باژی که پیمان نهادیم نیز فرستاده شد هرچ بایست چیز چو آگاهی آمد ز دانا به شاه که با کام و با خوبی آمد ز راه ازان آگهی شاد شد شهریار بفرمود تاهرک بد نامدار ز شهر و ز لشکر خبیره شدند همه نامداران پذیره شدند به شهر اندر آمد چنان ارجمند به پیروزی شهریار بلند به ایوان چو آمد به نزدیک تخت برو شهریار آفرین کرد سخت ببر در گرفتش جهاندار شاه بپرسیدش از رای وز رنج راه بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر ازان بخت بیدار و مهر سپهر پس آن نامه رای پیروزبخت بیاورد و بنهاد در پیش تخت بفرمود تا یزدگرد دبیر بیامد بر شاه دانش‌پذیر چو آن نامه رای هندی بخواند یکی انجمن درشگفتی بماند هم از دانش و رای بوزرجمهر ازان بخت سالار خورشید چهر چنین گفت کسری که یزدان سپاس که هستم خردمند و نیکی‌شناس مهان تاج وتخت مرا بنده‌اند دل وجان به مهر من آگنده‌اند شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر که دانش بدو داد چندین سپهر سپاس از خداوند خورشید وماه کزویست پیروزی و دستگاه برین داستان برسخن ساختم به طلخند و شطرنج پرداختم
1,828
بخش ۷ - داستان طلخند و گو
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنین گفت شاهوی بیداردل که ای پیر دانای و بسیار دل ایا مرد فرزانه و تیز ویر ز شاهوی پیر این سخن یادگیر که درهند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود خنیده بهر جای جمهور نام به مردی بهر جای گسترده گام چنان پادشا گشته برهندوان خردمند و بیدار و روشن‌روان ورا بود کشمیر تا مرز چین برو خواندندی به داد آفرین به مردی جهانی گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست همیدون بدش تاج و گنج و سپاه همیدون نگین وهمیدون کلاه هنرمند جمهور فرهنگ جوی سرافراز با دانش و آبروی بدو شادمان زیردستان اوی چه شهری چه از در پرستان اوی زنی بود هم گوهرش هوشمند هنرمند و با دانش و بی‌گزند پسر زاد زان شاه نیکو یکی که پیدا نبود از پدر اندکی پدر چون بدید آن جهاندار نو هم اندر زمان نام کردند گو برین برنیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگهان شهریار به کدبانو اندرز کرد و به مرد جهانی پر از دادگو را سپرد ز خردی نشایست گو بخت را نه تاج و کمر بستن و تخت را سران راهمه سر پر از گرد بود ز جمهورشان دل پر از درد بود ز بخشیدن و خوردن و داد اوی جهان بود یک سر پر از یاد اوی سپاهی و شهری همه انجمن زن و کودک و مرد شد رای زن که این خرد کودک نداند سپاه نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند به دنبر برادر بد آن شاه را خردمند وشایستهٔ گاه را کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته دلارای بود جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی ز سندل به دنبر نهادند روی بزرگان کشمیر تا مرز چین به شاهی بدو خواندند آفرین ز دنبر بیامد سرافراز مای به تخت کیان اندر آورد پای همان تاج جمهور بر سر نهاد بداد و ببخشش در اندر گشاد چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان همی‌داشت راست پری چهره آبستن آمد ز مای پسر زاد ازین نامور کدخدای ورا پادشا نام طلخند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد دوساله شد این خرد و گو هفت سال دلاور گوی بود با فر و یال پس از چند گه مای بیمار شد دل زن برو پر ز تیمار شد دوهفته برآمد به زاری بمرد برفت وجهان دیگری را سپرد همه سندلی زار و گریان شدند ز درد دل مای بریان شدند نشستند یک ماه باسوگ شاه سرماه یک سر بیامد سپاه همه نامداران وگردان شهر هرآنکس که او را خرد بود بهر سخن رفت هرگونه بر انجمن چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن که این زن که از تخم جمهور بود همیشه ز کردار بد دور بود همه راستی خواستی نزد شوی نبود ایچ تابود جز دادجوی نژادیست این ساخته داد را همه راستی را و بنیاد را همان به که این زن بود شهریار که او ماند زین مهتران یادگار زگفتار او رام گشت انجمن فرستاده شد نزد آن پاک تن که تخت دو فرزند را خود بگیر فزاینده کاریست این ناگزیر چوفرزند گردد سزاوار گاه بدو ده بزرگی و گنج و سپاه ازان پس هم آموزگارش تو باش دلارام و دستور و رایش تو باش به گفتار ایشان زن نیک بخت بیفراخت تاج و بیاراست تخت فزونی وخوبی وفرهنگ وداد همه پادشاهی بدو گشت شاد دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای هنرمند و گیتی سپرده به پای بدیشان سپرد آن دو فرزند را دو مهتر نژاد خردمند را نبودند ز ایشان جدا یک زمان بدیدار ایشان شده شادمان چو نیرو گرفتند و دانا شدند بهر دانشی بر توانا شدند زمان تا زمان یک ز دیگر جدا شدندی برمادر پارسا که ازماکدامست شایسته‌تر به دل برتر و نیز بایسته‌تر چنین گفت مادر به هر دو پسر که تا از شما باکه یابم هنر خردمندی ورای و پرهیز و دین زبان چرب و گوینده و بفرین چودارید هر دو ز شاهی نژاد خرد باید و شرم و پرهیز وداد چوتنها شدی سوی مادر یکی چنین هم سخن راندی اندکی که از ما دو فرزند کشور کراست به شاهی و این تخت و افسرکراست بدو مام گفتی که تخت آن تست هنرمندی و رای و بخت آن تست به دیگر پسرهم ازینسان سخن همی‌راندی تا سخن شد کهن دل هرد وان شاد کردی به تخت به گنج وسپاه وبنام و به بخت رسیدند هر دو به مردی به جای بدآموز شد هر دو را رهنمای زرشک اوفتادند هردو به رنج برآشوفتند ازپی تاج وگنج همه شهرزایشان بدونیم گشت دل نیک مردان پرازبیم گشت زگفت بدآموز جوشان شدند به نزدیک مادرخروشان شدند بگفتند کزماکه زیباترست که برنیک وبد برشکیباترست چنین پاسخ آورد فرزانه زن که باموبدی یکدل ورای زن شمارابباید نشستن نخست برام وباکام فرجام جست ازان پس خنیده بزرگان شهر هرآنکس که اودارد از رای بهر یکایک بگوییم با رهنمون نه خوبست گرمی به کاراندرون کسی کو بجوید همی تاج وگاه خردباید ورای وگنج وسپاه چو بیدادگر پادشاهی کند جهان پر ز گرم وتباهی کند به مادر چنین گفت پرمایه گو کزین پرسش اندر زمانه مرو اگر کشور ازمن نگیرد فروغ به کژی مکن هیچ رای دروغ به طلخند بسپار گنج وسپاه من او را یکی کهترم نیکخواه وگر من به سال وخرد مهترم هم از پشت جمهور کنداورم بدو گوی تا از پی تاج و تخت نگیرد به بی‌دانشی کارسخت بدو گفت مادر که تندی مکن براندیشه باید که رانی سخن هرآنکس که برتخت شاهی نشست میان بسته باید گشاده دو دست نگه داشتن جان پاک از بدی بدانش سپردن ره بخردی هم از دشمن آژیر بودن به جنگ نگه داشتن بهرهٔ نام و ننگ ز داد و ز بیداد شهر و سپاه بپرسد خداوند خورشید و ماه اگر پشه از شاه یابد ستم روانش به دوزخ بماند دژم جهان از شب تیره تاریک‌تر دلی باید ازموی باریک‌تر که از بد کند جان و تن را رها بداند که کژی نیارد بها چو بر سرنهد تاج بر تخت داد جهانی ازان داد باشند شاد سرانجام بستر ز خشتست وخاک وگر سوخته گردد اندر مغاک ازین دودمان شاه جمهور بود که رایش ز کردار بد دور بود نه هنگام بد مردن او را بمرد جهان را به کهتر برادر سپرد زد نبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینا دل وپاک رای همه سندلی پیش اوآمدند پر از خون دل و شاه جو آمدند بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست مرا خواست انباز گشتیم وجفت بدان تا نماند سخن درنهفت اگر زانک مهتر برادر تویی به هوش وخرد نیز برتر تویی همان کن که جان را نداری به رنج ز بهر سرافرازی و تاج وگنج یکی ازشما گرکنم من گزین دل دیگری گردد از من بکین مریزید خون از پی تاج وگنج که برکس نماند سرای سپنج ز مادر چو بشنید طلخند پند نیامدش گفتار او سودمند به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری به سال ار برادر ز من مهترست نه هرکس که او مهتر او بهترست بدین لشکر من فروان کسست که همسال او به آسمان کرکسست که هرگز نجویند گاه وسپاه نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه پدر گر به روز جوانی بمرد نه تخت بزرگی کسی راسپرد دلت جفت بینم همی سوی گو برآنی که او را کنی پیشرو من ازگل برین گونه مردم کنم مبادا که نام پدر گم کنم یکی مادرش سخت سوگند خورد که بیزارم از گنبد لاژورد اگرهرگز این آرزو خواستم ز یزدان وبردل بیاراستم مبر زین سن جز به نیکی گمان مشو تیز باگردش آسمان که آن راکه خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی من انداختم هرچ آمد ز پند اگر نیست پند منت سودمند نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید وزین پند من توشهٔ جان کنید وزان پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند کلید درگنج دو پادشا که بودند بادانش و پارسا بیاورد وکرد آشکارا نهان به پیش جهاندیدگان ومهان سراسر بر ایشان ببخشید راست همه کام آن هر دو فرزند خواست چنین گفت زان پس به طلخند گو که ای نیک دل نامور یار نو شنیدم که جمهور چندی ز مای سرافرازتر بد به سال و برای پدرت آن گرانمایه نیکخوی نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی نه ننگ آمدش هرگز از کهتری نجست ایچ بر مهتران مهتری نگر تا پسندد چنین دادگر که من پیش کهتر ببندم کمر نگفتست مادر سخن جز به داد تو را دل چرا شد ز بیداد شاد ز لشکر بخوانیم چندی مهان خردمند و برگشته گرد جهان ز فرزانگان چون سخن بشنویم برای و به گفتارشان بگرویم ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی برین برنهادند هر دو جوان کزان پس ز گردان وز پهلوان ز دانا وپاکان سخن بشنویم بران سان که باشد بدان بگرویم کز ایشان همی دانش آموختیم به فرهنگ دلها برافروختیم بیامد دو فرزانه رهنمای میانشان همی‌رفت هر گونه رای همی‌خواست فرزانه گو که گو بود شاه درسندلی پیشرو هم آنکس که استاد طلخند بود به فرزانگی هم خردمند بود همی این بران بر زد وآن برین چنین تا دو مهتر گرفتند کین نهاده بدند اندر ایوان دو تخت نشسته به تخت آن دو پیروز بخت دلاور دو فرزانه بردست راست همی هریکی ازجهان بهرخواست گرانمایگان را همه خواندند بایوان چپ و راست بنشاندند زبان برگشادند فرزانگان که ای سرفرازان ومردانگان ازین نامداران فرخ‌نژاد که دارید رسم پدرشان به یاد که خواهید برخویشتن پادشا که دانید زین دوجوان پارسا فروماندند اندران موبدان بزرگان و بیدار دل بخردان نشسته همی دوجوان بر دو تخت بگفت دو فرزانه نیکبخت بدانست شهری و هم لشکری کزان کارجنگ آید و داوری همه پادشاهی شود بر دو نیم خردمند ماند به رنج وبه بیم یکی ز انجمن سر برآورد راست به آوا سخن گفت و برپای خاست که ما از دو دستور دو شهریار چه یاریم گفتن که آید به کار بسازیم فردا یکی انجمن بگوییم با یکدگر تن به تن وزان پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام برفتند ز ایوان ژکان و دژم لبان پر ز باد و روان پر ز غم بگفتند کین کار با رنج گشت ز دست جهاندیده اندر گذشت برادر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه ببودند یک شب پرآژنگ چهر بدانگه که برزد سر از کوه مهر برفتند یک سر بزرگان شهر هرآنکس که شان بود زان کار بهر پر آواز شد سندلی چار سوی سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی یکی راز ز گردان بگو بود رای یکی سوی طلخند بد رهنمای زبانها ز گفتارشان شد ستوه نگشتند همرای و با هم گروه پراگنده گشت آن بزرگ انجمن سپاهی وشهری همه تن به تن یکی سوی طلخند پیغام کرد زبان را زگو پر ز دشنام کرد دگر سوی گو رفت با گرز و تیغ که از شاه جان را ندارم دریغ پرآشوب شد کشور سندلی بدان نیکخواهی و آن یک دلی خردمند گوید که در یک سرای چوفرمان دوگردد نماند به جای پس آگاهی آمد به طلخند و گو که هر بر زنی بایکی پیشرو همه شهر ویران کنند از هوا نباید که دارند شاهان روا ببودند زان آگهی پر هراس همی‌داشتندی شب و روز پاس چنان بد که روزی دو شاه جوان برفتند بی‌لشکر و پهلوان زبان برگشادند یک با دگر پرآژنگ روی و پراز جنگ سر به طلخند گفت ای برادر مکن کز اندازه بگذشت ما را سخن بتا روی بر خیره چیزی مجوی که فرزانگان آن نبینند روی شنیدی که جمهور تا زنده بود برادر ورا چون یکی بنده بود بمرد او و من ماندم خوار و خرد یکی خرد را گاه نتوان سپرد جهان پر ز خوبی بد از رای اوی نیارست جستن کسی جای اوی برادر ورا همچو جان بود و تن بشاهی ورا خواندند انجمن اگر بودمی من سزاوار گاه نکردی به مای اندرون کس نگاه بر آیین شاهان گیتی رویم ز فرزانگان نیک و بد بشنویم من ازتو به سال وخرد مهترم توگویی که من کهترم بهترم مکن ناسزا تخت شاهی مجوی مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی چنین پاسخ آورد طلخند پس به افسون بزرگی نجستست کس من این تاج و تخت از پدر یافتم ز تخمی که او کشت بریافتم همه پادشاهی و گنج و سپاه ازین پس به شمشیر دارم نگاه ز جمهور وز مای چندین مگوی اگر آمنی تخت را رزم جوی سرانشان پر از جنگ باز آمدند به شهر اندرون رزمساز آمدند سپاهی وشهری همه جنگجوی بدرگاه شاهان نهادند روی گروهی به طلخند کردند رای دگر را بگو بود دل رهنمای برآمد خروش از در هر دو شاه یکی را نبود اندر آن شهر راه نخستین بیاراست طلخند جنگ نبودش به جنگ دلیران درنگ سرگنجهای پدر بر گشاد سپه راهمه ترگ وجوشن بداد همه شهر یکسر پر از بیم شد دل مرد بخرد بدو نیم شد که تا چون بود گردش آسمان کرا برکشد زین دومهتر زمان همه کشور آگاه شد زین دو شاه دمادم بیامد زهر سو سپاه بپوشید طلخند جوشن نخست به خون ریختن چنگها را بشست بیاورد گو نیز خفتان وخود همی‌داد جان پدر را درود بدان تندی ازجای برخاستند همی پشت پیلان بیاراستند نهادند برکوهه پیل زین توگفتی همی راه جوید زمین همه دشت پر زنگ وهندی درای همه گوش پر ناله کرنای به لشکر گه آمد دوشاه جوان همه بهر بیشی نهاده روان سپهر اندران رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد بر آمد خروشیدن گاو دم ز دو رویه آواز رویینه خم بیاراست با میمنه میسره تو گفتی زمین کوه شد یکسره دولشکر کشیدند صف بر دو میل دو شاه سرافراز بر پشت پیل درفشی درفشان به سر بر به پای یکی پیکرش ببر و دیگر همای پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار سپردار و شایستهٔ کار زار نگه کرد گو اندران دشت جنگ هوا دید چون پشت جنگی پلنگ همه کام خاک وهمه دشت خون بگرد اندرون نیزه بد رهنمون به طلخند هرچند جانش بسوخت ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت گزین کرد مردی سخنگوی گو کزان مهتران او بدی پیشرو که رو پیش طلخند و او را بگوی که بیداد جنگ برادر مجوی که هر خون که باشد برین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته یکی گوش بگشای بر پندگو به گفتار بدگوی غره مشو نباید که از ما بدین کارزار نکوهش بود در جهان یادگار که این کشور هند ویران شود کنام پلنگان و شیران شود بپرهیز ازین جنگ و آویختن به بیداد بر خیره خون ریختن دل من بدین آشتی شاد کن ز فام خرد گردن آزاد کن ازین مرز تا پیش دریای چین تو راباد چندانک خواهی زمین همه مهر با جان برابر کنیم تو را بر سرخویش افسر کنیم ببخشیم شاهی به کردار گنج که این تخت و افسر نیرزد به رنج وگر چند بیداد جویی همه پراگندن گرد کرده رمه بدین گیتی اندر نکوهش بود همین رابدان سر پژوهش بود مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای فرستاده چون پیش طلخند شد به پیغام شاه از در پند شد چنین داد پاسخ که او را بگوی که درجنگ چندین بهانه مجوی برادر نخوانم تو را من نه دوست نه مغز تو از دودهٔ ما نه پوست همه پادشاهی تو ویران کنی چوآهنگ جنگ دلیران کنی همه بدسگالان به نزد تواند به بهرام روز اورمزد تواند گنهکار هم پیش یزدان تویی که بد نام و بد گوهر و بد خویی ز خونی که ریزند زین پس به کین تو باشی به نفرین و من به آفرین و دیگر که گفتی ببخشیم تاج هم این مرزبانی و این تخت عاج هر آنگه که تو شهریاری کنی مرا مرز بخشی و یاری کنی نخواهم که جان باشد اندر تنم وگر چشم برتاج شاه افگنم کنون جنگ را بر کشیدم رده هوا شد چو دیبا به زر آژده ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان نداند کنون گورکیب ازعنان برآورد گه بر سرافشان کنم همه لشکرش را خروشان کنم بران سان سپاه اندر آرم به جنگ که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ بیارند گو را کنون بسته دست سپاهش ببینند هر سو شکست که ازبندگان نیز با شهریار نپوشد کسی جوشن کارزار چو پاسخ شنید آن خردمند مرد بیامد همه یک به یک یاد کرد غمی شد دل گوچو پاسخ شنید که طلخند را رای پاسخ ندید پر اندیشه فرزانه را پیش خواند ز پاسخ فراوان سخنها براند بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی یکی چارهٔ کار با من بگوی همه دشت خونست و بی تن سرست روان را گذر بر جهانداورست نباید کزین جنگ فرجام کار به ما بازماند بد روزگار بدو گفت فرزانه کای شهریار نباید تو را پندآموزگار گر از من همی بازجویی سخن به جنگ برادر درشتی مکن فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی سرافراز با دانش و نرم گوی بباید فرستاد و دادن پیام بگردد مگر او ازین جنگ رام بدو ده همه گنج نابرده رنج تو جان برادر گزین کن ز گنج چو باشد تو را تاج و انگشتری به دینار با او مکن داوری نگه کردم از گردش آسمان بدین زودی او را سرآید زمان ز گردنده هفت اختر اندر سپهر یکی را ندیدم بدو رای ومهر تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن خود این کار تنگ مگر مهر شاهی و تخت و کلاه بدان تات بد دل نخواند سپاه دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج بده تا نباشد روانش به رنج تو گر شهریاری و نیک‌اختری به کار سپهری تواناتری ز فرزانه بشنید شاه این سخن دگر باره رای نوافگند بن ز درد برادر پر از آب روی گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی بدوگفت گو پیش طلخند شو بگویش که پر درد و رنجست گو ازین گردش رزم و این کارزار همی‌خواهد از داور کردگار که گرداند اندر دلت هوش ومهر به تابی ز جنگ برادر توچهر به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست فروزندهٔ جان تاریک تست بپرس از شمار ده و دو و هفت که چون خواهد این کار بیداد رفت اگر چند تندی و کنداوری هم از گردش چرخ برنگذری همه گرد بر گرد ما دشمنست جهانی پر از مردم ریمنست همان شاه کشمیر وفغفور چین که تنگست از ایشان به ما بر زمین نکوهیده باشیم ازین هر دو روی هم از نامداران پرخاشجوی که گویند کز بهر تخت وکلاه چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه به گوهر مگر هم نژاده نیند همان از گهر پاکزاده نیند ز لشکر گر آیی به نزدیک من درفشان کنی جان تاریک من ز دینار و دیبا و از اسب و گنج ببخشم نمانم که مانی به رنج هم از دست من کشور و مهر و تاج بیابی همان یاره و تخت عاج زمهر برادر تو را ننگ نیست مگر آرزویت جز از جنگ نیست اگر پند من سر به سر نشنوی به فرجام زین بد پشیمان شوی فرستاده آمد چو باد دمان به نزدیک طلخند تیره روان بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز چو بشنید طلخند گفتار اوی خردمندی و رای و دیدار اوی ازان کآسمان را دگر بود راز بگفت برادر نیامد فراز چنین داد پاسخ که گو رابگوی که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی بریده زوانت بشمشیر بد تنت سوخته ز آتش هیربد شنیدم همه خام گفتار تو نبینم جزا ز چاره بازار تو چگونه دهی گنج و شاهی بمن توخود کیستی زین بزرگ انجمن توانایی و گنج و شاهی مراست ز خورشید تا آب و ماهی مراست همانا زمانت فراز آمدست کت اندیشه‌های دراز آمدست سپاه ایستاده چنین بر دومیل ز آورد مردان و پیکار پیل بیارای لشکر فراز آر جنگ به رزم آمدی چیست رای درنگ چنان بینی اکنون ز من دستبرد که روزت ستاره بباید شمرد ندانی جز افسون و بند و فریب چودیدی که آمد بپیشت نشیب ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت نخواند تو را دانشی نیکبخت فرستاده آمد سری پر ز باد همه پاسخ پادشا کرد یاد چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی فرود آمدند اندران رزمگاه یکی کنده کندند پیش سپاه طلایه همی‌گشت بر گرد دشت بدین گونه تارامش اندر گذشت چوبرزد سر از برج شیرآفتاب زمین شد بکردار دریای آب یکی چادر آورد خورشید زرد بگسترد برکشور لاژورد برآمد خروشیدن کرنای هم آواز کوس از دو پرده سرای درفش دو شاه نوآمد به دید سپه میمنه میسره برکشید دو شاه سرافراز در قلبگاه دو دستور فرزانه درپیش شاه به فرزانهٔ خویش فرمود گو که گوید به آواز با پیشرو که بر پای دارید یکسر درفش کشیده همه تیغهای بنفش یکی ازیلان پیش منهید پای نباید که جنبد پیاده ز جای که هرکس تندی کند روز جنگ نباشد خردمند یا مرد سنگ ببینم که طلخند با این سپاه چگونه خرامد به آوردگاه نباشد جز از رای یزدان پاک ز رخشنده خورشید تا تیره خاک ز پند آزمودیم وز مهر چند نبود ایچ ازین پندها سودمند گر ایدون که پیروز گردد سپاه مرا بردهد گردش هور و ماه مریزید خون از پی خواسته که یابید خود گنج آراسته وگر نامداری بود زین سپاه که اسب افگند تیز برقلبگاه چو طلخند را یابد اندر نبرد نباید که بر وی فشانند گرد نیایش کنان پیش پیل ژیان بباید شدن تنگ بسته میان خروشی برآمد که فرمان کنیم ز رای توآرایش جان کنیم وزان روی طلخند پیش سپاه چنین گفت با پاسبانان گاه گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر همه تیغها کینه رابر کشیم به یزدان پناهیم و دم در کشیم چو یابید گو را نبایدش کشت نه با اوسخن نیز گفتن درشت بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آرید بسته دو دست همانگه خروشیدن کرنای برآمد زدهلیز پرده‌سرای همه کوه و دریا پر آواز گشت توگفتی سپهر روان بازگشت ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گیتی ز سر ز رخشنده پیکان و پر عقاب همی دامن اندر کشید آفتاب زمین شد به کردار دریای خون در ودشت بد زیرخون اندرون دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه برآمد خروشی ز طلخند وگو که از باد ژوپین من دور شو به جنگ برادر مکن دست پیش نگه دار ز آواز من جای خویش همی این بدان گفت وآن هم بدین چودریای خون شد سراسر زمین یلانی که بودند خنجر گزار بگشتند پیرامن کارزار ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی همی خون و مغز اندر آمد به جوی برین گونه تا خور ز گنبد بگشت وز اندازه آویزش اندرگذشت خروش آمد از دشت و آواز گو که ای جنگسازان و گردان نو هرآنکس که خواهد زما زینهار مدارید ازو کینه در کارزدار بدان تا برادر بترسد ز جنگ چوتنها بماند نسازد درنگ بسی خواستند از یلان زینهار بسی کشته شد در دم کار زار چو طلخند بر پیل تنها بماند گو او را به آواز چندی بخواند که رو ای برادر به ایوان خویش نگه کن به ایوان و دیوان خویش نیابی همانا بسی زنده تن از آن تیغزن نامدار انجمن همه خوب کاری ز یزدان شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس که زنده برفتی توازپیش جنگ نه هنگام رایست و روز درنگ چوبشنید طلخند آواز اوی شد از ننگ پیچان و پر آب روی به مرغ آمد از دشت آوردگاه فراز آمدندش زهر سو سپاه در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش شد آباد و با کام وشاد سزاوار خلعت هر آنکس که دید بیاراست او را چنانچون سزید به دینار چون لشکر آباد گشت دل جنگجوی از غم آزادگشت پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو برآنی که از من شدی بی‌گزند دلت را به زنار افسون مبند به آتش شوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته چو بشنید گو آن پیام درشت دلش راز مهر برادر بشست دلش زان سخن گشت اندوهگین به فرزانه گفت این شگفتی ببین بدوگفت فرزانه کای شهریار تویی از پدر تخت را یادگار ز دانش پژوهان تو داناتری هم از تاجداران تواناتری مرا این درستست و گفتم بشاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه که این نامور تا نگردد هلاک بگردد چو مار اندرین تیره خاک به پاسخ تو با او درشتی مگوی بپیوند و آزرم او را بجوی اگر جنگ سازد بسازیم جنگ که او با شتابست و ما با درنگ سپهبد فرستاده را پیش خواند به خوبی فراوان سخنها براند بدوگفت رو با برادر بگوی که چندین درشتی و تندی مجوی درشتی نه زیباست با شهریار پدرنامور بود و تو نامدار مرا این درستست کز پند من تو دوری نجویی ز پیوند من ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی که تو نامور باشی و نامجوی بگویم همه آنچ اندر دلست سخنها که جانم برو مایلست تو را سر بپیچد ز دستور بد زآسانی و رای وراه خرد مگوی ای برادر سخن جز بداد که گیتی سراسر فسونست و باد سوی راستی یاز تا هرچ هست ز گنج و ز مردان خسروپرست فرستم همه سر به سر پیش تو ببیند روان بداندیش تو که اندر دل من جز از داد نیست مباد آنک از جان تو شاد نیست برینست رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویش کام ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست به خوبی و پیوندت آهنگ نیست بسازم کنون جنگ را لشکری که باید سپاه مرا کشوری ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همه پیش دریا بریم یکی کنده سازیم گرد سپاه برین جنگجویان ببندیم راه ز دریا بکنده در آب افگنیم سراسر سر اندر شتاب افگنیم بدان تا هرآنکس که بیند شکست ز کنده نباشد ورا راه جست ز ماهرک پیروز گردد به جنگ بریزیم خون اندرین جای تنگ سپه را همه دستگیر آوریم مبادا که شمشیر و تیر آوریم فرستاده برگشت و آمد چو باد بروبر سخنهای گو کرد یاد چوطلخند بشنید گفتار گو ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو بفرمود تا پیش او خواندند سزاوار هر جای بنشاندند همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت به لشکر چنین گفت کین جنگ نو به دریا که اندیشه کردست گو چه بینید واین را چه رای آوریم که اندیشه او به جای آوریم اگر بود خواهید با من یکی نپیچید سر را ز داد اندکی اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه چو در جنگ لشکر بود هم گروه اگر یار باشید با من به جنگ از آواز روبه نترسد پلنگ هر آنکس که جویند نام بزرگ ز گیتی بیابند کام بزرگ جهانجوی اگر کشته گردد به نام به از زنده دشمن بدو شادکام هر آنکس که درجنگ تندی کند همی از پی سودمندی کند بیابید چندان ز من خواسته پرستنده و اسب آراسته ز کشمیر تا پیش دریای چین به هر شهر برماکنند آفرین ببخشم همه شهرها بر سپاه چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه بپاسخ همه مهتران پیش اوی یکایک نهادند برخاک روی که ما نام جوییم و تو شهریار ببینی کنون گردش روزگار ز درگاه طلخند برشد خروش ز لشکر همه کشور آمد بجوش سپه را همه سوی دریا کشید وزان پس سپاه گوآمد پدید برابر فرود آمدند آن دو شاه که بودند با یکدگر کینه خواه بگرد اندرون کنده‌ای ساختند چوشد ژرف آب اندر انداختند دو لشکر برابر کشیدند صف سواران همه بر لب آورده کف بیاراست با میسره میمنه کشیدند نزدیک دریا بنه دو شاه گرانمایه پر درد و کین نهادند برپشت پیلان دو زین به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکر آرای خویش زمین قار شد آسمان شد بنفش ز بس نیزه و پرنیانی درفش هوا شد ز گرد سپاه آبنوس ز نالیدن بوق وآوای کوس تو گفتی که دریا بجوشد همی نهنگ اندرو خون خروشد همی ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ ز دریا برآمد یکی تیره میغ چو بر چرخ خورشید دامن کشید چنان شد که کس نیز کس را ندید توگفتی هوا تیغ بارد همی بخاک اندرون لاله کارد همی ز افگنده گیتی بران گونه گشت که کرکس نیارست برسرگذشت گروهی بکنده درون پر ز خون دگر سر بریده فگنده نگون ز دریا همی‌خاست از باد موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج همه دشت مغز و جگر بود و دل همه نعل اسبان ز خون پر ز گل نگه کرد طلخند از پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل همه باد بر سوی طلخند گشت به راه و به آب آرزومند گشت ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز نه آرام دید و نه راه گریز بران زین زرین بخفت و بمرد همه کشور هند گو راسپرد ببیشی نهادست مردم دو چشم ز کمی بود دل پر از درد وخشم نه آن ماند ای مرد دانا نه این ز گیتی همه شادمانی گزین اگر چند بفزاید از رنج گنج همان گنج گیتی نیرزد به رنج زقلب سپه چون نگه کرد گو ندید آن درفش سپهدار نو سواری فرستاد تا پشت پیل بگردد بجوید همه میل میل ببیند که آن لعل رخشان درفش کزو بود روی سواران بنفش کجاشد که بنشست جوش نبرد مگر چشم من تیره گون شد ز گرد سوار آمد و سر به سر بنگرید درفش سرنامداران ندید همه قلب گه دید پر گفت و گوی سواران کشور همه شاه جوی فرستاده برگشت و آمد چو باد سخنها همه پیش او کرد یاد سپهبد فرود آمد از پشت پیل پیاده همی‌رفت گریان دو میل بیامد چوطلخند را مرده دید دل لشکر از درد پژمرده دید سراپای او سر به سر بنگرید به جایی برو پوست خسته ندید خروشان همه گوشت بازو بکند نشست از برش سوگوار و نژند همی‌گفت زار ای نبرده جوان برفتی پر از درد و خسته روان تو راگردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت بپیچید ز آموزگاران سرت تو رفتی ومسکین دل مادرت بخوبی بسی راندم با تو پند نیامد تو را پند من سودمند چو فرزانه گو بد آنجا رسید جهان جوی طلخند را مرده دید برادرش گریان و پر درد گشت خروش سواران بران پهن دشت خروشان بغلتید در پیش گو همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو ازان پس بیاراست فرزانه پند بگو گفت کای شهریار بلند ازین زاری و سوگواری چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود سپاس از جهان آفرینت یکیست که طلخند بر دست تو کشته نیست همه بودنی گفته بودم به شاه ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه که چندان به پیچید برزم این جوان که برخویشتن بر سر آرد زمان کنون کار طلخند چون بادگشت بنادانی و تیزی اندر گذشت سپاهست چندان پر از درد و خشم سراسر همه برتو دارند چشم بیارام و ما را تو آرام ده خرد را به آرام دل کام ده که چون پادشا را ببیند سپاه پر از درد و گریان پیاده به راه بکاهدش نزد سپاه آبروی فرومایه گستاخ گردد بروی به کردار جام گلابست شاه که از گرد یکباره گردد تباه ز دانا خردمند بشنید پند خروشی ز لشکر برآمد بلند که آن لشکر اکنون جدا نیست زین همه آفرین باد بر آن و این همه پاک در زینهار منید وزین بر منش یادگار منید ازان پس چو دانندگان را بخواند به مژگان بسی خون دل برفشاند ز پند آنچ طلخند را داده بود بدیشان بگفت آنچ زو هم شنود یکی تخت تابوت کردش ز عاج ز زر و ز پیروزه و خوب ساج بپوشید رویش به چینی پرند شد آن نامور نامبردار هند بدبق و بقیر و بکافور و مشک سرتنگ تابوت کردند خشک وزان جایگه تیز لشکر براند به راه و به منزل فراوان نماند چو شاهان گزیدند جای نبرد بشد مادر از خواب و آرام و خورد همیشه بره دیدبان داشتی به تلخی همی روز بگذاشتی چوازراه برخاست گرد سپاه نگه کرد بینادل از دیده‌گاه همی دیده‌بان بنگرید از دو میل که بیند مگر تاج طلخند و پیل ز بالا درفش گو آمد پدید همه روی کشور سپه گسترید نیامد پدید از میان سپاه سواری برافگند از دیده‌گاه که لشکر گذر کرد زین روی کوه گو وهرک بودند با او گروه نه طلخند پیدا نه پیل و درفش نه آن نامداران زرینه کفش ز مژگان فروریخت خون مادرش فراوان به دیوار بر زد سرش ازان پس چوآمد به مام آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی جهاندار طلخند بر زین بمرد سرگاه شاهی بگو در سپرد همی جامه زد چاک و رخ را بکند به گنجور گنج آتش اندر فگند به ایوان او شد دمان مادرش به خون اندرون غرقه گشته سرش همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت ازان پس بلند آتشی برفروخت که سوزد تن خویش به آیین هند ازان سوگ پیداکند دین هند چو از مادر آگاهی آمد بگو برانگیخت آن بارهٔ تیزرو بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندر گرفت بدو گفت کای مهربان گوش دار که ما بیگناهیم زین کارزار نه من کشتم او را نه یاران من نه گردی گمان برد زین انجمن که خود پیش او دم توان زد درشت ورا گردش اختر بد بکشت بدو گفت مادر که ای بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش برادر کشی از پی تاج و تخت نخواند تو را نیکدل نیکبخت چنین داد پاسخ که ای مهربان نشاید که برمن شوی بدگمان بیارام تا گردش روزمگاه نمایم تو را کار شاه و سپاه که یارست شد پیش او رزمجوی کرا بود در سر خود این گفت وگوی به دادار کو داد ومهر آفرید شب و روز و گردان سپهر آفرید کزین پس نبیند مرا مهر و گاه نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه مگر کین سخن آشکارا کنم ز تندی دلت پرمداراکنم که او را بدست کسی بد زمان که مردم رهایی نیابد ازان که یابد به گیتی رهایی ز مرگ وگر جان بپوشد به پولاد ترگ چنان شمع رخشان فرو پژمرد به گیتی کسی یک نفس نشمرد وگر چون نمایم نگردی تو رام به دادار دارنده کوراست کام که پیشت به آتش بر خویش را بسوزم ز بهر بداندیش را چو بشنید مادر سخنهای گو دریغ آمدش برز و بالای گو بدو گفت مادر که بنمای راه که چون مرد بر پیل طلخند شاه مگر بر من این آشکارا شود پر آتش دلم پرمدارا شود پر از در شد گو بایوان خویش جهاندیده فرزانه را خواند پیش بگفت آنچ با مادرش رفته بود ز مادر که برآتش آشفته بود نشستند هر دو بهم رای زن گو و مرد فرزانه بی‌انجمن بدو گفت فرزانه کای نیکخوی نگردد بما راست این آرزوی ز هر سو بخوانیم برنا و پیر کجا نامداری بود تیزویر ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای وزان تیزویران جوینده رای ز دریا و از کنده وزرمگاه بگوییم با مرد جوینده راه سواران بهر سو پراگند گو بجایی که بد موبدی پیشرو سراسر بدرگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند جهاندار بنشست با موبدان بزرگان دانادل و بخردان صفت کرد فرزانه آن رزمگاه که چون رفت پیکار جنگ وسپاه ز دریا و از کنده و آبگیر یکایک بگفتند با تیزویر نخفتند زایشان یکی تیره شب نه بر یکدگر برگشادند لب ز میدان چو برخاست آواز کوس جهاندیدگان خواستند آبنوس یکی تخت کردند از چارسوی دومرد گرانمایه و نیکخوی همانند آن کنده و رزمگاه بروی اندر آورده روی سپاه بران تخت صدخانه کرده نگار صفی کرد او لشکر کارزار پس آنگه دولشکر زساج و زعاج دو شاه سرافراز با پیل وتاج پیاده بدید اندرو با سوار همه کرده آرایش کارزار ز اسبان و پیلان و دستور شاه مبارز که اسب افگند بر سپاه همه کرده پیکر به آیین جنگ یک تیز وجنبان یکی با درنگ بیاراسته شاه قلب سپاه ز یک دست فرزانهٔ نیک‌خواه ابر دست شاه از دو رویه دو پیل ز پیلان شده گرد همرنگ نیل دو اشتر بر پیل کرده به پای نشانده برایشان دو پاکیزه رای به زیر شتر در دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد مبارز دو رخ بر دو روی دوصف ز خون جگر بر لب آورده کف پیاده برفتی ز پیش و ز پس کجا بود در جنگ فریادرس چو بگذاشتی تا سر آوردگاه نشستی چو فرزانه بر دست شاه همان نیزه فرزانه یک خانه بیش نرفتی نبودی ازین شاه پیش سه خانه برفتی سرافراز پیل بدیدی همه رزم گه از دو میل سه خانه برفتی شتر همچنان برآورد گه بر دمان و دنان نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه همی‌تاختی او همه رزمگاه همی‌راند هر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که شاها بگرد ازان پس ببستند بر شاه راه رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه نگه کرد شاه اندران چارسوی سپه دید افگنده چین در بروی ز اسب و ز کنده بر و بسته راه چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه شد از رنج وز تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات ز شطرنج طلخند بد آرزوی گوآن شاه آزاده و نیکخوی همی‌کرد مادر ببازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخند شاه نشسته شب و روز پر درد وخشم ببازی شطرنج داده دو چشم همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود همیشه همی‌ریخت خونین سرشک بران درد شطرنج بودش پزشک بدین گونه بد تاچمان و چران چنین تا سر آمد بروبر زمان سرآمد کنون برمن این داستان چنان هم که بشنیدم ازباستان
1,829
بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
نگه کن که شادان برزین چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت بدرگه شهنشاه نوشین روان که نامش بماناد تا جاودان زهردانشی موبدی خواستی که درگه بدیشان بیاراستی پزشک سخنگوی وکنداوران بزرگان وکارآزموده سران ابرهردری نامور مهتری کجا هرسری رابدی افسری پزشک سراینده برزوی بود بنیرو رسیده سخنگوی بود زهردانشی داشتی بهره‌ای بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای چنان بد که روزی بهنگام بار بیامد برنامور شهریار چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر پژوهنده ویافته یادگیر من امروز دردفتر هندوان همی‌بنگریدم بروشن روان چنین بدنبشته که برکوه هند گیاییست چینی چورومی پرند که آن را چو گردآورد رهنمای بیامیزد ودانش آرد بجای چو بر مرده بپراگند بی‌گمان سخنگوی گرددهم اندر زمان کنون من بدستوری شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار بسی دانشی رهنمای آورم مگر کین شگفتی بجای آورم تن مرده گرزنده گردد رواست که نوشین روان برجهان پادشاست بدو گفت شاه این نشاید بدن مگر آزموده رابباید شدن ببر نامهٔ من بر رای هند نگر تاکه باشد بت آرای هند بدین کارباخویشتن یارخواه همه یاری ازبخت بیدار خواه اگر نوشگفتی شود درجهان که این گفته رمزی بود درنهان ببر هرچ باید به نزدیک رای کزو بایدت بی‌گمان رهنمای درگنج بگشاد نوشین روان زچیزی که بد درخور خسروان ز دینار و دیبا و خز و حریر ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر شتروار سیصد بیاراست شاه فرستاده برداشت آمد به راه بیامد بر رای ونامه بداد سربارها پیش اوبرگشاد چو برخواند آن نامهٔ شاه رای بدو گفت کای مرد پاکیزه رای زکسری مرا گنج بخشیده نیست همه لشکر وپادشاهی یکیست ز داد و ز فر و ز اورند شاه وزان روشنی بخت وآن دستگاه نباشد شگفت ازجهاندار پاک که گر مردگان را برآرد زخاک برهمن بکوه اندرون هرک هست یکی دارد این رای رابا تودست بت آرای وفرخنده دستور من هم آن گنج وپرمایه گنجور من بدونیک هندوستان پیش تست بزرگی مرا درکم وبیش تست بیاراستندش به نزدیک رای یکی نامور چون ببایست جای خورشگر فرستاد هم خوردنی همان پوشش نغز وگستردنی برفت آن شب ورای زد با ردان بزرگان قنوج با بخردان چوبرزد سر از کوه رخشنده روز پدید آمد آن شمع گیتی فروز پزشکان فرزانه را خواند رای کسی کو بدانش بدی رهنمای چو برزوی بنهاد سرسوی کوه برفتند بااو پزشکان گروه پیاده همه کوهساران بپای بپیمود با دانشی رهنمای گیاها ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و آنچ رخشنده دید ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر همی بر پراگند بر مرده بر یکی مرده زنده نگشت ازگیا همانا که سست آمد آن کیمیا همه کوه بسپرد یک یک بپای ابر رنج اوبرنیامد بجای بدانست کان کار آن پادشا ست که زنده است جاوید و فرمانرواست دلش گشت سوزان ز تشویر شاه هم ازنامداران هم از رنج راه وزان خواسته نیز کاورده بود زگفتار بیهوده آزرده بود زکارنبشته ببد تنگدل که آن مرد بیدانش و سنگدل چرا خیره بر باد چیزی نبشت که بد بار آن رنج گفتار زشت چنین گفت زان پس بران بخردان که‌ای کاردیده ستوده ردان که دانید داناتر از خویشتن کجا سرفرازد بدین انجمن به پاسخ شدند انجمن همسخن که داننده پیرست ایدر کهن به سال و خرد او ز ما مهترست به دانش ز هر مهتری بهترست چنین گفت برزوی با هندوان که ای نامداران روشن روان برین رنجها برفزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید مگر کان سخنگوی دانای پیر بدین کار باشد مرا دستگیر ببردند برزوی رانزد اوی پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی چونزدیک اوشد سخنگوی مرد همه رنجها پیش او یاد کرد زکار نبشته که آمد پدید سخنها که ازکاردانان شنید بدو پیر دانا زبان برگشاد ز هر دانشی پیش اوک رد یاد که من در نبشته چنین یافتم بدان آرزو تیز بشتافتم چو زان رنجها برنیامد پدید ببایست ناچار دیگر شنید گیا چون سخن دان و دانش چو کوه که همواره باشد مر او راشکوه تن مرده چون مرد بیدانشست که دانا بهرجای با رامشست بدانش بود بی‌گمان زنده مرد چودانش نباشد بگردش مگرد چومردم زدانایی آید ستوه گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه کتابی بدانش نماینده راه بیابی چوجویی توازگنج شاه چو بشنید برزوی زو شاد شد همه رنج برچشم اوبادشد بروآفرین کرد وشد نزد شاه بکردار آتش بپیمود راه بیامد نیایش کنان پیش رای که تا جای باشد توبادی بجای کتابیست ای شاه گسترده کام که آن را بهندی کلیله ست نام به مهرست تا درج درگنج شاه برای وبدانش نماینده راه به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج سپارد بمن گر ندارد به رنج دژم گشت زان آرزو جان شاه بپیچید برخویشتن چندگاه ببرزوی گفت این کس از ما نجست نه اکنون نه از روزگار نخست ولیکن جهاندار نوشین روان اگر تن بخواهد ز ما یا روان نداریم ازو باز چیزی که هست اگر سرفرازست اگر زیردست ولیکن بخوانی مگر پیش ما بدان تا روان بداندیش ما نگوید به دل کان نبشتست کس بخوان و بدان و ببین پیش و پس بدو گفت برزوی کای شهریار ندارم فزون ز آنچ گویی مدار کلیله بیاورد گنجور شاه همی‌بود او را نماینده راه هران در که ازنامه بو خواندی همه روز بر دل همی‌راندی ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد ز برخواندی نیز تا بامداد همی‌بود شادان دل و تن درست بدانش همی جان روشن بشست چو زو نامه رفتی بشاه جهان دری از کلیله نبشتی نهان بدین چاره تا نامهٔ هندوان فرستاد نزدیک نوشین روان بدین گونه تا پاسخ نامه دید که دریای دانش برما رسید ز ایوان بیامد به نزدیک رای بدستوری بازگشتن به جای چو بگشاد دل رای بنواختش یکی خلعت هندویی ساختش دو یاره بهاگیر و دو گوشوار یکی طوق پرگوهر شاهوار هم از شارهٔ هندی و تیغ هند همه روی آهن سراسر پرند بیامد ز قنوج برزوی شاد بسی دانش نوگرفته بیاد ز ره چون رسید اندر آن بارگاه نیایش کنان رفت نزدیک شاه بگفت آنچ از رای دید و شنید بجای گیا دانش آمد پدید بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد کلیله روان مرا زنده کرد تواکنون ز گنجور بستان کلید ز چیزی که باید بباید گزید بیامد خرد یافته سوی گنج به گنج‌ور بسیار ننمود رنج درم بود و گوهر چپ و دست راست جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست گرانمایه دستی بپوشید و رفت بر گاه کسری خرامید تفت چو آمد به نزدیک تختش فراز برو آفرین کرد و بردش نماز بدو گفت پس نامور شهریار که بی بدره و گوهر شاهوار چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج کسی را سزد گنج کو دید رنج چنین پاسخ آورد برزو بشاه که ای تاج تو برتر از چرخ ماه هرآنکس که او پوشش شاه یافت ببخت و بتخت مهی راه یافت دگر آنک با جامهٔ شهریار ببیند مرا مرد ناسازگار دل بدسگالان شود تار و تنگ بماند رخ دوست با آب و رنگ یکی آرزو خواهم از شهریار که ماند ز من در جهان یادگار چو بنویسد این نامه بوزرجمهر گشاید برین رنج برزوی چهر نخستین در از من کند یادگار به فرمان پیروزگر شهریار بدان تا پس از مرگ من در جهان ز داننده رنجم نگردد نهان بدو گفت شاه این بزرگ آرزوست بر اندازهٔ مرد آزاده خوست ولیکن به رنج تو اندر خورست سخن گرچه از پایگه برترست به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که این آرزو را نشاید نهفت نویسنده از کلک چون خامه کرد ز بر زوی یک در سرنامه کرد نبشت او بران نامهٔ خسروی نبود آن زمان خط جز پهلوی همی‌بود با ارج در گنج شاه بدو ناسزا کس نکردی نگاه چنین تا بتازی سخن راندند ورا پهلوانی همی‌خواندند چو مامون روشن روان تازه کرد خور روز بر دیگر اندازه کرد دل موبدان داشت و رای کیان ببسته بهر دانشی بر میان کلیله به تازی شد از پهلوی بدین سان که اکنون همی‌بشنوی بتازی همی‌بود تا گاه نصر بدانگه که شد در جهان شاه نصر گرانمایه بوالفضل دستور اوی که اندر سخن بود گنجور اوی بفرمود تا پارسی و دری نبشتند و کوتاه شد داوری وزان پس چو پیوسته رای آمدش بدانش خرد رهنمای آمدش همی‌خواست تا آشکار و نهان ازو یادگاری بود درجهان گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند بپیوست گویا پراگنده را بسفت اینچنین در آگنده را بدان کو سخن راند آرایشست چو ابله بود جای بخشایشست حدیث پراگنده بپراگند چوپیوسته شد جان و مغزآگند جهاندار تا جاودان زنده باد زمان و زمین پیش او بنده باد از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ که دوری تو از روزگار درنگ گهی برفراز و گهی بر نشیب گهی با مراد و گهی با نهیب ازین دو یکی نیز جاوید نیست ببودن تو را راه امید نیست نگه کن کنون کار بوزرجمهر که از خاک برشد به گردان سپهر فراز آوریدش بخاک نژند همان کس که بردش با بر بلند
1,830
بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید همی‌راند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر فرود آمد از بارگی شاه نرم بدان تاکند برگیا چشم گرم ندید از پرستندگان هیچکس یکی خوب رخ ماند با شاه بس بغلتید چندی بران مرغزار نهاده سرش مهربان برکنار همیشه ببازوی آن شاه بر یکی بند بازو بدی پرگهر برهنه شد از جامه بازوی او یکی مرغ رفت از هوا سوی او فرودآمد از ابر مرغ سیاه ز پرواز شد تا ببالین شاه ببازو نگه کرد وگوهر بدید کسی رابه نزدیک او برندید همه لشکرش گرد آن مرغزار همی‌گشت هرکس ز بهر شکار همان شاه تنها بخواب اندرون نه بر گرد او برکسی رهنمون چومرغ سیه بند بازوی بدید سر در ز آن گوهران بردرید چوبدرید گوهر یکایک بخورد همان در خوشاب و یاقوت زرد بخورد و ز بالین او بر پرید همانگه ز دیدار شد ناپدید دژم گشت زان کار بوزرجمهر فروماند از کارگردان سپهر بدانست کآمد بتنگی نشیب زمانه بگیرد فریب و نهیب چوبیدارشد شاه و او را بدید کزان سان همی لب بدندان گزید گمانی چنان برد کو را بخواب خورش کرد بر پرورش برشتاب بدو گفت کای سگ تو را این که گفت که پالایش طبع بتوان نهفت نه من اورمزدم و گر بهمنم ز خاکست وز باد و آتش تنم جهاندار چندی زبان رنجه کرد ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر که بس زود دید آن نشان نشیب خردمند خامش بماند از نهیب همه گرد بر گرد آن مرغزار سپه بود و اندر میان شهریار نشست از بر اسب کسری بخشم ز ره تا در کاخ نگشاد چشم همه ره ز دانا همی لب گزید فرود آمد از باره چندی ژکید بفرمود تا روی سندان کنند بداننده بر کاخ زندان کنند دران کاخ بنشست بوزرجمهر ازو برگسسته جهاندار مهر یکی خویش بودش دلیر وجوان پرستندهٔ شاه نوشین‌روان بهرجای با شاه در کاخ بود به گفتار با شاه گستاخ بود بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پروردهٔ شاه خورشید چهر که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی پرستنده گفت ای سر موبدان چنان دان که امروز شاه ردان چو از خوان برفت آب بگساردم زمین ز آبدستان مگر یافت نم نگه سوی من بنده زان گونه کرد که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد جهاندار چون گشت بامن درشت مراسست شد آبدستان بمشت بدو دانشی گفت آب آر خیز چنان چون که بر دست شاه آب ریز بیاورد مرد جوان آب گرم همی‌ریخت بر دست او نرم نرم بدو گفت کین بار بر دستشوی تو با آب جو هیچ تندی مجوی چولب را ببالاید از بوی خوش تو از ریخت آبدستان نکش چو روز دگر شاه نوشین‌روان بهنگام خوردن بیاورد خوان پرستنده را دل پراندیشه گشت بدان تا دگر بار بنهاد تشت چنان هم چو داناش فرموده بود نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود به گفتار دانا فرو ریخت آب نه نرم ونه از ریختن برشتاب بدو گفت شاه ای فزاینده مهر که گفت این تو راگفت بوزرجمهر مرا اندرین دانش او داد راه که بیند همی این جهاندار شاه بدو گفت رو پیش دانا بگوی کزان نامور جاه و آن آبروی چراجستی از برتری کمتری ببد گوهر و ناسزا داوری پرستنده بشنید و آمد دوان برخال شد تند وخسته روان ز شاه آنچ بشیند با او بگفت چنین یافت زو پاسخ اندر نهفت که حال من از حال شاه جهان فراوان بهست آشکار و نهان پرستنده برگشت و پاسخ ببرد سخنها یکایک برو برشمرد فراوان ز پاسخ برآشفت شاه ورا بند فرمود و تاریک چاه دگر باره پرسید زان پیشکار که چون دارد آن کم خرد روزگار پرستنده آمد پر از آب چهر بگفت آن سخنها به بوزرجمهر چنین داد پاسخ بدو نیکخواه که روز من آسانتر از روز شاه فرستاده برگشت وآمد چو باد همه پاسخش کرد بر شاه یاد ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ ز پیکان وز میخ گرد اندرش هم از بند آهن نهفته سرش بدو اندرون جای دانا گزید دل از مهر دانا بیکسو کشید نبد روزش آرام و شب جای خواب تنش پر ز سختی دلش پرشتاب چهارم چنین گفت شاه جهان ابا پیشکارش سخن درنهان که یک بار نزدیک دانا گذار ببر زود پیغام و پاسخ بیار بگویش که چون‌بینی اکنون تنت که از میخ تیزست پیراهنت پرستنده آمد بداد آن پیام که بشنید زان مهر خویش کام چنین داد پاسخ بمرد جوان که روزم به از روز نوشین‌روان چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ز گفتار شد شاه را روی زرد ز ایوان یکی راستگوی گزید که گفتار دانا بداند شنید ابا او یکی مرد شمشیر زن که دژخیم بود اندران انجمن که رو تو بدین بد نهان را بگوی که گر پاسخت را بود رنگ و بوی و گرنه که دژخیم با تیغ تیز نماید تو را گردش رستخیز که گفتی که زندان به از تخت شاه تنوری پر از میخ با بند و چاه بیامد بگفت آنچ بشنید مرد شد از درد دانا دلش پر ز درد بدان پاکدل گفت بوزرجمهر که ننمود هرگز بمابخت چهر چه با گنج و تختی چه با رنج سخت ببندیم هر دو بناکام رخت نه این پای دارد بگیتی نه آن سرآید همی نیک و بد بی‌گمان ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود خردمند ودژخیم باز آمدند بر شاه گردن فراز آمدند شنیده بگفتند با شهریار دلش گشت زان پاسخ او فگار به ایوانش بردند زان تنگ جای به دستوری پاکدل رهنمای برین نیز بگذشت چندی سپهر پر آژنگ شد روی بوزرجمهر دلش تنگتر گشت و باریک شد دوچمش ز اندیشه تاریک شد چو با گنج رنجش برابر نبود بفرسود ازان درد و در غم بسود چنان بد که قیصر بدان چندگاه رسولی فرستاد نزدیک شاه ابا نامه و هدیه و با نثار یکی درج و قفلی برو استوار که با شاه کنداوران وردان فراوان بود پاکدل موبدان بدین قفل و این درج نابرده دست نهفته بگویند چیزی که هست فرستیم باژ ار بگویند راست جز از باژ چیزی که آیین ماست گرای دون که زین دانش ناگزیر بماند دل موبد تیزویر نباید که خواهد ز ما باژ شاه نراند بدین پادشاهی سپاه برین گونه دارم ز قیصر پیام تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام فرستاده راگفت شاه جهان که این هم نباشد ز یزدان نهان من از فر او این بجای آورم همان مرد پاکیزه رای آورم یکی هفته ایدر ز می شاد باش برامش دل آرای وآزاد باش ازان پس بران داستان خیره ماند بزرگان و فرزانگانرا بخواند نگه کرد هریک زهر باره‌ای که سازد مر آن بند را چاره‌ای بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید نگه کرد و هر موبدی بنگرید ز دانش سراسر بیکسو شدند بنادانی خویش خستو شدند چو گشتند یک انجمن ناتوان غمی شد دل شاه نوشین‌روان همی‌گفت کین راز گردان سپهر بیارد باندیشه بوزرجمهر شد از درد دانا دلش پر ز درد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج بفرمود تا جامه دستی ز گنج بیاورد گنجور و اسبی گزین نشست شهنشاه کردند زین به نزدیک دانا فرستاد و گفت که رنجی که دیدی نشاید نهفت چنین راند بر سر سپهر بلند که آید ز ما بر تو چندی گزند زیان تو مغز مرا کرد تیز همی با تن خویش کردی ستیز یکی کار پیش آمدم ناگزیر کزان بسته آمد دل تیزویر یکی درج زرین سرش بسته خشک نهاده برو قفل و مهری ز مشک فرستاد قیصر برما ز روم یکی موبدی نامبردار بوم فرستاده گوید که سالار گفت که این راز پیدا کنید از نهفت که این درج را چیست اندر نهان بگویند فرزانگان جهان به دل گفتم این راز پوشیده چهر ببیند مگر جان بوزرجمهر چوبشنید بوزرجمهر این سخن دلش پرشد از رنج و درد کهن ز زندان بیامد سرو تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست همی‌بود ترسان ز آزار شاه جهاندار پر خشم و او بیگناه شب تیره و روز پیدا نبود بدان سان که پیغام خسرو شنود چو خورشید بنمود تاج از فراز بپوشید روی شب تیره باز باختر نگه کرد بوزرجمهر چوخورشید رخشنده بد بر سپهر به آب خرد چشم دل را بشست ز دانندگان استواری بجست بدو گفت بازار من خیره گشت چو چشمم ازین رنجها تیره گشت نگه کن که پیشت که آید به راه ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه به راه آمد از خانه بوزرجمهر همی‌رفت پویان زنی خوب چهر خردمند بینا بدانا بگفت سخن هرچ بر چشم او بد نهفت چنین گفت پرسنده را راه جوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی زن پاکدامن بپرسنده گفت که شویست و هم کودک اندر نهفت چوبشنید داننده گفتار زن بخندید بر بارهٔ گامزن همانگه زنی دیگر آمد پدید بپرسید چون ترجمانش بدید که‌ای زن تو را بچه وشوی هست وگر یک تنی باد داری بدست بدو گفت شویست اگر بچه نیست چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست همانگه سدیگر زن آمد پدید بیامد بر او بگفت و شنید که ای خوب رخ کیست انباز تو برین کش خرامیدن و ناز تو مرا گفت هرگز نبودست شوی نخواهم که پیداکنم نیز روی چو بشنید بوزرجمهر این سخن نگر تا چه اندیشه افگند بن بیامد دژم روی تازان به راه چو بردند جوینده را نزد شاه بفرمود تا رفت نزدیک تخت دل شاه کسری غمی گشت سخت که داننده را چشم بینا ندید بسی باد سرد از جگر بر کشید همی‌کرد پوزش ازان کار شاه کزو داشت آزار بر بیگناه پس از روم و قیصر زبان برگشاد همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد بشاه جهان گفت بوزرجمهر که تابان بدی تا بتابد سپهر یکی انجمن درج در پیش شاه به پیش بزرگان جوینده راه بنیروی یزدان که اندیشه داد روان مرا راستی پیشه داد بگویم بدرج اندرون هرچ هست نسایم بران قفل وآن درج دست اگر تیره شد چشم دل روشنست روان راز دانش همی‌جوشنست ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار ز اندیشه شد شاه را پشت راست فرستاده و درج را پیش خواست همه موبدان وردان را بخواند بسی دانشی پیش دانا نشاند ازان پس فرستاده را گفت شاه که پیغام بگزار و پاسخ بخواه چو بشنید رومی زبان برگشاد سخنهای قیصر همه کرد یاد که گفت از جهاندار پیروز جنگ خرد باید و دانش و نام و ننگ تو را فر و بر ز جهاندار هست بزرگی و دانایی و زور دست همان بخرد و موبد راه جوی گو بر منش کو بود شاه جوی همه پاک در بارگاه تواند وگر در جهان نیکخواه تواند همین درج با قفل و مهر و نشان ببینند بیدار دل سرکشان بگویند روشن که زیرنهفت چه چیزست وآن با خرد هست جفت فرستیم زین پس بتو باژ و ساو که این مرز دارند با باژ تاو وگر باز مانند ازین مایه چیز نخواهند ازین مرزها باژ نیز چودانا ز گوینده پاسخ شنید زبان برگشاد آفرین گسترید که همواره شاه جهان شاد باد سخن دان و با بخت و با داد باد سپاس از خداوند خورشید و ماه روان را بدانش نماینده راه نداند جز او آشکارا و راز بدانش مرا آز و او بی نیاز سه درست رخشان بدرج اندرون غلافش بود ز آنچ گفتم برون یکی سفته و دیگری نیم سفت دگر آنک آهن ندیدست جفت چو بشنید دانای رومی کلید بیاورد و نوشین‌روان بنگرید نهفته یکی حقه بد در میان بحقه درون پردهٔ پرنیان سه گوهر بدان حقه اندر نهفت چنان هم که دانای ایران بگفت نخستین ز گوهر یکی سفته بود دوم نیم سفت و سیم نابسود همه موبدان آفرین خواندند بدان دانشی گوهر افشاندند شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد ز کار گذشته دلش تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد که با او چراکرد چندان جفا ازان پس کزو دید مهر و وفا چو دانا رخ شاه پژمرده یافت روانش بدرد اندر آزرده یافت برآورد گوینده راز از نهفت گذشته همه پیش کسری بگفت ازان بند بازوی و مرغ سیاه از اندیشه گوهر و خواب شاه بدو گفت کین بودنی کار بود ندارد پشیمانی و درد سود چو آرد بد و نیک رای سپهر چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر ز تخمی که یزدان باختر بکشت ببایدش برتارک ما نبشت دل شاه نوشین روان شادباد همیشه ز درد وغم آزاد باد اگر چند باشد سرافراز شاه بدستور گردد دلارای گاه شکارست کار شهنشاه و رزم می و شادی و بخشش و داد و بزم بداند که شاهان چه کردند پیش بورزد بدان همنشان رای خویش ز آگندن گنج و رنج سپاه ز آزرم گفتار وز دادخواه دل وجان دستورباشد به رنج ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج چنین بود تا گاه نوشین‌روان همو بود شاه و همو پهلوان همو بود جنگی و موبد همو سپهبد همو بود و بخرد همو بهرجای کارآگهان داشتی جهان را بدستور نگذاشتی ز بسیار و اندک ز کار جهان بدو نیک زو کس نکردی نهان ز کار آگهان موبدی نیکخواه چنان بد که برخاست بر پیش گاه که گاهی گنه بگذرانی همی ببد نام آنکس نخوانی همی هم این را دگر باره آویز شست گنهکار اگر چند با پوزشست بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو شود بر گناه چو بیمار زارست و ما چون پزشک ز دارو گریزان و ریزان سرشک بیک دارو ار او نگردد درست زوان از پزشکی نخواهیم شست دگر موبدی گفت انوشه بدی بداد و دهش نیز توشه بدی سپهدار گرگان برفت از نهفت ببیشه درآمد زمانی بخفت بنه برد از گیل و او برهنه همی‌بازگردد ز بهر بنه بتوقیع پاسخ چنین داد باز که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز کجا پاسپانی کند بر سپاه ز بد خویشتن راندارد نگاه دگر گفت انوشه بدی جاودان نشست و خور و خواب با موبدان یکی نامور مایه دار ایدرست که گنجش ز گنج تو افزونترست چنین داد پاسخ که آری رواست که از فره پادشاهی ماست دگر گفت کای شهریار بلند انوشه بدی وز بدی بی‌گزند اسیران رومی که آورده‌اند بسی شیرخواره درو برده‌اند به توقیع گفت آنچه هستند خرد ز دست اسیران نباید شمرد سوی مادرانشان فرستید باز به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز نبشتند کز روم صدمایه‌ور همی بازخرند خویشان به زر اگر باز خرند گفت از هراس بهر مایه داری یک مایه کاس فروشید و افزون مجویید نیز که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر همان بدره و برده و سیم و زر بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کز شب دو بهر یکی را نیاید سراندر بخواب از آواز مستان وچنگ ور باب چنین داد پاسخ کزین نیست رنج جز ایشان هرآنکس که دارند گنج همه همچنان شاد وخرم زیند که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند نوشتند خطی کانوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی به ایوان چنین گفت شاه یمن که نوشین‌روان چون گشاید دهن همه مردگان را کند بیش یاد پر از غم شود زنده را جان شاد چنین داد پاسخ که از مرده یاد کند هرک دارد خرد با نژاد هرآنکس که از مردگان دل بشست نباشد ورا نیکویها درست یکی گفت کای شاه کهتر پسر نگردد همی گرد داد پدر بریزد همی بر زمین بر درم که باشد فروشندهٔ او دژم چنین داد پاسخ که این نارواست بهای زمین هم فروشنده راست دگر گفت کای شاه برترمنش که دوری ز بیغاره و سرزنش دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم چنین داد پاسخ که دندان نبود مکیدن جز از شیر پستان نبود چودندان برآمد ببالید پشت همی گوشت جویم چو گشتم درشت یکی گفت گیرم کنون مهتری برای و بدانش ز ما مهتری چرا برگذشتی ز شاهنشهان دو دیده برای تو دارد جهان چنین داد پاسخ که ما را خرد ز دیدار ایشان همی‌بگذرد هش و دانش و رای دستور ماست زمین گنج و اندیشه گنجور ماست دگر گفت باز تو ای شهریار عقابی گرفتست روز شکار چنین گفت کو را بکوبید پشت که با مهتر خود چرا شد درشت بیاویز پایش ز دار بلند بدان تا بدو بازگردد گزند که از کهتران نیز در کارزار فزونی نجویند با شهریار دگر نامداری ز کارآگهان چنین گفت کای شهریار جهان به شبگیر برزین بشد با سپاه ستاره‌شناسی بیامد ز راه چنین گفت کای مرد گردن فراز چنین لشکری گشن وزین گونه ساز چو برگاشت او پشت بر شهریار نبیند کس او را بدین روزگار بتوقیع گفت آنک گردان سپهر گشادست با رای او چهر و مهر ببرزین سالار و گنج و سپاه نگردد تباه اختر هور و ماه دگر موبدی گفت کز شهریار چنین بود پیمان بیک روزگار که مردی گزینند فرخ نژاد که در پادشاهی بگردد بداد رساند بدین بارگاه آگهی ز بسیار واندک بدی گر بهی گشسب سرافراز مردیست پیر سزد گر بود داد را دستگیر چنین داد پاسخ که او را ز آز کمر برمیانست دور از نیاز کسی را گزینید کز رنج خویش بپرهیز وباشدش گنج خویش جهاندیده مردی درشت و درست که او رای درویش سازد نخست یکی گفت سالار خوالیگران همی‌نالد از شاه وز مهتران که آن چیز کو خود کند آرزوی سپارد همه کاسه بر چار سوی نبوید نیازد بدو نیز دست بلرزد دل مرد خسروپرست چنین داد پاسخ که از بیش خورد مگر آرزو بازگردد بدرد دگر گفت هرکس نکوهش کند شهنشاه را چون پژوهش کند که بی‌لشکر گشن بیرون شود دل دوستداران پر از خون شود مگر دشمنی بد سگالد بدوی بیاید به چاره بنالد بدوی چنین داد پاسخ که داد وخرد تن پادشا راهمی‌پرورد اگر دادگر چند بی‌کس بود ورا پاسبان راستی بس بود دگر گفت کای با خرد گشته جفت به میدان خراسان سالار گفت که گرزاسب را بازکرد او ز کار چه گفت اندرین کار او شهریار چنین داد پاسخ که فرمان ما نورزید و بنهفت پیمان ما بفرمودمش تا به ارزانیان گشاید در گنج سود و زیان کسی کودهش کاست باشد به کار بپوشد همه فره شهریار دگر گفت باهرکسی پادشا بزرگست وبخشنده و پارسا پرستار دیرینه مهرک چه کرد که روزیش اندک شد و روی زرد چنین داد پاسخ که او شد درشت بران کردهٔ خویش بنهاد پشت بیامد بدرگاه و بنشست مست همیشه جز از می‌ندارد بدست ز کارآگهان موبدی گفت شاه چو راند سوی جنگ قیصر سپاه نخواهد جز ایرانیان را به جنگ جهان شد به ایران بر از روم تنگ چنین داد پاسخ که آن دشمنی به طبعست و پرخاش آهرمنی دگر باره پرسید موبد که شاه ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه کدامست وچون بایدت مرد جنگ ز مردان شیرافگن تیز چنگ چنین داد پاسخ که جنگی سوار نباید که سیر آید از کارزار همان بزمش آید همان رزمگاه برخشنده روز و شبان سیاه نگردد بهنگام نیروش کم ز بسیار واندک نباشد دژم دگر گفت کای شاه نوشین‌روان همیشه بزی شاد و روشن‌روان بدر بر یکی مرد بد از نسا پرستنده و کاردار بسا درم ماند بر وی سیصد هزار بدیوان چوکردند با او شمار بنالد همی کین درم خورده شد برو مهتر وکهتر آزرده شد چو آگاه شد زان سخن شهریار که موبد درم خواست ازکاردار چنین گفت کز خورده منمای رنج ببخشید چیزی مر او را ز گنج دگر گفت جنگی سواری بخست بدان خستگی دیرماند و برست به پیش صف رومیان حمله برد بمرد او وزو کودکان ماند خرد چه فرمان دهد شهریار جهان ز کار چنان خرد کودک نوان بفرمود کان کودکانرا چهار ز گنج درم داد باید هزار هرآنکس که شد کشته در کارزار کزو خرد کودک بود یادگار چونامش ز دفتر بخواند دبیر برد پیش کودک درم ناگزیر چنین هم بسال اندرون چار بار مبادا که باشد ازین کارخوار دگر گفت انوشه بدی سال و ماه به مرو اندرون پهلوان سپاه فراوان درم گرد کرد و بخورد پراگنده گشتند زان مرز مرد چنین داد پاسخ که آن خواسته که از شهر مردم کند کاسته چرا باید از خون درویش گنج که او شاد باشد تن وجان به رنج ازان کس که بستد بدو بازده ازان پس به مرو اندر آواز ده بفرمای داری زدن بر درش ببیداری کشور و لشکرش ستمکاره را زنده بر دار کن دو پایش ز بر سرنگونسار کن بدان تا کس از پهلوانان ما نپیچد دل و جان ز پیمان ما دگر گفت کای شاه یزدان پرست بدر بر بسی مردم زیردست همی داد او را ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند چنین داد پاسخ که یزدان سپاس که از ما کسی نیست اندر هراس فزون کرد باید بدیشان نگاه اگر با گناهند و گر بیگناه دگر گفت کای شاه با فر و هوش جهان شد پرآواز خنیا و نوش توانگر و گر مردم زیردست شب آید شود پر ز آوای مست چنین داد پاسخ که اندر جهان بما شاد بادا کهان و مهان دگر گفت کای شاه برترمنش همی زشتگویت کند سرزنش که چندین گزافه ببخشید گنج ز گرد آوریدن ندیدست رنج چنین داد پاسخ که آن خواسته کزو گنج ما باشد آراسته اگر بازگیریم ز ارزانیان همه سود فرجام گردد زیان دگر گفت مای شهریار بلند که هرگز مبادا به جانت گزند جهودان و ترسا تو را دشمنند دو رویند و با کیش آهرمنند چنین داد پاسخ که شاه سترگ ابی زینهاری نباشد بزرگ دگر گفت کای نامور شهریار ز گنج توافزون ز سیصد هزار درم داده‌ای مرد درویش را بسی پروریده تن خویش را چنین گفت کاین هم بفرمان ماست به ارزانیان چیز بخشی رواست دگر گفت کای شاه نادیده رنج ز بخشش فراوان تهی ماند گنج چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند یال وشاخ جهاندار چون گشت یزدان‌پرست نیازد ببد درجهان نیز دست جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی مرا آز و زفتی نبد آرزوی چنین گفت موبد که ای شهریار فراخان سالار سیصد هزار درم بستد از بلخ بامی به رنج سپرده نهادند یکسر به گنج چنین داد پاسخ که ما را درم نباید که باشد کسی زو دژم که رنج آید از بیشی گنج ما نه چونین بود داد از پادشا از آنکس که بستد بدو هم دهید ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید که درد دل مردم زیردست نخواهد جهاندار یزدان‌پرست پی کاخ آباد را بر کنید بگل بام او را توانگر کنید شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود بماند پس از مرگ نفرین و دود ز دیوان ما نام او بسترید بدر بر چنو را بکس مشمرید دگر گفت کای شاه فرخ نژاد بسی‌گیری از جم و کاوس یاد بدان گفت تا از پس مرگ من نگردد نهان افسر و ترگ من دگر گفت کز بهمن سرفراز چرا شاه ایران بپوشید راز چنین داد پاسخ که او را خرد بپیچد همی وز هوا برخورد یکی گفت کای شاه کهتر نواز چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز چنین داد پاسخ که با بخردان همانم همان نیز با موبدان چوآواز آهرمن آید بگوش نماند به دل رای و با مغزهوش بپرسید موبد ز شاه زمین سخن راند از پادشاهی و دین که بی دین جهان به که بی پادشا خردمند باشد برین بر گوا چنین داد پاسخ که گفتم همین شنید این سخن مردم پاکدین جهاندار بی‌دین جهان را ندید مگر هر کسی دین دیگر گزید یکی بت پرست و یکی پاکدین یکی گفت نفرین به از آفرین ز گفتار ویران نگردد جهان بگو آنچ رایت بود در نهان هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا خردمندی ودین نیارد بها یکی گفت کای شاه خرم نهان سخن راندی چند پیش مهان یکی آنکه گفتی زمانه منم بد و نیک او را بهانه منم کسی کو کند آفرین بر جهان بما بازگردد درودش نهان چنین داد پاسخ که آری رواست که تاج زمانه سر پادشاست جهان را چنین شهریاران سرند ازیرا چنین بر سران افسرند گذشتم ز توقیع نوشین‌روان جهان پیر و اندیشه من جوان مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت به پیری چنین آتش‌آمیز گشت ز منبر چومحمود گوید خطیب بدین محمد گراید صلیب همی‌گفتم این نامه را چند گاه نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه چو تاج سخن نام محمود گشت ستایش به آفاق موجود گشت زمانه بنام وی آباد باد سپهر ازسرتاج او شاد باد جهان بستد از بت پرستان هند به تیغی که دارد چو رومی پرند
1,831
بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
شنیدم کجا کسری شهریار به هرمز یکی نامه کرد استوار ز شاه جهاندار خورشید دهر مهست و سرافراز و گیرنده شهر جهاندار بیدار و نیکو کنش فشاننده گنج بی سرزنش فزاینده نام و تخت قباد گراینده تاج و شمشیر و داد که با فر و برزست و فرهنگ و نام ز تاج بزرگی رسیده بکام سوی پاک هرمزد فرزند ما پذیرفته از دل همی پند ما ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت همیشه جهاندار با تاج و تخت به ماه خجسته به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز نهادیم برسر تو را تاج زر چنان هم که ما یافتیم از پدر همان آفرین نیز کردیم یاد که برتاج ماکرد فرخ قباد تو بیدارباش و جهاندار باش خردمند و راد و بی آزار باش بدانش فزای و به یزدان گرای که اویست جان تو را رهنمای بپرسیدم از مرد نیکوسخن کسی کو بسال و خرد بد کهن که از ما به یزدان که نزدیکتر کرا نزد او راه باریکتر چنین داد پاسخ که دانش گزین چوخواهی ز پروردگار آفرین که نادان فزونی ندارد ز خاک بدانش بسنده کند جان پاک بدانش بود شاه زیبای تخت که داننده بادی و پیروزبخت مبادا که گردی تو پیمان شکن که خاکست پیمان شکن را کفن ببادا فره بیگناهان مکوش به گفتار بدگوی مسپارگوش بهر کار فرمان مکن جز بداد که از داد باشد روان تو شاد زبان را مگردان بگرد دروغ چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ وگر زیردستی بود گنج‌دار تو او را ازان گنج بی‌رنج دار که چیز کسان دشمن گنج تست بدان گنج شو شاد کز رنج تست وگر زیردستی شود مایه دار همان شهریارش بود سایه دار همی در پناه تو باید نشست اگر زیردستست اگر در پرست چو نیکی کند با تو پاداش کن ابا دشمن دوست پرخاش کن وگر گردی اندر جهان ارجمند ز درد تن اندیش و درد گزند سرای سپنجست هرچون که هست بدو اندر ایمن نشاید نشستت هنر جوی با دین و دانش گزین چوخواهی که یابی ز بخت آفرین گرامی کن او را که درپیش تو سپر کرده جان بر بداندیش تو بدانش دو دست ستیزه ببند چو خواهی که از بد نیابی گزند چو بر سر نهی تاج شاهنشهی ره برتری بازجوی از بهی همیشه یکی دانشی پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار بزرگان وبازارگانان شهر همی داد باید که یابند بهر کسی کو ندارد هنر بانژاد مکن زو به نیز از کم و بیش یاد مده مرد بی‌نام را ساز جنگ که چون بازجویی نیاید به چنگ به دشمن دهد مر تو را دوستدار دو کار آیدت پیش دشوار و خوار سلیح تو درکارزار آورد همان بر تو روزی به کار آورد ببخشای برمردم مستمند ز بد دور باش و بترس از گزند همیشه نهان دل خویش جوی مکن رادی و داد هرگز بروی همان نیز نیکی باندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن بدنیی گرای و بدین دار چشم که از دین بود مرد را رشک وخشم هزینه باندازهٔ گنج کن دل از بیشی گنج بی‌رنج کن بکردار شاهان پیشین نگر نباید که باشی مگر دادگر که نفرین بود بهر بیداد شاه تو جز داد مپسند و نفرین مخواه کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرخ مهان ازایشان سخن یادگارست و بس سرای سپنجی نماند بکس گزافه مفرمانی خون ریختن وگر جنگ را لشکر انگیختن نگه کن بدین نامه پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند بدین من تو را نیکویی خواستم بدانش دلت را بیاراستم به راه خداوند خورشید و ماه ز بن دور کن دیو را دستگاه به روز و شب این نامه را پیش دار خرد را به دل داور خویش دار اگر یادگاری کنی درجهان که نام بزرگی نگردد نهان خداوند گیتی پناه تو باد زمان و زمین نیکخواه تو باد بکام تو گردنده چرخ بلند ز کردار بد دور و دور از گزند شهنشاه کو داد دارد خرد بکوشد که با شرم گرد آورد دلیری به رزم اندرون زور دست بود پاکدینی و یزدان پرست به گیتی نگر کین هنرها کراست چو دیدی ستایش مر او را سزاست مجوی آنک چون مشتری روشنست جهانجوی و با تیغ و با جوشنست جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آیین ببست کنو لاجرم جود موجود گشت چو شاه جهان شاه محمود گشت اگر بزم جوید همی گر نبرد جهان‌بخش را این بود کار کرد ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد زمانه بدیدار او شاد باد
1,832
بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین‌روان که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد یکی دست برداشته به آسمان همی‌خواهد از کردگار جهان نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش پر از آب و پر چینش رو به موبد چنین گفت پیروز شاه که خواهش ز یزدان به اندازه خواه کزان آرزو دل پراز خون شود که خواهد که زاندازه بیرون شود بپرسید نیکی کرا درخورست بنام بزرگی که زیباترست چنین داد پاسخ که هرکس که گنج بیابد پراگنده نابرده رنج نبخشد نباشد سزاوار تخت زمان تا زمان تیره گرددش بخت ز هستی وبخشش بود مرد مه تو ار گنج داری نبخشی نه به بگفت‌ش خرد راکه بنیاد چیست بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست چنین داد پاسخ که داناست شاد دگر آنک شرمش بود با نژاد برسید دانش کرا سودمند کدامست بی‌دانش و بی‌گزند چنین داد پاسخ که هر کو خرد بپرورد جان را همی‌پرورد ز بیشی خرد را بود سودمند همان بی خرد باشد اندر گزند بگفت‌ش که دانش به از فر شاه که فر و بزرگیست زیبای گاه چنین داد پاسخ که دانا بفر بگیرد جهان سر به سر زیر پر خرد باید و نام و فرو نژاد بدین چار گیرد سپهر از تو یاد چنین گفت زان پس که زیبای تخت کدامست وز کیست ناشاد بخت چنین داد پاسخ که یاری نخست بباید ز شاه جهاندار جست دگر بخشش و دانش و رسم گاه دلش پر ز بخشایش دادخواه ششم نیز کانرا دهد مهتری که باشد سزوار بر بهتری به هفتم که از نیک و بد درجهان سخنها بروبر نماند نهان چوفر و خرد دارد و دین و بخت سزوار تاجست و زیبای تخت بهشتم که دشمن بداند ز دوست بی‌آزاری از شهریاران نکوست نماند پس ازمرگ او نام زشت بیابد به فرجام خرم بهشت بپرسیدش از داد و خردک منش ز نیکی وز مردم بدکنش چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بدگوهر و دیر ساز هرآنکس که بیشی کند آرزوی بدو دیو او باز گردد بخوی وگر سفلگی برگزید او ز رنج گزیند برین خاک آگنده گنج چو بیچاره دیوی بود دیرساز که هر دو بیک خو گرایند باز بپرسید و گفتا که چندست و چیست که بهری برو هم بباید گریست دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام ازان مستمندیم و زین شادکام چنین داد پاسخ که دانا سخن ببخشید واندیشه افگند بن نخستین سخن گفتن سودمند خوش آواز خواند ورا بی‌گزند دگر آنک پیمان سخن خواستن سخنگوی و بینا دل آراستن که چندان سراید که آید به کار وزو ماند اندر جهان یادگار سه دیگر سخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله بر آب روی چهارم که دانا دلارای خواند سراینده را مرد بارای خواند که پیوسته گوید سراسر سخن اگر نو بود داستان گر کهن به پنجم که باشد سخنگوی گرم بشیرین سخن هم به آواز نرم سخن چون یک اندر دگر بافتی ازو بی‌گمان کام دل یافتی بپرسید چندی که آموختی روان را به دانش بیفروختی چنین گفت کز هرک آموختم همه فام جان وخرد توختم همی‌پرسم از ناسزایان سخن چه گویی که دانش کی آید ببن بدانش نگر دور باش از گناه که دانش گرامی‌تر از تاج و گاه بپرسید کس را از آموختن ستایش ندیدم و افروختن که نیزش ز دانا بباید شنید نگویم کسی کو بجایی رسید چنین داد پاسخ که از گنج سیر که آید مگر خاکش آرد بزیر در دانش از گنج نامی ترست همان نزد دانا گرامی ترست سخن ماند از ما همی یادگار تو با گنج دانش برابر مدار بپرسید دانا شود مرد پیر گر آموزشی باشد و یادگیر چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر بر ابله جوانی گزینی رواست که بی‌گور اوخاک او بی‌نواست بپرسید کز تخت شاهنشهان بکردی همه شهریار جهان کنون نامشان بیش یاد آوریم بیاد از جگر سرد باد آوریم چنین داد پاسخ که در دل نبود که آن رسم را خود نباید ستود بشمشیر و داد این جهان داشتن چنین رفتن و خوار بگذاشتن بپرسید با هر کسی پیش ازین سخن راندی نامور بیش ازین سبک دارد اکنون نگوید سخن نه از نو نه از روزگار کهن چنین داد پاسخ که گفتاربس بکردار جویم همه دسترس بپرسید هنگام شاهان نماز نبودی چنین پیش ایشان دراز شما را ستایش فزونست ازان خروش و نیایش فزونست ازان چنین داد پاسخ که یزدان‌پاک پرستنده را سر برآرد ز خاک فلک را گزارنده او کند جهان راهمه بندهٔ او کند گر این بنده آن را نداند بها مبادا ز درد و ز سختی رها بپرسید تا توشدی شهریار سپاست فزون چیست از کردگار کزان مر تو را دانش افزون شدست دل بدسگالان پر از خون شدست چنین داد پاسخ که از کردگار سپاس آنک گشتیم به روزگار کسی پیش من برفزونی نجست وز آواز من دست بد را بشست زبون بود بدخواه در جنگ من چو گوپال من دید و اورنگ من بپرسید درجنگ خاور بدی چنان تیز چنگ و دلاور بدی چو با باختر ساختی ساز جنگ شکیبایی آراستی با درنگ چنین داد پاسخ که مرد جوان نیندیشد از رنج و درد روان هرآنگه که سال اندر آید بشست به پیش مدارا بباید نشست سپاس از جهاندار پروردگار کزویست نیک وبد روزگار که روز جوانی هنر داشتیم بد و نیک را خوار نگذاشتیم کنون روز پیری به دانندگی برای و به گنج و فشانندگی جهان زیر آیین و فرهنگ ماست سپهر روان جوشن جنگ ماست بدو گفت شاهان پیشین دراز سخن خواستند آشکارا و راز شما را سخن کمتر و داد بیش فزون داری از نامداران پیش چنین داد پاسخ که هرشهریار که باشد ورا یار پروردگار ندارد تن خویش با رنج و درد جهان را نگهبان هرآنکس که کرد بپرسید شادان دل شهریار پر اندیشه بینم بدین روزگار چنین داد پاسخ که بیم گزند ندارد به دل مردم هوشمند بدو گفت شاهان پیشین ز بزم نبردند جان را باندازه رزم چنین داد پاسخ که ایشان ز جام نکردند هرگز به دل یاد نام مرا نام بر جام چیره شدست روانم زمانرا پذیره شدست بپرسید هرکس که شاهان بدند تن خویشتن را نگهبان بدند بدارو و درمان و کار پزشک بدان تا نپالود باید سرشک چنین داد پاسخ که تن بی‌زمان که پیش آید از گردش آسمان بجایست دارو نیاید به کار نگه داردش گردش روزگار چو هنگامه رفتن آمد فراز زمانه نگردد بپرهیز باز بپرسید چندان ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند زمانی نباشد بدان شادمان باندیشه دارد همیشه روان چنین داد پاسخ که اندیشه نیست دل شاه با چرخ گردان یکیست بترسم که هرکو ستایش کند مگر بیم ما را نیایش کند ستایش نشاید فزون زآنک هست نجوییم راز دل زیردست بدو گفت شادی ز فرزند چیست همان آرزوها ز پیوند چیست چنین داد پاسخ که هرکو جهان بفرزند ماند نگردد نهان چوفرزند باشد بیابد مزه ز بهر مزه دور گردد بزه وگر بگذرد کم بود درد اوی که فرزند بیند رخ زرد اوی بپرسد که گیتی تن آسان کراست ز کردار نیکو پشیمان چراست چنین داد پاسخ که یزدان‌پرست بگیرد عنان زمانه بدست فزونی نجوید تن آسان شود چو بیشی سگالد هراسان شود دگر آنک گفتی ز کردار نیک نهان دل وجان ببازار نیک ز گیتی زبونتر مر آن را شناس که نیکی سگالید با ناسپاس بپرسید کان کس که بد کرد و مرد ز دیوان جهان نام او را سترد هران کس که نیکی کند بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد چه باید همی نیکویی را ستود چومرگ آمد و نیک و بد را درود چنین داد پاسخ که کردار نیک بیابد بهر جای بازار نیک نمرد آنک او نیک کردار مرد بیاسود و جان را به یزدان سپرد وزان کس که ماند همی نام بد از آغاز بد بود و فرجام بد نیاسود هرکس کزو باز ماند وزو در زمانه بد آواز ماند بپرسد چه کارست برتر ز مرگ اگر باشد این را چه سازیم برگ چنین داد پاسخ کزین تیره خاک اگر بگذری یافتی جان پاک هرآنکس که در بیم و اندوه زیست بران زندگی زار باید گریست بپرسد کزین دو گرانتر کدام کزوییم پر درد و ناشادکام چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه جز اندوه مشمر که گردد ستوه چه بیمست اگر بیم اندوه نیست بگیتی جز اندوه نستوه نیست بپرسید کزما که با گنج‌تر چنین گفت کان کس که بی‌رنجتر بپرسید که او کدامست زشت که از ارج دورست و دور از بهشت چنین داد پاسخ که زنرا که شرم نباشد بگیتی نه آواز نرم ز مردان بتر آنک نادان بود همه زندگانی به زندان بود بگرود به یزدان وتن پرگناه بدی بر دل خویش کرده سیاه بپرسید مردم کدامست راست که جان وخرد بر دل او گواست چنین گفت کانکو بسود و زیان نگوید نبندد بدی را میان بپرسید کزو خو چه نیکوترست که آن بر سر مردمان افسرست چنین داد پاسخ که چون بردبار بود مرد نایدش افسون به کار نه آن کز پی سودمندی کند وگر نیز رای بلندی کند چو رادی که پاداش رادی نجست ببخشید وتاریکی از دل بشست سه دیگر چو کوشایی ایزدی که از جان پاک آید و بخردی بپرسید در دل هراس از چه بیش بدو گفت کز رنج و کردار خویش بپرسید بخشش کدامست به که بخشنده گردد سرافراز و مه چنین داد پاسخ کز ارزانیان مدارید باز ایچ سود و زیان بپرسید موبد ز کار جهان سخن برگشاد آشکار و نهان که آیین کژ بینم و نا پسند دگر گردش کارناسودمند چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر اگر هست بادانش و یادگیر بزرگست و داننده و برترست که بر داوران جهان داورست بد آیین مشو دور باش از پسند مبین ایچ ازو سود و ناسودمند بد و نیک از او دان کش انباز نیست به کاریش فرجام وآغاز نیست چوگوید بباش آنچ گوید بدست همو بود تا بود و تا هست هست بپرسید کز درد بر کیست رنج که تن چون سرایست و جان را سپنج چنین داد پاسخ که این پوده پوست بود رنجه چندانک مغز اندروست چوپالود زو جان ندارد خرد که برخاک باشد چو جان بگذرد بپرسید موبد ز پرهیز و گفت که آز و نیاز از که باید نهفت چنین داد پاسخ که آز و نیاز سزد گر ندارد خردمند باز تو از آز باشی همیشه به رنج که همواره سیری نیابی ز گنج بپرسید کز شهریاران که بیش بهوش و به آیین و با رای و کیش چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا ز دادار دارنده دارد سپاس نباشد کس از رنج او در هراس پرامید دارد دل نیک مرد دل بدکنش را پر از بیم و درد سپه را بیاراید از گنج خویش سوی بدسگال افگند رنج خویش سخن پرسد از بخردان جهان بد و نیک دارد ز دشمن نهان بپرسید کار پرستش بچیست به نیکی یزدان گراینده کیست چنین داد پاسخ که تاریک خوی روان اندر آرد بباریک موی نخست آنک داند که هست و یکیست تر ازین نشان رهنمای اندکیست ازو دارد از کار نیکی سپاس بدو باشد ایمن و زو در هراس هراس تو آنگه که جویی گزند وزو ایمنی چون بود سودمند وگر نیک دل باشی و راه جوی بود نزد هر کس تو را آبروی وگر بدکنش باشی و بد تنه به دوزخ فرستاده باشی بنه مباش ایچ گستاخ با این جهان که او راز خویش از تو دارد نهان گراینده باشی بکردار دین بداری بدین روزگار گزین خرد را کنی با دل آموزگار بکوشی که نفریبدت روزگار همان نیز یاد گنهکار مرد نباشی به بازار ننگ و نبرد غم آن جهان از پی این جهان نباید که داری به دل در نهان نشستنت همواره با بخردان گراینده رامش جاودان گراینده بادی به فرهنگ و رای به یزدان خرد بایدت رهنمای از اندازه بر نگذرانی سخن که تو نو به کاری گیتی کهن نگرداندت رامش و رود مست نباشدت با مردم بد نشست بپیچی دل از هرچ نابودنیست به بخشای آن را که بخشودنیست نداری دریغ آنچه داری ز دوست اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی به کار چو با مرد بدخواه باشد نشست چنان کن که نگشاید او بر تو دست چو جوید کسی راه بایستگی هنر باید و شرم و شایستگی نباید زبان از هنر چیره‌تر دروغ از هنر نشمرد دادگر نداند کسی را بزرگی بچیز نه خواری بناچیز دارد بنیز اگر بدگمانی گشاید زبان توتندی مکن هیچ با بدگمان ازان پس چو سستی گمانی برد وز اندازه گفتار او بگذرد تو پاسخ مر او را باندازه گوی سخنهای چرب آور و تازه‌گوی به آزرم اگر بفگنی سوی خویش پشیمانی آید به فرجام پیش چو بیکار باشی مشو رامشی نه کارست بیکاری ار باهشی ز هرکار کردن تو را ننگ نیست اگر چند با بوی و با رنگ نیست به نیکی بهر کار کوشا بود همیشه بدانش نیوشا بود به کاری نیازد که فرجام اوی پشیمانی و تندی آرد بروی ببخشاید از درد بر مستمند نیارد دلش سوی درد و گزند خردمند کو دل کند بردبار نباشد به چشم جهاندار خوار بداند که چندست با او هنر باندازه یابد ز هر کاربر گر افزون ازان دوست بستایدش بلندی و کژی بیفزایدش همان مرد ایزد ندارد به رنج وگر چند گردد پراگنده گنج پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بی‌راهی و کاستی برین برگ واین شاخها آخت دست هنرمند دینی و یزدان پرست همانست رای و همینست راه به یزدان گرای و به یزدان پناه اگر دادگر باشدی شهریار ازو ماند اندر جهان یادگار چنان هم که از داد نوشین روان کجا خاک شد نام ماندش جوان
1,833
بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
چنین گوید از نامهٔ باستان ز گفتار آن دانشی راستان که آگاهی آمد به آباد بوم بنزد جهاندار کسری ز روم که تو زنده بادی که قیصر بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد پراندیشه شد جان کسری ز مرگ شد آن لعل رخساره چون زرد برگ گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای جهاندیده و راد آزاده‌ای فرستاد نزدیک فرزند اوی برشاخ سبز برومند اوی سخن گفت با او به چربی بسی کزین بد رهایی نیابد کسی یکی نامه بنوشت با سوگ و درد پر از آب دیده دو رخساره زرد که یزدان تو را زندگانی دهاد همت خوبی و کامرانی دهاد نزاید جز از مرگ را جانور سرای سپنجست و ما بر گذر اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ رهایی نیابیم از چنگ مرگ چه قیصر چه خاقان چو آید زمان بخاک اندر آید سرش بی‌گمان ز قیصر تو را مزد بسیار باد مسیحا روان تو را یار باد شنیدم که بر نامور تخت اوی نشستی بیاراستی بخت اوی ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه فرستاده از پیش کسری برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت چو آمد بدرگه گشادند راه فرستاده آمد بر تخت و گاه چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید ز بیشی کسری دلش بردمید جوان نیز بد مهتر نونشست فرستاده را نیز نبسود دست بپرسید ناکام پرسیدنی نگه کردنی سست و کژ دیدنی یکی جای دورش فرود آورید بدان نامه پادشا ننگرید یکی هفته هرکش که بد رای زن به نزدیک قیصر شدند انجمن سرانجام گفتند ما کهتریم ز فرمان شاه جهان نگذریم سزا خود ز کسری چنین نامه بود نه برکام بایست بدکامه بود که امروز قیصر جوانست و نو به گوهر بدین مرزها پیشرو یک امسال با مرد برنا مکاو به عنوان بیشی و با باژ و ساو بهرپایمردی و خودکامه‌ای نبشتند بر ناسزا نامه‌ای بعنوان ز قیصر سرافراز روم جهان سر به سر هرچ جز روم شوم فرستادهٔ شاه ایران رسید بگوید ز بازار ما هرچ دید از اندوه و شادی سخن هرچ گفت غم و شادمانی نباید نهفت بشد قیصر و تازه شد قیصری که سر بر فرازد ز هرمهتری ندارد ز شاهان کسی را بکس چه کهتر بود شاه فریادرس چو قرطاس رومی بیاراستند بدربر فرستاده را خواستند چوبشنید دانا که شد رای راست بیامد بدر پاسخ نامه خواست ورا ناسزا خلعتی ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند بدو گفت قیصر نه من چاکرم نه از چین و هیتالیان کمترم ز مهتر سبک داشتن ناسزاست وگر شاه تو بر جهان پادشاست بزرگ آنک او را بسی دشمنست مرا دشمن و دوست بردامنست چه داری بزرگی تو از من دریغ همی آفتاب اندر آری بمیغ نه از تابش او همی کم شود وگر خون چکاند برونم شود چو کار آیدم شهریارم تویی همان از پدر یادگارم تویی سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی وزین پاسخ نامه زشتی مجوی تنش را بخلعت بیاراستند ز دربارهٔ مرزبان خواستند فرستاده برگشت و آمد دمان به منزل زمانی نجستی زمان بیامد به نزدیک کسری رسید بگفت آن کجا رفت و دید و شنید ز گفتار او تنگدل گشت شاه بدو گفت برخوردی از رنج راه شنیدم که هرکو هوا پرورد بفرجام کردار کیفر برد گر از دوست دشمن نداند همی چنین راز دل بر تو خواند همی گماند که ما را همو دوست نیست اگر چند او را پی و پوست نیست کنون نیز یک تن ز رومی نژاد نمانم که باشد ازان تخت شاد همی سر فرازد که من قیصرم گر از نامداران یکی مهترم کنم زین سپس روم را نام شوم برانگیزم آتش ز آباد بوم به یزدان پاک و بخورشید و ماه به آذر گشسب و بتخت و کلاه که کز هرچ در پادشاهی اوست ز گنج کهن پرکند گاو پوست نساید سرتیغ ما رانیام حلال جهان باد بر من حرام بفرمود تا بر درش کرنای دمیدند با سنج و هندی درای همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل ببستند و شد روی گیتی چونیل سپاهی گذشت از مداین به دشت که دریای سبز اندرو خیره گشت ز نالیدن بوق و رنگ درفش ز جوش سواران زرینه کفش ستاره توگفتی به آب اندرست سپهر روان هم بخواب اندرست چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه بیامد ز عموریه تا حلب جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب سواران رومی چو سیصد هزار حلب را گرفتند یکسر حصار سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ نبد جنگشانرا فراوان درنگ بیاراست بر هر دری منجنیق ز گردان روم آنکه بد جاثلیق حصار سقیلان بپرداختند کزان سو همی‌تاختن ساختند حلب شد بکردار دریای خون به زنهار شد لشکر باطرون بدو هفته از رومیان سی هزار گرفتند و آمد بر شهریار بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر به رزم اندرون چند شد دستگیر به پیش سپه کنده‌ای ساختند بشبگیر آب اندر انداختند بکنده ببستند برشاه راه فروماند از جنگ شاه و سپاه برآمد برین روزگاری دراز بسیم و زر آمد سپه را نیاز سپهدار روزی‌دهان را بخواند وزان جنگ چندی سخنها براند که این کار با رنج بسیار گشت به آب و به کنده نشاید گذشت سپه را درم باید و دستگاه همان اسب وخفتان و رومی کلاه سوی گنج رفتند روزی‌دهان دبیران و گنجور شاه جهان از اندازه لشکر شهریار کم آمد درم تنگ سیصد هزار بیامد برشاه موبد چوگرد به گنج آنچ بود از درم یاد کرد دژم کرد شاه اندران کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر بدو گفت گر گنج شاهی تهی چه باید مرا تخت شاهنشهی بروهم کنون ساروان را بخواه هیونان بختی برافگن به راه صد از گنج مازندران بارکن وزو بیشتر بار دینار کن بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه با دانش و داد و مهر سوی گنج ایران درازست راه تهی دست و بیکار باشد سپاه بدین شهرها گرد ماهرکسست کسی کو درم بیش دارد بدست ز بازارگان و ز دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم بدین کار شد شاه همداستان که دانای ایران بزد داستان فرستاده‌ای جست بوزرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو گزین کن یکی نامبردار گو ز بازارگان و ز دهقان شهر کسی را کجا باشد از نام بهر ز بهر سپه این درم فام خواه بزودی بفرماید از گنج شاه بیامد فرستادهٔ خوش منش جوان وخردمندی و نیکوکنش پیمبر باندیشه باریک بود بیامد بشهری که نزدیک بود درم خواست فام از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایه دار یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او تیز بگشاد گوش درم چند باید بدو گفت مرد دلاور شمار درم یاد کرد چنین گفت کای پرخرد مایه دار چهل من درم هرمنی صدهزار بدو کفشگر گفت من این دهم سپاسی ز گنجور بر سر نهم بیاورد قپان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر به کار و قلم چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده زان کار پردخته شد بدو کفشگر گفت کای خوب چهر به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر که اندر زمانه مرا کودکیست که بازار او بر دلم خوار نیست بگویی مگر شهریار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان که او را سپارد بفرهنگیان که دارد سرمایه و هنگ آن فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج بیامد بر مرد دانا به شب وزان کفشگر نیز بگشاد لب برشاه شد شاد بوزرجمهر بران خواسته شاه بگشاد چهر چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس مبادم مگر پاک و یزدان شناس که در پادشاهی یکی موزه دوز برین گونه شادست و گیتی فروز که چندین درم ساخته باشدش مبادا که بیداد بخراشدش نگر تا چه دارد کنون آرزوی بماناد بر ما همین راه و خوی چو فامش بتوزی درم صدهزار بده تا بماند ز ما یادگار بدان زیردستان دلاور شدند جهانجوی با تخت وافسر شدند مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد برتخت و به روزگار بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد بمن بنده گوش فرستاده گوید که این مرد گفت که شاه جهان با خرد باد جفت یکی پور دارم رسیده بجای بفرهنگ جوید همی رهنمای اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر ز یزدان بخواهم همی جان شاه که جاوید باد این سزاوار گاه بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و در چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر چو فرزند ما برنشیند بتخت دبیری ببایدش پیروزبخت هنر باید از مرد موزه فروش بدین کار دیگر تو با من مکوش بدست خردمند و مرد نژاد نماند به جز حسرت وسرد باد شود پیش او خوار مردم شناس چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس بما بر پس از مرگ نفرین بود چوآیین این روزگار این بود نخواهیم روزی جز از گنج داد درم زو مخواه و مکن هیچ یاد هم اکنون شتر بازگردان به راه درم خواه وز موزه دوزان مخواه فرستاده برگشت و شد با درم دل کفشگر گشت پر درد و غم شب آمد غمی شد ز گفتار شاه خروش جرس خاست از بارگاه طلایه پراگنده بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت ز ماهی چو بنمود خورشید تاج برافگند خلعت زمین را ز عاج طلایه چو گشت از لب کنده باز بیامد بر شاه گردن فراز که پیغمبر قیصر آمد بشاه پر از درد و پوزش کنان از گناه فرستاده آمد همانگه دوان نیایش کنان پیش نوشین روان چو رومی سر تاج کسری بدید یکی باد سرد از جگر برکشید به دل گفت کینت سزاوار گاه بشاهی ومردی وچندین سپاه وزان فیلسوفان رومی چهل زبان برگشادند پر باد دل ز دینار با هرکسی سی هزار نثار آوریده بر شهریار چو دیدند رنگ رخ شهریار برفتند لرزان و پیچان چومار شهنشاه چون دید بنواختشان به آیین یکی جایگه ساختشان چنین گفت گوینده پیشرو که ای شاه قیصر جوانست و نو پدر مرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان همه سر به سر باژدار توایم پرستار و در زینهار توایم تو را روم ایران و ایران چو روم جدایی چرا باید این مرز و بوم خرد در زمانه شهنشاه راست وزو داشت قیصر همی‌پشت راست چه خاقان چینی چه در هند شاه یکایک پرستند این تاج و گاه اگر کودکی نارسیده بجای سخن گفت بی‌دانش و رهنمای ندارد شهنشاه ازو کین و درد که شادست ازو گنبد لاژورد همان باژ روم آنچ بود از نخست سپاریم و عهدی بتازه درست بخندید نوشین روان زان سخن که مرد فرستاده افگند بن بدو گفت اگر نامور کودکست خرد با سخن نزد او اندکست چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون ز دانش روان را گرفته زبون همه هوشمندان اسکندری گرفتند پیروزی و برتری کسی کو بگردد ز پیمان ما بپیچید دل از رای و فرمان ما از آباد بومش بر آریم خاک زگنج و ز لشکر نداریم باک فرستادگان خاک دادند بوس چنانچون بود مردم چابلوس که ای شاه پیروز برترمنش ز کار گذشته مکن سرزنش همه سر به سر خاک رنج توایم همه پاسبانان گنج توایم چوخشنود گردد ز ما شهریار نباشیم ناکام و بد روزگار ز رنجی که ایدر شهنشاه برد همه رومیان آن ندارند خرد ز دینار پرکرده ده چرم گاو به گنج آوریم از درباژ وساو بکمی وبیشیش فرمان رواست پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست چنین داد پاسخ که ازکار گنج سزاوار دستور باشد به رنج همه رومیان پیش موبد شدند خروشان و با اختر بد شدند فراوان ز هر در سخن راندند همه راز قیصر برو راندند ز دینار گفتند وز گاو پوست ز کاری که آرام روم اندروست چنین گفت موبد اگر زر دهید ز دیبا چه مایه بران سرنهید بهنگام برگشتن شهریار ز دیبای زربفت باید هزار که خلعت بود شاه را هر زمان چه با کهتران و چه با مهتران برین برنهادند و گشتند باز همه پاک بردند پیشش نماز ببد شاه چندی بران رزمگاه چوآسوده شد شهریار و سپاه ز لشکر یکی مرد بگزید گرد که داند شمار نبشت و سترد سپاهی بدو داد تا باژ روم ستاند سپارد به آباد بوم وز آنجا بیامد سوی طیسفون سپاهی پس پشت و پیش اندرون همه یکسر آباد از سیم و زر به زرین ستام و به زرین کمر ز بس پرنیانی درفش سران تو گفتی هوا شد همه پرنیان در و دشت گفتی که زرین شدست کمرها ز گوهر چو پروین شدست چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه پذیره شدندش فراوان سپاه همه پیش کسری پیاده شدند کمر بسته و دل گشاده شدند هر آنکس که پیمود با شاه راه پیاده بشد تا در بارگاه همه مهتران خواندند آفرین بران شاه بیدار باداد ودین چو تنگ اندر آمد به جای نشست بهرمهتری شاه بنمود دست سرآمد سخن گفتن موزه دوز ز ماه محرم گذشته سه روز جهانجوی دهقان آموزگار چه گفت اندرین گردش روزگار که روزی فرازست و روزی نشیب گهی با خرامیم و گه با نهیب سرانجام بستر بود تیره خاک یکی را فراز و یکی را مغاک نشانی نداریم ازان رفته‌گان که بیدار و شادند اگر خفته گان بدان گیتی ار چندشان برگ نیست همان به که آویزش مرگ نیست اگر صد بود سال اگر بیست و پنج یکی شد چو یاد آید از روز رنج چه آنکس که گوید خرامست وناز چه گوید که دردست و رنج و نیاز کسی را ندیدم بمرگ آرزوی نه بی راه و از مردم نیکخوی چه دینی چه اهریمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست چوسالت شد ای پیر برشست و یک می‌و جام وآرام شد بی‌نمک نبندد دل اندر سپنجی سرای خرد یافته مردم پاکرای بگاه بسیجیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد بدی فسرده تن اندر میان گناه روان سوی فردوس گم کرده راه ز یاران بسی ماند و چندی گذشت تو با جام همراه مانده به دشت زمان خواهم ازکرد گار زمان که چندی بماند دلم شادمان که این داستانها و چندین سخن گذشته برو سال و گشته کهن ز هنگام کی شاه تا یزدگرد ز لفظ من آمد پراگنده گرد بپیوندم و باغ بی‌خو کنم سخنهای شاهنشهان نو کنم هماناکه دل را ندارم به رنج اگر بگذرم زین سرای سپنج چه گوید کنون مرد روشن روان ز رای جهاندار نوشین روان چوسال اندر آمد بهفتاد و چار پراندیشهٔ مرگ شد شهریار جهان راهمی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست دگر کو بدرویش بر مهربان بود راد و بی‌رنج روشن‌روان پسر بد مر او را گرانمایه شش همه راد وبینادل وشاه فش بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای جوانان با دانش و دلگشای از ایشان خردمند و مهتر بسال گرانمایه هرمزد بد بی‌همال سر افراز و بادانش و خوب چهر بر آزادگان بر بگسترده مهر بفرمود کسری به کارآگهان که جویند راز وی اندر نهان نگه داشتندی به روز و به شب اگر داستان را گشادی دو لب ز کاری که کردی بدی با بهی رسیدی بشاه جهان آگهی به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رازی همی‌داشتم در نهفت ز هفتاد چون سالیان درگذشت سر و موی مشکین چو کافور گشت چومن بگذرم زین سپنجی سرای جهان رابباید یکی کدخدای که بخشایش آرد به درویش بر به بیگانه و مردم خویش بر ببخشد بپرهیزد از مهر گنج نبندد دل اندر سرای سپنج سپاسم ز یزدان که فرزند هست خردمند و دانا و ایزد پرست وز ایشان بهرمزد یازان ترم برای و بهوشش فرازان ترم ز بخشایش و بخشش و راستی نبینم همی در دلش کاستی کنون موبدان و ردان را بخواه کسی کو کند سوی دانش نگاه بخوانیدش و آزمایش کنید هنر بر هنر بر فزایش کنید شدند اندران موبدان انجمن زهر در پژوهنده و رای زن جهانجوی هرمزد را خواندند بر نامدارنش بنشاندند نخستین سخن گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر چه دانی کزو جان پاک و خرد شود روشن وکالبد برخورد چنین داد پاسخ که دانش به است که داننده برمهتران بر مه است بدانش بود مرد را ایمنی ببندد ز بد دست اهریمنی دگر بردباری و بخشایشست که تن را بدو نام و آرایشست بپرسید کز نیکوی سودمند بگو ازچه گردد چو گردد بلند چنین داد پاسخ که آنک از نخست بنیک و بد آزرم هرکس بجست بکوشید تا بردل هرکسی ازو رنج بردن نباشد بسی چنین داد پاسخ که هرکس که داد بداد از تن خود همو بود شاد نگه کرد پرسنده بوزرجمهر بدان پاکدل مهتر خوب چهر بدو گفت کز گفتنی هرچ هست بگویم تو بشمر یکایک بدست سراسر همه پرسشم یادگیر به پاسخ همه داد بنیاد گیر سخن را مگردان پس و پیش هیچ جوانمردی وداد دادن بسیچ اگر یادگیری چنین بی‌گمان گشادست برتو در آسمان که چندین به گفتار بشتافتم ز پرسنده پاسخ فزون یافتم جهاندار آموزگار تو باد خرد جوشن و بخت یار تو باد کنون هرچ دانم بپرسم ز داد توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد ز فرزند کو بر پدر ارجمند کدامست شایسته و بی‌گزند ببخشایش دل سزاوار کیست که بر درد او بر بباید گریست ز کردار نیکی پشیمان کراست که دل بر پشیمانی او گواست سزاکیست کو را نکوهش کنیم ز کردار او چون پژوهش کنیم ز گیتی کجا بهتر آید گریز که خیزد از آرام او رستخیز بدین روزگار از چه باشیم شاد گذشته چه بهتر که گیریم یاد زمانه که او را بباید ستود کدامست وما از چه داریم سود گرانمایه‌تر کیست از دوستان کز آواز او دل شود بوستان کرا بیشتر دوست اندر جهان که یابد بدو آشکار ونهان همان نیز دشمن کرا بیشتر که باشد برو بر بداندیش‌تر سزاوار آرام بودن کجاست که دارد جهاندار ازو پشت راست ز گیتی زیانکارتر کارچیست که بر کرده خود بباید گریست ز چیزی که مردم همی‌پرورد چه چیزیست کان زودتر بگذرد ستمکاره کش نزد اوشرم نیست کدامست کش مهر وآزرم نیست تباهی بگیتی ز گفتار کیست دل دوستانرا پر آزار کیست چه چیزیست کان ننگ پیش آورد همان بد ز گفتار خویش آورد بیک روز تا شب برآمد ز کوه ز گفتار دانا نیامد ستوه چو هنگام شمع آمد از تیرگی سرمهتران تیره از خیرگی ز گفتار ایشان غمی گشت شاه همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه گرانمایه هرمزد برپای خاست یکی آفرین کرد بر شاه راست که از شاه گیتی مبادا تهی همی‌باد بر تخت شاهنشهی مبادا که بی‌تو ببینیم تاج گر آیین شاهی وگر تخت عاج به پوزش جهان پیش تو خاک باد گزند تو را چرخ تریاک باد سخن هرچ او گفت پاسخ دهم بدین آرزو رای فرخ نهم ز فرزند پرسید دانا سخن وزو بایدم پاسخ افگند بن به فرزند باشد پدر شاددل ز غمها بدو دارد آزاد دل اگر مهربان باشد او بر پدر به نیکی گراینده و دادگر دگر آنک بر جای بخشایست برو چشم را جای پالایشست بزرگی که بختش پراگنده گشت به پیش یکی ناسزا بنده گشت ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسایی برو پادشاست دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس هران کس که نیکی فرامش کند خرد رابکوشد که بیهش کند دگر گفت ازآرام راه گریز گرفتن کجا خوبتر از ستیز به شهری که بیداد شد پادشا ندارد خردمند بودن روا ز بیدادگر شاه باید گریز کزن خیزد اندر جهان رستخیز چه گوید که دانی که شادی بدوست برادر بود با دلارام دوست دگر آنک پرسد ز کار زمان زمانی کزو گم شود بدگمان روا باشد ار چند بستایدش هم اندر ستایش بیفزایدش دگر آنک پرسید ازمرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست توانگر بود چادر او بپوش چو درویش باشد تو با او بکوش کسی کو فروتن‌تر و رادتر دل دوستانش بدو شادتر دگر آنک پرسد که دشمن کراست کزو دل همیشه بدرد و بلاست چوگستاخ باشد زبانش ببد ز گفتار او دشمن آید سزد دگر آنک پرسید دشوار چیست بی‌آزار را دل پر آواز کیست چو بد بود وبد ساز با وی نشست یکی زندگانی بود چون کبست دگر آنک گوید گوا کیست راست که جان وخرد برگوا برگواست به از آزمایش ندیدم گوا گوای سخنگوی و فرمانروا زیانکارتر کار گفتی که چیست که فرجام ازان بد بباید گریست چوچیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا پشیمانی آرد بفرجام سود گل آرزو را نشاید بسود دگر آنک گوید که گردان ترست که چون پای جویی بدستت سرست چنین دوستی مرد نادان بود سرشتش بدو رای گردان بود دگر آنک گوید ستمکاره کیست بریده دل ازشرم و بیچاره کیست چوکژی کند مرد بیچاره خوان چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ تباهی که گفتی ز گفتار کیست پرآزارتر درد آزار کیست سخن چین و دو رومی و بیکار مرد دل هوشیاران کند پر ز درد بپرسید دانا که عیب از چه بیش که باشد پشیمان ز گفتار خویش هرآنکس که راند سخن بر گزاف بود بر سر انجمن مرد لاف بگاهی که تنها بود در نهفت پشیمان شود زان سخنها که گفت هم اندر زمان چون گشاید سخن به پیش آرد آن لافهای کهن خردمند و گر مردم بی‌هنر کس از آفرنیش نیابد گذر چنین بود تا بود دوران دهر یکی زهر یابد یکی پای زهر همه پرسش این بود و پاسخ همین که برشاه باد از جهان آفرین زبانها بفرمانش گوینده باد دل راد او شاد و جوینده باد شهنشاه کسری ازو خیره ماند بسی آفرین کیانی بخواند ز گفتار او انجمن شاد شد دل شهریار از غم آزاد شد نبشتند عهدی بفرمان شاه که هرمزد را داد تخت و کلاه چوقرطاس رومی شد از باد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک به موبد سپردند پیش ردان بزرگان و بیدار دل بخردان جهان را نمایش چو کردار نیست نهانش جز از رنج وتیمار نیست اگر تاج داری اگر گرم و رنج همان بگذری زین سرای سپنج بپیوستم این عهد نوشین روان به پیروزی شهریار جوان یکی نامهٔ شهریاران بخوان نگر تاکه باشد چو نوشین روان برای و بداد و ببزم و به جنگ چو روزش سرآمد نبودش درنگ توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد خرد گیر وز بزم و شادی بگرد جهان تازه شد چون قدح یافتی روانرا ز توبه تو برتافتی چه گفت آن سراینده سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد سخنهای هرمزد چون شد ببن یکی نو پی افگند موبد سخن هم آواز شد رایزن با دبیر نبشتند پس نامه‌ای بر حریر دلارای عهدی ز نوشین روان به هرمزد ناسالخورده جوان سرنامه از دادگر کرد یاد دگر گفت کین پند پور قباد بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست پر از رنج و تیمار و درد و بلاست هرآنگه که باشی بدو شادتر ز رنج زمانه دل آزادتر همه شادمانی بمانی به جای بباید شدن زین سپنجی سرای چو اندیشه رفتن آمد فراز برخشنده روز و شب دیریاز بجستیم تاج کیی را سری که بر هر سری باشد او افسری خردمند شش بود ما را پسر دل فروز و بخشنده و دادگر تو را برگزیدم که مهتر بدی خردمند و زیبای افسر بدی بهشتاد بر بود پای قباد که در پادشاهی مرا کرد یاد کنون من رسیدم به هفتاد و چار تو راکردم اندر جهان شهریار جز آرام وخوبی نجستم برین که باشد روان مرا آفرین امیدم چنانست کز کردگار نباشی جز از شاد و به روزگار گر ایمن کنی مردمان را بداد خود ایمن بخسبی و از داد شاد به پاداش نیکی بیابی بهشت بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت نگر تا نباشی به جز بردبار که تندی نه خوب آید از شهریار جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی بماند همه ساله با آبروی بگرد دروغ ایچ گونه مگرد چوگردی شود بخت را روی زرد دل ومغز را دور دار از شتاب خرد را شتاب اندرآرد به خواب به نیکی گرای و به نیکی بکوش بهرنیک و بد پند دانا نیوش نباید که گردد بگرد تو بد کزان بد تو را بی گمان بد رسد همه پاک پوش و همه پاک خور همه پندها یادگیر از پدر ز یزدان گشای و به یزدان گرای چو خواهی که باشد تو را رهنمای جهان را چو آباد داری بداد بود تخت آباد و دهر از تو شاد چو نیکی نمایند پاداش کن ممان تا شود رنج نیکی کهن خردمند را شاد و نزدیک دار جهان بر بداندیش تاریک دار بهرکار با مرد دانا سگال به رنج تن از پادشاهی منال چویابد خردمند نزد تو راه بماند بتو تاج و تخت و کلاه هرآنکس که باشد تو را زیردست مفرمای در بی‌نوایی نشست بزرگان وآزادگان را بشهر ز داد تو باید که یابند بهر ز نیکی فرومایه را دور دار به بیدادگر مرد مگذار کار همه گوش ودل سوی درویش دار همه کار او چون غم خویش دار ور ای دونک دشمن شود دوستدار تو در بوستان تخم نیکی بکار چو از خویشتن نامور داد داد جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد بر ارزانیان گنج بسته مدار ببخشای بر مرد پرهیزکار که گر پند ما را شوی کاربند همیشه بماند کلاهت بلند که نیکی دهش نیک خواه تو باد همه نیکی اندر پناه تو باد مبادت فراموش گفتار من اگر دور مانی ز دیدار من سرت سبز باد و دلت شادمان تنت پاک و دور از بد بدگمان همیشه خرد پاسبان تو باد همه نیکی اندر گمان تو باد چو من بگذرم زین جهان فراخ برآورد باید یکی خوب کاخ بجای کزو دور باشد گذر نپرد بدو کرکس تیزپر دری دور برچرخ ایوان بلند ببالا برآورده چون ده کمند نبشته برو بارگاه مرا بزرگی و گنج و سپاه مرا فراوان ز هر گونه افگندنی هم از رنگ و بوی و پراگندنی بکافور تن را توانگر کنید زمشک از بر ترگم افسر کنید ز دیبای زربفت پرمایه پنج بیارید ناکار دیده ز گنج بپوشید برما به رسم کیان بر آیین نیکان ما در میان بسازید هم زین نشان تخت عاج بر آویخته ازبر عاج تاج همان هرچه زرین به پیش اندرست اگر طاس و جامست اگر گوهرست گلاب و می و زعفران جام بیست ز مشک و ز کافور و عنبر دویست نهاده ز دست چپ و دست راست ز فرمان فزونی نباید نه کاست ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر افگنده کافور و مشک ازان پس برآرید درگاه را نباید که بیند کسی شاه را چو زین گونه بد کار آن بارگاه نیابد بر ما کسی نیز راه ز فرزند وز دودهٔ ارجمند کسی کش ز مرگ من آید گزند بیاساید از بزم و شادی دو ماه که این باشد آیین پس از مرگ شاه سزد گر هرآنکو بود پارسا بگرید برین نامور پادشا ز فرمان هرمزد برمگذرید دم خویش بی رای او مشمرید فراوان بران نامه هرکس گریست پس از عهد یک سال دیگر بزیست برفت و بماند این سخن یادگار تو این یادگارش بزنهار دار کنون زین سپس تاج هرمزد شاه بیارایم و برنشانم بگاه
1,834
بخش ۱ - پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
فردوسی
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخندید تموز بر سرخ سیب همی‌کرد با بار و برگش عتاب که آن دسته گل بوقت بهار بمستی همی‌داشتی درکنار همی باد شرم آمد از رنگ اوی همی یاد یار آمد از چنگ اوی چه کردی که بودت خریدار آن کجا یافتی تیز بازار آن عقیق و زبرجد که دادت بهم ز بار گران شاخ تو هم بخم همانا که گل را بها خواستی بدان رنگ رخ را بیاراستی همی رنگ شرم آید از گردنت همی مشک بوید ز پیراهنت مگر جامه از مشتری بستدی به لوئلؤ بر از خون نقط برزدی زبرجدت برگست و چرمت بنفش سرت برتر از کاویانی درفش بپیرایه زرد وسرخ وسپید مرا کردی از برگ گل ناامید نگارا بهارا کجا رفته‌ای که آرایش باغ بنهفته‌ای همی مهرگان بوید از باد تو بجام می‌اندر کنم یاد تو چورنگت شود سبز بستایمت چو دیهیم هرمز بیارایمت که امروز تیزست بازار من نبینی پس از مرگ آثار من
1,835
بخش ۲ - آغاز داستان
فردوسی
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی جهاندیده‌ای نام او بود ماخ سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و داننده روزگار دگر گفت ما تخت نامی کنیم گرانمایگان را گرامی کنیم جهان را بداریم در زیر پر چنان چون پدر داشت با داد و فر گنه کردگانرا هراسان کنیم ستم دیدگان را تن آسان کنیم ستون بزرگیست آهستگی همان بخشش و داد و شایستگی بدانید کز کردگار جهان بد و نیک هرگز نماند نهان نیاگان ما تاجداران دهر که از دادشان آفرین بود بهر نجستند جز داد و بایستگی بزرگی و گردی و شایستگی ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز بهرکشوری دست و فرمان مراست توانایی و داد و پیمان مراست کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا که سرمایه شاه بخشایشست زمانه ز بخشش به آسایشست به درویش برمهربانی کنیم بپرمایه بر پاسبانی کنیم هرآنکس که ایمن شد از کار خویش برما چنان کرد بازار خویش شما را بمن هرچ هست آرزوی مدارید راز از دل نیکخوی ز چیزی که دلتان هراسان بود مرا داد آن دادن آسان بود هرآنکس که هست از شما نیکبخت همه شاد باشید زین تاج وتخت میان بزرگان درخشش مراست چوبخشایش داد و بخشش مراست شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار نبیند دو چشمش بد روزگار بخشنودی کردگار جهان بکوشید یکسر کهان و مهان دگر آنک مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد چو نیکی فزایی بروی کسان بود مزد آن سوی تو نارسان میامیز با مردم کژ گوی که او را نباشد سخن جز بروی وگر شهریارت بود دادگر تو بر وی بسستی گمانی مبر گر ای دون که گویی نداند همی سخنهای شاهان بخواند همی چو بخشایش از دل کند شهریار تو اندر زمین تخم کژی مکار هرآنکس که او پند ما داشت خوار بشوید دل از خوبی روزگار چوشاه از تو خشنود شد راستیست وزو سر بپیچی درکاستیست درشتیش نرمیست در پند تو بجوید که شد گرم پیوند تو ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد گنج چو اندر جهان کام دل یافتی رسیدی بجایی که بشتافتی چو دیهیم هفتاد بر سرنهی همه گرد کرده به دشمن دهی بهر کار درویش دارد دلم نخواهم که اندیشه زو بگسلم همی‌خواهم از پاک پروردگار که چندان مرا بر دهد روزگار که درویش را شاد دارم به گنج نیارم دل پارسا را به رنج هرآنکس که شد در جهان شاه فش سرش گردد از گنج دینار کش سرش را بپیچم ز کنداوری نباید که جوید کسی مهتری چنین است انجام و آغاز ما سخن گفتن فاش و هم راز ما درود جهان آفرین برشماست خم چرخ گردان زمین شماست چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند زان تن بتن سرگنج داران پر از بیم گشت ستمکاره را دل به دو نیم گشت خردمند ودرویش زان هرک بود به دل‌ش اندرون شادمانی فزود چنین بود تا شد بزرگیش راست هرآن چیز درپادشاهی که خواست برآشفت وخوی بد آورد پیش به یکسو شد از راه آیین وکیش هرآنکس که نزد پدرش ارجمند بدی شاد و ایمن زبیم گزند یکایک تبه کردشان بی‌گناه بدین گونه بد رای و آیین شاه سه مرد از دبیران نوشین روان یکی پیر ودانا و دیگر جوان چو ایزد گشسب و دگر برزمهر دبیر خردمند با فر وچهر سه دیگر که ماه آذرش بود نام خردمند و روشن دل و شادکام برتخت نوشین روان این سه پیر چو دستور بودند وهمچون وزیر همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد یکایک برآرد بناگاه گرد همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس بایزد گشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بربند و زندانش ساخت دل موبد موبدان تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد که موبد بد وپاک بودش سرشت بمردی ورا نام بد زردهشت ازان بند ایزدگشسب دبیر چنان شد که دل خسته گردد به تیر چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد ونه پوشش نه انده گسار ز زندان پیامی فرستاد دوست به موبد که ای بنده را مغز و پوست منم بی‌زواری به زندان شاه کسی را به نزدیک من نیست راه همی خوردنی آرزوی آیدم شکم گرسنه رنج بفزایدم یکی خوردنی پاک پیشم فرست دوایی بدین درد ریشم فرست دل موبد از درد پیغام اوی غمی گشت زان جای و آرام اوی چنان داد پاسخ که از کار بند منال ار نیاید به جانت گزند ز پیغام اوشد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن به زندان فرستاد لختی خورش بلرزید زان کار دل در برش همی‌گفت کاکنون شود آگهی بدین ناجوانمرد بی‌فرهی که موبد به زندان فرستاد چیز نیرزد تن ما برش یک پشیز گزند آیدم زین جهاندار مرد کند برمن از خشم رخساره زرد هم از بهر ایزد گشسب دبیر دلش بود پیچان و رخ چون زریر بفرمود تا پاک خوالیگرش به زندان کشد خوردنیها برش ازان پس نشست از بر تازی اسب بیامد به نزدیک ایزد گشسب گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد ومژگان چو ابر بهار ز خوی بد شاه چندی سخن همی‌رفت تا شد سخنها کهن نهادند خوان پیش ایزدگشسب گرفتند پس واژ و برسم بدست پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود به زمزم همی‌گفت و موبد شنود ز دینار وز گنج وز خواسته هم از کاخ و ایوان آراسته به موبد چنین گفت کای نامجوی چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی که گر سرنپیچی ز گفتار من براندیشی از رنج و تیمار من که از شهریاران توخورده‌ام تو را نیز در بر بپرورده‌ام بدان رنج پاداش بند آمدست پس از رنج بیم گزند آمدست دلی بیگنه پرغم ای شهریار به یزدان نمایم به روز شمار چوموبد سوی خانه شد در زمان ز کارآگهان رفت مردی‌دمان شنیده یکایک بهرمزد گفت دل شاه با رای بد گشت جفت ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت به زندان فرستاد و او را بکشت سخنهای موبد فراوان شنید بروبر نکرد ایچ گونه پدید همی‌راند اندیشه برخوب و زشت سوی چاره کشتن زردهشت بفرمود تا زهر خوالیگرش نهانی برد پیش دریک خورش چو موبد بیامد بهنگام بار به نزدیکی نامور شهریار بدو گفت کامروز ز ایدر مرو که خوالیگری یافتستیم نو چو بنشست موبد نهادند خوان ز موبد بپالود رنگ رخان بدانست کان خوان زمان ویست همان راستی در گمان ویست خورشها ببردند خوالیگران همی‌خورد شاه از کران تا کران چو آن کاسه زهر پیش آورید نگه کرد موبد بدان بنگرید بران بدگمان شد دل پاک اوی که زهرست بر خوان تریاک اوی چوهرمز نگه کرد لب را ببست بران کاسه زهر یازید دست بران سان که شاهان نوازش کنند بران بندگان نیز نازش کنند ازان کاسه برداشت مغز استخوان بیازید دست گرامی بخوان به موبد چنین گفت کای پاک مغز تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز دهن بازکن تا خوری زین خورش کزین پس چنین باشدت پرورش بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر وافسرت کزین نوشه خوردن نفرماییم به سیری رسیدم نیفزاییم بدو گفت هرمز به خورشید وماه به پاکی روان جهاندار شاه که بستانی این نوشه ز انگشت من برین آرزو نشکنی پشت من بدو گفت موبد که فرمان شاه بیامد نماند مرا رای و راه بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت ازان خوردن ز هر باکس نگفت یکی جامه افگند ونالان بخفت بفرمود تا پای زهر آورند ازان گنجها گر ز شهر آورند فرو خورد تریاک و نامد به کار ز هرمز به یزدان بنالید زار یکی استواری فرستاد شاه بدان تا کند کار موبد نگاه که آن زهرشد بر تنش کارگر گر اندیشهٔ ما نیامد ببر فرستاده را چشم موبد بدید سرشکش ز مژگان برخ بر چکید بدو گفت رو پیش هرمزد گوی که بختت ببر گشتن آورد روی بدین داوری نزد داور شویم بجایی که هر دو برابر شویم ازین پس تو ایمن مشو از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی تو پدرود باش ای بداندیش مرد بد آید برویت ز بد کارکرد چو بشنید گریان بشد استوار بیاورد پاسخ بر شهریار سپهبد پشیمان شد از کار اوی بپیچید ازان راست گفتار اوی مر آن درد را راه چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید بمرد آن زمان موبد موبدان برو زار وگریان شده بخردان چنینست کیهان همه درد و رنج چه یازد بتاج وچه نازی به گنج که این روزگار خوشی بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد چوشد کار دانا بزاری به سر همه کشور از درد زیر و زبر جهاندار خونریز و ناسازگار نکرد ایچ یاد از بد روزگار میان تنگ خون ریختن را ببست به بهرام آذرمهان آخت دست چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند به پیش خود اندر به زانو نشاند بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من تیزی و بدخوی چو خورشید بر برج روشن شود سرکوه چون پشت جوشن شود تو با نامداران ایران بیای همی‌باش در پیش تختم بپای ز سیمای برزینت پرسم سخن چو پاسخ گزاری دلت نرم کن بپرسم که این دوستار توکیست بدست ار پرستنده ایزدیست تو پاسخ چنین ده که این بدتنست بداندیش وز تخم آهرمنست وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه پرستنده و تخت و مهر و کلاه بدو گفت بهرام کایدون کنم ازین بد که گفتی صدافزون کنم بسیمای برزین که بود از مهان گزین پدرش آن چراغ جهان همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند که پیراهن مهر بیرون کند چو پیدا شد آن چادر عاج گون خور از بخش دوپیکر آمد برون جهاندار بنشست بر تخت عاج بیاویختند آن بهاگیر تاج بزرگان ایران بران بارگاه شدند انجمن تا بیامد سپاه ز در پرده برداشت سالار بار برفتند یکسر بر شهریار چو بهرام آذرمهان پیشرو چو سیمان برزین و گردان نو نشستند هریک به آیین خویش گروهی ببودند بر پای پیش به بهرام آذرمهان گفت شاه که سیمای برزین بدین بارگاه سزاوار گنجست اگر مرد رنج که بدخواه زیبا نباشد به گنج بدانست بهرام آذرمهان که آن پرسش شهریار جهان چگونست وآن راپی و بیخ چیست کزان بیخ اورا بباید گریست سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن نیابد ازین مهتر انجمن چنین داد پاسخ که ای شاه راد زسیمای بر زین مکن ای یاد که ویرانی شهر ایران ازوست که مه مغز بادش بتن بر مه پوست نگوید سخن جز همه بتری بر آن بتری بر کند داوری چو سیمای برزین شنید این سخن بدو گفت کای نیک یار کهن ببد برتن من گوایی مده چنین دیو را آشنایی مده چه دیدی ز من تا تو یار منی ز کردار و گفتار آهرمنی بدو گفت بهرام آذرمهان که تخمی پراگنده‌ای در جهان کزان بر نخستین توخواهی درود از آتش نیابی مگر تیره دود چو کسری مرا و تو را پیش خواند بر تخت شاهنشهی برنشاند ابا موبد موبدان برزمهر چوایزدگشسب آن مه خوب چهر بپرسید کین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی بکهتر دهم گر به مهتر پسر که باشد بشاهی سزاوارتر همه یکسر از جای برخاستیم زبان پاسخش را بیاراستیم که این ترکزاده سزاوارنیست بشاهی کس او را خریدار نیست که خاقان نژادست و بد گوهرست ببالا و دیدار چون مادرست تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست کنون زین سزا مر تو را این جزاست گوایی من از بهر این دادمت چنین لب به دشنام بگشادمت ز تشویر هرمز فروپژمرید چو آن راست گفتار او را شنید به زندان فرستادشان تیره شب وز ایشان ببد تیز بگشاد لب سیم شب چو برزد سر از کوه ماه ز سیمای برزین بپردخت شاه به زندان دزدان مر او را بکشت ندارد جز از رنج و نفرین بمشت چو بهرام آذرمهان آن شنید که آن پاکدل مرد شد ناپدید پیامی فرستاد نزدیک شاه که ای تاج تو برتر از چرخ ماه تو دانی که من چند کوشیده‌ام که تا رازهای تو پوشیده‌ام به پیش پدرت آن سزاوار شاه نبودم تو را جز همه نیکخواه یکی پند گویم چوخوانی مرا بر تخت شاهی نشانی مرا تو را سودمندیست از پند من به زندان بمان یک زمان بند من به ایران تو راسودمندی بود خردمند را بی‌گزندی بود پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید که بهرام را پیش شاه آورد بدان نامور بارگاه آورد شب تیره بهرام را پیش خواند به چربی سخن چند با او براند بدو گفت برگوی کان پند چیست که ما را بدان روزگار بهیست چنین داد پاسخ که در گنج شاه یکی ساده صندوق دیدم سیاه نهاده به صندوق در حقه‌ای بحقه درون پارسی رقعه‌ای نبشتست بر پرنیان سپید بدان باشد ایرانیان را امید به خط پدرت آن جهاندار شاه تو را اندران کرد باید نگاه چوهرمز شنید آن فرستاد کس به نزدیک گنجور فریادرس که در گنجهای پدر بازجوی یکی ساده صندوق و مهری بروی بران مهر بر نام نوشین‌روان که جاوید بادا روانش جوان هم اکنون شب تیره پیش من آر فراوان بجستن مبر روزگار شتابید گنجور و صندوق جست بیاورد پویان به مهر درست جهاندار صندوق را برگشاد فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد به صندوق در حقه با مهر دید شتابید وزو پرنیان برکشید نگه کرد پس خط نوشین‌روان نبشته بران رقعهٔ پرنیان که هرمز بده سال و بر سر دوسال یکی شهریاری بود بی‌همال ازان پس پرآشوب گردد جهان شود نام و آواز او درنهان پدید آید ازهرسویی دشمنی یکی بدنژادی وآهرمنی پراگنده گردد ز هر سو سپاه فروافگند دشمن او را ز گاه دو چشمش کند کور خویش زنش ازان پس برآرند هوش از تنش به خط پدر هرمز آن رقعه دید هراسان شد و پرنیان برکشید دوچشمش پر از خون شد و روی زرد ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد چه جستی ازین رقعه اندرهمی بخواهی ربودن ز من سرهمی بدو گفت بهرام کای ترک زاد به خون ریختن تا نباشی تو شاد توخاقان نژادی نه از کیقباد که کسری تو را تاج بر سر نهاد
1,836
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ فگندند مردی سبک بر دو اسپ که در شب به نزدیک خسرو شود از ایران به آگاهی نو شود فرستاده آمد بر شاه نو گذشته شبی تیره از ماه نو ز آشوب بغداد گفت آنچ دید جوان شد چو برگ گل شنبلید چنین گفت هرکو زراه خرد بتیزی ز بی‌دانشی بگذرد نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند گراین بد که گفتی خوش آمد مرا خور و خواب در آتش آمد مرا ولیکن پدر چون به خون آخت دست از ایران نکردم سران نشست هم او را کنون چون یکی بنده‌ام سخن هرچ گوید نیوشنده‌ام هم اندر زمان داغ دل با سپاه بکردار آتش بیامد ز راه سپاهی بد از بردع و اردبیل همی‌رفت با نامور خیل خیل از ارمینیه نیز چندی سپاه همی‌تاخت چون باد با پور شاه چوآمد ببغداد زو آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر ز آگاهی آرام یافت جهانجوی از آرامشان کام یافت پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مهتری بود بهر نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین وپرمایه تاج بشهر اندرون رفت خسرو بدرد بنزد پدر رفت با بادسرد چه جوییم زین گنبد تیزگرد که هرگز نیاساید از کارکرد یکی راهمی تاج شاهی دهد یکی را بدریا بماهی دهد یکی را برهنه سروپای و سفت نه آرام و خواب و نه جای نهفت یکی را دهد توشهٔ شهد و شیر بپوشد بدیبا و خز و حریر سرانجام هردو بخاک اندرند بتارک بدام هلاک اندرند اگر خود نزادی خردمند مرد ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد ندیدی جهان ازبنه به بدی اگر که بدی مرد اگر مه بدی کنون رنج در کارخسرو بریم بخواننده آگاهی نو بریم
1,837
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چو خسرو نشست از برتخت زر برفتند هرکس که بودش هنر گرانمایگان را همه خواندند بر آن تاج نو گوهر افشاندند به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت نیابد مگر مردم نیک بخت مبادا مرا پیشه جز راستی که بیدادی آرد همه کاستی ابا هرکسی رای ما آشتیست ز پیکار کردن سرماتهیست ز یزدان پذیرفتم این تخت نو همین روشن و مایه وربخت نو شما نیز دلها بفرمان دهید بهرکار بر ما سپاسی نهید از آزردن مردم پارسا و دیگر کشیدن سر از پادشا سوم دور بودن ز چیز کسان که دودش بود سوی آنکس رسان که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت ببی مایه چیزی دلش برفروخت دگر هرچ در مردمی در خورد مر آن را پذیرنده باشد خرد نباشد مرا باکسی داوری اگر تاج جوید گر انگشتری کرا گوهر تن بود با نژاد نگوید سخن با کسی جز بداد نباشد شما را جز از ایمنی نیازد بکردار آهرمنی هرآنکس که بشنید گفتار شاه همی آفرین خواند برتاج و گاه برفتند شاد از بر تخت او بسی آفرین بود بر بخت او سپهبد فرود آمد از تخت شاد همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد
1,838
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چو پنهان شد آن چادر آبنوس بگوش آمد از دوربانگ خروش جهانگیر شد تابنزد پدر نهانش پر ازدرد وخسته جگر چو دیدش بنالید و بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشین روان در جهان یادگار تو دانی که گر بودمی پشت تو بسوزن نخستی سر انگشت تو نگر تا چه فرمایی اکنون مرا غم آمد تو را دل پر از خون مرا گر ای دون که فرمان دهی بر درت یکی بنده‌ام پاسبان سرت نجویم کلاه و نخواهم سپاه ببرم سرخویش در پیش شاه بدو گفت هر مزد ای پرخرد همین روز سختی ز من بگذرد مرا نزد تو آرزو بد سه چیز برین بر فزونی نخواهیم نیز یکی آنک شبگیر هر بامداد کنی گوش ما را به آواز شاد و دیگر سواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان بر من فرستی که از کارزار سخن گوید و کرده باشد شکار دگر آنک داننده مرد کهن که از شهریاران گزارد سخن نوشته یکی دفتر آرد مرا بدان درد و سختی سرآرد مرا سیم آرزوی آنک خال تواند پرستنده و ناهمال تواند نبینند زین پس جهان را بچشم بریشان برانی برین سوک خشم بدو گفت خسرو که ای شهریار مباد آنک برچشم تو سوکوار نباشد و گرچه بود درنهان که بدخواه تو دور بادازجهان ولیکن نگه کن بروشن روان که بهرام چو بینه شد پهلوان سپاهست با او فزون از شمار سواران و گردان خنجرگزار اگر ما بگستهم یازیم دست بگیتی نیابیم جای نشست دگر آنک باشد دبیر کهن که برشاه خواند گذشته سخن سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آیین بزم ازین هر زمان نو فرستم یکی تو با درد پژمان مباش اندکی مدان این زگستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست دل تو بدین درد خرسند باد همان با خرد نیز پیوند باد بگفت این و گریان بیامد زپیش نکرد آشکارا بکس راز خویش پسر مهربان‌تر بد از شهریار بدین داستان زد یکی هوشیار که یار زبان چرب و شیرین سخن که از پیر نستوه گشته کهن هنرمند گر مردم بی‌هنر بفرجام هم خاک دارد ببر
1,839
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چوبشنید بهرام کز روزگار چه آمد بران نامور شهریار نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ پسر برنشست از بر تخت اوی بپا اندر آمد سر وبخت اوی ازان ماند بهرام اندر شگفت بپژمرد واندیشه اندر گرفت بفرمود تا کوس بیرون برند درفش بزرگی به هامون برند بنه برنهاد وسپه برنشست بپیکار خسرو میان را ببست سپاهی بکردار کوه روان همی‌راند گستاخ تا نهروان چوآگاه شد خسرو از کاراوی غمی گشت زان تیز بازار اوی فرستاد بیدار کارآگهان که تا بازجویند کارجهان به کارآگهان گفت راز ازنخست زلشکر همی‌کرد باید درست که بااو یکی اند لشکر به جنگ وگر گردد این کار ما با درنگ دگر آنک بهرام در قلبگاه بود بیشتر گر میان سپاه چگونه نشیند بهنگام بار برفتن کند هیچ رای شکار برفتند کارآگهان از درش نبود آگه از کار وز لشکرش چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بر او فراز آمدند که لشکر بهرکار با اویکیست اگر نامدارست وگر کودکیست هرانگه که لشکر براند به راه بود یک زمان در میان سپاه زمانی شود بر سوی میمنه گهی بر چپ و گاه سوی بنه همه مردم خویش دارد براز ببیگانگانشان نیاید نیاز بکردار شاهان نشیند ببار همان در در و دشت جوید شکار چواز رزم شاهان نراند همی همه دفتر دمنه خواهد همی چنین گفت خسرو بدستور خویش که کاری درازست ما را به پیش چو بهرام بر دشمن اسپ افکند بدریا دل اژدها بشکند دگر آنک آیین شاهنشهان بیاموخت از شهریار جهان سیم کش کلیله است ودمنه وزیر چون او رای زن کس ندارد دبیر ازان پس ببندوی و گستهم گفت که ما با غم و رنج گشتیم جفت چوگردوی و شاپور و چون اندیان سپهدار ارمینیه رادمان نشستند با شاه ایران براز بزرگان فرزانه رزمساز چنین گفت خسرو بدان مهتران که ای سرفرازان و جنگ آوران هرآن مغز کو را خرد روشنست زدانش یکی بر تنش جوشنست کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ شود موم ازان زخم پولاد ترگ کنون من بسال ازشما کهترم برای جوانی جهان نسپرم بگویید تا چارهٔ کارچیست بران خستگیها پرآزار کیست بدو گفت موبد انوشه بدی همه مغز را فر وتوشه بدی چوپیدا شد این راز گردنده دهر خرد را ببخشید بر چاربهر چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست که فر و خرد پادشا را سزاست دگر بهرهٔ مردم پارسا سدیگر پرستنده پادشا چو نزدیک باشد بشاه جهان خرد خویشتن زو ندارد نهان کنون از خرد پاره‌ای ماند خرد که دانا ورا بهر دهقان شمرد خرد نیست با مردم ناسپاس نه آنرا که او نیست یزدان شناس اگر بشنود شهریار این سخن که گفتست بیدار مرد کهن بدو گفت شاه این سخن گر بزر نویسم جز این نیست آیین و فر سخن گفتن موبدان گوهرست مرا در دل اندیشه دیگرست که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود نباشد مرا ننگ کز قلبگاه برانم شوم پیش او بی‌سپاه بخوانم به آواز بهرام را سپهدار بدنام خودکام را یکی ز آشتی روی بنمایمش نوازمش بسیار و بستایمش اگر خود پذیرد سخن به بود که چون او بدرگاه برکه بود وگر جنگ جوید منم جنگ جوی سپه را بروی اندر آریم روی همه کاردانان بدین داستان کجا گفت گشتند همداستان بزرگان برو آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند همی‌گفت هرکس که ای شهریار زتو دور بادا بد روزگار تو را باد پیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی چنین گفت خسرو که این باد وبس شکست و جدایی مبیناد کس سپه را ز بغداد بیرون کشید سراپردهٔ نور به هامون کشید دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه ازان روسپهبد وزین روی شاه چوشمع جهان شد بخم اندرون بیفشاند زلف شب تیره گون طلایه بیامد زهردوسپاه که دارد زبدخواه خود را نگاه چو از خنجر روز بگریخت شب همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب تبیره برآمد زهر دو سرای بدان رزم خورشید بد رهنمای بگستهم وبندوی فرمود شاه که تا برنهادند زآهن کلاه چنین با بزرگان روشن روان همی‌راند تا چشمهٔ نهروان طلایه ببهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر چوبشنید بهرام لشکر براند جهاندیدگان را برخویش خواند نشست از برابلق مشک دم خنیده سرافراز رویینه سم سلیحش یکی هندوی تیغ بود که درزخم چون آتش میغ بود چوبرق درفشان همی‌راند اسپ بدست چپش ریمن آذرگشسپ چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز برفتند پرکینه و پرستیز سه ترک دلاور ز خاقانیان بران کین بهرام بسته میان پذیرفته هر سه که چون روی شاه ببینیم دور ازمیان سپاه اگربسته گرکشته اورابرت بیاریم و آسوده شد لشکرت زیک روی خسرو دگر پهلوان میان اندرون نهروان روان نظاره بران از دو رویه سپاه که تا پهلوان چون رود نزد شاه
1,840
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
رسیدند بهرام و خسرو بهم گشاده یکی روی و دیگر دژم نشسته جهاندار بر خنگ عاج فریدون یل بود با فر وتاج زدیبای زربفت چینی قبای چو گردوی پیش اندرون رهنمای چو بندوی و گستهم بردست شاه چو خراد برزین زرین کلاه هه غرقه در آهن و سیم و زر نه یاقوت پیدانه زرین کمر چو بهرام روی شهنشاه دید شد از خشم رنگ رخش ناپدید ازان پس چنین گفت با سرکشان که این روسپی زادهٔ بدنشان زپستی و کندی بمردی رسید توانگر شد و رزمگه برکشید بیاموخت آیین شاهنشهان بزودی سرآرم بدو برجهان ببینید لشکرش راسر به سر که تا کیست زیشان یکی نامور سواری نبینم همی رزم جوی که بامن بروی اندر آرند روی ببیند کنون کار مردان مرد تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد همان زخم گوپال وباران تیر خروش یلان بر ده ودار وگیر ندارد به آوردگه پیل پای چومن با سپاه اندر آیم زجای ز آواز من کوه ریزان شود هژبر دلاور گریزان شود بخنجر بدریا بر افسون کنیم بیابان سراسر پرازخون کنیم بگفت و برانگیخت ابلق زجای توگفتی شد آن باره پران همای یکی تنگ آورد گاهی گرفت بدو مانده بد لشکر اندر شگفت ز آورد گه شد سوی نهروان همی‌بود بر پیش فرخ جوان تنی چند با او ز ایرانیان همه بسته برجنگ خسرو میان چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان بدو گفت گردوی کای شهریار نگه کن بران مرد ابلق سوار قبایش سپید و حمایل سیاه همی‌راند ابلق میان سپاه جهاندار چون دید بهرام را بدانستش آغاز و فرجام را چنین گفت کان دودگون دراز نشسته بران ابلق سرفراز بدو گفت گردوی که آری همان نبردست هرگز به نیکی گمان چنین گفت کز پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت همان خوک بینی و خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی بخشم بدیده ندیدی مر او را بدست کجا در جهان دشمن ایزدست نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را بفرمانبری ازان پس به بندوی و گستهم گفت که بگشایم این داستان از نهفت که گر خر نیاید به نزدیک بار توبار گران را بنزد خر آر چو بفریفت چوبینه را نره دیو کجا بیند او راه گیهان خدیو هرآن دل که از آز شد دردمند نیایدش کار بزرگان پسند جز از جنگ چو بینه را رای نیست به دل‌ش اندرون داد را جای نیست چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن نگه کرد باید ز سر تا ببن که داندکه در جنگ پیروز کیست بدان سردگر لشکر افروز کیست برین گونه آراسته لشکری بپرخاش بهرام یل مهتری دژاگاه مردی چو دیو سترگ سپاهی بکردار درنده گرگ گر ای دون که باشیم همداستان نباشد مرا ننگ زین داستان بپرسش یکی پیش دستی کنم ازان به که در جنگ سستی کنم اگر زو بر اندازه یابم سخن نوآیین بدیهاش گردد کهن زگیتی یکی گوشه اورا دهم سپاسی ز دادن بدو برنهم همه آشتی گردد این جنگ ما برین رزمگه جستن آهنگ ما مرا ز آشتی سودمندی بود خرد بی‌گمان تاج بندی بود چو بازارگانی کند پادشا ازو شاد باشد دل پارسا بدو گفت گستهم کای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همی گوهر افشانی اندر سخن تو داناتری هرچ باید بکن تو پردادی و بنده بیدادگر توپرمغزی و او پر از باد سر چوبشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه بپرسید بهرام یل را ز دور همی‌جست هنگامهٔ رزم سور ببهرام گفت ای سرافراز مرد چگونست کارت به دشت نبرد تودرگاه را همچو پیرایه‌ای همان تخت ودیهیم را مایه‌ای ستون سپاهی بهنگام رزم چوشمع درخشنده هنگام بزم جهانجوی گردی و یزدان پرست مداراد دارنده باز از تودست سگالیده‌ام روزگار تو را بخوبی بسیجیده کارتو را تو را با سپاه تو مهمان کنم زدیدار تو رامش جان کنم سپهدار ایرانت خوانم بداد کنم آفریننده را بر تو یاد سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد هم از پشت آن باره بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز چنین داد پاسخ مر ابلق سوار که من خرمم شاد وبه روزگار تو را روزگار بزرگی مباد نه بیداد دانی ز شاهی نه داد الان شاه چون شهریاری کند ورا مرد بدبخت یاری کند تو را روزگاری سگالیده‌ام بنوی کمندیت مالیده‌ام بزودی یکی دار سازم بلند دو دستت ببندم بخم کمند بیاویزمت زان سزاوار دار ببینی ز من تلخی روزگار چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید برخساره شد چون گل شنبلید چنین داد پاسخ که ای ناسپاس نگوید چنین مرد یزدان شناس چو مهمان بخوان توآید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور نه آیین شاهان بود زین نشان نه آن سواران گردنکشان نه تازی چنین کرد ونه پارسی اگر بشمری سال صدبار سی ازین ننگ دارد خردمند مرد بگرد در ناسپاسی مگرد چو مهمانت آواز فرخ دهد برین گونه بر دیو پاسخ دهد بترسم که روز بد آیدت پیش که سرگشته بینمت بر رای خویش تو را چاره بر دست آن پادشاست که زندست جاوید وفرانرواست گنهکار یزدانی وناسپاس تن اندر نکوهش دل اندر هراس مرا چون الان شاه خوانی همی زگوهر بیک سوم دانی همی مگر ناسزایم بشاهنشهی نزیباست برمن کلاه مهی چون کسری نیا وچوهرمز پدر کرا دانی ازمن سزاوارتر ورا گفت بهرام کای بدنشان به گفتار و کردار چون بیهشان نخستین ز مهمان گشادی سخن سرشتت بدوداستانت کهن تو را با سخنهای شاهان چه کار نه فرزانه مردی نه جنگی سوار الان شاه بودی کنون کهتری هم ازبندهٔ بندگان کمتری گنه کارتر کس توی درجهان نه شاهی نه زیباسری ازمهان بشاهی مرا خواندند آفرین نمانم که پی برنهی برزمین دگرآنک گفتی که بداختری نزیبد تو را شاهی و مهتری ازان گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو درپیش گاه که ایرانیان بر تو بر دشمنند بکوشند و بیخت زبن برکنند بدرند بر تنت بر پوست ورگ سپارند پس استخوانت بسگ بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش چراگتشه‌ای تند وبرتر منش که آهوست بر مرد گفتار زشت تو را اندر آغاز بود این سرشت ز مغز تو بگسست روشن خرد خنک نامور کو خرد پرودرد هرآن دیو کاید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز نخواهم که چون تو یکی پهلوان بتندی تبه گردد و ناتوان سزد گر ز دل خشم بیرون کنی نجوشی وبر تیزی افسون کنی ز دارندهٔ دادگر یادکن خرد را بدین یاد بنیاد کن یکی کوه داری بزیر اندورن که گر بنگری برتر از بیستون گر از تو یکی شهریار آمدی مغیلان بی‌بر ببار آمدی تو را دل پراندیشه مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست ندانم که آمختت این بد تنی تو را با چنین کیش آهرمنی هران کاین سخن با تو گوید همی به گفتار مرگ تو جوید همی بگفت وفرود آمد از خنگ عاج ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج بنالید و سر سوی خورشید کرد زیزدان دلش پرزامید کرد چنین گفت کای روشن دادگر درخت امید از تو آید ببر تو دانی که بر پیش این بنده کیست کزین ننگ بر تاج باید گریست وزانجا سبک شد بجای نماز همی‌گفت با داور پاک راز گر این پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تا نبندم میان پرستنده باشم بتشکده نخواهم خورش جز زشیر دده ندارم به گنج اندرون زر وسیم بگاه پرستش بپوشم گلیم گر ای دون که این پادشاهی مراست پرستنده و ایمن و داد و راست تو پیروز گردان سپاه مرا به بنده مده تاج وگاه مرا اگرکام دل یابم این تاج واسپ بیارم دمان پیش آذرگشسپ همین یاره وطوق واین گوشوار همین جامهٔ زر گوهرنگار همان نیزده بدره دینار زرد فشانم برین گنبد لاژورد پرستندگان رادهم ده هزار درم چون شوم برجهان شهریار زبهرامیان هرک گردد اسیر به پیش من آرد کسی دستگیر پرستنده فرخ آتش کنم دل موبد و هیربد خوش کنم بگفت این وز خاک برپای خاست ستمدیده گویندهٔ بود راست زجای نیایش بیامد چوگرد به بهرام چوبینه آواز کرد که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر خرد دور و دور از تو آیین وفر ستمگاره دیویست با خشم و زور کزین گونه چشم تو را کرد کور بجای خرد خشم و کین یافتی زدیوان کنون آفرین یافتی تو را خارستان شارستانی نمود یکی دوزخی بوستانی نمود چراغ خرد پیش چشمت بمرد زجان و دلت روشنایی ببرد نبودست جز جادوی پرفریب که اندر بلندی نمودت نشیب بشاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر وبارش کبست نجستست هرگز تبار تواین نباشد بجوینده بر آفرین تو را ایزد این فر و برزت نداد نیاری ز گرگین میلاد یاد ایا مرد بدبخت وبیدادگر بنابودنیها گمانی مبر که خرچنگ رانیست پرعقاب نپرد عقاب از بر آفتاب به یزدان پاک وبتخت وکلاه که گر من بیابم تو را بی‌سپاه اگر برزنم بر تو برباد سرد ندارمت رنجه زگرد نبرد سخنها شنیدیم چندی درشت به پیروزگر بازهشتیم پشت اگر من سزاوار شاهی نیم مبادا که در زیر دستی زیم چنین پاسخش داد بهرام باز که ای بی خرد ریمن دیوساز پدرت آن جهاندار دین دوست مرد که هرگز نزد برکسی باد سرد چنو مرد را ارج نشناختی بخواری زتخت اندرانداختی پس او جهاندار خواهی بدن خردمند و بیدار خواهی بدن تو ناپاکی و دشمن ایزدی نبینی زنیکی دهش جزبدی گر ای دون که هرمزد بیداد بود زمان و زمین زو بفریاد بود تو فرزند اویی نباشد سزا به ایران و توران شده پادشا تو را زندگانی نباید نه تخت یکی دخمه‌ای بس که دوری ز بخت هم ان کین هرمز کنم خواستار دگرکاندر ایران منم شهریار کنون تازه کن برمن این داستان که از راستان گشت همداستان که تو داغ بر چشم شاهان نهی کسی کو نهد نیز فرمان دهی ازان پس بیابی که شاهی مراست ز خورشید تا برج ماهی مراست بدو گفت خسرو که هرگز مباد که باشد بدرد پدر بنده شاد نوشته چنین بود وبود آنچ بود سخن بر سخن چند باید فزود تو شاهی همی‌سازی از خویشتن که گر مرگت آید نیابی کفن بدین اسپ و برگستوان کسان یکی خسروی برزو نارسان نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد یکی شهریاری میان پر زباد بدین لشکر و چیز ونامی دروغ نگیری بر تخت شاهی فروغ زتو پیش بودند کنداوران جهانجوی و با گرزهای گران نجستند شاهی که کهتر بدند نه اندر خور تخت و افسر بدند همی هرزمان سرفرازی بخشم همی آب خشم اندرآری بچشم بجوشد همی برتنت بدگمان زمانه بخشم آردت هر زمان جهاندار شاهی ز داد آفرید دگر از هنر وز نژاد آفرید بدان کس دهد کو سزاوارتر خرددارتر هم بی آزارتر الان شاه ما را پدر کرده بود کجا برمن ازکارت آزرده بود کنون ایزدم داد شاهنشهی بزرگی و تخت و کلاه مهی پذیرفتم این از خدای جهان شناسنده آشکار ونهان بدستوری هرمز شهریار کجا داشت تاج پدر یادگار ازان نامور پر هنر بخردان بزرگان وکارآزموده ردان بدان دین که آورده بود از بهشت خردیافته پیرسر زردهشت که پیغمبر آمد بلهراسپ داد پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد هرآنکس که ما را نمودست رنج دگر آنک ازو یافتستیم گنج همه یکسر اندر پناه منند اگر دشمن ار نیک خواه منند همه بر زن وزاده بر پادشا نخوانیم کس را مگر پارسا ز شهری که ویران شداندر جهان بجایی که درویش باشد نهان توانگر کمن مرد درویش را پراگنده و مردم خویش را همه خارستانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان وکشت بمانم یکی خوبی اندر جهان که نامم‌پس از مرگ نبود نهان بیاییم و دل را تو رازو کنیم بسنجیم ونیرو ببازو کنیم چو هرمز جهاندار وباداد بود زمین و زمانه بدو شاد بود پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت تو ای پرگناه فریبنده مرد که جستی نخستین ز هرمز نبرد نبد هیچ بد جز بفرمان تو وگر تنبل و مکر ودستان تو گر ایزد بخواهد من از کین شاه کنم بر تو خورشید روشن سیاه کنون تاج را درخور کار کیست چو من ناسزایم سزاوار کیست بدو گفت بهرام کای مرد گرد سزا آن بود کز تو شاهی ببرد چو از دخت بابک بزاد اردشیر که اشکانیان را بدی دار وگیر نه چون اردشیر اردوان را بکشت بنیرو شد و تختش آمد بمشت کنون سال چون پانصد برگذشت سر تاج ساسانیان سرد گشت کنون تخت و دیهیم را روز ماست سرو کار با بخت پیروز ماست چو بینیم چهر تو وبخت تو سپاه وکلاه تو وتخت تو بیازم بدین کار ساسانیان چوآشفته شیری که گردد ژیان زدفتر همه نامشان بسترم سر تخت ساسانیان بسپرم بزرگی مر اشکانیان را سزاست اگر بشنود مرد داننده راست چنین پاسخ آورد خسرو بدوی که‌ای بیهده مرد پیکار جوی اگر پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو کیی درجهان همه رازیان از بنه خود کنید دو رویند وز مردمی برچیند نخست از ری آمد سپاه اندکی که شد با سپاه سکندر یکی میان را ببستند با رومیان گرفتند ناگاه تخت کیان ز ری بود ناپاکدل ماهیار کزو تیره شد تخم اسفندیار ازان پس ببستند ایرانیان بکینه یکایک کمر بر میان نیامد جهان آفرین را پسند ازیشان به ایران رسید آن گزند کلاه کیی بر سر اردشیر نهاد آن زمان داور دستگیر بتاج کیان او سزاوار بود اگر چند بی‌گنج ودینار بود کنون نام آن نامداران گذشت سخن گفتن ماهمه بادگشت کنون مهتری را سزاوار کیست جهان را بنوی جهاندار کیست بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را زبن برکنم چنین گفت خسرو که آن داستان که داننده یادآرد ازباستان که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد سلیح بزرگی نباید سپرد که چون بازخواهی نیاید بدست که دارنده زان چیزگشتست مست چه گفت آن خردمند شیرین سخن که گر بی‌بنانرا نشانی ببن بفرجام کارآیدت رنج ودرد بگرد درناسپاسان مگرد دلاور شدی تیز وبرترمنش ز بد گوهر آمد تو را بدکنش تو را کرد سالار گردنکشان شدی مهتر اندر زمین کشان بران تخت سیمین وآن مهرشاه سرت مست شد بازگشتی ز راه کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین تو را دام گشت بران تخت برماه خواهی شدن سپهبد بدی شاه خواهی شدن سخن زین نشان مرد دانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفت بدو گفت بهرام کای بدکنش نزیبد همی بر تو جز سرزنش تو پیمان یزدان نداری نگاه همی ناسزا خوانی این پیشگاه نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود درنهان همه دوستان بر تو بر دشمنند به گفتار با تو به دل بامنند بدین کار خاقان مرا یاورست همان کاندر ایران وچین لشکرست بزرگی من از پارس آرم بری نمانم کزین پس بود نام کی برافرازم اندر جهان داد را کنم تازه آیین میلاد را من از تخمهٔ نامور آرشم چو جنگ آورم آتش سرکشم نبیره جهانجوی گرگین منم هم آن آتش تیز برزین منم به ایران بران رای بد ساوه‌شاه که نه تخت ماند نه مهر وکلاه کند با زمین راست آتشکده نه نوروز ماند نه جشن سده همه بنده بودند ایرانیان برین بوم تا من ببستم میان تو خودکامه را گر ندانی شمار بروچارصد بار بشمر هزار زپیلان جنگی هزار و دویست که گفتی که بر راه برجای نیست هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ من از پس خروشان چودیو سترگ چنان دان که کس بی‌هنر درجهان بخیره نجوید نشست مهان همی بوی تاج آید ازمغفرم همی تخت عاج آید از خنجرم اگر با تو یک پشه کین آورد زتختت بروی زمین آورد بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی چرا یاد گرگین نگیری بری که اندر جهان بود وتختش نبود بزرگی و اورنگ وبختش نبود ندانست کس نام او در جهان فرومایه بد درمیان مهان بیامد گرانمایه مهران ستاد بشاه زمانه نشان تو داد زخاک سیاهت چنان برکشید شد آن روز برچشم تو ناپدید تو را داد گنج وسلیح وسپاه درفش تهمتن درفشان چو ماه نبد خواست یزدان که ایران زمین بویرانی آرند ترکان چین تو بودی بدین جنگشان یارمند کلاهت برآمد بابر بلند چو دارنده چرخ گردان بخواست که آن پادشا را شود کار راست تو زان مایه مر خویشتن را نهی که هرگز ندیدی بهی و مهی گرین پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو چه بندی میان چواسکندری باید اندر جهان که تیره کند بخت شاهنشهان توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک مبادی بگیتی جزاندر مغاک زبی راهی وکارکرد تو بود که شد روز برشاه ایران کبود نوشتی همان نام من بر درم زگیتی مرا خواستی کرد کم بدی را تو اندر جهان مایه‌ای هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای هران خون که شد درجهان ریخته توباشی بران گیتی آویخته نیابی شب تیره آن را بخواب که جویی همی روز در آفتاب ایا مرد بدبخت بیدادگر همه روزگارت بکژی مبر زخشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن که این بر من و تو همی‌بگذرد زمانه دم ما همی‌بشمرد که گوید کژی به از راستی بکژی چرا دل بیاراستی چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست یکی بهر ازین پادشاهی تو راست بدین گیتی اندر بزی شادمان تن آسان و دور از بد بدگمان وگر بگذری زین سرای سپنج گه بازگشتن نباشی به رنج نشاید کزین کم کنیم ارفزون که زردشت گوید بزند اندرون که هرکس که برگردد از دین پاک زیزدان ندارد به دل بیم وباک بسالی همی‌داد بایدش پند چو پندش نباشد ورا سودمند ببایدش کشتن بفرمان شاه فکندن تن پرگناهش به راه چو بر شاه گیتی شود بدگمان ببایدش کشتن هم اندر زمان بریزند هم بی‌گمان خون تو همین جستن تخت وارون تو کنون زندگانیت ناخوش بود وگر بگذری جایت آتش بود وگر دیر مانی برین هم نشان سر از شاه وز داد یزدان کشان پشیمانی آیدت زین کار خویش ز گفتار ناخوب و کردار خویش تو بیماری وپند داروی تست بگوییم تا تو شوی تن درست وگر چیزه شد بردلت کام ورشک سخن گوی تا دیگر آرم پزشک پزشک تو پندست و دارو خرد مگر آز تاج از دلت بسترد به پیروزی اندر چنین کش شدی وز اندیشه گنج سرکش شدی شنیدی که ضحاک شد ناسپاس ز دیو و ز جادو جهان پرهراس چو زو شد دل مهتران پر ز درد فریدون فرخنده با او چه کرد سپاهت همه بندگان منند به دل زنده و مردگان منند ز تو لختکی روشنی یافتند بدین سان سر از داد برتافتند چومن گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم چو پیروز گشتی تو برساوه شاه برآن برنهادند یکسر سپاه که هرگز نبینند زان پس شکست چو از خواسته سیر گشتند ومست نباید که بردست من بر هلاک شوند این دلیران بی‌بیم وباک تو خواهی که جنگی سپاهی گران همه نامداران و کنداوران شود بوم ایران ازیشان تهی شکست اندر آید بتخت مهی که بد شاه هنگام آرش بگوی سرآید مگر بر من این گفت وگوی بدو گفت بهرام کان گاه شاه منوچهر بد با کلاه و سپاه بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان چودانی که او بود شاه جهان ندانی که آرش ورا بنده بود بفرمان و رایش سرافکنده بود بدو گفت بهرام کز راه داد تواز تخم ساسانی ای بد نژاد که ساسان شبان وشبان زاده بود نه بابک شبانی بدو داده بود بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش نه از تخم ساسان شدی برمنش دروغست گفتار تو سر به سر سخن گفتن کژ نباشد هنر تو از بدتنان بودی وبی‌بنان نه از تخم ساسان رسیدی بنان بدو گفت بهرام کاندر جهان شبانی ز ساسان نگردد نهان ورا گفت خسرو که دارا بمرد نه تاج بزرگی بساسان سپرد اگر بخت گم شد کجا شد نژاد نیاید ز گفتار بیداد داد بدین هوش واین رای واین فرهی بجویی همی تخت شاهنشهی بگفت و بخندید وبرگشت زوی سوی لشکر خویش بنهاد روی زخاقانیان آن سه ترک سترگ که ارغنده بودند برسان گرگ کجا گفته بودند بهرام را که ما روز جنگ از پی نام را اگر مرده گر زنده بالای شاه بنزد تو آریم پیش سپاه ازیشان سواری که ناپاک بود دلاور بد و تند و ناباک بود همی‌راند پرخاشجوی و دژم کمندی ببازو و درون شست خم چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج همی‌بود یازان بپرمایه تاج بینداخت آن تاب داده کمند سرتاج شاه اندرآمد ببند یکی تیغ گستهم زد برکمند سرشاه را زان نیامد گزند کمان را بزه کرد بندوی گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت که گفتت که با شاه رزم آزمای ندیدی مرا پیش اوبربپای پس آمد بلشکر گه خویش باز روانش پر ازدرد وتن پرگداز
1,841
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چوخواهرش بشنید کامد ز راه برادرش پر درد زان رزمگاه بینداخت آن نامدار افسرش بیاورد فرمانبری چادرش بیامد بنزد برادر دمان دلش خسته ازدرد و تیره روان بدو گفت کای مهتر جنگجوی چگونه شدی پیش خسرو بگوی گر او ازجوانی شود تیزوتند مگردان تو درآشتی رای کند بخواهر چنین گفت بهرام گرد که او را زشاهان نباید شمرد نه جنگی سواری نه بخشنده‌ای نه داناسری گر درخشنده‌ای هنر بهتر از گوهر نامدار هنرمند باید تن شهریار چنین گفت داننده خواهر بدوی که‌ای پرهنر مهتر نامجوی تو را چند گویم سخن نشنوی به پیش آوری تندی وبدخوی نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ هرآنکس که آهوی تو باتوگفت همه راستیها گشاد ازنهفت مکن رای ویرانی شهر خویش ز گیتی چو برداشتی بهرخویش برین بریکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی که خر شد که خواهد زگاوان سروی بیکباره گم کرد گوش وبروی نکوهش مخواه از جهان سر به سر نبود از تبارت کسی تاجور اگر نیستی درمیان این جوان نبودی من از داغ تیره روان پدرزنده و تخت شاهی بجای نهاده تو اندر میان پیش پای ندانم سرانجام این چون بود همیشه دو چشمم پر از خون بود جز از درد و نفرین نجویی همی گل زهر خیره ببویی همی چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت برین نیز هم خشم یزدان بود روانت به دوزخ به زندان بود نگر تا جز از هرمز شهریار که بد درجهان مر تو را خواستار هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه بدست آمد و برنهادی کلاه چو زو نامور گشتی اندر جهان بجویی کنون گاه شاهنشهان همه نیکوییها ز یزدان شناس مباش اندرین تاجور ناسپاس برزمی که کردی چنین کش مشو هنرمند بودی منی فش مشو به دل دیو را یار کردی همی به یزدان گنهگار گردی همی چو آشفته شد هرمز وبردمید به گفتار آذرگشسپ پلید تو را اندرین صبر بایست کرد نبد بنده را روزگارنبرد چو او را چنان سختی آمد بروی ز بردع بیامد پسر کینه جوی ببایست رفتن برشاه ند بکام وی آراستن گاه نو نکردی جوان جز برای تو کار ندیدی دلت جز به روزگار تن آسان بدی شاد وپیروزبخت چراکردی آهنگ این تاج وتخت تودانی که ازتخمهٔ اردشیر بجایند شاهان برنا و پیر ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار به ایران که خواند تو را شهریار اگر شهریاری به گنج وسپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین تو راپاک یزدان بروبرگماشت بد او ز ایران و توران بگاشت جهاندار تا این جهان آفرید زمین کرد و هم آسمان آفرید ندیدند هرگز سواری چوسام نزد پیش او شیردرنده گام چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپا اندر آورد رای‌پدر همه مهتران سام را خواستند همان تخت پیروزه آراستند بران مهتران گفت هرگز مباد که جان سپهبد کند تاج یاد که خاک منوچهر گاه منست سر تخت نوذر کلاه منست بدان گفتم این ای برادر که تخت نیابد مگر مرد پیروزبخت که دارد کفی راد وفر ونژاد خردمند و روشن دل و پر ز داد ندانم که بر تو چه خواهد رسید که اندر دلت شد خرد ناپدید بدو گفت بهرام کاینست راست برین راستی پاک یزدان گواست ولیکن کنون کار ازین درگذشت دل و مغز من پر ز تیمار گشت اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
1,842
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
وزان روی شد شهریار جوان چوبگذشت شاد از پل نهروان همه مهتران را زلشکر بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند چنین گفت کای نیکدل سروران جهاندیده و کار کرده سران بشاهی مرا این نخستین سرست جز از آزمایش نه اندرخورست بجای کسی نیست ما را سپاس وگر چند هستیم نیکی شناس شمارا زما هیچ نیکی نبود که چندین غم ورنج باید فزود نیاکان ما را پرستیده‌اید بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید بخواهم گشادن یکی راز خویش نهان دارم از لشکر آواز خویش سخن گفتن من بایرانیان نباید که بیرون برند ازمیان کزین گفتن اندیشه من تباه شود چون بگویند پیش سپاه من امشب سگالیده‌ام تاختن سپه را به جنگ اندر انداختند که بهرام را دیده‌ام در سخن سواریست اسپ افگن وکارکن همی کودکی بی‌خرد داندم بگرز و بشمشیر ترساندم نداند که من شب شبیخون کنم برزم اندرون بیم بیرون کنم اگریار باشید بامن به جنگ چو شب تیره گردد نسازم درنگ چو شوید بعنبر شب تیره روی بیفشاند این گیسوی مشکبوی شما برنشینید با ساز جنگ همه گرز و خنجر گرفته بچنگ بران برنهادند یکسر سپاه که یک تن نگردد زفرمان شاه چو خسرو بیامد بپرده سرای زبیگانه مردم بپردخت جای بیاورد گستهم وبندوی را جهاندیده و گرد گردوی را همه کارزار شبیخون بگفت که با او مگر یار باشند و جفت بدو گفت گستهم کای شهریار چرایی چنین ایمن از روزگار تو با لشکر اکنون شبیخون کنی ز دلها مگر مهر بیرون کنی سپاه تو با لشکر دشمنند ابا او همه یک دل ویک تنند ز یک سو نبیره ز یک سو نیا به مغز اندرون کی بود کیمیا ازین سو برادر وزان سو پدر همه پاک بسته یک اندر دگر پدر چون کند با پسر کارزار بدین آروز کام دشمن مخار نبایست گفت این سخن با سپاه چو گفتی کنون کار گردد تباه بدو گفت گردوی کاین خود گذشت گذشته همه باد گردد به دشت توانایی و کام وگنج وسپاه سر مرد بینا نپیچد ز راه بدین رزمگه امشب اندر مباش ممان تا شود گنج و لشکر به لاش که من بی‌گمانم کزین راز ما وزین ساختن در نهان سازما بدان لشکر اکنون رسید آگهی نباید که تو سر بدشمن دهی چوبشنید خسرو پسند آمدش به دل رای او سودمند آمدش گزین کرد زان سرکشان مرد چند که باشند برنیک وبد یارمند چو خرداد برزین و گستهم شیر چوشاپور و چون اندیان دلیر چو بندوی خراد لشکر فروز چو نستود لشکرکش نیوسوز تلی بود پر سبزه وجای سور سپه را همی‌دید خسرو ز دور
1,843
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
وزین روی بنشست بهرام گرد بزرگان برفتند با او وخرد سپهبد بپرسید زان سرکشان که آمد زخویشان شما را نشان فرستید هرکس که دارید خویش که باشند یکدل به گفتار وکیش گریشان بیایند وفرمان کنند به پیمان روان را گروگان کنند سپه ماند از بردع واردبیل از ارمنیه نیز بی‌مرد وخیل ازیشان برزم اندرون نیست باک چه مردان بردع چه یک مشت خاک شنیدند گردنکشان این سخن که بهرام جنگ آور افگند بن زلشکر گزیدند مردی دبیر سخن گوی و داننده ویادگیر بیامد گوی با دلی پر ز راز همی‌بود پویان شب دیریاز بگفت آنچ بشنید زان مهتران ازان نامداران وکنداوران از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید یکی مازخسرو نگردیم باز بترسیم کین کارگردد دراز مباشید ایمن بران رزمگاه که خسرو شبیخون کند با سپاه چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد سوی لشکر پهلوان شد چو گرد همه لشکرآتش برافروختند بهر جای شمعی همی‌سوختند
1,844
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر سپاهی جهانگیر وگرد دلیر چوکردند و با او دبیران شمار سپه بود شمشیر زن صد هزار ز خاقانیان آن سه ترک سترگ که بودند غرنده برسان گرگ به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس برآید بهنگام بانگ خروس شما بر خروشید و اندر دهید سران را ز خون بر سرافسر نهید بشد تیز لشکر بفرمان گو سه ترک سر افرازشان پیش رو برلشکر شهریار آمدند جفاپیشه و کینه دار آمدند خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ از آهن زمین بود وز گرد میغ همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست که امروز پیروزی روز ماست ببالا همی‌بود خسرو بدرد دودیده پر از خون و رخ لاژورد چنین تا سپیده برآمد ز کوه شد از زخم شمشیر و کشته ستوه چوشد دامن تیره شب تا پدید همه رزمگه کشته و خسته دید بگردنکشان گفت یاری کنید برین دشمنان کامگاری کنید که پیروزگر پشت و یارمنست همان زخم شمشیر کارمنست بیامد دمان تا بر آن سه ترک نه ترک دلاور سه پیل سترگ یکی تاخت تا نزد خسرو رسید پرنداوری از میان برکشید همی‌خواست زد بر سر شهریار سپر بر سرآورد شاه سوار بزیر سپر تیغ زهر آبگون بزد تیغ و انداختش سرنگون خروشید کای نامداران جنگ زمانی دگر کرد باید درنگ سپاهش همه پشت برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند به بندوی و گستهم گفت آن زمان که اکنون شدم زین سخن بدگمان رسیده مرا هیچ فرزند نیست همان از در تاج پیوند نیست اگر من شوم کشته در کارزار جهان را نماند یکی شهریار بدو گفت بندوی کای سرفراز بدین روز هرگز مبادت نیاز سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست که کس در زمانه تو را یار نیست بزنگوی گفت آن زمان شهریار کز ایدر برو تازیان تاتخوار ازین ماندگان بر سواری هزار بران رزمگاه آنچ یا بی بیار سراپرده دیبه وگنج وتاج همان بدره وبرده وتخت عاج بزرگان بنه برنهادند وگنج فراوان ببردن کشیدند رنج هم آنگه یکی اژدهافش درفش پدید آمد و گشت گیتی بنفش پس اندر همی‌راند بهرام گرد به جنگ از جهان روشنایی ببرد رسیدند بهرام و خسرو بهم دلاور دو جنگی دو شیر دژم چوپیلان جنگی بر آشوفتند همی برسریکدگر کوفتند همی‌گشت بهرام چون شیر نر سلیحش نیامد برو کارگر برین گونه تا خور ز گنبد بگشت از اندازه آویزش اندر گذشت تخوار آن زمان پیش خسرو رسید که گنج وبنه زان سوی پل کشید چوبشنید خسرو بگستهم گفت که با ما کسی نیست در جنگ جفت که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ به پیش اندرون پهلوانی سترگ هزیمت بهنگام بهتر زجنگ چو تنها شدی نیست جای درنگ همی‌راند ناکار دیده جوان برین گونه بر تا پل نهروان پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز چو خسرو چنان دید بر پل بماند جهاندیده گستهم را پیش خواند بیارید گفتا کمان مرا به جنگ اندرون ترجمان مرا کمانش ببرد آنک گنجور بود بران کار گستهم دستور بود کمان بر گرفت آن سپهدار گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد همی تیر بارید همچون تگرگ بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر چوخسرو و را دید برگشت شاد دو زاغ کمان را بزه برنهاد یکی تیر زد بر بربارگی بشد کار آن باره یکبارگی پیاده سپهبد سپر برگرفت ز بیچارگی دست بر سرگرفت یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد جهانجوی کی داشت او را بمرد هم اندر زمان اسپ او رابخست پیاده یلان سینه را پل بجست سپه بازگشت از پل نهروان هرآنکس که بودند پیر و جوان چو بهرام برگشت خسرو چوگرد پل نهروان سر به سر باز کرد همی‌راند غمگین سوی طیسفون دلی پر زغم دیدگان پر زخون در شارستانها به آهن ببست بانبوه اندیشگان درنشست زهر بر زنی مهتران را بخواند به دروازه بر پاسبانان نشاند
1,845
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
وزان جایگه شد به پیش پدر دودیده پراز آب و پر خون جگر چو روی پدر دید بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز بدو گفت کاین پهلوان سوار که او را گزین کردی ای شهریار بیامد چوشاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر بگفتم سخن هرچ آمد ز پند برو پند من بر نبد سودمند همه جنگ و پرخاش بدکام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد زمن بازگشتند یکسر سپاه ندیدند گفتی مرا جزبه راه همی شاه خوانند بهرام را ندیدند آغاز فرجام را پس من کنون تا پل نهروان بیاورد لشکر چو کوهی گران چوشد کاربی برگ بگریختم بدام بلا در نیاویختم نگه کردم اکنون به سود و زیان نباشند یاور مگر تازیان گر ای دون که فرمان دهد شهریار سواران تازی برم بی‌شمار بدو گفت هرمز که این رای نیست که اکنون تو را پای برجای نیست نباشند یاور تو را تازیان چوجایی نبینند سود و زیان بدرد دل اندر تو را زار نیز بدشمن سپارند از بهر چیز بدین کار پشت تو یزدان بود هما و از توبخت خندان بود چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم از ایدر برو تازیان تا بروم سخنهای این بندهٔ چاره جوی چو رفتی یکایک بقیصر بگوی بجایی که دین است و هم وخواستست سلیح و سپاه وی آراستست فریدونیان نیز خویش تواند چوکارت شود سخت پیش تواند چو بشنید خسرو زمین بوس داد بسی بر نهان آفرین کرد یاد ببندوی و گردوی و گستهم گفت که ما با غم و رنج گشتیم جفت بسازید و یکسر بنه برنهید برو بوم ایران بدشمن دهید بگفت این و از دیده آواز خاست که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست یکی گرد تیره برآمد ز راه درفشی درفشان میان سپاه درفشی کجا پیکرش اژدهاست که چوبینه بر نهروان کرد راست چوبشنید خسرو بیامد بدر گریزان برفت او ز پیش پدر همی‌شد سوی روم برسان گرد درفشی پس پشت او لاژورد بپیچید یال و بر و روی را نگه کرد گستهم و بند وی را همی‌راندند آن دو تن نرم نرم خروشید خسرو به آوای گرم همانا سران تان ز پیش آمدست که بدخواه تان همچو خویش آمدست اگر نه چنین نرم راندن چراست که بهرام نزدیک پشت شماست بدو گفت بندوی کای شهریار دلت را ببهرام رنجه مدار کجا گرد ما را نبیند ز راه که دورست ز ایدر درفش سیاه چنین است یارانت را گفت و گوی که ما را بدین تاختن نیست روی چو چوبینه آید بایوان شاه هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه نشیند چو دستور بردست اوی بدریا رسد کارگر شست اوی بقیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندهٔ نابکار گریزان برفتست زین مرز وبوم نباید که آرام گیرد بروم هم آنگه که او خویشتن کرد راست نژندی وکژی ازین بهر ماست چو آید بران مرز بندش کنید دل شادمان را گزندش کنید بدین بارگاهش فرستید باز ممانید تا گردد او سرفراز ببندید هم در زمان با سپاه فرستید گریان بدین جایگاه چنین داد پاسخ که از بخت بد سزد زین نشان هرچ بر ما رسد سخنها درازست و کاری درشت به یزدان کنون باز هشتیم پشت براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت جهاندار برتارک ما نبشت بباشد نگردد باندیشه باز مبادا که آید بدشمن نیاز چو او برگذشت این دو بیدادگر ازو بازگشتند پر کینه سر زراه اندر ایوان شاه آمدند پراز رنج و دل پرگناه آمدند ز در چون رسیدند نزدیک تخت زهی از کمان باز کردند سخت فگندند ناگاه در گردنش بیاویختند آن گرامی تنش شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان توگفتی که هرمز نبد درجهان چنین است آیین گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر اگر مایه اینست سودش مجوی که درجستنش رنجت آید بروی چوشد گردش روز هرمز بپای تهی ماند زان تخت فرخنده جای هم آنگاه برخاست آواز کوس رخ خونیان گشت چون سندروس درفش سپهبد هم آنگه ز راه پدید آمد اندر میان سپاه جفا پیشه گستهم و بند وی تیز گرفتند زان کاخ راه گریز چنین تا بخسرو رسید این دومرد جهانجوی چون دیدشان روی زرد بدانست کایشان دو دل پر ز راز چرا از جهاندار گشتند باز برخساره شد چون گل شنبلید نکرد آن سخن بر دلیران پدید بدیشان چنین گفت کزشاه راه بگردید کامد بتنگی سپاه بیابان گزینید وراه دراز مدارید یکسر تن از رنج باز
1,846
بخش ۱۱
فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه گزین کرد زان لشکر کینه خواه زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار بدان تا شوند از پس شهریار چنین لشکری نامبردار و گرد ببهرام پور سیاوش سپرد وزان روی خسرو بیابان گرفت همی از بد دشمنان جان گرفت چنین تا بنزد رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید کجا خواندندیش یزدان سرای پرستشگهی بود و فرخنده جای نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران بدی چنین گفت خسرو به یزدان پرست که از خوردنی چیست کاید بدست سکوبا بدو گفت کای نامدار فطیرست با ترهٔ جویبار گرای دون که شاید بدین سان خورش مبادت جز از نوشه این پرورش ز اسب اندر آمد سبک شهریار همان آنک بودند با اوسوار جهانجوی با آن دو خسرو پرست گرفت از پی و از برسم بدست بخوردند با شتاب چیزی که بود پس آنگه به زمزم بگفتند زود چنین گفت پس با سکوبا که می نداری تو ای پیرفرخنده پی بدو گفت ما می‌زخرما کنیم به تموز وهنگام گرما کنیم کنون هست لختی چو روشن گلاب به سرخی چو بیجاده در آفتاب هم آنگه بیاورد جامی نبید که شد زنگ خورشید زو ناپدید بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم نهاد از بر ران بندوی سر روانش پر از درد و خسته جگر همان چون بخواب اندر آمد سرش سکوبای مهتر بیامد برش که از راه گردی برآمد سیاه دران گرد تیره فراوان سپاه چنین گفت خسرو که بد روزگار که دشمن بدین گونه شد خواستا ر نه مردم به کارست و نه بارگی فراز آمد آن روز بیچارگی بدو گفت بندوی بس چاره ساز که آمدت دشمن بتنگی فراز بدو گفت خسرو که ای نیک خواه مرا اندرین کار بنمای راه بدو گفت بندوی کای شهریار تو را چاره سازم بدین روزگار ولیکن فدا کرده باشم روان به پیش جهانجوی شاه جهان بدو گفت خسرو که دانای چین یکی خوب زد داستانی برین که هرکو کند بر درشاه کشت بیابد بدان گیتی اندر بهشت چو دیوار شهر اندر آمد زپای کلاته نباید که ماند بجای چو ناچیز خواهد شدن شارستان مماناد دیوار بیمارستان توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز بدو گفت بندوی کاین تاج زر مرا ده همین گوشوار و کمر همان لعل زرین چینی قبای چو من پوشم این را تو ایدر مپای برو با سپاهت هم اندر شتاب چو کشتی که موجش درآرد ز آب بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت وزانجایگه گشت با باد جفت چو خسرو برفت از بر چاره جوی جهاندیده سوی سقف کرد روی که اکنون شما را بدین بر ز کوه بباید شدن ناپدید از گروه خود اندر پرستشگه آمد چو گرد بزودی در آهنین سخت کرد بپوشید پس جامهٔ زرنگار به سر برنهاد افسر شهریار بران بام برشد نه بر آرزوی سپه دید گرد اندورن چارسوی همی‌بود تا لشکر رزمساز رسیدند نزدیک آن دژ فراز ابرپای خاست آنگه از بام زود تن خویشتن را به لشکر نمود بدیدندش از دور با تاج زر همان طوق و آن گوشوار و کمر همی‌گفت هر کس که این خسروست که با تاج و با جامه‌های نوست چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه همی‌بازنشناسد او را ز شاه فرود آمد و جامهٔ خویش تفت بپوشید ناکام و بربام رفت چنین گفت کای رزمسازان نو کرا خوانم اندر شما پیش رو که پیغام دارم ز شاه جهان بگویم شنیده به پیش مهان چو پور سیاووش دیدش ببام منم پیش رو گفت بهرام نام بدو گفت گوید جهاندار شاه که من سخت پیچانم از رنج راه ستوران همه خسته و کوفته زراه دراز اندر آشوفته بدین خانهٔ سوکواران به رنج فرود آمدستیم با یار پنج چوپیدا شود چاک روز سپید کنم دل زکار جهان ناامید بیاییم با تو به راه دراز به نزدیک بهرام گردن فراز برین برکه گفتم نجویم زمان مگر یارمندی کند آسمان نیاکان ماآنک بودند پیش نگه داشتندی هم آیین وکیش اگرچه بدی بختشان دیر ساز ز کهتر نبرداشتندی نیاز کنون آنچ ما را به دل راز بود بگفتیم چون بخت ناساز بود زرخشنده خورشید تا تیره خاک نباشد مگر رای یزدان پاک چو سالار بشنید زو داستان به گفتار او گشت همداستان دگر هرکه بشنید گفتار اوی پر از درد شد دل ز کردار اوی فرود آمد آن شب بدانجا سپاه همی‌داشتی رای خسرو نگاه دگر روز بندوی بربام شد ز دیوار تا سوی بهرام شد بدو گفت کامروز شاه از نماز همانا نیاید به کاری فراز چنین هم شب تیره بیدار بود پرستندهٔ پاک دادار بود همان نیز خورشید گردد بلند زگرما نباید که یابد گزند بیاساید امروز و فردا پگاه همی‌راند اندر میان سپاه چنین گفت بهرام با مهتران که کاریست این هم سبک هم گران چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ بتنها تن او یکی لشکرست جهانگیر و بیدار و کنداورست وگر کشته آید به دشت نبرد برآرد ز ما نیز بهرام گرد هم آن به که امروز باشیم نیز وگر خوردنی نیست بسیار چیز مگر کو بدین هم نشان خوش منش بیاید به از جنگ وز سرزنش چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه برآمد بگرد اندر آمد گروه سپاه اندرآمد ز هر پهلوی همی‌سوختند آتش از هر سوی